حل مشکل شکار و شکارچی!
نوشته ی: راشدانصاری
از این پس شکارچیان می توانند کَل(پازن) و قوچ بالای ۹ سال را شکار کنند. - رسانه ی ملی و جراید
بعد از شنیدن این خبر، فکر کردم با این دستورالعمل جالب، و در عین حال عجیب و غریب، نه تنها شکارچیان بلکه خودِ شکار نیز قطعاً با مشکلاتی مواجه خواهد شد:
به عنوان مثال شکار و شکارچی در فاصله ای ۳۰۰ متری از یکدیگر ایستاده اند. قوچ مشغول علف خوردن و شکارچی نیز برنو به دست پشت تخته سنگی نشانه گیری کرده است. خُب، در این جا نه شکارچی دقیق می داند قوچی را که هدف گرفته چند ساله است و نه قوچ بی زبان از قانون یاد شده اطلاعی دارد.
و از طرفی دیگر اگر شکارچی سن کَل یا قوچی که در تیررس است، مثلا ۹ سال و یک ماه تخمین بزند، بعد که او را با یک گلوله از پای در آورد مشخص شود شکار بخت برگشته به عنوان مثال هشت سال و ۶ ماه داشته است؛ تکلیف چیست؟!
همچنین اگر یک قوچ یا کَلی پیدا شد که با یکی از هم نوعانش مشکل داشت و در حالی که شکارچی از ایشان بپرسد سن شما چقدر است؟ بگوید من ۸ ساله ام اما آن یکی قوچ یا کَلی که پشت آن درخت مشغول چَراست، ده سال دارد؛ و شکارچی هم بزند و او را بکُشد بعد معلوم شود که کلاه سر شکارچی گذاشته است؛ آیا دادگاه او را جریمه و زندانی خواهد کرد یا شکارچی ِ ساده را؟!
و دَه ها موارد این چنینی...
این جانب برای حل این مشکل به وجود آمده توسط مسئولان عزیز، پیشنهاداتی ارایه خواهم داد که امید است راهگشاه باشد:
۱- همه ی قوچ ها و کَل های کشور را شناسایی کنند، و درست مثل خودروها و موتورسیکلت ها پلاک دارشان کنند. با این تفاوت که به جای شماره ی پلاک، سن آن ها را با خطی درشت بر روی آن بنویسند، و از آن جایی که گفته اند کار از محکم کاری عیب نمی کند، یکی زیر دُم قوچ و کل ها نصب و یکی نیز به شاخ آن ها نیز آویزان کنند!
۲- اگر این کار مقدور نبود، کلیه ی کل ها و قوچ ها را به کلاس های زبان برده و از این حیوانات زبان بسته در پایان هر ترم به صورت رایگان امتحان بگیرند و پس از یادگیری زبان آدمیزاد (ترجیحاً فارسی) آن ها را در کوه ها رها کنند. با این کار دیگر نیازی نیست شکارچی سن شکار را از راه دور تشخیص دهد، بلکه می توانند با گفت و مشکل شان را حل کنند. به این صورت:
شکارچی: جناب قوچ! شما چند سال دارید؟
جناب قوچ: بنده دَه سال دارم!
شکارچی: پس بگیر که اومد...(تَق...)
و اگر چنان چه قوچ یا کَل ِ بدجنسی پیدا شد و در حالی که بالاتر از ۹ سال داشت، مثلا ۱۱سال، و به جای این که بگوید:(من ترانه! ببخشید من قوچ ۱۱ سال دارم بگوید ۸ ساله ام) تکلیف چیست؟!
اولاً فکر نمی کنم حیوانات هم مثل ما آدم ها دروغ گفتن بلد باشند، ثانیاً این دیگر مشکل کسی است که قانون یاد شده را وضع کرده است و به راقم این سطور ربطی ندارد!
۳- و یا این که تعدادی آدم ِ آشنا به زبان بُزی (همان قوچ و کَلی) با پرداخت حقوق و مزایا، به عنوان مترجم استخدام کنند تا دایم در کنار قوچ ها و کل ها باشند. این مترجم ها بر خلاف مترجمان کروات مثل چلنگر و...که برای تیم های فوتبال در نظر می گیرند، بایستی حرف های قوچ و کل ها را به صورت دقیق ترجمه کنند نه من درآوردی و الله بختکی!
۴- مبلغ هنگفتی از قوچ ها و کَل ها دریافت شود بابت صدور کارت ملی!
با این کار سن و سال و خلاصه همه ی مشخصات شان ثبت می شود. حتی نفس کشیدن شان! و پس از چند سال مجدداً پولی از آن ها گرفته شود و کارت جدیدتری مثلا الکترونیکی برای شان صادر کنند.درست مثل ما آدم ها که هرازچندگاهی به بهانه ای سرکیسه مان می کنند!
با این کار هم جیب دولت به مرور زمان پُر خواهد شد و هم قوچ ها و کل ها نمی توانند سر ِ شکارچی ها کلاه بگذارند!
۵- در پایان تعدادی گرگ در لباس میش را اجیر کنند و بفرستند داخل گله ی قوچ ها و کَل ها....این گرگ ها ماموریت شان خوردن ِ قوچ و کَل نباشد، بلکه در مدت ماموریت شان هدف فقط شناسایی قوچ و کل سالخورده باشد! به این صورت که ببینند کدام قوچ یا کل درست نمی تواند جست و خیز کند، کدام قوچ یا کل هنگام سربالایی رفتن خیلی زود به نفس نفس زدن می افتد،کدام شان مدام بیمار است، غرغر می کند و سر ِ میش ها داد می زند و از همه مهم تر این که گرگ های در لباس میش رفته بایستی برای پیشبرد اهداف آدم ها تن به هر کاری بدهند، حتی به لحاظ عشق بازی نیز امتحان کنند و ببینند در فصل بهار و ایام (پازن مستون!)کدام یک از پازن ها(کل ها) و قوچ ها حوصله ی عشق بازی ندارند و یا این که مثلا دوست دارند اما در توان شان نیست!
و.....خلاصه این که راه های زیادی برای تشخیص پیر از جوان و ....وجود دارد ولی همه را نمی شود این جا نوشت!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
نوشته ی: راشدانصاری
از این پس شکارچیان می توانند کَل(پازن) و قوچ بالای ۹ سال را شکار کنند. - رسانه ی ملی و جراید
بعد از شنیدن این خبر، فکر کردم با این دستورالعمل جالب، و در عین حال عجیب و غریب، نه تنها شکارچیان بلکه خودِ شکار نیز قطعاً با مشکلاتی مواجه خواهد شد:
به عنوان مثال شکار و شکارچی در فاصله ای ۳۰۰ متری از یکدیگر ایستاده اند. قوچ مشغول علف خوردن و شکارچی نیز برنو به دست پشت تخته سنگی نشانه گیری کرده است. خُب، در این جا نه شکارچی دقیق می داند قوچی را که هدف گرفته چند ساله است و نه قوچ بی زبان از قانون یاد شده اطلاعی دارد.
و از طرفی دیگر اگر شکارچی سن کَل یا قوچی که در تیررس است، مثلا ۹ سال و یک ماه تخمین بزند، بعد که او را با یک گلوله از پای در آورد مشخص شود شکار بخت برگشته به عنوان مثال هشت سال و ۶ ماه داشته است؛ تکلیف چیست؟!
همچنین اگر یک قوچ یا کَلی پیدا شد که با یکی از هم نوعانش مشکل داشت و در حالی که شکارچی از ایشان بپرسد سن شما چقدر است؟ بگوید من ۸ ساله ام اما آن یکی قوچ یا کَلی که پشت آن درخت مشغول چَراست، ده سال دارد؛ و شکارچی هم بزند و او را بکُشد بعد معلوم شود که کلاه سر شکارچی گذاشته است؛ آیا دادگاه او را جریمه و زندانی خواهد کرد یا شکارچی ِ ساده را؟!
و دَه ها موارد این چنینی...
این جانب برای حل این مشکل به وجود آمده توسط مسئولان عزیز، پیشنهاداتی ارایه خواهم داد که امید است راهگشاه باشد:
۱- همه ی قوچ ها و کَل های کشور را شناسایی کنند، و درست مثل خودروها و موتورسیکلت ها پلاک دارشان کنند. با این تفاوت که به جای شماره ی پلاک، سن آن ها را با خطی درشت بر روی آن بنویسند، و از آن جایی که گفته اند کار از محکم کاری عیب نمی کند، یکی زیر دُم قوچ و کل ها نصب و یکی نیز به شاخ آن ها نیز آویزان کنند!
