🕯 غزل به سوگ نشست
🔴 یادبودی از حضور محمدعلی بهمنی در گراش
▫️محمدعلی بهمنی شاعر و ترانهسرا نامور ۹ شهریورماه ۱۴۰۳ در ۸۲ سالگی در تهران درگذشت.
به گزارش هفتبرکه پدر و مادر محمدعلی بهمنی اهل تهران بودند اما او بیشتر زندگی خود را در شهر بندرعباس گذارند و از موثرترین چهرههای ادبی هرمزگان و یکی از غزلسرایان بزرگ معاصر بود.
▫️بهمنی اشعاری در قالبهای مختلف داشت اما بیش از هر چیز به عنوان یک غزلسرا شناخته میشد و در میان مردم نیز ترانههای او معروفتر است.
🔊 خرچنگهای مردابی با صدای حبیب
🔊 دهاتی با صدای شادمهر عقیلی
🔊 بهار بهار با صدای تورج شعابخانی
از آشناترین ترانههای بهمنی است.
▫️محمدعلی بهمنی آبان ۱۳۸۹ با همراهی همسرش و راشد انصاری به گراش سفر کرد.
▫️برگزاری کارگاه ادبی و حضور و شعرخوانی در جلسه ۶۰۰ انجمن شاعران و نویسندگان گراش یادگار این سفر بود.
🔴 یادبودی از حضور محمدعلی بهمنی در گراش
▫️محمدعلی بهمنی شاعر و ترانهسرا نامور ۹ شهریورماه ۱۴۰۳ در ۸۲ سالگی در تهران درگذشت.
به گزارش هفتبرکه پدر و مادر محمدعلی بهمنی اهل تهران بودند اما او بیشتر زندگی خود را در شهر بندرعباس گذارند و از موثرترین چهرههای ادبی هرمزگان و یکی از غزلسرایان بزرگ معاصر بود.
▫️بهمنی اشعاری در قالبهای مختلف داشت اما بیش از هر چیز به عنوان یک غزلسرا شناخته میشد و در میان مردم نیز ترانههای او معروفتر است.
🔊 خرچنگهای مردابی با صدای حبیب
🔊 دهاتی با صدای شادمهر عقیلی
🔊 بهار بهار با صدای تورج شعابخانی
از آشناترین ترانههای بهمنی است.
▫️محمدعلی بهمنی آبان ۱۳۸۹ با همراهی همسرش و راشد انصاری به گراش سفر کرد.
▫️برگزاری کارگاه ادبی و حضور و شعرخوانی در جلسه ۶۰۰ انجمن شاعران و نویسندگان گراش یادگار این سفر بود.
بداهه ای برای بهمنی عزیز
سروده ی: راشدانصاری
با زمزمه ای شنیدنی خواهم شد
در چشمه ی عشق دیدنی خواهم شد
من طفل دبستانیِ شعرم! از مهر،
شاگرد کلاس «بهمنی» خواهم شد
#خالوراشد
@rashedansari
سال ها پیش برای تولد استاد بهمنی گفته بودم
سروده ی: راشدانصاری
با زمزمه ای شنیدنی خواهم شد
در چشمه ی عشق دیدنی خواهم شد
من طفل دبستانیِ شعرم! از مهر،
شاگرد کلاس «بهمنی» خواهم شد
#خالوراشد
@rashedansari
سال ها پیش برای تولد استاد بهمنی گفته بودم
راشد انصاری
Photo
به ترتیب از سمت چپ بانو سیلوانا سلمانپور شاعر اوزی. راشدانصاری.محمدعلی شامحمدی هنرمند گراشی. زنده یاد: استاد احمد اقتداری گراشی. دکتر صادق رحمانی. زنده یاد استاد محمدعلی بهمنی. دکتراسدالله نوروزی شاعر و استاد دانشگاه. 😔
دور زدن حاجی عبدالرحمان!
نوشته ی: راشدانصاری
برای انجام کاری رفته بودم بازار. حاجی عبدالرحمان از دوستان و همشهری های بازاری ام به محض دیدنم از داخل مغازه اش آمد بیرون و گفت:" آقا بی زحمت تشریف بیارین داخل، مشکلی پیش آمده باید باهاتون مشورت کنم."
