Forwarded from شهرونگ
زمینهای هشتگرد
#مونا_زارع
نمیدانم تا به حال خارج رفتهاید یا نه اما توی خانواده ما خارج رفتن معادل است با فارغ التحصیلی در تخصص جراحی قلب. به همان سختی و البته به همان باکلاسی. خانواده دنیا دیدهای هستیم اما متاسفانه چون دنیایمان کوچک است تا هشتگرد جلوتر را ندیدیم. هشتگرد هم وارد شهرش نشدیم چون زمینهای پدربزرگ که بهمان ارث رسیده بود، توی بیابانهای نرسیده به هشتگرد بود و وقتی کل خانواده فهمیدیم پدربزرگ همچین ارثی از خودش به جا گذاشته زیر انداز را برداشتیم تا برویم توی ارثمان کمی صفا کنیم که متاسفانه به خاطر مساحت محدودش همهمان توی ارث جا نشدیم و نیم متر زیرانداز افتاد توی زمین بغل دستیمان که برای مرحوم شفیعیان بود. جفتشان با هم این زمینها را خریده بودند و تا یک هفته توی حیاط مینشستند و دود قلیانشان را پف میکردند توی صورت همدیگر و میگفتند آینده اقتصادی توی هشتگرد است و خب! فرض بر اینکه آینده اقتصادی کل خاورمیانه هم توی هشتگرد باشد، با متراژ زمینی که این پت و مت خریده بودند از کل قطب اقتصادی فقط پادری نگهبانیاش به ما میرسید. به خاطر همین عمو منصور وقتی دید ارثشان اینقدر تنگ است پیشنهاد داد زمین را بفروشیم و هر کسی پولش را بزند به زخمی. هرچند پولی که از فروشش به دستمان رسید در حد ضدعفونی یکی از خراشهایمان بود اما یکی از عموها که خراشی نداشت یا شاید به خراشش عادت کرده بود، با پولش رفت خارج! بله! اینجا دقیقا نقطه عطف خانواده ما بود. از پیش از مشروطه تا به امروز این افتخار که عکس پشت سفید پاسپورت بیاندازیم در خاندان ما اتفاق نیفتاده بود. یک روز زنش آش پخت و همه را دعوت کردند دهانمان را شیرین کنیم و ما چون نمیدانستیم چطور با آش دهانمان شیرین میشود، عمو رفت سر اصل مطلب. پاسپورت هایشان را انداخت روی میز و گفت شینگن گرفتیم! همه ماتمان برد و عمو برایمان توضیح داد ویزای اروپا را به هرکسی و توی هر شرایطی نمیدهند و حتما باید شرایط خاص و البته لیاقت و جنبه اش را داشته باشی. به خاطر همین مراسمی شبیه ختنه سورون گرفته بود و بعد از جشن و ریخت و پاش و سکانس پرت شدن میوه ها توی حوض آب، عمو گفت همه فامیل را دعوت کرده تا حلالیت بطلبد که عمو منصور وسط حرفش داد زد برای اروپا حلالیت نمیطلبند. فقط شلوارکشان را میپوشند و گورشان را گم میکنند. همان شب کرک و پر نیمی از فامیل مثل عمو منصور بخاطر حسادت ریخت و آن نیم دیگرشان هم کلا کوسه بودند وگرنه میریخت. هفته بعدش پرواز عمو و خانواده اش به شهر پراگ در جمهوری چک بود اما عمو میگفت وقتی شینگن داشته باشی میتوانی توی کل اروپا سُر بخوری و اتفاقا هرچیزی هم دلت میخواهد بخوری. همه مان رفتیم فرودگاه و زیر اندازمان را هم بردیم تا بندازیم پشت شیشههای تزانزیت که به هواپیماها دید دارد. از توی همان فرودگاه هم معلوم بود عمو و زن و بچهاش عقده ایند. هر کدامشان یک بطری آب معدنی دستشان گرفته بودند و با چمدانهای چرخ دارشان توی فرودگاه رژه میرفتند و ما هم ازشان عکس میگرفتیم. عمو منصور تا آن روز فرودگاه را ندیده بود و میگفت اگر میدانستم روزی پایم به اینجور جاها باز میشود هیچوقت توی جوانی با اولین موردی که دیدم ازدواج نمیکردم و به همچین فضاهایی فرصت میدادم! نمیدانم اینها چه ربطی به هم دارد اما ما خانوادهای هستیم که زود خودمان تو موقعیت ها گم میکنیم و متاسفانه دیگر پیدا هم نمیشویم. مثل همین حالا که سه روز است عمو رفته اما ما هنوز توی فرودگاهیم و داریم خوش میگذرانیم. اما یک هفته بعد که عمو با حال افسرده ای برگشت و برایمان تعریف کرد آنطرف همه دارند خودشان میکشند بیایند اینجا چون تا چند وقت دیگر قطب اقتصادی دنیا هشتگرد است!
🔸 صفحه #شهرونگ (روزنامه شهروند) ● چهارشنبه 17 مرداد 1397
👉 @shahrvang
#مونا_زارع
نمیدانم تا به حال خارج رفتهاید یا نه اما توی خانواده ما خارج رفتن معادل است با فارغ التحصیلی در تخصص جراحی قلب. به همان سختی و البته به همان باکلاسی. خانواده دنیا دیدهای هستیم اما متاسفانه چون دنیایمان کوچک است تا هشتگرد جلوتر را ندیدیم. هشتگرد هم وارد شهرش نشدیم چون زمینهای پدربزرگ که بهمان ارث رسیده بود، توی بیابانهای نرسیده به هشتگرد بود و وقتی کل خانواده فهمیدیم پدربزرگ همچین ارثی از خودش به جا گذاشته زیر انداز را برداشتیم تا برویم توی ارثمان کمی صفا کنیم که متاسفانه به خاطر مساحت محدودش همهمان توی ارث جا نشدیم و نیم متر زیرانداز افتاد توی زمین بغل دستیمان که برای مرحوم شفیعیان بود. جفتشان با هم این زمینها را خریده بودند و تا یک هفته توی حیاط مینشستند و دود قلیانشان را پف میکردند توی صورت همدیگر و میگفتند آینده اقتصادی توی هشتگرد است و خب! فرض بر اینکه آینده اقتصادی کل خاورمیانه هم توی هشتگرد باشد، با متراژ زمینی که این پت و مت خریده بودند از کل قطب اقتصادی فقط پادری نگهبانیاش به ما میرسید. به خاطر همین عمو منصور وقتی دید ارثشان اینقدر تنگ است پیشنهاد داد زمین را بفروشیم و هر کسی پولش را بزند به زخمی. هرچند پولی که از فروشش به دستمان رسید در حد ضدعفونی یکی از خراشهایمان بود اما یکی از عموها که خراشی نداشت یا شاید به خراشش عادت کرده بود، با پولش رفت خارج! بله! اینجا دقیقا نقطه عطف خانواده ما بود. از پیش از مشروطه تا به امروز این افتخار که عکس پشت سفید پاسپورت بیاندازیم در خاندان ما اتفاق نیفتاده بود. یک روز زنش آش پخت و همه را دعوت کردند دهانمان را شیرین کنیم و ما چون نمیدانستیم چطور با آش دهانمان شیرین میشود، عمو رفت سر اصل مطلب. پاسپورت هایشان را انداخت روی میز و گفت شینگن گرفتیم! همه ماتمان برد و عمو برایمان توضیح داد ویزای اروپا را به هرکسی و توی هر شرایطی نمیدهند و حتما باید شرایط خاص و البته لیاقت و جنبه اش را داشته باشی. به خاطر همین مراسمی شبیه ختنه سورون گرفته بود و بعد از جشن و ریخت و پاش و سکانس پرت شدن میوه ها توی حوض آب، عمو گفت همه فامیل را دعوت کرده تا حلالیت بطلبد که عمو منصور وسط حرفش داد زد برای اروپا حلالیت نمیطلبند. فقط شلوارکشان را میپوشند و گورشان را گم میکنند. همان شب کرک و پر نیمی از فامیل مثل عمو منصور بخاطر حسادت ریخت و آن نیم دیگرشان هم کلا کوسه بودند وگرنه میریخت. هفته بعدش پرواز عمو و خانواده اش به شهر پراگ در جمهوری چک بود اما عمو میگفت وقتی شینگن داشته باشی میتوانی توی کل اروپا سُر بخوری و اتفاقا هرچیزی هم دلت میخواهد بخوری. همه مان رفتیم فرودگاه و زیر اندازمان را هم بردیم تا بندازیم پشت شیشههای تزانزیت که به هواپیماها دید دارد. از توی همان فرودگاه هم معلوم بود عمو و زن و بچهاش عقده ایند. هر کدامشان یک بطری آب معدنی دستشان گرفته بودند و با چمدانهای چرخ دارشان توی فرودگاه رژه میرفتند و ما هم ازشان عکس میگرفتیم. عمو منصور تا آن روز فرودگاه را ندیده بود و میگفت اگر میدانستم روزی پایم به اینجور جاها باز میشود هیچوقت توی جوانی با اولین موردی که دیدم ازدواج نمیکردم و به همچین فضاهایی فرصت میدادم! نمیدانم اینها چه ربطی به هم دارد اما ما خانوادهای هستیم که زود خودمان تو موقعیت ها گم میکنیم و متاسفانه دیگر پیدا هم نمیشویم. مثل همین حالا که سه روز است عمو رفته اما ما هنوز توی فرودگاهیم و داریم خوش میگذرانیم. اما یک هفته بعد که عمو با حال افسرده ای برگشت و برایمان تعریف کرد آنطرف همه دارند خودشان میکشند بیایند اینجا چون تا چند وقت دیگر قطب اقتصادی دنیا هشتگرد است!
🔸 صفحه #شهرونگ (روزنامه شهروند) ● چهارشنبه 17 مرداد 1397
👉 @shahrvang
Forwarded from بی قانون
✅ ما دو بالپرواز مرغعشقیم!
مونا زارع | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
تقریبا ۱۰ روز است که از تصادف ما میگذرد. داشتیم از محضر برمیگشتیم و مهر طلاقمان خشک نشده بود که وسط اتوبان چمران چپ کردیم. من 1300تا سکه مهریهام را در جا گرفته بودم و میخواستم با پولش بروم کانادا. شهروز هم قرار بود با عشق سابقش بعد از طلاق فرار کند و بروند شمال. اما بر خلاف نقشههایمان من و شهروز هر دوتایمان توی بیمارستان و توی یک اتاق بستری شدیم. به هوش که آمدیم دیدیم هنوز با هم زیر یک سقفیم با این تفاوت که دیگر نمیتوانیم تکان بخوریم و یکیمان از دست آن یکی بزند بیرون. آقای دکتر آمد توی اتاق و با خودکارش زد به کف پای شهروز. شهروز هم زد زیر گریه و گفت: «حس نمیکنم آقای دکتر... پای لعنتیمو حس نمیکنم» دکتر از بالای عینکش نگاهش کرد و گفت: «چون پات توی گچه اسکل! فیلم زیاد میبینی؟» بله شهروز فیلم زیاد میدید و اگر زندگیاش را فیلم میکردند نهایتا میشد یکی از فیلمهای گیشه قدرتا... صلح میرزایی. دکتر از کنارش رد شد و به طرف من آمد و گفت: «چشمات اذیتت نمیکنه؟» خودم را جمع و جور کردم و گفتم: «آقای دکتر این چه حرفیه من مُهر طلاقم خیسه هنوز» شهروز پشتش را کرد و گفت: «نه بابا خشک شد. به من ربط نداره دیگه. راحت باش دکتر»! دکتر نگاهی به جفتمان کرد و گفت: «چی میگید؟! با مغز رفتی توی شیشه ممکنه به چشمات آسیب رسیده باشه» آمد جلو و خودکارش را کشید کف پایم و خندیدم. گفت: «میفهمی الان؟!» گفتم: «نه دکتر ولی شوخیتون بامزهاس با پای گچدار» مچ پایم را بلند کرد و گفت: «نه این یکی گچ نیست. فلج شدی» شهروز برگشت و به همدیگر زل زدیم. خودش بود که بعد از طلاق اصرار کرد من را برساند. صورتش سرخ شد و اشک توی چشمهایش را از این طرف اتاق میتوانستم ببینم. جعبه دستمال کاغذی کنار تختش را برداشت. نفس عمیقی کشید و جعبه را محکم پرت کرد سمتم و داد زد: «اوخ اوخ دیگه نمیتونی جا خالی بدی زرنگ خانم!» عشق من و شهروز از اولش هم خاص بود. واقعیتش به ما گفتند عشق بعد از ازدواج شکل میگیرد و پخته میشود. ما هم روی این حساب با هم ازدواج کردیم و رفتیم زیر یک سقف. شب اول نشستیم همدیگر را نگاه کردیم و دیدیم فایده ندارد. حوصلهمان بدجور سر رفته بود و بلند شدیم رفتیم بیرون بستنی موزی با شکلات خوردیم و شهروز گفت احتمالا از فردا دیگر عشق بعد از ازدواجمان شکل میگیرد. یک ماه گذشت و ما هر شب حوصلهمان سر میرفت و میرفتیم بیرون بستنی موزی با شکلات میخوردیم و عشقی شروع نمیشد که یک روز بستنی فروش کل ظرف بستنی موزی را پرت کرد توی سطل آشغال پشت سرمان و گفت: «خب برید مشاوره! یا یه میوه دیگه انتخاب کنید شاید موز بهتون نمیسازه!» مشاوره که ویزیتش گران بود، برای همین بستنیمان را عوض کردیم. اما فکرش را نمیکردیم طالبی اینقدر سرد باشد. از فردایش زوایای تنفرانگیز همدیگر میآمد جلوی چشممان و دعواهایمان شروع شد. تازه فهمیدیم نه تنها عشقی بینمان نیست بلکه حالمان هم از همدیگر بهم میخورد. من هم ریا نباشد دستم سنگین است و یکی دو باری چانه شهروز را آوردم پایین که بالاخره تصمیم گرفتیم طلاق بگیریم و زندگی نکبتمان را تمام کنیم. بستنیفروش هم آمد شاهد طلاقمان شد و بعدش خواستیم برویم آخرین بستنی دو نفرهمان را بخوریم که چپ کردیم. سعی کردم پاهایم را تکان بدهم و دکتر گفت: «زور نزن! از مرکز قطعه. سرجاتون بمونید تا جوش بخورید» 20 روز بعد از این خبر من و شهروز هنوز توی آن اتاق بستری بودیم و پرستارها داستان ساخته بودند که شهروز شوهر فداکاری است که میخواهد به خاطر پاهای من توی این زندگی بماند. از آن طرف شهروز لگنش کمی جوش خورده بود و با ویلچر آمد نقشهای جلویم پهن کرد و گفت راه فرار از بیمارستان را پیدا کرده تا از شر همدیگر خلاص شویم و طلاقمان آغاز شود. گفتم: «پس نمیمونی پای این زندگی به خاطر پاهام؟» دستش را برد بین ریشهایش و کمی فکر کرد و گفت: «نه بابا مگه فیلمه؟!» با کف دستم کوبیدم توی صورتش و گفتم: «چه فکری کردی بذارم! فرار کنیم». نقشه اینطور بود که طبق کلیشههای ذهن شهروز باید ملحفهها را بهم گره میزدیم و از پنجره میرفتیم بیرون. گره زدیم و از پارچهها آویزان شدیم که مثل اینکه فقط توی فیلمها پارچهها اینقدر مقاومند. تا آویزان شدیم، پاره شد و از طبقه پنجم پرت شدیم پایین و با وجود اینکه توی فیلمها نمیمیرند اما ما جا در جا مُردیم. در واقع در راه جدایی خون دلها خوردیم که متاسفانه فردای مرگمان تیتر زدند: «زوج عاشق دیگر نمیتوانستند با هم قدم بزنند و تصمیم گرفتند با هم پرواز کنند!» من و شهروز هم از روی ابرهایی جدا نگاهشان میکنیم و میگوییم: «بیخیال! مگه فیلمه؟!»
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
مونا زارع | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
تقریبا ۱۰ روز است که از تصادف ما میگذرد. داشتیم از محضر برمیگشتیم و مهر طلاقمان خشک نشده بود که وسط اتوبان چمران چپ کردیم. من 1300تا سکه مهریهام را در جا گرفته بودم و میخواستم با پولش بروم کانادا. شهروز هم قرار بود با عشق سابقش بعد از طلاق فرار کند و بروند شمال. اما بر خلاف نقشههایمان من و شهروز هر دوتایمان توی بیمارستان و توی یک اتاق بستری شدیم. به هوش که آمدیم دیدیم هنوز با هم زیر یک سقفیم با این تفاوت که دیگر نمیتوانیم تکان بخوریم و یکیمان از دست آن یکی بزند بیرون. آقای دکتر آمد توی اتاق و با خودکارش زد به کف پای شهروز. شهروز هم زد زیر گریه و گفت: «حس نمیکنم آقای دکتر... پای لعنتیمو حس نمیکنم» دکتر از بالای عینکش نگاهش کرد و گفت: «چون پات توی گچه اسکل! فیلم زیاد میبینی؟» بله شهروز فیلم زیاد میدید و اگر زندگیاش را فیلم میکردند نهایتا میشد یکی از فیلمهای گیشه قدرتا... صلح میرزایی. دکتر از کنارش رد شد و به طرف من آمد و گفت: «چشمات اذیتت نمیکنه؟» خودم را جمع و جور کردم و گفتم: «آقای دکتر این چه حرفیه من مُهر طلاقم خیسه هنوز» شهروز پشتش را کرد و گفت: «نه بابا خشک شد. به من ربط نداره دیگه. راحت باش دکتر»! دکتر نگاهی به جفتمان کرد و گفت: «چی میگید؟! با مغز رفتی توی شیشه ممکنه به چشمات آسیب رسیده باشه» آمد جلو و خودکارش را کشید کف پایم و خندیدم. گفت: «میفهمی الان؟!» گفتم: «نه دکتر ولی شوخیتون بامزهاس با پای گچدار» مچ پایم را بلند کرد و گفت: «نه این یکی گچ نیست. فلج شدی» شهروز برگشت و به همدیگر زل زدیم. خودش بود که بعد از طلاق اصرار کرد من را برساند. صورتش سرخ شد و اشک توی چشمهایش را از این طرف اتاق میتوانستم ببینم. جعبه دستمال کاغذی کنار تختش را برداشت. نفس عمیقی کشید و جعبه را محکم پرت کرد سمتم و داد زد: «اوخ اوخ دیگه نمیتونی جا خالی بدی زرنگ خانم!» عشق من و شهروز از اولش هم خاص بود. واقعیتش به ما گفتند عشق بعد از ازدواج شکل میگیرد و پخته میشود. ما هم روی این حساب با هم ازدواج کردیم و رفتیم زیر یک سقف. شب اول نشستیم همدیگر را نگاه کردیم و دیدیم فایده ندارد. حوصلهمان بدجور سر رفته بود و بلند شدیم رفتیم بیرون بستنی موزی با شکلات خوردیم و شهروز گفت احتمالا از فردا دیگر عشق بعد از ازدواجمان شکل میگیرد. یک ماه گذشت و ما هر شب حوصلهمان سر میرفت و میرفتیم بیرون بستنی موزی با شکلات میخوردیم و عشقی شروع نمیشد که یک روز بستنی فروش کل ظرف بستنی موزی را پرت کرد توی سطل آشغال پشت سرمان و گفت: «خب برید مشاوره! یا یه میوه دیگه انتخاب کنید شاید موز بهتون نمیسازه!» مشاوره که ویزیتش گران بود، برای همین بستنیمان را عوض کردیم. اما فکرش را نمیکردیم طالبی اینقدر سرد باشد. از فردایش زوایای تنفرانگیز همدیگر میآمد جلوی چشممان و دعواهایمان شروع شد. تازه فهمیدیم نه تنها عشقی بینمان نیست بلکه حالمان هم از همدیگر بهم میخورد. من هم ریا نباشد دستم سنگین است و یکی دو باری چانه شهروز را آوردم پایین که بالاخره تصمیم گرفتیم طلاق بگیریم و زندگی نکبتمان را تمام کنیم. بستنیفروش هم آمد شاهد طلاقمان شد و بعدش خواستیم برویم آخرین بستنی دو نفرهمان را بخوریم که چپ کردیم. سعی کردم پاهایم را تکان بدهم و دکتر گفت: «زور نزن! از مرکز قطعه. سرجاتون بمونید تا جوش بخورید» 20 روز بعد از این خبر من و شهروز هنوز توی آن اتاق بستری بودیم و پرستارها داستان ساخته بودند که شهروز شوهر فداکاری است که میخواهد به خاطر پاهای من توی این زندگی بماند. از آن طرف شهروز لگنش کمی جوش خورده بود و با ویلچر آمد نقشهای جلویم پهن کرد و گفت راه فرار از بیمارستان را پیدا کرده تا از شر همدیگر خلاص شویم و طلاقمان آغاز شود. گفتم: «پس نمیمونی پای این زندگی به خاطر پاهام؟» دستش را برد بین ریشهایش و کمی فکر کرد و گفت: «نه بابا مگه فیلمه؟!» با کف دستم کوبیدم توی صورتش و گفتم: «چه فکری کردی بذارم! فرار کنیم». نقشه اینطور بود که طبق کلیشههای ذهن شهروز باید ملحفهها را بهم گره میزدیم و از پنجره میرفتیم بیرون. گره زدیم و از پارچهها آویزان شدیم که مثل اینکه فقط توی فیلمها پارچهها اینقدر مقاومند. تا آویزان شدیم، پاره شد و از طبقه پنجم پرت شدیم پایین و با وجود اینکه توی فیلمها نمیمیرند اما ما جا در جا مُردیم. در واقع در راه جدایی خون دلها خوردیم که متاسفانه فردای مرگمان تیتر زدند: «زوج عاشق دیگر نمیتوانستند با هم قدم بزنند و تصمیم گرفتند با هم پرواز کنند!» من و شهروز هم از روی ابرهایی جدا نگاهشان میکنیم و میگوییم: «بیخیال! مگه فیلمه؟!»