۲- اگر این کار مقدور نبود، کلیه ی کل ها و قوچ ها را به کلاس های زبان برده و از این حیوانات زبان بسته در پایان هر ترم به صورت رایگان امتحان بگیرند و پس از یادگیری زبان آدمیزاد (ترجیحاً فارسی) آن ها را در کوه ها رها کنند. با این کار دیگر نیازی نیست شکارچی سن شکار را از راه دور تشخیص دهد، بلکه می توانند با گفت و مشکل شان را حل کنند. به این صورت:
شکارچی: جناب قوچ! شما چند سال دارید؟
جناب قوچ: بنده دَه سال دارم!
شکارچی: پس بگیر که اومد...(تَق...)
و اگر چنان چه قوچ یا کَل ِ بدجنسی پیدا شد و در حالی که بالاتر از ۹ سال داشت، مثلا ۱۱سال، و به جای این که بگوید:(من ترانه! ببخشید من قوچ ۱۱ سال دارم بگوید ۸ ساله ام) تکلیف چیست؟!
اولاً فکر نمی کنم حیوانات هم مثل ما آدم ها دروغ گفتن بلد باشند، ثانیاً این دیگر مشکل کسی است که قانون یاد شده را وضع کرده است و به راقم این سطور ربطی ندارد!
۳- و یا این که تعدادی آدم ِ آشنا به زبان بُزی (همان قوچ و کَلی) با پرداخت حقوق و مزایا، به عنوان مترجم استخدام کنند تا دایم در کنار قوچ ها و کل ها باشند. این مترجم ها بر خلاف مترجمان کروات مثل چلنگر و...که برای تیم های فوتبال در نظر می گیرند، بایستی حرف های قوچ و کل ها را به صورت دقیق ترجمه کنند نه من درآوردی و الله بختکی!
۴- مبلغ هنگفتی از قوچ ها و کَل ها دریافت شود بابت صدور کارت ملی!
با این کار سن و سال و خلاصه همه ی مشخصات شان ثبت می شود. حتی نفس کشیدن شان! و پس از چند سال مجدداً پولی از آن ها گرفته شود و کارت جدیدتری مثلا الکترونیکی برای شان صادر کنند.درست مثل ما آدم ها که هرازچندگاهی به بهانه ای سرکیسه مان می کنند!
با این کار هم جیب دولت به مرور زمان پُر خواهد شد و هم قوچ ها و کل ها نمی توانند سر ِ شکارچی ها کلاه بگذارند!
۵- در پایان تعدادی گرگ در لباس میش را اجیر کنند و بفرستند داخل گله ی قوچ ها و کَل ها....این گرگ ها ماموریت شان خوردن ِ قوچ و کَل نباشد، بلکه در مدت ماموریت شان هدف فقط شناسایی قوچ و کل سالخورده باشد! به این صورت که ببینند کدام قوچ یا کل درست نمی تواند جست و خیز کند، کدام قوچ یا کل هنگام سربالایی رفتن خیلی زود به نفس نفس زدن می افتد،کدام شان مدام بیمار است، غرغر می کند و سر ِ میش ها داد می زند و از همه مهم تر این که گرگ های در لباس میش رفته بایستی برای پیشبرد اهداف آدم ها تن به هر کاری بدهند، حتی به لحاظ عشق بازی نیز امتحان کنند و ببینند در فصل بهار و ایام (پازن مستون!)کدام یک از پازن ها(کل ها) و قوچ ها حوصله ی عشق بازی ندارند و یا این که مثلا دوست دارند اما در توان شان نیست!
و.....خلاصه این که راه های زیادی برای تشخیص پیر از جوان و ....وجود دارد ولی همه را نمی شود این جا نوشت!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
بداهه ای برای خالوراشد مشهور به راشدانصاری:
خدا اول، پس از اون خالو راشد
همیشه شاد و خندون خالو راشد
چقد دلبسته داره توی کشور
زده رو دست مجنون خالو راشد
میون تک تک طنزینه ای ها
نباته بین قندون خالو راشد
واسه روزنامه مطلب می نویسه
هنر داره فراوون خالو راشد
به نوعی یکه تاز شعر طنزه
همیشه توی میدون خالو راشد
چقد دوس داره رقص بندری رو
کنار رود کارون خالو راشد
برامون آلبالو 🍒می فرسته دائم
عزیزه،نازه،ای جون خالو راشد!
برای بودنت در حوزه ی طنز
تشکر،خیلی ممنون خالو راشد
مصطفی علوی - استهبان
خدا اول، پس از اون خالو راشد
همیشه شاد و خندون خالو راشد
چقد دلبسته داره توی کشور
زده رو دست مجنون خالو راشد
میون تک تک طنزینه ای ها
نباته بین قندون خالو راشد
واسه روزنامه مطلب می نویسه
هنر داره فراوون خالو راشد
به نوعی یکه تاز شعر طنزه
همیشه توی میدون خالو راشد
چقد دوس داره رقص بندری رو
کنار رود کارون خالو راشد
برامون آلبالو 🍒می فرسته دائم
عزیزه،نازه،ای جون خالو راشد!
برای بودنت در حوزه ی طنز
تشکر،خیلی ممنون خالو راشد
مصطفی علوی - استهبان
جشن
برگزاری مراسم جشنی خودمانی! با وجود فشارهای اقتصادی، تحریم ، ویروس کرونا ، تورم و اختلاس و غیره....!
سروده ی: راشدانصاری(خالوراشد)
آهای ای همسایه های ما
همسایه های با صفای ما
امشب خبر دارید
در خانه ی چون لانه موش ما!
جشن و سرور و شادمانی
می شود بر پا؟!
البته این جشنی که می گویم
با جشن ِ از ما بهتران توفیر خواهد داشت
جشن ِ خرید ِ ملک و ماشین نیست
آری همین جوری است....!
*
امشب عیال ِ نازنین ِ ما
آن کس که در سابق
چیزی به غیر از " املت و نیمرو" نمی دانست
این بار ایشان کرده غوغایی.....
*
آری همین امشب
دیگش " چلو" دارد
یعنی پلو دارد!
***
بَه بَه عجب شامی
بَه بَه عجب خوابی
بَه بَه عجب خواب ِ پریشانی
#خالوراشد(نهنگ خلیج فارس)
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
برگزاری مراسم جشنی خودمانی! با وجود فشارهای اقتصادی، تحریم ، ویروس کرونا ، تورم و اختلاس و غیره....!
سروده ی: راشدانصاری(خالوراشد)
آهای ای همسایه های ما
همسایه های با صفای ما
امشب خبر دارید
در خانه ی چون لانه موش ما!
جشن و سرور و شادمانی
می شود بر پا؟!
البته این جشنی که می گویم
با جشن ِ از ما بهتران توفیر خواهد داشت
جشن ِ خرید ِ ملک و ماشین نیست
آری همین جوری است....!
*
امشب عیال ِ نازنین ِ ما
آن کس که در سابق
چیزی به غیر از " املت و نیمرو" نمی دانست
این بار ایشان کرده غوغایی.....
*
آری همین امشب
دیگش " چلو" دارد
یعنی پلو دارد!
***
بَه بَه عجب شامی
بَه بَه عجب خوابی
بَه بَه عجب خواب ِ پریشانی
#خالوراشد(نهنگ خلیج فارس)
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
VID-20201030-WA0043.mp4
11.7 MB
شعرخوانی راشدانصاری در برنامه ی لایو اینستاگرام
آزادی در زندان!
نوشته ی: راشدانصاری
آخر این چه ترازی ست، بعضی باید در ناز و نعمت دست و پا بزنند و شلنگ تخته بیاندازند و غرق بشوند، آن وقت ما باشیم و نُهی که گرو هشت و هفت و شش و پنج و باقی اعداد طبیعی و غیر طبیعی زیرین است...!
خسته بودم دیگر (البته حالا نیستم!) از پیش رفتن شکم آن ها و پس رفتن اشتهای خودم در مواجهه با تخم مرغ به هر شکل و شیوه ای که پخته شده باشد.
آخر چرا مردم هر کاری دل شان می خواست می کردند و هر جایی را که عشق شان می کشید می رفتند، ولی من باید همیشه کار کنم و جان بکنم و نگران باشم و تخم مرغ هایم را بشمارم و تخم مرغ هایم را بخورم و نهایتش این که چند ساعتی هم وقت بشود کنج این چهاردیواری نمور تخم مرغ هایم را باد بزنم. دلم خوش بود که زنده ام مثلا، آزادم ؟؟
یک بار که حسابی از این آزادی مسخره خسته شده بودم جرقه ای توی سرم خورد به سیم آخر مغزم و رفتم زندان. زندانی بزرگ در مرکز شهر. از همان زندان هایی که به قول مسئول محترمی همه چیز دارد مثل "هتل!" چند ستاره!
یادم می آید زمانی که داوطلب رفتن به زندان شدم، بیشتر ِ دوستانم تعجب کردند. نمی دانم چرا.
روز اول که وارد زندان شدم نفسی از ته اعماقم کشیدم و گفتم: "آخیش راحت شدم."
یکی گفت: "از چی؟"
گفتم: "از دست این آزادی لامصب!"
