Forwarded from بی قانون
✅ عاشقانهای بیقانون قسمت دوازده
مونا زارع | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
آنچه گذشت: «واقعا حالتان بد نمیشود از اینکه هربار باید یادتان بیندازم که من و نیما بعد از 10 سال یواشکی ازدواج کردیم و بعد از فرارمان پایمان باز شد به هتل پدر نیما و آنجا با سیما راد؛ بازیگر سینما آشنا شدیم و دو روز بعدشم نیما خیلی اتفاقی به سر سیما ضربهای زد و دچار مرگ مغزیاش کرد. به خاطر همین این بار دوباره با یک جسد فرار کردیم و شایعهای برای گم شدن سیما راه انداختیم که به خاطر بازی در فیلم ناجور فرار کرده...».
توی ماشین بودیم که رادیو خبر داد عکسهایی از فیلم سیما راد بیرون آمده. روزبه و نیما با چشمهای درشتشان نگاهم کردند. من فقط در لحظه یک دروغی تحویل خبرنگارها داده بودم و فلنگ را بسته بودم. به روزبه و نیما نگاه کردم و گفتم: «به خدا من الکی یه چیزی پروندم!» روزبه پایش را گذاشت روی گاز و آهنگ جلال همتی را تا آخر بلند کرد تا کمتر به ماشینمان شک بکنند. روزبه همیشه پسر باهوش محله بوده که هیچوقت کسی نتوانسته دستش را رو کند اما خب مثل اینکه مصرف مواد واقعا روی مغز آدمها اثر میگذارد. هر چند 20 سال مصرف، هنوز زود است برای عوارض ولی دارد توی روزبه نمود پیدا میکند. تنها چیزی که به مغزش رسیده بود، این بود که برویم خانه پدری من و سیما راد را آنجا نگه داریم. زنگ زدم خانهمان و گفتم میخواهم با دامادتان بیاییم خانه که مادرم جیغ زد و تلفن را رویم قطع کرد. نه به خاطر اینکه از نیما بدشان بیاید اما خانواده من در سطحی از فرهنگ و شعور هستند که آراستگی خانه جلوی مهمان برایشان مهم است و همیشه سعی میکنند خانه را طوری دیزاین کنند که جنسهای دزدی و قمهها و گاز پیکنیک بابا خیلی همسو با اصول فنگ شویی چيده شده باشند که جلوی چشم مهمان نباشند. نزدیک محل بودیم که دوباره زنگ زدم مامان و گفتم در پارکینگ را بزن چون محموله داریم. روزبه برگشت نگاهم کرد و گفت: «شما خونهتون پارکینگ نداشتید!» پنجره ماشین را کشیدم پایین و گفتم: «یکم پیچیدهاس» مراحلش اینطور است که مامان از پنجره تا کمر خم میشود و سنگ پرت میکند به شیشه ساختمان مهین خانم تا زنگ بزند صاحب خانه پیر ساختمان بغلی که عاشقش است و بگوید اگر نیم ساعت پارکینگش را کرایه دهد برایش کاچی میپزد و آن پیرمرد خوش خیال گشنه هم در پارکینگشان را با ریموت باز کند و ما بتوانیم برویم توی پارکینگ. همه این مراحل طی شد و هر سه تاییمان از ماشین پیاده شدیم و به صندوق عقب نگاه کردیم. گوشه لباس سیما راد هنوز از لای در صندوق بیرون زده بود. روزبه گفت: «خب چرا نگاه میکنید؟ درش بیاریم دیگه!» نیما سرش را خاراند و گفت: «تو این ساختمون نگهش میداریم». من و روزبه سر تکان دادیم و گفتم: « نه دیگه! خونه ما ته کوچهاس». نیما به بیرون پارکینگ نگاه کرد و گفت: «وا! اینو خرکش کنیم تا ته کوچه؟ چرا اومدیم تو پارکینگ پس؟» من و روزبه به هم نگاه کردیم. روزبه گفت: «خب طبیعیش اینه که وقتی جسد داری زنگ بزنی بگی در پارکینگو بزن! نمیشه که!» نیما چند لحظهای نگاهمان کرد اما چون هرچه فکر کند بیشتر توی فلسفه زندگي ما گیج میشود، سعی کرد خیلی عمیق نشود. جسد را از ماشین بلند كرديم. سیما را انداختیم روی شانههایمان و از پارکینگ بیرون آمدیم. نیما با اولین آدمی که توی کوچه روبهرو شد، دوباره فرار کرد توی پارکینگ. متوجه نبود که اینجا روزی صد تا از این صحنهها اتفاق میافتد و کسی هم ندید بدید نیست كه چشمش دنبال جسد ما باشد و همه توی خانههای خودشان یا مقتول دارند یا قاتل. بین راه چند تا پفک هم خریدم و در خانه را زدیم. بابا در را باز کرد پرید بغل روزبه و گفت: «داماد قشنگم!». روزبه خودش راعقب کشید و گفتم: «مگه من دیوانهام زن این چت بشم! این یکی شوهرمه». بابا برگشت توی حیاط و بدون نگاه کردن به نیما گفت: «ما که چشممون به پول مردم نیست. باید مرد باشه». نیما سرش را انداخت پایین و گفت: «سلام پدر. من نیمام». بابا نشست روی تخت چوبی توی حیاط و گفت: «نیما اسم مرده؟» گفتم: «آره دیگه! یهجور بدی نگاه میکنی انگار اسمش مانیه!» بابا دستش را کرد توی گوشش و خاراند و گفتم: «بابا نیما آدم کشته». دستش را کرد توی آن یکی گوشش و گفت: «آخه قاتل اسمش نیما میشه؟ اسمتو عوض کن تا بعد!»
این قصه ادامه دارد...
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
مونا زارع | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
آنچه گذشت: «واقعا حالتان بد نمیشود از اینکه هربار باید یادتان بیندازم که من و نیما بعد از 10 سال یواشکی ازدواج کردیم و بعد از فرارمان پایمان باز شد به هتل پدر نیما و آنجا با سیما راد؛ بازیگر سینما آشنا شدیم و دو روز بعدشم نیما خیلی اتفاقی به سر سیما ضربهای زد و دچار مرگ مغزیاش کرد. به خاطر همین این بار دوباره با یک جسد فرار کردیم و شایعهای برای گم شدن سیما راه انداختیم که به خاطر بازی در فیلم ناجور فرار کرده...».
توی ماشین بودیم که رادیو خبر داد عکسهایی از فیلم سیما راد بیرون آمده. روزبه و نیما با چشمهای درشتشان نگاهم کردند. من فقط در لحظه یک دروغی تحویل خبرنگارها داده بودم و فلنگ را بسته بودم. به روزبه و نیما نگاه کردم و گفتم: «به خدا من الکی یه چیزی پروندم!» روزبه پایش را گذاشت روی گاز و آهنگ جلال همتی را تا آخر بلند کرد تا کمتر به ماشینمان شک بکنند. روزبه همیشه پسر باهوش محله بوده که هیچوقت کسی نتوانسته دستش را رو کند اما خب مثل اینکه مصرف مواد واقعا روی مغز آدمها اثر میگذارد. هر چند 20 سال مصرف، هنوز زود است برای عوارض ولی دارد توی روزبه نمود پیدا میکند. تنها چیزی که به مغزش رسیده بود، این بود که برویم خانه پدری من و سیما راد را آنجا نگه داریم. زنگ زدم خانهمان و گفتم میخواهم با دامادتان بیاییم خانه که مادرم جیغ زد و تلفن را رویم قطع کرد. نه به خاطر اینکه از نیما بدشان بیاید اما خانواده من در سطحی از فرهنگ و شعور هستند که آراستگی خانه جلوی مهمان برایشان مهم است و همیشه سعی میکنند خانه را طوری دیزاین کنند که جنسهای دزدی و قمهها و گاز پیکنیک بابا خیلی همسو با اصول فنگ شویی چيده شده باشند که جلوی چشم مهمان نباشند. نزدیک محل بودیم که دوباره زنگ زدم مامان و گفتم در پارکینگ را بزن چون محموله داریم. روزبه برگشت نگاهم کرد و گفت: «شما خونهتون پارکینگ نداشتید!» پنجره ماشین را کشیدم پایین و گفتم: «یکم پیچیدهاس» مراحلش اینطور است که مامان از پنجره تا کمر خم میشود و سنگ پرت میکند به شیشه ساختمان مهین خانم تا زنگ بزند صاحب خانه پیر ساختمان بغلی که عاشقش است و بگوید اگر نیم ساعت پارکینگش را کرایه دهد برایش کاچی میپزد و آن پیرمرد خوش خیال گشنه هم در پارکینگشان را با ریموت باز کند و ما بتوانیم برویم توی پارکینگ. همه این مراحل طی شد و هر سه تاییمان از ماشین پیاده شدیم و به صندوق عقب نگاه کردیم. گوشه لباس سیما راد هنوز از لای در صندوق بیرون زده بود. روزبه گفت: «خب چرا نگاه میکنید؟ درش بیاریم دیگه!» نیما سرش را خاراند و گفت: «تو این ساختمون نگهش میداریم». من و روزبه سر تکان دادیم و گفتم: « نه دیگه! خونه ما ته کوچهاس». نیما به بیرون پارکینگ نگاه کرد و گفت: «وا! اینو خرکش کنیم تا ته کوچه؟ چرا اومدیم تو پارکینگ پس؟» من و روزبه به هم نگاه کردیم. روزبه گفت: «خب طبیعیش اینه که وقتی جسد داری زنگ بزنی بگی در پارکینگو بزن! نمیشه که!» نیما چند لحظهای نگاهمان کرد اما چون هرچه فکر کند بیشتر توی فلسفه زندگي ما گیج میشود، سعی کرد خیلی عمیق نشود. جسد را از ماشین بلند كرديم. سیما را انداختیم روی شانههایمان و از پارکینگ بیرون آمدیم. نیما با اولین آدمی که توی کوچه روبهرو شد، دوباره فرار کرد توی پارکینگ. متوجه نبود که اینجا روزی صد تا از این صحنهها اتفاق میافتد و کسی هم ندید بدید نیست كه چشمش دنبال جسد ما باشد و همه توی خانههای خودشان یا مقتول دارند یا قاتل. بین راه چند تا پفک هم خریدم و در خانه را زدیم. بابا در را باز کرد پرید بغل روزبه و گفت: «داماد قشنگم!». روزبه خودش راعقب کشید و گفتم: «مگه من دیوانهام زن این چت بشم! این یکی شوهرمه». بابا برگشت توی حیاط و بدون نگاه کردن به نیما گفت: «ما که چشممون به پول مردم نیست. باید مرد باشه». نیما سرش را انداخت پایین و گفت: «سلام پدر. من نیمام». بابا نشست روی تخت چوبی توی حیاط و گفت: «نیما اسم مرده؟» گفتم: «آره دیگه! یهجور بدی نگاه میکنی انگار اسمش مانیه!» بابا دستش را کرد توی گوشش و خاراند و گفتم: «بابا نیما آدم کشته». دستش را کرد توی آن یکی گوشش و گفت: «آخه قاتل اسمش نیما میشه؟ اسمتو عوض کن تا بعد!»
این قصه ادامه دارد...
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
Forwarded from بی قانون
✅ عاشقانهای بیقانون ۱۳
مونا زارع | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
آنچه گذشت: «اگر بخواهم خیلی مینیمال برایتان بگویم من و نیما از دو طبقه مختلف، یواشکی ازدواج کردیم و متواری شدیم و پدر نیما به خاطر لو رفتن رابطه یواشکیاش بهمان باج داد و رفتیم هتلش اما آنجا خیلی اتفاقی نیما یکی از مهمانهای هتل که بازیگر که سیما راد نام داشت به قتل رساند که البته امکانش هست توی اغما باشد و برگردد. مجبور شدیم جسد را برداریم و فرار کنیم سمت خانه ما. چون آنجا همه این چیزها عادیست...»
بابا روی تخت توی حیاط نشسته بود و در حالی که داشت هندوانه شتری میکرد به نیما هم نگاه میکرد و هر پنج دقیقه پوزخند میزد و میگفت تا حالا قاتلی ندیده که اسمش نیما باشد. مامان ملحفه سفیدی از توی اتاق آورد و از همان بالای پلهها داد زد: «جلال این خوبه؟» بابا نیم نگاهی بهش کرد و در حالیکه داشت هستههای هندوانه را تف میکرد توی حوض گفت: «ملافه قد بلند بیار! این شهرام کوچیک میبره لامصب. همه مقتولا رو صد و شصت سانتی میبینه پاهاشون میزنه بیرون» نیما چشمهایش گرد شد و بازویم را کشید سمت خودش و گفت: «شهرامتون آدم میکشه؟» زدم تو سر نیما و گفتم: «نه بابا زبونتو گاز بگیر» بابا شتری هندوانهای داد دستم و گفت: «ما اینقدر بیآبرو نشدیم بذاریم پسرمون آدم بکشه. شهرام تو کار اکسسوری قتله» هندوانه را دادم دست نیما و گفتم: «یعنی ملافههایی که قاتلا میبرن با خودشون که دور مقتول بپیچن بندازن صندوق عقب ماشین رو شهرام ما میدوزه. در واقع تولیدی ملافه دورپیچ مقتول داره» مامان از لبه پنجره دستش را کوبید روی قفسه سینهاش و داد زد: «مادر الهی قربونش بره که کار خلافو گذاشت کنار» نیما چند لحظه نگاهمان کرد و هندوانه توی دستش را انداخت جلوی مرغ و خروسها. میدانستم ممکن است روحیهاش اتمسفر خانهمان را پس بزند. دستم را انداختم روی شانهاش و گفتم: «عزیزم تو خودت دیگه قاتلی. نکن اینطوری» بابا سرفهای کرد و با چشمش اشاره کرد دستم را از روی شانه نیما بردارم و گفت: «حرمتا شکسته دیگه!» دستم را برداشتم و گفتم: «بابا ما ازدواج کردیما! نیما شوهرمه!» بابا سیگارش را روشن کرد و گفت: «شوهرم حدی داره! دستتو تا آرنج انداختی دور گردنش میوه بهش میدی؟ یهو زیر یه سقف باهاش تنها هم بمون دریده!» بابا همیشه روی من غیرت خاصی داشت مخصوصا وقتی مواد مصرفی با کیفیت دستش نمیرسید بدتر هم میشد. مامان با ملحفهای وارد حیاط شد و اشاره کرد بروم سر پارچه را بگیرم و بیندازیم روی سیما راد. نیما برگشت و گفت: «هنوز نمرده ها! اون دستگاهها بهش وصله» مامان چند لحظه نیما را نگاه کرد و دلش ضعف رفت و گفت: «چقدرم تو ناز حرف میزنی» همه دور سیما راد جمع شدیم و پارچه را انداختیم رویش و کفشهایش را در آورديم و کمی زانوهایش را خم کردیم تا زیر پارچه جمع شود که روزبه از توی دستشویی بیرون آمد و چشمهای سرخش را مالید و گفت: «من حس میکنم رفتم دسشویی خونه خودمون ولی از دستشویی خونه شما بیرون اومدم. اگر غلطه راهنماییم کنید» دوباره برگشت سمت دستشویی. بابا بازویش را گرفت و به سمت در خروجی هلش داد و گفت: «صدبار گفتم پول نداری آشغال نکش گوساله! بیا پولامونو بذاریم روی هم یه چیز خوب بگیریم نصف نصف! خاک بر سرت که جوونیتو داری با جنس بد حروم میکنی» زد پس کله روزبه و پرتش کرد بیرون. به سیما راد نزدیک شدم. بابا گفت: «یعنی از ایناس که دستگاهو بکشیم میشه اعضاشو فروخت؟» همه بابا را نگاه کردیم. گفت: «نه همین چیز منظورمه! یه اسم خوبیام داره، امر پسندیدهایه بابا! آهان اهدا!» به بابا نزدیک شدم و گفتم: «بابا دیگه جرمو سنگینش نکن. متوجهی که!» بابا دوباره رفت سمت تختش و در حالی که جای کش زیر شلواریاش را میخاراند گفت: «برو بابا من میگم اگه از این کارتای اهدا عضو داشته باشه دیگه دست ما نیست! به گردنمونه. باید بفروشیم، ببخشید اهدا کنیم! هر غلطی میخواید بکنید اصلا» همان موقع در خانه باز شد و شهرام در حالی که تا کمر خم شده بود وارد شد و گفت: «بفرمایید. خواهش میکنم منزل خودتونه» پشت سرش پدر نیما وارد خانه شد...
