راشد انصاری
796 subscribers
271 photos
24 videos
95 files
284 links
خالو راشد
Download Telegram
حالا که...
نوشته ی: راشدانصاری

* حالا که پس از ۳۰ سال مبل راحتی خریدیم، متاسفانه کسی به خانه ی ما نمی آید! (خدا بگم چکارت کنه ویروس کرونا که باعث شدی کسی متوجه این اتفاق مهم نشه!)

* حالا که من قلیان را گذاشته ام کنار، خانواده ها دسته جمعی به قلیان کشیدن روی آورده اند!( از فردا مجدداً شروع می کنم به کشیدن ِ قلیان، تا همه تَرک کنن!)

* حالا که من گواهی نامه ی رانندگی ام را گرفته ام، مدت هاست که کسی نمی پرسد خرت به چند!( ولی قبلا هر چند قدم یه پلیس گردن کلفتی جلوم می گرفت و می گفت، گواهینامه لطفا...!)

* حالا که من پیر شده ام، از بدشانسی کسی به بزرگ ترها احترام نمی گذارد!( کجایی بی بی جان که نتیجه ی نفرین های خودتو ببینی؟! یادته هی دم به دقیقه می گفتی، الهی پیر شی ننه! حالا دلت خنک شد؟!)
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
مناقشه ی همزمان بر سر خالو راشد و ناگورنو قره باغ؟!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

قبل از هر چیز عرض کنم که خدا شاهد است بنده متولد خاک پاک روستای دیده بان هستم و این را با افتخار عرض می کنم. با کسی هم شوخی ندارم! خب، دوستان دیده بانی ِ عزیز، خیال تان راحت شد؟!
اما این را هم بگویم که نزدیک به چهار دهه است ساکن بندرعباسم. یعنی تقریبا از حدود ۵۰ سالی که از عمرم می گذرد، چهل سالش در هرمزگان بوده ام. و افتخار هم می کنم.
ولی وای به روزی که در مصاحبه ای با رسانه ها، حواسم نباشد و دقیق نام زادگاهم را بر زبان نیاورم! اگر چه در بیشترِ مصاحبه ها بارها تکرار کرده ام که متولد روستای دیده بان از توابع بخش صحرای باغ لارستان هستم. مدارکش هم موجود است،اما باز هم گاهی اوقات اگر بر اثر حواس پرتی و مشکلات زندگی، فراموش کردم نامی از دیده بان عزیز ببرم، اهالی تا مدت ها جواب سلامم را نخواهند داد. از والده ام گله می کنند، از فرزندانم، برادرانم، همشیره ها، عمه و خاله ها و...گله می کنند. حالا اهالی خوشبختانه پس از مدت اندکی از این خطای فاحشم می گذرند، ضمن این که تعدادشان اندک است و می شود با تک تک شان صحبت کرد و دلیل آورد و قانع شان کرد! اما وای به حالم اگر روزی نام یکی از این سه مورد یعنی بخش صحرای باغ، شهرستان لارستان و استان فارس را فراموش کنم، قطعاً "تکه بزرگه ام گوشم است!". اعلام نکردن یکی از این سه مورد همانا و سرازیر شدن سیل پیغام و پسغام و تلفن و...به سمت حقیر همان. باز هم خدا را شکر که این دوبیتی ِ استاد محمد سلمانی را ندیده اند که ایشان نیز همچون صدا و سیما و برخی دوستان تهران نشین فکر کرده اند بنده از اساس متولد بندرعباس هستم! ببینید:
برای خالوراشد:
"تو را با تیغ الماس آفریدند
شبیه شیشه حساس آفریدند