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
Forwarded from بی قانون
✅ تلفنخونه
مونا زارع | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
چند ساعتی هست که برگشتم عقب. از وقتی کلاسهای مدیتیشن توی کمدم را شروع کردم ،فهمیدم میشود توی زمان سفر کرد. حتی نمیدانم چرا باید همچین کلاسی وجود داشته باشد اما ما بازندههای ناامید همیشه برای نجات خودمان از بدبختی دنبال کلاسها و همایشهای نجات بخش و متفاوت میگردیم و معمولا آخرش که حساب سرانگشتی میکنیم از این همایش نجات بخش و بدبختیهای ما چه پولی درآوردهاند، حس باختمان دو برابر میشود و چند درصدی میرود روی تمایلمان به خودکشی و دنبال کلاس بعدی میگردیم که به حالت قبلی برگردیم اما این یکی مثل آنها نبود. استادمان میگفت هیچ جایی مثل کمد برای کودک درونتان امن نیست و بروید آنجا تمرکز کنید که من شک ندارم خودش هم هنوز نمیداند دقیقا چه چیزی را با هم ترکیب زده. مدیتیشن توی کمد مساوی است با برگشتن به زمان عقب و من چون کلاسم را نصفه رها کردم و فقط چندتا لایه سطحی مدیتیشن را پاس کردم، نهایتش اگر شام هم سبک بخورم بتوانم تا اویل دهه 50 را سفر کنم اما امروز توی کمد داشتم به کسی که تازگیها عاشقش شدم فکر میکردم. آشنایی ما برمیگردد به 10 دقیقه پیش که خواستم بروم توی کمد انبار دانشکده و با خودم خلوت کنم. یک نفر زد به در کمد و گفت: «خانم مانتوتون لای در مونده!» لای در را باز کردم و لبخندی زد و رفت. برای من زمان مهم نیست، کیفیت رابطه مهم است. همین که مانتوی من برایش اهمیت داشت و مثل بقیه نپرسید چرا وسط روز دارم میروم توی کمد دانشکده بنشینم؛ یعنی یک رابطه با کیفیت و مینیمال که با بستن در کمد کات شد! چون من آدم رابطههای طولانی نیستم و به نظرم همینقدرش کافی است تا به بدبختیهایت اضافه نکنی. اصلا من توی زمان سفر زمان میکنم که بتوانم جلوی بدبختیها را بگیرم؛ مثل ازدواج پدر و مادرم. این دوتا اشتباهات زیادی توی تاریخ کردهاند و بزرگترینش ازدواجشان و فاجعهاش هم به دنیا آوردن من وسط بزرگترین اشتباهشان بود. به هرحال من طوری تنظیم کردهام که بیفتم توی تاریخی که این قضیه را کنسل کنم و مادرم به جای پدرم با پسرخاله فرش فروشش، اکبرآقا ازدواج کند. هر آدم 10 سالهای هم میتوانسته تشخیص بدهد پسرخاله بازاری گزینه بهتری از بابای بیکار و خسته من است. چشمهایم را باز کردم و افتاده بودم توی سالنی که پر از اتاقکهای شماره بندی شده بود. یک نفر پشت باجه گفت: «آقای کلهر باجه ۲؛ تماس با رشت» درست رسیده بودم. تلفنخانه، دهه 60. خانمی کنار دستم نشسته بود و سرش را انداخته بود روی اپلهایش و داشت چرت میزد. گفتم: «سال چندیم الان؟» تکانی خورد و زیر لب گفت: «۶۵» زده بودم توی خال. این دوتا آذر ۶۵ ازدواج کردند و اکبرآقا بهمن رفت آلمان. اگر قضیه را درست جلو میبردم سال ۹۷ مادرم توی فرانکفورت با اکبر آقا پشت بنزشان نشستهاند و برای تعطیلات کریمسشان بحث میکنند پاریس بهتر است یا فنلاند. از توی جیبم شماره مچاله شده را در آوردم و به باجه دادم. کنار یکی از باجهها تکیه دادم که پشت بلندگو دوباره داد زدند: «آقای کلهر بیدار شو! باجه ۲؛ تماس با رشت» پسر قد بلندی از ته سالن به زور بیدار شد و کش و قوس آمد و رفت توی باجه ۲ که من بهش تکیه داده بودم. تلفن را برداشت و خمیازهای کشید و گفت: «بیداری؟! جوجو بشو برام» از باجه فاصله گرفتم و توی دلم به همت و انگیزههایش که ساعت ۱۲ شب پاییز ۶۵ وسط شلوغیهای جنگ و کُپُن، کاپشن دور کشدارش را پوشیده و از خانه کوبیده تا تلفنخانه و یک ساعت توی صف مانده تا از آن طرف خط برایش از رشت صدای جوجو در بیاورد. با خودم گفتم اینها عاشق درست حسابی بودند که از پشت بلندگو گفت: «خانم اصغری باجه ۸، تماس با ورامین» پریدم توی باجه ۸ و تلفن را برداشتم و گفتم: «پاتو از زندگی شهین بکش بیرون... شهین عاشق یکی دیگهاس. تو غلط میکنی بهش شماره میدی، وقتی بیکاری ازگل. دیگه طرفش نیا» تلفن را کوبیدم و نفس عمیقی کشیدم که توانستم یکبار با پدرم اینطور حرف بزنم و برگشتم سال ۹۷. از دانشگاه تا خانه را دویدم و دیدم همه چیز سر جای خودش است! بابا توی بالکن خوابیده و مامان جلوی تلویزیون سبزی خرد میکند. یکجور سفتی ازدواج کردهاند که مو لای درز پیوندشان هم نمیرود. گفتم: «تو چه جوری به پسرخالهات نه گفتی آخه؟!» مامان یک مشت تره داد دستم و گفت: «من نه نگفتم. خیلیم راضی بودم». گفتم: «پس مگه بابا بهت شماره خونشون رو نداده بود جلو مدرسهات؟!» چپ چپ نگاهم کرد و گفت: «شمارهاش کجا بود اون؟!» گفتم: «پس شماره کیو گذاشتی لای دفتر خاطراتت؟» ترخونها رو ریخت توی سبد و گفت: «نمیدونم کدوم احمق بیشعوری اون زمان زنگ زد به اکبر گفت من عاشق یکی دیگهام! دیگه گم و گور شد. منم شمارهاش رو پیدا کردم براش توضیح بدم ولی هیچ وقت برنداشت!» گندَش بزند! گَندَم بزند!
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
مونا زارع | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
چند ساعتی هست که برگشتم عقب. از وقتی کلاسهای مدیتیشن توی کمدم را شروع کردم ،فهمیدم میشود توی زمان سفر کرد. حتی نمیدانم چرا باید همچین کلاسی وجود داشته باشد اما ما بازندههای ناامید همیشه برای نجات خودمان از بدبختی دنبال کلاسها و همایشهای نجات بخش و متفاوت میگردیم و معمولا آخرش که حساب سرانگشتی میکنیم از این همایش نجات بخش و بدبختیهای ما چه پولی درآوردهاند، حس باختمان دو برابر میشود و چند درصدی میرود روی تمایلمان به خودکشی و دنبال کلاس بعدی میگردیم که به حالت قبلی برگردیم اما این یکی مثل آنها نبود. استادمان میگفت هیچ جایی مثل کمد برای کودک درونتان امن نیست و بروید آنجا تمرکز کنید که من شک ندارم خودش هم هنوز نمیداند دقیقا چه چیزی را با هم ترکیب زده. مدیتیشن توی کمد مساوی است با برگشتن به زمان عقب و من چون کلاسم را نصفه رها کردم و فقط چندتا لایه سطحی مدیتیشن را پاس کردم، نهایتش اگر شام هم سبک بخورم بتوانم تا اویل دهه 50 را سفر کنم اما امروز توی کمد داشتم به کسی که تازگیها عاشقش شدم فکر میکردم. آشنایی ما برمیگردد به 10 دقیقه پیش که خواستم بروم توی کمد انبار دانشکده و با خودم خلوت کنم. یک نفر زد به در کمد و گفت: «خانم مانتوتون لای در مونده!» لای در را باز کردم و لبخندی زد و رفت. برای من زمان مهم نیست، کیفیت رابطه مهم است. همین که مانتوی من برایش اهمیت داشت و مثل بقیه نپرسید چرا وسط روز دارم میروم توی کمد دانشکده بنشینم؛ یعنی یک رابطه با کیفیت و مینیمال که با بستن در کمد کات شد! چون من آدم رابطههای طولانی نیستم و به نظرم همینقدرش کافی است تا به بدبختیهایت اضافه نکنی. اصلا من توی زمان سفر زمان میکنم که بتوانم جلوی بدبختیها را بگیرم؛ مثل ازدواج پدر و مادرم. این دوتا اشتباهات زیادی توی تاریخ کردهاند و بزرگترینش ازدواجشان و فاجعهاش هم به دنیا آوردن من وسط بزرگترین اشتباهشان بود. به هرحال من طوری تنظیم کردهام که بیفتم توی تاریخی که این قضیه را کنسل کنم و مادرم به جای پدرم با پسرخاله فرش فروشش، اکبرآقا ازدواج کند. هر آدم 10 سالهای هم میتوانسته تشخیص بدهد پسرخاله بازاری گزینه بهتری از بابای بیکار و خسته من است. چشمهایم را باز کردم و افتاده بودم توی سالنی که پر از اتاقکهای شماره بندی شده بود. یک نفر پشت باجه گفت: «آقای کلهر باجه ۲؛ تماس با رشت» درست رسیده بودم. تلفنخانه، دهه 60. خانمی کنار دستم نشسته بود و سرش را انداخته بود روی اپلهایش و داشت چرت میزد. گفتم: «سال چندیم الان؟» تکانی خورد و زیر لب گفت: «۶۵» زده بودم توی خال. این دوتا آذر ۶۵ ازدواج کردند و اکبرآقا بهمن رفت آلمان. اگر قضیه را درست جلو میبردم سال ۹۷ مادرم توی فرانکفورت با اکبر آقا پشت بنزشان نشستهاند و برای تعطیلات کریمسشان بحث میکنند پاریس بهتر است یا فنلاند. از توی جیبم شماره مچاله شده را در آوردم و به باجه دادم. کنار یکی از باجهها تکیه دادم که پشت بلندگو دوباره داد زدند: «آقای کلهر بیدار شو! باجه ۲؛ تماس با رشت» پسر قد بلندی از ته سالن به زور بیدار شد و کش و قوس آمد و رفت توی باجه ۲ که من بهش تکیه داده بودم. تلفن را برداشت و خمیازهای کشید و گفت: «بیداری؟! جوجو بشو برام» از باجه فاصله گرفتم و توی دلم به همت و انگیزههایش که ساعت ۱۲ شب پاییز ۶۵ وسط شلوغیهای جنگ و کُپُن، کاپشن دور کشدارش را پوشیده و از خانه کوبیده تا تلفنخانه و یک ساعت توی صف مانده تا از آن طرف خط برایش از رشت صدای جوجو در بیاورد. با خودم گفتم اینها عاشق درست حسابی بودند که از پشت بلندگو گفت: «خانم اصغری باجه ۸، تماس با ورامین» پریدم توی باجه ۸ و تلفن را برداشتم و گفتم: «پاتو از زندگی شهین بکش بیرون... شهین عاشق یکی دیگهاس. تو غلط میکنی بهش شماره میدی، وقتی بیکاری ازگل. دیگه طرفش نیا» تلفن را کوبیدم و نفس عمیقی کشیدم که توانستم یکبار با پدرم اینطور حرف بزنم و برگشتم سال ۹۷. از دانشگاه تا خانه را دویدم و دیدم همه چیز سر جای خودش است! بابا توی بالکن خوابیده و مامان جلوی تلویزیون سبزی خرد میکند. یکجور سفتی ازدواج کردهاند که مو لای درز پیوندشان هم نمیرود. گفتم: «تو چه جوری به پسرخالهات نه گفتی آخه؟!» مامان یک مشت تره داد دستم و گفت: «من نه نگفتم. خیلیم راضی بودم». گفتم: «پس مگه بابا بهت شماره خونشون رو نداده بود جلو مدرسهات؟!» چپ چپ نگاهم کرد و گفت: «شمارهاش کجا بود اون؟!» گفتم: «پس شماره کیو گذاشتی لای دفتر خاطراتت؟» ترخونها رو ریخت توی سبد و گفت: «نمیدونم کدوم احمق بیشعوری اون زمان زنگ زد به اکبر گفت من عاشق یکی دیگهام! دیگه گم و گور شد. منم شمارهاش رو پیدا کردم براش توضیح بدم ولی هیچ وقت برنداشت!» گندَش بزند! گَندَم بزند!
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
❣️ عاشقانهای بیقانون!: قسمت اول
مونا زارع
من و نیما بالاخره ازدواج کردیم. امروز عروسیمان است و من کنار جاده ایستادهام و نیما را میتوانم از پشت شیشههای سوپرمارکت ببینم. دو شیشه نوشابه توی دستش است و دارد از فروشنده چیزی میپرسد. فروشنده از در مغازه بیرون میآید و نگاهی به من میکند و با دستش انتهای جاده را نشان نیما میدهد. نیما نوشابهها را بالا میگیرد و به طرفم میآید. بعد از 10 سال نوشابه میچسبد. یعنی توی راه گفت بعد از اینهمه سختی دلت میخواهد برایت چکار کنم و گفتم نوشابه بخر گازش را از دماغمان بدهیم بیرون. 10 سال زمان کمی نیست برای اینکه خانوادهها را برای ازدواجمان راضی کنیم. هرچند خانواده من از خدایشان هم بود من عروس پولدارترین هتل دار کشور شوم اما فکر اینجایش را نمیکردند که بخواهیم برای ازدواجمان فرار کنیم و پولدارترین هتلدار کشور هم آغمان کند. به خاطر همین، الان توسط دو تا خانواده تحت پیگرد قانونی هستیم. خانواده نیما اعتقاد دارند من پسرشان را گول زدم و خانواده من هم اعتقاد دارند من راه را اشتباه رفتم و باید پدرش را گول میزدم اما خب متاسفانه ما واقعا عاشق هم هستیم. نوشابه را داد دستم و یک ضرب خوردمش و گازش را توی دهانم نگه داشتم و از دماغم بیرون دادم. نیما نگاهم کرد و تور روی سرم را کشید و گفت: «به مرگ مادرم تور و شلوار جین بهم نمیان» تورم را با دستم نگه داشتم. خودم را توی شیشه سوپرمارکت نگاه کردم. مانتوی اداره با شلوار جین و تور روی سرم آنقدرها هم بد نبود. وقت نداشتیم که بخواهیم لباس عروسی بپوشیم و جلوی دوربین توی باغ برای هم چشمک بزنیم و شام دهان هم بگذاریم. وقتی بعد از 10 سال دو نفر بههم برسند تنها کاری که میکنند این است که بههم بگویند خسته نباشید و بروند هر کدام یک گوشهای بگیرند بخوابند تا خستگی این 10 سال از تنشان بیرون برود. کولهاش را انداخت روی دوشش و گفت: «20 کیلومتر جلوتره» به طرف نیما دویدم و گفتم: «روبهروی دریاست؟» سرجایش ایستاد و نگاهم کرد و گفت: «حالا هرجا. قیافشو! در بیار اون تور رو از سرت بابا» نیما گفته بود بیاییم شمال زندگی کنیم چون اینجا مرطوب است. دقیقا هم نمیفهمم اصرارش بر اینهمه نم و رطوبت چیست اما هربار فقط میگوید رطوبت برای زندگی خوب است. دستش را کنار جاده دراز کرد که نیسان آبی با بار گوسفندش جلوتر ایستاد. توی وانت نشسته بودیم و داشتم از پشت سرم صورت گوسفندی که خودش را چسبانده بود به شیشه را نگاه میکردم که نیما پنجره را باز کرد و یکجوری باد را توی موهایش ول داد و به من نگاه کرد که میدانستم میخواهد بگوید قهرمان زندگیات را ببین، غم نخور. همان موقع گفت: «حال میکنیا زن من شدی!» جلوی دماغم را از بوی گوسفند گرفتم و پرسیدم: «روبهروی دریاست؟» نیما که مجبور بود داد بزند تا صدایش برسد گفت: « همین یه گره رو الان تو زندگیت داری؟» این الاغ نمیفهمید من اصلا توی زندگیام دریا ندیدهام و همه امیدم به این بود که عقدههایم را با پول پدرش باز کنم. فکر میکند همین که از خانواده طرد شده و با یک کوله و 10هزار تومان پول به خاطر من افتاده توی جاده یعنی مرد بیتکرار قصههای عاشقانه مغز من. به راننده نیسان نگاه کردم و گفتم: «ما فرار کردیم تا با هم ازدواج کنیم. بعد ۱۰ سال! باورتون میشه؟ همه پولامونم تموم شده. شما بگو هزار تومن. نداریم! خشک خشک آقا از خونه باباش زده بیرون» نیما پایش را کوبید به پایم که یعنی ساکت شوم. به جاده روبهرویش خیره شده بود و گفتم: «خب تو نمیگی لب دریاست یا نه، آدم عصبی میشه» چپ چپ نگاهم کرد و سرعت نیسان کمتر شد و ایستاد. نیما پیاده شد و به راننده گفتم: «میدونید؟ خل وضعه یکم. جایی بهش کار نمیدن. باورتون میشه دریا ندیده تا حالا؟» دستی به سبیلش کشید و گفت: «ای بابا! حیف تو نیست زن این شدی؟» نیما را نگاه کردم و گفتم: «ثواب داره به هرحال. کی زن این میشه! منم گفتم بهتون کم خونی شدید دارم؟ تالاسمی» زد توی پیشانیاش و هر دو به گوسفند پشت شیشه نگاه کردیم. مامان نیما هم به خاطر همین از من بدش میآمد چون از اینکه خودم را بدبخت نشان بدهم خوشم میآید. نیما جلوی در ویلایی قدیمی ایستاده بود که نیسان رفت و من با گوسفند توی بغلم به طرفش دویدم و داد زدم: «نیما کادو گرفتم» گوسفند را گرفت و گفت: «لابد گفتی کم خونی داری منم خل وضعم؟» با سرم تایید کردم که در خانه باز شد. رو به دریا بود اما بابای نیما با شورت طرح آناناسی و سیخ جوجه توی دستش جلوی در ایستاده بود...