دستم را گرفت و به اتفاق رفتیم داخل. گفت:" آقا شما بگو من چه کار کنم؟"
- چی رو چکار کنید حاجی؟
- امروز صبح شخصی تماس گرفت و گفت، من محبی هستم و مقداری جنس می خواستم بفرستی برامون. گاریچی رو فرستادم خدمت تون الان می رسه. فاکتور هم بده دستش تا بعداً برات کارت به کارت کنم.
خب من هم که آقای محبی و فرزندانش رو سال هاست می شناسم و از مشتری های خوش حساب و قدیمی ِ بنده هستن.
- خُب، مشکل کجاست پس؟
- مشکل این جاست که نیم ساعت بعد از این که ۲۲ میلیون تومن بار فرستادم، تماس گرفتم که ببینم بارها رسیدن یا نه که آقای محبی گفت بار ِ چی؟ بار ِ کی؟ ما که جنس درخواست نداده بودیم! گفتم، باباجان مگه شما نبودی با یه شماره ی ایرانسل جدید تماس گرفتی و جنس سفارش دادی؟ گفت خیر.
- عجبا! یعنی محبی ِ خوش حساب و مشتری قدیمی ات به این آسونی دّبه درآورد؟
- خیر، همون طوری که قبلا عرض کردم محبی آدم درستیه. به همین دلیل زود در ِ مغازه رو قفل کردم و رفتم توی بازار گشتم و خدا را شکر گاریچی رو پیدا کردم. گفتم جنس ها رو کجا تحویل دادی؟ به جای این که ببره خیابون.... گفت توی بازار فلان مغازه... به اتفاق رفتیم. خوشبختانه چون مال حلال بود و حاصل سال ها دسترنجم! زود سر نخ رو گیرآوردم. صاحب مغازه گفت درسته، اما آقای طاهری همسایه تون اومدن تحویل گرفتن!
- با دست اشاره کردم همین طاهری ِ خودمون رو به رویی؟
- بله. خودشه.
- خب، حالا از من چکاری ساخته است؟
- بی زحمت برو ببین اولاً قبول می کنه یا نه؟ بعد هم ۲۲ میلیون تومن ازش بگیر.
- چرا خودت نمی ری؟
- ما مدت هاست با هم قهریم. به طوری که اگه تنهایی جایی منو ببینن کّله ام رو می کَنن!
تعجب کردم. دو تا همشهری، فامیل و همسایه به خاطر مال دنیا چرا باید این طور باشن؟!
از مغازه اش که خارج شدم، دیدم آقای طاهری جلوی مغازه ی حاجی عبدالرحمان ایستاده و همین که مرا دید، لبخندی زد و گفت:
- حتماً جریان رو شنیدی؟
- بله. کار شما بوده؟
- دقیقاً...پولش رو هم می دم.
- آخه چرا؟ این چه کاریه؟ هم نفس این کار بده و هم آقای محبی رو طفلک خراب کردی پیش حاجی و هم...
- ببین آقا جان! این حاجی عبدالرحمان سال هاست که مثل آمریکا ما رو تحریم کرده! گاهی اوقات شده که مشتری یه دونه سشوار می خواسته رفتیم ولی بِهمون نداده و به همین خاطر مشتری چندمیلیونی از دست دادیم و بعد دیدیم رفته از مغازه ی خودش یا همسایه ها خرید کرده! بارها شده التماس کردیم، حاجی فاکتور نوشتیم برای مشتری اما حالا که طرف متوجه شده یک قلم از جنساشو نداریم می گه بقیه رو هم نمی خوام و اگه ممکنه شما اون یه قلم رو به ما بده چون هیشکی تو بازار نداره؛ اما نداده...علاوه بر این ها روزهای تعطیل می آد مغازه رو باز می کنه و مشتری های ما رو می کشونه سمت خودش. صبح ها ساعت ۵ می آد مغازه اش رو باز می کنه و چتربازهای ما که منتظرن جنس بهشون بدیم ببرن شهرستان، از چنگ مون در می آره. اگه دید یه مشتری از مغازه ی ما اومد بیرون و مثلا جنسی دستشه، بلافاصله می گه چن خریدی؟ و فوری بهش می گه بِهت قالب کردن؛ من ارزون تر می دم!
