اشتراکی به مناسبت روز خبرنگار :
سروده ی: راشدانصاری (خالوراشد)
دلم خوش است که نامم خبرنگار بُوَد
کسی که بر سر ِ کاری خفن سوار بُوَد!
دلم خوش است به پُر طمطراقی ِ شغلم
که حاصلش دو سه تا لوح ِ افتخار بُوَد
میان ِ مردم و مسوول چون پُلی هستم
که پایه هاش! به دوش ِ من استوار بُوَد
بگو چه کار کنم با اجاره ی منزل
بدین حقوق که قّد ِ سه تا نهار بُوَد؟!
به دست ِ مؤجر ِ بَد، بر سر ِ اجاره بها
حقوق بنده ی بی چاره لـتّ و پار بُوَد
چه قول ها که نداده تعاونی مسکن
که خانه های قشنگی در انتظار بُوَد
ولی چه حیف که این خانه جز سرابی نیست
و این تعاونی از جنسِ احتضار بُوَد
خبرنگار، خروسی است جنگی و نا ترس
که سر بریده ی جشن و عزای یار بُوَد!
خبرنگار ِ بسیجی به جز قلم ، کاغذ
همیشه صاحب یک ضبط و یک نوار بُوَد!
خبرنگار، که سی سال شغل او این است
دوان دوان پی ِ مسوول ِ تازه کار بُوَد
همیشه در پی ِ سوژه به هر کجا ویلان
و کفش ِ پاره اش البته سوگوار بُوَد!
ز دست ِ خیل ِ طلبکار با دوی صد متر
همیشه یک تنه در حالت ِ فرار بُوَد!
خبرنــگار، نــگویـد تمـلقی عُمرا
نگو که مصرع بالایی ام شعار بُوَد!
به رغم این همه اوصاف عاشق ِ کار است
اگر چه بر سر ِ راهش هزار خار بُوَد
و جالب این که به دست ِ «دبیرِ» محترمش
خبرنگار به صد کنترل دچار بُوَد
اگر چه کنترل این جا نمی شود سانسور
دبیر هم به خدا تحت ِ صد «فشار» بُوَد!
اشارتی گذرا کرده ام به این حرفه
چرا که درد ِ دل ِ بنده بی شمار بُوَد
اگر چه سخت و زیان آور است شغل ِ حقیر
دوای خستگی ام، عشق ِ این دیار بُوَد ...
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
با همکاری محمد جاوید
سروده ی: راشدانصاری (خالوراشد)
دلم خوش است که نامم خبرنگار بُوَد
کسی که بر سر ِ کاری خفن سوار بُوَد!
دلم خوش است به پُر طمطراقی ِ شغلم
که حاصلش دو سه تا لوح ِ افتخار بُوَد
میان ِ مردم و مسوول چون پُلی هستم
که پایه هاش! به دوش ِ من استوار بُوَد
بگو چه کار کنم با اجاره ی منزل
بدین حقوق که قّد ِ سه تا نهار بُوَد؟!
به دست ِ مؤجر ِ بَد، بر سر ِ اجاره بها
حقوق بنده ی بی چاره لـتّ و پار بُوَد
چه قول ها که نداده تعاونی مسکن
که خانه های قشنگی در انتظار بُوَد
ولی چه حیف که این خانه جز سرابی نیست
و این تعاونی از جنسِ احتضار بُوَد
خبرنگار، خروسی است جنگی و نا ترس
که سر بریده ی جشن و عزای یار بُوَد!
خبرنگار ِ بسیجی به جز قلم ، کاغذ
همیشه صاحب یک ضبط و یک نوار بُوَد!
خبرنگار، که سی سال شغل او این است
دوان دوان پی ِ مسوول ِ تازه کار بُوَد
همیشه در پی ِ سوژه به هر کجا ویلان
و کفش ِ پاره اش البته سوگوار بُوَد!
ز دست ِ خیل ِ طلبکار با دوی صد متر
همیشه یک تنه در حالت ِ فرار بُوَد!
خبرنــگار، نــگویـد تمـلقی عُمرا
نگو که مصرع بالایی ام شعار بُوَد!
به رغم این همه اوصاف عاشق ِ کار است
اگر چه بر سر ِ راهش هزار خار بُوَد
و جالب این که به دست ِ «دبیرِ» محترمش
خبرنگار به صد کنترل دچار بُوَد
اگر چه کنترل این جا نمی شود سانسور
دبیر هم به خدا تحت ِ صد «فشار» بُوَد!
اشارتی گذرا کرده ام به این حرفه
چرا که درد ِ دل ِ بنده بی شمار بُوَد
اگر چه سخت و زیان آور است شغل ِ حقیر
دوای خستگی ام، عشق ِ این دیار بُوَد ...
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
با همکاری محمد جاوید
جایگاه هنر و...
نوشته ی: راشد انصاری
در جمعی که بیشتر کاسب بودند، از شخصی جویای حال دوستی شاعر و نویسنده شدم که همشهری ایشان بود. آه سوزناکی کشید و گفت: " برادرهای بسیار خوب و با شخصیتی دارد. همگی کاسب و در بازار مشغول کار هستند، به جز دوست شما که متاسفانه راه خود را از برادرهایش جدا کرد و در حال حاضر اعتبار آن چنانی بین مردم ندارد."
نگران شدم و در دل گفتم، خدایا نکند معتاد شده یا خدای ناکرده قتلی را انجام داده است و...
گفتم:" مگه چی شده؟" آه دومی سوزناک تر بود، سری تکان داد و چیزی نگفت.
گفتم:" ایدز گرفته؟"
گفت:" نه! اما چن سالیه که دنبال شعر و شاعری و این جور کارهاست!"
_ بین خودمان باشد، منظور از این دوست شاعر و نویسنده، کسی نیست جز احمداکبرپور عزیز! اما نام همشهری ایشان که مرتب آه سوزناک می کشید و...را محال است بگویم!_
یادم می آید سال ها پیش از روستایی عبور می کردم و به بهانه ی نوشیدن آب میوه ای به سوپر مارکت بزرگ روستا مراجعه کردم. در آن جا از صاحب مغازه پرسیدم:" فلانی....رو می شناسین؟"
گفت:" بله، اتفاقا منزل شان دو کوچه بالاتر از مغازه ی ماست." گفتم:" حالش چه طور است؟" لبخندی زد و گفت:" حال و روز خوشی ندارد." گفتم:" آقای... چی؟ ایشون رو هم می شناسی؟"
گفت:" عذر می خوام، قضیه چیه؟" گفتم:" قضیه ی چی، چیه؟" گفت:" این که شما فقط خل و چل های این جا رو می شناسی؟!"