این قصه ادامه دارد... دنبال پایانش نباشید مرگ نویسنده!
🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
مونا زارع
من و نیما بالاخره ازدواج کردیم. امروز عروسیمان است و من کنار جاده ایستادهام و نیما را میتوانم از پشت شیشههای سوپرمارکت ببینم. دو شیشه نوشابه توی دستش است و دارد از فروشنده چیزی میپرسد. فروشنده از در مغازه بیرون میآید و نگاهی به من میکند و با دستش انتهای جاده را نشان نیما میدهد. نیما نوشابهها را بالا میگیرد و به طرفم میآید. بعد از 10 سال نوشابه میچسبد. یعنی توی راه گفت بعد از اینهمه سختی دلت میخواهد برایت چکار کنم و گفتم نوشابه بخر گازش را از دماغمان بدهیم بیرون. 10 سال زمان کمی نیست برای اینکه خانوادهها را برای ازدواجمان راضی کنیم. هرچند خانواده من از خدایشان هم بود من عروس پولدارترین هتل دار کشور شوم اما فکر اینجایش را نمیکردند که بخواهیم برای ازدواجمان فرار کنیم و پولدارترین هتلدار کشور هم آغمان کند. به خاطر همین، الان توسط دو تا خانواده تحت پیگرد قانونی هستیم. خانواده نیما اعتقاد دارند من پسرشان را گول زدم و خانواده من هم اعتقاد دارند من راه را اشتباه رفتم و باید پدرش را گول میزدم اما خب متاسفانه ما واقعا عاشق هم هستیم. نوشابه را داد دستم و یک ضرب خوردمش و گازش را توی دهانم نگه داشتم و از دماغم بیرون دادم. نیما نگاهم کرد و تور روی سرم را کشید و گفت: «به مرگ مادرم تور و شلوار جین بهم نمیان» تورم را با دستم نگه داشتم. خودم را توی شیشه سوپرمارکت نگاه کردم. مانتوی اداره با شلوار جین و تور روی سرم آنقدرها هم بد نبود. وقت نداشتیم که بخواهیم لباس عروسی بپوشیم و جلوی دوربین توی باغ برای هم چشمک بزنیم و شام دهان هم بگذاریم. وقتی بعد از 10 سال دو نفر بههم برسند تنها کاری که میکنند این است که بههم بگویند خسته نباشید و بروند هر کدام یک گوشهای بگیرند بخوابند تا خستگی این 10 سال از تنشان بیرون برود. کولهاش را انداخت روی دوشش و گفت: «20 کیلومتر جلوتره» به طرف نیما دویدم و گفتم: «روبهروی دریاست؟» سرجایش ایستاد و نگاهم کرد و گفت: «حالا هرجا. قیافشو! در بیار اون تور رو از سرت بابا» نیما گفته بود بیاییم شمال زندگی کنیم چون اینجا مرطوب است. دقیقا هم نمیفهمم اصرارش بر اینهمه نم و رطوبت چیست اما هربار فقط میگوید رطوبت برای زندگی خوب است. دستش را کنار جاده دراز کرد که نیسان آبی با بار گوسفندش جلوتر ایستاد. توی وانت نشسته بودیم و داشتم از پشت سرم صورت گوسفندی که خودش را چسبانده بود به شیشه را نگاه میکردم که نیما پنجره را باز کرد و یکجوری باد را توی موهایش ول داد و به من نگاه کرد که میدانستم میخواهد بگوید قهرمان زندگیات را ببین، غم نخور. همان موقع گفت: «حال میکنیا زن من شدی!» جلوی دماغم را از بوی گوسفند گرفتم و پرسیدم: «روبهروی دریاست؟» نیما که مجبور بود داد بزند تا صدایش برسد گفت: « همین یه گره رو الان تو زندگیت داری؟» این الاغ نمیفهمید من اصلا توی زندگیام دریا ندیدهام و همه امیدم به این بود که عقدههایم را با پول پدرش باز کنم. فکر میکند همین که از خانواده طرد شده و با یک کوله و 10هزار تومان پول به خاطر من افتاده توی جاده یعنی مرد بیتکرار قصههای عاشقانه مغز من. به راننده نیسان نگاه کردم و گفتم: «ما فرار کردیم تا با هم ازدواج کنیم. بعد ۱۰ سال! باورتون میشه؟ همه پولامونم تموم شده. شما بگو هزار تومن. نداریم! خشک خشک آقا از خونه باباش زده بیرون» نیما پایش را کوبید به پایم که یعنی ساکت شوم. به جاده روبهرویش خیره شده بود و گفتم: «خب تو نمیگی لب دریاست یا نه، آدم عصبی میشه» چپ چپ نگاهم کرد و سرعت نیسان کمتر شد و ایستاد. نیما پیاده شد و به راننده گفتم: «میدونید؟ خل وضعه یکم. جایی بهش کار نمیدن. باورتون میشه دریا ندیده تا حالا؟» دستی به سبیلش کشید و گفت: «ای بابا! حیف تو نیست زن این شدی؟» نیما را نگاه کردم و گفتم: «ثواب داره به هرحال. کی زن این میشه! منم گفتم بهتون کم خونی شدید دارم؟ تالاسمی» زد توی پیشانیاش و هر دو به گوسفند پشت شیشه نگاه کردیم. مامان نیما هم به خاطر همین از من بدش میآمد چون از اینکه خودم را بدبخت نشان بدهم خوشم میآید. نیما جلوی در ویلایی قدیمی ایستاده بود که نیسان رفت و من با گوسفند توی بغلم به طرفش دویدم و داد زدم: «نیما کادو گرفتم» گوسفند را گرفت و گفت: «لابد گفتی کم خونی داری منم خل وضعم؟» با سرم تایید کردم که در خانه باز شد. رو به دریا بود اما بابای نیما با شورت طرح آناناسی و سیخ جوجه توی دستش جلوی در ایستاده بود...
این قصه ادامه دارد... دنبال پایانش نباشید مرگ نویسنده!
🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
❣️عاشقانهای بی قانون!
مونا زارع| روزنامه بی قانون
«قسمت دوم»
آنچه گذشت: من و نیما بالاخره با هم ازدواج کردیم و به خاطر اینکه از نظر هر آدم عاقلی این مزخرفترین وصلت ممکن بود ما فرار کردیم تا کسی را درگیر این گندی که زیرش پانزده تا امضا زدیم نکنیم و نیما تصمیم گرفت فرار کنیم شمال. رسیدیم به ویلایی قدیمی که نیما آدرسش را داشت و البته روبروی دریا!
...
گوسفندی که از راننده وانت هدیه گرفته بودم داشت توی بغل سینا کثیف کاری میکرد که در ویلا باز شد و بابای نیما با شورت آناناسی و سیخ جوجهای توی دستش پشت در بود. من و نیما به هم نگاه کردیم و داد زدم:«فرار کن!» تا سر خیابان من و نیما و گوسفند دویدیم که چیزی از پشت خورد توی کمر نیما و افتاد روی زمین. اولش فکر کردم توسط بومیان جنگل نیزه خورده اما دقت که کردم فهمیدم پدرش سیخ جوجه را به طرفش پرت کرده و نوک سیخ فرو رفته توی کمرش. پدرش از لای در خم شده بود بیرون و داد میزد «اون کره بز رو بیار من نمیتونم با این وضع بیام بیرون» گوسفندم را گرفتم توی بغلم و دویدم سمت بابای نیما که داد زد«نیمارو میگم خنگه!» برگشتم عقب و نیما را بلند کردم و انداختمش روی گوسفند به سمت ویلا برگشتیم. همیشه جلوی بابای نیما اعتماد به نفسم را از دست میدهم چون پولدار است. آدم همیشه جلوی پولدارها معذب است چون همهشان طوری نگاهت میکنند انگار دارند برای استخدامت، مصاحبه گزینش ازت میگیرند. اما این بار قیافهاش فرق میکرد. در حالیکه خودش را لای در نگه داشته بود گفت:«پول داری بچه؟» نیما سعی کرد پدرش را بزند کنار تا وارد خانه شود و گفت:«سیخ جوجه رو چرا پرت میکنی؟ اینجا نمیومدی تو!» پدرش در را محکم تر گرفت و گفت:«کجا؟! پول نداری همینجا بهت میدم برو خب» من فکر میکردم فرار ما آنقدر تاثیرگذار و شوک برانگیز است که تا سه چهار ساعت دیگر کسی زنگ میزند به نیما و خبر ایست قلبی پدرش را بهمان میدهد و ما هم یک دربست میگیریم تا تهران که هم به تشییع جنازه برسیم و هم تکلیف ارث و میراث را مشخص کنیم و از این عاشقانه فلاکت بار بی پول نجات پیدا کنیم. اما متاسفانه بعدا فهمیدیم رگهای قلب پدرش با نیروهای خارجی زبردستی پمپاژ میشود که مرگ فعلا جز گزینههای روی میزش نیست. نیما چند لحظهای جلوی در پدرش را نگاه کرد و از آنجایی که فقط یک مرد میداند ویلایی خالی با یک مرد پولدار شورت آناناسی تویش چه معنایی دارد، نیما هم پدرش را هول داد توی حیاط و رفت داخل ویلا و من و گوسفند هم به تبع دنبالش. پدرش هم با دمپاییهای پاره پورهاش دنبالمان راه افتاد و داد میزد:«آخه ابله همه الان فرار میکنن از خونه که ازدواج نکنن بعد تو رفتی زن گرفتی که فرار کنی اونم با یه کم خون خسته؟!» و در ساختمان را باز کردیم. خب، به هرحال آدمیزاد جایز الخطاست و آدمیزاد پولدار جایزالخطاتر چون دست خودش نیست ولی گرگ دورش زیاد است. البته این چیزی که من میبینم و چهل و پنج دقیقه است توی خانه بهش خیرهام گرگ نیست، پدر نیما میگوید عین پری دریایی آب آورده بودش لب ساحل. البته که یک همچین چیزی با این یال و کوپال و پف و ورم و برجستگی را قطعا دریا پس میزند چون غرق شدنش با آن همه پلاستیک و ژل غیر قابل تجزیه فقط به ضرر محیط زیست و ماهی هاست. روی یکی از مبلها خوابش برده بود و دستم را بردم طرفش و فرو کردم توی گونهاش و گفتم:«از این پلاستیکیاس؟» بابای نیما گوجهها را فرو کرد توی سیخ و گفت:«نکن دختر! آدمیزاده!»نیما هم کنارم نشست و گفت:«دریا آوردتش؟! مگه شیشه نوشابهاس؟ این ویلا که همیشه خالی بود،چی شده همه رو ول کردی اومدی اینجا؟» بابای نیما سرش گرم گوجهها بود و گفت:« دقیقا وظیفه یه پدر اینه که نذاره گزینه خونه خالی واسه بچههاش وجود داشته باشه.من فقط اومدم خونه خالیم رو پر کنم تو غلط اضافی نکنی. این بدبختم از اون لژ شنای بانوان تیوپش سوراخ میشه همینطور کجکی شنا میکنه میرسه به لژ پیرمرد مهربون!منم گرفتمش با اون وضع نرسه وسط بازار ماهی فروشا. بده غیرت به خرج دادم؟ » نیما دستش را انداخت روی شانهام و گفت:«من که ازدواج کردم. ولی اینو بیدار کن بفرست خونشون تا مامان نفهمیده» بابای نیما زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:«مامانت که الان درگیر وکیل و پلیسه دنبال تو و این دختر تور به سر! بعدشم نمیشه دیگه» تورم را روی سرم صاف کردم و نیما از جایش بلند شد و گفت:«چرا نمیشه؟! نفسش جا اومده دیگه. بیدارش کن بره. خونوادهاش نگران میشن» جوجهها را برداشت و رفت سمت بالکن و گفت:«چون اینی که بهت گفتم واسه دو سال پیشه. الان دیگه بنده تیوپم سوراخه و ایشونم نجات غریق بنده اس. شمام الان نشستی توی خونه اش..!»
*ادامه در هفته آینده….
مونا زارع| روزنامه بی قانون
«قسمت دوم»
آنچه گذشت: من و نیما بالاخره با هم ازدواج کردیم و به خاطر اینکه از نظر هر آدم عاقلی این مزخرفترین وصلت ممکن بود ما فرار کردیم تا کسی را درگیر این گندی که زیرش پانزده تا امضا زدیم نکنیم و نیما تصمیم گرفت فرار کنیم شمال. رسیدیم به ویلایی قدیمی که نیما آدرسش را داشت و البته روبروی دریا!
...
گوسفندی که از راننده وانت هدیه گرفته بودم داشت توی بغل سینا کثیف کاری میکرد که در ویلا باز شد و بابای نیما با شورت آناناسی و سیخ جوجهای توی دستش پشت در بود. من و نیما به هم نگاه کردیم و داد زدم:«فرار کن!» تا سر خیابان من و نیما و گوسفند دویدیم که چیزی از پشت خورد توی کمر نیما و افتاد روی زمین. اولش فکر کردم توسط بومیان جنگل نیزه خورده اما دقت که کردم فهمیدم پدرش سیخ جوجه را به طرفش پرت کرده و نوک سیخ فرو رفته توی کمرش. پدرش از لای در خم شده بود بیرون و داد میزد «اون کره بز رو بیار من نمیتونم با این وضع بیام بیرون» گوسفندم را گرفتم توی بغلم و دویدم سمت بابای نیما که داد زد«نیمارو میگم خنگه!» برگشتم عقب و نیما را بلند کردم و انداختمش روی گوسفند به سمت ویلا برگشتیم. همیشه جلوی بابای نیما اعتماد به نفسم را از دست میدهم چون پولدار است. آدم همیشه جلوی پولدارها معذب است چون همهشان طوری نگاهت میکنند انگار دارند برای استخدامت، مصاحبه گزینش ازت میگیرند. اما این بار قیافهاش فرق میکرد. در حالیکه خودش را لای در نگه داشته بود گفت:«پول داری بچه؟» نیما سعی کرد پدرش را بزند کنار تا وارد خانه شود و گفت:«سیخ جوجه رو چرا پرت میکنی؟ اینجا نمیومدی تو!» پدرش در را محکم تر گرفت و گفت:«کجا؟! پول نداری همینجا بهت میدم برو خب» من فکر میکردم فرار ما آنقدر تاثیرگذار و شوک برانگیز است که تا سه چهار ساعت دیگر کسی زنگ میزند به نیما و خبر ایست قلبی پدرش را بهمان میدهد و ما هم یک دربست میگیریم تا تهران که هم به تشییع جنازه برسیم و هم تکلیف ارث و میراث را مشخص کنیم و از این عاشقانه فلاکت بار بی پول نجات پیدا کنیم. اما متاسفانه بعدا فهمیدیم رگهای قلب پدرش با نیروهای خارجی زبردستی پمپاژ میشود که مرگ فعلا جز گزینههای روی میزش نیست. نیما چند لحظهای جلوی در پدرش را نگاه کرد و از آنجایی که فقط یک مرد میداند ویلایی خالی با یک مرد پولدار شورت آناناسی تویش چه معنایی دارد، نیما هم پدرش را هول داد توی حیاط و رفت داخل ویلا و من و گوسفند هم به تبع دنبالش. پدرش هم با دمپاییهای پاره پورهاش دنبالمان راه افتاد و داد میزد:«آخه ابله همه الان فرار میکنن از خونه که ازدواج نکنن بعد تو رفتی زن گرفتی که فرار کنی اونم با یه کم خون خسته؟!» و در ساختمان را باز کردیم. خب، به هرحال آدمیزاد جایز الخطاست و آدمیزاد پولدار جایزالخطاتر چون دست خودش نیست ولی گرگ دورش زیاد است. البته این چیزی که من میبینم و چهل و پنج دقیقه است توی خانه بهش خیرهام گرگ نیست، پدر نیما میگوید عین پری دریایی آب آورده بودش لب ساحل. البته که یک همچین چیزی با این یال و کوپال و پف و ورم و برجستگی را قطعا دریا پس میزند چون غرق شدنش با آن همه پلاستیک و ژل غیر قابل تجزیه فقط به ضرر محیط زیست و ماهی هاست. روی یکی از مبلها خوابش برده بود و دستم را بردم طرفش و فرو کردم توی گونهاش و گفتم:«از این پلاستیکیاس؟» بابای نیما گوجهها را فرو کرد توی سیخ و گفت:«نکن دختر! آدمیزاده!»نیما هم کنارم نشست و گفت:«دریا آوردتش؟! مگه شیشه نوشابهاس؟ این ویلا که همیشه خالی بود،چی شده همه رو ول کردی اومدی اینجا؟» بابای نیما سرش گرم گوجهها بود و گفت:« دقیقا وظیفه یه پدر اینه که نذاره گزینه خونه خالی واسه بچههاش وجود داشته باشه.من فقط اومدم خونه خالیم رو پر کنم تو غلط اضافی نکنی. این بدبختم از اون لژ شنای بانوان تیوپش سوراخ میشه همینطور کجکی شنا میکنه میرسه به لژ پیرمرد مهربون!منم گرفتمش با اون وضع نرسه وسط بازار ماهی فروشا. بده غیرت به خرج دادم؟ » نیما دستش را انداخت روی شانهام و گفت:«من که ازدواج کردم. ولی اینو بیدار کن بفرست خونشون تا مامان نفهمیده» بابای نیما زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:«مامانت که الان درگیر وکیل و پلیسه دنبال تو و این دختر تور به سر! بعدشم نمیشه دیگه» تورم را روی سرم صاف کردم و نیما از جایش بلند شد و گفت:«چرا نمیشه؟! نفسش جا اومده دیگه. بیدارش کن بره. خونوادهاش نگران میشن» جوجهها را برداشت و رفت سمت بالکن و گفت:«چون اینی که بهت گفتم واسه دو سال پیشه. الان دیگه بنده تیوپم سوراخه و ایشونم نجات غریق بنده اس. شمام الان نشستی توی خونه اش..!»
*ادامه در هفته آینده….
❣️عاشقانهای بی قانون!
