از عاشق به معشوق
سروده ی: راشدانصاری(خالوراشد)
گفته بودم که تو را می خواهم
آری، آری به خدا می خواهم
آن قدَر خوشگل و خوش اطواری
که یکی نه، دو سه تا می خواهم!
چشمِ نامحرم اگر دید تو را
چشمش از کاسه جدا می خواهم
کاش یک ذره تُپل تر بودی
تا بگویم که چرا می خواهم!
صبحدم وقتِ طلوع خورشید
قوقولی قوقو قُدا می خواهم
رفتم از صبح برایت در صف
هی نگو هُل نده ، جا میخواهم
سفره ای هست و در آن چیزی نیست
ران که نه ، پنجه و پا می خواهم
سوپ منقارِ تو را میطلبم
آدمم، قوت و غذا میخواهم
دوست دارم که به بالَت برسم
زنده ام ، برگ و نوا می خواهم
نشود قسمت ما جوجه کباب
سنگدان بهر ِ دوا می خواهم
هر بلایی بکشم، مشکل نیست
تو بلایی و بلا میخواهم
تا شود اهل و عیالم خشنود
مرغکِ تخم طلا می خواهم
عاشقم عیب من این است فقط
که تو را نیمبها می خواهم
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
سروده ی: راشدانصاری(خالوراشد)
گفته بودم که تو را می خواهم
آری، آری به خدا می خواهم
آن قدَر خوشگل و خوش اطواری
که یکی نه، دو سه تا می خواهم!
چشمِ نامحرم اگر دید تو را
چشمش از کاسه جدا می خواهم
کاش یک ذره تُپل تر بودی
تا بگویم که چرا می خواهم!
صبحدم وقتِ طلوع خورشید
قوقولی قوقو قُدا می خواهم
رفتم از صبح برایت در صف
هی نگو هُل نده ، جا میخواهم
سفره ای هست و در آن چیزی نیست
ران که نه ، پنجه و پا می خواهم
سوپ منقارِ تو را میطلبم
آدمم، قوت و غذا میخواهم
دوست دارم که به بالَت برسم
زنده ام ، برگ و نوا می خواهم
نشود قسمت ما جوجه کباب
سنگدان بهر ِ دوا می خواهم
هر بلایی بکشم، مشکل نیست
تو بلایی و بلا میخواهم
تا شود اهل و عیالم خشنود
مرغکِ تخم طلا می خواهم
عاشقم عیب من این است فقط
که تو را نیمبها می خواهم
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
دلباختهی بودن زیبای تو ام
دیوانهی خوبیِ سراپای تو ام
ای بادهی نابِ سخنت خلاری
مستِ سخنان نغز و شیوای تو ام
رفیع. - شیراز
زادروز خالوی هنرمند و بزرگ،
*💚فرخندهباد💚*
دیوانهی خوبیِ سراپای تو ام
ای بادهی نابِ سخنت خلاری
مستِ سخنان نغز و شیوای تو ام
رفیع. - شیراز
زادروز خالوی هنرمند و بزرگ،
*💚فرخندهباد💚*
بداهه ای برای راشدانصاری (خالو):
سروده ی: منوچهر ضمیری
بهشتی ها همه قو می خریدند
میان باغ آهو می خریدند
برای خنده در اوقات تفریح
کتاب طنز خالو می خریدند
پی نوشت:
در افسانه های ژاپن از قو به عنوان پرنده ای ملکوتی و آسمانی یاد می شود که در بهشت سکونت دارد.
سروده ی: منوچهر ضمیری
بهشتی ها همه قو می خریدند
میان باغ آهو می خریدند
برای خنده در اوقات تفریح
کتاب طنز خالو می خریدند
پی نوشت:
در افسانه های ژاپن از قو به عنوان پرنده ای ملکوتی و آسمانی یاد می شود که در بهشت سکونت دارد.
برای تولد خالو:
واژه بر طبع زلالش جاری است
طنز او داروی هر بیماری است
روز میلادش مبارک باد چون
در جهان یک راشد انصاری است
سیداکبر مویدی - شیراز
واژه بر طبع زلالش جاری است
طنز او داروی هر بیماری است
روز میلادش مبارک باد چون
در جهان یک راشد انصاری است
سیداکبر مویدی - شیراز
تولدت مبارک دوست شاعرم
بداهه:
خالو تو پر از عشق وصفایی به خدا
هم شاعر و هم طنز سرایی به خدا
هر مصرع شعر تو پر از عشوه و ناز
انگارعبیدالشعرایی به خدا
دکتر نادر فخراور
بداهه:
خالو تو پر از عشق وصفایی به خدا
هم شاعر و هم طنز سرایی به خدا
هر مصرع شعر تو پر از عشوه و ناز
انگارعبیدالشعرایی به خدا
دکتر نادر فخراور
تقدیم تو باد....