همین طور مسلسل وار داشت می گفت که ترمز دستی اش را به اصطلاح کشیدم و گفتم:
- خُب، همه ی این ها شاید به خاطر اینه که قهرید با هم؟
- نه بابا، قبلاً که آشتی بودیم هم همین آش بود و همین کاسه. تحت هیچ شرایطی جنس به ما نمی ده.
- حالا چرا به نام آقای محبی جنس ها رو از چنگش در آوردی؟
- ما مدت هاست که با این ترفند حاجی عبدالرحمان رو دور می زنیم! این بار قرعه به نام طفلک محبی افتاد.
- عجب!! چطوری این فکر به سرتون زد؟
- مگه نشنیدی بعضی از خبرگزاری ها اعلام کرده بودن ایران با دور زدن تحریمهای آمریکا از طریق مالزی و....به فروش « مخفیانه» نفت دست میزنه؟ خب، ما هم وقتی جنس نداریم و داریم ورشکست می شیم، مجبوریم از طریق امثال "محبی" ها تحریم های حاج عبدالرحمان رو دور بزنیم! و اجناس مون رو تهیه و به فروش برسونیم.
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری
برای انجام کاری رفته بودم بازار. حاجی عبدالرحمان از دوستان و همشهری های بازاری ام به محض دیدنم از داخل مغازه اش آمد بیرون و گفت:" آقا بی زحمت تشریف بیارین داخل، مشکلی پیش آمده باید باهاتون مشورت کنم."
دستم را گرفت و به اتفاق رفتیم داخل. گفت:" آقا شما بگو من چه کار کنم؟"
- چی رو چکار کنید حاجی؟
- امروز صبح شخصی تماس گرفت و گفت، من محبی هستم و مقداری جنس می خواستم بفرستی برامون. گاریچی رو فرستادم خدمت تون الان می رسه. فاکتور هم بده دستش تا بعداً برات کارت به کارت کنم.
خب من هم که آقای محبی و فرزندانش رو سال هاست می شناسم و از مشتری های خوش حساب و قدیمی ِ بنده هستن.
- خُب، مشکل کجاست پس؟
- مشکل این جاست که نیم ساعت بعد از این که ۲۲ میلیون تومن بار فرستادم، تماس گرفتم که ببینم بارها رسیدن یا نه که آقای محبی گفت بار ِ چی؟ بار ِ کی؟ ما که جنس درخواست نداده بودیم! گفتم، باباجان مگه شما نبودی با یه شماره ی ایرانسل جدید تماس گرفتی و جنس سفارش دادی؟ گفت خیر.
- عجبا! یعنی محبی ِ خوش حساب و مشتری قدیمی ات به این آسونی دّبه درآورد؟
- خیر، همون طوری که قبلا عرض کردم محبی آدم درستیه. به همین دلیل زود در ِ مغازه رو قفل کردم و رفتم توی بازار گشتم و خدا را شکر گاریچی رو پیدا کردم. گفتم جنس ها رو کجا تحویل دادی؟ به جای این که ببره خیابون.... گفت توی بازار فلان مغازه... به اتفاق رفتیم. خوشبختانه چون مال حلال بود و حاصل سال ها دسترنجم! زود سر نخ رو گیرآوردم. صاحب مغازه گفت درسته، اما آقای طاهری همسایه تون اومدن تحویل گرفتن!
- با دست اشاره کردم همین طاهری ِ خودمون رو به رویی؟
- بله. خودشه.
- خب، حالا از من چکاری ساخته است؟
- بی زحمت برو ببین اولاً قبول می کنه یا نه؟ بعد هم ۲۲ میلیون تومن ازش بگیر.
- چرا خودت نمی ری؟
- ما مدت هاست با هم قهریم. به طوری که اگه تنهایی جایی منو ببینن کّله ام رو می کَنن!