مونا زارع
«قسمت سوم»
آنچه گذشت:« من و نیما بعد از ده سال ازدواج کردیم و بعدش هم فرار کردیم به سمت شمال تا دست خانوادههایمان بهمان نرسد اما سطح عقل و آی کیو نیما چون اندازه یک کشمش هم نیست مستقیم رفتیم توی یکی ویلاهای قدیمی پدرش و خب چون پدرش همان اندازه کشمش هم عقل و آی کیو ندارد توی ویلا بود اما تنها نبود! خانمی گوشه خانه دراز کشیده بود که آب دریا آورده بودش آنجا اما مثل اینکه دو سالی هست همانجا لنگر انداخته…»
تکهای یخ در آوردم و گذاشتم روی پیشانی ورم کرده نیما و پارچه گوله شدهای هم دادم به پدرش تا خون بینیاش را نگه دارد که گفت:« بی بند و بار چیه هی میگی؟! همسر قانونیمه احمق!» من فکر میکردم پولدارها هر وقت به بحران میخورند پدر خانواده همه را دور میز ناهارخوری طلاییشان جمع میکند تا موقع سرو پیش غذا بابت مشکل پیش آمده با هم گفتگو کنند و با یک تانگوی بعد شام دلهایشان را از چرک و کینه پاک میکنند که دیدم نیما گلدان روی میز را برداشت و کوبید توی دماغ پدرش و پدرش هم سیخ جوجه را فرو کرد توی حلق نیما و با زانویش کوبید زیر شکمش! بینشان ایستاده بودم که پری خانم از دستشویی بیرون آمد و با حوله توی دستش صورتش را پاک کرد و گفت:«عزییزم چه بامزه ان اینا فریبرز..میزو میچینی ناهارو بخوریم» فریبرزها همیشه پولدارند! توی محله ما حتی یک نفر هم پیدا نمیکنی که اسمش فریبرز باشد اما دایی محمودم وقتی توانست توی تهرانپارس یک ۱۵۰ متری تراس دار با حمام مَستِر بخرد اسمش را رفت عوض کرد و گذاشت فریبرز چون آدم عقدهای و بی ریشهای به حساب میآمد. ولی پدر نیما سر تا پایش فریبرز واقعی است. از همانها که وقتی پیر میشوند موهایشان را رنگ نمیکنند ولی دکمههای یقهشان بازتر میشود و زنجیرشان از بین پشمهای خاکستری سینهشان برق میزند. سر میز ناهار چشمم به زنجیر گردن بابای نیما خیره مانده بود که پری گفت:« فریبرز زندگی منو نجات داد. یوقت فکر نکنید از مادرتون دل کنده اومده اینجاها! همیشه ذکر خیرش اینجا هست. فربیرز واسه من مثل یه شیر محافظه. ما رابطمون بیشتر عرفانی فلسفیه.وصل ما کار دریا بود وگرنه من آدم رابطههای مثلثی نیستم» غذای نیما پرید توی گلویش و پری ادامه داد«شما اسمت چیه عروس خانم؟» تور روی سرم را صاف کرد و گفتم:«من؟آرتیمیس» نیما با چشمهای درشتش نگاهم کرد و پدرش گفت:«آرتیمیس بودی؟ یه چیز دیگه نیما میگفت که» نیما غذایش را قورت داد و گفت:«نه ایشون اسمش بر اساس زمان و موقعیت هی عوض میشه. واسه همین چیزاشه که دوسش دارم» دستم را گرفت و استخوانهایش را فشار داد چون میدانستم حالش از اینکه اسمم را دروغ میگویم بهم میخورد. پری خانم به من و نیما خیره ماند و لبهایش جلو آمد. صورت نیما را کشیدم عقب و بابای نیما گفت:«نه نترس این الان تعجب کرده! اینا لباشون با ژل سنگین میشه دیگه سختشونه از تعجب دهنشونو باز کنن. فقط میاد جلو.غذاتونو بخورید» ته کاسه ماستم را در آوردم و گفتم« یعنی چی رابطتون عرفانی فلسفیه؟ یعنی دو نفری با لباس آناناسی میاید توی ویلای رو به دریا راجع به فلسفه وجودی انسان حرف میزنید؟! چه باحال!» پری دوباره لبهایش آمد جلو و بابای نیما گفت:«این الان عصبانیه! نمیتونه لباشو گاز بگیره باز میاره جلو» پری کاسه ماست جلوی دستم را برداشت و گفت:« یعنی عشق آسمانی و عمیق که محدود به غرایز مادی و زمینی نیستیم عزیزم. نکنه تو از اینایی که عاشق سایز دور بازوی مردا میشن» بلند بلند شروع به خندیدن کرد و کاسه ماست را از دستش کشیدم و گفتم:«آره خب تو محله ما یکم فرق داره. مثلا اونجا شما اگه بیای همسر دوم فلسفی بابام بشی، داییهام با نیسان آبیهاشون میان همه خاندان فیلسوفتون رو زیر میکنن.» چند ثانیهای همه سر میز سکوت کردند و بهم خیره ماندند که نیما دستش را انداخت روی شانهام و خنده مصنوعی کرد و گفت:« پارمیس زبونش خیلی انتزاعیه. تو فرهنگشون اینطوریه» دستش را از روی شانهام برداشتم و گفت:«آرتمیس!» نیما گفت:«همون حالا!» پری همچنان خیره به من مانده بود که بابای نیما با قاشقش زد به لیوان روی میز تا به حرفش گوش کنیم. این یکی را انصافا عین پولدارهای واقعی انجام داد و گفت:« من شما دو تا رو فراری میدم به شرط اینکه بساط خبرسازی واسه من و رفیقم در نیارید. یه اتاق بهتون میدم توی هتل جدیدم برید همونجا بمونید و کار کنید. مادرتم خبر نداره از اونجا. بُرد بُرده؟» به نیما نگاه کردم و هردو با سر تایید کردیم و پری دوباره لبهایش آمد جلو و گفتم:«عصبانی شدن؟!» فریبرز نگاهش کرد و گفت:«نه الان واقعا میخواد ماچت کنه» صورتم را عقب کشیدم و گفتم پس برم صورتمو بشورم. جلوی آینه دستشویی صورتم را با تور روی سرم خشک کردم و دستی کشیدم توی ابروهایم. در کمد زیر سینک را باز کردم و تویش پر بود از لوازم آرایش پری. یکی دوتا رژ لب و چند تا کرم و خوشبو کننده و لاک پاکن برداشتم
👇🏻👇🏻
مونا زارع
«قسمت سوم»
آنچه گذشت:« من و نیما بعد از ده سال ازدواج کردیم و بعدش هم فرار کردیم به سمت شمال تا دست خانوادههایمان بهمان نرسد اما سطح عقل و آی کیو نیما چون اندازه یک کشمش هم نیست مستقیم رفتیم توی یکی ویلاهای قدیمی پدرش و خب چون پدرش همان اندازه کشمش هم عقل و آی کیو ندارد توی ویلا بود اما تنها نبود! خانمی گوشه خانه دراز کشیده بود که آب دریا آورده بودش آنجا اما مثل اینکه دو سالی هست همانجا لنگر انداخته…»
تکهای یخ در آوردم و گذاشتم روی پیشانی ورم کرده نیما و پارچه گوله شدهای هم دادم به پدرش تا خون بینیاش را نگه دارد که گفت:« بی بند و بار چیه هی میگی؟! همسر قانونیمه احمق!» من فکر میکردم پولدارها هر وقت به بحران میخورند پدر خانواده همه را دور میز ناهارخوری طلاییشان جمع میکند تا موقع سرو پیش غذا بابت مشکل پیش آمده با هم گفتگو کنند و با یک تانگوی بعد شام دلهایشان را از چرک و کینه پاک میکنند که دیدم نیما گلدان روی میز را برداشت و کوبید توی دماغ پدرش و پدرش هم سیخ جوجه را فرو کرد توی حلق نیما و با زانویش کوبید زیر شکمش! بینشان ایستاده بودم که پری خانم از دستشویی بیرون آمد و با حوله توی دستش صورتش را پاک کرد و گفت:«عزییزم چه بامزه ان اینا فریبرز..میزو میچینی ناهارو بخوریم» فریبرزها همیشه پولدارند! توی محله ما حتی یک نفر هم پیدا نمیکنی که اسمش فریبرز باشد اما دایی محمودم وقتی توانست توی تهرانپارس یک ۱۵۰ متری تراس دار با حمام مَستِر بخرد اسمش را رفت عوض کرد و گذاشت فریبرز چون آدم عقدهای و بی ریشهای به حساب میآمد. ولی پدر نیما سر تا پایش فریبرز واقعی است. از همانها که وقتی پیر میشوند موهایشان را رنگ نمیکنند ولی دکمههای یقهشان بازتر میشود و زنجیرشان از بین پشمهای خاکستری سینهشان برق میزند. سر میز ناهار چشمم به زنجیر گردن بابای نیما خیره مانده بود که پری گفت:« فریبرز زندگی منو نجات داد. یوقت فکر نکنید از مادرتون دل کنده اومده اینجاها! همیشه ذکر خیرش اینجا هست. فربیرز واسه من مثل یه شیر محافظه. ما رابطمون بیشتر عرفانی فلسفیه.وصل ما کار دریا بود وگرنه من آدم رابطههای مثلثی نیستم» غذای نیما پرید توی گلویش و پری ادامه داد«شما اسمت چیه عروس خانم؟» تور روی سرم را صاف کرد و گفتم:«من؟آرتیمیس» نیما با چشمهای درشتش نگاهم کرد و پدرش گفت:«آرتیمیس بودی؟ یه چیز دیگه نیما میگفت که» نیما غذایش را قورت داد و گفت:«نه ایشون اسمش بر اساس زمان و موقعیت هی عوض میشه. واسه همین چیزاشه که دوسش دارم» دستم را گرفت و استخوانهایش را فشار داد چون میدانستم حالش از اینکه اسمم را دروغ میگویم بهم میخورد. پری خانم به من و نیما خیره ماند و لبهایش جلو آمد. صورت نیما را کشیدم عقب و بابای نیما گفت:«نه نترس این الان تعجب کرده! اینا لباشون با ژل سنگین میشه دیگه سختشونه از تعجب دهنشونو باز کنن. فقط میاد جلو.غذاتونو بخورید» ته کاسه ماستم را در آوردم و گفتم« یعنی چی رابطتون عرفانی فلسفیه؟ یعنی دو نفری با لباس آناناسی میاید توی ویلای رو به دریا راجع به فلسفه وجودی انسان حرف میزنید؟! چه باحال!» پری دوباره لبهایش آمد جلو و بابای نیما گفت:«این الان عصبانیه! نمیتونه لباشو گاز بگیره باز میاره جلو» پری کاسه ماست جلوی دستم را برداشت و گفت:« یعنی عشق آسمانی و عمیق که محدود به غرایز مادی و زمینی نیستیم عزیزم. نکنه تو از اینایی که عاشق سایز دور بازوی مردا میشن» بلند بلند شروع به خندیدن کرد و کاسه ماست را از دستش کشیدم و گفتم:«آره خب تو محله ما یکم فرق داره. مثلا اونجا شما اگه بیای همسر دوم فلسفی بابام بشی، داییهام با نیسان آبیهاشون میان همه خاندان فیلسوفتون رو زیر میکنن.» چند ثانیهای همه سر میز سکوت کردند و بهم خیره ماندند که نیما دستش را انداخت روی شانهام و خنده مصنوعی کرد و گفت:« پارمیس زبونش خیلی انتزاعیه. تو فرهنگشون اینطوریه» دستش را از روی شانهام برداشتم و گفت:«آرتمیس!» نیما گفت:«همون حالا!» پری همچنان خیره به من مانده بود که بابای نیما با قاشقش زد به لیوان روی میز تا به حرفش گوش کنیم. این یکی را انصافا عین پولدارهای واقعی انجام داد و گفت:« من شما دو تا رو فراری میدم به شرط اینکه بساط خبرسازی واسه من و رفیقم در نیارید. یه اتاق بهتون میدم توی هتل جدیدم برید همونجا بمونید و کار کنید. مادرتم خبر نداره از اونجا. بُرد بُرده؟» به نیما نگاه کردم و هردو با سر تایید کردیم و پری دوباره لبهایش آمد جلو و گفتم:«عصبانی شدن؟!» فریبرز نگاهش کرد و گفت:«نه الان واقعا میخواد ماچت کنه» صورتم را عقب کشیدم و گفتم پس برم صورتمو بشورم. جلوی آینه دستشویی صورتم را با تور روی سرم خشک کردم و دستی کشیدم توی ابروهایم. در کمد زیر سینک را باز کردم و تویش پر بود از لوازم آرایش پری. یکی دوتا رژ لب و چند تا کرم و خوشبو کننده و لاک پاکن برداشتم
👇🏻👇🏻
و انداختم توی جیبم. تورم را جلوی آینه مرتب کردم و آماده برای ادامه فرارمان…
*این قصه ادامه دارد…….
*این قصه ادامه دارد…….
Forwarded from بی قانون
✅ عاشقانهای بی قانون: قسمت چهارم
مونا زارع | بی قانون
@bighanooon
آنچه گذشت: «اگر یهکم حافظه درست درمونتری داشتید یادتون میموند که گفتیم من و نیما بعد از ده سال ازدواج کردیم و فرار کردیم به سمت شمال و ویلای قدیمی بابای نیما. اما نمیدانستیم بابای نیما با همسر یواشکی فلسفیاش آنجا هستند. حق السکوت خوبی گیرمان آمد و آن رفتن به هتل تازه ساز پدر نیما بود»
نیما توانست راضیام کند که تورم را از سرم بردارم و بقیه راه را با همان مانتو و مقنعه شرکت بروم. واقعیتش حتی وقت نکردیم برویم خانه تا لباسم را عوض کنم و لباس مخصوص فرارم را بپوشم و هربار که این را به نیما میگویم دهانش را کج میکند و میگوید از وقتی من را دیده فقط همین لباس شرکت تنم بوده. در واقع آنقدر پدرش همیشه پول توی حلقش ریخته که متاسفانه تنفس برایش سخت شده و اکسیژن به ندرت به مغزش میرسد که بفهمد من لباس زیاد دارم اما چون همه لباسهایم را از کمد مادرش وقتی من را میبُرد خانهشان تا طوطیهایش را نشانم بدهد کش رفتهام، ادبم اجازه نمیدهد لباسهای مادرش را جلویش بپوشم. بین لباسها یک شنل ابریشمی قرمز هم داشت که برداشتم موقع فرار روی مانتوی اداره بپوشم. بابا فریبرز ما را سپرد به رانندهاش تا برساند هتل و با نیما و گوسفند روی صندلیهای عقب نشسته بودیم و خواستم این سکوت لاکچری مزخرف را بشکنم و به نیما گفتم: «خب کی از بابات اخاذی کنیم که به مامانت نگیم؟» نیما پلکهایش را گذاشت روی هم و گفت: «کی گفته باید اینکارو کنیم؟» گفتم: «خب طبیعیش اینه دیگه! ما توی محلهمون از لو دادن باد معده کسی هم اخاذی میکنیم» راننده از توی آینه نگاهمان کرد و دستی برایش تکان دادم و گفت: «لطفا سرتونو بگیرید پایین. رسیدیم» نیما سر من و گوسفند را پایین گرفت و گفت: «قراره گوسفنده رو به فرزندی بگیریم؟» کمی آمدم بالا تا دورم را نگاه کنم و گفتم: «نه واسه روز مباداس. الان خطر ترور تهدیدمون میکنه؟» نیما هم کمی بالا آمد و گفت: «نه، سر و قیافهمون ضایعاس. از در پشتی میریم داخل» پاهایم را کوبیدم کف ماشین و گفتم: «نیما من ده سال سختی نکشیدم از توی حیاط خلوت منو ببری هتلتون! من میخوام دربون، در هتلو برام باز کنه» بالا را نگاه کرد و اشاره کرد سرم را بیاورم بالا. در پشتی هتلشان اندازه دروازه محله ما بود که عصرهای جمعه لقمه کتلتمان را میبردیم زیرش مینشستیم. جلوی در پشتی ایستادیم و نیما گفت: «پیاده شو دیگه» بیرون را نگاه کردم و گفتم: «نمیاد در ماشینو باز کنه؟» راننده از ماشین پیاده شد و با لب و لوچه آویزانش در را برایم باز کرد و وقتی داشتم پیاده میشدم زیر لب گفت: «عقدهای!» و من هم از توی جیبم هزار تومان در آوردم و با لبخند گذاشتم کف دستش و گفتم: «باباته!» نیما دستم را کشید و با سرعت و بدون معطلی از پلههای فرار وارد اتاقمان شدیم. یک جفت لباس زنانه و مردانه روی تخت افتاده بود و زنی درشت با پیشبند و کلاهی که موهایش را پوشانده بود کنار تخت ایستاده بود و تا کمر جلوی نیما خم شد. ترکیبش طوری بود که انگار از روی هم گذاشتن تعداد زیادی کلوچه به وجود آمده. بینیِ گرد، بین چشمانِ گرد، روی صورتی گرد با گونههای گرد کار گذاشته شده روی یک بدن گرد با قابلیت قل خوردن از روی هر نوع سطوحی. خیرهاش مانده بودم که گفت: «اتاق تمیز با شش تا شامپو، دو حوله، دو دمپایی، سشوار و دو دست لباس نو سفارش آقا. نیم ساعت دیگه منتظرتونیم» از بینمان رد شد و در اتاق را بست. من و نیما نفس عمیقی کشیدیم به هم نگاه کردیم و نیما دست چپش را بالا آورد و من دست راستم. گردنش را چرخاند و سه تا بشکن زد و گفت: «یک، دو، سه» و شروع کردیم به رقص دو نفره همیشگیمان که مخصوص پیروزیها و فتوحاتمان ابداعش کردیم. یک ساعت بعد جلوی در هتل با لباسهای جدید و اتو کردهمان ایستاده بودیم. به خواسته من از در پشت رفته بودیم جلوی در اصلی تا دوباره از اول وارد هتل شویم و تجربه باز کردن در توسط دربان هتل را از دست ندهیم. ورود با شکوهی بود. همه دنیا برایم اسلوموشن شد و موسیقی راکی توی مغزم پخش میشد. باد زد توی مقنعهام و با گوسفند توی بغلم از بین ستونهای ورودی هتل رد شدیم. نیما در تمام این لحظات با شکوه داشت چپ چپ نگاهم میکرد چون به نظرش مقنعه لبه طلایی اداره با پیراهن شیری رنگ و گلدار ابریشمی که پوشیدم ترکیب مزخرفی است و بیشتر هم نگاهش کج میشد وقتی میفهمید نظرش برایم اهمیتی ندارد. یکی دو باری دور ستونها چرخ زدم. ضخامتشان من را یاد بابای عزیزم میانداخت. مادرم همیشه میگفت پدرت ستون خانه ماست اگر دست از تریاک بردارد و به مواد صنعتیِ مدرنتری رو بیاورد که بشود بین چهار نفر با مصرفش شوآف کنیم. دربان در هتل را باز کرد. از توی جیبم یکی از لوسیونهاي دست پَری را بهش انعام دادم. اما پشت در آدمهای زیادی منتظر ما بودند. منتظر یک بچه بیاستعداد پولدار و دختر رویاپرداز کجدست!