جالب است که هر دو عزیز از شاعران مطرح آن روستا و از افتخارات منطقه هستند که برای حفظ آبروی اهل قلم، نام و نام خانوادگی این دو بزرگوار محفوظ می ماند.
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
نوشته ی: راشد انصاری
در جمعی که بیشتر کاسب بودند، از شخصی جویای حال دوستی شاعر و نویسنده شدم که همشهری ایشان بود. آه سوزناکی کشید و گفت: " برادرهای بسیار خوب و با شخصیتی دارد. همگی کاسب و در بازار مشغول کار هستند، به جز دوست شما که متاسفانه راه خود را از برادرهایش جدا کرد و در حال حاضر اعتبار آن چنانی بین مردم ندارد."
نگران شدم و در دل گفتم، خدایا نکند معتاد شده یا خدای ناکرده قتلی را انجام داده است و...
گفتم:" مگه چی شده؟" آه دومی سوزناک تر بود، سری تکان داد و چیزی نگفت.
گفتم:" ایدز گرفته؟"
گفت:" نه! اما چن سالیه که دنبال شعر و شاعری و این جور کارهاست!"
_ بین خودمان باشد، منظور از این دوست شاعر و نویسنده، کسی نیست جز احمداکبرپور عزیز! اما نام همشهری ایشان که مرتب آه سوزناک می کشید و...را محال است بگویم!_
یادم می آید سال ها پیش از روستایی عبور می کردم و به بهانه ی نوشیدن آب میوه ای به سوپر مارکت بزرگ روستا مراجعه کردم. در آن جا از صاحب مغازه پرسیدم:" فلانی....رو می شناسین؟"
گفت:" بله، اتفاقا منزل شان دو کوچه بالاتر از مغازه ی ماست." گفتم:" حالش چه طور است؟" لبخندی زد و گفت:" حال و روز خوشی ندارد." گفتم:" آقای... چی؟ ایشون رو هم می شناسی؟"
گفت:" عذر می خوام، قضیه چیه؟" گفتم:" قضیه ی چی، چیه؟" گفت:" این که شما فقط خل و چل های این جا رو می شناسی؟!"
جالب است که هر دو عزیز از شاعران مطرح آن روستا و از افتخارات منطقه هستند که برای حفظ آبروی اهل قلم، نام و نام خانوادگی این دو بزرگوار محفوظ می ماند.
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
Forwarded from خالوراشد
قضیه...به سبک،،وغ وغ ساهاب!
درود بر خالو راشد،
طنز و تدریس را باشد عاشق!
او طنزآفرین است،
که بر او آفرین است،
اوهست اهل لارستان
و ایضا هرمزگان
در طنز و شعر هست جزو بزرگان،
کتاب او،،سالادلبخند،،،
پر است از خنده و لبخند،
کتابهای او پیدا شود در عطاری!
هست دوای هر درد و بیماری!
اثر دارد بر هر درد بی درمان،
بخوانی،خواهی شد در مقابل مریضی، درمان،
کتابی دارد بنام ،،زالاس،،
..که فروشش خیلی بالاس !!
کتاب دیگرش،،خالو بندی!،،
عاری است از،، خالی بندی!
کتاب،،طنزینه،طنز اینه،،
خاصیتش شبیه دارچینه!
کتاب،،پشت خنده،،
شما را آشتی می دهد با خنده.
کتاب،،پزناله،
خیلی خیلی با حاله.
کتاب،،از افاضات شیخ انصاری،،
اگر ببینی حتماً آن را خریداری.
کتاب،،طنزموزون،،
میکند شما را میزون!
یک کتاب او،،پشت پرده پنهان،،است،،
این کتاب ما را همیشه مهمان است!
کتاب طنز مردمشکوک.
اسم خارجی اش هست،،طنز بوک،،!!
به جان،،امیرعباس،،
خالو راشد الان هست بندرعباس،
باشد برقهقهه عاشق.
سر کار میرود باقایق!!
خلاصه..این آقای ،،راشد انصاری،،
کارش هست خنده کاری!!،
غلامرضا کیانی رشید، کاریکاتوریست و طنزپرداز پیشکسوت مطبوعات
درود بر خالو راشد،
طنز و تدریس را باشد عاشق!
او طنزآفرین است،
که بر او آفرین است،
اوهست اهل لارستان
و ایضا هرمزگان
در طنز و شعر هست جزو بزرگان،
کتاب او،،سالادلبخند،،،
پر است از خنده و لبخند،
کتابهای او پیدا شود در عطاری!
هست دوای هر درد و بیماری!
اثر دارد بر هر درد بی درمان،
بخوانی،خواهی شد در مقابل مریضی، درمان،
کتابی دارد بنام ،،زالاس،،
..که فروشش خیلی بالاس !!
کتاب دیگرش،،خالو بندی!،،
عاری است از،، خالی بندی!
کتاب،،طنزینه،طنز اینه،،
خاصیتش شبیه دارچینه!
کتاب،،پشت خنده،،
شما را آشتی می دهد با خنده.
کتاب،،پزناله،
خیلی خیلی با حاله.
کتاب،،از افاضات شیخ انصاری،،
اگر ببینی حتماً آن را خریداری.
کتاب،،طنزموزون،،
میکند شما را میزون!
یک کتاب او،،پشت پرده پنهان،،است،،
این کتاب ما را همیشه مهمان است!
کتاب طنز مردمشکوک.
اسم خارجی اش هست،،طنز بوک،،!!
به جان،،امیرعباس،،
خالو راشد الان هست بندرعباس،
باشد برقهقهه عاشق.
سر کار میرود باقایق!!
خلاصه..این آقای ،،راشد انصاری،،
کارش هست خنده کاری!!،
غلامرضا کیانی رشید، کاریکاتوریست و طنزپرداز پیشکسوت مطبوعات
طنز ِ روستا
عجله و عطسه،دو رکن اساسی در زندگی
نوشته ی: راشد انصاری (خالوراشد)
اهالی خونگرم روستای ما دوست دارند کارهای خود را خیلی سریع و با عجله انجام دهند. در رانندگی عجله می کنند ، درخرید و فروش عجله می کنند، در نمازخواندن، در دعوا، در غذا خوردن، در عشقبازی،در ازدواج ، اخیرا در طلاق و....