این قصه ادامه دارد
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
مونا زارع | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
آنچه گذشت: «اگر بخواهم خیلی مینیمال برایتان بگویم من و نیما از دو طبقه مختلف، یواشکی ازدواج کردیم و متواری شدیم و پدر نیما به خاطر لو رفتن رابطه یواشکیاش بهمان باج داد و رفتیم هتلش اما آنجا خیلی اتفاقی نیما یکی از مهمانهای هتل که بازیگر که سیما راد نام داشت به قتل رساند که البته امکانش هست توی اغما باشد و برگردد. مجبور شدیم جسد را برداریم و فرار کنیم سمت خانه ما. چون آنجا همه این چیزها عادیست...»
بابا روی تخت توی حیاط نشسته بود و در حالی که داشت هندوانه شتری میکرد به نیما هم نگاه میکرد و هر پنج دقیقه پوزخند میزد و میگفت تا حالا قاتلی ندیده که اسمش نیما باشد. مامان ملحفه سفیدی از توی اتاق آورد و از همان بالای پلهها داد زد: «جلال این خوبه؟» بابا نیم نگاهی بهش کرد و در حالیکه داشت هستههای هندوانه را تف میکرد توی حوض گفت: «ملافه قد بلند بیار! این شهرام کوچیک میبره لامصب. همه مقتولا رو صد و شصت سانتی میبینه پاهاشون میزنه بیرون» نیما چشمهایش گرد شد و بازویم را کشید سمت خودش و گفت: «شهرامتون آدم میکشه؟» زدم تو سر نیما و گفتم: «نه بابا زبونتو گاز بگیر» بابا شتری هندوانهای داد دستم و گفت: «ما اینقدر بیآبرو نشدیم بذاریم پسرمون آدم بکشه. شهرام تو کار اکسسوری قتله» هندوانه را دادم دست نیما و گفتم: «یعنی ملافههایی که قاتلا میبرن با خودشون که دور مقتول بپیچن بندازن صندوق عقب ماشین رو شهرام ما میدوزه. در واقع تولیدی ملافه دورپیچ مقتول داره» مامان از لبه پنجره دستش را کوبید روی قفسه سینهاش و داد زد: «مادر الهی قربونش بره که کار خلافو گذاشت کنار» نیما چند لحظه نگاهمان کرد و هندوانه توی دستش را انداخت جلوی مرغ و خروسها. میدانستم ممکن است روحیهاش اتمسفر خانهمان را پس بزند. دستم را انداختم روی شانهاش و گفتم: «عزیزم تو خودت دیگه قاتلی. نکن اینطوری» بابا سرفهای کرد و با چشمش اشاره کرد دستم را از روی شانه نیما بردارم و گفت: «حرمتا شکسته دیگه!» دستم را برداشتم و گفتم: «بابا ما ازدواج کردیما! نیما شوهرمه!» بابا سیگارش را روشن کرد و گفت: «شوهرم حدی داره! دستتو تا آرنج انداختی دور گردنش میوه بهش میدی؟ یهو زیر یه سقف باهاش تنها هم بمون دریده!» بابا همیشه روی من غیرت خاصی داشت مخصوصا وقتی مواد مصرفی با کیفیت دستش نمیرسید بدتر هم میشد. مامان با ملحفهای وارد حیاط شد و اشاره کرد بروم سر پارچه را بگیرم و بیندازیم روی سیما راد. نیما برگشت و گفت: «هنوز نمرده ها! اون دستگاهها بهش وصله» مامان چند لحظه نیما را نگاه کرد و دلش ضعف رفت و گفت: «چقدرم تو ناز حرف میزنی» همه دور سیما راد جمع شدیم و پارچه را انداختیم رویش و کفشهایش را در آورديم و کمی زانوهایش را خم کردیم تا زیر پارچه جمع شود که روزبه از توی دستشویی بیرون آمد و چشمهای سرخش را مالید و گفت: «من حس میکنم رفتم دسشویی خونه خودمون ولی از دستشویی خونه شما بیرون اومدم. اگر غلطه راهنماییم کنید» دوباره برگشت سمت دستشویی. بابا بازویش را گرفت و به سمت در خروجی هلش داد و گفت: «صدبار گفتم پول نداری آشغال نکش گوساله! بیا پولامونو بذاریم روی هم یه چیز خوب بگیریم نصف نصف! خاک بر سرت که جوونیتو داری با جنس بد حروم میکنی» زد پس کله روزبه و پرتش کرد بیرون. به سیما راد نزدیک شدم. بابا گفت: «یعنی از ایناس که دستگاهو بکشیم میشه اعضاشو فروخت؟» همه بابا را نگاه کردیم. گفت: «نه همین چیز منظورمه! یه اسم خوبیام داره، امر پسندیدهایه بابا! آهان اهدا!» به بابا نزدیک شدم و گفتم: «بابا دیگه جرمو سنگینش نکن. متوجهی که!» بابا دوباره رفت سمت تختش و در حالی که جای کش زیر شلواریاش را میخاراند گفت: «برو بابا من میگم اگه از این کارتای اهدا عضو داشته باشه دیگه دست ما نیست! به گردنمونه. باید بفروشیم، ببخشید اهدا کنیم! هر غلطی میخواید بکنید اصلا» همان موقع در خانه باز شد و شهرام در حالی که تا کمر خم شده بود وارد شد و گفت: «بفرمایید. خواهش میکنم منزل خودتونه» پشت سرش پدر نیما وارد خانه شد...
این قصه ادامه دارد
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
Forwarded from بی قانون
✅ عاشقانهای بیقانون قسمت چهاردهم
مونا زارع | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
آنچه گذشت: «اگر یادتان باشد من و نیما به خاطر اختلاف طبقاتی یواشکی ازدواج کردیم و به سمت نا کجاآباد فراری شدیم که بین راه پدر نیما را توی ویلای کلنگیاش همراه با زنی که ادعایش میشد رابطهای فلسفی با پدر نیما دارد، دیدیم. راهی هتل پدر نیما شدیم و آنجا طی اتفاقی نیما یکی از مسافران هتل به اسم سیما راد که بازیگر معروفی هم هست را دچار مرگ مغزی کرد و مجبور شدیم این بار با یک جسد برگردیم به خانه ما».
جسد سیما راد همان وسط بود و پارچه سفیدی رویش کشیده بودیم که در خانه باز شد و شهرام برادربزرگم وارد خانه شد و با تعارف و کمر خم شده به مهمانی که آورده بود، دعوتش میکرد وارد خانه شود. خودش جلوتر آمد و خم شد و گفت: «بفرمایید منزل خودتونه» و پشت سرش پدر نیما وارد خانه شد. پالتوی بلند مشکی با شلوار جین پوشیده بود و دور گردنش شال مکش مرگ مایی پیچیده شده بود. من و نیما از جایمان بلند شدیم. سریع به بابا نگاه کردم تا مطمئن شوم اوضاع درست حسابی دارد. لبه تخت طوری نشسته بود که سرش بین دو زانویش قرار گرفته و داشت چرت میزد. نیما دوید سمت پدرش و خودش را چسباند بهش و گفت: «بابایی بیچاره شدیم» مامان و شهرام چپ چپ من را نگاه کردند. میدانستم توی سرشان دارد چه چیزی میگذرد. فریبرز خان نیما را گرفت توی بغلش و گفت: «همه چی درست میشه عزیزم»، شهرام و مامان دوباره من را چپ چپ نگاه کردند. شهرام پشت سرشان شکلک در میآورد و میزد توی سر خودش و بی صدا میگفت: «مگه سریال خارجیه!» فریبرز نیما را رها کرد و رفت طرف سیما راد و پارچه را از رویش کنار کشید و گفت: «نیما تو نگاه نکن نذار خاطرات تلخت زنده بشه» شهرام هم رفت کنار پدر نیما و دستش را انداخت روی شانهاش و گفت: «به خدا اگه یکم خونواده ما هم اینطوری موقع خلاف به ما روحیه میدادن من قاتل زنجیرهای درست حسابی شده بودم» شهرام به صورت سیما راد نزدیک شد و ادامه داد: «ولی نیما خوب چیزی کشتیا!» فریبرز دست شهرام را از روی شانهاش کشید و شروع کرد دور حیاط قدم زدن. همیشه آرزو داشتم مثل این پولدارها توی سختیها فقط بروم قدم بزنم و به این فکر کنم چه کسی را با پولم بخرم تا کارم راه بیفتد و توی قدم زدنم هوس قهوه تلخ بکنم و بگویم زندگی گاهی به تلخی همین قهوه است. تلخ اما جذاب! ولی متاسفانه توی قشر ما وقتی دچار بحران میشویم اگر قدم بزنیم فقط داریم وقتمان را تلف میکنیم. بابای نیما نشست لبه تخت توی حیاط و گفت: «قهوه دارید؟!» بابا که هنوز لبه تخت و توی خماری بود، با صدای فریبرز پرید و افتاد پایین تخت. با شهرام بابا را بلند کردیم. گفتم: «پدر هستن!» فریبرز چند لحظه بابا را نگاه کرد و توی حیاط داد زد: «جمع شید جلسه اضطراری بذاریم ببينيم با این بازیگره چیکار کنیم!» همه روی تخت نشستیم و مامان فلاسک چایی را گذاشت وسطمان. نفری یک نبات انداختیم تویش و جلسه به شکل رسمی آغاز شد. نیما در حالی که داشت نبات را توی چایی میچرخاند گفت: «این مغزش معیوب بوده! با قوطی شامپو کسی نمیمیره». بابا از جیبش تکهای زهرماری درآورد و توی چایش حل کرد و گفت: «اینا معمولا کراک مصرف میکنن از تو پوک میشن. ما یکی داشتیم زنش محکم ماچش کرد از تو فرو ریخت درجا مُرد» همه به سیما راد نگاه کردیم. مامان چایش را ریخت توی نعلبکی و گفت: «من که میگم همینجا تو باغچه خاکش کنید کنار حوض. منم روش گل میکارم» بغل حوض را نگاه کردم و چایم را سر کشیدم و گفتم: «مامان اونجا که داییه!» همه پشت سرم کنار حوض را نگاه کردند. شهرام داد زد: «برای شادی روح درگذشتگان الفاتحه» نیما چایش را فوت کرد و گفت: «عزیزان این خانم نمرده! توی کماس یا شایدم مرگ مغزی شده» زدم روی شانه نیما. بابای نیما از جیبش شیشهای در آورد و کمی از پودر داخلش را ریخت توی چایش، هم زد و گفت: «باید یه شاهد بخریم بگه دیدتش از هتل رفته بیرون» همه به چایی فريبرز خان خیره شده بودیم. شیشهاش را گرفت جلوی بابا و گفت: «یه بار این رو تست کن دیگه از اون آشغالا نمیزنی» با افتخار به نیما نگاه کردم که همهمان ذاتا اینقدر شبیه هم هستیم و بیخودی نگران اختلاف طبقاتی بودیم. شهرام که سرش توی گوشیاش بود چایش را کوبید زمین و گفت: «وااای اینکه عکسای فیلمش در اومده!» سرم را بردم توی گوشی شهرام و نگاه کردم. چیزی از چهرهاش معلوم نبود اما زیر همه عکسها اسم سیما راد بود. شهرام گفت: «واسه تحویل دادنش جایزه گذاشتن!»
این قصه ادامه دارد...
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
مونا زارع | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
آنچه گذشت: «اگر یادتان باشد من و نیما به خاطر اختلاف طبقاتی یواشکی ازدواج کردیم و به سمت نا کجاآباد فراری شدیم که بین راه پدر نیما را توی ویلای کلنگیاش همراه با زنی که ادعایش میشد رابطهای فلسفی با پدر نیما دارد، دیدیم. راهی هتل پدر نیما شدیم و آنجا طی اتفاقی نیما یکی از مسافران هتل به اسم سیما راد که بازیگر معروفی هم هست را دچار مرگ مغزی کرد و مجبور شدیم این بار با یک جسد برگردیم به خانه ما».
جسد سیما راد همان وسط بود و پارچه سفیدی رویش کشیده بودیم که در خانه باز شد و شهرام برادربزرگم وارد خانه شد و با تعارف و کمر خم شده به مهمانی که آورده بود، دعوتش میکرد وارد خانه شود. خودش جلوتر آمد و خم شد و گفت: «بفرمایید منزل خودتونه» و پشت سرش پدر نیما وارد خانه شد. پالتوی بلند مشکی با شلوار جین پوشیده بود و دور گردنش شال مکش مرگ مایی پیچیده شده بود. من و نیما از جایمان بلند شدیم. سریع به بابا نگاه کردم تا مطمئن شوم اوضاع درست حسابی دارد. لبه تخت طوری نشسته بود که سرش بین دو زانویش قرار گرفته و داشت چرت میزد. نیما دوید سمت پدرش و خودش را چسباند بهش و گفت: «بابایی بیچاره شدیم» مامان و شهرام چپ چپ من را نگاه کردند. میدانستم توی سرشان دارد چه چیزی میگذرد. فریبرز خان نیما را گرفت توی بغلش و گفت: «همه چی درست میشه عزیزم»، شهرام و مامان دوباره من را چپ چپ نگاه کردند. شهرام پشت سرشان شکلک در میآورد و میزد توی سر خودش و بی صدا میگفت: «مگه سریال خارجیه!» فریبرز نیما را رها کرد و رفت طرف سیما راد و پارچه را از رویش کنار کشید و گفت: «نیما تو نگاه نکن نذار خاطرات تلخت زنده بشه» شهرام هم رفت کنار پدر نیما و دستش را انداخت روی شانهاش و گفت: «به خدا اگه یکم خونواده ما هم اینطوری موقع خلاف به ما روحیه میدادن من قاتل زنجیرهای درست حسابی شده بودم» شهرام به صورت سیما راد نزدیک شد و ادامه داد: «ولی نیما خوب چیزی کشتیا!» فریبرز دست شهرام را از روی شانهاش کشید و شروع کرد دور حیاط قدم زدن. همیشه آرزو داشتم مثل این پولدارها توی سختیها فقط بروم قدم بزنم و به این فکر کنم چه کسی را با پولم بخرم تا کارم راه بیفتد و توی قدم زدنم هوس قهوه تلخ بکنم و بگویم زندگی گاهی به تلخی همین قهوه است. تلخ اما جذاب! ولی متاسفانه توی قشر ما وقتی دچار بحران میشویم اگر قدم بزنیم فقط داریم وقتمان را تلف میکنیم. بابای نیما نشست لبه تخت توی حیاط و گفت: «قهوه دارید؟!» بابا که هنوز لبه تخت و توی خماری بود، با صدای فریبرز پرید و افتاد پایین تخت. با شهرام بابا را بلند کردیم. گفتم: «پدر هستن!» فریبرز چند لحظه بابا را نگاه کرد و توی حیاط داد زد: «جمع شید جلسه اضطراری بذاریم ببينيم با این بازیگره چیکار کنیم!» همه روی تخت نشستیم و مامان فلاسک چایی را گذاشت وسطمان. نفری یک نبات انداختیم تویش و جلسه به شکل رسمی آغاز شد. نیما در حالی که داشت نبات را توی چایی میچرخاند گفت: «این مغزش معیوب بوده! با قوطی شامپو کسی نمیمیره». بابا از جیبش تکهای زهرماری درآورد و توی چایش حل کرد و گفت: «اینا معمولا کراک مصرف میکنن از تو پوک میشن. ما یکی داشتیم زنش محکم ماچش کرد از تو فرو ریخت درجا مُرد» همه به سیما راد نگاه کردیم. مامان چایش را ریخت توی نعلبکی و گفت: «من که میگم همینجا تو باغچه خاکش کنید کنار حوض. منم روش گل میکارم» بغل حوض را نگاه کردم و چایم را سر کشیدم و گفتم: «مامان اونجا که داییه!» همه پشت سرم کنار حوض را نگاه کردند. شهرام داد زد: «برای شادی روح درگذشتگان الفاتحه» نیما چایش را فوت کرد و گفت: «عزیزان این خانم نمرده! توی کماس یا شایدم مرگ مغزی شده» زدم روی شانه نیما. بابای نیما از جیبش شیشهای در آورد و کمی از پودر داخلش را ریخت توی چایش، هم زد و گفت: «باید یه شاهد بخریم بگه دیدتش از هتل رفته بیرون» همه به چایی فريبرز خان خیره شده بودیم. شیشهاش را گرفت جلوی بابا و گفت: «یه بار این رو تست کن دیگه از اون آشغالا نمیزنی» با افتخار به نیما نگاه کردم که همهمان ذاتا اینقدر شبیه هم هستیم و بیخودی نگران اختلاف طبقاتی بودیم. شهرام که سرش توی گوشیاش بود چایش را کوبید زمین و گفت: «وااای اینکه عکسای فیلمش در اومده!» سرم را بردم توی گوشی شهرام و نگاه کردم. چیزی از چهرهاش معلوم نبود اما زیر همه عکسها اسم سیما راد بود. شهرام گفت: «واسه تحویل دادنش جایزه گذاشتن!»