تعجب کردم. دو تا همشهری، فامیل و همسایه به خاطر مال دنیا چرا باید این طور باشن؟!
از مغازه اش که خارج شدم، دیدم آقای طاهری جلوی مغازه ی حاجی عبدالرحمان ایستاده و همین که مرا دید، لبخندی زد و گفت:
- حتماً جریان رو شنیدی؟
- بله. کار شما بوده؟
- دقیقاً...پولش رو هم می دم.
- آخه چرا؟ این چه کاریه؟ هم نفس این کار بده و هم آقای محبی رو طفلک خراب کردی پیش حاجی و هم...
- ببین آقا جان! این حاجی عبدالرحمان سال هاست که مثل آمریکا ما رو تحریم کرده! گاهی اوقات شده که مشتری یه دونه سشوار می خواسته رفتیم ولی بِهمون نداده و به همین خاطر مشتری چندمیلیونی از دست دادیم و بعد دیدیم رفته از مغازه ی خودش یا همسایه ها خرید کرده! بارها شده التماس کردیم، حاجی فاکتور نوشتیم برای مشتری اما حالا که طرف متوجه شده یک قلم از جنساشو نداریم می گه بقیه رو هم نمی خوام و اگه ممکنه شما اون یه قلم رو به ما بده چون هیشکی تو بازار نداره؛ اما نداده...علاوه بر این ها روزهای تعطیل می آد مغازه رو باز می کنه و مشتری های ما رو می کشونه سمت خودش. صبح ها ساعت ۵ می آد مغازه اش رو باز می کنه و چتربازهای ما که منتظرن جنس بهشون بدیم ببرن شهرستان، از چنگ مون در می آره. اگه دید یه مشتری از مغازه ی ما اومد بیرون و مثلا جنسی دستشه، بلافاصله می گه چن خریدی؟ و فوری بهش می گه بِهت قالب کردن؛ من ارزون تر می دم!
همین طور مسلسل وار داشت می گفت که ترمز دستی اش را به اصطلاح کشیدم و گفتم:
- خُب، همه ی این ها شاید به خاطر اینه که قهرید با هم؟
- نه بابا، قبلاً که آشتی بودیم هم همین آش بود و همین کاسه. تحت هیچ شرایطی جنس به ما نمی ده.
- حالا چرا به نام آقای محبی جنس ها رو از چنگش در آوردی؟
- ما مدت هاست که با این ترفند حاجی عبدالرحمان رو دور می زنیم! این بار قرعه به نام طفلک محبی افتاد.
- عجب!! چطوری این فکر به سرتون زد؟
- مگه نشنیدی بعضی از خبرگزاری ها اعلام کرده بودن ایران با دور زدن تحریمهای آمریکا از طریق مالزی و....به فروش « مخفیانه» نفت دست میزنه؟ خب، ما هم وقتی جنس نداریم و داریم ورشکست می شیم، مجبوریم از طریق امثال "محبی" ها تحریم های حاج عبدالرحمان رو دور بزنیم! و اجناس مون رو تهیه و به فروش برسونیم.
#خالوراشد
@rashedansari
در راستای بی برقی ها و بی آبی های جنوب
حمله رستم
سروده:راشدانصازی(خالوراشد)
اندر حکایت حمله رستم به هرموزگان! و گرفتار شدن او و سپاهیانش درآن بلاد و باقی قضایا...
شبی تیره چون زلف محبوب من
تهمتن به تهمینه گفت این سخن
که ای همسر خوب و با جــربزه
برایــم بکن قاچ یـــک خـــربزه!
سپس سوی لشکر برو بی درنگ
بگو تا نوازنــد شیــپور جنـــگ
بگو با همــه تا به وقت ســحر
که آماده باشـــند از هر نظــر
همی گفت و تهمینه شد رهسپار
همان زن که بودی بسی هوشیار
----------
"چو فردا برآمد بلنـــد آفـــتاب"
تهمتن برون جست از رختــخواب
"یکی نعــره زد در میان گــروه
که گفــتی بدرید دریا و کـــوه"
کمی پشت خرگاه ورزش نمـود
چهل تا شنا رفت و نرمش نمود
کمی هم بچرخیــد دور و برش
سپس یک نگه کرد بر لشکرش
خلاصـه ز هر حیث آمـــاده بود
تو گویی "حسین رضازاده" بود!