تقدیم تو باد باغ یاس و نسرین
شادی تو ببخشی به قلوب غمگین
طنازی و شعر تو چو خرمای جنوب
خالویی و راشدی به شدت شیرین
محمدزارع - لارستان
تقدیم تو باد باغ یاس و نسرین
شادی تو ببخشی به قلوب غمگین
طنازی و شعر تو چو خرمای جنوب
خالویی و راشدی به شدت شیرین
محمدزارع - لارستان
*خالوجان تولدت مبارک*🌹
انگار گلوله ی نمک می مانی
با طنز قوی، همیشه می خندانی
هرچند که کوسه ای جنوبی هستی
خالویِ تمامِ مردم ایرانی
✍️احمد حاجبی _ بندرعباس
انگار گلوله ی نمک می مانی
با طنز قوی، همیشه می خندانی
هرچند که کوسه ای جنوبی هستی
خالویِ تمامِ مردم ایرانی
✍️احمد حاجبی _ بندرعباس
بداهه
برای خالوراشد:
زمانی که دلش از غصه پر شد
درونش غصه ها چون آب کر شد
کتاب طنز خالو را خرید و،
دوصفحه خواند آن گه روده بر شد
منوچهر ضمیری (شمع)
برای خالوراشد:
زمانی که دلش از غصه پر شد
درونش غصه ها چون آب کر شد
کتاب طنز خالو را خرید و،
دوصفحه خواند آن گه روده بر شد
منوچهر ضمیری (شمع)
Forwarded from خالوراشد
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...
نوشته ی: راشدانصاری (خالوراشد)
در استانی مثل هرمزگان که مرکز ثقل اقتصاد کشور است و اکثر ِ آدم های عاقل به دنبال پارو کردن پول و جمع ثروت در این خطه از خاک گهرخیز هستند، روزنامه درآوردن و در کل کار فرهنگی چیز خنده داری است...
از طرفی دیگر با توجه به گسترش فضای مجازی، فوران اطلاعات، پیشرفت تکنولوژی، کولاک ِ فیس بوک، بازار داغ توئیت، همه گیری ِ پدیده ی چت، پیامک، اینستا، تلگرام، واتس آپ، کوفت و زهر مار و.... ، این کار ما یعنی روزنامه نگاری باز هم تا حدودی بی معناست.
صاحب این قلم که بیش از دو دهه و نزدیک به سه دهه است، نه از دور که از نزدیک دستی بر آتش دارد؛ می داند چه قدر در این زمانه ی بی آگهی و گرانی کاغذ و تحریم و مشکلات اقتصادی و غیره به ویژه وغیره! روزنامه منتشر کردن کار عجیب و غریبی است. به قول دوستی یا باید عاشق باشی یا دیوانه.
و این نشان می دهد که ما چه قدر جان سخت و در عین حال یک دنده و سمج هستیم.
یادش به خیر روز اولی که پا به این عرصه گذاشتم چه فکر و خیالاتی در سر می پروراندم. فکر می کردم در جامعه قدر می بینم و بر صدر می نشینم. اما زهی خیال باطل...
بین خودمان باشد فکر می کردم پس از چند سال روزنامه نگاری و نویسندگی در روزنامه، صبح ها راننده ای می آید و با احترام سوارم می کند و.....فکر می کردم مطالبم را کسی دستکاری نمی کند....فکر می کردم حقوقم را به موقع دریافت خواهم کرد....فکر می کردم که رسالت اصلی روزنامه نگار که همانا اطلاع رسانی شفاف است را انجام خواهم داد....فکر می کردم روزنامه پلی است بین مردم و مسئولان و نمی دانستم که برای دریافت آگهی، گاهی اوقات باید بولتن و سخنگوی اداره ای باشیم. نمی دانستم اگر از فلان اداره تمجید و تعریف نکنیم ، مثل آب خوردن آگهی ها و رپرتاژهایش را می دهد به روزنامه ی بغلی و....نمی دانستم اگر ....اگر.....
بگذریم، ندای هرمزگان هر طوری بود نوشت و سعی کرد قلمش را در اختیار فلان شخص یا مسئول و....نگذارد. برای قلمش حرمت قائل شد. به هر جان کندنی بود دوام آورد. به قول شاعر:«شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم/ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...»
ندای هرمزگان جزو محدود نشریاتی است که در راستای دفاع از حق و حقوق مردم، نقدهای منصفانه و گاهی تند در حوزه های سیاست و فرهنگ منتشر می کند، ولو منجر به محروم شدن از آگهی شود. ندای هرمزگان از آن دسته نشریاتی است که در استان به ادبیات و به ویژه به طنز بها می دهد. برای رشد و اعتلای فرهنگ غنی هرمزگان همواره تلاش کرده است....