این قصه ادامه دارد...
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
Forwarded from بی قانون
✅ عاشقانهای بی قانون - قسمت ۱۵
مونا زارع | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
آنچه گذشت: «شما همینطوری هر هفته نیاز داشتید برایتان از اول قصه تعریف کنم بلکه یادتان بیاید حالا که دو هفته هم قصهای منتشر نشده فکر کنم باید از اینجا شروع کنم که اسم این داستان عاشقانهای بیقانون است و ماجرای ازدواج من و نیما است که از دو طبقه مختلف بالاخره توانستیم با هم فرار و ازدواج کنیم. رفتیم به هتل پدر نیما و همانجا سیماراد، بازیگر معروف سینما را دیدیم و طی اتفاق ابلهانهای نیما چیزی پرت کرد سمت کله سیما راد و در جا مغزش از داخل متلاشی شد و جسدش افتاد روی دستمان. ما هم شایعهای راه انداختیم که به خاطر بازی در فیلمهای ناجور از ایران فرار کرده و جسد را برداشتیم و آوردیم خانه ما. دور هم جلسه شورا تشکیل دادیم. همان موقع برادرم شهرام خبر داد برای پیدا کردنش جایزه گذاشتهاند!»
من و نیما و خانوادهام و پدرش نشسته بودیم توی حیاط خانه و باد پارچه روی سیما راد را کنار زد و همه دوباره جسدش را نگاه کردیم. شهرام که خبر جایزه را خواند، بابا دوباره برای خودش چای ریخت و صدایش را صاف کرد و گفت: «واسه سرش دیگه؟!» همه برگشتند بابا را نگاه کردند. شهرام گفت: «نه دیگه مگه قرون وسطاس؟! واسه خودش!» رفتم بالای سر سیما راد و سعی کردم گوشه لباسش را از دهان جیسی، گوسفند خانگیمان در بیاورم. گفتم: «حالا جایزهاش چنده؟» شهرام دوباره توی گوشیاش را نگاه کرد و نیما دوباره رفت توی همان نقش فاخر بالا شهریاش و داد زد: «قیمتش چه اهمیتی داره؟! این هم یک انسانه چرا مثل یه کالا باهاش برخورد میکنید؟» وسط حرف نیما شهرام گفت: «پونصد میلیون!». نیما برگشت شهرام را نگاه کرد و داد زد: «خودم کشتمش، میکنه به عبارتی حداقل هفتاد من، سی شماها!» همین که نقش فاخر بالاشهریاش اینقدر منعطف و تحت تاثیر عوامل مختلف است، باز جای شکر دارد. سیما را از کمر بلند کردم و گفتم: «خودمون میبریم تحویلش میدیم». پدر نیما که با بابا چایی سومشان را هم پودری کرده بودند و خورده بودند،گفت: «جسدش به چه دردشون میخوره مشنگا؟! زندهاش رو میخوان». بابا هم دستش را انداخت روی شانه فریبرز خان و گفت: «بعدشم بقیه نمیدونن شماها که میدونید این شایعهاس! وجدانتون کجاست؟ میخواید تحویلش بدید؟» بابا همیشه وقتی جنس خوب مصرف میکند، آدم با وجدان و با شعوری میشود اما متاسفانه چون شعورش تا زمان پریدن اثر مواد بالاست و بعدش دوباره میشود همان اکبر کج دست محله، نمیتوانیم رویش حسابی باز کنیم یا حرفهایش را جدی بگیریم. یکی دوبار آن اوایل فکر کردیم واقعا دارد از وجدان و انسانیت حرف میزند و به نصیحتهایش عمل کردیم اما بعد از اینکه عقلش سر جا آمد، همهمان را به خاطر گوش دادن به حرفهای زمان نشئگیاش از خانه پرت کرد بیرون! به خاطر همین تصمیم گرفتیم جسد سیما راد را ببریم تحویل بدهیم و پولمان را در جا بگیریم. جسد سیما را گرفتیم توی بغلمان و جلوی در منتظر ایستاده بودیم که آژانس آمد. دوباره آژانس محسن نمیر را با آن پراید سبز زخمیاش فرستاده بود. محسن نمیر از پنج سالگی تا روزی که با نیما از خانه فرار کردم، عاشق من بوده. اسمش هم محسن نمیر است چون توی ۱۵ تا تصادف جادهای پیاپی نمرده است. جلویمان ترمز و آهنگ ماشینش را کم کرد. شهرام زد به شیشه ماشین و گفت: «مگه من نگفتم ماشین خوب بفرستید، جسد آبرودار داریم؟! تو چرا باز اومدی؟» شیشه را کمی کشید پایین و در حالیکه صدایش با آهنگ قاطی میشد، گفت: «جسد آبرودار چیه؟! کسی که تو بکشی دیگه آبرو واسش نمیمونه». میتوانستم حدس بزنم شهرام الان دست میگذارد روی نقطه ضعفش و اسم نیما را میآورد. قبل از اینکه چیزی بگوید سیما را انداختم توی ماشین و خودم هم نشستم. شهرام دستش را انداخت دور گردن نیما و گفت: «نه این کار داماد گلمونه. رکورد زده با قوطی شامپو آدم کشته. شامپوی پر هم نه! نصفه». محسن آب دهانش را قورت داد و از توی آینه نگاهم کرد و زیر لب گفت:«منو بگو فکر کردم میخوای زن مهندسی چیزی بشی! این آخه؟!». شهرام و نیما هم سوار ماشین شدند. شهرام که تنش همیشه و در همه حالت میخارد، گفت: «نیما جان بچه کف نیاورانه! کلا ونک به پایین رو ندیده». محسن نمیر دوباره من را توی آینه نگاه کرد و نفس عمیقی کشید و راه افتادیم به سمت آدرسی که برای تحویل سیما راد داده بودند. توی راه داشتیم حرفهایمان را یکی میکردیم که بگوییم کجا پیدایش کردیم. نظر شهرام این بود که بگوییم داشتیم توی شهرک سینمایی رد میشدیم و یکهو سیما راد را وسط ضبط یک فیلم ناجور دیگر دیدیم و همانجا چیزی پرت کردیم سمتش و آوردیم تقدیمش کنیم. جملهها را یکی کردیم و رسیدیم به محلی که پر بود از طرفداران و مخالفهای سیما راد!
این داستان ادامه دارد...
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
مونا زارع | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
آنچه گذشت: «شما همینطوری هر هفته نیاز داشتید برایتان از اول قصه تعریف کنم بلکه یادتان بیاید حالا که دو هفته هم قصهای منتشر نشده فکر کنم باید از اینجا شروع کنم که اسم این داستان عاشقانهای بیقانون است و ماجرای ازدواج من و نیما است که از دو طبقه مختلف بالاخره توانستیم با هم فرار و ازدواج کنیم. رفتیم به هتل پدر نیما و همانجا سیماراد، بازیگر معروف سینما را دیدیم و طی اتفاق ابلهانهای نیما چیزی پرت کرد سمت کله سیما راد و در جا مغزش از داخل متلاشی شد و جسدش افتاد روی دستمان. ما هم شایعهای راه انداختیم که به خاطر بازی در فیلمهای ناجور از ایران فرار کرده و جسد را برداشتیم و آوردیم خانه ما. دور هم جلسه شورا تشکیل دادیم. همان موقع برادرم شهرام خبر داد برای پیدا کردنش جایزه گذاشتهاند!»
من و نیما و خانوادهام و پدرش نشسته بودیم توی حیاط خانه و باد پارچه روی سیما راد را کنار زد و همه دوباره جسدش را نگاه کردیم. شهرام که خبر جایزه را خواند، بابا دوباره برای خودش چای ریخت و صدایش را صاف کرد و گفت: «واسه سرش دیگه؟!» همه برگشتند بابا را نگاه کردند. شهرام گفت: «نه دیگه مگه قرون وسطاس؟! واسه خودش!» رفتم بالای سر سیما راد و سعی کردم گوشه لباسش را از دهان جیسی، گوسفند خانگیمان در بیاورم. گفتم: «حالا جایزهاش چنده؟» شهرام دوباره توی گوشیاش را نگاه کرد و نیما دوباره رفت توی همان نقش فاخر بالا شهریاش و داد زد: «قیمتش چه اهمیتی داره؟! این هم یک انسانه چرا مثل یه کالا باهاش برخورد میکنید؟» وسط حرف نیما شهرام گفت: «پونصد میلیون!». نیما برگشت شهرام را نگاه کرد و داد زد: «خودم کشتمش، میکنه به عبارتی حداقل هفتاد من، سی شماها!» همین که نقش فاخر بالاشهریاش اینقدر منعطف و تحت تاثیر عوامل مختلف است، باز جای شکر دارد. سیما را از کمر بلند کردم و گفتم: «خودمون میبریم تحویلش میدیم». پدر نیما که با بابا چایی سومشان را هم پودری کرده بودند و خورده بودند،گفت: «جسدش به چه دردشون میخوره مشنگا؟! زندهاش رو میخوان». بابا هم دستش را انداخت روی شانه فریبرز خان و گفت: «بعدشم بقیه نمیدونن شماها که میدونید این شایعهاس! وجدانتون کجاست؟ میخواید تحویلش بدید؟» بابا همیشه وقتی جنس خوب مصرف میکند، آدم با وجدان و با شعوری میشود اما متاسفانه چون شعورش تا زمان پریدن اثر مواد بالاست و بعدش دوباره میشود همان اکبر کج دست محله، نمیتوانیم رویش حسابی باز کنیم یا حرفهایش را جدی بگیریم. یکی دوبار آن اوایل فکر کردیم واقعا دارد از وجدان و انسانیت حرف میزند و به نصیحتهایش عمل کردیم اما بعد از اینکه عقلش سر جا آمد، همهمان را به خاطر گوش دادن به حرفهای زمان نشئگیاش از خانه پرت کرد بیرون! به خاطر همین تصمیم گرفتیم جسد سیما راد را ببریم تحویل بدهیم و پولمان را در جا بگیریم. جسد سیما را گرفتیم توی بغلمان و جلوی در منتظر ایستاده بودیم که آژانس آمد. دوباره آژانس محسن نمیر را با آن پراید سبز زخمیاش فرستاده بود. محسن نمیر از پنج سالگی تا روزی که با نیما از خانه فرار کردم، عاشق من بوده. اسمش هم محسن نمیر است چون توی ۱۵ تا تصادف جادهای پیاپی نمرده است. جلویمان ترمز و آهنگ ماشینش را کم کرد. شهرام زد به شیشه ماشین و گفت: «مگه من نگفتم ماشین خوب بفرستید، جسد آبرودار داریم؟! تو چرا باز اومدی؟» شیشه را کمی کشید پایین و در حالیکه صدایش با آهنگ قاطی میشد، گفت: «جسد آبرودار چیه؟! کسی که تو بکشی دیگه آبرو واسش نمیمونه». میتوانستم حدس بزنم شهرام الان دست میگذارد روی نقطه ضعفش و اسم نیما را میآورد. قبل از اینکه چیزی بگوید سیما را انداختم توی ماشین و خودم هم نشستم. شهرام دستش را انداخت دور گردن نیما و گفت: «نه این کار داماد گلمونه. رکورد زده با قوطی شامپو آدم کشته. شامپوی پر هم نه! نصفه». محسن آب دهانش را قورت داد و از توی آینه نگاهم کرد و زیر لب گفت:«منو بگو فکر کردم میخوای زن مهندسی چیزی بشی! این آخه؟!». شهرام و نیما هم سوار ماشین شدند. شهرام که تنش همیشه و در همه حالت میخارد، گفت: «نیما جان بچه کف نیاورانه! کلا ونک به پایین رو ندیده». محسن نمیر دوباره من را توی آینه نگاه کرد و نفس عمیقی کشید و راه افتادیم به سمت آدرسی که برای تحویل سیما راد داده بودند. توی راه داشتیم حرفهایمان را یکی میکردیم که بگوییم کجا پیدایش کردیم. نظر شهرام این بود که بگوییم داشتیم توی شهرک سینمایی رد میشدیم و یکهو سیما راد را وسط ضبط یک فیلم ناجور دیگر دیدیم و همانجا چیزی پرت کردیم سمتش و آوردیم تقدیمش کنیم. جملهها را یکی کردیم و رسیدیم به محلی که پر بود از طرفداران و مخالفهای سیما راد!
این داستان ادامه دارد...
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
Forwarded from بی قانون
✅ عاشقانهای بی قانون - قسمت ۱۶
مونا زارع | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
آنچه گذشت: «اینبار میخواهم خیلی مینیمال برایتان آنچه گذشت بگویم. شوهر من آدم کشته و کشتن یک بازیگر خیلی سختتر از کشتن آدمهای معمولی است. به خصوص وقتی برایش جایزه هم گذاشته باشند».
هنوز جرأت نکرده بوديم از ماشین پیاده شویم. جمعیت زیادی خیابان را بسته بودند؛ با تابلوهایی که عکس سیما راد در آنها با شاخ و دندان دراکولایی بود و توی خیابان داد و بیداد میکردند. شهرام در حالیکه خودش را چسبانده بود به شیشه، گفت: «اینا فیلمه رو میخوان ببینن اینطوری شلوغش کردن؟!» سر سیما را گذاشتم روی پاهایم تا از پنجره دیده نشود و گفتم: «نه اینا دارن اعتراض میکنن چرا فیلم ناجور بازی کرده» شهرام با دهان باز برگشت سمت من و گفت: «مگه میشه؟! فیلم ناجور که همه دوست دارن! بعدشم ما که شایعهشو ساختیم هنوز ندیدیم فیلمو، اینا از کجا گیر آوردن؟!» هنوز جمله شهرام کامل تمام نشده بود که مردی با چوبی توی دستش کوبید روی کاپوت ماشین و داد زد: «کاش سیما کشته بشه پسر جوون تشنه نشه» شهرام سرش را از پنجره بیرون برد و گفت: «داداش فیلمشو داری ببینم؟» مرد هیکلش را انداخت روی کاپوت ماشین و گفت: «فعلا بچهها تعریف کردن. تا اچدیش بیاد ببینیم». نیما سرش را از پنجره بیرون و برد و گفت : «شما میدونی کجا واسه تحویل دادنش جایزه میدن؟» مرد از روی کاپوت سُر خورد پایین و به نیما نگاه کرد و گفت: «بابا میگن رفته از ایران! چند نفر دیدن داره با نولان قرارداد میبنده. میگن همه تکنیکای موفقیت سینمای ایران رو فروخته اونور بیوجدان» شیشههای ماشین را کشیدیم بالا و به محسن نمیر اشاره کردیم برود پشت ساختمان پارک کند تا از در پشتی وارد شویم. محسن را گذاشتیم کنار سیما بماند و با شهرام و نیما وارد ساختمان پلیس شدیم. شهرام به در و دیوار ساختمان نگاه میکرد. دستش را انداخت روی شانه نیما و گفت: «پسر! من این همه اومده بودم اینجا همیشه منو تحویل قانون دادن! تا حالا تجربه نکرده بودم من خودم محول قانون باشم!» هر سهتایمان سر جایمان ایستادیم، گفتم: «محول قانون چیه؟» شهرام گفت: «محول دیگه! کسی که چیزی به قانون تحویل میدهد. اصلا حس میکنم راه زندگیم داره عوض میشه!» بازوی شهرام را کشیدم و در گوشش گفتم: «خنگه ما آدم کشتیم. بعدش راجع بهش شایعه ساختیم. الانم داریم جسدش رو میفروشیم. این دقیقا راه بابامونه. چیزی عوض نشده» واقعیتش خیلی وقتها تلاش کردیم که راهمان را عوض کنیم. مثلا همین ازدواج من با نیما تلاش ده سالهای بود که من مسیر زندگیام را عوض کنم. اما همیشه این بقیه هستند که وارد راه زندگی ما میشوند و متاسفانه آنقدر تاثیرگذاریمان عمیق و با سرعت است که به جای اینکه من الان دختری معصوم رها شده در خیابان فرشته باشم، نیما قاتلی خسته رها شده در راهروی پلیس است.