برای آن که از سرما نمیری
تو را در بندرعباس آفریدند!"
به هر حال دوستان عزیز این شعر را ندیده اند و استاد سلمانی نیز کماکان در صحت و سلامت کامل به سر می برد!
حالا این را تا حدودی می توان تحمل کرد، ولی خدا نیاورد روزی که در جشنواره ای مقامی کسب کنم! همواره نگرانم که نکند در جشنواره ای حایز رتبه ای شوم!و بارها به خودم گفته ام که دیگر در جشنواره ای شرکت نمی کنم تا مشکلات بعد از جشنواره را نداشته باشم! اما مگر غم نان اجازه می دهد!
چشم تان روز بد نبیند، یک روز پس از اول شدنم در جشنواره و کنگره ای،روزنامه های لارستان تیتر می زنند: " هنرمند لارستانی در کشور اول شد". و همین که هرمزگانی های عزیز شنیدند همچو تیتری زده اند، شدیداً ناراحت می شوند و به اشکال گوناگون مراتب عصبانیت خودشان را ابراز می کنند. و در مقابل روزنامه های هرمزگانی به محضی که تیتر زدند:"نویسنده و طنزپرداز هرمزگانی در کشور اول شد" ، لارستانی های عزیز شروع می کنند به گلایه و شکایت! و حتی عده ای تلفنی و حضوری به طعنه می گویند: رگ و غیرتت کجا رفت مَرد؟!
برخی کانال های خبری منطقه هم از قافله عقب نمی مانند. مثلاً: "هنرمند صحرای باغی در کشور اول شد." بلافاصله تماس پشت تماس از دیده بان که:"خالو، چرا اصل خودت را گم کرده ای؟! چرا؟ چرا....؟! مگر شما دیده بانی نیستی؟ مگر شما فرزند مرحوم شیخ ماشاالله نیستی؟! چرا؟! آه، چرا؟! " می گویم پدرجان، مگر دیده بان جزو صحرای باغ نیست؟! مگر صحرای باغ جزو لارستان نیست؟! چه اشکالی دارد؟
خب، در اصل همه ی این عزیزان حق دارند و این نشان از محبتی است که نسبت به بنده دارند. این را هم بارها گفته ام که همه جای ایران سرای من است. دیده بان زادگاهم حق دارد، بندرعباس حق دارد، صحرای باغ حق دارد، لارستان حق دارد، فارس حق دارد، هرمزگان هم حق دارد...باور بفرمایید برخی مواقع خودم هم پاک گیج می شوم و نمی دانم کجایی هستم!
جالب است که برخی مواقع در گروه های واتس آپی و تلگرامی، دعوایی که بر سر این بنده ی ناچیز ِ خدا می شود، چیزی است در مایه های جنگ ارمنستان و آذربایجان بر سر قره باغ؟! در آن جا اگر جنگ و دعوا فیزیکی و به اصطلاح جنگ افزاری است، در این جا نرم افزاری (یعنی زبانی!) و قلمی است! گاهی اوقات نیز خالوراشد می شود کشمیر و دوستانی نقش پاکستان و دوستان دیگری نیز نقش هندوستان را بازی می کنند!( حیف نیست وقت خودتان را برای این چیزها تلف می کنید! به جای این کارها بچسبید به کاسبی تان). این همه مشکلات در مملکت داریم، از ویروس منحوس کرونا گرفته تا تحریم و گرانی و نرخ دلار و حبس و بزن و بکوب(این بزن و بکوب با آن بزن و بکوب های ریتمیک و قِرآورنده! فرق می کند) و....حالا شما پیله کرده اید به این که راشد انصاری بندری است یا لاری یا دیده بانی!
گاهی اوقات نیز این بحث ها از سطح مردم عادی بالاتر می رود و به جدال قلمی بین اهل قلم و جماعت ادیب و به اصطلاح روشن فکر جامعه کشیده می شود. آن جا که دوست شاعری از استان فارس، تهدیدکنان می فرماید: "
همه باید تفنگی دس بگیریم
کمک از هر کس و ناکس بگیریم
هم استانی بیا و همتی کن
که خالو رو ز بندر پس بگیریم"
علی فروزانفر - مرودشت.
ملاحظه فرمودید، این شاعر چقدر به قولی توپش پُر است!؟
و دوست شاعر دیگری از جیرفت در پاسخ به ایشان می گوید:"
کلامش شُسته و رُفته است خالو
و گاهی با خودم گفته است خالو

به عشق هرچه انصاریست چون لار،
علاقه مند جیرفت است خالو"
ایرج انصاری فرد.
این دوست شاعرمان تلویحاً می خواهد بگوید که دعوای شما بی خودی است، چرا که خالو به جیرفت تعلق دارد!
در ادامه شاعری بندرعباسی در لفافه اظهار می دارد که خالوراشد، فقط به بندرعباس تعلق دارد و بس! و مردم هرمزگان حاضر به واگذاری این شاعر به فارس نیستند و دقیقاً این قضیه نیز مثل مصوبه ی انتزاع ۵ روستا در شهرستان پارسیان(گابندی) را قبول ندارند! البته خودمان سال ها پیش در راستای حفظ وحدت و همدلی گفته بودیم:
تا موج و غرور و تا تلاطم دارد
راهي به دل و به جان مردم دارد

با ريشه مشترك، ز بندر تا لار
اين اسكله انگار تداوم دارد.
ببخشید که حرف حرف می آورد! و اما بشنوید شعر همان شاعر بندرعباسی که در بالا ذکر خیرش شد:
"این اسکله با همهمه ی جاشویش
آغوش "گنو" با همه ی آهویش

من گفته ام و بار دگر می گویم
بندر فقط و همین یکی خالویش"
حدیث رحیمی- بندرعباس
اما ببینیم دوست طنزپردازمان جناب رضا رفیع چه می فرمایند. ایشان خیلی رندانه یکی به نعل و یکی به میخ زده تا همزمان هم فارسی ها و هم هرمزگانی ها را راضی کند و همچنین همزمان با این شعر، خط و نشانی هم برای شیخ نشین های حاشیه خلیج فارس کشیده باشد:
برای خالوراشد:
سروده: رضا رفیع ، شاعر، طنزپرداز و مجری توانای تلویزیون.
به میلادی شبیه "مارس" هستی
ز راشدهای قوم پارس هستی