یک دفعه همه کنار رفتند، راهرویی برایم درست کردند تا از بین شان رد بشوم.نمی دانم چرا ولی شاید مرا با آدم خطرناکی اشتباه گرفته بودند. توی چشم هایشان که نگاه می کردم ترس را می دیدم. این طور شد که در زندان به هر بندی که دوست داشتم می توانستم سر بزنم، البته به جز بند نسوان. اشکالی هم نداشت، چون من از آزادی ِ بیرون از زندان فرار کرده بودم و این چیزها برایم مهم نبود.
یک روز که رفته بودم داخل بند سارق ها و...با یکی شان دوست شدم. "سعید سیاه" ، می گفت قفل در ِ ماشین ها رو باز می کرده.
- چه طوری بازشون می کردی آقا سعید؟
- جونم برات بگه داش سلولی، با هر چی دستمون بیاد، با یه تکه سیخ ، با سنجاق قفلی، با...
بغلی پرید و گفت:" اینا دیگه خیلی قدیمی شده."
- پس شمام کارِت باز کردنه؟
- بله داش سلولی . اما با یه روش جدید!
- چه طوری؟
- ماشینی که هر چهار درش قفل باشه، کافیه که یه فندک معمولی داشته باشی و درش رو باز کنی و بندازی داخل اگزوزش. در ایکی ثانیه با یه صدای بووومب هر چهار در و صندوق عقب و حتی کاپوت ماشین باز می شه.
اولین بار بود که بهم خوش می گذشت و فکر می کردم دارم پیشرفت می کنم. آن جا می شد دوستان متخصص زیادی پیدا کرد، تازه همه چیز مفتی بود، صبحانه ، ناهار، شام. از غُرغُر عیال هم خبری نبود. فکر ماه بعدی و اجاره خانه و قسط بانک و قبض برق و آب و تلفن هم نداشتم.
یک شب در بند دیگری دوستی پیدا کردم به نام "مجیدچشم بند". این آقا مجید،استاد جیب بری بود. از آن فوق تخصص های کیف قابی. همه ی فنون ِ جیب بُری را مفت و مجانی یادم داد. یکی از خوبی های آن جا این بود که همه کلاس هایش رایگان بود نه مثل بیرون که خدا تومان مثلا برای کلاس زبان پول می گرفتند اما آخرش زبان مادری خودت هم فراموش می کردی!
شب دیگری در کلاس حمل قاچاق و مواد مخدر شرکت کرده بودم. در آن جا استادی تدریس می کرد به تمام معنا استاد. نه مثل اساتید خارج از زندان که از صد تا یک نفرشان استاد واقعی هستند! این استاد حتی نحوه ی وارد و خارج کردن مواد از زندان را آموزش می داد. آخر آن جا وفور نعمت بود و همه چیز به مرز صادرات رسیده بود!
البته یک بار هم در کلاس قتل شرکت کردم که تا چند شب کابوس می دیدم. خیلی وحشتناک بود. به استاد گفتم، واقعاً عذر می خواهم بنده دل این چیزها را ندارم استاد. آخر می دانید که در پایان هر کلاس هنرجویان بایستی در امتحان عملی شرکت می کردند.
در کلاس آموزش ِ سلطان شدن هم بارها شرکتکردم به خصوص "سلطان نمک" و "سلطان سکه" و...نیز ولی از بس سطح کلاس و درس ها بالا بود، چیزی یاد نگرفتم.
بین خودمان باشد یک بار در کلاس اختلاس مدیران از بیت المال شرکت کردم که از همه ی کلاس ها جذاب تر بود. ضمن این که از همه ی کلاس ها بیشتر هنرجو داشت. استادان این کلاس همگی از مسئولین سابق یا به قول خودشان آینده بودند. این عزیزان تمام تجرییات گران بهایی را که در طول دوران خدمت شان فرا گرفته بودند،در طبَق اخلاص می گذاشتند و رایگان به ماها آموزش می دادند. یک ترم اش فقط در زمینه ی راه های فرار به کانادا پس از اختلاس و ارتشاء بود.
در مدتی که زندان بودم چیزهای دیگری هم یاد گرفتم که نمی توانم به شما بگویم. مثلا نحوه ی ورود تلفن همراه توسط زندانی ها به داخل زندان! و طریقه جاسازی آن در انباری و چیزهای دیگری که خجالت می کشم این جا عنوان کنم...
در کنار همه این ها،کلاس ها و کارگاه های خسته کننده ای مثل تعمیرات تلویزیون، جوشکاری، نجاری و...هم بود که مشتری چندانی نداشت!
بیشتر از این زحمت ندهم. حالا مدتی است که از زندان بیرون آمده ام و
نوشته ی: راشدانصاری
آخر این چه ترازی ست، بعضی باید در ناز و نعمت دست و پا بزنند و شلنگ تخته بیاندازند و غرق بشوند، آن وقت ما باشیم و نُهی که گرو هشت و هفت و شش و پنج و باقی اعداد طبیعی و غیر طبیعی زیرین است...!
خسته بودم دیگر (البته حالا نیستم!) از پیش رفتن شکم آن ها و پس رفتن اشتهای خودم در مواجهه با تخم مرغ به هر شکل و شیوه ای که پخته شده باشد.
آخر چرا مردم هر کاری دل شان می خواست می کردند و هر جایی را که عشق شان می کشید می رفتند، ولی من باید همیشه کار کنم و جان بکنم و نگران باشم و تخم مرغ هایم را بشمارم و تخم مرغ هایم را بخورم و نهایتش این که چند ساعتی هم وقت بشود کنج این چهاردیواری نمور تخم مرغ هایم را باد بزنم. دلم خوش بود که زنده ام مثلا، آزادم ؟؟
یک بار که حسابی از این آزادی مسخره خسته شده بودم جرقه ای توی سرم خورد به سیم آخر مغزم و رفتم زندان. زندانی بزرگ در مرکز شهر. از همان زندان هایی که به قول مسئول محترمی همه چیز دارد مثل "هتل!" چند ستاره!
یادم می آید زمانی که داوطلب رفتن به زندان شدم، بیشتر ِ دوستانم تعجب کردند. نمی دانم چرا.
روز اول که وارد زندان شدم نفسی از ته اعماقم کشیدم و گفتم: "آخیش راحت شدم."
یکی گفت: "از چی؟"
گفتم: "از دست این آزادی لامصب!"
یک دفعه همه کنار رفتند، راهرویی برایم درست کردند تا از بین شان رد بشوم.نمی دانم چرا ولی شاید مرا با آدم خطرناکی اشتباه گرفته بودند. توی چشم هایشان که نگاه می کردم ترس را می دیدم. این طور شد که در زندان به هر بندی که دوست داشتم می توانستم سر بزنم، البته به جز بند نسوان. اشکالی هم نداشت، چون من از آزادی ِ بیرون از زندان فرار کرده بودم و این چیزها برایم مهم نبود.
یک روز که رفته بودم داخل بند سارق ها و...با یکی شان دوست شدم. "سعید سیاه" ، می گفت قفل در ِ ماشین ها رو باز می کرده.
- چه طوری بازشون می کردی آقا سعید؟
- جونم برات بگه داش سلولی، با هر چی دستمون بیاد، با یه تکه سیخ ، با سنجاق قفلی، با...
بغلی پرید و گفت:" اینا دیگه خیلی قدیمی شده."
- پس شمام کارِت باز کردنه؟
- بله داش سلولی . اما با یه روش جدید!
- چه طوری؟
- ماشینی که هر چهار درش قفل باشه، کافیه که یه فندک معمولی داشته باشی و درش رو باز کنی و بندازی داخل اگزوزش. در ایکی ثانیه با یه صدای بووومب هر چهار در و صندوق عقب و حتی کاپوت ماشین باز می شه.
اولین بار بود که بهم خوش می گذشت و فکر می کردم دارم پیشرفت می کنم. آن جا می شد دوستان متخصص زیادی پیدا کرد، تازه همه چیز مفتی بود، صبحانه ، ناهار، شام. از غُرغُر عیال هم خبری نبود. فکر ماه بعدی و اجاره خانه و قسط بانک و قبض برق و آب و تلفن هم نداشتم.
یک شب در بند دیگری دوستی پیدا کردم به نام "مجیدچشم بند". این آقا مجید،استاد جیب بری بود. از آن فوق تخصص های کیف قابی. همه ی فنون ِ جیب بُری را مفت و مجانی یادم داد. یکی از خوبی های آن جا این بود که همه کلاس هایش رایگان بود نه مثل بیرون که خدا تومان مثلا برای کلاس زبان پول می گرفتند اما آخرش زبان مادری خودت هم فراموش می کردی!