به عنوان نمونه در هنگام حمام رفتن و دوش گرفتن ، آن قدر عجله می کنند که وقتی بیرون می آیند می بینی هنوز یک دست و یک پهلویشان خشک است! نه این که با حوله خشک کرده باشند، خیر آن حوالی آبی به خود ندیده است. هنوز روی قسمتی از سرشان کف شامپو مانده است. برخی از مردهای زحمت کش و کارگر روستا نیز با لباس حمام می کنند. عده ای هم به دلیل وقت گیر بودن حمام ، فقط هنگامی که باران می بارد خودشان را تمیز می کنند. یعنی حمام رفتن شان بستگی به بارش باران دارد، حالا شاید سالی یک بار باران ببارد. مشکلی نیست.
کمی از حمام فاصله می گیریم و به موضوع بعدی می پردازیم که باز هم به عجله ارتباط دارد.
یک بار که به اتفاق پسر عمویم رفته بودیم مراسم ختم دوستی تازه درگذشته، چیزی را مشاهده کردم که شاخ درآوردم. آخر شوخی شوخی با قرآن هم شوخی؟! در مسجد روستا ، همزمان قرائت قرآن را شروع کردیم و باور کنید بنده صفحه ی دوم بودم که پسرعمویم قرآن را بوسید و گذاشت کنار. گفتم ، به این زودی تمام شد؟ گفت:" چون عجله داشتم و باید برم جایی، ازش دزدیدم." (توضیح: ازش دزدیدم یعنی صفحات را مثلا ۵ تا ۵ تا با هم ورق زدن، و....).
این مردم اگر چه در کارهایشان خیلی عجله می کنند ، ولی خدا آن روزی نیاورد که در موقع انجام دادن کاری و یا رفتن به جایی، یکی از همولایتی ها عطسه کند. حتی اگر طرف سرماخورده باشد. می گویند: "صبر" آمد.عطسه کردن همان و میخکوب شدن شنونده همان. اهالی روستا معتقدند تا شخص عطسه کننده ، یا یکی از حاضران عطسه دوم نکند هیچ حرکتی نباید انجام داد. چون شگون ندارد و عواقب بدی در انتظارشان خواهد بود. والده می گفت سال ها پیش که یک همولایتی قصد بیرون رفتن از خانه اش را داشته است ،پسرش عطسه می کند اما طرف اعتنایی نمی کند حتی کفش ها را لنگه به لنگه نمی پوشد، و از منزل خارج می شود ولی بلافاصله سر کوچه خداوند او را به سنگی سیاه تبدیل می کند! اهالی بعد از آن اتفاق ناگوار تا به امروز آن قدر روی عطسه کردن حساس هستند که اگر مثلا تیم فوتبال روستا در حین مسابقه با تیم رقیب در حال حمله و موقعیت گل باشد ولی یکی از بازیکنان یا تماشاگران، فرقی نمی کند عطسه کرد؛ توپ را باید رها کنند و سر جای خود بایستند. و به محض شنیدن عطسه ی دوم ، شبیه حرکت اسلوموشن در فیلم ها و یا ویدئو چک مخصوص مسابقات ورزشی خود به خود به حرکت در می آیند.
حتی اگر هنگام رانندگی کردن ِ یک همولایتی ما ، مسافری عطسه کند در جا می زند روی ترمز. حالا پشت سرش هزار دستگاه خودرو بوق بزنند هیچ، ترافیک شود هیچ، تا عطسه دوم نکنند از حرکت خبری نیست. حتی اگر کسی در حال کوبیدن میخی به دیوار باشد ، به محضی که صدای عطسه ای شنید در هر حالتی که چکش را به دست گرفته است، بایستی بماند تا عطسه ی دوم شنیده شود. نقل می کنند در زمان قدیم، شخص چکش به دست، ساعت ها و روزها و شب ها و ماه ها عطسه دوم را نشنید،تا این که همان بالا روی بشکه ماند و خشکش زد! سه چهارسال قبل هم یک بنده خدایی هنگام غذا خوردن لقمه توی گلویش گیر کرده بود، همین که لیوان آب را برداشت تا آبی بنوشد شاید لقمه پایین برود، از بخت بدش یکی از اعضای خانواده عطسه می کند. طبق قانون و باور اهالی،طرف لیوان به دست منتظر عطسه ی دوم می ماند ولی خبری نمی شود، تا این که بالاخره جان به جان آفرین تسلیم می کند.
اما اجازه می خواهم در این جا پس از سال ها دست به اعترافی تاریخی بزنم. زیرا هنوز که هنوز است عذاب وجدان دارم. یک بار در دوران کودکی ام که مرحوم پدر قصد داشت برود از شهر دوچرخه ای برایم بخرد، همین که می خواست سوار مینی بوس شود ، عطسه کردم. عطسه ای بی موقع و ضد حال زن! نمی دانم چرا هر کاری می کردم عطسه ی دوم نمی آمد. چوب باریکی کردم داخل بینی ام، ولی فایده ای نداشت. کله ی پوکم را به سمت آفتاب صبحگاهی چرخاندم و زل زدم توی آفتاب ، هیچ. در حالی که تا آن روز به زن جماعت حتی خانم معلم مان التماس نکرده بودم، اما به اجبار در دلم به خورشیدخانم التماس کردم ، باز هم افاقه نکرد.
مینی بوس و مسافرها و پدر همگی منتطر شنیدن عطسه ی بعدی بودند، ولی ظاهرا لج کرده بود. امیدوارم خداوند از گناهی که در آن روز مرتکب شدم، صرف نظر کند. کم کم داشتم خطر بی دوچرخه ای را بیخ گوشم حس می کردم که الکی ادای عطسه کردن در آوردم. آن هم چه عطسه ای، بلند. و تا به امروز این راز سر به مهر مانده بود که به هر حال شما اولین کسانی هستید که شنیدید..
