راشد انصاری
821 subscribers
265 photos
21 videos
80 files
270 links
خالو راشد
Download Telegram
امروز توفیق داشتم خدمت استاد شهریار و بانو پروین برسم به همت دوست هنرمند و طنزنویسم آقای فرهاد باغشمال عزیز

و همچنین مقبره الشعرای تبریز
مزار استاد شهریار و بیش از چهارصد شاعر و....مشاهیر ایران و آذربایجان شرقی
Forwarded from خالوراشد
4_5924588573704589607.mp4
28.2 MB
یادش به خیر کنگره ی شعر و قصه ی جوان هرمزگان سال ۸۰
لحظاتی در کنار زنده یاد حسین منزوی بزرگ و ...
مقبره الشعرای تبریز به اتفاق آقا فرهاد باغشمال و مدیر محترم مجموعه
نقیضه ی عاشقانه!
سروده ی: راشدانصاری

گفتم تبِ تو دارم، گفتا که نه، نداری
گفتم بساز ما را، گفتا مگر خماری؟!

گفتم دو چشم مستت، آتش زده به جانم
گفتا بسوز و کف کن، در عینِ بی قراری!

«گفتم که بوی زلفت، گمراه عالمم کرد»
گفتا پسر! (توخواهر، مادر) مگر نداری؟

گفتم بیا کنارم، گفتا نخیر جانم
گفتم که مال من شو، گفتا چه انتظاری

گفتم ز تشنه کامی، جانم به لب رسیده
گفتا بمیر شاید، دست از طلب بداری

گفتم که نرخ بوسه،«پایین کشیده»یا نه؟
گفتا «کشیده بالا»با قیمت دلاری!

گفتم خدا بزرگ است، یک بوسه نذر ما کن
یا در کمال مستی، یا حینِ هوشیاری

گفتا که بوسه ی من باید حرام باشد
بر آن کسی که دایم می نالد از نداری
***
«خورشید یخ زند گر، چشمان خود ببندی»
کی دیده توی یک شعر، این قدر پاچه‌خاری؟

از استوای چشمت، ما را حذر نباشد
یا گیری ام در آغوش، یا مرگِ انتحاری!!

#خالوراشد

@rashedansari
پرسش و پاسخ های پدر و فرزندی!
نوشته ی: راشد انصاری

پسرم که همیشه آماده ی سئوال پرسیدن است و به عواقب پاسخ دادن های بنده کاری ندارد! گفت:" بابا! چرا به پلیسی که می گن گروهبان سه، یه هشت روی بازوشه ولی به اونایی که سه تا هشت دارن؛ می گن گروهبان یک؟! واقعاً که همه چیز برعکسه! تازه چرا به اونی که یه هشت داره نمی گن گروهبان ۸ و اونا که سه تا هشت دارن به قول معلممون که می گه ۳ هشتا می شه ۲۴ تا نمی گن گروهبان ۲۴؟!"
گفتم:" این درجه ها مربوط به سلسله مراتب نظامیه که خودمون سر در نمی آریم."
گفت:" آخه یا معلم ریاضی مون داره اشتباه می کنه یا اینا!"
گفتم:" ببین پسرم، مگه به اونایی که توی مجلسن نمی گن نماینده های مردم در مجلس شورای اسلامی؟"
گفت:" آره می دونم."
گفتم:" خب، چرا بیشترشون واسه مردم کاری نمی کنن؟!"
گفت:" نمی دونم."
گفتم:" عزیزم، توی مملکت ما خیلی چیزها همین طوره و خیلی چراها وجود داره! این که چیزی نیست..."
گفت:" مثلاً؟"
- مگه نمی گن ربا حرامه؟ پس چرا دولت خودش از مردم می گیره؟

- و یا همین پلیسی که گفتی، مگه روزی که درجه می گیرن (پایان دوره) اون همه قسم نمی خورن که خیانت نکنن، رشوه نگیرن و....اما چرا بعضی هاشون بعداً هم رشوه می گیرن، هم خیانت می کنن، جاسوس از کار در می آن و...؟

- چرا همشهری های خودمون به چهار راه برق می گن، سه راه برق؟ درحالی که بیش از ۱۵ ساله اون جا چهارراهه. یا چرا به چهارراه قدس می گن، فلکه قدس؟!