بزرگ و مطمئن ، زیبا و جادار
تو خود یک پا خلیج فارس هستی!
دوست شاعر دیگری نیز با یک شعر (تیر) ، سه نشان را زده است:
بداهه ای برای خالو:
"هزاران آفرین از من به استاد
که "هرمزگان"شده با طنزش آباد

سرود دلنشینش شور شیرین
چکاد بیستونش عشق فرهاد

سخن‌های خوشش حلوای "لار" ی
که قُل‌قُل می کند در دیگ قنّاد

نشان روشنایی "دیده بانش"
همیشه خُرَّم و آباد و آزاد
محمدرفیع طاهری_رییس انجمن شعر و ادب گله دار.
برای این که لارستانی های عزیز بعدها گله نکنند، یک رباعی نیز از دوست شاعرِ لاری مان آقای عبدالرضا مفتوحی تقدیم محضر شریف تان می کنیم:
"لبخند زدى چنان گلِ ياس شدي
مانند چكى كه مي شود پاس شدى

اين شد كه شما يك شبه در هرمزگان
خالوى تمام بندر عباس شدى...!" باز هم خوب شد که نفرمودند خاله ی تمام بندرعباس شدی!
الغرض از این جدال های قلمی فراوان است و از ذکر همه ی شعرها و مقاله ها به دلیل ضیق وقت و مسایل دیگر معذوریم!
باز هم این ها به کنار، دوستان اندکی هم هستند که از قضا دیده بانی تشریف دارند اما به این چیزها راضی نمی شوند و همواره منتظرند بنده در مصاحبه ای بگویم روستای دیده بان!! فی الفور از کوره در می روند و تماس می گیرند، یا به محل کارم یا به منزل حتی اگر نیمه شب باشد، مراجعه می کنند و مراتب اعتراض شدیدالحن خود را اعلام می کنند.این دوستان ، می گویند چرا گفته اید روستای دیده بان؟ شما با این کارتان کلاس مان را پایین آورده اید؟
خب، عزیزان من، خوب است بنده به یک روستا، مثلا بگویم این جانب متولد شهر دیده بان یا شهرستان دیده بان هستم؟! شاید هم دوست دارید بگویم استان دیده بان؟! آیا به نظر شما مردم و مسئولان هِرهِر و کِرکِر به ریش بنده و شما نمی خندند؟! یا به فرض مثال اگر من بگویم شهر یا شهرستان، آیا روستای ما بلافاصله ارتقاء پیدا می کند و می شود مرکز بخش یا شهرستان؟! خیر عزیزان دلم، کمی منطقی باشید! و افتخار کنید که روستایی هستید و هستم! به جای تعصبات این چنینی و ...آیا یک بار غیر از همچو مواقعی احوال این همولایتی خودتان را پرسیده اید؟! آیا گاهی پرسیده اید که مثلا این هنرمند همولایتی تان که این همه به ظاهر سنگش را به سینه می زنید، در زندگی چه مشکلاتی دارد؟(خطاب به همان تعداد اندک عرض می کنم!) آیا پرسیده اید این شاعر اقساط وامش را به موقع پرداخت کرده است؟ آیا خبر دارید اجاره خانه اش چند ماه عقب افتاده است؟! آیا اطلاع دارید مدت هاست بیمار است و....و...و...
اما باز هم صاحب این قلم با وجود همه ی این مشکلات، همواره در فکر سربلندی زادگاهش بوده است و خواهد بود و به عشق شما همولایتی ها و هم استانی ها نفس می کشد...
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق/
ثبت است بر جریده عالم دوام او!!😔
😔تسلیت
Forwarded from واران
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👌نظر استاد شفیعی کدکنی درمورد استاد شجریان

@js313
بداهه ای در شب نکوداشت شاعری سرشناس!

سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

فدای خصلت انسانی تو
تمام بره ها قربانی تو

منور کرده سالن را حسابی
بنازم کله ی نورانی تو!!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
چی می شه؟!
سروده: راشدانصاری

هوای جیب ملت گرگ و میشه
برا دشمن ازین بهتر نمیشه

تو این چن ساله با سعی فراوون
جیبا جولانگه ساس و شیپیشه!

می‌گن با لطف این دولت ایشالّا ،
شپش‌ها ریشه كن می‌شن همیشه

با این طرحِ جدیدِ اقتصادی
نمی‌دونی در آینده چه می‌شه!!

می‌گن آقا، دل دولت رو نشكون 
تو حرفات مث سنگه اونا شیشه!(۱)

تموم مشكلات ِ نسل حاضر
فقط اینترنت و سی دی و دیشه!

تو جیب بچه‌ها جای لواشك
كی گفته مملو از «پان» و «حشیشه»؟!

حالا كُلی كلاسا رفته بالا
«كِتامین» اومده همراه«شیشه»!

كه البته همون جنس كتامین
الان اصلش دیگه پیدا نمی‌شه!