جالب این که بعد از آن اتفاق وحشتناک، هم پدر و مسافرها صحیح و سالم رفتند و برگشتند،هم من صاحب دوچرخه شدم
عجله و عطسه،دو رکن اساسی در زندگی
نوشته ی: راشد انصاری (خالوراشد)
اهالی خونگرم روستای ما دوست دارند کارهای خود را خیلی سریع و با عجله انجام دهند. در رانندگی عجله می کنند ، درخرید و فروش عجله می کنند، در نمازخواندن، در دعوا، در غذا خوردن، در عشقبازی،در ازدواج ، اخیرا در طلاق و....
به عنوان نمونه در هنگام حمام رفتن و دوش گرفتن ، آن قدر عجله می کنند که وقتی بیرون می آیند می بینی هنوز یک دست و یک پهلویشان خشک است! نه این که با حوله خشک کرده باشند، خیر آن حوالی آبی به خود ندیده است. هنوز روی قسمتی از سرشان کف شامپو مانده است. برخی از مردهای زحمت کش و کارگر روستا نیز با لباس حمام می کنند. عده ای هم به دلیل وقت گیر بودن حمام ، فقط هنگامی که باران می بارد خودشان را تمیز می کنند. یعنی حمام رفتن شان بستگی به بارش باران دارد، حالا شاید سالی یک بار باران ببارد. مشکلی نیست.
کمی از حمام فاصله می گیریم و به موضوع بعدی می پردازیم که باز هم به عجله ارتباط دارد.
یک بار که به اتفاق پسر عمویم رفته بودیم مراسم ختم دوستی تازه درگذشته، چیزی را مشاهده کردم که شاخ درآوردم. آخر شوخی شوخی با قرآن هم شوخی؟! در مسجد روستا ، همزمان قرائت قرآن را شروع کردیم و باور کنید بنده صفحه ی دوم بودم که پسرعمویم قرآن را بوسید و گذاشت کنار. گفتم ، به این زودی تمام شد؟ گفت:" چون عجله داشتم و باید برم جایی، ازش دزدیدم." (توضیح: ازش دزدیدم یعنی صفحات را مثلا ۵ تا ۵ تا با هم ورق زدن، و....).
این مردم اگر چه در کارهایشان خیلی عجله می کنند ، ولی خدا آن روزی نیاورد که در موقع انجام دادن کاری و یا رفتن به جایی، یکی از همولایتی ها عطسه کند. حتی اگر طرف سرماخورده باشد. می گویند: "صبر" آمد.عطسه کردن همان و میخکوب شدن شنونده همان. اهالی روستا معتقدند تا شخص عطسه کننده ، یا یکی از حاضران عطسه دوم نکند هیچ حرکتی نباید انجام داد. چون شگون ندارد و عواقب بدی در انتظارشان خواهد بود. والده می گفت سال ها پیش که یک همولایتی قصد بیرون رفتن از خانه اش را داشته است ،پسرش عطسه می کند اما طرف اعتنایی نمی کند حتی کفش ها را لنگه به لنگه نمی پوشد، و از منزل خارج می شود ولی بلافاصله سر کوچه خداوند او را به سنگی سیاه تبدیل می کند! اهالی بعد از آن اتفاق ناگوار تا به امروز آن قدر روی عطسه کردن حساس هستند که اگر مثلا تیم فوتبال روستا در حین مسابقه با تیم رقیب در حال حمله و موقعیت گل باشد ولی یکی از بازیکنان یا تماشاگران، فرقی نمی کند عطسه کرد؛ توپ را باید رها کنند و سر جای خود بایستند. و به محض شنیدن عطسه ی دوم ، شبیه حرکت اسلوموشن در فیلم ها و یا ویدئو چک مخصوص مسابقات ورزشی خود به خود به حرکت در می آیند.
حتی اگر هنگام رانندگی کردن ِ یک همولایتی ما ، مسافری عطسه کند در جا می زند روی ترمز. حالا پشت سرش هزار دستگاه خودرو بوق بزنند هیچ، ترافیک شود هیچ، تا عطسه دوم نکنند از حرکت خبری نیست. حتی اگر کسی در حال کوبیدن میخی به دیوار باشد ، به محضی که صدای عطسه ای شنید در هر حالتی که چکش را به دست گرفته است، بایستی بماند تا عطسه ی دوم شنیده شود. نقل می کنند در زمان قدیم، شخص چکش به دست، ساعت ها و روزها و شب ها و ماه ها عطسه دوم را نشنید،تا این که همان بالا روی بشکه ماند و خشکش زد! سه چهارسال قبل هم یک بنده خدایی هنگام غذا خوردن لقمه توی گلویش گیر کرده بود، همین که لیوان آب را برداشت تا آبی بنوشد شاید لقمه پایین برود، از بخت بدش یکی از اعضای خانواده عطسه می کند. طبق قانون و باور اهالی،طرف لیوان به دست منتظر عطسه ی دوم می ماند ولی خبری نمی شود، تا این که بالاخره جان به جان آفرین تسلیم می کند.
اما اجازه می خواهم در این جا پس از سال ها دست به اعترافی تاریخی بزنم. زیرا هنوز که هنوز است عذاب وجدان دارم. یک بار در دوران کودکی ام که مرحوم پدر قصد داشت برود از شهر دوچرخه ای برایم بخرد، همین که می خواست سوار مینی بوس شود ، عطسه کردم. عطسه ای بی موقع و ضد حال زن! نمی دانم چرا هر کاری می کردم عطسه ی دوم نمی آمد. چوب باریکی کردم داخل بینی ام، ولی فایده ای نداشت. کله ی پوکم را به سمت آفتاب صبحگاهی چرخاندم و زل زدم توی آفتاب ، هیچ. در حالی که تا آن روز به زن جماعت حتی خانم معلم مان التماس نکرده بودم، اما به اجبار در دلم به خورشیدخانم التماس کردم ، باز هم افاقه نکرد.
مینی بوس و مسافرها و پدر همگی منتطر شنیدن عطسه ی بعدی بودند، ولی ظاهرا لج کرده بود. امیدوارم خداوند از گناهی که در آن روز مرتکب شدم، صرف نظر کند. کم کم داشتم خطر بی دوچرخه ای را بیخ گوشم حس می کردم که الکی ادای عطسه کردن در آوردم. آن هم چه عطسه ای، بلند. و تا به امروز این راز سر به مهر مانده بود که به هر حال شما اولین کسانی هستید که شنیدید..
