دومان
169 subscribers
500 photos
67 videos
242 files
3.4K links
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
Download Telegram
Forwarded from اتچ بات
یله کن روی سینه ام لیلا
رمه های رمیده ی مو را...

شعر:
#حسن_روشان
دکلمه:
#سید_یوسف_صفوی_هیر

https://telegram.me/nimaasakk
دوباره فرصت خیس دو استکان، با تو

و چتر و کوچه و باران همچنان، با تو

 

غروب ریخته در خلسه های سبز درخت

و ماه دف شده در متن آسمان، با تو

 

حضور داری، در اضطراب عقربه ها

تپیده ساعت شب های عاشقان، با تو

 

سلام! خانم یک شنبه های بارانی!

چه قدر روز قشنگی است! می توان باتو ...

 

ن...ن...نشست به صرف غروب و چای و غزل

اگر امان دهد این لکنت زبان، با تو

 

غروب چای، غروب پرندگان غریب

غروب حل شده در جان استکان، با تو

 

کسی گرفته تر از کوچه های شرجی رشت

نشسته در گذر چشم این و آن، با تو

 

تمام دلهره ها را دویده و حالا

نشسته است در این گوشه ی جهان، با تو

 

جهان پوچ، جهان ( ... ) سه نقطه های کثیف

جهان این همه فعل نمی توان با تو

 

نشسته است به صرف سکوت های غلیظ

دوباره مرد علی رغم دیگران با تو

 

تمام ثانیه ها، رأس ساعت هرگز

سؤال ریخته در چشم عابران، با تو

 

سکوت چوبی یک صندلی، دو پلک کبود

و باز رفتن از این متن، ناگهان با تو

#حسن_روشان

https://telegram.me/nimaasakk
... و میز چیده شد این بار، با دو کاسه عسل

میان هلهله و رقصِ دخترانِ محل

 

و عشق آمد و ما را به پای میز کشید

و عشق آمد و انگشت زد به سمتِ عسل

 

و ریخت در نفسم، از دو چشمِ شاعرِ تو

زلالِ فرصتِ انگورها، زلالِ غزل

 

چه کرد با من چشمانت این تمشکِ سیاه!؟

چقدر گم شده ام روز و شب، در این جنگل!

 

«زمان گذشت، و ساعت، چهار بار نواخت»

و تو مچاله شدی، با هر آن چه حدّاقل

 

و تکیه دادی بر شانه های خسته ی من

چه کرد با تو، این شانه های مستأصل!؟

 

شبیه برف، که در دست های تابستان...

چه کرد با تو، این سایه ی سیاهِ اجل!؟

 

جهان به کامِ من و تو نگشت، پلکی را

نشسته بین من و تو، هزار درّه، گسل

 

جهانِ کاش ... جهانِ اگر ... جهانِ پلشت ...

جهانِ این همه افعالِ شرط و مستقبل

 

چقدر ساده حل می شوند آدم ها

چقدر ساده در خانه های این جدول!

 

زمان گذشت و انگورها کبود شدند

و ریخت روی دلت، چکّه ...
                              چکّه ...
                               زخم
                               و
                               دمل...

 

چقدر غوره گرفتی! چقدر اشک شدی!

چه کرد با تو، آن قطره های نحسِ عسل!؟

 

ادامه دارد در من شبیهِ یک کابوس

سؤالِ خیسِ این چشم های لایَنحل

  

و کاش مرگ بیاید، مرا صدا بزند!

و کاش مرگ بیاید! و کاش در خود حل

 

کند تمام مرا -من که عاشقت بودم-

به نام عشق، تو را کشتم از همان اوّل

#حسن_روشان

https://telegram.me/nimaasakk
تکلیفِ چشم های تو، روشن نبود، بود؟
یعنی حضورِ پلکِ تو با من نبود، بود؟

بینِ من و تو، هر چه که پیش آمد و گذشت
چیزی به نام عشق، یقیناً نبود، بود؟

سیگار...پرسه های معلّق...غروبِ رشت...
شاید قرارِ ما نرسیدن نبود، بود؟

یادش به خیر! ناز و غزل بود و شوق و شرم
در واژه ها توانِ سرودن نبود، بود؟

غیر از من و تو هیچ کسی در تبِ غروب
در کوچه های سایه و روشن نبود، بود؟

آغازِ انتشارِ تو در دست های من
چیزی ورایِ گفتن و دیدن نبود؟ بود

موسیقیِ حضورِ تو در انحنایِ شب
تکرارِ تن تـ تن تـ تـ تن تن نبود؟ بود

نامهربان! چه بر سرم آورده ای؟ ببین!
دل بود آنچه بردی، آهن نبود، بود؟

حالا تمام خاطره ها را مچاله کن
این مرد نیز، عاشقِ یک زن...نه…! بود…بود!