بگـفتا عزیزان این سرزمیــن
نبینم شما را چنین دل غمیــن
خبرهای خوش دارم از بهرتان
ز اســتان زرخیز هـرموزگان!
شنیدم که آن جا خــبرها بود
خبـرهای خوبی در آن جا بود
بنادر چو یک باره آزاد گـشت
"زمین شد شش و آسمان گشت هشت!"
هر آن کس ببینی که در بندر است
شب و روز در فکر سیم و زر است
در آن جا زیاد است سی دی و دیش
همه گونه جنس است در قشم و کیش
به من گفته اند این که اجناس چین
فراوان بُوَد توی آن سرزمین
کنون با شما هستم ای مهتران
دلیــران این مُلک و جنــگاوران
به همراه شمشیر و گرز و کمند
نه با اسب و قاطر ، که با دَه "سمند"
به هر طور ممکن به بنـدر رَویم
که تا جمله خرپول دوران شویم!
درین لحظه بهرام و گودرز پیر
جلــوتر فرستادشـان از کویر
خودش هم به همراه یک کاروان
ز زابل برفتــند شــادی کنان
غرض بعد چندی چنان برق و باد
رسیــدند نزدیکـــی آن بــلاد
درآن شب که بودند مردم به خواب
تهمــتن گذر کرد از "فاریاب"
به "گَمرُن"1 رسیدند در برج تیر
به وقتی که آتش بود گرمسیر
درآن وضعیت شهر بی برق بود
نه در غرب برق و نه در شرق بود
ز بخت بدش توی آن پهن دشت
ز گرما تهمتن عرق سوز گشت!
به طوری که قرمز بشد چون لبو
هرآن کس بخندید بر وضـــع او
گهـــی با مـقوا بزد باد خود
گهی بد بگفتی به اجداد خود
عرق شُرشُر از پشت او می چکید
و تا قوزک پای او می رســــید
ز بس زد به مغز سرش آفتــاب
طلب کرد رستم یکی مشک آب
ولی تا به او گفته شد آب نیست
دو زانو نشست و حسابی گریست
بگفـــتا خــدایا کـــجا آمـدیم؟
تو گویی که در کربلا آمــدیم!
گرفتاری ما خودش کم نبـــود
غم دیــگری بر غـــم ما فزود
--------
من آنم زدم فـــرق دیو سپــید
که مغز از دو گوشش به بیرون پرید
ندیدی که در جنگ با اشکـبوس
چگونه سَقط کردم آن مرد لوس!؟
ولیکن درین جا تلف می شویم
برای قیامت به صف می شویم
همین گفت و روز دگر چون رسید
ز یاران خود یـــک نفــــر را ندید
تمامی سوار "سواری" شـدند
ز خجلت به "زابل" فراری شدند
خلاصه تهمتن چو تنـــها بماند
نشست و برای دل خود بخواند:
"عجب رسمیه رســـــم زمونه
قـــــصه برگ و باد خزونه...."2
ز ترسش که گردد در آن جا هلاک
خودش هم بلافاصله زد به چاک !
پی نوشت:
1-گمبرن، نام سابق بندر باشد
2-در این جا شاعر بنا به دلایلی از ریل خارج شده و به جدول زده است!منتهی شما لطف کرده با همان آهنگ مخصوص و معروفش بخوانید حالا اگر با آواز باشد، چه بهتر!
#خالوراشد
@rashedansari
https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
حمله رستم
سروده:راشدانصازی(خالوراشد)
اندر حکایت حمله رستم به هرموزگان! و گرفتار شدن او و سپاهیانش درآن بلاد و باقی قضایا...
شبی تیره چون زلف محبوب من
تهمتن به تهمینه گفت این سخن
که ای همسر خوب و با جــربزه
برایــم بکن قاچ یـــک خـــربزه!