شب دیگری در کلاس حمل قاچاق و مواد مخدر شرکت کرده بودم. در آن جا استادی تدریس می کرد به تمام معنا استاد. نه مثل اساتید خارج از زندان که از صد تا یک نفرشان استاد واقعی هستند! این استاد حتی نحوه ی وارد و خارج کردن مواد از زندان را آموزش می داد. آخر آن جا وفور نعمت بود و همه چیز به مرز صادرات رسیده بود!
البته یک بار هم در کلاس قتل شرکت کردم که تا چند شب کابوس می دیدم. خیلی وحشتناک بود. به استاد گفتم، واقعاً عذر می خواهم بنده دل این چیزها را ندارم استاد. آخر می دانید که در پایان هر کلاس هنرجویان بایستی در امتحان عملی شرکت می کردند.
در کلاس آموزش ِ سلطان شدن هم بارها شرکتکردم به خصوص "سلطان نمک" و "سلطان سکه" و...نیز ولی از بس سطح کلاس و درس ها بالا بود، چیزی یاد نگرفتم.
بین خودمان باشد یک بار در کلاس اختلاس مدیران از بیت المال شرکت کردم که از همه ی کلاس ها جذاب تر بود. ضمن این که از همه ی کلاس ها بیشتر هنرجو داشت. استادان این کلاس همگی از مسئولین سابق یا به قول خودشان آینده بودند. این عزیزان تمام تجرییات گران بهایی را که در طول دوران خدمت شان فرا گرفته بودند،در طبَق اخلاص می گذاشتند و رایگان به ماها آموزش می دادند. یک ترم اش فقط در زمینه ی راه های فرار به کانادا پس از اختلاس و ارتشاء بود.
در مدتی که زندان بودم چیزهای دیگری هم یاد گرفتم که نمی توانم به شما بگویم. مثلا نحوه ی ورود تلفن همراه توسط زندانی ها به داخل زندان! و طریقه جاسازی آن در انباری و چیزهای دیگری که خجالت می کشم این جا عنوان کنم...
در کنار همه این ها،کلاس ها و کارگاه های خسته کننده ای مثل تعمیرات تلویزیون، جوشکاری، نجاری و...هم بود که مشتری چندانی نداشت!
بیشتر از این زحمت ندهم. حالا مدتی است که از زندان بیرون آمده ام و
خدا را شکر وضع زندگی ام فول است. مدت هاست که دیگر دغدغه ی پرداخت اجاره خانه ندارم چون تعدادی ویلا و آپارتمان خریده ام به چه بزرگی. مجتمعی تجاری هم دارم البته اگر ریا نباشد در بهترین جای شهر. صبح ها که راننده می آید دنبالم صندلی عقب ماشینم می نشینم و فکر می کنم به گذشته، به روزهای که خسته شده بودم، به تخم مرغ، به نفسی که توی زندان کشیدم و خلاص شدم از دست آزادی...
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
طنز ِ تلخ روستا
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
این که روستا بهتر است به همان وضعیت و بافت روستایی ِ خودش باقی بماند، شکی نیست. روستا باید به تمام معنا روستا باشد.این همه ساختمان های شیک و گران قیمت و چند طبقه چیزی به زیبایی و کلاس روستا که نمی افزاید، هیچ! بلکه کم هم می کند. در روستا پس از بارش باران باید بوی کاهگل و خشت و کود و....از کوچه پس کوچه هایش به مشام برسد، نه بوی تند ادکلن فرانسوی!
در روستا بایستی صبح ها با قوقولی قوقوی خروس ِ روی دیوار از خواب بیدار شویم، نه زنگ های بد آهنگ تلفن همراه! در کوچه های روستا به جای رد ِ لاستیک خودروهای آن چنانی، باید جای پای گاو و الاغ و گوسفند را مشاهده کنیم...
باور کنید بنده به هیچ وجه مخالف پیشرفت نیستم، اما نه این پیشرفتی که جوان های روستا زمین های کشاورزی خود را رها کنند و به شهرها هجوم ببرند.این پیشرفت نیست. پیشرفت آن است که شما در روستا، کشاورزی کنید و انواع و اقسام میوه ها ، غلات، صیفی جات و...داشته باشی و شهری ها را برای خرید به روستا بکشانید. البته در این راه مسئولان نیز بایستی با در اختیار گذاشتن تسهیلات و فراهم کردن شرایط و امکانات، جوانان جویای کار و بی کار را یاری کنند و ترتیبی داده شود تا با ایجاد اشتغال جوان ها،جلوی مهاجرت بی رویه همولایتی ها به شهر گرفته شود.
حیف و صد حیف که روستای ما فقط نام روستا را با خود یدک می کشد. خانه های ما به جای این که به صورت باغ ویلایی و مملو از درخت و گل و گیاه باشد، در و دیوارش با آجرهای نما و کاشی و سرامیک های رنگ و وارنگ تزیین شده است. در این خانه های تنگ و قفس مانند، نفس کشیدن مشکل است. درست شبیه زندان های(به ظاهر خانه) ی شهری است که نفس آدم می گیرد.چه شد آن هوای پاک و مطبوع روستا؟چه شد آن خانه های بزرگ قدیمی که هر گوشه اش درخت خرما، کُنار ، لیمو و ....کاشته بودیم؟
بدتر از این ها، تازگی درخت های اطراف روستا هم قطع کرده اند و ریشه اش را در آورده اند تا به جای آن ساخت و ساز کنند.عجبا...آن هم خانه های خالی که دل شان خوش است فقط طی سال، ۱۵ روز تعطیلات نوروز داخل آن زندگی کنند.
اما خودمانیم امکانات اولیه نیز همچون برق ، آب ، تلفن ، بیمارستان و....در روستا بسیار ضروری است.(که البته آب مان شور است و برق مان بیشتر اوقات در حال رفت و آمد! و نوسان و بیمارستان هم که خدا را شکر نداریم!) به هر حال به دلیل دور بودن از شهر، امکانات رفاهی ِاین چنینی و...حتی از شهرها هم واجب تر است.
ضمن آن که تکنولوژی را نیز نباید دست کم بگیریم و بی خیالش شویم.
به عنوان مثال همین اینترنت!
سرعت اینترنت در روستای ما چیزی است در مایه های راه رفتن لاک پشت های پیر ! نه تنها اینترنت که آنتن دهی تلفن همراه نیز برخی مواقع مشکل دارد. گاهی وقت ها اتفاقی رخ می دهد، اما خط ها چنان قَر و قاطی است و دچار اختلال که نمی توانید با جایی ارتباط برقرار کنید!
در روستای ما وضعیت اینترنت همراه اول افتضاح است. فرض بفرمایید اگر شما قصد داشته باشید کلیپی یا عکسی و مطلبی را برای شهر یا روستاهای اطراف بفرستید، اگر همزمان با شروع ارسال کلیپ،خودتان شروع به دویدن کنید؛ قطعا زودتر به مقصد خواهید رسید تا کلیپ تان!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
این که روستا بهتر است به همان وضعیت و بافت روستایی ِ خودش باقی بماند، شکی نیست. روستا باید به تمام معنا روستا باشد.این همه ساختمان های شیک و گران قیمت و چند طبقه چیزی به زیبایی و کلاس روستا که نمی افزاید، هیچ! بلکه کم هم می کند. در روستا پس از بارش باران باید بوی کاهگل و خشت و کود و....از کوچه پس کوچه هایش به مشام برسد، نه بوی تند ادکلن فرانسوی!
در روستا بایستی صبح ها با قوقولی قوقوی خروس ِ روی دیوار از خواب بیدار شویم، نه زنگ های بد آهنگ تلفن همراه! در کوچه های روستا به جای رد ِ لاستیک خودروهای آن چنانی، باید جای پای گاو و الاغ و گوسفند را مشاهده کنیم...
باور کنید بنده به هیچ وجه مخالف پیشرفت نیستم، اما نه این پیشرفتی که جوان های روستا زمین های کشاورزی خود را رها کنند و به شهرها هجوم ببرند.این پیشرفت نیست. پیشرفت آن است که شما در روستا، کشاورزی کنید و انواع و اقسام میوه ها ، غلات، صیفی جات و...داشته باشی و شهری ها را برای خرید به روستا بکشانید. البته در این راه مسئولان نیز بایستی با در اختیار گذاشتن تسهیلات و فراهم کردن شرایط و امکانات، جوانان جویای کار و بی کار را یاری کنند و ترتیبی داده شود تا با ایجاد اشتغال جوان ها،جلوی مهاجرت بی رویه همولایتی ها به شهر گرفته شود.
حیف و صد حیف که روستای ما فقط نام روستا را با خود یدک می کشد. خانه های ما به جای این که به صورت باغ ویلایی و مملو از درخت و گل و گیاه باشد، در و دیوارش با آجرهای نما و کاشی و سرامیک های رنگ و وارنگ تزیین شده است. در این خانه های تنگ و قفس مانند، نفس کشیدن مشکل است. درست شبیه زندان های(به ظاهر خانه) ی شهری است که نفس آدم می گیرد.چه شد آن هوای پاک و مطبوع روستا؟چه شد آن خانه های بزرگ قدیمی که هر گوشه اش درخت خرما، کُنار ، لیمو و ....کاشته بودیم؟
بدتر از این ها، تازگی درخت های اطراف روستا هم قطع کرده اند و ریشه اش را در آورده اند تا به جای آن ساخت و ساز کنند.عجبا...آن هم خانه های خالی که دل شان خوش است فقط طی سال، ۱۵ روز تعطیلات نوروز داخل آن زندگی کنند.