#حسن_روشان

https://telegram.me/nimaasakk
شاید شاعر خواسته است به نوعی قضیه را عاطفی و ملموس بسازد. خب به هر حال وزن هم باید به شکلی پر می‌شد.
شاعر دو مصراع مساوی دارد که آن‌ها را تنظیم می‌کند. گاهی یک شاعر ناتوان وزن را با یک کلمات بیخود و نچسب پر می‌کند و یک شاعر توانا در آن فضای خالی عبارتی می‌آورد که به کیفیت شعر هم می‌افزاید.
در هر حال من فقط یک احتمال را مطرح کردم، چون سعدی نیستم که بگویم اصل قضیه چه بوده است.

#محمد_کاظم_کاظمی

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

در این بیت عاشق به معشوق می گوید وقتی تو در کنار منی حتی شمع هم نباید شاهد رابطه ما باشد
نهایت راز داری را تاکید دارد
شمع در روشنی مثل چهره معشوق تابان است و چون چهره معشوق به نظر سعدی درخشان تر از شمع است به این دلیل شمع حسادت و خبرکشی می کند
چون شمع نامحرم است باید بیرون برود

#حسن_روشان

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

از لحاظ دستوری، مصراع اول از دو جمله تشکیل شده است
درجمله اول می گوید باید شمع را از خانه بیرون برد و همین راه حل هم کافی ست برای اینکه همسایه، ما را با هم نبیند. و جمله دوم، یعنی کشتن، کار بعدی و تکمیلی ست برای اینکه جلوی اتفاقات ناگوار ( دیدن همسایه ها) گرفته شود. در واقع بحث کشتن شمع، مطرح است و نه مکان کشتن. می گوید باید شمع را از این خانه بیرون برد. و این مترادف است با کشتن او. یعنی دو کار بیرون بردن و کشتن، در واقع، یک کار است که شاعر برای تکمیل و تأکید سخن گفته است و اصلاً بحث مکان کشتن شمع، مطرح نیست.

#جواد_کلیدری

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

با حضور معشوق نیازی به شمع نیست چرا که حضور او بی حرمتی به میهمان است
نه تنها شمع روشن که حتی خاموش آن، خلوت انس عاشق و معشوق را به هم می زند و باید بیرون برده شود

#جلیل_مسعودی_فرد
#عبدالرضا_معروف

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

کشتن شمع در گذشته همراه با تولید دود بوده است
به همین خاطر میزبان به جهت احترام به میهمان شمع را در بیرون خانه خاموش می کرده است

#بانو_قلعه‌نویی
#بانو_آریانیک

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

ذکر دونکته شاید بد نباشد
نخست آن که:
حرف ""و"" که بین دو جمله (بیرون بردن شمع و کشتن آن) آمده، حرف ربط است و در ظاهر نوعی ملازمت و همراهی بین این دو کار را به ذهن متبادر می کند ولی هیچ ترتیبی برای این که کدام کار اول انجام شود معین نیست
می توان شمع را خاموش کرد بعد بیرون برد
یا برعکس اول آن را بیرون برد سپس خاموش کرد
نکته دیگر این که خیلی احتمال دارد مراد از بردن و کشتن در واقع یک کار باشد:
"خاموش کردن شمع"
مثالی بزنم
پدری را در نظر بگیرید که از گریه ی فرزندش عصبی ست و سر همسرش فریاد می زند:
این بچه را ببر خفه اش کن!!
بدیهی ست آنچه خواست این پدر عصبانی ست فقط ساکت شدن بچه است
یعنی اگر مادر به هر ترفندی بچه را ساکت کند، پدر دیگر اعتراضی نخواهد داشت که چرا بچه را بیرون نبردی و از جلوی چشمم دور نکردی!؟
در بیت مورد بحث شیخ اجل هم مراد از بردن و کشتن می تواند یک چیز باشد
"کشتن"

#قاسم_فرخی

https://telegram.me/nimaasakk
پرنده، باز هوس کرده بود باران را

کسالت شبِ «بجنورد» را خیابان را

تمام بی کسی اش را به سمت آینه ریخت

کشید سرمه دو انگورِ خیسِ گریان را

پرنده آمد و در رخوت غروب وزید

به باد داده کمی کاکل پریشان را

به جستجوی حضور همیشه گمشده اش

دوید فرصت ممنوع هر اتوبان را

غرور تا شده ای که کشیده بود به دوش

مدام ِ منتشر شهوت خیابان را

کدام لحظه؟ کدامین قفس؟ کدام؟ کدام….؟

به خانه می برد این پرسه های عریان را؟

پرندگان مهاجر، پرندگان غریب

پرندگان رها در شب زمستان را؟

پرندگان رمیده، پرندگان علیل

پرندگان فرو رفته در غم نان را؟

غرور انسان در کوچه ها سرازیر است

چه قدر واژه کم آورده این فراوان را!