به انتهای راهرو رسیدیم و اتاقی با در بسته روبرویمان بود. در اتاق را باز کردم و از مردی که سرش توی روزنامه بود پرسیدم: «آقا این جایزهها رو کجا میدن؟» مرد سرش را بیرون آورد و خیلی کلافه نگاهمان کرد و گفت: «از ظهر پونصد بار این در باز شده اینو پرسیدن. برو انتهای راهرو دست چپ» دوباره راه افتادیم و نیما در حالیکه سرعت گرفته بود گفت: «یعنی چی پونصد باراومدن پرسیدن؟! کی مگه دیگه سیما راد رو دیده؟» انتهای راهرو پیچیدیم دست چپ و تعدادی آدم کنار در بستهای ایستاده بودند. شهرام داد زد: «عه اون بابا نیست؟!» چشمهایم را ریز کردم تا واضحتر ببینم. بابا و روزبه و فریبرزخان و مامان و محسن نمیر و آقای فیض پشت در ایستاده بودند و احتمالا میخواستند سیما را بفروشند. نزدیکشان شدیم که در اتاق باز شد و مادر نیما از اتاق بیرون آمد. من نیما را هُل دادم توی اتاق و در را بستم و گفتم: «از رو جنازه من رد شید حق مارو بخورید! خودمون کشتیمش. جسد خودمونه» مادر نیما پشت چشمی نازک کرد و گفت: «حق چیه بابا؟! میگن ما جایزه نمیدیم! دنبال قاتلیم» چند لحظهای همه ساکت شدند و به در بستهای که نیما تویش بود خیره شدیم...
این داستان به زودی تمام میشود ولی هنوز ادامه دارد...
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
مونا زارع | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
آنچه گذشت: «اینبار میخواهم خیلی مینیمال برایتان آنچه گذشت بگویم. شوهر من آدم کشته و کشتن یک بازیگر خیلی سختتر از کشتن آدمهای معمولی است. به خصوص وقتی برایش جایزه هم گذاشته باشند».
هنوز جرأت نکرده بوديم از ماشین پیاده شویم. جمعیت زیادی خیابان را بسته بودند؛ با تابلوهایی که عکس سیما راد در آنها با شاخ و دندان دراکولایی بود و توی خیابان داد و بیداد میکردند. شهرام در حالیکه خودش را چسبانده بود به شیشه، گفت: «اینا فیلمه رو میخوان ببینن اینطوری شلوغش کردن؟!» سر سیما را گذاشتم روی پاهایم تا از پنجره دیده نشود و گفتم: «نه اینا دارن اعتراض میکنن چرا فیلم ناجور بازی کرده» شهرام با دهان باز برگشت سمت من و گفت: «مگه میشه؟! فیلم ناجور که همه دوست دارن! بعدشم ما که شایعهشو ساختیم هنوز ندیدیم فیلمو، اینا از کجا گیر آوردن؟!» هنوز جمله شهرام کامل تمام نشده بود که مردی با چوبی توی دستش کوبید روی کاپوت ماشین و داد زد: «کاش سیما کشته بشه پسر جوون تشنه نشه» شهرام سرش را از پنجره بیرون برد و گفت: «داداش فیلمشو داری ببینم؟» مرد هیکلش را انداخت روی کاپوت ماشین و گفت: «فعلا بچهها تعریف کردن. تا اچدیش بیاد ببینیم». نیما سرش را از پنجره بیرون و برد و گفت : «شما میدونی کجا واسه تحویل دادنش جایزه میدن؟» مرد از روی کاپوت سُر خورد پایین و به نیما نگاه کرد و گفت: «بابا میگن رفته از ایران! چند نفر دیدن داره با نولان قرارداد میبنده. میگن همه تکنیکای موفقیت سینمای ایران رو فروخته اونور بیوجدان» شیشههای ماشین را کشیدیم بالا و به محسن نمیر اشاره کردیم برود پشت ساختمان پارک کند تا از در پشتی وارد شویم. محسن را گذاشتیم کنار سیما بماند و با شهرام و نیما وارد ساختمان پلیس شدیم. شهرام به در و دیوار ساختمان نگاه میکرد. دستش را انداخت روی شانه نیما و گفت: «پسر! من این همه اومده بودم اینجا همیشه منو تحویل قانون دادن! تا حالا تجربه نکرده بودم من خودم محول قانون باشم!» هر سهتایمان سر جایمان ایستادیم، گفتم: «محول قانون چیه؟» شهرام گفت: «محول دیگه! کسی که چیزی به قانون تحویل میدهد. اصلا حس میکنم راه زندگیم داره عوض میشه!» بازوی شهرام را کشیدم و در گوشش گفتم: «خنگه ما آدم کشتیم. بعدش راجع بهش شایعه ساختیم. الانم داریم جسدش رو میفروشیم. این دقیقا راه بابامونه. چیزی عوض نشده» واقعیتش خیلی وقتها تلاش کردیم که راهمان را عوض کنیم. مثلا همین ازدواج من با نیما تلاش ده سالهای بود که من مسیر زندگیام را عوض کنم. اما همیشه این بقیه هستند که وارد راه زندگی ما میشوند و متاسفانه آنقدر تاثیرگذاریمان عمیق و با سرعت است که به جای اینکه من الان دختری معصوم رها شده در خیابان فرشته باشم، نیما قاتلی خسته رها شده در راهروی پلیس است.
به انتهای راهرو رسیدیم و اتاقی با در بسته روبرویمان بود. در اتاق را باز کردم و از مردی که سرش توی روزنامه بود پرسیدم: «آقا این جایزهها رو کجا میدن؟» مرد سرش را بیرون آورد و خیلی کلافه نگاهمان کرد و گفت: «از ظهر پونصد بار این در باز شده اینو پرسیدن. برو انتهای راهرو دست چپ» دوباره راه افتادیم و نیما در حالیکه سرعت گرفته بود گفت: «یعنی چی پونصد باراومدن پرسیدن؟! کی مگه دیگه سیما راد رو دیده؟» انتهای راهرو پیچیدیم دست چپ و تعدادی آدم کنار در بستهای ایستاده بودند. شهرام داد زد: «عه اون بابا نیست؟!» چشمهایم را ریز کردم تا واضحتر ببینم. بابا و روزبه و فریبرزخان و مامان و محسن نمیر و آقای فیض پشت در ایستاده بودند و احتمالا میخواستند سیما را بفروشند. نزدیکشان شدیم که در اتاق باز شد و مادر نیما از اتاق بیرون آمد. من نیما را هُل دادم توی اتاق و در را بستم و گفتم: «از رو جنازه من رد شید حق مارو بخورید! خودمون کشتیمش. جسد خودمونه» مادر نیما پشت چشمی نازک کرد و گفت: «حق چیه بابا؟! میگن ما جایزه نمیدیم! دنبال قاتلیم» چند لحظهای همه ساکت شدند و به در بستهای که نیما تویش بود خیره شدیم...
این داستان به زودی تمام میشود ولی هنوز ادامه دارد...
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
Forwarded from بی قانون
✅ عاشقانهای بی قانون - قسمت ۱۷
مونا زارع | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
آنچه گذشت: «من و نیما بعد از 10سال با هم ازدواج و فرار کردیم. راهمان کج شد به هتل پدر نیما و همزمان با ورودمان سیما راد که بازیگر سرشناسی هم بود به هتل آمد. چند روز بعد خیلی اتفاقی نیما قوطی شامپویی را به طرفش پرتاب کرد و درجا به خاطر پوسته نازک مغزش دچار خونریزی مغزی شد و احتمالا مرده است. شایعهای برایش درست کردیم که به خاطر بازی در فیلم ناجوری از ایران فرار کرده اما شایعه آنقدر گرفت که حالا برای پیدا کردنش جایزه گذاشتند و چه کسی پول لازم تر از ما؟!» توی کلانتری ایستاده بودیم و من نیما را به زور فرستادم توی اتاق بازپرس تا جایزه را بگیرد که مادر نیما گفت:«جایزه نمیدن! میگن دنبال قاتلیم» با دست خودم نیما را هل داده بودم توی اتاق و در را رویش بسته بودم. چند لحظه ای همه به در بسته خیره شدیم. خراب کرده بودیم! گوشم را چسباندم به در اتاق و آن نیمای ماست خور آنقدر همیشه شل و آرام حرف میزند که هیچ چیزی جز وز وز نامفهوم به گوشم نمیرسید. شهرام را نگاه کردم و گفتم:«بدو سمت ماشین». باید سیماراد را از اینجا دور میکردیم. دویدیم سمت ماشین محسن نمیر که جلوی در پشتی پارک بود ولی دیگر پارک نبود! ماشین محسن نمیر نبود. دویدم سمت در جلويی که مردم جمع شده بودند و همزمان میتوانستم حدس بزنم چه اتفاقی افتاده. محسن نمیر باز بوی پول شنیده و به احمقانهترین و تکراریترین شکل ممکن همهمان را پیچانده. شهرام به طرفم برگشت و نفس زنان گفت:«پیچیده به بازی». تظاهرات کنندهای افتاد روی کمر شهرام و با صدای بلند شعار داد:«یه عمر کافور خوردیم ما، فیلم ناجوررو برنمیتابیم ما». شهرام مرد را زد کنار و گفت:«باشه داداش بیا پایین. مُرد یارو. کافورم جواب نیست، کاهو بخور». جای خالی ماشین محسن را نگاه کردم و گفتم:« حتما هم باز برده خونه مامانبزرگش». شهرام هم با سر تایید کرد. محسن نمیر از پنج سالگیاش تا الان هر چیزی که دزدیده توی خانه مادربزرگش پنهان کرده و به نظرش چون مادربزرگش پیر است، دلیل قانعکنندهای برای رد گم کنی است. اصلا هم به این نکته توجهی ندارد که تا امروز پانزدهبار پلیس خانه مادربزرگ و حتی خود مادربزرگ را از اقلام دزدی پاکسازی کرده و همیشه اولین گزینه پلیس است.آخرین بار 600 گرم شیشه از توی زانوی مادربزرگش در آوردند . شک نداشتیم الان جسد سیما راد هم همانجاست. اما اینبار بد هم نبود. به شهرام نگاه کردم و انگار هر دو داشتیم به یک چیز فکر میکردیم. باید همهچیز را میانداختیم گردن محسن نمیر و نیما را خلاص میکردیم. شک نداشتم با آن همه سوءسابقهاش هم کسی حرفهایش را باور نمیکرد. دویدیم سمت اتاقی که نیما آنجا بود . خودم را کوبیدم به در و وارد اتاق شدم. نیما نشسته بود روی میز بازپرس و داشت چایی میخورد و میخندید. بازپرس من را نگاه کرد و گفت:«دخترهاس؟ اسمش؟». نیما از روی میز بلند شد و گفت:«نه ایشون توی خانوادهاش کارهای نیست. یکم دستش کج بوده فقط». نیما را نگاه کردم و گفتم:«من دستم کج بوده نیما؟ کجا؟» نیما آمد جلو لبخند ملیحی زد و گفت:« عاشق کِش رفتن لوازم آرایشه! یک عالمه از لباسای مامانمم پیچونده. ولی باورت میشه همیشه همین لباسه تنشه؟! آرایشم نمیکنه؟!» شهرام هم پشت سرم وارد اتاق شد و نیما گفت:«آهان. ایشون شهرام خان. تو کار اکسسوری و ابزار قتل هستن». بازپرس گوشش را خاراند وگفت:«اکسسوری قتل فقط؟» شهرام گفت:«شستوشوی جای قتل هم جز خدماتمونه. با شامپو فرش و اینام نیست. کامل آب میکشیم نجسی خون نمونه». داشتم به نیما نگاه میکردم. انگار هنوز شهرام نگرفته بود كه نیما دارد همهمان را میفروشد. بازپرس کاغذی را خواند و گفت:«گفته بودی مرکز اصلیشون باباشونه» نیما سری تکان داد و گفت: «آره. امروز فهمیدم برادرزنش هم توی حیاط چال کرده. بدید یه نبش قبر برن بچهها» من و شهرام به جفتشان خیره مانده بودیم. احساس میکردم تپش قلبم انقدر زیاد شده که هر لحظه ممکن است پرت شود توی صورت نیما. شهرام گفت: «نه شما نگران دایی نباشید. چون پسرداییا به جاش آبجی ناتنی بابا رو کشتن تسویه شد» گفتم: «بله پرونده بسته شد خداروشکر» نیما چند لحظه نگاهمان کرد و گفت: «خیلی خانواده عجیبیان! همه کت و کولم درد میکنه بخدا با این ماموریتاتون!» فکر کنم بعد از ده سال گند بزرگی تو زندگی ام زده بودم. انگار عاشقانه مان قلابی از کار در آمده بود!