مونا زارع | بی قانون
@bighanooon
آنچه گذشت: «اگر یهکم حافظه درست درمونتری داشتید یادتون میموند که گفتیم من و نیما بعد از ده سال ازدواج کردیم و فرار کردیم به سمت شمال و ویلای قدیمی بابای نیما. اما نمیدانستیم بابای نیما با همسر یواشکی فلسفیاش آنجا هستند. حق السکوت خوبی گیرمان آمد و آن رفتن به هتل تازه ساز پدر نیما بود»
نیما توانست راضیام کند که تورم را از سرم بردارم و بقیه راه را با همان مانتو و مقنعه شرکت بروم. واقعیتش حتی وقت نکردیم برویم خانه تا لباسم را عوض کنم و لباس مخصوص فرارم را بپوشم و هربار که این را به نیما میگویم دهانش را کج میکند و میگوید از وقتی من را دیده فقط همین لباس شرکت تنم بوده. در واقع آنقدر پدرش همیشه پول توی حلقش ریخته که متاسفانه تنفس برایش سخت شده و اکسیژن به ندرت به مغزش میرسد که بفهمد من لباس زیاد دارم اما چون همه لباسهایم را از کمد مادرش وقتی من را میبُرد خانهشان تا طوطیهایش را نشانم بدهد کش رفتهام، ادبم اجازه نمیدهد لباسهای مادرش را جلویش بپوشم. بین لباسها یک شنل ابریشمی قرمز هم داشت که برداشتم موقع فرار روی مانتوی اداره بپوشم. بابا فریبرز ما را سپرد به رانندهاش تا برساند هتل و با نیما و گوسفند روی صندلیهای عقب نشسته بودیم و خواستم این سکوت لاکچری مزخرف را بشکنم و به نیما گفتم: «خب کی از بابات اخاذی کنیم که به مامانت نگیم؟» نیما پلکهایش را گذاشت روی هم و گفت: «کی گفته باید اینکارو کنیم؟» گفتم: «خب طبیعیش اینه دیگه! ما توی محلهمون از لو دادن باد معده کسی هم اخاذی میکنیم» راننده از توی آینه نگاهمان کرد و دستی برایش تکان دادم و گفت: «لطفا سرتونو بگیرید پایین. رسیدیم» نیما سر من و گوسفند را پایین گرفت و گفت: «قراره گوسفنده رو به فرزندی بگیریم؟» کمی آمدم بالا تا دورم را نگاه کنم و گفتم: «نه واسه روز مباداس. الان خطر ترور تهدیدمون میکنه؟» نیما هم کمی بالا آمد و گفت: «نه، سر و قیافهمون ضایعاس. از در پشتی میریم داخل» پاهایم را کوبیدم کف ماشین و گفتم: «نیما من ده سال سختی نکشیدم از توی حیاط خلوت منو ببری هتلتون! من میخوام دربون، در هتلو برام باز کنه» بالا را نگاه کرد و اشاره کرد سرم را بیاورم بالا. در پشتی هتلشان اندازه دروازه محله ما بود که عصرهای جمعه لقمه کتلتمان را میبردیم زیرش مینشستیم. جلوی در پشتی ایستادیم و نیما گفت: «پیاده شو دیگه» بیرون را نگاه کردم و گفتم: «نمیاد در ماشینو باز کنه؟» راننده از ماشین پیاده شد و با لب و لوچه آویزانش در را برایم باز کرد و وقتی داشتم پیاده میشدم زیر لب گفت: «عقدهای!» و من هم از توی جیبم هزار تومان در آوردم و با لبخند گذاشتم کف دستش و گفتم: «باباته!» نیما دستم را کشید و با سرعت و بدون معطلی از پلههای فرار وارد اتاقمان شدیم. یک جفت لباس زنانه و مردانه روی تخت افتاده بود و زنی درشت با پیشبند و کلاهی که موهایش را پوشانده بود کنار تخت ایستاده بود و تا کمر جلوی نیما خم شد. ترکیبش طوری بود که انگار از روی هم گذاشتن تعداد زیادی کلوچه به وجود آمده. بینیِ گرد، بین چشمانِ گرد، روی صورتی گرد با گونههای گرد کار گذاشته شده روی یک بدن گرد با قابلیت قل خوردن از روی هر نوع سطوحی. خیرهاش مانده بودم که گفت: «اتاق تمیز با شش تا شامپو، دو حوله، دو دمپایی، سشوار و دو دست لباس نو سفارش آقا. نیم ساعت دیگه منتظرتونیم» از بینمان رد شد و در اتاق را بست. من و نیما نفس عمیقی کشیدیم به هم نگاه کردیم و نیما دست چپش را بالا آورد و من دست راستم. گردنش را چرخاند و سه تا بشکن زد و گفت: «یک، دو، سه» و شروع کردیم به رقص دو نفره همیشگیمان که مخصوص پیروزیها و فتوحاتمان ابداعش کردیم. یک ساعت بعد جلوی در هتل با لباسهای جدید و اتو کردهمان ایستاده بودیم. به خواسته من از در پشت رفته بودیم جلوی در اصلی تا دوباره از اول وارد هتل شویم و تجربه باز کردن در توسط دربان هتل را از دست ندهیم. ورود با شکوهی بود. همه دنیا برایم اسلوموشن شد و موسیقی راکی توی مغزم پخش میشد. باد زد توی مقنعهام و با گوسفند توی بغلم از بین ستونهای ورودی هتل رد شدیم. نیما در تمام این لحظات با شکوه داشت چپ چپ نگاهم میکرد چون به نظرش مقنعه لبه طلایی اداره با پیراهن شیری رنگ و گلدار ابریشمی که پوشیدم ترکیب مزخرفی است و بیشتر هم نگاهش کج میشد وقتی میفهمید نظرش برایم اهمیتی ندارد. یکی دو باری دور ستونها چرخ زدم. ضخامتشان من را یاد بابای عزیزم میانداخت. مادرم همیشه میگفت پدرت ستون خانه ماست اگر دست از تریاک بردارد و به مواد صنعتیِ مدرنتری رو بیاورد که بشود بین چهار نفر با مصرفش شوآف کنیم. دربان در هتل را باز کرد. از توی جیبم یکی از لوسیونهاي دست پَری را بهش انعام دادم. اما پشت در آدمهای زیادی منتظر ما بودند. منتظر یک بچه بیاستعداد پولدار و دختر رویاپرداز کجدست!
❣️عاشقانه ای بی قانون!: قسمت پنجم
مونا زارع|روزنامه بی قانون
آنچه گذشت:«من و نیما بعد از ده سال فرار کردیم تا ازدواج کنیم. اگر یادتان باشد اول رفتیم ویلای پدر نیما که دیدیم پیرمرد چه طبع گرمی دارد و هنوز سرش میجنبد. او هم به عنوان باج ما را راهی کرد تا برویم هتل تازه تاسیسش»
پشت در هتل صفی از خدمه تونلی درست کرده بودند تا من و نیما از بینش رد شویم و راستش را بخواهید آخرین باری که توی زندگی ام با این عظمت از ورودم استقبال شده بود مربوط میشد به دبیرستانم که کیف سی نفر را یک جا خالی کرده بودم و کمی توی محاسباتم اشتباه کرده بودم که وقتی از سی و یک نفر دانش آموز کیف سی نفر خالی میشود، آن نفر سی و یکم کمی توی چشم میزند. انتهای تونل خدمه مردی با قد طویل و سر طاسش ایستاده بود. نزدیکش شدیم و جلویمان خم شد. سرش گیر کرد به شکم نیما و چند قدم رفتیم عقب و گفت:«عزیزم شما محاسبه نمیکنید بنده با دو متر قد وقتی دولا میشم دست کم یک متر فضا میخوام؟! برو انور» نیما بلندش کرد و گفت:«نیازی نیست بخدا آقا فیض..خم نشید من خجالت میکشم» فیض گوشه لباس نیما را کشید و گفت:«میگم برو اونور بچه. اومد» برگشتیم عقب و پشت سرمان زنی داشت وارد هتل میشد و خدمه با دهان باز جلویش تا زانو خم شده بودند. دو نفر من و نیما را هم کشیدند بین خدمه و از پشت سر کله مان را فشار دادند تا خم شویم. صدای پاشنه کفش هایش نزدیک تر شد و آقای فیض صدایش را انداخت توی گلویش و گفت:«خوش اومدید بانو» یادش بخیر یک زمانی «بانو» کلمه آبروداری بود اما جدیدا در حد چیزی مثل «پیس پیس خوشگله» که پسرهای محله ما سر کوچهمان میگویند تنزل کرده. سرم را بردم بالا تا بانو را ببینیم. زدم به نیما و گفتم:«کیه؟» نیما سرش را آورد بالا و گفت:«یا خدا! سیما راد» گردن نیما را فشار دادم تا سرش را بیاندازد پایین و ادامه داد:«همون بازیگره اس دیگه خنگه! امسال جایزه برد» آقای فیض داشت دعوتش میکرد هتل را نشانش بدهد. من ده سال همه تمرکزم را روی این ازدواج نگذاشتهام که ورودم به هتل پدرشوهر پولدارم اینقدر توی حاشیه برگزار شود و تا کمر برای خانم بازیگر شوم. دست نیما را کشیدم و دنبال فیض راه افتادم و گفتم:«آقای فیض اتاق مدیریت کجاست؟» سر جایش ایستاد و سیما راد با بینی سربالایش اطرافش را دید زد. معروفها معمولا اینطوریاند که توی چشم آدم معمولیها نگاه نمیکنند چون قرار بر این است که معمولیها همیشه اول سلام کنند. بدترین ضربهای هم که میشود بهشان وارد کرد این است که به جا نیاوریشان. گفتم:«خانمتون هستن؟!» پلک خانم بازیگر پرید و فیض دستپاچه گفت:«نخیر! بعیده فیلم های ایشون رو ندیده باشید» یکی از شانسهای ما این بود که پول سینما رفتن نداشتیم و مجبور بودیم فیلمهای توی هارد دانشجوهایی که داداشم کولههایشان را میقاپید ببینیم. برای همین همه دزدها بهترین آثار سینمای جهان را بدون سانسور دیدهاند و عطش سینما رفتن و فیلم ایرانی دیدن ندارند. سیما راد را دوباره نگاه کردم و گفتم:«یک اینکه در مدیریتو باز کنید. دو اینکه واسه حیوون خونگیمون غذا تهیه کنید، سه اینکه اسمش جیسیه بهش نگید گوسفند» دیوار اتاق مدیریت پر بود از عکس های آقای فیض که سر خدمه و البته رازدارترین کارمند بابای نیما بود. توی همه عکسها یک دست لباس تنش بود و حتی زاویه لبخندش هم عوض نشده بود. توی بعضی عکس ها هم زنی کنارش ایستاده بود که سرش بریده شده بود. با آرنجم زدم توی پهلوی نیما و گفتم:«زنشه؟!» با سر تایید کرد و گفت:«زنش یه روز بی خبر گذاشت رفت. کسی هم نمیدونه چرا!» با چیزی که من همین چند دقیقه از فیض دیده بودم زنش همین چند سالی هم که کنارش مانده یا خیلی لطف کرده یا داشته بابت چیزی به فیض باج میداده و اینکه توضیحی نداده قطعا به خاطر این بوده که فکر میکرده به ذهن هر کسی میرسد باید این مرد را ترک کرد! نشستم پشت میزش و روی صندلیاش چرخ زدم که نیما سرفهای کرد و فیض وارد اتاق شد و بی مقدمه گفت:«بابات عقل توی کلهاش نیست! نمیذاره من دو دقیقه روی این خانم متمرکز شم.آخه من به شماها چه کاری بدم توی هتل؟» دفتر بزرگی از روی میزش برداشت و توی لیستی را نگاه کرد و گفت:«چیکار بلدی؟» نیما سرش را خاراند و گفت:«کارای زیادی» گفتم:«خب نیما مثال بزن. تو پسر توانایی هستی» نیما گفت:«مثلا کارامو خودم انجام میدم. خودم خودمو میشورم» زدم توی پیشانیام چون میدانستم نیما تعطیلترین بچه پولداری است که دنیا به خودش دیده. فیض گفت:«دیگه؟» نیما لبش را گاز گرفت و گفت:«دیگه دیگه اینکه میتونم پلکم رو برعکس کنم» من و فیض خیرهاش ماندیم و ادامه داد:« ببین نه مثل همه که! من میتونم با پلک برعکس شنا کنم! اینو دیگه کسی نمیتونه» نیما خودش میگوید هنوز فرصتش برایش پیش نیامده تا توی زندگی مهارتی پیدا کند و این سی سال تازه داشته با محیط پیرامونش آشنا میشده و همین که مدرسه رفته انرژی زیادی ازش گرفته که 👇🏻
مونا زارع|روزنامه بی قانون
آنچه گذشت:«من و نیما بعد از ده سال فرار کردیم تا ازدواج کنیم. اگر یادتان باشد اول رفتیم ویلای پدر نیما که دیدیم پیرمرد چه طبع گرمی دارد و هنوز سرش میجنبد. او هم به عنوان باج ما را راهی کرد تا برویم هتل تازه تاسیسش»
پشت در هتل صفی از خدمه تونلی درست کرده بودند تا من و نیما از بینش رد شویم و راستش را بخواهید آخرین باری که توی زندگی ام با این عظمت از ورودم استقبال شده بود مربوط میشد به دبیرستانم که کیف سی نفر را یک جا خالی کرده بودم و کمی توی محاسباتم اشتباه کرده بودم که وقتی از سی و یک نفر دانش آموز کیف سی نفر خالی میشود، آن نفر سی و یکم کمی توی چشم میزند. انتهای تونل خدمه مردی با قد طویل و سر طاسش ایستاده بود. نزدیکش شدیم و جلویمان خم شد. سرش گیر کرد به شکم نیما و چند قدم رفتیم عقب و گفت:«عزیزم شما محاسبه نمیکنید بنده با دو متر قد وقتی دولا میشم دست کم یک متر فضا میخوام؟! برو انور» نیما بلندش کرد و گفت:«نیازی نیست بخدا آقا فیض..خم نشید من خجالت میکشم» فیض گوشه لباس نیما را کشید و گفت:«میگم برو اونور بچه. اومد» برگشتیم عقب و پشت سرمان زنی داشت وارد هتل میشد و خدمه با دهان باز جلویش تا زانو خم شده بودند. دو نفر من و نیما را هم کشیدند بین خدمه و از پشت سر کله مان را فشار دادند تا خم شویم. صدای پاشنه کفش هایش نزدیک تر شد و آقای فیض صدایش را انداخت توی گلویش و گفت:«خوش اومدید بانو» یادش بخیر یک زمانی «بانو» کلمه آبروداری بود اما جدیدا در حد چیزی مثل «پیس پیس خوشگله» که پسرهای محله ما سر کوچهمان میگویند تنزل کرده. سرم را بردم بالا تا بانو را ببینیم. زدم به نیما و گفتم:«کیه؟» نیما سرش را آورد بالا و گفت:«یا خدا! سیما راد» گردن نیما را فشار دادم تا سرش را بیاندازد پایین و ادامه داد:«همون بازیگره اس دیگه خنگه! امسال جایزه برد» آقای فیض داشت دعوتش میکرد هتل را نشانش بدهد. من ده سال همه تمرکزم را روی این ازدواج نگذاشتهام که ورودم به هتل پدرشوهر پولدارم اینقدر توی حاشیه برگزار شود و تا کمر برای خانم بازیگر شوم. دست نیما را کشیدم و دنبال فیض راه افتادم و گفتم:«آقای فیض اتاق مدیریت کجاست؟» سر جایش ایستاد و سیما راد با بینی سربالایش اطرافش را دید زد. معروفها معمولا اینطوریاند که توی چشم آدم معمولیها نگاه نمیکنند چون قرار بر این است که معمولیها همیشه اول سلام کنند. بدترین ضربهای هم که میشود بهشان وارد کرد این است که به جا نیاوریشان. گفتم:«خانمتون هستن؟!» پلک خانم بازیگر پرید و فیض دستپاچه گفت:«نخیر! بعیده فیلم های ایشون رو ندیده باشید» یکی از شانسهای ما این بود که پول سینما رفتن نداشتیم و مجبور بودیم فیلمهای توی هارد دانشجوهایی که داداشم کولههایشان را میقاپید ببینیم. برای همین همه دزدها بهترین آثار سینمای جهان را بدون سانسور دیدهاند و عطش سینما رفتن و فیلم ایرانی دیدن ندارند. سیما راد را دوباره نگاه کردم و گفتم:«یک اینکه در مدیریتو باز کنید. دو اینکه واسه حیوون خونگیمون غذا تهیه کنید، سه اینکه اسمش جیسیه بهش نگید گوسفند» دیوار اتاق مدیریت پر بود از عکس های آقای فیض که سر خدمه و البته رازدارترین کارمند بابای نیما بود. توی همه عکسها یک دست لباس تنش بود و حتی زاویه لبخندش هم عوض نشده بود. توی بعضی عکس ها هم زنی کنارش ایستاده بود که سرش بریده شده بود. با آرنجم زدم توی پهلوی نیما و گفتم:«زنشه؟!» با سر تایید کرد و گفت:«زنش یه روز بی خبر گذاشت رفت. کسی هم نمیدونه چرا!» با چیزی که من همین چند دقیقه از فیض دیده بودم زنش همین چند سالی هم که کنارش مانده یا خیلی لطف کرده یا داشته بابت چیزی به فیض باج میداده و اینکه توضیحی نداده قطعا به خاطر این بوده که فکر میکرده به ذهن هر کسی میرسد باید این مرد را ترک کرد! نشستم پشت میزش و روی صندلیاش چرخ زدم که نیما سرفهای کرد و فیض وارد اتاق شد و بی مقدمه گفت:«بابات عقل توی کلهاش نیست! نمیذاره من دو دقیقه روی این خانم متمرکز شم.آخه من به شماها چه کاری بدم توی هتل؟» دفتر بزرگی از روی میزش برداشت و توی لیستی را نگاه کرد و گفت:«چیکار بلدی؟» نیما سرش را خاراند و گفت:«کارای زیادی» گفتم:«خب نیما مثال بزن. تو پسر توانایی هستی» نیما گفت:«مثلا کارامو خودم انجام میدم. خودم خودمو میشورم» زدم توی پیشانیام چون میدانستم نیما تعطیلترین بچه پولداری است که دنیا به خودش دیده. فیض گفت:«دیگه؟» نیما لبش را گاز گرفت و گفت:«دیگه دیگه اینکه میتونم پلکم رو برعکس کنم» من و فیض خیرهاش ماندیم و ادامه داد:« ببین نه مثل همه که! من میتونم با پلک برعکس شنا کنم! اینو دیگه کسی نمیتونه» نیما خودش میگوید هنوز فرصتش برایش پیش نیامده تا توی زندگی مهارتی پیدا کند و این سی سال تازه داشته با محیط پیرامونش آشنا میشده و همین که مدرسه رفته انرژی زیادی ازش گرفته که 👇🏻
معلوم هم نیست این انرژی برگردد یا نه. بعد از یک ساعت جلسه با فیض فهمیدیم نیما فقط توی یک موقعیت میتواند قرار بگیرد تا گندش در نیاید و آن مدیریت کل هتل است!
این قصه ادامه دارد….
این قصه ادامه دارد….
عاشقانهای بیقانون!