خدا نشست وَ با پلک های ابرآلود

نگاه کرد حراج خودش وَ انسان را

به غربت شب «اِوْرِست» تکیه داد و گریست

خدا، خدا که هوس کرده بود انسان را!

#حسن_روشان

https://telegram.me/nimaasakk
دردهای نگفته‌ی خود را، در گلوی دوتار می‌ریزد
زیر یک طیف سرد کافوری، می‌زند، زار زار می‌ریزد

مرد نقّال رو به سمتی تلخ، پرده‌های دوتار را هی کرد
نبضِ سیّال هق‌هقِ تلخی، روی رگ‌های تار می‌ریزد

دردِ بلقیس، دردِ کلمیشی، دردِ گل‌زخم ها‌ی گلممّد
مثل یک بغضِ رو به ویرانی، باز بی‌اختیار می‌ریزد

باد در درّه‌های پاییزی، گلّه‌های کلاغ را پاشید
روی آرامش کبود غروب، طرحی از قارقار می‌ریزد

حسرتِ یک گلوله‌ی سُربی، از گلوی تفنگ جاری شد
یحتمل روی شانه‌های زمین، لحظه‌ای ناگوار می‌ریزد

قَلَیان‌های نقره‌ای دیگر، همگی هاج و واج می‌مانند
آخرِ شاهنامه شد از اسب، سایهٔ یک سوار می ریزد

آخرین جُرعه‌های تنباکو، مردِ نقّال، قهوه‌خانهٔ سوت
روی تصویرهای آویزان، لایه‌ای از غبار می‌ریزد

#حسن_روشان

https://telegram.me/nimaasakk
روی دستِ کوه، نعشِ جاده ای مانده ست و هیچ

گام‌های از نفس افتاده ای مانده ست و هیچ

زیرِ یالِ عاصی ی اسبانِ ناآرامِ ایل

خفّتِ سنگینیِ قلّاده ای مانده ست و هیچ

در سکوتِ ناگزیرِ قلّه‌های بی پناه

زوزه‌ی گه‌گاهِ گرگِ ماده ای مانده ست و هیچ

از غرورِ سبزِ جنگل در مصافِ بادها

دارهای تن به ذلّت داده‌ای مانده ست و هیچ

تاک‌ها خشکیده اند و دورِ سرمستی گذشت

تلخیِ جامِ تهی از باده ای مانده ست و هیچ

از غرورِ خسته‌ٔ ما زیرِ بارِ این و آن

قامتی خم، گردنِ آماده‌ای مانده ست و هیچ

قبله را از بس که چرخاندم خدا از دست رفت

از مسلمانی فقط سجّاده ای مانده ست و هیچ

چشم می‌مالیم و می‌بینیم در دستانِ ما

سکّه های از رواج افتاده ای مانده ست و هیچ

#حسن_روشان

https://telegram.me/nimaasakk
تنها دلم به آمدن مرگ دلخوش است

جز این که زنده ایم ملالی نمانده است

#حسن_روشان

https://telegram.me/nimaasakk
Forwarded from اتچ بات
آرامِ مه، لمیده بر اندامِ «پنج شیر»
دارد غروب می وزد از قله های پیر

دارد غروب می چکد از بهتِ آسمان
دارد مرور می شود این حجمِ ناگزیر

ای بر عبوسِ صخره شکفته شبیه کوه!
در انتشارِ دره دمیده، شبیه شیر

هر شب برای دیدن تو، ماه بی قرار
هر شب برای دیدن تو، ماه سربه زیر

دیگر بگو که ماه نپاشد به صخره ها
دیگر بگو که ماه نریزد در آبگیر

دیگر پلنگ زخمی، آهسته می‌رمد
از خاطرات تلخِ کُتل های بادگیر

بعد از تو بی قراریِ این صخره های گنگ
یعقوبیِ نگاه من و گرگ های پیر

در ساکتِ کبودِ کپرها، پرنده مرد
حالا درخت و لِخ لخِ  شب های سردسیر

آهی بلند، فرصت خود را به کوه داد
آرامِ مه لمیده بر اندام پنج شیر

#حسن_روشان
@Hasan_Roshan
 https://telegram.me/nimaasakk
Forwarded from اتچ بات
هرچند که بسته‌ست قفس، بال و پرم را
از ابر بگیرید کماکان خبرم را

از سبزترین کاجِ دمِ قریه بپرسید
اصل و نسبم را و شکوه و هنرم را

من کُردم و آزادگیِ محضم و هیهات!
در پای کسی خم کنم ای قوم! سرم را

هیهات! که روزی قلمم را بفروشم
بفروشم اگر حتّی گورِ پدرم را!