(اگه تكرار شد بازم «نمیشه»
ببخشین واقعاً دیدم نمی‌شه!!)

شبا «شیرین» میره از خونه بیرون
«فِری» وافوره دس اش جای تیشه

بگردن دخترا دنبال شوهر
پسرها كارشون ناز و قمیشه!

نترس از های و هوی این جوون‌ها
كسی كه پشتته از نسل پیشه!

اگه سابق سبیلا جذبه‌ای داشت
حالا قدرت دیگه تو دست ریشه

ولی ما بر خلاف خارجی‌ها
ریشامونم اساساً داره ریشه!

به هر صورت بدون كه شیر شیره
چه شیر پاكتی، چه شیر بیشه!

یكی از قیمتش پشتت بلرزه
یكی از هیبتش دل‌ها پریشه

مِگم (۲)دو ضربدر دو می‌شه چن تا؟
می گه جمعش زدم دیدم كه شیشه!

شب جمعه نشسته رو به مشهد
دلِش اما تو بازارای كیشه

تو هم یه گوشه‌ای باید بمیری
اگه اصلاً نداری خرده شیشه!

پی نوشت:
۱- در طنز، از این دست قافیه ها شیرین تر و بامزه ترند!
۲- مِگم همان می گم است! و می گم هم به عبارتی می شود می گویم! پس نتیجه می گیریم که همه اش یکی است! و همه اش از روی آگاهی است(محاوره است!)

#خالوراشد(نهنگ خلیج فارس)
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
حل مشکل شکار و شکارچی!
نوشته ی: راشدانصاری

از این پس شکارچیان می توانند کَل(پازن) و قوچ بالای ۹ سال را شکار کنند. - رسانه ی ملی و جراید

بعد از شنیدن این خبر، فکر کردم با این دستورالعمل جالب، و در عین حال عجیب و غریب، نه تنها شکارچیان بلکه خودِ شکار نیز قطعاً با مشکلاتی مواجه خواهد شد:
به عنوان مثال شکار و شکارچی در فاصله ای ۳۰۰ متری از یکدیگر ایستاده اند. قوچ مشغول علف خوردن و شکارچی نیز برنو به دست پشت تخته سنگی نشانه گیری کرده است. خُب، در این جا نه شکارچی دقیق می داند قوچی را که هدف گرفته چند ساله است و نه قوچ بی زبان از قانون یاد شده اطلاعی دارد.
و از طرفی دیگر اگر شکارچی سن کَل یا قوچی که در تیررس است، مثلا ۹ سال و یک ماه تخمین بزند، بعد که او را با یک گلوله از پای در آورد مشخص شود شکار بخت برگشته به عنوان مثال هشت سال و ۶ ماه داشته است؛ تکلیف چیست؟!
همچنین اگر یک قوچ یا کَلی پیدا شد که با یکی از هم نوعانش مشکل داشت و در حالی که شکارچی از ایشان بپرسد سن شما چقدر است؟ بگوید من ۸ ساله ام اما آن یکی قوچ یا کَلی که پشت آن درخت مشغول چَراست، ده سال دارد؛ و شکارچی هم بزند و او را بکُشد بعد معلوم شود که کلاه سر شکارچی گذاشته است؛ آیا دادگاه او را جریمه و زندانی خواهد کرد یا شکارچی ِ ساده را؟!
و دَه ها موارد این چنینی...
این جانب برای حل این مشکل به وجود آمده توسط مسئولان عزیز، پیشنهاداتی ارایه خواهم داد که امید است راهگشاه باشد:
۱- همه ی قوچ ها و کَل های کشور را شناسایی کنند، و درست مثل خودروها و موتورسیکلت ها پلاک دارشان کنند. با این تفاوت که به جای شماره ی پلاک، سن آن ها را با خطی درشت بر روی آن بنویسند، و از آن جایی که گفته اند کار از محکم کاری عیب نمی کند، یکی زیر دُم قوچ و کل ها نصب و یکی نیز به شاخ آن ها نیز آویزان کنند!

۲- اگر این کار مقدور نبود، کلیه ی کل ها و قوچ ها را به کلاس های زبان برده و از این حیوانات زبان بسته در پایان هر ترم به صورت رایگان امتحان بگیرند و پس از یادگیری زبان آدمیزاد (ترجیحاً فارسی) آن ها را در کوه ها رها کنند. با این کار دیگر نیازی نیست شکارچی سن شکار را از راه دور تشخیص دهد، بلکه می توانند با گفت و مشکل شان را حل کنند. به این صورت:
شکارچی: جناب قوچ! شما چند سال دارید؟
جناب قوچ: بنده دَه سال دارم!
شکارچی: پس بگیر که اومد...(تَق...)
و اگر چنان چه قوچ یا کَل ِ بدجنسی پیدا شد و در حالی که بالاتر از ۹ سال داشت، مثلا ۱۱سال، و به جای این که بگوید:(من ترانه! ببخشید من قوچ ۱۱ سال دارم بگوید ۸ ساله ام) تکلیف چیست؟!
اولاً فکر نمی کنم حیوانات هم مثل ما آدم ها دروغ گفتن بلد باشند، ثانیاً این دیگر مشکل کسی است که قانون یاد شده را وضع کرده است و به راقم این سطور ربطی ندارد!