راستی داشتم فراموش می کردم که سی امین سال تولد ندای هرمزگان را به شما مخاطبان فهیم و به خودمان تبریک و تهنیت بگویم:
«ندا جان، سی سالگی ات مبارک. ان شاالله سی که هیچ، سیصد ساله بشی!»
نوشته ی: راشدانصاری (خالوراشد)
در استانی مثل هرمزگان که مرکز ثقل اقتصاد کشور است و اکثر ِ آدم های عاقل به دنبال پارو کردن پول و جمع ثروت در این خطه از خاک گهرخیز هستند، روزنامه درآوردن و در کل کار فرهنگی چیز خنده داری است...
از طرفی دیگر با توجه به گسترش فضای مجازی، فوران اطلاعات، پیشرفت تکنولوژی، کولاک ِ فیس بوک، بازار داغ توئیت، همه گیری ِ پدیده ی چت، پیامک، اینستا، تلگرام، واتس آپ، کوفت و زهر مار و.... ، این کار ما یعنی روزنامه نگاری باز هم تا حدودی بی معناست.
صاحب این قلم که بیش از دو دهه و نزدیک به سه دهه است، نه از دور که از نزدیک دستی بر آتش دارد؛ می داند چه قدر در این زمانه ی بی آگهی و گرانی کاغذ و تحریم و مشکلات اقتصادی و غیره به ویژه وغیره! روزنامه منتشر کردن کار عجیب و غریبی است. به قول دوستی یا باید عاشق باشی یا دیوانه.
و این نشان می دهد که ما چه قدر جان سخت و در عین حال یک دنده و سمج هستیم.
یادش به خیر روز اولی که پا به این عرصه گذاشتم چه فکر و خیالاتی در سر می پروراندم. فکر می کردم در جامعه قدر می بینم و بر صدر می نشینم. اما زهی خیال باطل...
بین خودمان باشد فکر می کردم پس از چند سال روزنامه نگاری و نویسندگی در روزنامه، صبح ها راننده ای می آید و با احترام سوارم می کند و.....فکر می کردم مطالبم را کسی دستکاری نمی کند....فکر می کردم حقوقم را به موقع دریافت خواهم کرد....فکر می کردم که رسالت اصلی روزنامه نگار که همانا اطلاع رسانی شفاف است را انجام خواهم داد....فکر می کردم روزنامه پلی است بین مردم و مسئولان و نمی دانستم که برای دریافت آگهی، گاهی اوقات باید بولتن و سخنگوی اداره ای باشیم. نمی دانستم اگر از فلان اداره تمجید و تعریف نکنیم ، مثل آب خوردن آگهی ها و رپرتاژهایش را می دهد به روزنامه ی بغلی و....نمی دانستم اگر ....اگر.....
بگذریم، ندای هرمزگان هر طوری بود نوشت و سعی کرد قلمش را در اختیار فلان شخص یا مسئول و....نگذارد. برای قلمش حرمت قائل شد. به هر جان کندنی بود دوام آورد. به قول شاعر:«شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم/ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...»
ندای هرمزگان جزو محدود نشریاتی است که در راستای دفاع از حق و حقوق مردم، نقدهای منصفانه و گاهی تند در حوزه های سیاست و فرهنگ منتشر می کند، ولو منجر به محروم شدن از آگهی شود. ندای هرمزگان از آن دسته نشریاتی است که در استان به ادبیات و به ویژه به طنز بها می دهد. برای رشد و اعتلای فرهنگ غنی هرمزگان همواره تلاش کرده است....
راستی داشتم فراموش می کردم که سی امین سال تولد ندای هرمزگان را به شما مخاطبان فهیم و به خودمان تبریک و تهنیت بگویم:
«ندا جان، سی سالگی ات مبارک. ان شاالله سی که هیچ، سیصد ساله بشی!»
بداهه ای تقدیم به خالوراشد معزز:
سروده ی: محمدنجفی
شاعـرِ بـرجـستـه ای داریـم نـامــش راشـد است
هــم بــه کـار طنــز و هم شعر فکاهـی وارد است
در یکی جشن عـروسی دیدم او را ناگهان
ناشناس آمد به چشمانم، خدایش شاهد است!
فکر من مشغول عقد و جشن و خالو هـم درشـت
گفتـم ایـن تـن پــرور بی کـاره حتـما عـاقـد است!
بعدها فهمیدم این آقا هنرمندی ست فَحل!