این قصه ادامه دارد…
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
مونا زارع | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
آنچه گذشت: «من و نیما بعد از 10سال با هم ازدواج و فرار کردیم. راهمان کج شد به هتل پدر نیما و همزمان با ورودمان سیما راد که بازیگر سرشناسی هم بود به هتل آمد. چند روز بعد خیلی اتفاقی نیما قوطی شامپویی را به طرفش پرتاب کرد و درجا به خاطر پوسته نازک مغزش دچار خونریزی مغزی شد و احتمالا مرده است. شایعهای برایش درست کردیم که به خاطر بازی در فیلم ناجوری از ایران فرار کرده اما شایعه آنقدر گرفت که حالا برای پیدا کردنش جایزه گذاشتند و چه کسی پول لازم تر از ما؟!» توی کلانتری ایستاده بودیم و من نیما را به زور فرستادم توی اتاق بازپرس تا جایزه را بگیرد که مادر نیما گفت:«جایزه نمیدن! میگن دنبال قاتلیم» با دست خودم نیما را هل داده بودم توی اتاق و در را رویش بسته بودم. چند لحظه ای همه به در بسته خیره شدیم. خراب کرده بودیم! گوشم را چسباندم به در اتاق و آن نیمای ماست خور آنقدر همیشه شل و آرام حرف میزند که هیچ چیزی جز وز وز نامفهوم به گوشم نمیرسید. شهرام را نگاه کردم و گفتم:«بدو سمت ماشین». باید سیماراد را از اینجا دور میکردیم. دویدیم سمت ماشین محسن نمیر که جلوی در پشتی پارک بود ولی دیگر پارک نبود! ماشین محسن نمیر نبود. دویدم سمت در جلويی که مردم جمع شده بودند و همزمان میتوانستم حدس بزنم چه اتفاقی افتاده. محسن نمیر باز بوی پول شنیده و به احمقانهترین و تکراریترین شکل ممکن همهمان را پیچانده. شهرام به طرفم برگشت و نفس زنان گفت:«پیچیده به بازی». تظاهرات کنندهای افتاد روی کمر شهرام و با صدای بلند شعار داد:«یه عمر کافور خوردیم ما، فیلم ناجوررو برنمیتابیم ما». شهرام مرد را زد کنار و گفت:«باشه داداش بیا پایین. مُرد یارو. کافورم جواب نیست، کاهو بخور». جای خالی ماشین محسن را نگاه کردم و گفتم:« حتما هم باز برده خونه مامانبزرگش». شهرام هم با سر تایید کرد. محسن نمیر از پنج سالگیاش تا الان هر چیزی که دزدیده توی خانه مادربزرگش پنهان کرده و به نظرش چون مادربزرگش پیر است، دلیل قانعکنندهای برای رد گم کنی است. اصلا هم به این نکته توجهی ندارد که تا امروز پانزدهبار پلیس خانه مادربزرگ و حتی خود مادربزرگ را از اقلام دزدی پاکسازی کرده و همیشه اولین گزینه پلیس است.آخرین بار 600 گرم شیشه از توی زانوی مادربزرگش در آوردند . شک نداشتیم الان جسد سیما راد هم همانجاست. اما اینبار بد هم نبود. به شهرام نگاه کردم و انگار هر دو داشتیم به یک چیز فکر میکردیم. باید همهچیز را میانداختیم گردن محسن نمیر و نیما را خلاص میکردیم. شک نداشتم با آن همه سوءسابقهاش هم کسی حرفهایش را باور نمیکرد. دویدیم سمت اتاقی که نیما آنجا بود . خودم را کوبیدم به در و وارد اتاق شدم. نیما نشسته بود روی میز بازپرس و داشت چایی میخورد و میخندید. بازپرس من را نگاه کرد و گفت:«دخترهاس؟ اسمش؟». نیما از روی میز بلند شد و گفت:«نه ایشون توی خانوادهاش کارهای نیست. یکم دستش کج بوده فقط». نیما را نگاه کردم و گفتم:«من دستم کج بوده نیما؟ کجا؟» نیما آمد جلو لبخند ملیحی زد و گفت:« عاشق کِش رفتن لوازم آرایشه! یک عالمه از لباسای مامانمم پیچونده. ولی باورت میشه همیشه همین لباسه تنشه؟! آرایشم نمیکنه؟!» شهرام هم پشت سرم وارد اتاق شد و نیما گفت:«آهان. ایشون شهرام خان. تو کار اکسسوری و ابزار قتل هستن». بازپرس گوشش را خاراند وگفت:«اکسسوری قتل فقط؟» شهرام گفت:«شستوشوی جای قتل هم جز خدماتمونه. با شامپو فرش و اینام نیست. کامل آب میکشیم نجسی خون نمونه». داشتم به نیما نگاه میکردم. انگار هنوز شهرام نگرفته بود كه نیما دارد همهمان را میفروشد. بازپرس کاغذی را خواند و گفت:«گفته بودی مرکز اصلیشون باباشونه» نیما سری تکان داد و گفت: «آره. امروز فهمیدم برادرزنش هم توی حیاط چال کرده. بدید یه نبش قبر برن بچهها» من و شهرام به جفتشان خیره مانده بودیم. احساس میکردم تپش قلبم انقدر زیاد شده که هر لحظه ممکن است پرت شود توی صورت نیما. شهرام گفت: «نه شما نگران دایی نباشید. چون پسرداییا به جاش آبجی ناتنی بابا رو کشتن تسویه شد» گفتم: «بله پرونده بسته شد خداروشکر» نیما چند لحظه نگاهمان کرد و گفت: «خیلی خانواده عجیبیان! همه کت و کولم درد میکنه بخدا با این ماموریتاتون!» فکر کنم بعد از ده سال گند بزرگی تو زندگی ام زده بودم. انگار عاشقانه مان قلابی از کار در آمده بود!
این قصه ادامه دارد…
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
Forwarded from بی قانون
✅ عاشقانهای بی قانون - قسمت آخر
مونا زارع | بی قانون
https://telegra.ph/عاشقانهای-بی-قانون---قسمت-آخر-02-26
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
مونا زارع | بی قانون
https://telegra.ph/عاشقانهای-بی-قانون---قسمت-آخر-02-26
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
Telegraph
عاشقانهای بی قانون - قسمت آخر
آنچه گذشت: «من و نیما با اختلاف زیاد طبقاتی با هم ازدواج و فرار کردیم اما توی مسیرمان خیلی اتفاقی یک بازیگر سینما را کشتیم! یعنی احتمالا کشتیم... اما حالا بعد از 10 سال توی اتاق بازپرس فهمیدم نیما مامور مخفی پلیس است». توی اتاق بازپرس ایستاده بودیم و من داشتم…
«هیس! ما خیلی فرهیخته ایم!»
مونا زارع
روزنامه شهروند
شاید هیچ کسی نداند اما در من آدم خالتور و به درد نخوری دراز کشیده است که شکمش نمیگذارد صورتش دیده شود و مدام برش های ماسیده و یخ شده پیتزا را از روی شکمش برمیدارد و گاز میزند و میگوید:«برو گمشو بابا تو مال این حرفا نیستی بری گالری گردی!» اما معمولا گوش هایم را میگیرم و تظاهر میکنم صدایش را نمی شنوم. او هم پوزخند میزند و نوک انگشت های تپلش را با دهان تمیز میکند و لیمونادش را همانطوری که دراز کشیده سر میکشد. دلم برای آن کثافتی که تویش غرق است و همان لیمونادی که نصفش از پایین چانه اش ریخته غنج میرود اما توی کله ام آدمی با کت و شلوار و عینک گرد و پوشِت ساتن قرمزی توی جیبش نشسته و پُکی به سیگارش میزند و هشدار می دهد امروز دعوت شده ام به صرف قهوه و کمی گالری گردی و بهتر است برای بقای بیشترم چند ساعت هم که شده دست از زرد بودن بردارم و بیخیال زندگی کثافتم شوم. نمیدانم کجای راه را اشتباه رفتم که همه رفقا من را به خوردن قهوه دعوت میکنند و فکر میکنند پایه رابطه را با اسپرسو در یک کافه کم نور و انتلکت محکم کوبیده اند اما خوردن اسپرسو در من فقط یک احساس ایجاد می کند و آن شل شدن روده هایم است. وقتی هم که روده هایم خوب کار کند، رنگ و رویم باز می شود و میفهمم مشکلات روحی ام از کمبود رابطه و توجه نبوده. به خاطر همین قید خیلی از قرار هایم را می زنم و برمیگردم به پیله امن خودم. امروز هم همین بساط است. قرار است با یکی از دوستان بیرون بروم که فکر میکند من چون موهایم را فر میکنم و رنگ لباس های گشادم به همدیگر نمیخورد پس قطعا از گالری و تابلوهای مینیمالی که وسطش یک نقطه بی معنی است خوشم می آید. خودم را از رختخواب بیرون کشیدم و صورتم را طوری آرایش کردم که نه مرد چاق درونم به زیاد بودنش بخندند نه مرد کت شواری توی کله ام بگوید هیچ چیز را جدی نمیگیرم. نیم ساعت بعد جلوی خانه هنرمندان ایستاده بودم و دوست امیدوار هنوز نرسیده بود. مرد کت شلواری تو سرم با خودکارش میزند به میز و میگوید دختر آویزان نباید به نظر برسی، زیادی زود رسیدی. مرد چاق درونم برایش شیشکی میکشد و داد میزند «کسی که دم در گالری قرار میذاره اهل زندگی نیست حالا هی زور بزن!» سرم را انداختم پایین و از خیابان پشتی پارک پیچیدم داخل کوچه ای و دوبار کوچه را تا انتها رفتم و برگشتم که وقت کشی لازم را بکنم. دوباره رسیدم به نقطه قرار و دیدم زیر آفتاب ایستاده. دستی برایش تکان دادم و با قدم هایی نه خیلی تند که فکر کند ذوق زده ام و نه خیلی کند که فکر کند بی دست و پا هستم به طرفش رفتم. رسیدم نزدیکش گفتم:«وای ببخشید غرق کتابم شده بودم توی مترو یه ایستگاه رد کردم» گفت:« منم داشتم راجع به یه فیلم کوتاه با دوستام گرم صحبت شدم اصلا نفهمیدم دیر شده. تایم قهوه ام دیر شده بهم ریختم اصلا» الان فکر میکند با خودم می گویم اوه پناه بر خداوندی که عاشق هنر و هنرمند است! بگذار تمامیت فرهنگی خودم را برای فرهیختگیات در طبق اخلاص بگذارم. اما از بوی آبگوشت و پیازی که دهانش برایم هدیه آورده میتوانم بفهمم سر این قرار هم هیچکدام خودمان نیستیم! مرد چاق هم لقمه آخر پیتزایش را میخورد و به ریشمان میخندد.
مونا زارع
روزنامه شهروند
شاید هیچ کسی نداند اما در من آدم خالتور و به درد نخوری دراز کشیده است که شکمش نمیگذارد صورتش دیده شود و مدام برش های ماسیده و یخ شده پیتزا را از روی شکمش برمیدارد و گاز میزند و میگوید:«برو گمشو بابا تو مال این حرفا نیستی بری گالری گردی!» اما معمولا گوش هایم را میگیرم و تظاهر میکنم صدایش را نمی شنوم. او هم پوزخند میزند و نوک انگشت های تپلش را با دهان تمیز میکند و لیمونادش را همانطوری که دراز کشیده سر میکشد. دلم برای آن کثافتی که تویش غرق است و همان لیمونادی که نصفش از پایین چانه اش ریخته غنج میرود اما توی کله ام آدمی با کت و شلوار و عینک گرد و پوشِت ساتن قرمزی توی جیبش نشسته و پُکی به سیگارش میزند و هشدار می دهد امروز دعوت شده ام به صرف قهوه و کمی گالری گردی و بهتر است برای بقای بیشترم چند ساعت هم که شده دست از زرد بودن بردارم و بیخیال زندگی کثافتم شوم. نمیدانم کجای راه را اشتباه رفتم که همه رفقا من را به خوردن قهوه دعوت میکنند و فکر میکنند پایه رابطه را با اسپرسو در یک کافه کم نور و انتلکت محکم کوبیده اند اما خوردن اسپرسو در من فقط یک احساس ایجاد می کند و آن شل شدن روده هایم است. وقتی هم که روده هایم خوب کار کند، رنگ و رویم باز می شود و میفهمم مشکلات روحی ام از کمبود رابطه و توجه نبوده. به خاطر همین قید خیلی از قرار هایم را می زنم و برمیگردم به پیله امن خودم. امروز هم همین بساط است. قرار است با یکی از دوستان بیرون بروم که فکر میکند من چون موهایم را فر میکنم و رنگ لباس های گشادم به همدیگر نمیخورد پس قطعا از گالری و تابلوهای مینیمالی که وسطش یک نقطه بی معنی است خوشم می آید. خودم را از رختخواب بیرون کشیدم و صورتم را طوری آرایش کردم که نه مرد چاق درونم به زیاد بودنش بخندند نه مرد کت شواری توی کله ام بگوید هیچ چیز را جدی نمیگیرم. نیم ساعت بعد جلوی خانه هنرمندان ایستاده بودم و دوست امیدوار هنوز نرسیده بود. مرد کت شلواری تو سرم با خودکارش میزند به میز و میگوید دختر آویزان نباید به نظر برسی، زیادی زود رسیدی. مرد چاق درونم برایش شیشکی میکشد و داد میزند «کسی که دم در گالری قرار میذاره اهل زندگی نیست حالا هی زور بزن!» سرم را انداختم پایین و از خیابان پشتی پارک پیچیدم داخل کوچه ای و دوبار کوچه را تا انتها رفتم و برگشتم که وقت کشی لازم را بکنم. دوباره رسیدم به نقطه قرار و دیدم زیر آفتاب ایستاده. دستی برایش تکان دادم و با قدم هایی نه خیلی تند که فکر کند ذوق زده ام و نه خیلی کند که فکر کند بی دست و پا هستم به طرفش رفتم. رسیدم نزدیکش گفتم:«وای ببخشید غرق کتابم شده بودم توی مترو یه ایستگاه رد کردم» گفت:« منم داشتم راجع به یه فیلم کوتاه با دوستام گرم صحبت شدم اصلا نفهمیدم دیر شده. تایم قهوه ام دیر شده بهم ریختم اصلا» الان فکر میکند با خودم می گویم اوه پناه بر خداوندی که عاشق هنر و هنرمند است! بگذار تمامیت فرهنگی خودم را برای فرهیختگیات در طبق اخلاص بگذارم. اما از بوی آبگوشت و پیازی که دهانش برایم هدیه آورده میتوانم بفهمم سر این قرار هم هیچکدام خودمان نیستیم! مرد چاق هم لقمه آخر پیتزایش را میخورد و به ریشمان میخندد.
Forwarded from شهرونگ
🔸️برف زیبا نرو...
#مونا_زارع
جلوی درِ کافه را آبپاشی کرده بودم و نمیدانم چرا نمیتوانم کافه را از قصابی تفکیک کنم و با توجه به علم بازاریابی و تبلیغات فکر میکنم جلوی هر مغازهای خیس باشد، مشتری بیشتر هوس میکند واردش شود. بارها هم با شهروزخان در موردش بحث کردیم، چون او معتقد است باغ فردوس و آدمهایش آنقدر بدبخت نشدهاند که از بوی نم روی زمین هوس اسپرسو کنند. به نظر شهروز چیزی که این آدمها را تحریک میکند، یک چتر کوچک کاغذی روی بستنی است. همانهایی که دهه٧٠ نماد سرمایهداری و زندگی بیقیدوبند در کافهها بود. میتوانی ساعتها به حرفهایش گوش بدهی و بفهمی دریای مزخرف گفتن ساحل ندارد. تقریبا سهروز است که مشتری نداریم و تنها کسانی که منت بر سر ما میگذارند و کافه ما را انتخاب میکنند، چند پسر محترم و معتادی هستند که نفازولینشان را توی یخچال کافه نگه میدارند و برای اینکه بد نشود، در انتها نفری یک آب معدنی هم میخرند. زنگوله در صدا داد. دختری با لباس عروس وارد شد و چشمهایش دنبال میز مناسب میگشت. به جدم قسم ١٠هزار بار این تصویر را توی فیلمها دیدهام و اگر نزدیک شوم، شک ندارم ریملهایش هم تا زیر گونهاش شُرّه کرده. شاید هم از دوربین مخفیهایی باشد که اعصابت را خُرد میکنند تا نقطه جوشت را بسنجند و اگر صبور باشی، پول میدهند. یک عمر است منتظرم موقعیتهای عجیب و فلجکننده زندگیام دوربین مخفی باشد و یکنفر از پشت درخت بپرد روبهرویم و ١٠میلیون به خاطر صبوریام بدهد ولی تا به امروز همهشان به شکل اعصاب خُردکُنی واقعی بودند. مِنو را گذاشتم جلویش و گفت: «پاستا دارید؟» داشتیم اما حال درستکردنش را نداشتم. گفتم: «تموم شده» تاجش را از سرش کَند و گفت: «کیک و چایی» چایی را هم باید گرم میکردم. گفتم: «کیک داریم ولی کیک عروسی خوشمزهتر نیست؟» موبایلش را درآورد و گفت: «چه غلطی کردم ازدواج کردم! نامزد قبلیم توی اینستاگرامش پست گذاشته کاش هیچوقت نمیرفتی» گفتم: «خب؟» گفت: «منو میگه دیگه! الان باید اینو مینوشت؟ دلم چرک شد به ازدواجم. عذاب وجدان گرفتم. اگه خودشو بکشه چی؟ اگر به خاطر من هیچوقت ازدواج نکنه خودمو نمیبخشم» لعنت به رمانهای دوزاری که با جوانها این کارها را میکند. گفتم: «ببینم اینستاگرامش رو» موبایلش را نشانم داد و رفت توی صفحه پسری که پر بود از عکسهای اسکی و برف. آخرین عکسش را باز کرد. زیرش نوشته بود: «حیف برف زیبا که زود آب میشود.» گفتم: «چیزی ننوشته که! راجع به برف نوشته.» موبایل را از دستم کشید و گفت: «خب دیگه! منظورش از برف زیبا چیه؟» گفتم: «ذرات سفیدی که از آسمان میبارند.» گفت: «نه دیگه برف زیبا استعاره از منه. که زود آب شدم و نتونست به دستم بیاره.» گفتم: «دیوانه برو سر زندگیت این منظورش واقعا برفه!» سری تکان داد و گفت: «فقط همین نیست! توی تبریکی برام فرستاد نوشته بود زندگیت مثل دریا زلال و پرعمق. این چی؟ یعنی توی اون زندگی بالاخره خفه میشی. مثل الی. با من اگر ازدواج میکردی، توی خشکی بودی. دلم به ازدواجم بد شد دیگه!» معلوم بود دلش به ازدواجش از اولش هم بد بوده. نفس عمیق کشیدم و تصمیم گرفتم برایش پاستا درست کنم. آدمی که به خودش زیاد دروغ میگوید، سوخت بیشتری لازم دارد.