۳- و یا این که تعدادی آدم ِ آشنا به زبان بُزی (همان قوچ و کَلی) با پرداخت حقوق و مزایا، به عنوان مترجم استخدام کنند تا دایم در کنار قوچ ها و کل ها باشند. این مترجم ها بر خلاف مترجمان کروات مثل چلنگر و...که برای تیم های فوتبال در نظر می گیرند، بایستی حرف های قوچ و کل ها را به صورت دقیق ترجمه کنند نه من درآوردی و الله بختکی!

۴- مبلغ هنگفتی از قوچ ها و کَل ها دریافت شود بابت صدور کارت ملی!
با این کار سن و سال و خلاصه همه ی مشخصات شان ثبت می شود. حتی نفس کشیدن شان! و پس از چند سال مجدداً پولی از آن ها گرفته شود و کارت جدیدتری مثلا الکترونیکی برای شان صادر کنند.درست مثل ما آدم ها که هرازچندگاهی به بهانه ای سرکیسه مان می کنند!
با این کار هم جیب دولت به مرور زمان پُر خواهد شد و هم قوچ ها و کل ها نمی توانند سر ِ شکارچی ها کلاه بگذارند!

۵- در پایان تعدادی گرگ در لباس میش را اجیر کنند و بفرستند داخل گله ی قوچ ها و کَل ها....این گرگ ها ماموریت شان خوردن ِ قوچ و کَل نباشد، بلکه در مدت ماموریت شان هدف فقط شناسایی قوچ و کل سالخورده باشد! به این صورت که ببینند کدام قوچ یا کل درست نمی تواند جست و خیز کند، کدام قوچ یا کل هنگام سربالایی رفتن خیلی زود به نفس نفس زدن می افتد،کدام شان مدام بیمار است، غرغر می کند و سر ِ میش ها داد می زند و از همه مهم تر این که گرگ های در لباس میش رفته بایستی برای پیشبرد اهداف آدم ها تن به هر کاری بدهند، حتی به لحاظ عشق بازی نیز امتحان کنند و ببینند در فصل بهار و ایام (پازن مستون!)کدام یک از پازن ها(کل ها) و قوچ ها حوصله ی عشق بازی ندارند و یا این که مثلا دوست دارند اما در توان شان نیست!

و.....خلاصه این که راه های زیادی برای تشخیص پیر از جوان و ....وجود دارد ولی همه را نمی شود این جا نوشت!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
VID-20201023-WA0018.mp4
24.9 MB
شعر خوانی راشد انصاری👆
بداهه ای برای خالوراشد مشهور به راشدانصاری:

خدا اول، پس از اون خالو راشد
همیشه شاد و خندون خالو راشد

چقد دلبسته داره توی کشور
زده رو دست مجنون خالو راشد

میون تک تک طنزینه ای ها
نباته بین قندون خالو راشد

واسه روزنامه مطلب می نویسه
هنر داره فراوون خالو راشد

به نوعی یکه تاز شعر طنزه
همیشه توی میدون خالو راشد

چقد دوس داره رقص بندری رو
کنار رود کارون خالو راشد

برامون آلبالو 🍒می فرسته دائم
عزیزه،نازه،ای جون خالو راشد!

برای بودنت در حوزه ی طنز
تشکر،خیلی ممنون خالو راشد

مصطفی علوی - استهبان
VID-20201023-WA0021.mp4
22.2 MB
قسمت دوم شعرخوانی راشد انصاری
جشن

برگزاری مراسم جشنی خودمانی! با وجود فشارهای اقتصادی، تحریم ، ویروس کرونا ، تورم و اختلاس و غیره....!
سروده ی: راشدانصاری(خالوراشد)

آهای ای همسایه های ما
همسایه های با صفای ما
امشب خبر دارید
در خانه ی چون لانه موش ما!
جشن و سرور و شادمانی
می شود بر پا؟!
البته این جشنی که می گویم
با جشن ِ از ما بهتران توفیر خواهد داشت
جشن ِ خرید ِ ملک و ماشین نیست
آری همین جوری است....!
*
امشب عیال ِ نازنین ِ ما
آن کس که در سابق
چیزی به غیر از " املت و نیمرو" نمی دانست
این بار ایشان کرده غوغایی.....
*
آری همین امشب
دیگش " چلو" دارد
یعنی پلو دارد!
***

بَه بَه عجب شامی
بَه بَه عجب خوابی
بَه بَه عجب خواب ِ پریشانی

#خالوراشد(نهنگ خلیج فارس)
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
VID-20201030-WA0043.mp4
11.7 MB
شعرخوانی راشدانصاری در برنامه ی لایو اینستاگرام
آزادی در زندان!
نوشته ی: راشدانصاری