قسمت ششم
آنچه گذشت:« شما به مغزتان فشار نمیآورید و من هر بار مجبورم از اول برایتان تعریف کنم تا یادتان بیاید من و نیما با هم فرار کردیم تا ازدواج کنیم. از پدر نیما به خاطر اعمال چندش آورش باج گرفتیم و ما را فرستاد هتل دور افتادهاش. ما همزمان با سیما راد؛ بازیگر معروف رسیدیم هتل و نیما هم بخاطر استعدادهای نداشتهاش شد مدیر کل هتل»
هیچوقت فکرش را نمیکردم آدمهای معروف هم شکمشان نفخ کند. شربت نعنای روی میز را بو کردم و انداختم توی جیبم.از توی آینه اتاق نگاهش کردم و هنوز خواب بود. کشو را آرام باز کردم و خر و پفش بالا رفت. اگر همان اولین کارگردانی که سیما راد را کشف کرد، الان اینجا بود و توی این وضعیت میدیدش نهایتا پررنگترین نقشی که می توانست بهش بدهد هندوانهی توی حوض سکانس عروسی آخر فیلم بود. توی کشویش فقط گردنبد و ساعت چند میلیونیاش را گذاشته بود. در کشو را بستم و چیزی برنداشتم چون نباید جایگاه خودم را فراموش میکردم. من زن مدیریت هتل و شخصا آفتابه دزد هستم و دست به اجناس گران نمیزنم. کیفش را انداخته بود کف زمین. آرام زیپش را باز کرد و سیما راد قلتی روی تختش زد. دستم را فرو بردم توی کیفش و خیلی بد است چهره هنرمند مملکتت اینطور ناخواسته برایت ریزش کند. توی کیفش یک مشت شامپو و صابون کوچک هتل بود. برای هر فیلمش سیصد وپنجاه میلیون میگیرد اما هنوز شامپوهای هتل را هر روز جمع میکند تا دوباره شارژ شود و احتمالا به فامیلهایشان سوغاتی میدهد. شامپوها را انداختم توی کیفش و از جایم بلند شدم. برای امروزم کافی بود چون توی ترکم اما نمیتوانم یکهو روحیه دزدیام را ترک کنم و ممکن است دچار سنگکوب شوم. با نوک پا تا جلوی در اتاقش رفتم که صدای خرناسش بالا رفت و داد زد: «کی اونجاست؟!» نفس عمیقی کشیدم و چرخیدم طرفش. دهانش باز مانده بود و روی تختش دو زانو نشسته بود.گفتم:«من رکسانا هستم، همسر مدیریت هتل» دستش را گرفت جلوی صورتش تا قیافه پف کردهاش را نبینم و جیغ زد:« واسه چی توی اتاق منی؟» چند قدم نزدیکش شدم و گفتم:« داشتم قدم میزدم.ما توی هتل خودمونم نمیتونیم راحت باشیم؟ » از روتختش بلند شد و موهایش را بالای سرش جمع کرد گفت:« یعنی چی؟! منو نگاه نکن هی! من اینجام امنیت ندارم از دست شماها!برو بیرون خانم» از اتاقش بیرون رفتم و داد زدم:« بدبخت اومدم پتوتو بکشم روت سرما نخوری.» در اتاقش را بستم و دویدم سمت اتاق مدیریت. نیما پشت میز مدیریت نشسته بود و داشت طول میزش را وجب میگرفت. تا وارد اتاقش شدم گفت:«این میز مدیریت خیلی بزرگه! من نمیتونم» نشستم روی میزش و گفتم:«یعنی چی نمیتونم؟! فکر کن میز ناهارخوری خونتونه. پشت میز ناهار خوری چیکار میکردی؟» گوشه پیشانیاش را خاراند و گفت:«میخوردم» از روی میز پریدم پایین و رفتم لب پنجره و گفتم:«خب دیگه، حله» تلفن اتاق زنگ خورد و نیما تلفن را برداشت و بعد از چند ثانیه گفت:« رکسانا؟! رکسانا نداریم» گفتم:« منو میگه» نگاهم کرد و تلفن را گذاشت و گفت« نمیخوای یه اسم ثابت واسه خودت انتخب کنی؟» سری تکان دادم و سیما راد در اتاق را باز کرد و بی مقدمه گفت« همین خانم!» پشت سرش فیض وارد اتاق شد و سیما ادامه داد:«همین خانم صبح اول صبح اومده توی اتاق من امضا میخواد از من! بابا به خدا که هواداری هم زمان و مکان داره!» اگر بحث دزدی را مطرح میکرد اینقدر بهم برنمیخورد که دروغ امضایش شنیدم! داد زدم:« من کی امضا خواستم ازت تحفه؟»ابروهایش را انداخت بالا و فیض لیوان آبی را دستش داد گفت:«همتون همینو میگید! حاضری ۶ صبح بیای توی اتاق من یه گوشه وایسی که امضای اول صبحم برسه بهت!» داشتم میرفتم سمتش که نیما بازویم را گرفت و گفتم:« مگه نون سنگکی که تازه اول صبحت بچسبه؟!جمع کن بابا من از رابرت دنیرو هم امضا نمیگیرم. اصلا آقای فیض شامپوهای حموم ایشونو دیگه شارژ نکنید» صورتش رفت توی هم و نیما گفت:«به شامپوهاشون چیکار داری؟» داد زدم:«اون به شامپوهای ما چیکار داره!» نیما و فیض جفتمان را نگاه میکردند و فیض گفت:«ملینا جان، بده خانم راد پاکیزه و تمیزند؟!» سیما را در اتاق را کوبید و رفت و نیما داد زد «ملینا کیه؟!» با انگشت به خودم اشاره کردم ونشستم روی صندلی و گفتم:«اون کوکب خانم بود که پاکیزه و تمیزه.این فقط گشنه و مریضه» فیض بغض کرد و از اتاق بیرون رفت. فیض برای من نماد انسان امیدوار و زنده مانده در خاورمیانه است که فکر میکند میتواند سیما راد را تحت تاثیر قرار بدهد به نیما نگاه کردم و گفتم:«مگه نه؟» گفت«آره» از وقتی ازدواج کردیم یک روح شدیم در دو بدن با این شدت که یکیمان فکر میکند آن یکی می شنود. در اتاق باز شد و سیما راد با خودکاری توی دستش دوباره آمد توی اتاق و روی بازویم امضایی زد و 👇🏻👇🏻👇🏻
قسمت ششم
آنچه گذشت:« شما به مغزتان فشار نمیآورید و من هر بار مجبورم از اول برایتان تعریف کنم تا یادتان بیاید من و نیما با هم فرار کردیم تا ازدواج کنیم. از پدر نیما به خاطر اعمال چندش آورش باج گرفتیم و ما را فرستاد هتل دور افتادهاش. ما همزمان با سیما راد؛ بازیگر معروف رسیدیم هتل و نیما هم بخاطر استعدادهای نداشتهاش شد مدیر کل هتل»
هیچوقت فکرش را نمیکردم آدمهای معروف هم شکمشان نفخ کند. شربت نعنای روی میز را بو کردم و انداختم توی جیبم.از توی آینه اتاق نگاهش کردم و هنوز خواب بود. کشو را آرام باز کردم و خر و پفش بالا رفت. اگر همان اولین کارگردانی که سیما راد را کشف کرد، الان اینجا بود و توی این وضعیت میدیدش نهایتا پررنگترین نقشی که می توانست بهش بدهد هندوانهی توی حوض سکانس عروسی آخر فیلم بود. توی کشویش فقط گردنبد و ساعت چند میلیونیاش را گذاشته بود. در کشو را بستم و چیزی برنداشتم چون نباید جایگاه خودم را فراموش میکردم. من زن مدیریت هتل و شخصا آفتابه دزد هستم و دست به اجناس گران نمیزنم. کیفش را انداخته بود کف زمین. آرام زیپش را باز کرد و سیما راد قلتی روی تختش زد. دستم را فرو بردم توی کیفش و خیلی بد است چهره هنرمند مملکتت اینطور ناخواسته برایت ریزش کند. توی کیفش یک مشت شامپو و صابون کوچک هتل بود. برای هر فیلمش سیصد وپنجاه میلیون میگیرد اما هنوز شامپوهای هتل را هر روز جمع میکند تا دوباره شارژ شود و احتمالا به فامیلهایشان سوغاتی میدهد. شامپوها را انداختم توی کیفش و از جایم بلند شدم. برای امروزم کافی بود چون توی ترکم اما نمیتوانم یکهو روحیه دزدیام را ترک کنم و ممکن است دچار سنگکوب شوم. با نوک پا تا جلوی در اتاقش رفتم که صدای خرناسش بالا رفت و داد زد: «کی اونجاست؟!» نفس عمیقی کشیدم و چرخیدم طرفش. دهانش باز مانده بود و روی تختش دو زانو نشسته بود.گفتم:«من رکسانا هستم، همسر مدیریت هتل» دستش را گرفت جلوی صورتش تا قیافه پف کردهاش را نبینم و جیغ زد:« واسه چی توی اتاق منی؟» چند قدم نزدیکش شدم و گفتم:« داشتم قدم میزدم.ما توی هتل خودمونم نمیتونیم راحت باشیم؟ » از روتختش بلند شد و موهایش را بالای سرش جمع کرد گفت:« یعنی چی؟! منو نگاه نکن هی! من اینجام امنیت ندارم از دست شماها!برو بیرون خانم» از اتاقش بیرون رفتم و داد زدم:« بدبخت اومدم پتوتو بکشم روت سرما نخوری.» در اتاقش را بستم و دویدم سمت اتاق مدیریت. نیما پشت میز مدیریت نشسته بود و داشت طول میزش را وجب میگرفت. تا وارد اتاقش شدم گفت:«این میز مدیریت خیلی بزرگه! من نمیتونم» نشستم روی میزش و گفتم:«یعنی چی نمیتونم؟! فکر کن میز ناهارخوری خونتونه. پشت میز ناهار خوری چیکار میکردی؟» گوشه پیشانیاش را خاراند و گفت:«میخوردم» از روی میز پریدم پایین و رفتم لب پنجره و گفتم:«خب دیگه، حله» تلفن اتاق زنگ خورد و نیما تلفن را برداشت و بعد از چند ثانیه گفت:« رکسانا؟! رکسانا نداریم» گفتم:« منو میگه» نگاهم کرد و تلفن را گذاشت و گفت« نمیخوای یه اسم ثابت واسه خودت انتخب کنی؟» سری تکان دادم و سیما راد در اتاق را باز کرد و بی مقدمه گفت« همین خانم!» پشت سرش فیض وارد اتاق شد و سیما ادامه داد:«همین خانم صبح اول صبح اومده توی اتاق من امضا میخواد از من! بابا به خدا که هواداری هم زمان و مکان داره!» اگر بحث دزدی را مطرح میکرد اینقدر بهم برنمیخورد که دروغ امضایش شنیدم! داد زدم:« من کی امضا خواستم ازت تحفه؟»ابروهایش را انداخت بالا و فیض لیوان آبی را دستش داد گفت:«همتون همینو میگید! حاضری ۶ صبح بیای توی اتاق من یه گوشه وایسی که امضای اول صبحم برسه بهت!» داشتم میرفتم سمتش که نیما بازویم را گرفت و گفتم:« مگه نون سنگکی که تازه اول صبحت بچسبه؟!جمع کن بابا من از رابرت دنیرو هم امضا نمیگیرم. اصلا آقای فیض شامپوهای حموم ایشونو دیگه شارژ نکنید» صورتش رفت توی هم و نیما گفت:«به شامپوهاشون چیکار داری؟» داد زدم:«اون به شامپوهای ما چیکار داره!» نیما و فیض جفتمان را نگاه میکردند و فیض گفت:«ملینا جان، بده خانم راد پاکیزه و تمیزند؟!» سیما را در اتاق را کوبید و رفت و نیما داد زد «ملینا کیه؟!» با انگشت به خودم اشاره کردم ونشستم روی صندلی و گفتم:«اون کوکب خانم بود که پاکیزه و تمیزه.این فقط گشنه و مریضه» فیض بغض کرد و از اتاق بیرون رفت. فیض برای من نماد انسان امیدوار و زنده مانده در خاورمیانه است که فکر میکند میتواند سیما راد را تحت تاثیر قرار بدهد به نیما نگاه کردم و گفتم:«مگه نه؟» گفت«آره» از وقتی ازدواج کردیم یک روح شدیم در دو بدن با این شدت که یکیمان فکر میکند آن یکی می شنود. در اتاق باز شد و سیما راد با خودکاری توی دستش دوباره آمد توی اتاق و روی بازویم امضایی زد و 👇🏻👇🏻👇🏻
گفت:«بیا! اینم امضات.خسته ام کردید» و از اتاق بیرون رفت به بازویم نگاه کردم. یک چیزی توی ریه هایم جوشید تا مغزم بالا آمد. نیما اشاره میکرد نفس عمیق بکشم اما سیما راد کاری کرد که این هتل دیگر آرامش سابق را نداشته باشد...
این قصه ادامه دارد
این قصه ادامه دارد
عاشقانه ای بی قانون!
مونا زارع| روزنامه بی قانون
«قسمت هفتم»
نیما پنبه را الکلی کرد و داد دستم. کشیدم روی بازویم و امضای سیما راد توی پوستم پخش شد ولی کمرنگ نشد. پنبه را از دستم کشید و گفت:«بسه حالا اشکالی نداره. یه امضا زده رو بازوت دیگه» با انگشتم جوهر روی بازویم را پخش کردم و گفتم:«من یه بار توی شرکت تازه استخدام شده بودم هنوز با کار اداری آشنا نبودم، معاون گفت برو امضای مدیر رو زیر برگه مرخصیت، به غرورم برخورد تا سه روز قهر کردم از شرکت. بعد این اومده روی بازوی من امضا زده! اگه خونواده ام بفهمن میان از بازو دستمو قطع میکنن» نیما ابروهایش را بالا انداخت و گفت:«بیخیال تو با من فرار کردی خونوادهات یه زنگ نزدن» نمیخواهم این را جلوی نیما بگویم اما خانواده من تا یک هفته توی محل کیک یزدی میدادند وقتی فهمیدند من با نیما ازدواج کردهام و چند وقت دیگر پایشان به خانه پدری نیما باز میشود و میتوانند خمیرهای کلیدسازیشان را فرو کنند توی قفلهای خانه آنها. چشمم دنبال جیسی گشت و توی اتاق پیدایش نکردم و بدون اینکه حرفی بزنم نیما گفت:«توی باغچه هتل داره علف میخوره» دست نیما را کشیدم تا بلند شود و گفتم«بدو بیارش بالا! این گوسفند معمولی نیست که. ببریمش توی لابی باهامون صبحونه بخوره» انصافا نیما مرد عجیب و منعطفی است که هنوز بر همه و حتی خود من پوشیده است چرا عاشقم شده. این را وقتی گوسفندمان جیسی را توی بغلش گرفته بود و داشت با قاشق مربا خوری شیر قهوه دهانش میگذاشت به ذهنم رسید. جیسی کل قاشق را با شیر قهوه تویش قورت داد و نیما گفت:« گوسفند که مثل گربه نیست. نگاه کن همه چی میخوره، پشت بندش هم داره زرت زرت تاپاله میریزه. بعدشم اسم جیسی واسه گوسفند نمیذارن» لقمه ژامبون توی دهانم را قورت دادم و گفتم:«ترکیبی فرهنگ جفتمونه دیگه.خیلی نمادینه» بوی عطر سیما راد توی دماغم رفت و پشت سرم را دیدم که با عینک دودی درشتش دارد بشقاب صبحانهاش را پر میکند و فیض هم دنبالش راه می رود. اندازه کف دست نیمرو کشید و آب پرتقالی پر کرد و از بین میزها پشت آخرین میز نشست. نیما داشت سعی میکرد گلهای روی میز را از دهان جیسی بیرون بکشد که گفتم:«نگاه کن. امکان نداره این با اون کف دست نیمرو سیر شه. اداشه» نیما هم برگشت و همان موقع سیما به فیض اشارهای کرد و در گوشش چیزی گفت. نیما گفت:«باریکلا فیض! تا الان توی مهمونای هتل بابا فقط تونسته بود بانو خیرآبادی رو راضی کنه چمدوناشو بده دستش» لقمه آخری را خوردم و از روی صندلی بلند شدم. از وقتی آدم متمولی شدم، یعنی تقریبا از ۱۸ ساعت پیش که آمدیم هتل و همسر رئیس هتل شدم سبک زندگیام ناخودآگاه عوض شده. دیگر مثل سابق نیست که بعد از صبحانه دو تا جوراب روی هم بپوشی و مانتویت را که گذاشتی زیر تشک تا صاف شود را بیرون بکشی و بروی توی صف ایستگاه اتوبوس و با بلیت یکی از مسافرها خودت را بیندازی توی اتوبوس. وقتی پولدار باشی بعد از صبحانه تنها کاری که میکنی این است که کالریهایی که خوردی را حساب میکنی، بعدش مقداری غمگین میشوی که ۳۰ کالری اضافه برداشتی و از حقوق مستخدم کم میکنی که مربای شوگرفری نخریده. پس کمی افسرده ای که نتوانستی توی اندامت بهترین خودت باشی و مجبوری بروی توی استخر پایین بدنت را روی آب شل کنی تا غم و فشار بی عقلی مستخدمت را بتوانی هضم کنی. برای همین الان ۱۸ ساعت است که دارم سعی میکنم از چیزی ناراحت شوم تا بتوانم بروم روی آب خودم را شل کنم اما متاسفانه از هر زاویه توی بدنم جشن و عروسی برپاست که اینقدر وضعمان توپ است! جیسی را از نیما گرفتم و گفتم:«نمیشه وقتی ناراحت نیستیم بریم روی آب شل کنیم؟! شما پولدارا آب بازی نمیکنید؟» نیما هم دور دهانش را پاک کرد و بلند شد و گفت:«حالا جدی رفته بودی توی اتاق این زنه چیکار؟دزدی؟» خندید و سعی کردم همراهش بخندم چون واقعیتش ده سال است که نیما نفهمیده دست من کج است و همیشه سعی کردم عشق را قاطی حرفهام نکنم و از چیزهایی که ازش کش رفتهام جلوی خودش استفاده نکنم. دستی آمد روی شانهام و دیدم سیما راد پشت سرم ایستاده. عینکش را گذاشت بالای سرش و گفت:« میخوای اینجا عکست رو بگیری یا بریم تو اتاق؟» گفتم:«چه عکسی؟» روسریاش را صاف کرد و گفت:«عکسی که اومده بودی بعد امضا باهام بگیری دیگه. من زیاده روی کردم. ما بازیگرا به عشق شما طرفدارا زندهایم» دستش را از شانهام کشیدم و گفتم:« من به قبرپدرم بخندم طرفدار شما باشم بانو» پلک چشمش پرید و بعد از چند لحظه گفت:« باشه ساعت ۸ بیاید توی اتاقم عکس بگیرید» طفلک نمیخواست باور کند و بدون اینکه منتظر جوابم شود به طرف آسانسور چرخید و رفت تا ساعت ۸ آن شب. ما سراغ سیما راد نرفتیم و اما سیما راد آمد سراغ ما.👇🏻
مونا زارع| روزنامه بی قانون
«قسمت هفتم»
نیما پنبه را الکلی کرد و داد دستم. کشیدم روی بازویم و امضای سیما راد توی پوستم پخش شد ولی کمرنگ نشد. پنبه را از دستم کشید و گفت:«بسه حالا اشکالی نداره. یه امضا زده رو بازوت دیگه» با انگشتم جوهر روی بازویم را پخش کردم و گفتم:«من یه بار توی شرکت تازه استخدام شده بودم هنوز با کار اداری آشنا نبودم، معاون گفت برو امضای مدیر رو زیر برگه مرخصیت، به غرورم برخورد تا سه روز قهر کردم از شرکت. بعد این اومده روی بازوی من امضا زده! اگه خونواده ام بفهمن میان از بازو دستمو قطع میکنن» نیما ابروهایش را بالا انداخت و گفت:«بیخیال تو با من فرار کردی خونوادهات یه زنگ نزدن» نمیخواهم این را جلوی نیما بگویم اما خانواده من تا یک هفته توی محل کیک یزدی میدادند وقتی فهمیدند من با نیما ازدواج کردهام و چند وقت دیگر پایشان به خانه پدری نیما باز میشود و میتوانند خمیرهای کلیدسازیشان را فرو کنند توی قفلهای خانه آنها. چشمم دنبال جیسی گشت و توی اتاق پیدایش نکردم و بدون اینکه حرفی بزنم نیما گفت:«توی باغچه هتل داره علف میخوره» دست نیما را کشیدم تا بلند شود و گفتم«بدو بیارش بالا! این گوسفند معمولی نیست که. ببریمش توی لابی باهامون صبحونه بخوره» انصافا نیما مرد عجیب و منعطفی است که هنوز بر همه و حتی خود من پوشیده است چرا عاشقم شده. این را وقتی گوسفندمان جیسی را توی بغلش گرفته بود و داشت با قاشق مربا خوری شیر قهوه دهانش میگذاشت به ذهنم رسید. جیسی کل قاشق را با شیر قهوه تویش قورت داد و نیما گفت:« گوسفند که مثل گربه نیست. نگاه کن همه چی میخوره، پشت بندش هم داره زرت زرت تاپاله میریزه. بعدشم اسم جیسی واسه گوسفند نمیذارن» لقمه ژامبون توی دهانم را قورت دادم و گفتم:«ترکیبی فرهنگ جفتمونه دیگه.خیلی نمادینه» بوی عطر سیما راد توی دماغم رفت و پشت سرم را دیدم که با عینک دودی درشتش دارد بشقاب صبحانهاش را پر میکند و فیض هم دنبالش راه می رود. اندازه کف دست نیمرو کشید و آب پرتقالی پر کرد و از بین میزها پشت آخرین میز نشست. نیما داشت سعی میکرد گلهای روی میز را از دهان جیسی بیرون بکشد که گفتم:«نگاه کن. امکان نداره این با اون کف دست نیمرو سیر شه. اداشه» نیما هم برگشت و همان موقع سیما به فیض اشارهای کرد و در گوشش چیزی گفت. نیما گفت:«باریکلا فیض! تا الان توی مهمونای هتل بابا فقط تونسته بود بانو خیرآبادی رو راضی کنه چمدوناشو بده دستش» لقمه آخری را خوردم و از روی صندلی بلند شدم. از وقتی آدم متمولی شدم، یعنی تقریبا از ۱۸ ساعت پیش که آمدیم هتل و همسر رئیس هتل شدم سبک زندگیام ناخودآگاه عوض شده. دیگر مثل سابق نیست که بعد از صبحانه دو تا جوراب روی هم بپوشی و مانتویت را که گذاشتی زیر تشک تا صاف شود را بیرون بکشی و بروی توی صف ایستگاه اتوبوس و با بلیت یکی از مسافرها خودت را بیندازی توی اتوبوس. وقتی پولدار باشی بعد از صبحانه تنها کاری که میکنی این است که کالریهایی که خوردی را حساب میکنی، بعدش مقداری غمگین میشوی که ۳۰ کالری اضافه برداشتی و از حقوق مستخدم کم میکنی که مربای شوگرفری نخریده. پس کمی افسرده ای که نتوانستی توی اندامت بهترین خودت باشی و مجبوری بروی توی استخر پایین بدنت را روی آب شل کنی تا غم و فشار بی عقلی مستخدمت را بتوانی هضم کنی. برای همین الان ۱۸ ساعت است که دارم سعی میکنم از چیزی ناراحت شوم تا بتوانم بروم روی آب خودم را شل کنم اما متاسفانه از هر زاویه توی بدنم جشن و عروسی برپاست که اینقدر وضعمان توپ است! جیسی را از نیما گرفتم و گفتم:«نمیشه وقتی ناراحت نیستیم بریم روی آب شل کنیم؟! شما پولدارا آب بازی نمیکنید؟» نیما هم دور دهانش را پاک کرد و بلند شد و گفت:«حالا جدی رفته بودی توی اتاق این زنه چیکار؟دزدی؟» خندید و سعی کردم همراهش بخندم چون واقعیتش ده سال است که نیما نفهمیده دست من کج است و همیشه سعی کردم عشق را قاطی حرفهام نکنم و از چیزهایی که ازش کش رفتهام جلوی خودش استفاده نکنم. دستی آمد روی شانهام و دیدم سیما راد پشت سرم ایستاده. عینکش را گذاشت بالای سرش و گفت:« میخوای اینجا عکست رو بگیری یا بریم تو اتاق؟» گفتم:«چه عکسی؟» روسریاش را صاف کرد و گفت:«عکسی که اومده بودی بعد امضا باهام بگیری دیگه. من زیاده روی کردم. ما بازیگرا به عشق شما طرفدارا زندهایم» دستش را از شانهام کشیدم و گفتم:« من به قبرپدرم بخندم طرفدار شما باشم بانو» پلک چشمش پرید و بعد از چند لحظه گفت:« باشه ساعت ۸ بیاید توی اتاقم عکس بگیرید» طفلک نمیخواست باور کند و بدون اینکه منتظر جوابم شود به طرف آسانسور چرخید و رفت تا ساعت ۸ آن شب. ما سراغ سیما راد نرفتیم و اما سیما راد آمد سراغ ما.👇🏻
یعنی فردا صبحش فهمیدم تا به حال هیچ بازیگری را اینقدر از نزدیک ندیدهام. وقتی بیدار شدم سیما راد با صورت خونی روی من افتاده بود.