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه بیستوچهارم تیر ۱۳۹۹
👉 @shahrvang
#مونا_زارع
جلوی درِ کافه را آبپاشی کرده بودم و نمیدانم چرا نمیتوانم کافه را از قصابی تفکیک کنم و با توجه به علم بازاریابی و تبلیغات فکر میکنم جلوی هر مغازهای خیس باشد، مشتری بیشتر هوس میکند واردش شود. بارها هم با شهروزخان در موردش بحث کردیم، چون او معتقد است باغ فردوس و آدمهایش آنقدر بدبخت نشدهاند که از بوی نم روی زمین هوس اسپرسو کنند. به نظر شهروز چیزی که این آدمها را تحریک میکند، یک چتر کوچک کاغذی روی بستنی است. همانهایی که دهه٧٠ نماد سرمایهداری و زندگی بیقیدوبند در کافهها بود. میتوانی ساعتها به حرفهایش گوش بدهی و بفهمی دریای مزخرف گفتن ساحل ندارد. تقریبا سهروز است که مشتری نداریم و تنها کسانی که منت بر سر ما میگذارند و کافه ما را انتخاب میکنند، چند پسر محترم و معتادی هستند که نفازولینشان را توی یخچال کافه نگه میدارند و برای اینکه بد نشود، در انتها نفری یک آب معدنی هم میخرند. زنگوله در صدا داد. دختری با لباس عروس وارد شد و چشمهایش دنبال میز مناسب میگشت. به جدم قسم ١٠هزار بار این تصویر را توی فیلمها دیدهام و اگر نزدیک شوم، شک ندارم ریملهایش هم تا زیر گونهاش شُرّه کرده. شاید هم از دوربین مخفیهایی باشد که اعصابت را خُرد میکنند تا نقطه جوشت را بسنجند و اگر صبور باشی، پول میدهند. یک عمر است منتظرم موقعیتهای عجیب و فلجکننده زندگیام دوربین مخفی باشد و یکنفر از پشت درخت بپرد روبهرویم و ١٠میلیون به خاطر صبوریام بدهد ولی تا به امروز همهشان به شکل اعصاب خُردکُنی واقعی بودند. مِنو را گذاشتم جلویش و گفت: «پاستا دارید؟» داشتیم اما حال درستکردنش را نداشتم. گفتم: «تموم شده» تاجش را از سرش کَند و گفت: «کیک و چایی» چایی را هم باید گرم میکردم. گفتم: «کیک داریم ولی کیک عروسی خوشمزهتر نیست؟» موبایلش را درآورد و گفت: «چه غلطی کردم ازدواج کردم! نامزد قبلیم توی اینستاگرامش پست گذاشته کاش هیچوقت نمیرفتی» گفتم: «خب؟» گفت: «منو میگه دیگه! الان باید اینو مینوشت؟ دلم چرک شد به ازدواجم. عذاب وجدان گرفتم. اگه خودشو بکشه چی؟ اگر به خاطر من هیچوقت ازدواج نکنه خودمو نمیبخشم» لعنت به رمانهای دوزاری که با جوانها این کارها را میکند. گفتم: «ببینم اینستاگرامش رو» موبایلش را نشانم داد و رفت توی صفحه پسری که پر بود از عکسهای اسکی و برف. آخرین عکسش را باز کرد. زیرش نوشته بود: «حیف برف زیبا که زود آب میشود.» گفتم: «چیزی ننوشته که! راجع به برف نوشته.» موبایل را از دستم کشید و گفت: «خب دیگه! منظورش از برف زیبا چیه؟» گفتم: «ذرات سفیدی که از آسمان میبارند.» گفت: «نه دیگه برف زیبا استعاره از منه. که زود آب شدم و نتونست به دستم بیاره.» گفتم: «دیوانه برو سر زندگیت این منظورش واقعا برفه!» سری تکان داد و گفت: «فقط همین نیست! توی تبریکی برام فرستاد نوشته بود زندگیت مثل دریا زلال و پرعمق. این چی؟ یعنی توی اون زندگی بالاخره خفه میشی. مثل الی. با من اگر ازدواج میکردی، توی خشکی بودی. دلم به ازدواجم بد شد دیگه!» معلوم بود دلش به ازدواجش از اولش هم بد بوده. نفس عمیق کشیدم و تصمیم گرفتم برایش پاستا درست کنم. آدمی که به خودش زیاد دروغ میگوید، سوخت بیشتری لازم دارد.
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه بیستوچهارم تیر ۱۳۹۹
👉 @shahrvang
Forwarded from شهرونگ
🔸️زن نامرئی
#مونا_زارع
شاید نمیشود لقب بهترین کافه تهران را به ما داد اما قطعا تنها کافهای هستیم که خدمات بادکش هم ارایه میدهیم. تصورش را بکنید پسری دست نامزدش را گرفته و به خیال خودش کافه باغ فردوس رمانتیکترین جای ممکن است اما با ورودشان نخستین چیزی که میبینند مشتریهایی است که از نمای جلویشان دارند قهوه میخورند و از نمای پشت لباسهایشان را بالا زدهاند و چند لیوان به کمر سرخشان چسبیده شده. این ایدهها را شهرام خان دوست دارد و تا به حال هیچ آدمی را ندیده بودم که اینقدر برای ورشکستگی خودش پشتکار داشته باشد. داشتم چرت میزدم که در کافه باز شد و مردی قد بلند وارد شد. با بیحوصلگی منو را گذاشتم روی میزش و منتظر ماندم. آنقدر مشتریهایمان کم است که وقتی یک نفر اینجا را انتخاب میکند، نمیتوانم برایش احترامی قایل باشم و به عقلش شک میکنم. منو را خواند به صندلی خالی روبهرویش گفت: «قهوه میخوری؟! با شیر؟» دویدم پشت دخل و زدم به شانه شهروز خان و گفتم: «خیلی ریز یه جوری که نفهمه نگاهش کن. این مرده با صندلی حرف میزنه!» شهروز سرش را بلند کرد و داد زد: «آقا داری با کی حرف میزنی؟!» واقعا شهروز نماد کسی است که سه ماه بیشتر زنده نیست و چیزی برای از دست دادن ندارد. مرد دود سیگارش را بیرون داد و گفت: «با زنم.» رفتم جلو و دستم را توی فضای اطراف صندلی تکان دادم و گفتم: «زنی نیست! داری با صندلی حرف میزنی.» شهروز هم از پشت دخل بیرون آمد و خم شد تا زیر میز را نگاه کند که مرد گفت: «آقا به شما چه؟! زن منو شما نبینی یعنی وجود نداره؟» شهروز گفت: «ربط داره! نمیبینی بالای دخل زدیم از پذیرفتن مشتری نامرئی معذوریم؟!» برگشتم بالای دخل را نگاه کردم. آنقدر نوشته و عکس و درخواستهای مختلف از مشتری نوشته بود که هیچوقت چشمم به این نیفتاده بود. پیرمرد دیوانه فکر اینجایش را هم کرده بود. گفتم: «زنتون مُرده؟!» سری تکان داد و گفت: «دور از جونش. نه زنده اس. سالم نشسته روبهروم.» صندلی را کشیدم عقب و نشستم روی صندلی و مرد شروع به خندیدن کرد و گفت: «چیکار میکنی؟! زنم همین الان رفت دستشویی. بیا اومد!» به نقطه در هوا خیره شد و گفت: «عزیزم بیا بشین روی این یکی صندلی.» به شهروز نگاه کردم که به همان نقطهای که مرد خیره است خیره شد و گفت: «چقدر خانم زیبایی. خیلی خوش اومدید.» رنگ از صورت مرد پرید و گفت: «مگه میبینیش؟!» شهروز گفت: «آره دیگه. دارن لبخند میزنن.»مرد از جایش بلند شد و گفت: «تو غلط میکنی میبینیش! اینو من فقط میبینم.» شهروز عقب رفت و گفت: «آقا خب چیکار کنم ما پیرمردا از یه سنی به بعد چشم سوم داریم. همه چی میبینیم.» مرد با استیصال دوباره نشست روی صندلیاش و گفت: «اه من فکر کردم اینطوری دیگه هیچکس نگاهش نمیکنه. گفت منو یه بار هم نبردی کافه. در خونه رو بستم روش گفتم با تصورت میرم. انرژیش بهت میرسه. لازم نکرده خودت بیای. اه! پاشو بریم خانم. هرخدمتی بهت میکنم تو باز یه شیطنتی میکنی بعد میگی چرا شکاکی!» دست زن خیالی نامرئیاش را گرفت برد و ما هم زنگ زدیم پلیس تا زن واقعی مرئیاش سالم بماند. شهروز هم روی کاغذی نوشت از پذیرش مشتریان پارانوئید و شکاک معذوریم و چسباند بالای دخل!
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۹
👉 @shahrvang
#مونا_زارع
شاید نمیشود لقب بهترین کافه تهران را به ما داد اما قطعا تنها کافهای هستیم که خدمات بادکش هم ارایه میدهیم. تصورش را بکنید پسری دست نامزدش را گرفته و به خیال خودش کافه باغ فردوس رمانتیکترین جای ممکن است اما با ورودشان نخستین چیزی که میبینند مشتریهایی است که از نمای جلویشان دارند قهوه میخورند و از نمای پشت لباسهایشان را بالا زدهاند و چند لیوان به کمر سرخشان چسبیده شده. این ایدهها را شهرام خان دوست دارد و تا به حال هیچ آدمی را ندیده بودم که اینقدر برای ورشکستگی خودش پشتکار داشته باشد. داشتم چرت میزدم که در کافه باز شد و مردی قد بلند وارد شد. با بیحوصلگی منو را گذاشتم روی میزش و منتظر ماندم. آنقدر مشتریهایمان کم است که وقتی یک نفر اینجا را انتخاب میکند، نمیتوانم برایش احترامی قایل باشم و به عقلش شک میکنم. منو را خواند به صندلی خالی روبهرویش گفت: «قهوه میخوری؟! با شیر؟» دویدم پشت دخل و زدم به شانه شهروز خان و گفتم: «خیلی ریز یه جوری که نفهمه نگاهش کن. این مرده با صندلی حرف میزنه!» شهروز سرش را بلند کرد و داد زد: «آقا داری با کی حرف میزنی؟!» واقعا شهروز نماد کسی است که سه ماه بیشتر زنده نیست و چیزی برای از دست دادن ندارد. مرد دود سیگارش را بیرون داد و گفت: «با زنم.» رفتم جلو و دستم را توی فضای اطراف صندلی تکان دادم و گفتم: «زنی نیست! داری با صندلی حرف میزنی.» شهروز هم از پشت دخل بیرون آمد و خم شد تا زیر میز را نگاه کند که مرد گفت: «آقا به شما چه؟! زن منو شما نبینی یعنی وجود نداره؟» شهروز گفت: «ربط داره! نمیبینی بالای دخل زدیم از پذیرفتن مشتری نامرئی معذوریم؟!» برگشتم بالای دخل را نگاه کردم. آنقدر نوشته و عکس و درخواستهای مختلف از مشتری نوشته بود که هیچوقت چشمم به این نیفتاده بود. پیرمرد دیوانه فکر اینجایش را هم کرده بود. گفتم: «زنتون مُرده؟!» سری تکان داد و گفت: «دور از جونش. نه زنده اس. سالم نشسته روبهروم.» صندلی را کشیدم عقب و نشستم روی صندلی و مرد شروع به خندیدن کرد و گفت: «چیکار میکنی؟! زنم همین الان رفت دستشویی. بیا اومد!» به نقطه در هوا خیره شد و گفت: «عزیزم بیا بشین روی این یکی صندلی.» به شهروز نگاه کردم که به همان نقطهای که مرد خیره است خیره شد و گفت: «چقدر خانم زیبایی. خیلی خوش اومدید.» رنگ از صورت مرد پرید و گفت: «مگه میبینیش؟!» شهروز گفت: «آره دیگه. دارن لبخند میزنن.»مرد از جایش بلند شد و گفت: «تو غلط میکنی میبینیش! اینو من فقط میبینم.» شهروز عقب رفت و گفت: «آقا خب چیکار کنم ما پیرمردا از یه سنی به بعد چشم سوم داریم. همه چی میبینیم.» مرد با استیصال دوباره نشست روی صندلیاش و گفت: «اه من فکر کردم اینطوری دیگه هیچکس نگاهش نمیکنه. گفت منو یه بار هم نبردی کافه. در خونه رو بستم روش گفتم با تصورت میرم. انرژیش بهت میرسه. لازم نکرده خودت بیای. اه! پاشو بریم خانم. هرخدمتی بهت میکنم تو باز یه شیطنتی میکنی بعد میگی چرا شکاکی!» دست زن خیالی نامرئیاش را گرفت برد و ما هم زنگ زدیم پلیس تا زن واقعی مرئیاش سالم بماند. شهروز هم روی کاغذی نوشت از پذیرش مشتریان پارانوئید و شکاک معذوریم و چسباند بالای دخل!
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۹
👉 @shahrvang
Forwarded from شهرونگ
🔸باغ فردوس و یار فردوسینشین
#مونا_زارع
از هفته پیش تا این هفته، کافهمان رشد خوبی داشته و میتوانم به جرأت بگویم با ترکیب تیم قوی من و شهروز توانستیم در طول هفته سه مشتری را از خود راضی نگه داریم و فقط و فقط از مجموع پنج مشتری دو نفر بعد از خوردن قهوه به سرفه بیفتند و قهر کنند بروند. برای همین موفقیت، امروز با شهروز خان جشن گرفتیم و از تجریش پیتزا خانواده سفارش دادیم. هرچند شهروز خان قبل از سفارش تأکید کرد با گرفتن پیتزا خانواده خیال برم ندارد که چیزی توی سرش است و امید داشته باشم قصد دارد با من خانوادهای تشکیل بدهد. من هم هر بار تأیید میکنم اون مثل پدرم است و لازم نیست برای خوردن پیتزا خانواده حتما خانواده واقعی باشیم. بیشتر پیتزا را خوردیم و با شهروز خان مسابقه چه کسی بیشتر میتواند اسپرسوی کافه را تو دهانش نگه دارد، گذاشتیم. اسپرسوهایمان ترکیبی از طعم قهوه، لیمو، ته خیار و شیر فاسد دارد. برای همین زیر همه صندلیها کیسه تعبیه کرده بودیم که مشتریها زحمت دویدن تا دستشویی را نکشند، اما به قول شهروز هیچکس قدر ما را نمیداند و باز هم با آن تیپ و قیافههای انتلکتشان میروند کافه روبهرو و یکریز حرف میزنند. اسپرسوی توی دهانم را تف کردم بیرون و شهروز خان قورتش داد و اینبار هم برنده شد که درِ کافه باز شد و پیرمردی که به کمک عصایش راه میرفت، وارد شد. به طرفش رفتم و صندلیاش را عقب کشیدم تا بنشیند. منو را روی میز گذاشتم؛ بدون اینکه نگاه کند، گفت: «چایی بیار برام.» منو را برداشتم و رفتم تا چای را آماده کنم، اما چشمم بهش بود. نگاهش این طرف و آن طرف میچرخید. چای را آوردم و گذاشتم روی میزش؛ گفت: «این چیه؟!» گفتم: «چای گفتید بیارم.» سری تکان داد و گفت: «من چایی نمیخوام بخورم. از خودت حرف درنیار. آب بیار.» دویدم لیوان پر از آب را آوردم. نگاه کرد به لیوان و گفت: «شما مگه آش نمیفروختید؟» حدس میزدم مشکلش چیست. فراموشی افتاده به سرش. نشستم روبهرویش و گفتم: «میخواید برم از آش فروشی سیدمهدی براتون آش بگیرم؟» به بیرون نگاه کرد و گفت: «نه، لازم نکرده. نیومد امروز؟» گفتم: «کی؟» لیوان آب را خورد و گفت: «همین که باهاش قرار داشتم.» شهروز خان از پشت دخل گفت: «اینجا روزی صد نفر با هم قرار میذارن پدر جان!» پیرمرد نگاهی به شهروز کرد و گفت: «من پدر جان توام توله سگ؟ خودت پات لب گوره.» برای اینکه دعوا راه نیفتد، گفتم: «با کی قرار داشتید؟» گفت: «یه دختری بود، خیلی قشنگ بود. گفت فردا با لباس قرمز میاد. هر روز میام نیست. میگم شما آشفروشید؟» گفتم: «نه! کافه است اینجا.» در و دیوار را نگاه کرد و گفت: «نگفت کافه! یادمه فردوس داشت. چند ساله دنبالشم، نیست که نیست.» تا ته قصه را خواندم. گفتم: «میدون فردوسی بوده! اینجا باغ فردوسه! توی میدون فردوسی منتظرتون بود! هست. بود. نمیدونم.» گفت: «از دست شما زنا! کی توی میدون قرار میذاره! مُرده؟»
گفتم: «فکر کنم.» چند دقیقه به نقطهای خیره ماند و گفت: «این آب چیه جلوی دستم؟ تو که گفتی قرمز میپوشی. این چیه تنت؟!» انگار پیرمرد داشت توی زمان قدم میزد. گفتم: «لباس قرمزم گم شده. دو تا چای بخوریم؟» خندید و گفت: «عجب حواسِ پرتی! چایی بخوریم.» ١٠ دقیقهای چایاش را خورد و دوباره پرت شد به زمانی دیگر و دوباره گشتن به دنبال زنی با لباس سرخ.