- راستی مگه نمی گن شورای حقوق بشر سازمان ملل؟ پس چرا همین سازمان به اصطلاح مدافع حقوق بشر، خودش به عربستان مجوز می ده که یمن رو بمباران کنه؟!

- مگه نمی گن صندوق ذخیره ارزی؟ پس چرا هیچی توش نیست؟!

- چرا یکی لیسانس ادبیات فارسی داره، توی شهرداری کار می کنه، یکی دیگه مهندس عمرانه ، توی فرهنگ و ارشاد مشغول به کاره!

- چرا طرف می گفت دکترا دارم، بعد مشخص شد که دیپلمم نداشته؟! تازه وزیر کشور هم بود!

- اصلاً چرا راه دوری بریم. چرا به من توی شهر و خارج از خونه می گن استاد، اما توی خونه مامانت تره هم واسه م خُرد نمی کنه؟!

#خالوراشد

@rashedansari
4_5936216287125442986.pdf
694.3 KB
«بادم جان» ، صفحه ی طنز این جانب که یکی از قدیمی ترین صفحات طنز در نشریات کشور است.
روزنامه ندای هرمزگان
نقاش و مرد جوان و....
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

نقاش، روی تابلو تصویر مردی جوان را در میان سبزه زاری کشید. سبزه زاری بسیار زیبا با گل های وحشی که همچون قالیچه ی خوش نقش و نگاری گویی با دست خالق هستی، در دل طبیعت پهن شده بود. در کنار مرد نیز رودی زلال که به سمت پایین دست جاری بود ترسیم کرد تا به مرد جوان خوش بگذرد. تعدادی درخت بزرگ با شاخ و برگ های فراوان و میوه های خوشمزه هم برای زیباتر شدن تصویر نقاشی کرد. بعد دید درخت بدون پرنده زیاد جالب نیست. در ادامه تعدادی بلبل و کبوتر و گنجشک هم کشید که روی درخت نشسته اند و مشغول خواندن بودند. آواز پرندگان، رود ، درختان زیبا و....به گونه ای بود که انسان از خود بی خود می شد و فکر می کرد در همه چیز کائنات شریک است.
حوالی ظهر در حالی که نقاش گوشه ای داشت استراحت می کرد، مرد جوان یواشکی از روی تابلو حرکت می کند و می پرد بیرون. نقاش پس از کمی استراحت و نوشیدن فنجانی قهوه بر می گردد ولی از تعجب شاخ درمی آورد. آری، اثری از تصویر مرد جوان روی بوم نمی بیند.( نقاش را در این جا تنها می گذاریم، شاید اواخر داستان سراغی ازش بگیریم!)
مرد جوان پس از مقداری راهپیمایی وارد شهر می شود. خب، در وهله ی نخست شهر به نظرش خیلی زیبا و جذاب است. حسابی شیفته ی زرق و برق شهر می شود. آسمان خراش ها و ساختمان های چند طبقه، تابلوهای رنگ و وارنگ سردرب مغازه هاو مطب های پزشکان ، اتوبوس های دو طبقه، ماشین های شیک و گران قیمت و....برایش جالب و در عین حال تازگی داشت.
مرد جوان در خیابان، برخلاف مردم که غمگین و عصبانی به نظر می رسیدند، از خوشحالی برای خودش سوت و جیغ می زند. در این هنگام زنی عصبانی بر می گردد و کشیده ای محکم می خواباند زیر گوش جوان. مرد جوان خیلی تعجب می کند. در حالی که جای کشیده داشت می سوخت، قاه قاه می خندد. مردی هیکلی که شاهد ماجرا بود ، می آید و بدون سئوال و جواب مشت محکمی را حواله ی کله ی مرد جوان می کند. مرد جوان دراز به دراز ولو می شود کف پیاده رو و از هوش می رود. به هوش که می آید، متوجه می شود خیلی تشنه است. تلوتلوخوران خودش را به سوپری می رساند. یک بطری آب معدنی از داخل یخچال بر می دارد