اما خودمانیم امکانات اولیه نیز همچون برق ، آب ، تلفن ، بیمارستان و....در روستا بسیار ضروری است.(که البته آب مان شور است و برق مان بیشتر اوقات در حال رفت و آمد! و نوسان و بیمارستان هم که خدا را شکر نداریم!) به هر حال به دلیل دور بودن از شهر، امکانات رفاهی ِاین چنینی و...حتی از شهرها هم واجب تر است.
ضمن آن که تکنولوژی را نیز نباید دست کم بگیریم و بی خیالش شویم.
به عنوان مثال همین اینترنت!
سرعت اینترنت در روستای ما چیزی است در مایه های راه رفتن لاک پشت های پیر ! نه تنها اینترنت که آنتن دهی تلفن همراه نیز برخی مواقع مشکل دارد. گاهی وقت ها اتفاقی رخ می دهد، اما خط ها چنان قَر و قاطی است و دچار اختلال که نمی توانید با جایی ارتباط برقرار کنید!
در روستای ما وضعیت اینترنت همراه اول افتضاح است. فرض بفرمایید اگر شما قصد داشته باشید کلیپی یا عکسی و مطلبی را برای شهر یا روستاهای اطراف بفرستید، اگر همزمان با شروع ارسال کلیپ،خودتان شروع به دویدن کنید؛ قطعا زودتر به مقصد خواهید رسید تا کلیپ تان!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
خالوراشد
Photo
قطعه ی هنرمندان!
نوشته ی: راشدانصاری
مستحضرید که در مملکت ما، به مُرده ها بیشتر از زنده ها بهاء داده می شود.( به ویژه هنرمند جماعت که بیشترشان بعد از مرگ تجلیل می شوند و قدر می بینند!).
این شد که گفتیم از خدمت تان مرخص شویم و برویم و بیش از این مزاحم مسئولان محترم و مقامات گرامی نشویم! ضمن آن که شاید تقی به توقی خورد و به جای زادگاهمان ، در آن دنیا نکوداشتی، بزرگ داشتی، چیزی برای ما نیز بگیرند!
ولی بین خودمان باشد،هفته ی گذشته صحنه ای را در آرامستان بندرعباس (باغو) دیدم که از رفتن به دیار ابدی پشیمان شدم.
عصر پنج شنبه گذشته به اتفاق خانواده رفته بودیم سری به دوستان هنرمندم در قطعه ی به اصطلاح هنرمندان بزنیم. همان جایی که پیشاپیش سفارش کرده ام زمینی به اندازه ی دو قطعه قبر برایم در نظر بگیرند. چرا که در یک قبر معمولی محال است جا بگیرم و راحت باشم! به هیکلم نگاه کنید. آیا این هیکل در یک قبر جا می گیرد؟! (هر چند بعد از تحریم و خروج ترامپ لعنتی از برجام، مقداری از قُطرم کم شده است و مثل سابق از چربی های دور شکمم نیز خبری نیست!)
نزدیکی های باغو که رسیدیم، از دور ، متوجه شدم چقدر دور و برِ قبرها شلوغ است. بین خودمان باشد کلی خوشحال شدم و در دل گفتم، خدا را شکر که مردم ما به هنرمندان و بزرگان خودشان تا این حد احترام قائل اند. لااقل پس از مرگ فراموش شان نکرده اند.
اما چشم تان روز بد نبیند، وقتی رسیدیم دیدم خبری از آدم نیست، بلکه حدود چهل پنجاه قلاده سگ ولگرد روی قبرها مشغول ورجه و ورجه و بازی و سرگرمی و عیش و نوش و کارهای دیگری هستند که نمی شود نوشت!
داشتیم به اتفاق خانواده به این صحنه ی هیجان انگیز که البته احتیاج به سانسور هم داشت، نگاه می کردیم که ناگهان متوجه شدیم تعدادی سگ وحشی ِ دیگر عوعو کنان آمدند و به این گروه حمله کردند. این گروه که ظاهراً خود را مالک قبرها می دانستند، نیز آماده ی دفاع شدند. درست شبیه صحنه ای از فیلم دار و دسته ی نیویورکی ها به کارگردانی: " مارتین اسکورسیزی" شده بود. اگر چه آن ها ساطور و قمه و چاقو به دست بودند، ولی این ها با دندان های نیش خود و زوزه کشیدن، واق زدن و خرناس کشیدن برای یکدیگر خط و نشان می کشیدند!(راستی این همه سگ در آن جا از چه طریقی غذای خود را تهیه می کنند؟ نکند با کندن ِ چاله در کنار قبرها از استخوان مرده ها برای سیر کردن شکم خود و توله های شان استفاده می کنند؟!)
پس از دیدن این اوضاع، همسرم گفت:"من که با این وضعیت اگه مُردی،جرات نمی کنم بیام سر قبرت!"
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
نوشته ی: راشدانصاری
مستحضرید که در مملکت ما، به مُرده ها بیشتر از زنده ها بهاء داده می شود.( به ویژه هنرمند جماعت که بیشترشان بعد از مرگ تجلیل می شوند و قدر می بینند!).
این شد که گفتیم از خدمت تان مرخص شویم و برویم و بیش از این مزاحم مسئولان محترم و مقامات گرامی نشویم! ضمن آن که شاید تقی به توقی خورد و به جای زادگاهمان ، در آن دنیا نکوداشتی، بزرگ داشتی، چیزی برای ما نیز بگیرند!
ولی بین خودمان باشد،هفته ی گذشته صحنه ای را در آرامستان بندرعباس (باغو) دیدم که از رفتن به دیار ابدی پشیمان شدم.
عصر پنج شنبه گذشته به اتفاق خانواده رفته بودیم سری به دوستان هنرمندم در قطعه ی به اصطلاح هنرمندان بزنیم. همان جایی که پیشاپیش سفارش کرده ام زمینی به اندازه ی دو قطعه قبر برایم در نظر بگیرند. چرا که در یک قبر معمولی محال است جا بگیرم و راحت باشم! به هیکلم نگاه کنید. آیا این هیکل در یک قبر جا می گیرد؟! (هر چند بعد از تحریم و خروج ترامپ لعنتی از برجام، مقداری از قُطرم کم شده است و مثل سابق از چربی های دور شکمم نیز خبری نیست!)
نزدیکی های باغو که رسیدیم، از دور ، متوجه شدم چقدر دور و برِ قبرها شلوغ است. بین خودمان باشد کلی خوشحال شدم و در دل گفتم، خدا را شکر که مردم ما به هنرمندان و بزرگان خودشان تا این حد احترام قائل اند. لااقل پس از مرگ فراموش شان نکرده اند.
اما چشم تان روز بد نبیند، وقتی رسیدیم دیدم خبری از آدم نیست، بلکه حدود چهل پنجاه قلاده سگ ولگرد روی قبرها مشغول ورجه و ورجه و بازی و سرگرمی و عیش و نوش و کارهای دیگری هستند که نمی شود نوشت!
داشتیم به اتفاق خانواده به این صحنه ی هیجان انگیز که البته احتیاج به سانسور هم داشت، نگاه می کردیم که ناگهان متوجه شدیم تعدادی سگ وحشی ِ دیگر عوعو کنان آمدند و به این گروه حمله کردند. این گروه که ظاهراً خود را مالک قبرها می دانستند، نیز آماده ی دفاع شدند. درست شبیه صحنه ای از فیلم دار و دسته ی نیویورکی ها به کارگردانی: " مارتین اسکورسیزی" شده بود. اگر چه آن ها ساطور و قمه و چاقو به دست بودند، ولی این ها با دندان های نیش خود و زوزه کشیدن، واق زدن و خرناس کشیدن برای یکدیگر خط و نشان می کشیدند!(راستی این همه سگ در آن جا از چه طریقی غذای خود را تهیه می کنند؟ نکند با کندن ِ چاله در کنار قبرها از استخوان مرده ها برای سیر کردن شکم خود و توله های شان استفاده می کنند؟!)
پس از دیدن این اوضاع، همسرم گفت:"من که با این وضعیت اگه مُردی،جرات نمی کنم بیام سر قبرت!"
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
خطاب به کّله!
سروده ی: راشدانصاری(خالوراشد)
آه ای سر ِ پرشور من، مهتابی ِ کم نور من
آخر جدایت می کنند از این تن ِ رنجور من
بی مو و با مو هر مدل، می خواهمت از جان و دل
هرگز نباشی مضمحل، ای دولت منصور من
همواره پر شور و شری، از فحش مادر بدترى
پر بادی و کله خری، اى حبّه ى انگور من!