درمیانِ طنزپردازان ایران قائد است
شاعری شیرین زبان و نقدگویی مهربان
او نباشد، طنز بندر از حلاوت فاقد است
رونقی دارد اگر بازار شعر، از فیض اوست
بی حضورش کار طنازی به کلّی کاسد است۱
پی نوشت:
۱- کاسد همان کساد و بی قدر است.
«بازار زهد کاسد، سوق فسوق رائج
افکنده خوار، دانش گشته روان مرائی»
ناصرخسرو
سروده ی: محمدنجفی
شاعـرِ بـرجـستـه ای داریـم نـامــش راشـد است
هــم بــه کـار طنــز و هم شعر فکاهـی وارد است
در یکی جشن عـروسی دیدم او را ناگهان
ناشناس آمد به چشمانم، خدایش شاهد است!
فکر من مشغول عقد و جشن و خالو هـم درشـت
گفتـم ایـن تـن پــرور بی کـاره حتـما عـاقـد است!
بعدها فهمیدم این آقا هنرمندی ست فَحل!
درمیانِ طنزپردازان ایران قائد است
شاعری شیرین زبان و نقدگویی مهربان
او نباشد، طنز بندر از حلاوت فاقد است
رونقی دارد اگر بازار شعر، از فیض اوست
بی حضورش کار طنازی به کلّی کاسد است۱
پی نوشت:
۱- کاسد همان کساد و بی قدر است.
«بازار زهد کاسد، سوق فسوق رائج
افکنده خوار، دانش گشته روان مرائی»
ناصرخسرو
احوال پرسی!
بداهه
درودم بر تو ، "خالوراشد" ناز
گرامی یار ، "انصاری ِ" طناز
که در افشاگری ماشین طنزت
دهد با سرعت بی کنترل گاز!
گرفته شهرتت کل وطن را
نه در بندر فقط، یا شهر شیراز
چو پشت پرده ها را فاش سازی
نمی ماند دگر در پرده ای راز
زنی ساز خودت را ، ،آنچه حق است
نه چون برخی برقصی پای هر ساز!
هر آن نظمی که همچون «دستمال» است
خدا داند ، نمی ارزد به یک غاز
شجاعی و نمی ترسی که ناگاه
بگیرد پاچه ات را هاپوئی گاز!!!
تو خود از چهره های ماندگاری
به هرمزگان بوَد کار تو اعجاز
یقینا در مقام کشوری هم
نمایی رتبه ی ممتاز ، احراز
بدون سنجشی هم مطمئنم
که باشد رتبه ی تو فوق ممتاز
به تو دارم ارادت ها من از "دیر"!
در این مصراع باقی ماند از آن "باز"!!!
برایت [احمد مضطر] چه خوش کرد
در این ابیات ، احساساتش ابراز
سروده: استاد احمدمضطرزاده - یزد
بداهه
درودم بر تو ، "خالوراشد" ناز
گرامی یار ، "انصاری ِ" طناز
که در افشاگری ماشین طنزت
دهد با سرعت بی کنترل گاز!
گرفته شهرتت کل وطن را
نه در بندر فقط، یا شهر شیراز
چو پشت پرده ها را فاش سازی
نمی ماند دگر در پرده ای راز
زنی ساز خودت را ، ،آنچه حق است
نه چون برخی برقصی پای هر ساز!
هر آن نظمی که همچون «دستمال» است
خدا داند ، نمی ارزد به یک غاز
شجاعی و نمی ترسی که ناگاه
بگیرد پاچه ات را هاپوئی گاز!!!
تو خود از چهره های ماندگاری
به هرمزگان بوَد کار تو اعجاز
یقینا در مقام کشوری هم
نمایی رتبه ی ممتاز ، احراز
بدون سنجشی هم مطمئنم
که باشد رتبه ی تو فوق ممتاز
به تو دارم ارادت ها من از "دیر"!
در این مصراع باقی ماند از آن "باز"!!!
برایت [احمد مضطر] چه خوش کرد
در این ابیات ، احساساتش ابراز
سروده: استاد احمدمضطرزاده - یزد
دو رکعت نماز وحشت و دو کیسه برنج درجه یک!
نوشته ی: راشدانصاری
سال ها پیش، ابوالفضل خان با طرح نقشه ای حساب شده و سودآور به بازار می رود. پس از مراجعه به یک فروشگاه عمده فروشی برنج، به صاحب مغازه می گوید:" حاجی، ۲ کیسه برنج قرضی می خوام، چون الان پول ندارم."
صاحب مغازه ضمن صحبت کردن با مشتری ها؛ با بی حوصلگی می گوید:" اولا من شما را نمی شناسم، ثانیا شریک دارم و...." خلاصه به نحوی از زیر بار قرض دادن طفره می رود. منطقی هم بوده!