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه هفتم مرداد ۱۳۹۹
👉 @shahrvang
#مونا_زارع
از هفته پیش تا این هفته، کافهمان رشد خوبی داشته و میتوانم به جرأت بگویم با ترکیب تیم قوی من و شهروز توانستیم در طول هفته سه مشتری را از خود راضی نگه داریم و فقط و فقط از مجموع پنج مشتری دو نفر بعد از خوردن قهوه به سرفه بیفتند و قهر کنند بروند. برای همین موفقیت، امروز با شهروز خان جشن گرفتیم و از تجریش پیتزا خانواده سفارش دادیم. هرچند شهروز خان قبل از سفارش تأکید کرد با گرفتن پیتزا خانواده خیال برم ندارد که چیزی توی سرش است و امید داشته باشم قصد دارد با من خانوادهای تشکیل بدهد. من هم هر بار تأیید میکنم اون مثل پدرم است و لازم نیست برای خوردن پیتزا خانواده حتما خانواده واقعی باشیم. بیشتر پیتزا را خوردیم و با شهروز خان مسابقه چه کسی بیشتر میتواند اسپرسوی کافه را تو دهانش نگه دارد، گذاشتیم. اسپرسوهایمان ترکیبی از طعم قهوه، لیمو، ته خیار و شیر فاسد دارد. برای همین زیر همه صندلیها کیسه تعبیه کرده بودیم که مشتریها زحمت دویدن تا دستشویی را نکشند، اما به قول شهروز هیچکس قدر ما را نمیداند و باز هم با آن تیپ و قیافههای انتلکتشان میروند کافه روبهرو و یکریز حرف میزنند. اسپرسوی توی دهانم را تف کردم بیرون و شهروز خان قورتش داد و اینبار هم برنده شد که درِ کافه باز شد و پیرمردی که به کمک عصایش راه میرفت، وارد شد. به طرفش رفتم و صندلیاش را عقب کشیدم تا بنشیند. منو را روی میز گذاشتم؛ بدون اینکه نگاه کند، گفت: «چایی بیار برام.» منو را برداشتم و رفتم تا چای را آماده کنم، اما چشمم بهش بود. نگاهش این طرف و آن طرف میچرخید. چای را آوردم و گذاشتم روی میزش؛ گفت: «این چیه؟!» گفتم: «چای گفتید بیارم.» سری تکان داد و گفت: «من چایی نمیخوام بخورم. از خودت حرف درنیار. آب بیار.» دویدم لیوان پر از آب را آوردم. نگاه کرد به لیوان و گفت: «شما مگه آش نمیفروختید؟» حدس میزدم مشکلش چیست. فراموشی افتاده به سرش. نشستم روبهرویش و گفتم: «میخواید برم از آش فروشی سیدمهدی براتون آش بگیرم؟» به بیرون نگاه کرد و گفت: «نه، لازم نکرده. نیومد امروز؟» گفتم: «کی؟» لیوان آب را خورد و گفت: «همین که باهاش قرار داشتم.» شهروز خان از پشت دخل گفت: «اینجا روزی صد نفر با هم قرار میذارن پدر جان!» پیرمرد نگاهی به شهروز کرد و گفت: «من پدر جان توام توله سگ؟ خودت پات لب گوره.» برای اینکه دعوا راه نیفتد، گفتم: «با کی قرار داشتید؟» گفت: «یه دختری بود، خیلی قشنگ بود. گفت فردا با لباس قرمز میاد. هر روز میام نیست. میگم شما آشفروشید؟» گفتم: «نه! کافه است اینجا.» در و دیوار را نگاه کرد و گفت: «نگفت کافه! یادمه فردوس داشت. چند ساله دنبالشم، نیست که نیست.» تا ته قصه را خواندم. گفتم: «میدون فردوسی بوده! اینجا باغ فردوسه! توی میدون فردوسی منتظرتون بود! هست. بود. نمیدونم.» گفت: «از دست شما زنا! کی توی میدون قرار میذاره! مُرده؟»
گفتم: «فکر کنم.» چند دقیقه به نقطهای خیره ماند و گفت: «این آب چیه جلوی دستم؟ تو که گفتی قرمز میپوشی. این چیه تنت؟!» انگار پیرمرد داشت توی زمان قدم میزد. گفتم: «لباس قرمزم گم شده. دو تا چای بخوریم؟» خندید و گفت: «عجب حواسِ پرتی! چایی بخوریم.» ١٠ دقیقهای چایاش را خورد و دوباره پرت شد به زمانی دیگر و دوباره گشتن به دنبال زنی با لباس سرخ.
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه هفتم مرداد ۱۳۹۹
👉 @shahrvang
Forwarded from شهرونگ
🔸️مزخرفی به نام اسپرسو
#مونا_زارع
پنجشنبههای کافه روزهای بهخصوصی است، چون بیشتر فشار روحی به من و شهروز خان وارد میشود و هر دو دچار احساس بیارزشی و عدماعتمادبهنفس از هر جهت میشویم. آدمهای درستحسابی با لباسهای رنگی و خوشجنسشان راه میافتند در باغ فردوس. بعضی جفتهای امیدوار و خوشمنظرهای هستند که دستهای همدیگر را طوری گرفتهاند و به هم نگاه میکنند که انگار نمیدانند چه عاقبتی در انتظار همه عشقهاست. اینها را شهروز خان هر پنجشنبه صبح میگوید که کمی حالمان بهتر شود. میگوید فکر کن همه اینها از بیکسی آمدهاند اینجا. زندگیشان از درون پوسیده و میخواهند با خوشگذرانیهای سطحی فقط وقت بگذرانند. همه آن لیلی مجنونهای دست قلاب کرده هم طبق آمار از هر سه زوج، یک زوج جدا میشوند. آن دو تا هم معلوم نیست توی چه رودربایستی با هم ماندهاند. همینها باز حالم را بهتر میکند و نفس آرامی میکشیم که همه بدبختیم. اما امروز را خواستیم متفاوتتر برگزار کنیم. از وقتی کافه روبهرویی برای تبلیغاتش بهرام را دعوت میکند تا یکساعتی در کافه بنشیند و همه فکر کنند پاتوق سینماییهاست، شهروز خان هم به فکر یک حرکت تبلیغاتی برای کافه افتاده بود که چیزی به ذهنش رسید.
قرار شد جلوی کافه مسابقه خوردن قهوه برگزار کنیم. همان اسپرسوهای مزخرفمان که همه مشتریهایمان را فراری میدهد و بعد از بیرون دویدنشان از کافه مجبوریم ذرات پاشیدهشده قهوه از دهانشان روی میز را تمیز کنیم. اسم مسابقهمان را گذاشتیم «رقابت خوردن بدمزهترین اسپرسو» که کسی احتمال ندهد این همان قهوه معمولی منو است.
شش صندلی روبهروی هم چیده بودیم و رهگذرها روبهروی هم مینشستند و لیوان قهوه را سر میکشیدند. اگر نمیتوانستند قورتش بدهند، از مسابقه حذف میشدند و به نظر شهروز خان این خاطره چرک و طعم سمی همیشه در ذهنها میماند و ناخودآگاه باز هم به سمت ما برمیگردند. شش نفر اول قهوهها را خوردند و فقط یک نفر توانست قورتش بدهد. از روی صندلیاش بلند شد و دستهایش را بالا آورد و کمی دور باغچه روبهروی کافه دوید و وسط چمنها بالا آورد و از حال رفت. ده دقیقه بعدش وقتی داشتم برای برنده مسابقهمان که گوشه کافه دراز کشیده بود، آبقند هم میزدم شهروز خان کف دستهایش را از خوشحالی به هم میکوبید و میگفت با این حواشی که برای کافه درست کردیم، دیگر هیچ کسی ما را یادشنمیرود و بهترین تبلیغ ممکن را کردهایم.
شاید اینکه شهروز خان نهایتا شش ماه دیگر بیشتر زنده نیست هم دلیل منطقی باشد برای اینکه زحمت نکشد از مغزش به میزان کافی استفاده کند و هر چیزی را که همان جلوی مغزش است، استفادهکند. کمی از آبقند را ریختم در دهان مشتری و مثل فیلمها همان لحظه چشمهایش را باز کرد و گفت: «این چه مزخرفی بود؟!» لبخندزدم و گفتم: «قهوه اسپرسو ویژهمون.» صورت عرق کردهاش را پاککرد و گفت: «اگر حجم زیاد بخوام ازش تولید میکنید؟» به شهروز خان نگاه کردم که چشمهایش گرد شده. گفتم: «همین قهوه که الان خوردید رو میگید؟» لیوان آبقندش را سر کشید و گفت: «آره. هر چقدر پولش بشه میدم.» این دیگر عجیبترین سفارشی بود که من و شهروز داشتیم… این داستان ادامه دارد.
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۹
👉 @shahrvang
#مونا_زارع
پنجشنبههای کافه روزهای بهخصوصی است، چون بیشتر فشار روحی به من و شهروز خان وارد میشود و هر دو دچار احساس بیارزشی و عدماعتمادبهنفس از هر جهت میشویم. آدمهای درستحسابی با لباسهای رنگی و خوشجنسشان راه میافتند در باغ فردوس. بعضی جفتهای امیدوار و خوشمنظرهای هستند که دستهای همدیگر را طوری گرفتهاند و به هم نگاه میکنند که انگار نمیدانند چه عاقبتی در انتظار همه عشقهاست. اینها را شهروز خان هر پنجشنبه صبح میگوید که کمی حالمان بهتر شود. میگوید فکر کن همه اینها از بیکسی آمدهاند اینجا. زندگیشان از درون پوسیده و میخواهند با خوشگذرانیهای سطحی فقط وقت بگذرانند. همه آن لیلی مجنونهای دست قلاب کرده هم طبق آمار از هر سه زوج، یک زوج جدا میشوند. آن دو تا هم معلوم نیست توی چه رودربایستی با هم ماندهاند. همینها باز حالم را بهتر میکند و نفس آرامی میکشیم که همه بدبختیم. اما امروز را خواستیم متفاوتتر برگزار کنیم. از وقتی کافه روبهرویی برای تبلیغاتش بهرام را دعوت میکند تا یکساعتی در کافه بنشیند و همه فکر کنند پاتوق سینماییهاست، شهروز خان هم به فکر یک حرکت تبلیغاتی برای کافه افتاده بود که چیزی به ذهنش رسید.
قرار شد جلوی کافه مسابقه خوردن قهوه برگزار کنیم. همان اسپرسوهای مزخرفمان که همه مشتریهایمان را فراری میدهد و بعد از بیرون دویدنشان از کافه مجبوریم ذرات پاشیدهشده قهوه از دهانشان روی میز را تمیز کنیم. اسم مسابقهمان را گذاشتیم «رقابت خوردن بدمزهترین اسپرسو» که کسی احتمال ندهد این همان قهوه معمولی منو است.
شش صندلی روبهروی هم چیده بودیم و رهگذرها روبهروی هم مینشستند و لیوان قهوه را سر میکشیدند. اگر نمیتوانستند قورتش بدهند، از مسابقه حذف میشدند و به نظر شهروز خان این خاطره چرک و طعم سمی همیشه در ذهنها میماند و ناخودآگاه باز هم به سمت ما برمیگردند. شش نفر اول قهوهها را خوردند و فقط یک نفر توانست قورتش بدهد. از روی صندلیاش بلند شد و دستهایش را بالا آورد و کمی دور باغچه روبهروی کافه دوید و وسط چمنها بالا آورد و از حال رفت. ده دقیقه بعدش وقتی داشتم برای برنده مسابقهمان که گوشه کافه دراز کشیده بود، آبقند هم میزدم شهروز خان کف دستهایش را از خوشحالی به هم میکوبید و میگفت با این حواشی که برای کافه درست کردیم، دیگر هیچ کسی ما را یادشنمیرود و بهترین تبلیغ ممکن را کردهایم.
شاید اینکه شهروز خان نهایتا شش ماه دیگر بیشتر زنده نیست هم دلیل منطقی باشد برای اینکه زحمت نکشد از مغزش به میزان کافی استفاده کند و هر چیزی را که همان جلوی مغزش است، استفادهکند. کمی از آبقند را ریختم در دهان مشتری و مثل فیلمها همان لحظه چشمهایش را باز کرد و گفت: «این چه مزخرفی بود؟!» لبخندزدم و گفتم: «قهوه اسپرسو ویژهمون.» صورت عرق کردهاش را پاککرد و گفت: «اگر حجم زیاد بخوام ازش تولید میکنید؟» به شهروز خان نگاه کردم که چشمهایش گرد شده. گفتم: «همین قهوه که الان خوردید رو میگید؟» لیوان آبقندش را سر کشید و گفت: «آره. هر چقدر پولش بشه میدم.» این دیگر عجیبترین سفارشی بود که من و شهروز داشتیم… این داستان ادامه دارد.
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۹
👉 @shahrvang
Forwarded from شهرونگ
🔸️مزخرفی به نام اسپرسو (۲)
#مونا_زارع
آنچه گذشت: من و شهروزخان در کافه شاهکارمان تصمیم گرفتیم از روشهای نوین تبلیغات برای جذب مشتری استفاده کنیم و با نظر شهروزخان مسابقه خوردن مزخرفترین اسپرسو را برگزار کردیم. تنها کسی که توانست اسپرسو را قورت بدهد، مرد قد بلندی بود که بعد از قورتدادن اسپرسو به رعشه افتاد و از حال رفت.