جالب این که بعد از آن اتفاق وحشتناک، هم پدر و مسافرها صحیح و سالم رفتند و برگشتند،هم من صاحب دوچرخه شدم
برای تولد راشد انصاری (خالوراشد)
درسالِ هزار در بخارا
خالو به جهان نهاد پارا
هنگام تولدِ جنابش
اول شکمش شدآشکارا
طبعش متوازن است و موزون
شعرش به کسان چو نیش مارا
دارای هزار لوح تقدیر
با سکه و برگ افتخارا
بندر به صلابتش مزین
از اوست نهنگ در فرارا
ناو است برای خویش ، خالو
دریا هم از اوست برقرارا
اِندِ همه ی غزلسرایان
دارد دو هزار انتشارا
لبخند ژکوند بر لبانش
در دست گرفته ذوالفقارا
ای عشق،تولدت مبارک
تقدیم تو کیش و قشم و پشمک!
علی تقی زاده - اردکان
۱۰ شهریور۹۹
درسالِ هزار در بخارا
خالو به جهان نهاد پارا
هنگام تولدِ جنابش
اول شکمش شدآشکارا
طبعش متوازن است و موزون
شعرش به کسان چو نیش مارا
دارای هزار لوح تقدیر
با سکه و برگ افتخارا
بندر به صلابتش مزین
از اوست نهنگ در فرارا
ناو است برای خویش ، خالو
دریا هم از اوست برقرارا
اِندِ همه ی غزلسرایان
دارد دو هزار انتشارا
لبخند ژکوند بر لبانش
در دست گرفته ذوالفقارا
ای عشق،تولدت مبارک
تقدیم تو کیش و قشم و پشمک!
علی تقی زاده - اردکان
۱۰ شهریور۹۹
Z7-27918.pdf
1.2 MB
نقد و معرفی کتاب « طنز ِ روستا» اثر: راشدانصاری، نویسنده و شاعر جنوبی توسط استاد امین فقیری در روزنامه اطلاعات👆
تولدم مبارک....
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
در حالی که ساعت دیواری داخل هال به زور ساعت یک را نشان می دهد، بنده خیلی آرام و بی سر و صدا به عرض تان می رسانم که مثل آب خوردن، نیم قرن از عمرم سپری شد.
به راستی اگر از شعر حضرت حافظ که می فرماید:" بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین/کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس..." بگذریم، و از این موضوع هم بگذریم که:" سن که رسید به پنجاه/ فشار می آد به چن جا/ اول می آد به زانو..." و بقیه ی این ترانه که بایستی به صورت شطرنجی منتشر شود! دارم فکر می کنم در این پنجاه سال واقعاً چه کار مفیدی برای خانواده ام انجام داده ام؟! در این نیم قرن تنها هنرم خریدن ِ کتاب (بیشتر هم دزدکی!) و روزنامه و مطالعه ی کتاب و روزنامه و نوشتن و سرودن و از این مزخرفات بوده است! یکی نیست بگوید کار فرهنگی هم شد کار؟! نه مثل همشهری های کاسبم برای فرزندانم در بازار مغازه خریدم، نه ماشین برای همسرم خریدم، نه در شمال ویلا خریدم، نه مثل برخی مسئولان محترم در ادارات و سازمان ها عُرضه ی اختلاسی داشته ام، نه جرات دزدی و نه زمین خواری و....
خدا بگویم چکارت کند " سعدی " جان، پنجاه سال گول ِ این شعر شما را خوردم که فرموده اید:" نام نیکو گر بماند زآدمی/ بِه کزو مانَد سرای زرنگار..." ای آقا نام نیک کیلویی چند؟! نام نیک دقیقاً بر خلاف شعر شماست. مِلک و املاک یعنی نام نیک! ثروت و پس انداز یعنی نام نیک! حق فقیر و فقرا خوردن یعنی نام نیک! نام نیک یعنی پول سعدی جان، پول...
به نظر خودم با این وضعیت بد اقتصادی و فشارهای گوناگون زندگی، شک نکنید با کمک قرص و آمپول و شربت و پزشک، خیلی خیلی که زور بزنم بیشتر از ده سال دیگر عمر نمی کنم. خب، وقتی می نشینم ( و یا می ایستم، فرقی نمی کند!) با خودم دو دو تا چهار تا می کنم، با یک حساب سرانگشتی به این نتیجه می رسم که در این مثلا ده سال عمر باقی مانده ام چقدر می توانم به لحاظ اقتصادی درآمد داشته باشم؟ چه قدر می توانم پس انداز کنم؟ چه قدر می توانم برای خانواده ام مثمر ثمر باشم؟! هیچ! واقعاً که...!
تا جایی که به یاد دارم، به جز ضرر و دردسر و ایجاد مشکل برای خانواده ام ، هنر دیگری نداشته ام.
من که در نیم قرن نتوانستم کار مفیدی را انجام دهم، چه طور انتظار دارید در مدت ده سال و شاید هم کمتر بتوانم!؟
خب، داشتم می گفتم با این حساب حالا که ماشین فکسنی ام را بیمه ی بدنه و بیمه حوادث راننده و شخص ثالث کرده ام، ای کاش تصادف وحشتناکی می کردم(در حد پِرس شدن زیر تریلی یا کامیون) و یا در جاده ای برون شهری با سرعت ۲۰۰ کیلومتر! چپ می کردم، و فوت می شدم! به نظر شما بهتر نیست؟! لااقل با مُردنم ، از طرف بیمه مبلغی به خانواده ام پرداخت می شود. مبلغی که خانواده ام با زنده بودنم خوابش را هم نمی بینند! با این مبلغ بعد از مرگم دست کم نفرینم نمی کنند که مثلاً خاک بر سر این شوهر یا پدری که هیچی برای مان نگذاشت و رفت! اما مطمئنم پس از دریافت مبلغ یاد شده می گویند: «ای کاش زودتر از این ها رفته بودی مَرد!»
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
در حالی که ساعت دیواری داخل هال به زور ساعت یک را نشان می دهد، بنده خیلی آرام و بی سر و صدا به عرض تان می رسانم که مثل آب خوردن، نیم قرن از عمرم سپری شد.