از بوی قرمه سبزی ات، درگیر با دل ضعفه ام
نان مرا آجر نکن ای دشمن خر زور من!
بازوی من چون رستم است،از هر لحاظی محکم است
آوای تو زیر و بم است ای نای و ای سنتور من
گفتم که شادی می کنی، بر تن زیادی می کنی
گفتی که منظورت منم؟گفتم بلی منظور من
از چنگ تو کی رسته ام با دست های بسته ام
از طعنه هایت خسته ام ای نیش تو زن/بور من
گاهی که قاطی میکنی ، بی احتیاطی میکنی
با گنده گوییهای خود. لطفاً نشو ساطور من
با گوش من جنبیده ای، با چشم هایم دیده ای
هر نقشه ای را چیده ای، کردی مهیا گور ِ من
از بس به فکر میهنم ، من خود نمی دانم منم
هستی وبال گردنم ای وصله ی ناجور من
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
سروده ی: راشدانصاری(خالوراشد)
آه ای سر ِ پرشور من، مهتابی ِ کم نور من
آخر جدایت می کنند از این تن ِ رنجور من
بی مو و با مو هر مدل، می خواهمت از جان و دل
هرگز نباشی مضمحل، ای دولت منصور من
همواره پر شور و شری، از فحش مادر بدترى
پر بادی و کله خری، اى حبّه ى انگور من!
از بوی قرمه سبزی ات، درگیر با دل ضعفه ام
نان مرا آجر نکن ای دشمن خر زور من!
بازوی من چون رستم است،از هر لحاظی محکم است
آوای تو زیر و بم است ای نای و ای سنتور من
گفتم که شادی می کنی، بر تن زیادی می کنی
گفتی که منظورت منم؟گفتم بلی منظور من
از چنگ تو کی رسته ام با دست های بسته ام
از طعنه هایت خسته ام ای نیش تو زن/بور من
گاهی که قاطی میکنی ، بی احتیاطی میکنی
با گنده گوییهای خود. لطفاً نشو ساطور من
با گوش من جنبیده ای، با چشم هایم دیده ای
هر نقشه ای را چیده ای، کردی مهیا گور ِ من
از بس به فکر میهنم ، من خود نمی دانم منم
هستی وبال گردنم ای وصله ی ناجور من
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
سد معبر
نوشته ی: راشدانصاری
گلیمت را که از پایت درازتر کنی،
طوری درازت می کنند
که ماموران سد معبر هم نتوانند جمع ات کنند!
مواظب پاهایت باش
خانم دست فروش....
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
نوشته ی: راشدانصاری
گلیمت را که از پایت درازتر کنی،
طوری درازت می کنند
که ماموران سد معبر هم نتوانند جمع ات کنند!
مواظب پاهایت باش
خانم دست فروش....
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
https://www.irna.ir/news/84123215/%DA%A9%D8%A7%D8%B3%D8%AA%
🛑شادی،گوهر گم شده امروز است، مهمتراز تولید شادی تقسیم کردن آن بین اطرافیان است، ادبیات طنز بر خلاف ظاهرش عمیق است، در طنز دردهای عمیق مستتر است، طنز نیش دارد و این نیش به گفته خالو راشد انصاری از طنازان برجسته ملی، لازمه عمق بخشی بیشتر و اثرپذیری این عنصر ادبی است.
🛑قالبی شاد برای درک ژرفای درد
خالو راشد معتقد است که طنز اگر چه در ظاهر و شکل، آیینه سرگذشت و خاطره هایی است که به طور معمول فرجامی نیکو در پی نداشته و تنها به مضحکه ها انجامیده است اما در بطن و متن طنز نیز حکایت ها و دردهای عمیق نیز مستتر است.
⭕طنز را ندانم چه تعریفی دارد ولی خوش تعریفی دارد
🛑مطالعه کن، طنز بنویس، کرونا را بشکن
⭕فضای مجازی لعنتی
این روزنامه نگار و پژوهشگر ادبی به صراحت می گوید: البته " فضای مجازی لعنتی" هم مقداری در این تنبلی ما دخیل شده است.
گپ و گفت صمیمی با خالو راشد و ادیب بندری را در ایرنا ملاحظه فرمایید 👇
www.irna.ir/news/84123215/
🛑شادی،گوهر گم شده امروز است، مهمتراز تولید شادی تقسیم کردن آن بین اطرافیان است، ادبیات طنز بر خلاف ظاهرش عمیق است، در طنز دردهای عمیق مستتر است، طنز نیش دارد و این نیش به گفته خالو راشد انصاری از طنازان برجسته ملی، لازمه عمق بخشی بیشتر و اثرپذیری این عنصر ادبی است.
🛑قالبی شاد برای درک ژرفای درد
خالو راشد معتقد است که طنز اگر چه در ظاهر و شکل، آیینه سرگذشت و خاطره هایی است که به طور معمول فرجامی نیکو در پی نداشته و تنها به مضحکه ها انجامیده است اما در بطن و متن طنز نیز حکایت ها و دردهای عمیق نیز مستتر است.
⭕طنز را ندانم چه تعریفی دارد ولی خوش تعریفی دارد
🛑مطالعه کن، طنز بنویس، کرونا را بشکن
⭕فضای مجازی لعنتی
این روزنامه نگار و پژوهشگر ادبی به صراحت می گوید: البته " فضای مجازی لعنتی" هم مقداری در این تنبلی ما دخیل شده است.
گپ و گفت صمیمی با خالو راشد و ادیب بندری را در ایرنا ملاحظه فرمایید 👇
www.irna.ir/news/84123215/
ایرنا
کاستن از اندوه و تقسیم شادی بین مردم ؛ گپی با خالو راشد
لارستان- ایرنا- شادی،گوهر گم شده امروز است، مهمتراز تولید شادی تقسیم کردن آن بین اطرافیان است، ادبیات طنز بر خلاف ظاهرش عمیق است، در طنز دردهای عمیق مستتر است، طنز نیش دارد و این نیش به گفته خالو راشد انصاری از طنازان برجسته ملی، لازمه عمق بخشی بیشتر و اثرپذیری…
برای راشدانصاری(خالوراشد)
شنیدن
شعر طنز از راشد ِ پُر کار می باید شنید
بس حکایت های معنا دار، می باید شنید
رازِ این دنیای پر مکر و فسون ِ نابه کار
در کلام ِ نغز ِ این عیار می باید شنید
قصه ی آن جامه" ۱ " و دزد کذایی، دوستان
در حراجی گوشه ی بازار می باید شنید
دیدن ِ آن هیکل والا و لرزیدن به خود
از زبان دزد ِ لاکردار می باید شنید
وصف آن قد و قواره از بیان شاعری،
یعنی از "پروانه " در اشعار می باید شنید...
سروده ی:پروانه بیابانی، شاعر پیشکسوت هرمزگانی
پی نوشت:
۱- اشاره شده است به قضیه به سرقت رفتن پیراهن خالوراشد از روی بند رخت داخل حیاط...سال ها پیش البته، الان که الحمدالله خبری از سرقت نیست!
شنیدن
شعر طنز از راشد ِ پُر کار می باید شنید
بس حکایت های معنا دار، می باید شنید
رازِ این دنیای پر مکر و فسون ِ نابه کار
در کلام ِ نغز ِ این عیار می باید شنید
قصه ی آن جامه" ۱ " و دزد کذایی، دوستان
در حراجی گوشه ی بازار می باید شنید
دیدن ِ آن هیکل والا و لرزیدن به خود
از زبان دزد ِ لاکردار می باید شنید
وصف آن قد و قواره از بیان شاعری،
یعنی از "پروانه " در اشعار می باید شنید...
سروده ی:پروانه بیابانی، شاعر پیشکسوت هرمزگانی
پی نوشت:
۱- اشاره شده است به قضیه به سرقت رفتن پیراهن خالوراشد از روی بند رخت داخل حیاط...سال ها پیش البته، الان که الحمدالله خبری از سرقت نیست!
شایعات!
در دوران قرنطینه...
سروده ی: راشدانصاری(خالوراشد)
" سلامی چو بوی خوش ِ آشنایی"
به خوانندگان ستون ِ کذایی! ۱
شما دوستانِ شفیق صمیمی
به ویژه شما شوخ های قدیمی!
که البته منظورِ من از "کذایی"
نبودست چیز بدی هم خدایی!
همانا ستون های طنز است و بنده
ستون ها به یک موی این بنده بنده!
دو هفته نبودم در این جا گمانم
نخوردید یک سیر حلوا گمانم
ولی اندکی چون گذشت از ورودم
نشستم همین مثنوی را سرودم
نبودیم و بد شایعاتی شنیدیم
به گمگشتگان التفاتی ندیدیم
یکی گفته "خالو"ی ماتم ندیده
"کووید"ی(۲) شده رفته کنجی خزیده
یکی گفته سمت حکومت دویده
به پست و مقامی یقیناً رسیده!