اما ابوالفضل خان از آن جایی که در کار خود استاد بود، به صاحب مغازه می گوید:" شما حق دارید جناب! چون مرا نمی شناسید، ولی مغازه ی رو به رویی از دوستان نزدیک بنده هستند، اگر ایشان ضمانت کردند قبول می کنید؟". (البته ابوالفضل خان کاملا در جریان کار مغازه ی رو به رویی بود و مدت ها طرف را زیر نظر داشت. اولا می دانست که این مغازه همیشه مملو از مشتری است، ثانیا این را هم اطلاع داشت که شاگرد مغازه مدتی است مرخصی گرفته و نیست...و همچنین تلفن مغازه نیز خود ِ ابوالفضل خان چند روز قبل سیم اش را از روی پشت بام قطع کرده بود!)
به هر حال مرد برنج فروش ِ از همه جا بی خبر مکثی می کند، نگاهی به سر و وضع آقا ابوالفضل می اندازد و بالاخره سر تسلیم فرود می آورد و می گوید:" مشکلی نیست، اگر مغازه دار رو به رویی ضامن می شود دو کیسه برنج که قابلی ندارد؛ کل مغازه مال خودت!"
مرد کلاهبردار که کم کم نقشه ی خود را عملی می بیند، با کمال احترام خداحافظی می کند و می رود مغازه رو به رو.
پس از سلام و احوال پرسی می گوید:" حاج آقا می بخشید، می دانم که سرتان شلوغ است اما این مغازه دار رو به رویی شما(برنج فروش) عجب آدم لجوج و یکدنده ای است! حدود نیم ساعت می شود که به خاطر یک موضوع ساده و آسانی مشغول بحث کردن با بنده است".
مرد کاسب با تعجب می پرسد:" چرا؟ مگر بحث شما در باره ی چه چیزی است؟ ایشان که آدم مومن و شریف و اهل منطقی است." و بلافاصله دو سه تا مشتری را که معطل مانده اند، راه می اندازد.
ابوالفضل خان می گوید:" البته چیز مهمی نیست." سپس با لبخندی موذیانه ادامه می دهد:" حقیقت امر این است که بنده می گویم نماز وحشت ۲ رکعت است، اما ایشان می فرمایند ۴ رکعت. لطفا شما به همکارت بگو که اشتباه می کند و حق با بنده است! چون شرط بسته ایم".
مرد کاسب در جواب می گوید:" متاسفانه می بینید که سرم شلوغ است و نمی توانم همراه شما بیایم، تلفن مان هم که دو سه روز است قطع شده! صبر کنید شریکدارم که آمد بعد به اتفاق می رویم خدمتت شان."
مرد کلاهبردار که قند توی دلش آب شده بود ، می گوید:" لازم نیست به خودتان زحمت بدهید. از همین جا با اشاره دو انگشت مبارک تان به برنج فروش بگو که نماز وحشت ۲ رکعت است. همان طوری که ملاحظه می فرمایید برنج فروش از پشت شیشه ی مغازه منتطر است ببیند شما چه می گویید."
مرد کاسب در کمال سادگی فریب این کلاهبردار را می خورد.(یعنی هر دو نفر از کاسب های کهنه کار بازار فریب می خورند!). خلاصه مرد کاسب با نشان دادن ۲ انگشت خود به برنج فروش و او نیز با تکان دادن سر به علامت تایید، کار را برای کلاهبردار آسان می کند. (از قدیم گفته اند بالاخره دست بالای دست بسیار است!).
مرد کلاهبردار با خونسردی تمام مجددا به مغازه ی برنج فروشی مراجعه می کند و به محض ورود مشاهده می کند که ۲ کیسه برنج درجه یک دُمسیاه حاضر و آماده گذاشته اند بیرون از مغازه. تازه برنج فروش بی چاره کلی هم معذرت خواهی می کند و در کمال شرمندگی اظهار می دارد:" می بخشید قربان که شما را نشناختم!" ابوالفضل نیز بلافاصله می گوید:" اختیار دارید، این روزها از بس کلاه بردار ها زیاد شده اند حق دارید..."!
و اما حیوونکی برنج فروش پس از حدود یکی دو هفته که می بیند خبری از ابوالفضل نشد، به مغازه ی رو به رویی جهت وصول طلب خود مراجعه می کند؛ ولی هنگامی که ماجرای ۲ رکعت نماز وحشت را می شنود، اول وحشت می کند و بعد از تعجب یک شاخ که چه عرض کنم ، چهارشاخ در می آورد! ( راستی که چه خوب گفته اند:" هنر نزد ایرانیان است و بس!")