و یک نفس بالا می رود. چون از قوانین این دنیا چیزی نمی دانست، قصد خارج شدن از مغازه را داشت، که صاحب مغازه می گوید:« اوهوی، پولش؟» مرد جوان گفت:« اوهوی، پولش؟». در این لحظه دو تن از کارگرهای مغازه می افتند به جانش و تا می خورد کتکش می زنند. مرد جوان که هنوز بدنش کوفته ی کتک قبلی بود، خونین و مالین از سوپرمارکت خارج می شود. کمی داخل پیاده رو می نشیند و پیش خودش فکر می کند، « اوهوی،پولش؟» یعنی چی؟ آیا حرف بدی است که به خاطرش کتک خوردم؟ و اگر چنین است چرا صاحب مغازه خودش اول گفت؟!
بلند می شود، می رود داخل پارک محله و آبی به سر و صورتش که زخم و زیلی شده بود، می زند. بعد همان جا زیر سایه درختی دراز می کشد. هنوز چرتی نزده بود که مأموران مبارزه با مواد مخدر می ریزند سرش(چیزی نمی ریزند روی سرش، بلکه ریختند سرش!) - توضیح از خودم- و به گمان این که موادفروش است،دستگیرش می کنند. در اداره ی مواد مخدر از جوانک می پرسند:« نام و نام خانوادگی؟» در پاسخ می گوید:« یعنی چی؟» بازجو: - «عجب!»
بازجو:
- اهل کجایی جوان؟
- یعنی چی؟
- از کجا اومدی؟
- جای خیلی خیلی دور...
- آمریکا؟
- شاید...
- شاید؟!
- فکر کردی خیلی زرنگی؟
- شاید...
در این لحظه دوستان بازجو به این نتیجه می رسند که جوان را به ظاهر آزاد کنند اما زیر نظرش بگیرند. و این کار را کردند.
جوان پس از خروج از اداره ی موادمخدر می رود کنار ساختمانی چند طبقه تکیه می دهد تا نفسی چاق کند. جوان فکر می کند آن جا خانه ی خاله است! هنوز دقایقی نگذشته بود که ساختمان روی سرش خراب می شود. همین که ساختمان فرو می ریزد، گرد و خاک زیادی همراه با جیغ و داد مردم به هوا می رود. در کمال ناباوری جوان زنده می ماند و پس از حدود یک هفته خودش با تلاش شخص خودش از زیر آوار خارج می شود. گرد و خاک لباسش را می تکاند و می رود وسط خیابان می نشیند. چون دیگر اعتمادی به ساختمان های آن حوالی نداشت. همین که وسط خیابان می نشیند، کامیونی از روی جوان بدشانس عبور می کند. پس از چند دقیقه مردم طبق معمول به صورت خودجوش سر صحنه حاضر می شوند و با کاردک از کف خیابان جمع اش می کنند. جمع که می شود، نقاش را بالای سر خود می بیند. (بالاخره صلاح نبود بیش از این نقاش را منتظر بگذاریم!)
مرد جوان در حالی که خسته و کوفته به نظر می رسید، به محض دیدن ِ نقاش می گوید:« غلط کردم. منو برگردون به دنیای خودم...»

#خالوراشد

@rashedansari
نقیضه
شوخی مختصری با دوستم جناب راشدانصاری:

راشد اَر موز به اندازه خورد نوشش باد
ور نه ده متر فقط وسعت تن پوشش باد

با چنین وضع اگر غلت زند موقع خواب
وای اگر شاهد مقصود در آغوشش باد

خانمش گفت که تو مانکنی از منظر من
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد

هر که دلبسته ی یاری ست مکان می خواهد
ورنه اندیشه ی این کار فراموشش باد

جامع کل علوم است به جز علم معاش
کاش پولش کمکی بیشتر از هوشش باد

سروده ی: مسلم محبی، غزلسرای موفق هرمزگان و کشور و همچنین رییس انجمن شعر و دریای هرمزگان

#خالوراشد

@rashedansari