به راستی اگر از شعر حضرت حافظ که می فرماید:" بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین/کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس..." بگذریم، و از این موضوع هم بگذریم که:" سن که رسید به پنجاه/ فشار می آد به چن جا/ اول می آد به زانو..." و بقیه ی این ترانه که بایستی به صورت شطرنجی منتشر شود! دارم فکر می کنم در این پنجاه سال واقعاً چه کار مفیدی برای خانواده ام انجام داده ام؟! در این نیم قرن تنها هنرم خریدن ِ کتاب (بیشتر هم دزدکی!) و روزنامه و مطالعه ی کتاب و روزنامه و نوشتن و سرودن و از این مزخرفات بوده است! یکی نیست بگوید کار فرهنگی هم شد کار؟! نه مثل همشهری های کاسبم برای فرزندانم در بازار مغازه خریدم، نه ماشین برای همسرم خریدم، نه در شمال ویلا خریدم، نه مثل برخی مسئولان محترم در ادارات و سازمان ها عُرضه ی اختلاسی داشته ام، نه جرات دزدی و نه زمین خواری و....
خدا بگویم چکارت کند " سعدی " جان، پنجاه سال گول ِ این شعر شما را خوردم که فرموده اید:" نام نیکو گر بماند زآدمی/ بِه کزو مانَد سرای زرنگار..." ای آقا نام نیک کیلویی چند؟! نام نیک دقیقاً بر خلاف شعر شماست. مِلک و املاک یعنی نام نیک! ثروت و پس انداز یعنی نام نیک! حق فقیر و فقرا خوردن یعنی نام نیک! نام نیک یعنی پول سعدی جان، پول...
به نظر خودم با این وضعیت بد اقتصادی و فشارهای گوناگون زندگی، شک نکنید با کمک قرص و آمپول و شربت و پزشک، خیلی خیلی که زور بزنم بیشتر از ده سال دیگر عمر نمی کنم. خب، وقتی می نشینم ( و یا می ایستم، فرقی نمی کند!) با خودم دو دو تا چهار تا می کنم، با یک حساب سرانگشتی به این نتیجه می رسم که در این مثلا ده سال عمر باقی مانده ام چقدر می توانم به لحاظ اقتصادی درآمد داشته باشم؟ چه قدر می توانم پس انداز کنم؟ چه قدر می توانم برای خانواده ام مثمر ثمر باشم؟! هیچ! واقعاً که...!
تا جایی که به یاد دارم، به جز ضرر و دردسر و ایجاد مشکل برای خانواده ام ، هنر دیگری نداشته ام.
من که در نیم قرن نتوانستم کار مفیدی را انجام دهم، چه طور انتظار دارید در مدت ده سال و شاید هم کمتر بتوانم!؟
خب، داشتم می گفتم با این حساب حالا که ماشین فکسنی ام را بیمه ی بدنه و بیمه حوادث راننده و شخص ثالث کرده ام، ای کاش تصادف وحشتناکی می کردم(در حد پِرس شدن زیر تریلی یا کامیون) و یا در جاده ای برون شهری با سرعت ۲۰۰ کیلومتر! چپ می کردم، و فوت می شدم! به نظر شما بهتر نیست؟! لااقل با مُردنم ، از طرف بیمه مبلغی به خانواده ام پرداخت می شود. مبلغی که خانواده ام با زنده بودنم خوابش را هم نمی بینند! با این مبلغ بعد از مرگم دست کم نفرینم نمی کنند که مثلاً خاک بر سر این شوهر یا پدری که هیچی برای مان نگذاشت و رفت! اما مطمئنم پس از دریافت مبلغ یاد شده می گویند: «ای کاش زودتر از این ها رفته بودی مَرد!»
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
از عاشق به معشوق
سروده ی: راشدانصاری(خالوراشد)
گفته بودم که تو را می خواهم
آری، آری به خدا می خواهم
آن قدَر خوشگل و خوش اطواری
که یکی نه، دو سه تا می خواهم!
چشمِ نامحرم اگر دید تو را
چشمش از کاسه جدا می خواهم
کاش یک ذره تُپل تر بودی
تا بگویم که چرا می خواهم!
صبحدم وقتِ طلوع خورشید
قوقولی قوقو قُدا می خواهم
رفتم از صبح برایت در صف
هی نگو هُل نده ، جا میخواهم
سفره ای هست و در آن چیزی نیست
ران که نه ، پنجه و پا می خواهم
سوپ منقارِ تو را میطلبم
آدمم، قوت و غذا میخواهم
دوست دارم که به بالَت برسم
زنده ام ، برگ و نوا می خواهم
نشود قسمت ما جوجه کباب
سنگدان بهر ِ دوا می خواهم
هر بلایی بکشم، مشکل نیست
تو بلایی و بلا میخواهم
تا شود اهل و عیالم خشنود
مرغکِ تخم طلا می خواهم
عاشقم عیب من این است فقط
که تو را نیمبها می خواهم
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
سروده ی: راشدانصاری(خالوراشد)
گفته بودم که تو را می خواهم
آری، آری به خدا می خواهم
آن قدَر خوشگل و خوش اطواری
که یکی نه، دو سه تا می خواهم!
چشمِ نامحرم اگر دید تو را
چشمش از کاسه جدا می خواهم
کاش یک ذره تُپل تر بودی
تا بگویم که چرا می خواهم!
صبحدم وقتِ طلوع خورشید
قوقولی قوقو قُدا می خواهم
رفتم از صبح برایت در صف
هی نگو هُل نده ، جا میخواهم
سفره ای هست و در آن چیزی نیست
ران که نه ، پنجه و پا می خواهم
سوپ منقارِ تو را میطلبم
آدمم، قوت و غذا میخواهم
دوست دارم که به بالَت برسم
زنده ام ، برگ و نوا می خواهم
نشود قسمت ما جوجه کباب
سنگدان بهر ِ دوا می خواهم
هر بلایی بکشم، مشکل نیست
تو بلایی و بلا میخواهم
تا شود اهل و عیالم خشنود
مرغکِ تخم طلا می خواهم
عاشقم عیب من این است فقط
که تو را نیمبها می خواهم
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
دلباختهی بودن زیبای تو ام
دیوانهی خوبیِ سراپای تو ام
ای بادهی نابِ سخنت خلاری
مستِ سخنان نغز و شیوای تو ام
رفیع. - شیراز
زادروز خالوی هنرمند و بزرگ،
*💚فرخندهباد💚*
دیوانهی خوبیِ سراپای تو ام
ای بادهی نابِ سخنت خلاری
مستِ سخنان نغز و شیوای تو ام
رفیع. - شیراز
زادروز خالوی هنرمند و بزرگ،
*💚فرخندهباد💚*
بداهه ای برای راشدانصاری (خالو):
سروده ی: منوچهر ضمیری
بهشتی ها همه قو می خریدند
میان باغ آهو می خریدند
برای خنده در اوقات تفریح
کتاب طنز خالو می خریدند
پی نوشت:
در افسانه های ژاپن از قو به عنوان پرنده ای ملکوتی و آسمانی یاد می شود که در بهشت سکونت دارد.