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
نوشته ی: راشدانصاری
سال ها پیش، ابوالفضل خان با طرح نقشه ای حساب شده و سودآور به بازار می رود. پس از مراجعه به یک فروشگاه عمده فروشی برنج، به صاحب مغازه می گوید:" حاجی، ۲ کیسه برنج قرضی می خوام، چون الان پول ندارم."
صاحب مغازه ضمن صحبت کردن با مشتری ها؛ با بی حوصلگی می گوید:" اولا من شما را نمی شناسم، ثانیا شریک دارم و...." خلاصه به نحوی از زیر بار قرض دادن طفره می رود. منطقی هم بوده!
اما ابوالفضل خان از آن جایی که در کار خود استاد بود، به صاحب مغازه می گوید:" شما حق دارید جناب! چون مرا نمی شناسید، ولی مغازه ی رو به رویی از دوستان نزدیک بنده هستند، اگر ایشان ضمانت کردند قبول می کنید؟". (البته ابوالفضل خان کاملا در جریان کار مغازه ی رو به رویی بود و مدت ها طرف را زیر نظر داشت. اولا می دانست که این مغازه همیشه مملو از مشتری است، ثانیا این را هم اطلاع داشت که شاگرد مغازه مدتی است مرخصی گرفته و نیست...و همچنین تلفن مغازه نیز خود ِ ابوالفضل خان چند روز قبل سیم اش را از روی پشت بام قطع کرده بود!)
به هر حال مرد برنج فروش ِ از همه جا بی خبر مکثی می کند، نگاهی به سر و وضع آقا ابوالفضل می اندازد و بالاخره سر تسلیم فرود می آورد و می گوید:" مشکلی نیست، اگر مغازه دار رو به رویی ضامن می شود دو کیسه برنج که قابلی ندارد؛ کل مغازه مال خودت!"
مرد کلاهبردار که کم کم نقشه ی خود را عملی می بیند، با کمال احترام خداحافظی می کند و می رود مغازه رو به رو.
پس از سلام و احوال پرسی می گوید:" حاج آقا می بخشید، می دانم که سرتان شلوغ است اما این مغازه دار رو به رویی شما(برنج فروش) عجب آدم لجوج و یکدنده ای است! حدود نیم ساعت می شود که به خاطر یک موضوع ساده و آسانی مشغول بحث کردن با بنده است".
مرد کاسب با تعجب می پرسد:" چرا؟ مگر بحث شما در باره ی چه چیزی است؟ ایشان که آدم مومن و شریف و اهل منطقی است." و بلافاصله دو سه تا مشتری را که معطل مانده اند، راه می اندازد.
ابوالفضل خان می گوید:" البته چیز مهمی نیست." سپس با لبخندی موذیانه ادامه می دهد:" حقیقت امر این است که بنده می گویم نماز وحشت ۲ رکعت است، اما ایشان می فرمایند ۴ رکعت. لطفا شما به همکارت بگو که اشتباه می کند و حق با بنده است! چون شرط بسته ایم".
مرد کاسب در جواب می گوید:" متاسفانه می بینید که سرم شلوغ است و نمی توانم همراه شما بیایم، تلفن مان هم که دو سه روز است قطع شده! صبر کنید شریکدارم که آمد بعد به اتفاق می رویم خدمتت شان."
مرد کلاهبردار که قند توی دلش آب شده بود ، می گوید:" لازم نیست به خودتان زحمت بدهید. از همین جا با اشاره دو انگشت مبارک تان به برنج فروش بگو که نماز وحشت ۲ رکعت است. همان طوری که ملاحظه می فرمایید برنج فروش از پشت شیشه ی مغازه منتطر است ببیند شما چه می گویید."
مرد کاسب در کمال سادگی فریب این کلاهبردار را می خورد.(یعنی هر دو نفر از کاسب های کهنه کار بازار فریب می خورند!). خلاصه مرد کاسب با نشان دادن ۲ انگشت خود به برنج فروش و او نیز با تکان دادن سر به علامت تایید، کار را برای کلاهبردار آسان می کند. (از قدیم گفته اند بالاخره دست بالای دست بسیار است!).
مرد کلاهبردار با خونسردی تمام مجددا به مغازه ی برنج فروشی مراجعه می کند و به محض ورود مشاهده می کند که ۲ کیسه برنج درجه یک دُمسیاه حاضر و آماده گذاشته اند بیرون از مغازه. تازه برنج فروش بی چاره کلی هم معذرت خواهی می کند و در کمال شرمندگی اظهار می دارد:" می بخشید قربان که شما را نشناختم!" ابوالفضل نیز بلافاصله می گوید:" اختیار دارید، این روزها از بس کلاه بردار ها زیاد شده اند حق دارید..."!