آخر این چه ترازی ست، بعضی باید در ناز و نعمت دست و پا بزنند و شلنگ تخته بیاندازند و غرق بشوند، آن وقت ما باشیم و نُهی که گرو هشت و هفت و شش و پنج و باقی اعداد طبیعی و غیر طبیعی زیرین است...!
خسته بودم دیگر (البته حالا نیستم!) از پیش رفتن شکم آن ها و پس رفتن اشتهای خودم در مواجهه با تخم مرغ به هر شکل و شیوه ای که پخته شده باشد.
آخر چرا مردم هر کاری دل شان می خواست می کردند و هر جایی را که عشق شان می کشید می رفتند، ولی من باید همیشه کار کنم و جان بکنم و نگران باشم و تخم مرغ هایم را بشمارم و تخم مرغ هایم را بخورم و نهایتش این که چند ساعتی هم وقت بشود کنج این چهاردیواری نمور تخم مرغ هایم را باد بزنم. دلم خوش بود که زنده ام مثلا، آزادم ؟؟
یک بار که حسابی از این آزادی مسخره خسته شده بودم جرقه ای توی سرم خورد به سیم آخر مغزم و رفتم زندان. زندانی بزرگ در مرکز شهر. از همان زندان هایی که به قول مسئول محترمی همه چیز دارد مثل "هتل!" چند ستاره!
یادم می آید زمانی که داوطلب رفتن به زندان شدم، بیشتر ِ دوستانم تعجب کردند. نمی دانم چرا.
روز اول که وارد زندان شدم نفسی از ته اعماقم کشیدم و گفتم: "آخیش راحت شدم."
یکی گفت: "از چی؟"
گفتم: "از دست این آزادی لامصب!"
یک دفعه همه کنار رفتند، راهرویی برایم درست کردند تا از بین شان رد بشوم.‌نمی دانم چرا ولی شاید مرا با آدم خطرناکی اشتباه گرفته بودند. توی چشم هایشان که نگاه می کردم ترس را می دیدم. این طور شد که در زندان به هر بندی که دوست داشتم می توانستم سر بزنم، البته به جز بند نسوان. اشکالی هم نداشت، چون من از آزادی ِ بیرون از زندان فرار کرده بودم و این چیزها برایم مهم نبود.
یک روز که رفته بودم داخل بند سارق ها و...با یکی شان دوست شدم. "سعید سیاه" ، می گفت قفل در ِ ماشین ها رو باز می کرده.
- چه طوری بازشون می کردی آقا سعید؟
- جونم برات بگه داش سلولی، با هر چی دستمون بیاد، با یه تکه سیخ ، با سنجاق قفلی، با...
بغلی پرید و گفت:" اینا دیگه خیلی قدیمی شده."
- پس شمام کارِت باز کردنه؟
- بله داش سلولی . اما با یه روش جدید!
- چه طوری؟
- ماشینی که هر چهار درش قفل باشه، کافیه که یه فندک معمولی داشته باشی و درش رو باز کنی و بندازی داخل اگزوزش. در ایکی ثانیه با یه صدای بووومب هر چهار در و صندوق عقب و حتی کاپوت ماشین باز می شه.
اولین بار بود که بهم خوش می گذشت و فکر می کردم دارم پیشرفت می کنم. آن جا می شد دوستان متخصص زیادی پیدا کرد، تازه همه چیز مفتی بود، صبحانه ، ناهار، شام. از غُرغُر عیال هم خبری نبود. فکر ماه بعدی و اجاره خانه و قسط بانک و قبض برق و آب و تلفن هم نداشتم.
یک شب در بند دیگری دوستی پیدا کردم به نام "مجیدچشم بند". این آقا مجید،استاد جیب بری بود. از آن فوق تخصص های کیف قابی. همه ی ‌فنون ِ جیب بُری را مفت و مجانی یادم داد. یکی از خوبی های آن جا این بود که همه کلاس هایش رایگان بود نه مثل بیرون که خدا تومان مثلا برای کلاس زبان پول می گرفتند اما آخرش زبان مادری خودت هم فراموش می کردی!
شب دیگری در کلاس حمل قاچاق و مواد مخدر شرکت کرده بودم. در آن جا استادی تدریس می کرد به تمام معنا استاد. نه مثل اساتید خارج از زندان که از صد تا یک نفرشان استاد واقعی هستند! این استاد حتی نحوه ی وارد و خارج کردن مواد از زندان را آموزش می داد. آخر آن جا وفور نعمت بود و همه چیز به مرز صادرات رسیده بود!
البته یک بار هم در کلاس قتل شرکت کردم که تا چند شب کابوس می دیدم. خیلی وحشتناک بود. به استاد گفتم، واقعاً عذر می خواهم بنده دل این چیزها را ندارم استاد. آخر می دانید که در پایان هر کلاس هنرجویان بایستی در امتحان عملی شرکت می کردند.
در کلاس آموزش ِ سلطان شدن هم بارها شرکت‌کردم به خصوص "سلطان نمک" و "سلطان سکه" و...نیز ولی از بس سطح کلاس و درس ها بالا بود، چیزی یاد نگرفتم.
بین خودمان باشد یک بار در کلاس اختلاس مدیران از بیت المال شرکت کردم که از همه ی کلاس ها جذاب تر بود. ضمن این که از همه ی کلاس ها بیشتر هنرجو داشت. استادان این کلاس همگی از مسئولین سابق یا به قول خودشان آینده بودند. این عزیزان تمام تجرییات گران بهایی را که در طول دوران خدمت شان فرا گرفته بودند،در طبَق اخلاص می گذاشتند و رایگان به ماها آموزش می دادند. یک ترم اش فقط در زمینه ی راه های فرار به کانادا پس از اختلاس و ارتشاء بود.
در مدتی که زندان بودم چیزهای دیگری هم یاد‌ گرفتم که نمی توانم به شما بگویم. مثلا نحوه ی ورود تلفن همراه توسط زندانی ها به داخل زندان! و طریقه جاسازی آن در انباری و چیزهای دیگری که خجالت می کشم این جا عنوان کنم...
در کنار همه این ها،کلاس ها و کارگاه های خسته کننده ای مثل تعمیرات تلویزیون، جوشکاری، نجاری و...هم بود که مشتری چندانی نداشت!
بیشتر از این زحمت ندهم. حالا مدتی است که از زندان بیرون آمده ام و
خدا را شکر وضع زندگی ام فول است. مدت هاست که دیگر دغدغه ی پرداخت اجاره خانه ندارم چون تعدادی ویلا و آپارتمان خریده ام به چه بزرگی. مجتمعی تجاری هم دارم البته اگر ریا نباشد در بهترین جای شهر. صبح ها که راننده می آید دنبالم صندلی عقب ماشینم‌ می نشینم و فکر می کنم به گذشته، به روزهای که خسته شده بودم، به تخم مرغ، به نفسی که توی زندان کشیدم و خلاص شدم از دست آزادی...
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
طنز ِ تلخ روستا
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