سروده ی: منوچهر ضمیری
بهشتی ها همه قو می خریدند
میان باغ آهو می خریدند
برای خنده در اوقات تفریح
کتاب طنز خالو می خریدند
پی نوشت:
در افسانه های ژاپن از قو به عنوان پرنده ای ملکوتی و آسمانی یاد می شود که در بهشت سکونت دارد.
برای تولد خالو:
واژه بر طبع زلالش جاری است
طنز او داروی هر بیماری است
روز میلادش مبارک باد چون
در جهان یک راشد انصاری است
سیداکبر مویدی - شیراز
واژه بر طبع زلالش جاری است
طنز او داروی هر بیماری است
روز میلادش مبارک باد چون
در جهان یک راشد انصاری است
سیداکبر مویدی - شیراز
تولدت مبارک دوست شاعرم
بداهه:
خالو تو پر از عشق وصفایی به خدا
هم شاعر و هم طنز سرایی به خدا
هر مصرع شعر تو پر از عشوه و ناز
انگارعبیدالشعرایی به خدا
دکتر نادر فخراور
بداهه:
خالو تو پر از عشق وصفایی به خدا
هم شاعر و هم طنز سرایی به خدا
هر مصرع شعر تو پر از عشوه و ناز
انگارعبیدالشعرایی به خدا
دکتر نادر فخراور
تقدیم تو باد....
تقدیم تو باد باغ یاس و نسرین
شادی تو ببخشی به قلوب غمگین
طنازی و شعر تو چو خرمای جنوب
خالویی و راشدی به شدت شیرین
محمدزارع - لارستان
تقدیم تو باد باغ یاس و نسرین
شادی تو ببخشی به قلوب غمگین
طنازی و شعر تو چو خرمای جنوب
خالویی و راشدی به شدت شیرین
محمدزارع - لارستان
*خالوجان تولدت مبارک*🌹
انگار گلوله ی نمک می مانی
با طنز قوی، همیشه می خندانی
هرچند که کوسه ای جنوبی هستی
خالویِ تمامِ مردم ایرانی
✍️احمد حاجبی _ بندرعباس
انگار گلوله ی نمک می مانی
با طنز قوی، همیشه می خندانی
هرچند که کوسه ای جنوبی هستی
خالویِ تمامِ مردم ایرانی
✍️احمد حاجبی _ بندرعباس
بداهه
برای خالوراشد:
زمانی که دلش از غصه پر شد
درونش غصه ها چون آب کر شد
کتاب طنز خالو را خرید و،
دوصفحه خواند آن گه روده بر شد
منوچهر ضمیری (شمع)
برای خالوراشد:
زمانی که دلش از غصه پر شد
درونش غصه ها چون آب کر شد
کتاب طنز خالو را خرید و،
دوصفحه خواند آن گه روده بر شد
منوچهر ضمیری (شمع)
Forwarded from خالوراشد
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...
نوشته ی: راشدانصاری (خالوراشد)
در استانی مثل هرمزگان که مرکز ثقل اقتصاد کشور است و اکثر ِ آدم های عاقل به دنبال پارو کردن پول و جمع ثروت در این خطه از خاک گهرخیز هستند، روزنامه درآوردن و در کل کار فرهنگی چیز خنده داری است...
از طرفی دیگر با توجه به گسترش فضای مجازی، فوران اطلاعات، پیشرفت تکنولوژی، کولاک ِ فیس بوک، بازار داغ توئیت، همه گیری ِ پدیده ی چت، پیامک، اینستا، تلگرام، واتس آپ، کوفت و زهر مار و.... ، این کار ما یعنی روزنامه نگاری باز هم تا حدودی بی معناست.
صاحب این قلم که بیش از دو دهه و نزدیک به سه دهه است، نه از دور که از نزدیک دستی بر آتش دارد؛ می داند چه قدر در این زمانه ی بی آگهی و گرانی کاغذ و تحریم و مشکلات اقتصادی و غیره به ویژه وغیره! روزنامه منتشر کردن کار عجیب و غریبی است. به قول دوستی یا باید عاشق باشی یا دیوانه.
و این نشان می دهد که ما چه قدر جان سخت و در عین حال یک دنده و سمج هستیم.
یادش به خیر روز اولی که پا به این عرصه گذاشتم چه فکر و خیالاتی در سر می پروراندم. فکر می کردم در جامعه قدر می بینم و بر صدر می نشینم. اما زهی خیال باطل...
بین خودمان باشد فکر می کردم پس از چند سال روزنامه نگاری و نویسندگی در روزنامه، صبح ها راننده ای می آید و با احترام سوارم می کند و.....فکر می کردم مطالبم را کسی دستکاری نمی کند....فکر می کردم حقوقم را به موقع دریافت خواهم کرد....فکر می کردم که رسالت اصلی روزنامه نگار که همانا اطلاع رسانی شفاف است را انجام خواهم داد....فکر می کردم روزنامه پلی است بین مردم و مسئولان و نمی دانستم که برای دریافت آگهی، گاهی اوقات باید بولتن و سخنگوی اداره ای باشیم. نمی دانستم اگر از فلان اداره تمجید و تعریف نکنیم ، مثل آب خوردن آگهی ها و رپرتاژهایش را می دهد به روزنامه ی بغلی و....نمی دانستم اگر ....اگر.....
بگذریم، ندای هرمزگان هر طوری بود نوشت و سعی کرد قلمش را در اختیار فلان شخص یا مسئول و....نگذارد. برای قلمش حرمت قائل شد. به هر جان کندنی بود دوام آورد. به قول شاعر:«شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم/ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...»