و اما حیوونکی برنج فروش پس از حدود یکی دو هفته که می بیند خبری از ابوالفضل نشد، به مغازه ی رو به رویی جهت وصول طلب خود مراجعه می کند؛ ولی هنگامی که ماجرای ۲ رکعت نماز وحشت را می شنود، اول وحشت می کند و بعد از تعجب یک شاخ که چه عرض کنم ، چهارشاخ در می آورد! ( راستی که چه خوب گفته اند:" هنر نزد ایرانیان است و بس!")
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
مادربزرگ ، کربلا و سریال حریم سلطان!
نوشته ی: راشدانصاری
مادر بزرگ تماس گرفت و گفت:« الان نزدیک بندرلنگه ایم...» پنج دقیقه بعد تماس گرفت ، گفت:« حالا نزدیک روستای گچینیم...!»
لحظه به لحظه گزارش می داد و بیشتر هم اشتباه...
به اتفاق مادر، برادرها، خواهرها، خاله ها، پسرخاله ها و...رفتیم استقبالش.
گفته بودند مقصد نهایی اتوبوس های زائران کربلای معلا، بهشت زهرای بندر است. دقایقی بعد مادربزرگ شاد و خندان از اتوبوس پیاده شد. من که از بین نوه هایش ارشدتر بودم، شاخه گل زیبایی را که از قبل آماده کرده بودیم انداختم گردنش. به محضی که پیاده شد، در حالی که با هیجان داشت در باره ی کربلا و فضای معنوی آن جا صحبت می کرد، بلافاصله حرفش را قطع کرد و خطاب به مادرم گفت:« راستی ننه، خرم سلطان بالاخره چی شد...؟!»
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
نوشته ی: راشدانصاری
مادر بزرگ تماس گرفت و گفت:« الان نزدیک بندرلنگه ایم...» پنج دقیقه بعد تماس گرفت ، گفت:« حالا نزدیک روستای گچینیم...!»
لحظه به لحظه گزارش می داد و بیشتر هم اشتباه...
به اتفاق مادر، برادرها، خواهرها، خاله ها، پسرخاله ها و...رفتیم استقبالش.
گفته بودند مقصد نهایی اتوبوس های زائران کربلای معلا، بهشت زهرای بندر است. دقایقی بعد مادربزرگ شاد و خندان از اتوبوس پیاده شد. من که از بین نوه هایش ارشدتر بودم، شاخه گل زیبایی را که از قبل آماده کرده بودیم انداختم گردنش. به محضی که پیاده شد، در حالی که با هیجان داشت در باره ی کربلا و فضای معنوی آن جا صحبت می کرد، بلافاصله حرفش را قطع کرد و خطاب به مادرم گفت:« راستی ننه، خرم سلطان بالاخره چی شد...؟!»
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
مادربزرگ و درخت لور(۱)
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
مادر بزرگ بدون مقدمه گفت:« ننه! ده ساله که ازدواج کردین ولی از بچه خبری نیست! پس کی من صاحب نوه می شم؟».
گفتم:« بی بی عجله نکن، ایشالا به وقتش». مادربزرگ اخم کرد و گفت:« ننه! اگه ناراحت نمی شین برو یه توک پا محله ی شاه حسینی، یه برگ از درخت « لور» بیار بده زنت شاید حامله شد...». گفتم:« اینا همه اش خرافاته بی بی! مگه درخت می تونه...» . کمی عصبانی شد و گفت:« شما جوونای امروزی همه ی مشکلاتتون به خاطر اینه که اعتقاد ندارین! مگه پارسال یادت رفته عروس عمه کلثوم پس از ۱۲ سال که حامله نمی شد و دکترا نتونستن واسه ش کاری بکنن،(حتی یزد هم رفت) حاجتشو از درخت « لور» گرفت؟!».
بی آن که قصد کل کل داشته باشم، نشانی دقیق درخت یاد شده را گرفتم و حرکت کردم. نزدیکی های درخت که رسیدم، اول خیال کردم مردم مقابل عابربانک در نوبت دریافت یارانه ایستاده اند! بعد متوجه شدم نه ، همه ی آن بندگان خدا به دنبال روا شدن حاجت شان هستند. اطراف را پاییدم که یک وقت آشنایی آن طرف ها نباشد. جلوتر که رفتم دیدم درخت بی چاره را تقریباً لُختش کرده اند. تک و توکی برگ داشت اما تا دلت بخواهد به جای برگ پارچه های رنگ و وارنگ از شاخه ها آویزان بود. در واقع درخت بزرگی بود که از دور فکر می کردی ثمرش به جای میوه، پارچه است!
فوری پریدم و چند برگ از شاخه های بالایی درخت کَندم و آمدم منزل.