از آینه‌هایی که شکستند بپرسید
تفسیرِ «غزل گریه»ی چشمانِ ترم را

این رود ‌شدن، این هوسِ دیدنِ دریا
کوبیده به هر خار و خس و سنگ، سرم را

مشتی خزه و جلبک و خرپشته و خرسنگ
هر چند که بستند مسیرِ سفرم را

از صخره و کوه و کمر و درّه گذشتم
تا در دلِ دریا بتکانم جگرم را

بگذار که این خوابِ زمستانه سرآید
باید به تماشا بنشینی ثمرم را

#حسن_روشان

https://telegram.me/nimaasakk
زندگی پیله کرده دورِ تنم
من پُر از حسرتِ رها شدنم

مثل یک روزنامه در زندان
سال‌ها متهم به زیستنم

بویِ سنگِ مزار می آید
از غزل‌های شاعری که منم

مثل یک ایستگاهِ متروکم
مثل یک ایستگاهِ بی تِرَنم

مثل یک بمبِ ساعتی انگار
ناگزیر است منفجر شدنم

احتیاجی به سنگ نیست عزیز!
من خودم ذره ذره می شکنم

گاه حس می‌کنم که جا مانده‌ست
عطر تو در مسیر پیرهنم

ردِ رُژ _گونه‌هات روی لبم
ردِ انگشت هات روی تنم

بی تو این روزها دلم تنگ است
تشنه‌ی یک بغل گریستنم

#حسن_روشان

https://telegram.me/nimaasakk
غروبِ سومِ خرداد ماه، ساعتِ هفت
نشسته بود، پدر، رو به ماه، ساعتِ هفت

حضورِ گنگِ پدر بود و بهتِ عاصیِ کوه
غروب و خستگیِ «کوچ راه»، ساعتِ هفت

و داشت عقربه در خود تلوتلو می‌خورد
در این میانه زنی پا به ماه، ساعتِ هفت

گرفته بود به دندان، لبِ کبودش را
و ضجّه‌های هر از گاه‌گاه، ساعتِ هفت

تمامِ دردِ خودش را به کوه می‌پاشید
به این صبورترین تکیه‌گاه، ساعتِ هفت

صدا به کوه زد و سمت ایل واپس خورد
طنینِ مرتعشِ آه ... آه ... ساعتِ هفت

نشسته بود خدا رو به روی بوم و قلم
در آستانه‌ی یک اشتباه، ساعتِ هفت

چکید از قلمش قطره‌ای و شکل گرفت
خطوطِ حادثه‌ای راه‌راه، ساعتِ هفت

سیاه‌مشقِ خدا، داشت شکلِ من می‌شد
درست مثلِ خودِ من سیاه، ساعتِ هفت

هزار حادثه در نبضِ دشت، جریان داشت
سکوت، گریه، تبسّم، نگاه، ساعتِ هفت

سیاه‌چادر و اسپند و هاله‌ای از دود
غروبِ سومِ خرداد ماه، ساعتِ هفت

#حسن_روشان

https://telegram.me/nimaasakk
اینجا نشسته است کسی روبه‌روی من
یک شعر خوش‌تراش، به نام قشنگ زن

زیبا، اصیل، چونان تصنیفی از "بنان"
موسیقیِ مکررِ دل‌شوره‌های من

دارد به شکل شعر به من خیره می‌شود
او عاشق من است؛ یقیناً، مسلماً
 
من قانعم به ریزش پلکی، اشاره‌ای
من قانعم به خنده‌ی تلخی، عزیز من!
 
لختی مرا بخند، بخند و نگاه کن
گیرم که عاشقانه، گیرم تفننأ
 
عاشق شدن جنون قشنگی‌ست نازنین!
آشفته‌ام شبیه دو چشم تو دائماً
 
داری در این مغازله تردید می کنی!؟
این بوف کور با تو غریب است ظاهراً
 
این مرد آس و پاس برای تو کوچک است
این گـنگِ خواب‌دیده، این روحِ بی‌کفن
 
من: شاخه‌ای تکیده: تو: آغازِ بغض گل
جاری‌ست در تو وسوسه‌ی تازه وا شدن
 
"بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار"
داری تباه می‌شوی از عاشقم شدن
 
باران گرفته است؛ برو خیس می‌شوی
این چتر کوچک است برای تو، خوب من!
 
#حسن_روشان

https://telegram.me/nimaasakk
Audio