سپس سوی لشکر برو بی درنگ
بگو تا نوازنــد شیــپور جنـــگ
بگو با همــه تا به وقت ســحر
که آماده باشـــند از هر نظــر
همی گفت و تهمینه شد رهسپار
همان زن که بودی بسی هوشیار
----------
"چو فردا برآمد بلنـــد آفـــتاب"
تهمتن برون جست از رختــخواب
"یکی نعــره زد در میان گــروه
که گفــتی بدرید دریا و کـــوه"
کمی پشت خرگاه ورزش نمـود
چهل تا شنا رفت و نرمش نمود
کمی هم بچرخیــد دور و برش
سپس یک نگه کرد بر لشکرش
خلاصـه ز هر حیث آمـــاده بود
تو گویی "حسین رضازاده" بود!
بگـفتا عزیزان این سرزمیــن
نبینم شما را چنین دل غمیــن
خبرهای خوش دارم از بهرتان
ز اســتان زرخیز هـرموزگان!
شنیدم که آن جا خــبرها بود
خبـرهای خوبی در آن جا بود
بنادر چو یک باره آزاد گـشت
"زمین شد شش و آسمان گشت هشت!"
هر آن کس ببینی که در بندر است
شب و روز در فکر سیم و زر است
در آن جا زیاد است سی دی و دیش
همه گونه جنس است در قشم و کیش
به من گفته اند این که اجناس چین
فراوان بُوَد توی آن سرزمین
کنون با شما هستم ای مهتران
دلیــران این مُلک و جنــگاوران
به همراه شمشیر و گرز و کمند
نه با اسب و قاطر ، که با دَه "سمند"
به هر طور ممکن به بنـدر رَویم
که تا جمله خرپول دوران شویم!
درین لحظه بهرام و گودرز پیر
جلــوتر فرستادشـان از کویر
خودش هم به همراه یک کاروان
ز زابل برفتــند شــادی کنان
غرض بعد چندی چنان برق و باد
رسیــدند نزدیکـــی آن بــلاد
درآن شب که بودند مردم به خواب
تهمــتن گذر کرد از "فاریاب"
به "گَمرُن"1 رسیدند در برج تیر
به وقتی که آتش بود گرمسیر
درآن وضعیت شهر بی برق بود
نه در غرب برق و نه در شرق بود
ز بخت بدش توی آن پهن دشت
ز گرما تهمتن عرق سوز گشت!
به طوری که قرمز بشد چون لبو
هرآن کس بخندید بر وضـــع او
گهـــی با مـقوا بزد باد خود
گهی بد بگفتی به اجداد خود
عرق شُرشُر از پشت او می چکید
و تا قوزک پای او می رســــید
ز بس زد به مغز سرش آفتــاب
طلب کرد رستم یکی مشک آب
ولی تا به او گفته شد آب نیست
دو زانو نشست و حسابی گریست
بگفـــتا خــدایا کـــجا آمـدیم؟
تو گویی که در کربلا آمــدیم!
گرفتاری ما خودش کم نبـــود
غم دیــگری بر غـــم ما فزود
--------
من آنم زدم فـــرق دیو سپــید
که مغز از دو گوشش به بیرون پرید
ندیدی که در جنگ با اشکـبوس
چگونه سَقط کردم آن مرد لوس!؟
ولیکن درین جا تلف می شویم
برای قیامت به صف می شویم
همین گفت و روز دگر چون رسید
ز یاران خود یـــک نفــــر را ندید
تمامی سوار "سواری" شـدند
ز خجلت به "زابل" فراری شدند
خلاصه تهمتن چو تنـــها بماند
نشست و برای دل خود بخواند:
"عجب رسمیه رســـــم زمونه
قـــــصه برگ و باد خزونه...."2
ز ترسش که گردد در آن جا هلاک
خودش هم بلافاصله زد به چاک !
پی نوشت:
1-گمبرن، نام سابق بندر باشد
2-در این جا شاعر بنا به دلایلی از ریل خارج شده و به جدول زده است!منتهی شما لطف کرده با همان آهنگ مخصوص و معروفش بخوانید حالا اگر با آواز باشد، چه بهتر!