عاشقانه ای بی قانون!
مونا زارع|روزنامه بی قانون
«قسمت هشتم»
چشمهایم را باز کردم و خودم را در نزدیکترین وضعیت به سینمای ایران دیدم. سیما راد با صورت خونی افتاده بود روی کمرم و دستش نمیگذاشت چشمهایم را کامل باز کنم. چرخی زدم و هولش دادم تا از جایم بلند شوم. نیما گوشه اتاق با دهان باز به من و سیما راد نگاه میکرد. گفتم:«مُرده؟!» نیما سری تکان داد و صورت سیما را چرخاندم و با انگشتم چشم هایش را باز کردم. گفتم:«من کشتمش؟!» نیما پارچه توی دستش را کشید کف زمین تا لکه های خون را پاک کند و گفت:«نه من کشتمش دیگه. یادت نیست مگه؟» درست یادم نبود. اما شب قبل من خواب بودم که سیما راد در اتاقمان را باز کرد و آمد بالای سرم و صدایم کرد. از لای چشمهایم نگاهش کردم و میخواست چیزی بگوید که…بقیهاش یادم نبود و نیما گفت:«که من حموم بودم. صدا شنیدم فکر کردم کسی مزاحمت شده. از توی حموم شامپو پرت کردم بیرون که بره گم شه. خورد توی سرش مرد!» نیما را نگاه کردم و گفتم:«شامپو؟! از اون شامپوهای اشانتیون هتل؟!» با سرش تایید کرد و قوطی شامپوی اندازه کف دست را بالا گرفت و گفت:«آلت قتاله. نمیفهمم من! اینو توی کله کفترم بزنی بال نمیزنه بره اونوقت این چطوری با این خونریزی مغزی کرده؟! تازه شامپوی توش نصفه بود» به نیما نگاه کردم و گفتم:«حالا این که چطوری با این مُرده به کنار! تو جدی وقتی میبینی یکی بالای سر زنت وایساده، واسه دفاع از همسرت یه شامپوی سه در پنج سانتی پرت میکنی خودتم نمیای بیرون؟! ملت با تبر از ناموسشون محافظت میکنن» هرچند میدانستم همین هم برای نیما و خانوادهای که از آن آمده حرکت قهرمانانهای بوده چون نهایت خشونتی که توی این خانوادههای پولدار اتفاق میافتد این است که شب از شدت عصبانیت شام نمیخورند. دستم را گرفتم جلوی دهان سیما راد و نفسی ازش بیرون نمیآمد. بالشت روی تخت را پرت کردم طرف نیما و داد زدم:«خاک بر سرت! دو روز نذاشتی عروس یه خانواده سطح بالای هتل دار بشم. باز برگشتم نقطه اول الان شدم عروس یه خانواده قاتل سابقه دار!» تلفن را برداشتم و زنگ زدم به روزبه دکتر خانوادگیمان که خودش را برساند اینجا. ما از وقتی بچه بودیم دکتر خانوادگیمان که روزبه بود تمام درمان های پدرم را انجام میداد. امثال نیما قبولش ندارند و میگویند به اینها دکتر نمیگویند اما از نظر خانواده ما هرکسی هرچیزی به ما بدهد که دردمان را کم کند دکتر است و بعدش درست است که مدرک پزشکی ندارد اما چند سال توی کارگاه اسکلت سازی جمجمهها را پیچ میکرده و آناتومی را عین کف دستش بلد است. مهمتر اینکه هم دستش سبک است هم جنسش درمانی اش مرغوب! و خداروشکر پدرم موقع مصرف جنسهایش دچار اگزمای پوستی و پف زیر چشم نمیشود. دو ساعت بعد روزبه توی اتاقمان بود و داشت همراه من و نیما به جسد نگاه میکرد و آدامسش را میترکاند. نیما گفت:«مرده؟!» روزبه نزدیک تر شد و گفت:«جدی این سیما راده؟! ببین چیجوری گریم میکنن اینارو بی شرفا.منو بگو چقدر ذهنم رو گذاشتم سر این تو تنهاییم» نیما داد زد:«دکتر! میگم مرده؟!» روزبه من را نگاه کرد که یعنی گند زدی با این ازدواجت و گفت:«خونریزی مغزی کرده عزیزم. فکر کنم یا مرگ مغزی شده یا توی کماس» شامپوی اشانتیون را نشانش دادم و گفتم:«با این آخه؟! صد گرمم نیست» روزبه جمجه سیما راد را دست زد و گفت:«نه این توش خیلی خالیه. یه حبه قندم پرت میکردی از حجم مغزش بزرگتر بوده خونریزی میکرده.قاتل کدومتونید؟» نیما را نشان دادم و نیما گفت:«قاتل چیه؟! میگی که نمرده» روزبه از توی جیبش پودری در آورد و ریخت روی میز و دماغش را نزدیک برد و گفت:« نه داداش نمرده ولی برگشتنی هم نیست دیگه. من میگم قایمش کنید ولی خاکش نکنید فعلا» روزبه را از یقه اش بلند کردم. بچههای محله ما ذره ای شعور ندارند که جلوی چهارتا آدم حسابی نباید شروع به مصرف کنند و بقیه نگاهشان کنند. صدبار هم بابا این نکته را به جوان های محل گوشزد کرده که یا به اندازه همه داشته باشید که بتوانید تعارف کنید یا آن یک مثقال را جلوی همه ولو نکنید. شاید کسی نداشت ولی دلش خواست! نیما به سیما راد خیره مانده بود و گفت:«قایمش کنیم؟! آدمیزاده کجا قایمش کنیم؟» دور اتاق را نگاه کردم و روزبه گفت:«بندازینش از پنجره بیرون مثلا خودشو پرت کرده» نفس عمیقی کشیدم از حجم بخت و اقبالم که بعد از ده سال وسط یک خانواده اشرافی هم باز داریم خلاف میکنیم و به جای اینکه الان دکتر آز توی اتاقمان باشد و برای شادابی پوستم دارو تجویز کند، باز روزبه استامینوفن جلویم ایستاده و دارد کثیفترین راه های ممکن را تجویز میکند. هر سه رفتیم لب پنجره و نیما گفت:«خوبه آقا همینکارو بکنیم.
مونا زارع|روزنامه بی قانون
«قسمت هشتم»
چشمهایم را باز کردم و خودم را در نزدیکترین وضعیت به سینمای ایران دیدم. سیما راد با صورت خونی افتاده بود روی کمرم و دستش نمیگذاشت چشمهایم را کامل باز کنم. چرخی زدم و هولش دادم تا از جایم بلند شوم. نیما گوشه اتاق با دهان باز به من و سیما راد نگاه میکرد. گفتم:«مُرده؟!» نیما سری تکان داد و صورت سیما را چرخاندم و با انگشتم چشم هایش را باز کردم. گفتم:«من کشتمش؟!» نیما پارچه توی دستش را کشید کف زمین تا لکه های خون را پاک کند و گفت:«نه من کشتمش دیگه. یادت نیست مگه؟» درست یادم نبود. اما شب قبل من خواب بودم که سیما راد در اتاقمان را باز کرد و آمد بالای سرم و صدایم کرد. از لای چشمهایم نگاهش کردم و میخواست چیزی بگوید که…بقیهاش یادم نبود و نیما گفت:«که من حموم بودم. صدا شنیدم فکر کردم کسی مزاحمت شده. از توی حموم شامپو پرت کردم بیرون که بره گم شه. خورد توی سرش مرد!» نیما را نگاه کردم و گفتم:«شامپو؟! از اون شامپوهای اشانتیون هتل؟!» با سرش تایید کرد و قوطی شامپوی اندازه کف دست را بالا گرفت و گفت:«آلت قتاله. نمیفهمم من! اینو توی کله کفترم بزنی بال نمیزنه بره اونوقت این چطوری با این خونریزی مغزی کرده؟! تازه شامپوی توش نصفه بود» به نیما نگاه کردم و گفتم:«حالا این که چطوری با این مُرده به کنار! تو جدی وقتی میبینی یکی بالای سر زنت وایساده، واسه دفاع از همسرت یه شامپوی سه در پنج سانتی پرت میکنی خودتم نمیای بیرون؟! ملت با تبر از ناموسشون محافظت میکنن» هرچند میدانستم همین هم برای نیما و خانوادهای که از آن آمده حرکت قهرمانانهای بوده چون نهایت خشونتی که توی این خانوادههای پولدار اتفاق میافتد این است که شب از شدت عصبانیت شام نمیخورند. دستم را گرفتم جلوی دهان سیما راد و نفسی ازش بیرون نمیآمد. بالشت روی تخت را پرت کردم طرف نیما و داد زدم:«خاک بر سرت! دو روز نذاشتی عروس یه خانواده سطح بالای هتل دار بشم. باز برگشتم نقطه اول الان شدم عروس یه خانواده قاتل سابقه دار!» تلفن را برداشتم و زنگ زدم به روزبه دکتر خانوادگیمان که خودش را برساند اینجا. ما از وقتی بچه بودیم دکتر خانوادگیمان که روزبه بود تمام درمان های پدرم را انجام میداد. امثال نیما قبولش ندارند و میگویند به اینها دکتر نمیگویند اما از نظر خانواده ما هرکسی هرچیزی به ما بدهد که دردمان را کم کند دکتر است و بعدش درست است که مدرک پزشکی ندارد اما چند سال توی کارگاه اسکلت سازی جمجمهها را پیچ میکرده و آناتومی را عین کف دستش بلد است. مهمتر اینکه هم دستش سبک است هم جنسش درمانی اش مرغوب! و خداروشکر پدرم موقع مصرف جنسهایش دچار اگزمای پوستی و پف زیر چشم نمیشود. دو ساعت بعد روزبه توی اتاقمان بود و داشت همراه من و نیما به جسد نگاه میکرد و آدامسش را میترکاند. نیما گفت:«مرده؟!» روزبه نزدیک تر شد و گفت:«جدی این سیما راده؟! ببین چیجوری گریم میکنن اینارو بی شرفا.منو بگو چقدر ذهنم رو گذاشتم سر این تو تنهاییم» نیما داد زد:«دکتر! میگم مرده؟!» روزبه من را نگاه کرد که یعنی گند زدی با این ازدواجت و گفت:«خونریزی مغزی کرده عزیزم. فکر کنم یا مرگ مغزی شده یا توی کماس» شامپوی اشانتیون را نشانش دادم و گفتم:«با این آخه؟! صد گرمم نیست» روزبه جمجه سیما راد را دست زد و گفت:«نه این توش خیلی خالیه. یه حبه قندم پرت میکردی از حجم مغزش بزرگتر بوده خونریزی میکرده.قاتل کدومتونید؟» نیما را نشان دادم و نیما گفت:«قاتل چیه؟! میگی که نمرده» روزبه از توی جیبش پودری در آورد و ریخت روی میز و دماغش را نزدیک برد و گفت:« نه داداش نمرده ولی برگشتنی هم نیست دیگه. من میگم قایمش کنید ولی خاکش نکنید فعلا» روزبه را از یقه اش بلند کردم. بچههای محله ما ذره ای شعور ندارند که جلوی چهارتا آدم حسابی نباید شروع به مصرف کنند و بقیه نگاهشان کنند. صدبار هم بابا این نکته را به جوان های محل گوشزد کرده که یا به اندازه همه داشته باشید که بتوانید تعارف کنید یا آن یک مثقال را جلوی همه ولو نکنید. شاید کسی نداشت ولی دلش خواست! نیما به سیما راد خیره مانده بود و گفت:«قایمش کنیم؟! آدمیزاده کجا قایمش کنیم؟» دور اتاق را نگاه کردم و روزبه گفت:«بندازینش از پنجره بیرون مثلا خودشو پرت کرده» نفس عمیقی کشیدم از حجم بخت و اقبالم که بعد از ده سال وسط یک خانواده اشرافی هم باز داریم خلاف میکنیم و به جای اینکه الان دکتر آز توی اتاقمان باشد و برای شادابی پوستم دارو تجویز کند، باز روزبه استامینوفن جلویم ایستاده و دارد کثیفترین راه های ممکن را تجویز میکند. هر سه رفتیم لب پنجره و نیما گفت:«خوبه آقا همینکارو بکنیم.
» نیما و روزبه جسد سیما راد را بلند کردند و من پنجره را باز کردم و قرار بود با شماره سه پرتش کنند بیرون که مادر نیما همراه وکیلش از پایین پنجره دست تکان داد و داد زد:«به دختره بگو از جاش تکون نخوره!» و این قصه ادامه دارد….
Forwarded from بی قانون
✅ عاشقانهای بی قانون - قسمت نهم
مونا زارع | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
آنچه گذشت: «بله من و نیما از دو طبقه مختلف بالاخره با هم ازدواج و فرار کردیم به سمت ناکجاآباد و بین راهمان مسیرمان ختم شد به هتل دورافتاده پدر نیما که البته با سیما راد، ستاره سینما هم همانجا آشنا شدیم. سیما راد اصرار زیادی به امضا دادن دارد و ما هم که مغرور دو عالم! رفتیم روی مخش و آمد سراغمان و نیما چیزی پرت کرد سمت سرش و الان هم گوشه اتاقمان در حالت اغما افتاده! مادر نیما هم همان موقع با وکیلش ما را پیدا کرد...».
سیما راد را لوله کردیم و انداختیمش توی کمد. روزبه هم خیلی اصرار داشت برود توی کمد مراقب باشد تا جسد منبسط نشود و یکهو از کمد نیفتد و چون دکتر محرم است، مشکلی ندارد با هم توی کمد باشند اما با نیما پرتش کردیم از اتاق بیرون و همان موقع مادر نیما با وکیلش و سربازی کوتاه قد پشت در ایستاده بودند. من را به سرباز نشان داد و گفت: «همینه! بگیرش». سرباز نگاهی به من کرد و کلاهش را در آورد و گفت: «نمیشه گرفتش که خانم! من از صبح دارم بهتون میگم مخ بچه پولدار زدن جرم نیست، فقط توانایی منفوریه!». مادر نیما من را کنار زد و پرید نیما را بغل کرد و همانطور که داشت شانههای پسرش را ماساژ میداد، نیما گفت:«مامی دیگه فکر کردم بعد از 10 سال پذیرفتی. رفتی پلیس آوردی واسه زن من؟! این شیکه؟!» همه این پولدارها به درجهای از کمال میرسند که فقط شیک بودن اعمالشان برایشان مهم است، نه چیز دیگری. یعنی آفتابه دزدی و کیف قاپی ما اه و پیف است اما اگر سر پروژه ساخت برجهای الهیه پول مردم را بالا بکشیم چون شیک است، مشکلی ندارد. وکیل مادر نیما وارد اتاقمان شد و سر تا پای من را نگاه کرد و گفت: «شما خانوادهات میدونه اینجایی؟» از در کمد صدایی آمد. رفتم جلوی در کمد ایستادم و کمرم را تکیه دادم بهش و گفتم:«خانواده که میدونه هیچی، بابای نیما هم کاملا راضی و در جریانه». نیما ابروهایش را بالا انداخت که بحث پدرش را وسط نکشم اما به نظرم مردی که توی ویلای یواشکیاش پرورش پری دریایی راه انداخته، به هرحال لایق باج دادن است. ادامه دادم: «شما اصلا میدونید شوهرتون کجاست که افتادید دنبال ما مامان جان؟ میتونم مامان صداتون کنم؟». میدانستم بدش میآید مامان صدایش کنم و چند سال است که بین زنهای متمول مد شده بچههایشان به اسم کوچک صدایشان میکنند تا رفاقت و فاصله سنی کمشان با بچههایشان را بکنند توی چشم همدیگر. مادر نیما خندهای کرد و نشست روی تخت و گفت: «شوهر من؟! فریبرز رفته شکار» من و نیما به هم نگاه کردیم. نیما گفت: «مگه میدونی؟!» دستش را کشید روی تخت و شامپویی که آلت قتل سیما راد بود را برداشت و گفت: «آره دیگه. همه میدونن. شامپو جاش اینجاس؟! آقا چرا نمیگیری این دختره رو؟» رفتم طرف سرباز و گفتم: «یه دستبند بزن به دست من، این یکم سبک شه!». سرباز مچم را انداخت توی دستبند. توی چشمهایش تحسین خاصی برق میزد. نیما به مادرش نزدیک شد و دستی روی سرش کشید و گفت: «مامی تو الان مشکلی نداری با شکار بابا؟!» مامی از جایش بلند شد و رفت سمت پنجره و گفت: «نه دیگه بابات مرده دلش میخواد». زدم توی پیشانی خودم و گفتم: «خانم این چه حرفیه مَرده دلش میخواد؟! مگه بچه چهار ساله رو بردید سوپرمارکت؟». چپ چپ نگاهم کرد و گفت: «همه مردا خب گوشت دوست دارن! فریبرزِ منم واسه گوشت گراز میمیره رفته با رفقاش دهکده ساحلی واسه شکار». با دستهای بستهام دوباره تکیه دادم به در کمد و گفتم: «والا اونی که ما دیدیم گراز نبود!». طفلک با اینهمه جذبه و دبدبه و کبکبه و پول و وکیل و خدمه اندازه یک پسته هم مغز توی سرش نیست که بداند که هیچ آدم عاقلی برای شکار گراز نمیرود لب دریا خانه بگیرد و یک چمدان شلوارک طرح آناناسی با خودش ببرد. گفتم:«در جریان هستید که گراز حیوان دریایی نیست؟» نیما سرباز و وکیل را به بیرون هدایت کرد. با ابروهایش اشاره میکرد که دهانم را ببندم. مادر نیما نگاهم کرد و گفت: «وا! مطمئنی؟ پس اونا چیان با هم خودکشی میکنن؟». نیما گفت: «نهنگه اون مادر من. صدبار بهت گفتم بابا بهت میگه میرم شکار یه چیزی، اول برو اون کتاب اطلس پستانداران و حیوانات ایران رو که برات خریدم نگاه کن ببین اصلا داریم نمونهاش رو یا داره سرت شیره میماله». پشت حرف نیما را گرفتم و گفتم: «که تازه همون نهنگم توی دریای مازندران نیست. الان میگن اونطرفا فقط پری دریایی میزنن». مادرش چند قدم آمد نزدیکم و گوشه یقهام را گرفت و گفت: «منو مسخره میکنی؟» لبخندی زدم و گونهاش را ماچ کردم و گفتم:«نه من دوستون دارم بابا. فقط منو از جلوی این کمد نکش اونورتر واسه پسرت بد میشه». دستش را از یقهام برد دور گردنم و از جلوی کمد هولم داد. هیکل سیما راد از پشت در کمد افتاد جلوی پایش...