شنیدم که گفتند آنتالیا رفت
از آن جا که آمد ندانم کجا رفت
یکی گفته در حال جان دادن است او
یکی گفته در صف پی ِ روغن است او
یکی گفته مال مرا خورده "خالو"
چرا سیب کال ِ مرا خورده خالو؟!
یکی گفته او با "پرستو" پریده (۳)
(زبان بسته "خالو" پرستو ندیده!)
رییسانِ دولت که صاحب کمالند
به دنبالِ برنامه ی مُشت و مالند
گران می شود ناگهان نرخ کالا
نبوده چنین بلبَشو تا به حالا
برنج و حبوبات و اقسام ذالک!
روانه شده سوی دیگر ممالک
لگن های تولید ملی گران شد
سبدهای ما خالی از رنگ نان شد
فراوان ازین ناکسان دیده "خالو"
که رحمت به روباه و کفتار و زالو
علی رغم نشر اکاذیب و طامات
و تشویش اذهان و این اتهامات،
کماکان در این شهرم و زنده باشم
که تخم سخن را پراکنده باشم!
چه شعری پس از بازگشتم سرودم
ببخشید اگر چند روزی نبودم
از امروز در خدمتم با نوشتن
که این ذوق فعلاً نخشکیده در من!
پی نوشت:
۱- اشاره شده است به ستون طنزی در روزنامه که دو هفته بنا به دلایلی تعطیل شد!
۲-اشاره شده است به ویروس منحوس کرونا یا همان کووید ۱۹.
۳- "پرستو" خانم را که خودتان بهتر از بنده می شناسید!!
#خالوراشد(نهنگ خلیج فارس)
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
در دوران قرنطینه...
سروده ی: راشدانصاری(خالوراشد)
" سلامی چو بوی خوش ِ آشنایی"
به خوانندگان ستون ِ کذایی! ۱
شما دوستانِ شفیق صمیمی
به ویژه شما شوخ های قدیمی!
که البته منظورِ من از "کذایی"
نبودست چیز بدی هم خدایی!
همانا ستون های طنز است و بنده
ستون ها به یک موی این بنده بنده!
دو هفته نبودم در این جا گمانم
نخوردید یک سیر حلوا گمانم
ولی اندکی چون گذشت از ورودم
نشستم همین مثنوی را سرودم
نبودیم و بد شایعاتی شنیدیم
به گمگشتگان التفاتی ندیدیم
یکی گفته "خالو"ی ماتم ندیده
"کووید"ی(۲) شده رفته کنجی خزیده
یکی گفته سمت حکومت دویده
به پست و مقامی یقیناً رسیده!
شنیدم که گفتند آنتالیا رفت
از آن جا که آمد ندانم کجا رفت
یکی گفته در حال جان دادن است او
یکی گفته در صف پی ِ روغن است او
یکی گفته مال مرا خورده "خالو"
چرا سیب کال ِ مرا خورده خالو؟!
یکی گفته او با "پرستو" پریده (۳)
(زبان بسته "خالو" پرستو ندیده!)
رییسانِ دولت که صاحب کمالند
به دنبالِ برنامه ی مُشت و مالند
گران می شود ناگهان نرخ کالا
نبوده چنین بلبَشو تا به حالا
برنج و حبوبات و اقسام ذالک!
روانه شده سوی دیگر ممالک
لگن های تولید ملی گران شد
سبدهای ما خالی از رنگ نان شد
فراوان ازین ناکسان دیده "خالو"
که رحمت به روباه و کفتار و زالو
علی رغم نشر اکاذیب و طامات
و تشویش اذهان و این اتهامات،
کماکان در این شهرم و زنده باشم
که تخم سخن را پراکنده باشم!
چه شعری پس از بازگشتم سرودم
ببخشید اگر چند روزی نبودم
از امروز در خدمتم با نوشتن
که این ذوق فعلاً نخشکیده در من!
پی نوشت:
۱- اشاره شده است به ستون طنزی در روزنامه که دو هفته بنا به دلایلی تعطیل شد!
۲-اشاره شده است به ویروس منحوس کرونا یا همان کووید ۱۹.
۳- "پرستو" خانم را که خودتان بهتر از بنده می شناسید!!
#خالوراشد(نهنگ خلیج فارس)
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
برای خالوراشد:
طناز و سخن سنج و بلایی، خالو
هم نور دل و دیده ی مایی، خالو
تا خاک رهت شدم، دمادم گویم
الحق که طلایی تو، طلایی خالو!
ابوالفضل رنجبر راد "مولانا بدپیله"
طناز و سخن سنج و بلایی، خالو
هم نور دل و دیده ی مایی، خالو
تا خاک رهت شدم، دمادم گویم
الحق که طلایی تو، طلایی خالو!
ابوالفضل رنجبر راد "مولانا بدپیله"
پُز ناله
طناز: راشد انصاری
نشر شانی 202 صفحه 30000 تومان
نوشته ی: استاد امین فقیری
" پُز "
سالیانِ مدید پُز دادی
هر چه زورت رسید پز دادی
ذره ذره قَمیش وِل کردی
اندک اندک شدید پُز دادی
هم به نسلِ قدیم خندیدی
هم به نسلِ جدید پز دادی
بعدِ عمری فشار و زوریدن!
با دو شعر سپید، پز دادی
بر سرِ سفره همسرت تا گفت
از برنج حمید، پز دادی!
در شب قدر با دو تا قطره
که ز چشمت چکید، پز دادی
تا به کارَت سریع تر برسند
پس به نام شهید پز دادی...
به رفیقِ قدیمی ِ خود که،
روی هر تپه (دید !) پز دادی
چون امیدت به مالِ مردم بود
به منِ نا امید پز دادی...
این شعر گویای خط مشی و چگونگی تفکر نگرش به جامعه و مسایل آن است. این که مشهور است طنز نویس با تازیانه ای در دست می آید و منتظر است تا خلاف کاری را بیابد و تازیانه را بر گُرده او بیازماید! پس آنان که سُرنا را از سر گشادش می زنند، می خورند و می دزدند و می برند باید بهوش باشند و بدانند پس از اختلاس رقم هایی که ما حتی برای خواندنشان مشکل داریم با سری برافراشته و سینه ی جلو داده بر سرکارشان حاضر می شوند. طنازی چون «خالو راشد » همان انصاری خودمان تازیانه بدست از عقب سر می آید. این شعر برای این آورده شد که ابن الوقت ها به چالش کشیده شوند هَمبانه ای که با اشاره یک سوزن کوچک تمام بادشان در می رود. پس ای خلاف کاران بهراسید چون طنز نویس ما سوزنی در دست می آید.
این چند صفحه به عنوان معرفی کتاب پزناله تقدیم می گردد.
این کتاب گزیده نثر و نظم است که با استقبال مردم روبرو شده و در فاصله ی کوتاهی به چاپ دوم رسیده است.
نگارنده فکر می کردم خالو راشد خودمان فقط در انواع شعر طنز دستی قوی دارد اما بعضی ازحکایت های عبرت آموزش به شعر او طعنه می زند و گاه پیشی می گیرد. خوبی کار راشد در این است که از میان دردها و آلام مردم _ کمبودها ، زیاده روی ها _ حق و ناحق کردن ها ، موضوعاتی بر می گزیند که ما با گوشت و خون خود آن ها را لمس کرده ایم و گاهاً خون دل خورده ایم و دستمان برای انتقام خالی و کوتاه بوده است. پس زمانی که انسانی را همانند راشد انصاری را می بینیم که یک تنه، سینه سپر کرده و در برابر کژی ها و کاستی ها ایستاده است خورشید را شاهد هستیم که خودش را از میان ابرهای تیره به ناگهان رخ می نماید و جهان پیرامونش را روشن می کند.
«راشد انصاری» طبعی روان و پاک دارد. آدم وقتی شعرهای او را می خواند در می یابد که واژه هایی را انتخاب کرده است که چون مروارید گردن بندی زیبا در جایی که باید باشد نشسته است و تلالو آن چشم ها را خیره می کند. مردم در شعرهای او نقش عمده ای دارند. او بلاهت های جامعه را هم می زند اما هیچ گاه فرو دستان را مسخره نمی کند، بی خود نیست که اکثر اشعار دوست مان اجتماعی است و مردم در آن نقش پر رنگی دارند.