این که روستا بهتر است به همان وضعیت و بافت روستایی ِ خودش باقی بماند، شکی نیست. روستا باید به تمام معنا روستا باشد.این همه ساختمان های شیک و گران قیمت و چند طبقه چیزی به زیبایی و کلاس روستا که نمی افزاید، هیچ! بلکه کم هم می کند. در روستا پس از بارش باران باید بوی کاهگل و خشت و کود و....از کوچه پس کوچه هایش به مشام برسد، نه بوی تند ادکلن فرانسوی!
در روستا بایستی صبح ها با قوقولی قوقوی خروس ِ روی دیوار از خواب بیدار شویم، نه زنگ های بد آهنگ تلفن همراه! در کوچه های روستا به جای رد ِ لاستیک خودروهای آن چنانی، باید جای پای گاو و الاغ و گوسفند را مشاهده کنیم...
باور کنید بنده به هیچ وجه مخالف پیشرفت نیستم، اما نه این پیشرفتی که جوان های روستا زمین های کشاورزی خود را رها کنند و به شهرها هجوم ببرند.این پیشرفت نیست. پیشرفت آن است که شما در روستا، کشاورزی کنید و انواع و اقسام میوه ها ، غلات، صیفی جات و...داشته باشی و شهری ها را برای خرید به روستا بکشانید. البته در این راه مسئولان نیز بایستی با در اختیار گذاشتن تسهیلات و فراهم کردن شرایط و امکانات، جوانان جویای کار و بی کار را یاری کنند و ترتیبی داده شود تا با ایجاد اشتغال جوان ها،جلوی مهاجرت بی رویه همولایتی ها به شهر گرفته شود.
حیف و صد حیف که روستای ما فقط نام روستا را با خود یدک می کشد. خانه های ما به جای این که به صورت باغ ویلایی و مملو از درخت و گل و گیاه باشد، در و دیوارش با آجرهای نما و کاشی و سرامیک های رنگ و وارنگ تزیین شده است. در این خانه های تنگ و قفس مانند، نفس کشیدن مشکل است. درست شبیه زندان های(به ظاهر خانه) ی شهری است که نفس آدم می گیرد.چه شد آن هوای پاک و مطبوع روستا؟چه شد آن خانه های بزرگ قدیمی که هر گوشه اش درخت خرما، کُنار ، لیمو و ....کاشته بودیم؟
بدتر از این ها، تازگی درخت های اطراف روستا هم قطع کرده اند و ریشه اش را در آورده اند تا به جای آن ساخت و ساز کنند.عجبا...آن هم خانه های خالی که دل شان خوش است فقط طی سال، ۱۵ روز تعطیلات نوروز داخل آن زندگی کنند.
اما خودمانیم امکانات اولیه نیز همچون برق ، آب ، تلفن ، بیمارستان و....در روستا بسیار ضروری است.(که البته آب مان شور است و برق مان بیشتر اوقات در حال رفت و آمد! و نوسان و بیمارستان هم که خدا را شکر نداریم!) به هر حال به دلیل دور بودن از شهر، امکانات رفاهی ِاین چنینی و...حتی از شهرها هم واجب تر است.
ضمن آن که تکنولوژی را نیز نباید دست کم بگیریم و بی خیالش شویم.
به عنوان مثال همین اینترنت!
سرعت اینترنت در روستای ما چیزی است در مایه های راه رفتن لاک پشت های پیر ! نه تنها اینترنت که آنتن دهی تلفن همراه نیز برخی مواقع مشکل دارد. گاهی وقت ها اتفاقی رخ می دهد، اما خط ها چنان قَر و قاطی است و دچار اختلال که نمی توانید با جایی ارتباط برقرار کنید!
در روستای ما وضعیت اینترنت همراه اول افتضاح است. فرض بفرمایید اگر شما قصد داشته باشید کلیپی یا عکسی و مطلبی را برای شهر یا روستاهای اطراف بفرستید، اگر همزمان با شروع ارسال کلیپ،خودتان شروع به دویدن کنید؛ قطعا زودتر به مقصد خواهید رسید تا کلیپ تان!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
Forwarded from خالوراشد
خالوراشد
Photo
قطعه ی هنرمندان!
نوشته ی: راشدانصاری