این قصه ادامه دارد...
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون
مونا زارع | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
آنچه گذشت: «بله من و نیما از دو طبقه مختلف بالاخره با هم ازدواج و فرار کردیم به سمت ناکجاآباد و بین راهمان مسیرمان ختم شد به هتل دورافتاده پدر نیما که البته با سیما راد، ستاره سینما هم همانجا آشنا شدیم. سیما راد اصرار زیادی به امضا دادن دارد و ما هم که مغرور دو عالم! رفتیم روی مخش و آمد سراغمان و نیما چیزی پرت کرد سمت سرش و الان هم گوشه اتاقمان در حالت اغما افتاده! مادر نیما هم همان موقع با وکیلش ما را پیدا کرد...».
سیما راد را لوله کردیم و انداختیمش توی کمد. روزبه هم خیلی اصرار داشت برود توی کمد مراقب باشد تا جسد منبسط نشود و یکهو از کمد نیفتد و چون دکتر محرم است، مشکلی ندارد با هم توی کمد باشند اما با نیما پرتش کردیم از اتاق بیرون و همان موقع مادر نیما با وکیلش و سربازی کوتاه قد پشت در ایستاده بودند. من را به سرباز نشان داد و گفت: «همینه! بگیرش». سرباز نگاهی به من کرد و کلاهش را در آورد و گفت: «نمیشه گرفتش که خانم! من از صبح دارم بهتون میگم مخ بچه پولدار زدن جرم نیست، فقط توانایی منفوریه!». مادر نیما من را کنار زد و پرید نیما را بغل کرد و همانطور که داشت شانههای پسرش را ماساژ میداد، نیما گفت:«مامی دیگه فکر کردم بعد از 10 سال پذیرفتی. رفتی پلیس آوردی واسه زن من؟! این شیکه؟!» همه این پولدارها به درجهای از کمال میرسند که فقط شیک بودن اعمالشان برایشان مهم است، نه چیز دیگری. یعنی آفتابه دزدی و کیف قاپی ما اه و پیف است اما اگر سر پروژه ساخت برجهای الهیه پول مردم را بالا بکشیم چون شیک است، مشکلی ندارد. وکیل مادر نیما وارد اتاقمان شد و سر تا پای من را نگاه کرد و گفت: «شما خانوادهات میدونه اینجایی؟» از در کمد صدایی آمد. رفتم جلوی در کمد ایستادم و کمرم را تکیه دادم بهش و گفتم:«خانواده که میدونه هیچی، بابای نیما هم کاملا راضی و در جریانه». نیما ابروهایش را بالا انداخت که بحث پدرش را وسط نکشم اما به نظرم مردی که توی ویلای یواشکیاش پرورش پری دریایی راه انداخته، به هرحال لایق باج دادن است. ادامه دادم: «شما اصلا میدونید شوهرتون کجاست که افتادید دنبال ما مامان جان؟ میتونم مامان صداتون کنم؟». میدانستم بدش میآید مامان صدایش کنم و چند سال است که بین زنهای متمول مد شده بچههایشان به اسم کوچک صدایشان میکنند تا رفاقت و فاصله سنی کمشان با بچههایشان را بکنند توی چشم همدیگر. مادر نیما خندهای کرد و نشست روی تخت و گفت: «شوهر من؟! فریبرز رفته شکار» من و نیما به هم نگاه کردیم. نیما گفت: «مگه میدونی؟!» دستش را کشید روی تخت و شامپویی که آلت قتل سیما راد بود را برداشت و گفت: «آره دیگه. همه میدونن. شامپو جاش اینجاس؟! آقا چرا نمیگیری این دختره رو؟» رفتم طرف سرباز و گفتم: «یه دستبند بزن به دست من، این یکم سبک شه!». سرباز مچم را انداخت توی دستبند. توی چشمهایش تحسین خاصی برق میزد. نیما به مادرش نزدیک شد و دستی روی سرش کشید و گفت: «مامی تو الان مشکلی نداری با شکار بابا؟!» مامی از جایش بلند شد و رفت سمت پنجره و گفت: «نه دیگه بابات مرده دلش میخواد». زدم توی پیشانی خودم و گفتم: «خانم این چه حرفیه مَرده دلش میخواد؟! مگه بچه چهار ساله رو بردید سوپرمارکت؟». چپ چپ نگاهم کرد و گفت: «همه مردا خب گوشت دوست دارن! فریبرزِ منم واسه گوشت گراز میمیره رفته با رفقاش دهکده ساحلی واسه شکار». با دستهای بستهام دوباره تکیه دادم به در کمد و گفتم: «والا اونی که ما دیدیم گراز نبود!». طفلک با اینهمه جذبه و دبدبه و کبکبه و پول و وکیل و خدمه اندازه یک پسته هم مغز توی سرش نیست که بداند که هیچ آدم عاقلی برای شکار گراز نمیرود لب دریا خانه بگیرد و یک چمدان شلوارک طرح آناناسی با خودش ببرد. گفتم:«در جریان هستید که گراز حیوان دریایی نیست؟» نیما سرباز و وکیل را به بیرون هدایت کرد. با ابروهایش اشاره میکرد که دهانم را ببندم. مادر نیما نگاهم کرد و گفت: «وا! مطمئنی؟ پس اونا چیان با هم خودکشی میکنن؟». نیما گفت: «نهنگه اون مادر من. صدبار بهت گفتم بابا بهت میگه میرم شکار یه چیزی، اول برو اون کتاب اطلس پستانداران و حیوانات ایران رو که برات خریدم نگاه کن ببین اصلا داریم نمونهاش رو یا داره سرت شیره میماله». پشت حرف نیما را گرفتم و گفتم: «که تازه همون نهنگم توی دریای مازندران نیست. الان میگن اونطرفا فقط پری دریایی میزنن». مادرش چند قدم آمد نزدیکم و گوشه یقهام را گرفت و گفت: «منو مسخره میکنی؟» لبخندی زدم و گونهاش را ماچ کردم و گفتم:«نه من دوستون دارم بابا. فقط منو از جلوی این کمد نکش اونورتر واسه پسرت بد میشه». دستش را از یقهام برد دور گردنم و از جلوی کمد هولم داد. هیکل سیما راد از پشت در کمد افتاد جلوی پایش...
این قصه ادامه دارد...
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون
Forwarded from بی قانون
✅ عاشقانهای بی قانون! قسمت دهم
مونا زارع | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
آنچه گذشت: «من با یک پسر پولدار و فرزند یک هتلدار ازدواج کردم و هر دو فرار کردیم. بین راه پدر نیما ما را فرستاد یکی از هتلهایش و همانجا توی هتل بود که سیما راد، بازیگر معروف سینما را دیدیم. چند روز بعد به شکل خیلی اتفاقی نیما با ضربهای به سیما راد او را دچار مرگ مغزی کرد و همان موقع سر و کله مادرش هم پیدا شد...».
هیچ مادری دلش نمیخواهد پسر با استعداد و نخبهاش که همه دنیا را شیفته هوش و ذکاوتش کرده و دقیقا موقعی که از چند دانشگاه معتبر جهان دعوتنامه همکاری گرفته و راهی آیندهای درخشان است، دچار ارتکاب قتل شود. به نظرم باز هم برای مادر نیما جای شکرش باقی است که پسرش هیچ کدام از این شرایط را ندارد تا دلش بسوزد و آنقدر فرزندش را بیاستعداد بار آورده که اگر آدم هم نمیکشت دستاورد دیگری توی زندگی نداشته. داشتم نیما و مادرش را بالای سر سیما راد نگاه میکردم و این فکرها از سرم میگذشت. هر دو کنار هم نشسته بودند و شانههای همدیگر را ماساژ میدادند و به حالت دم و بازدم عمیق سعی میکردند گردش خونشان را طوری تنظیم کنند که استرسشان به حداقل برسد. سرفهای کردم و گفتم: «البته عرفش اینه که وقتی یکی رو میکُشید سریع بندازیدش صندوق عقب ماشین فرار کنید توی یه بیابونی چیزی چالش کنید. حالا باز خودتون میدونید، دوست دارید یوگا کنید». مادر نیما پیشانیاش را ماساژ داد و نگاهم کرد و گفت: «ما قاتلیم؟! نه ما قاتلیم که اونجوری رفتار کنیم؟ ما خانوادگی پنجساله گیاهخواریم اصلا میتونیم قاتل باشیم؟». نیما که کل این پنجسال را پنجشنبه جمعهها میآمد جلوی در خانه ما و راسته گوسفند را طوری به نیش میکشید و آب گوشت ته ظرفش را لیس میزد که موقع برگشتن مجبور بودیم رویش دو لیتر ادکلن خالی کنیم تا جلوی خانواده بوی دنبه ندهد. پدرش هم که چون پری دریاییها گوشت خوارند مجبور است توی ویلایش مدام جوجه سیخ کند. مادر نیما بالای سر سیما راد زانو زد و انگشتش را گرفت روی نبضش. سریع رفتم نزدیکش و گفتم: «دکترمون گفت نمرده. توی کماس یا شایدم مرگ مغزی شده. این سربازه اگه ببینه بیچارهایم». نفس عمیقی کشید و مچ سیماراد را بالا گرفت و گفت: «ناخناش کاشتهها!» زدم توی پیشانیام. نیما گفت: «مامان این آدم معمولی نیستا. دو ساعت غیب شه هزار نفر پیگیرن کجاست». در اتاق باز شد و من و مادر نیما یک ضرب نشستیم روی سیما راد. روزبه آمد داخل و گفت: «این هنوز اینجاست که! جمعش کنید بابا بذارید توی یه کشویی کمدی من برم دستگاه اکسیژن واسش پیدا کنم شاید زنده موند». قرار بر این شد که سیما راد را جاساز کنیم توی کمد و مادر نیما هم با یک تماس دستگاههای یک اتاق آی سی یو را درجا برای پسرش خرید که مقتولش را توی حالت مرگ مغزی نگه دارد. در واقع اگر پول داشته باشی حتی میتوانی قتل تمیزتر و بدون دردتری هم داشته باشی. مادر نیما نمونه بارز یک زن متمول بیغصه است. از همینهایی که لباسهای مارک و پلنگیشان را توی مراسم خیریه میپوشند و از سفرها و خریدهایی که دلشان را زده با رفقایشان حرف میزنند و با ناخنهای کاشته سالی یک بار کوکو سیب زمینی درست میکنند و توی غرفه حمایت از گربههای خیابانی میفروشند. اکثرشان هم حوصله شوهرشان را ندارند و اعتقاد دارند اگر مردها را زیاد تحویل بگیری هوا برشان میدارد و شلوارشان دو تا میشود. این در حالی است که معمولا شلوار دوم شوهرشان یکی از همان رفقایشان است که یادشان میدهد به مردها باید بیمحلی کرد. تا ظهر توی اتاق راه میرفت و اعتقاد داشت نیما اگر با من فرار نمیکرد الان داشت توی بهترین دانشگاههای لندن درس میخواند. بعدش هم زنگ زد به شوهرش فریبرز که بیاید گند پسرش را جمع کند و آقا فریبرز گفت دستش بند است و شماره کارت بفرستیم تا هزینه قتل و خسارتی را که وارد شده،کارت به کارت کند. چند ساعت بیشتر نگذشته بود که تمام خبرگزاریها خبر ناپدید شدن سیما راد را پخش کردند. منبع خبر هم از طبقه پایین اتاق ما یعنی آن فیض احمق بود. لابی هتل را پر کرده بود از خبرنگار و پلیس و داشت جلوی دوربینشان چیزی تعریف میکرد. رفتم پشت سر فیض که خودم هم توی فیلم بیفتم بلکه مادرم دختر پرافتخارش را وسط هتل تصاحب کردهاش ببیند. فیض اشکش را پاک کرد و گفت: «ایشون یک لحظه من رو نگاه کردن و گفتن نرو». خبرنگار از بین جمعیت پرسید: «دوست داشت کنارش باشید؟» فیض فین بینیاش را بالا کشید و گفت: «ببینید به هرحال وابستگیهایی بود. ایشون گفتن نرو تا همه چمدونامو نیاوردی بالا. انعامشون هنوز بوی عطرشونو میده» زد زیر گریه. فیض را هول دادم و دوربینها چرخید سمت من، در حالیکه نیما و روزبه داشتند از پنجره پشت خبرنگارها سیما راد را میانداختند توی صندوق عقب ماشین، گفتم: «لطفا آروم باشید... بنده خبر دارم خانم راد کجا هستن!».
مونا زارع | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
آنچه گذشت: «من با یک پسر پولدار و فرزند یک هتلدار ازدواج کردم و هر دو فرار کردیم. بین راه پدر نیما ما را فرستاد یکی از هتلهایش و همانجا توی هتل بود که سیما راد، بازیگر معروف سینما را دیدیم. چند روز بعد به شکل خیلی اتفاقی نیما با ضربهای به سیما راد او را دچار مرگ مغزی کرد و همان موقع سر و کله مادرش هم پیدا شد...».
هیچ مادری دلش نمیخواهد پسر با استعداد و نخبهاش که همه دنیا را شیفته هوش و ذکاوتش کرده و دقیقا موقعی که از چند دانشگاه معتبر جهان دعوتنامه همکاری گرفته و راهی آیندهای درخشان است، دچار ارتکاب قتل شود. به نظرم باز هم برای مادر نیما جای شکرش باقی است که پسرش هیچ کدام از این شرایط را ندارد تا دلش بسوزد و آنقدر فرزندش را بیاستعداد بار آورده که اگر آدم هم نمیکشت دستاورد دیگری توی زندگی نداشته. داشتم نیما و مادرش را بالای سر سیما راد نگاه میکردم و این فکرها از سرم میگذشت. هر دو کنار هم نشسته بودند و شانههای همدیگر را ماساژ میدادند و به حالت دم و بازدم عمیق سعی میکردند گردش خونشان را طوری تنظیم کنند که استرسشان به حداقل برسد. سرفهای کردم و گفتم: «البته عرفش اینه که وقتی یکی رو میکُشید سریع بندازیدش صندوق عقب ماشین فرار کنید توی یه بیابونی چیزی چالش کنید. حالا باز خودتون میدونید، دوست دارید یوگا کنید». مادر نیما پیشانیاش را ماساژ داد و نگاهم کرد و گفت: «ما قاتلیم؟! نه ما قاتلیم که اونجوری رفتار کنیم؟ ما خانوادگی پنجساله گیاهخواریم اصلا میتونیم قاتل باشیم؟». نیما که کل این پنجسال را پنجشنبه جمعهها میآمد جلوی در خانه ما و راسته گوسفند را طوری به نیش میکشید و آب گوشت ته ظرفش را لیس میزد که موقع برگشتن مجبور بودیم رویش دو لیتر ادکلن خالی کنیم تا جلوی خانواده بوی دنبه ندهد. پدرش هم که چون پری دریاییها گوشت خوارند مجبور است توی ویلایش مدام جوجه سیخ کند. مادر نیما بالای سر سیما راد زانو زد و انگشتش را گرفت روی نبضش. سریع رفتم نزدیکش و گفتم: «دکترمون گفت نمرده. توی کماس یا شایدم مرگ مغزی شده. این سربازه اگه ببینه بیچارهایم». نفس عمیقی کشید و مچ سیماراد را بالا گرفت و گفت: «ناخناش کاشتهها!» زدم توی پیشانیام. نیما گفت: «مامان این آدم معمولی نیستا. دو ساعت غیب شه هزار نفر پیگیرن کجاست». در اتاق باز شد و من و مادر نیما یک ضرب نشستیم روی سیما راد. روزبه آمد داخل و گفت: «این هنوز اینجاست که! جمعش کنید بابا بذارید توی یه کشویی کمدی من برم دستگاه اکسیژن واسش پیدا کنم شاید زنده موند». قرار بر این شد که سیما راد را جاساز کنیم توی کمد و مادر نیما هم با یک تماس دستگاههای یک اتاق آی سی یو را درجا برای پسرش خرید که مقتولش را توی حالت مرگ مغزی نگه دارد. در واقع اگر پول داشته باشی حتی میتوانی قتل تمیزتر و بدون دردتری هم داشته باشی. مادر نیما نمونه بارز یک زن متمول بیغصه است. از همینهایی که لباسهای مارک و پلنگیشان را توی مراسم خیریه میپوشند و از سفرها و خریدهایی که دلشان را زده با رفقایشان حرف میزنند و با ناخنهای کاشته سالی یک بار کوکو سیب زمینی درست میکنند و توی غرفه حمایت از گربههای خیابانی میفروشند. اکثرشان هم حوصله شوهرشان را ندارند و اعتقاد دارند اگر مردها را زیاد تحویل بگیری هوا برشان میدارد و شلوارشان دو تا میشود. این در حالی است که معمولا شلوار دوم شوهرشان یکی از همان رفقایشان است که یادشان میدهد به مردها باید بیمحلی کرد. تا ظهر توی اتاق راه میرفت و اعتقاد داشت نیما اگر با من فرار نمیکرد الان داشت توی بهترین دانشگاههای لندن درس میخواند. بعدش هم زنگ زد به شوهرش فریبرز که بیاید گند پسرش را جمع کند و آقا فریبرز گفت دستش بند است و شماره کارت بفرستیم تا هزینه قتل و خسارتی را که وارد شده،کارت به کارت کند. چند ساعت بیشتر نگذشته بود که تمام خبرگزاریها خبر ناپدید شدن سیما راد را پخش کردند. منبع خبر هم از طبقه پایین اتاق ما یعنی آن فیض احمق بود. لابی هتل را پر کرده بود از خبرنگار و پلیس و داشت جلوی دوربینشان چیزی تعریف میکرد. رفتم پشت سر فیض که خودم هم توی فیلم بیفتم بلکه مادرم دختر پرافتخارش را وسط هتل تصاحب کردهاش ببیند. فیض اشکش را پاک کرد و گفت: «ایشون یک لحظه من رو نگاه کردن و گفتن نرو». خبرنگار از بین جمعیت پرسید: «دوست داشت کنارش باشید؟» فیض فین بینیاش را بالا کشید و گفت: «ببینید به هرحال وابستگیهایی بود. ایشون گفتن نرو تا همه چمدونامو نیاوردی بالا. انعامشون هنوز بوی عطرشونو میده» زد زیر گریه. فیض را هول دادم و دوربینها چرخید سمت من، در حالیکه نیما و روزبه داشتند از پنجره پشت خبرنگارها سیما راد را میانداختند توی صندوق عقب ماشین، گفتم: «لطفا آروم باشید... بنده خبر دارم خانم راد کجا هستن!».
Forwarded from بی قانون
✅ عاشقانهای بیقانون - قسمت یازده
مونا زارع | بی قانون
https://telegra.ph/عاشقانهای-بی-قانون---قسمت-یازدهم-12-10
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
مونا زارع | بی قانون
https://telegra.ph/عاشقانهای-بی-قانون---قسمت-یازدهم-12-10
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
Telegraph
عاشقانهای بی قانون - قسمت یازدهم
آنچه گذشت: «من و نیما بعد از 10 سال تلاش توانستیم با هم ازدواج و فرار کنیم. بین راه پدر نیما را دیدیم و به خاطر خیانت لو رفتهاش توی یکی از هتلهایش به ما جا داد که سیما راد بازیگر معروف هم همانجا بود. نیما خیلی اتفاقی چیزی به سر سیما پرت کرد و سیما به خاطر…