"دیدنی ها"
چيزهایی را كه من با چشم خويش ،
ديده ام در شهر ! آيا ديده ای؟
زشت و زيبا هر كجا باشد، ولي
زشت ها را گاه يك جا ديده ای؟
آدمی مسوول با قولی درست،
اتفاقی اين طرف ها ديده ای؟
بر سر تقسيم بيت المال، گاه
عده ای را حین دعوا ديده ای؟
در ميان سفره ی بی چاره ها
جز كمی نان و مربا ديده ای؟
از خوشی مُرديم ! جداً مثل ما،
ملتی را توی دنيا ديده ای؟
نیمه شب تا صبح با خرناس دبش
خفته گان را در مقوّا دیده ای؟
فقر در کشور شبیه کیمیاست،!!
عده ای از فقر دولّا دیده ای؟
هیچ کس کاری ندارد باکسی
درمحیط کار،بپّا دیده ای؟
در میان جمعِ از ما بهتران
پاچه ورمالانِ دانا! دیده ای؟
کارگر را بی جهت اخراج با
منطق و قانونِ تیپا ! دیده ای؟
چيز خاصی از هنر در دختران
جز دماغ رو به بالا ديده ای؟!
(بيت قبلی از دهان من پرید
شاعری بی ذوق چون ما ديده ای؟!)
روی تی شرت پسرها واژه ای
دلنشین و با مسما ديده ای؟
زیر باران عاشقانِ چتر را
خیس مثلِ موش خُرما دیده ای؟
شیخِ ما هم، آش را با جاش خورد
اشتهایی اين چنين را ديده ای؟!
«كار هر بز نيست خرمن كوفتن»
اين تویی«خالو» كه (دنياديده ای)!
اشعار صفحه های ۱۱ و ۱۷ - ۳۲ - ۴۵ - ۵۸ - ۶۵ - ۶۹ - ۷۱ - ۷۵ همه از دردهای مبتلابه جامعه سخن می گویند. گونه گونی موضوعاتی که در باره آن ها شعر سروده اند بسیار حیرت آور و زیباست. شعرهایی هم هستند که یکسره حدیث نفس اند. شاعر مرکز رویدادهاست و همه چیز از ذهن خلاق ایشان نشاء ت می گیرد. به قولی حدیث دردهای شخصی است. جهان را از زاویه دید خود می بیند و به قضاوت می نشیند. در حقیقت در این اشعار شاعر روایتگر فشار مضاعفی است که از دیدن ناراستی ها بر او می رود. او به وسیله شعر اعصاب نا آرام خود را آرام می سازد.
" شب های بی کسی"
گاهی به من سر می زنی
با مشت بر در می زنی
از پشت خنجر می زنی
ای نیش من، ای نوش من
گازی زدم بر سیب تو
ترسیدم از آسیب تو
دسته چک ام در جیب تو
بارِ شما بر دوش من
با این که از اهریمنی
طناز: راشد انصاری
نشر شانی 202 صفحه 30000 تومان
نوشته ی: استاد امین فقیری
" پُز "
سالیانِ مدید پُز دادی
هر چه زورت رسید پز دادی
ذره ذره قَمیش وِل کردی
اندک اندک شدید پُز دادی
هم به نسلِ قدیم خندیدی
هم به نسلِ جدید پز دادی
بعدِ عمری فشار و زوریدن!
با دو شعر سپید، پز دادی
بر سرِ سفره همسرت تا گفت
از برنج حمید، پز دادی!
در شب قدر با دو تا قطره
که ز چشمت چکید، پز دادی
تا به کارَت سریع تر برسند
پس به نام شهید پز دادی...
به رفیقِ قدیمی ِ خود که،
روی هر تپه (دید !) پز دادی
چون امیدت به مالِ مردم بود
به منِ نا امید پز دادی...
این شعر گویای خط مشی و چگونگی تفکر نگرش به جامعه و مسایل آن است. این که مشهور است طنز نویس با تازیانه ای در دست می آید و منتظر است تا خلاف کاری را بیابد و تازیانه را بر گُرده او بیازماید! پس آنان که سُرنا را از سر گشادش می زنند، می خورند و می دزدند و می برند باید بهوش باشند و بدانند پس از اختلاس رقم هایی که ما حتی برای خواندنشان مشکل داریم با سری برافراشته و سینه ی جلو داده بر سرکارشان حاضر می شوند. طنازی چون «خالو راشد » همان انصاری خودمان تازیانه بدست از عقب سر می آید. این شعر برای این آورده شد که ابن الوقت ها به چالش کشیده شوند هَمبانه ای که با اشاره یک سوزن کوچک تمام بادشان در می رود. پس ای خلاف کاران بهراسید چون طنز نویس ما سوزنی در دست می آید.
این چند صفحه به عنوان معرفی کتاب پزناله تقدیم می گردد.
این کتاب گزیده نثر و نظم است که با استقبال مردم روبرو شده و در فاصله ی کوتاهی به چاپ دوم رسیده است.
نگارنده فکر می کردم خالو راشد خودمان فقط در انواع شعر طنز دستی قوی دارد اما بعضی ازحکایت های عبرت آموزش به شعر او طعنه می زند و گاه پیشی می گیرد. خوبی کار راشد در این است که از میان دردها و آلام مردم _ کمبودها ، زیاده روی ها _ حق و ناحق کردن ها ، موضوعاتی بر می گزیند که ما با گوشت و خون خود آن ها را لمس کرده ایم و گاهاً خون دل خورده ایم و دستمان برای انتقام خالی و کوتاه بوده است. پس زمانی که انسانی را همانند راشد انصاری را می بینیم که یک تنه، سینه سپر کرده و در برابر کژی ها و کاستی ها ایستاده است خورشید را شاهد هستیم که خودش را از میان ابرهای تیره به ناگهان رخ می نماید و جهان پیرامونش را روشن می کند.
«راشد انصاری» طبعی روان و پاک دارد. آدم وقتی شعرهای او را می خواند در می یابد که واژه هایی را انتخاب کرده است که چون مروارید گردن بندی زیبا در جایی که باید باشد نشسته است و تلالو آن چشم ها را خیره می کند. مردم در شعرهای او نقش عمده ای دارند. او بلاهت های جامعه را هم می زند اما هیچ گاه فرو دستان را مسخره نمی کند، بی خود نیست که اکثر اشعار دوست مان اجتماعی است و مردم در آن نقش پر رنگی دارند.
"دیدنی ها"
چيزهایی را كه من با چشم خويش ،
ديده ام در شهر ! آيا ديده ای؟
زشت و زيبا هر كجا باشد، ولي
زشت ها را گاه يك جا ديده ای؟
آدمی مسوول با قولی درست،
اتفاقی اين طرف ها ديده ای؟
بر سر تقسيم بيت المال، گاه
عده ای را حین دعوا ديده ای؟
در ميان سفره ی بی چاره ها
جز كمی نان و مربا ديده ای؟
از خوشی مُرديم ! جداً مثل ما،
ملتی را توی دنيا ديده ای؟
نیمه شب تا صبح با خرناس دبش
خفته گان را در مقوّا دیده ای؟
فقر در کشور شبیه کیمیاست،!!
عده ای از فقر دولّا دیده ای؟
هیچ کس کاری ندارد باکسی
درمحیط کار،بپّا دیده ای؟
در میان جمعِ از ما بهتران
پاچه ورمالانِ دانا! دیده ای؟
کارگر را بی جهت اخراج با
منطق و قانونِ تیپا ! دیده ای؟
چيز خاصی از هنر در دختران
جز دماغ رو به بالا ديده ای؟!
(بيت قبلی از دهان من پرید
شاعری بی ذوق چون ما ديده ای؟!)
روی تی شرت پسرها واژه ای
دلنشین و با مسما ديده ای؟
زیر باران عاشقانِ چتر را
خیس مثلِ موش خُرما دیده ای؟
شیخِ ما هم، آش را با جاش خورد
اشتهایی اين چنين را ديده ای؟!
«كار هر بز نيست خرمن كوفتن»
اين تویی«خالو» كه (دنياديده ای)!
اشعار صفحه های ۱۱ و ۱۷ - ۳۲ - ۴۵ - ۵۸ - ۶۵ - ۶۹ - ۷۱ - ۷۵ همه از دردهای مبتلابه جامعه سخن می گویند. گونه گونی موضوعاتی که در باره آن ها شعر سروده اند بسیار حیرت آور و زیباست. شعرهایی هم هستند که یکسره حدیث نفس اند. شاعر مرکز رویدادهاست و همه چیز از ذهن خلاق ایشان نشاء ت می گیرد. به قولی حدیث دردهای شخصی است. جهان را از زاویه دید خود می بیند و به قضاوت می نشیند. در حقیقت در این اشعار شاعر روایتگر فشار مضاعفی است که از دیدن ناراستی ها بر او می رود. او به وسیله شعر اعصاب نا آرام خود را آرام می سازد.
" شب های بی کسی"
گاهی به من سر می زنی
با مشت بر در می زنی
از پشت خنجر می زنی
ای نیش من، ای نوش من
گازی زدم بر سیب تو
ترسیدم از آسیب تو
دسته چک ام در جیب تو
بارِ شما بر دوش من
با این که از اهریمنی