مستحضرید که در مملکت ما، به مُرده ها بیشتر از زنده ها بهاء داده می شود.( به ویژه هنرمند جماعت که بیشترشان بعد از مرگ تجلیل می شوند و قدر می بینند!).
این شد که گفتیم از خدمت تان مرخص شویم و برویم و بیش از این مزاحم مسئولان محترم و مقامات گرامی نشویم! ضمن آن که شاید تقی به توقی خورد و به جای زادگاهمان ، در آن دنیا نکوداشتی، بزرگ داشتی، چیزی برای ما نیز بگیرند!
ولی بین خودمان باشد،هفته ی گذشته صحنه ای را در آرامستان بندرعباس (باغو) دیدم که از رفتن به دیار ابدی پشیمان شدم.
عصر پنج شنبه گذشته به اتفاق خانواده رفته بودیم سری به دوستان هنرمندم در قطعه ی به اصطلاح هنرمندان بزنیم. همان جایی که پیشاپیش سفارش کرده ام زمینی به اندازه ی دو قطعه قبر برایم در نظر بگیرند. چرا که در یک قبر معمولی محال است جا بگیرم و راحت باشم! به هیکلم نگاه کنید. آیا این هیکل در یک قبر جا می گیرد؟! (هر چند بعد از تحریم و خروج ترامپ لعنتی از برجام، مقداری از قُطرم کم شده است و مثل سابق از چربی های دور شکمم نیز خبری نیست!)
نزدیکی های باغو که رسیدیم، از دور ، متوجه شدم چقدر دور و برِ قبرها شلوغ است.‌ بین خودمان باشد کلی خوشحال شدم و در دل گفتم، خدا را شکر که مردم ما به هنرمندان و بزرگان خودشان تا این حد احترام قائل اند. لااقل پس از مرگ فراموش شان نکرده اند.
اما چشم تان روز بد نبیند، وقتی رسیدیم دیدم خبری از آدم نیست، بلکه حدود چهل پنجاه قلاده سگ ولگرد روی قبرها مشغول ورجه و ورجه و بازی و سرگرمی و عیش و نوش و کارهای دیگری هستند که نمی شود نوشت!
داشتیم به اتفاق خانواده به این صحنه ی هیجان انگیز که البته احتیاج به سانسور هم داشت، نگاه می کردیم که ناگهان متوجه شدیم تعدادی سگ وحشی ِ دیگر عوعو کنان آمدند و به این گروه حمله کردند. این گروه که ظاهراً خود را مالک قبرها می دانستند، نیز آماده ی دفاع شدند. درست شبیه صحنه ای از فیلم دار و دسته ی نیویورکی ها به کارگردانی: " مارتین اسکورسیزی" شده بود. اگر چه آن ها ساطور و قمه و چاقو به دست بودند، ولی این ها با دندان های نیش خود و زوزه کشیدن، واق زدن و خرناس کشیدن برای یکدیگر خط و نشان می کشیدند!(راستی این همه سگ در آن جا از چه طریقی غذای خود را تهیه می کنند؟ نکند با کندن ِ چاله در کنار قبرها از استخوان مرده ها برای سیر کردن شکم خود و توله های شان استفاده می کنند؟!)

پس از دیدن این اوضاع، همسرم گفت:"من که با این وضعیت اگه مُردی،جرات نمی کنم بیام سر قبرت!"

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
خالوراشد
Photo
عکاس؛ راشدانصاری
مکان: آرامستان باغو