ندای هرمزگان جزو محدود نشریاتی است که در راستای دفاع از حق و حقوق مردم، نقدهای منصفانه و گاهی تند در حوزه های سیاست و فرهنگ منتشر می کند، ولو منجر به محروم شدن از آگهی شود. ندای هرمزگان از آن دسته نشریاتی است که در استان به ادبیات و به ویژه به طنز بها می دهد. برای رشد و اعتلای فرهنگ غنی هرمزگان همواره تلاش کرده است....
راستی داشتم فراموش می کردم که سی امین سال تولد ندای هرمزگان را به شما مخاطبان فهیم و به خودمان تبریک و تهنیت بگویم:
«ندا جان، سی سالگی ات مبارک. ان شاالله سی که هیچ، سیصد ساله بشی!»
نوشته ی: راشدانصاری (خالوراشد)
در استانی مثل هرمزگان که مرکز ثقل اقتصاد کشور است و اکثر ِ آدم های عاقل به دنبال پارو کردن پول و جمع ثروت در این خطه از خاک گهرخیز هستند، روزنامه درآوردن و در کل کار فرهنگی چیز خنده داری است...
از طرفی دیگر با توجه به گسترش فضای مجازی، فوران اطلاعات، پیشرفت تکنولوژی، کولاک ِ فیس بوک، بازار داغ توئیت، همه گیری ِ پدیده ی چت، پیامک، اینستا، تلگرام، واتس آپ، کوفت و زهر مار و.... ، این کار ما یعنی روزنامه نگاری باز هم تا حدودی بی معناست.
صاحب این قلم که بیش از دو دهه و نزدیک به سه دهه است، نه از دور که از نزدیک دستی بر آتش دارد؛ می داند چه قدر در این زمانه ی بی آگهی و گرانی کاغذ و تحریم و مشکلات اقتصادی و غیره به ویژه وغیره! روزنامه منتشر کردن کار عجیب و غریبی است. به قول دوستی یا باید عاشق باشی یا دیوانه.
و این نشان می دهد که ما چه قدر جان سخت و در عین حال یک دنده و سمج هستیم.
یادش به خیر روز اولی که پا به این عرصه گذاشتم چه فکر و خیالاتی در سر می پروراندم. فکر می کردم در جامعه قدر می بینم و بر صدر می نشینم. اما زهی خیال باطل...
بین خودمان باشد فکر می کردم پس از چند سال روزنامه نگاری و نویسندگی در روزنامه، صبح ها راننده ای می آید و با احترام سوارم می کند و.....فکر می کردم مطالبم را کسی دستکاری نمی کند....فکر می کردم حقوقم را به موقع دریافت خواهم کرد....فکر می کردم که رسالت اصلی روزنامه نگار که همانا اطلاع رسانی شفاف است را انجام خواهم داد....فکر می کردم روزنامه پلی است بین مردم و مسئولان و نمی دانستم که برای دریافت آگهی، گاهی اوقات باید بولتن و سخنگوی اداره ای باشیم. نمی دانستم اگر از فلان اداره تمجید و تعریف نکنیم ، مثل آب خوردن آگهی ها و رپرتاژهایش را می دهد به روزنامه ی بغلی و....نمی دانستم اگر ....اگر.....
بگذریم، ندای هرمزگان هر طوری بود نوشت و سعی کرد قلمش را در اختیار فلان شخص یا مسئول و....نگذارد. برای قلمش حرمت قائل شد. به هر جان کندنی بود دوام آورد. به قول شاعر:«شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم/ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...»
ندای هرمزگان جزو محدود نشریاتی است که در راستای دفاع از حق و حقوق مردم، نقدهای منصفانه و گاهی تند در حوزه های سیاست و فرهنگ منتشر می کند، ولو منجر به محروم شدن از آگهی شود. ندای هرمزگان از آن دسته نشریاتی است که در استان به ادبیات و به ویژه به طنز بها می دهد. برای رشد و اعتلای فرهنگ غنی هرمزگان همواره تلاش کرده است....
راستی داشتم فراموش می کردم که سی امین سال تولد ندای هرمزگان را به شما مخاطبان فهیم و به خودمان تبریک و تهنیت بگویم:
«ندا جان، سی سالگی ات مبارک. ان شاالله سی که هیچ، سیصد ساله بشی!»
بداهه ای تقدیم به خالوراشد معزز:
سروده ی: محمدنجفی
شاعـرِ بـرجـستـه ای داریـم نـامــش راشـد است
هــم بــه کـار طنــز و هم شعر فکاهـی وارد است
در یکی جشن عـروسی دیدم او را ناگهان
ناشناس آمد به چشمانم، خدایش شاهد است!
فکر من مشغول عقد و جشن و خالو هـم درشـت
گفتـم ایـن تـن پــرور بی کـاره حتـما عـاقـد است!
بعدها فهمیدم این آقا هنرمندی ست فَحل!
درمیانِ طنزپردازان ایران قائد است
شاعری شیرین زبان و نقدگویی مهربان
او نباشد، طنز بندر از حلاوت فاقد است
رونقی دارد اگر بازار شعر، از فیض اوست
بی حضورش کار طنازی به کلّی کاسد است۱
پی نوشت:
۱- کاسد همان کساد و بی قدر است.
«بازار زهد کاسد، سوق فسوق رائج
افکنده خوار، دانش گشته روان مرائی»
ناصرخسرو
سروده ی: محمدنجفی
شاعـرِ بـرجـستـه ای داریـم نـامــش راشـد است
هــم بــه کـار طنــز و هم شعر فکاهـی وارد است
در یکی جشن عـروسی دیدم او را ناگهان
ناشناس آمد به چشمانم، خدایش شاهد است!
فکر من مشغول عقد و جشن و خالو هـم درشـت
گفتـم ایـن تـن پــرور بی کـاره حتـما عـاقـد است!
بعدها فهمیدم این آقا هنرمندی ست فَحل!
درمیانِ طنزپردازان ایران قائد است
شاعری شیرین زبان و نقدگویی مهربان
او نباشد، طنز بندر از حلاوت فاقد است
رونقی دارد اگر بازار شعر، از فیض اوست
بی حضورش کار طنازی به کلّی کاسد است۱
پی نوشت:
۱- کاسد همان کساد و بی قدر است.
«بازار زهد کاسد، سوق فسوق رائج
افکنده خوار، دانش گشته روان مرائی»
ناصرخسرو