#خالوراشد
@rashedansari
https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
WhatsApp.com
کانال طنز راشد انصاری
WhatsApp Group Invite
نمی دانم
سروده ی: راشدانصاری
من مرز بین خوب و بد را هم نمی دانم
فرقِ بشر با دیو و دد را هم نمی دانم
تشخیصِ دست راست از چپ واقعاً سخت است
من کاربرد این دو «یَد» را هم نمی دانم
در مدرسه قدری ریاضی خوانده ام ، حالا
جمعِ ۱۱۰ با نود را هم نمی دانم
از وزن خود بی اطلاعم، این که چیزی نیست
اندازه و متراژ قد را هم نمی دانم
سریال و فیلم سینمایی جای خود، اما
معنای فیلم مستند را هم نمی دانم
ییلاق و قشلاقم «اوین» است و «امین آباد!»
آزادی و حبس ابد را هم نمی دانم
سعدی همه اعضای انسان را یکی کرده(۱)
من فرقِ «سوزان» و «صمد» را هم نمی دانم!
تیپا هزاران بار از هم مسلکان خوردم
هر چند مفهوم لگد را هم نمی دانم
چیزی که از «اسکایپ» و از «اسنپ»، نمی فهمم
هیچ از «نشان» و از «بلد» را هم نمی دانم
مُنقادِ حکم «مفتی» ام در زندگی مفتی....
اندازه ی تعزیر و حد را هم نمی دانم
الآن نه تنها معنیِ "Bedroom" و "good morning"
دردا که معنای خرَد را هم نمی دانم(۲)
با این همه هستم رییسْ جمهور ِ یک کشور
حالا چه طوری میشود را هم نمی دانم!
پی نوشت:
۱- بنی آدم اعضای یک پیکرند....(سعدی)
۲- یعنی زبان انگلیسی که هیچ، فارسی هم بلد نیستم
#خالوراشد
@rashedansari
سروده ی: راشدانصاری
من مرز بین خوب و بد را هم نمی دانم
فرقِ بشر با دیو و دد را هم نمی دانم
تشخیصِ دست راست از چپ واقعاً سخت است
من کاربرد این دو «یَد» را هم نمی دانم
در مدرسه قدری ریاضی خوانده ام ، حالا
جمعِ ۱۱۰ با نود را هم نمی دانم
از وزن خود بی اطلاعم، این که چیزی نیست
اندازه و متراژ قد را هم نمی دانم
سریال و فیلم سینمایی جای خود، اما
معنای فیلم مستند را هم نمی دانم
ییلاق و قشلاقم «اوین» است و «امین آباد!»
آزادی و حبس ابد را هم نمی دانم
سعدی همه اعضای انسان را یکی کرده(۱)
من فرقِ «سوزان» و «صمد» را هم نمی دانم!
تیپا هزاران بار از هم مسلکان خوردم
هر چند مفهوم لگد را هم نمی دانم
چیزی که از «اسکایپ» و از «اسنپ»، نمی فهمم
هیچ از «نشان» و از «بلد» را هم نمی دانم
مُنقادِ حکم «مفتی» ام در زندگی مفتی....
اندازه ی تعزیر و حد را هم نمی دانم
الآن نه تنها معنیِ "Bedroom" و "good morning"
دردا که معنای خرَد را هم نمی دانم(۲)
با این همه هستم رییسْ جمهور ِ یک کشور
حالا چه طوری میشود را هم نمی دانم!
پی نوشت:
۱- بنی آدم اعضای یک پیکرند....(سعدی)
۲- یعنی زبان انگلیسی که هیچ، فارسی هم بلد نیستم
#خالوراشد
@rashedansari
وضعیت ورزشگاه های ایران(شهر قدس)
نوشته ی: راشدانصاری
یکی از دلایلی که تیم فوتبال الغرافه قطر نتوانست به استقلال ایران گل بزند، به همراه نداشتن چراغ قوه(۱) بود. می پرسید چراغ قوه چه ربطی به فوتبال دارد؟ مقداری حوصله داشته باشید، عرض خواهم کرد.