چند ماهی که گذشت، از قضای روزگار همسرم باردار شد. یک روز صبح زود مادر بزرگ آمد خانه ی ما و به طعنه گفت:« ننه! دیدی درخت لور ، ۳ ماهه کاری کرد که تو ۱۰ سال نتونستی انجامش بدی؟!».
پی نوشت:
۱- انجیرمعابد،در هرمزگان «لور» (loor) نامیده میشود. عمر درختان لور به حدود ۵۰۰ تا ۶۰۰ سال میرسد.
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
مادر بزرگ بدون مقدمه گفت:« ننه! ده ساله که ازدواج کردین ولی از بچه خبری نیست! پس کی من صاحب نوه می شم؟».
گفتم:« بی بی عجله نکن، ایشالا به وقتش». مادربزرگ اخم کرد و گفت:« ننه! اگه ناراحت نمی شین برو یه توک پا محله ی شاه حسینی، یه برگ از درخت « لور» بیار بده زنت شاید حامله شد...». گفتم:« اینا همه اش خرافاته بی بی! مگه درخت می تونه...» . کمی عصبانی شد و گفت:« شما جوونای امروزی همه ی مشکلاتتون به خاطر اینه که اعتقاد ندارین! مگه پارسال یادت رفته عروس عمه کلثوم پس از ۱۲ سال که حامله نمی شد و دکترا نتونستن واسه ش کاری بکنن،(حتی یزد هم رفت) حاجتشو از درخت « لور» گرفت؟!».
بی آن که قصد کل کل داشته باشم، نشانی دقیق درخت یاد شده را گرفتم و حرکت کردم. نزدیکی های درخت که رسیدم، اول خیال کردم مردم مقابل عابربانک در نوبت دریافت یارانه ایستاده اند! بعد متوجه شدم نه ، همه ی آن بندگان خدا به دنبال روا شدن حاجت شان هستند. اطراف را پاییدم که یک وقت آشنایی آن طرف ها نباشد. جلوتر که رفتم دیدم درخت بی چاره را تقریباً لُختش کرده اند. تک و توکی برگ داشت اما تا دلت بخواهد به جای برگ پارچه های رنگ و وارنگ از شاخه ها آویزان بود. در واقع درخت بزرگی بود که از دور فکر می کردی ثمرش به جای میوه، پارچه است!
فوری پریدم و چند برگ از شاخه های بالایی درخت کَندم و آمدم منزل.
چند ماهی که گذشت، از قضای روزگار همسرم باردار شد. یک روز صبح زود مادر بزرگ آمد خانه ی ما و به طعنه گفت:« ننه! دیدی درخت لور ، ۳ ماهه کاری کرد که تو ۱۰ سال نتونستی انجامش بدی؟!».
پی نوشت:
۱- انجیرمعابد،در هرمزگان «لور» (loor) نامیده میشود. عمر درختان لور به حدود ۵۰۰ تا ۶۰۰ سال میرسد.
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شعری از علمدار راستگو یکی از نوابغ منطقه ی چاهورز فارس برای راشدانصاری (خالوراشد).
وی حافظ قرآن و بخشی از نهج البلاغه و حافظ بیشتر ِ غزل های حافظ، سعدی، مولانا ، نظامی و ...و....
راستگو هم اکنون در بستر بیماری است و مشغول دست و پنجه نرم کردن با بیماری هولناک سرطان است. برای سلامتی اش دعا کنید....
این هنرمند تحصیلات کلاسیک و حتی مکتبخانه ای ندارد.اما یک انسان با سواد به معنای واقعی کلمه است. راستگو، دارای ضریب هوشی بالا و حافظه ای بسیار قوی است.
این روستایی ِ ساده دل از سن هفت سالگی تا به امروز که ۷۶ سال دارد، در منطقه ی پیربُل ، فداغ و بیرم به شغل چوپانی مشغول بوده است.
وی حافظ قرآن و بخشی از نهج البلاغه و حافظ بیشتر ِ غزل های حافظ، سعدی، مولانا ، نظامی و ...و....
راستگو هم اکنون در بستر بیماری است و مشغول دست و پنجه نرم کردن با بیماری هولناک سرطان است. برای سلامتی اش دعا کنید....
این هنرمند تحصیلات کلاسیک و حتی مکتبخانه ای ندارد.اما یک انسان با سواد به معنای واقعی کلمه است. راستگو، دارای ضریب هوشی بالا و حافظه ای بسیار قوی است.
این روستایی ِ ساده دل از سن هفت سالگی تا به امروز که ۷۶ سال دارد، در منطقه ی پیربُل ، فداغ و بیرم به شغل چوپانی مشغول بوده است.