همان طوری که از تلویزیون مشاهده کردید، نور ورزشگاه شهر قدس،(قلعه حسن خان) واقعاً افتضاح بود! شاید مسئولان پرتلاش ما تعمداً دست به چنین کاری زده باشند. البته گزارشگر محترم مسابقه چندین و چند بار به نمایندگی از مسئولان بسیار محترم! معذرت خواهی کرد، اما بعید می دانیم مسئولان ما کک شان گزیده باشد!
به هر حال در شب مسابقه دیدید که چهارگوشه ی زمین مسابقه(به جز یکی دومتر وسط) تاریک بود. و اگر فوتبالیست های قطری چراغ قوه به همراه داشتند، و توپ را زودتر پیدا می کردند، یا هم تیمی های خود را به موقع شناسایی می کردند! و در نهایت دروازه ی تیم استقلال را پیدا می کردند؛ شک نداشته باشید که نتیجه ی بازی چیز دیگری بود!
شاید برخی از شما بپرسید، خب، تاریکی که برای همه یکسان است....پس چرا بازیکنان استقلال این مشکل را نداشتند؟ درست است اما خدا را شکر بازیکنان ما سال هاست که به تاریکی و کم نوری و زمین بد و این گونه مسایل پیش پا افتاده عادت کرده اند....
شیخ اجل سعدی شیرازی هم در این خصوص یعنی عادت کردن ، می فرماید:
«چشم عادت کرده با دیدار دوست/
حیف باشد بعد از او بر دیگری...»
پی نوشت:
۱- منظور چراغ قوه های رو کلاهی است که کارگران معدن از آن استفاده می کنند. و نیازی نیست بازیکنان آن را در دست بگیرند. چرا که دست فوتبالیست برای هُل دادن و مشت زدن و چنگ زدن به صورت یکدیگر و.... است.
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری
یکی از دلایلی که تیم فوتبال الغرافه قطر نتوانست به استقلال ایران گل بزند، به همراه نداشتن چراغ قوه(۱) بود. می پرسید چراغ قوه چه ربطی به فوتبال دارد؟ مقداری حوصله داشته باشید، عرض خواهم کرد.
همان طوری که از تلویزیون مشاهده کردید، نور ورزشگاه شهر قدس،(قلعه حسن خان) واقعاً افتضاح بود! شاید مسئولان پرتلاش ما تعمداً دست به چنین کاری زده باشند. البته گزارشگر محترم مسابقه چندین و چند بار به نمایندگی از مسئولان بسیار محترم! معذرت خواهی کرد، اما بعید می دانیم مسئولان ما کک شان گزیده باشد!
به هر حال در شب مسابقه دیدید که چهارگوشه ی زمین مسابقه(به جز یکی دومتر وسط) تاریک بود. و اگر فوتبالیست های قطری چراغ قوه به همراه داشتند، و توپ را زودتر پیدا می کردند، یا هم تیمی های خود را به موقع شناسایی می کردند! و در نهایت دروازه ی تیم استقلال را پیدا می کردند؛ شک نداشته باشید که نتیجه ی بازی چیز دیگری بود!
شاید برخی از شما بپرسید، خب، تاریکی که برای همه یکسان است....پس چرا بازیکنان استقلال این مشکل را نداشتند؟ درست است اما خدا را شکر بازیکنان ما سال هاست که به تاریکی و کم نوری و زمین بد و این گونه مسایل پیش پا افتاده عادت کرده اند....
شیخ اجل سعدی شیرازی هم در این خصوص یعنی عادت کردن ، می فرماید:
«چشم عادت کرده با دیدار دوست/
حیف باشد بعد از او بر دیگری...»
پی نوشت:
۱- منظور چراغ قوه های رو کلاهی است که کارگران معدن از آن استفاده می کنند. و نیازی نیست بازیکنان آن را در دست بگیرند. چرا که دست فوتبالیست برای هُل دادن و مشت زدن و چنگ زدن به صورت یکدیگر و.... است.
#خالوراشد
@rashedansari