مرد به هوش آمد و صورت عرقکردهاش را پاک کرد و گفت: «اگر حجم زیاد بخوام ازش، تولید میکنید؟» به شهروزخان نگاه کردم که چشمهایش گرد شده. گفتم: «همین قهوه که الان خوردی رو میگی؟» لیوان آب قندش را سر کشید و گفت: «آره. هر چقدر پولش بشه میدم.» از روی زمین بلند شد و گفت: «شاهین هستم.» موجود عقل کل داخل مغزم بشکنی زد و گفت همه شاهینها یک ریگی به کفششان دارند و عاشق این ریشهای نقطهای زیر لبشان هستند. به کفشهایش نگاه کردم. کالج وِرنی بود. فوتبالیستها و آنهایی که عاشق میهمانی توی باغهای لواسانند، عاشق این کفشها هستند. نشست روی یکی از صندلیها و گفت: «هفتهای چقدر میتونید از این تولید کنید؟» شهروزخان خندید و گفت: «خب دیگه به هوش اومدی برو گمشو بیرون باباتو مسخره کن.» شاهین مچ شهروزخان را گرفت و گفت: «آقا دارم میگم از این اسپرسو زیاد درست کن میبرم. خودت خوردی تا حالا ازش؟» شهروزخان گفت: «صدبار» گفتم: «دوبار!» شاهین برگشت سمت من و کمی نگاهم کرد. یقهاش را صاف کرد و گفت: «شاهین هستم. نام شما بانوی زیبا؟» تکیه دادم به کانتر و گفتم: «میتونی گارسون صدام کنی.» همیشه آنقدر خودم را دست پایین میگیرم که اگر پسری برایم یقهاش را صاف کند و چشمش برق بزند، با خودم میگویم این دیگر چه بدبختی است که اسیر و دلباخته من شده! من هم که از بدبختها خوشم نمیآید و برای همین همه عشاقم پشت در میمانند. ابرویش را بالا انداخت که حاوی جملاتی مثل حالا فکر کردی کی هستی با اون پیشبندت بود که گفتم: «نمیخواید بگید اینهمه قهوه مزخرف میخواید واسه چه کاری؟» گفت: «قهوه مزخرف چیه!» تلفنش را از جیبش درآورد و شمارهای گرفت و گفت: «خشایار یه چیزی گیر آوردم خود جنسه. باورت نمیشه چطوری میبره بالا. پاشو بیا فقط.» بنا به کلیشهها اکثر خشایارها کارشان به اعتیاد کشیده و دنبال مصرفیهای جدید میگردند و زده بودم توی خال. تلفنش را قطع کرد و گفت: «اول تلخیش میشینه توی گلوت. ولی فقط کافیه دودقیقه طاقت بیاری تا سرت گیج بره. یه طعم عجیبی میپیچه توی دهنت، خنکیش میرسه توی مغزت وای!» وسط حرفش پریدم و گفت: «بوی کف حوض میده» به حرفم توجهی نکرد و گفت: «یهو میری بالا! ١٠دقیقه رو زمین نیستی با این حجم توهمی که میده! چی توش میریزید خدایی!» شهروزخان همچنان داشت با دهان باز نگاهش میکرد که گفت: «با قهوه ما رفتی بالا؟!» شاهین گفت: «ناجور!» میخواستم جلویش را بگیرم اما چون شهروزخان چندماه بیشتر زنده نیست، بیخیالش شدم و گذاشتم تماشاگر کتکخوردن شاهین وسط باغ فردوس و پرتکردنش توی حوض باشم. بعدش هم برای خودم و شهروزخان چای ریختم و گفتم: «شهروزخان چرا نفروختی؟! ما که مشتری نداریم، حداقل قهوه درست میکردیم، پولدار میشدیم!» شهروزخان با ابروهایش به دوربین مداربسته گوشه کافه اشاره کرد و گفت: «اونوقت بدآموزی داشتیم، ستون این هفته چاپ نمیشد، بیچاره میشدیم! حالا شمارهاش رو گرفتم. چاییتو بخور!»
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه بیستویکم مرداد ۱۳۹۹
👉 @shahrvang
#مونا_زارع
آنچه گذشت: من و شهروزخان در کافه شاهکارمان تصمیم گرفتیم از روشهای نوین تبلیغات برای جذب مشتری استفاده کنیم و با نظر شهروزخان مسابقه خوردن مزخرفترین اسپرسو را برگزار کردیم. تنها کسی که توانست اسپرسو را قورت بدهد، مرد قد بلندی بود که بعد از قورتدادن اسپرسو به رعشه افتاد و از حال رفت.
مرد به هوش آمد و صورت عرقکردهاش را پاک کرد و گفت: «اگر حجم زیاد بخوام ازش، تولید میکنید؟» به شهروزخان نگاه کردم که چشمهایش گرد شده. گفتم: «همین قهوه که الان خوردی رو میگی؟» لیوان آب قندش را سر کشید و گفت: «آره. هر چقدر پولش بشه میدم.» از روی زمین بلند شد و گفت: «شاهین هستم.» موجود عقل کل داخل مغزم بشکنی زد و گفت همه شاهینها یک ریگی به کفششان دارند و عاشق این ریشهای نقطهای زیر لبشان هستند. به کفشهایش نگاه کردم. کالج وِرنی بود. فوتبالیستها و آنهایی که عاشق میهمانی توی باغهای لواسانند، عاشق این کفشها هستند. نشست روی یکی از صندلیها و گفت: «هفتهای چقدر میتونید از این تولید کنید؟» شهروزخان خندید و گفت: «خب دیگه به هوش اومدی برو گمشو بیرون باباتو مسخره کن.» شاهین مچ شهروزخان را گرفت و گفت: «آقا دارم میگم از این اسپرسو زیاد درست کن میبرم. خودت خوردی تا حالا ازش؟» شهروزخان گفت: «صدبار» گفتم: «دوبار!» شاهین برگشت سمت من و کمی نگاهم کرد. یقهاش را صاف کرد و گفت: «شاهین هستم. نام شما بانوی زیبا؟» تکیه دادم به کانتر و گفتم: «میتونی گارسون صدام کنی.» همیشه آنقدر خودم را دست پایین میگیرم که اگر پسری برایم یقهاش را صاف کند و چشمش برق بزند، با خودم میگویم این دیگر چه بدبختی است که اسیر و دلباخته من شده! من هم که از بدبختها خوشم نمیآید و برای همین همه عشاقم پشت در میمانند. ابرویش را بالا انداخت که حاوی جملاتی مثل حالا فکر کردی کی هستی با اون پیشبندت بود که گفتم: «نمیخواید بگید اینهمه قهوه مزخرف میخواید واسه چه کاری؟» گفت: «قهوه مزخرف چیه!» تلفنش را از جیبش درآورد و شمارهای گرفت و گفت: «خشایار یه چیزی گیر آوردم خود جنسه. باورت نمیشه چطوری میبره بالا. پاشو بیا فقط.» بنا به کلیشهها اکثر خشایارها کارشان به اعتیاد کشیده و دنبال مصرفیهای جدید میگردند و زده بودم توی خال. تلفنش را قطع کرد و گفت: «اول تلخیش میشینه توی گلوت. ولی فقط کافیه دودقیقه طاقت بیاری تا سرت گیج بره. یه طعم عجیبی میپیچه توی دهنت، خنکیش میرسه توی مغزت وای!» وسط حرفش پریدم و گفت: «بوی کف حوض میده» به حرفم توجهی نکرد و گفت: «یهو میری بالا! ١٠دقیقه رو زمین نیستی با این حجم توهمی که میده! چی توش میریزید خدایی!» شهروزخان همچنان داشت با دهان باز نگاهش میکرد که گفت: «با قهوه ما رفتی بالا؟!» شاهین گفت: «ناجور!» میخواستم جلویش را بگیرم اما چون شهروزخان چندماه بیشتر زنده نیست، بیخیالش شدم و گذاشتم تماشاگر کتکخوردن شاهین وسط باغ فردوس و پرتکردنش توی حوض باشم. بعدش هم برای خودم و شهروزخان چای ریختم و گفتم: «شهروزخان چرا نفروختی؟! ما که مشتری نداریم، حداقل قهوه درست میکردیم، پولدار میشدیم!» شهروزخان با ابروهایش به دوربین مداربسته گوشه کافه اشاره کرد و گفت: «اونوقت بدآموزی داشتیم، ستون این هفته چاپ نمیشد، بیچاره میشدیم! حالا شمارهاش رو گرفتم. چاییتو بخور!»
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه بیستویکم مرداد ۱۳۹۹
👉 @shahrvang
Forwarded from شهرونگ
🔸️تولد صورتی
#مونا_زارع
روزهایی که در کافه تولد داریم ولوله عجیبی برپاست. پنج صبح هنوز هوا روشن نشده بود که دلم طاقت نیاورد و آمدم جلوی در کافه و دیدم در کافه باز است و شهروزخان جلوی در را دارد جارو میکند. برای همین روزهای تولد برای ما یک روز عادی نیستند و البته اینکه نخستینبار است کسی تصمیم گرفته در کافه ما تولد بگیرد هم بیتأثیر نیست. روز قبل از تولد پسری آمد کافه و گفت هر روز از جلوی کافهمان رد میشود و به این فکر میکند که اینجا بهترین کافه برای غافلگیرکردن تولد کسی است؛ چون به ذهن هیچکس نمیرسد توی همچین کافهای برایش تولد گرفتهاند. من و شهروزخان هم چون دو هفتهای میشد که لنگ پول بودیم، تمام توانمان را برای بکارگیری عضلات لبخندمان انجام دادیم و با رویی گشاده گفتیم به کافه ما لطف دارید و برای خودتان است. برای اینکه حرفهای به نظر برسیم به مهران گفتیم کمی از کسی که تولدش است برایمان بگوید تا با توجه به روحیاتش کافه را چیدمان کنیم و مهران برایمان گفت تولد نامزدش نیلوفر است که یک هفتهای میشود از نروژ برگشته و هنوز فرصت نکردهاند همدیگر را ببینند و عاشق رنگ صورتی است. شهروزخان هم برای اینکه کافه به سلایق نیلوفر نزدیک شود سنگتمام گذاشت و صابون مایع دستشویی کافه را صورتی کرد و جلوی در ورودی هم یک گلدان صورتی گذاشت که به نظرش اگر دستشویی باز میشد این دو با هم هارمونی خوبی در دکوراسیون کافه ایجاد میکرد. تقریبا تا ساعت شش همه چیز برای تولد آماده بود. شهروزخان پشت دخل نشسته بود و داشت خاطرات نخستین تولد در کافه را مینوشت تا بعد از مرگش توی کتاب زندگینامهاش لحاظ شود. مهران با کتوشلوار بالای میز نشسته بود و هر چند دقیقه عرقش را پاک میکرد که از روی صندلی بلند شد و گفت: اومد!
چراغهای کافه را خاموش کردیم و مهران انتهای سالن با فشفشهای ایستاد و در کافه باز شد و گفت: «ایناهاش جناب سروان. چراغها رو هم خاموش کرده کثافت». چراغها را روشن کردیم. نیلوفر با پلیس و چند سرباز وسط کافه ایستاده بود. یکی از سربازها دوید سمت مهران و فشفشه را از دستش گرفت و پلیسی که کنار نیلوفر ایستاده بود، گفت: «خجالت نمیکشی دختر مردمو میکشونی مکانهای مشکوک در تاریکی؟!» مهران گفت: «نامزدمه آقا!» نیلوفر دست به سینه ایستاده بود و گفت: «جناب سروان هنوز خبری نشده! نه عقدی چیزی منو کشونده تو خرابه تاریک.» شهروزخان از پشت دخل بلند شد و گفت: «خرابه چیه بچه! سروان کافهمون مدلش این شکلیه!» نیلوفر به قیافه مهران نگاه کرد و گفت: «آخه اینهمه کافه! این آشغالدونی چیه آدم شک میکنه. من از چند نفر پرسیدم گفتن اونجا خرابهاس کسی نمیره. خیلی مشکوک بود.» من میدانم شهروزخان آخرش از سکته و تحقیر میمیرد نه سرطان. او به نیلوفر خیره شده بود و صدایش را صاف کرد و گفت: «بفرمایید بیرون. مارو بگو کافه رو صورتی طراحی کردیم واسه این خانم. برو ببینم کدوم کافه برات مایع دستشویی صورتی میریزه.» با نعره آخر شهروز کافه را خالی کردند و یک ساعتی من و شهروزخان در سکوت کافه را تمیز کردیم که در کافه باز شد و مهران با کیک دوطبقهاش وارد کافه شد و گفت: «چایی دارید با کیک توی خرابه بخوریم؟» گفتم: «صاحب تولد کجاست پس؟« کیک را گذاشت روی میز و گفت: «مایع دستشویی صورتی لیاقت میخواست!»
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۹
👉 @shahrvang
#مونا_زارع
روزهایی که در کافه تولد داریم ولوله عجیبی برپاست. پنج صبح هنوز هوا روشن نشده بود که دلم طاقت نیاورد و آمدم جلوی در کافه و دیدم در کافه باز است و شهروزخان جلوی در را دارد جارو میکند. برای همین روزهای تولد برای ما یک روز عادی نیستند و البته اینکه نخستینبار است کسی تصمیم گرفته در کافه ما تولد بگیرد هم بیتأثیر نیست. روز قبل از تولد پسری آمد کافه و گفت هر روز از جلوی کافهمان رد میشود و به این فکر میکند که اینجا بهترین کافه برای غافلگیرکردن تولد کسی است؛ چون به ذهن هیچکس نمیرسد توی همچین کافهای برایش تولد گرفتهاند. من و شهروزخان هم چون دو هفتهای میشد که لنگ پول بودیم، تمام توانمان را برای بکارگیری عضلات لبخندمان انجام دادیم و با رویی گشاده گفتیم به کافه ما لطف دارید و برای خودتان است. برای اینکه حرفهای به نظر برسیم به مهران گفتیم کمی از کسی که تولدش است برایمان بگوید تا با توجه به روحیاتش کافه را چیدمان کنیم و مهران برایمان گفت تولد نامزدش نیلوفر است که یک هفتهای میشود از نروژ برگشته و هنوز فرصت نکردهاند همدیگر را ببینند و عاشق رنگ صورتی است. شهروزخان هم برای اینکه کافه به سلایق نیلوفر نزدیک شود سنگتمام گذاشت و صابون مایع دستشویی کافه را صورتی کرد و جلوی در ورودی هم یک گلدان صورتی گذاشت که به نظرش اگر دستشویی باز میشد این دو با هم هارمونی خوبی در دکوراسیون کافه ایجاد میکرد. تقریبا تا ساعت شش همه چیز برای تولد آماده بود. شهروزخان پشت دخل نشسته بود و داشت خاطرات نخستین تولد در کافه را مینوشت تا بعد از مرگش توی کتاب زندگینامهاش لحاظ شود. مهران با کتوشلوار بالای میز نشسته بود و هر چند دقیقه عرقش را پاک میکرد که از روی صندلی بلند شد و گفت: اومد!
چراغهای کافه را خاموش کردیم و مهران انتهای سالن با فشفشهای ایستاد و در کافه باز شد و گفت: «ایناهاش جناب سروان. چراغها رو هم خاموش کرده کثافت». چراغها را روشن کردیم. نیلوفر با پلیس و چند سرباز وسط کافه ایستاده بود. یکی از سربازها دوید سمت مهران و فشفشه را از دستش گرفت و پلیسی که کنار نیلوفر ایستاده بود، گفت: «خجالت نمیکشی دختر مردمو میکشونی مکانهای مشکوک در تاریکی؟!» مهران گفت: «نامزدمه آقا!» نیلوفر دست به سینه ایستاده بود و گفت: «جناب سروان هنوز خبری نشده! نه عقدی چیزی منو کشونده تو خرابه تاریک.» شهروزخان از پشت دخل بلند شد و گفت: «خرابه چیه بچه! سروان کافهمون مدلش این شکلیه!» نیلوفر به قیافه مهران نگاه کرد و گفت: «آخه اینهمه کافه! این آشغالدونی چیه آدم شک میکنه. من از چند نفر پرسیدم گفتن اونجا خرابهاس کسی نمیره. خیلی مشکوک بود.» من میدانم شهروزخان آخرش از سکته و تحقیر میمیرد نه سرطان. او به نیلوفر خیره شده بود و صدایش را صاف کرد و گفت: «بفرمایید بیرون. مارو بگو کافه رو صورتی طراحی کردیم واسه این خانم. برو ببینم کدوم کافه برات مایع دستشویی صورتی میریزه.» با نعره آخر شهروز کافه را خالی کردند و یک ساعتی من و شهروزخان در سکوت کافه را تمیز کردیم که در کافه باز شد و مهران با کیک دوطبقهاش وارد کافه شد و گفت: «چایی دارید با کیک توی خرابه بخوریم؟» گفتم: «صاحب تولد کجاست پس؟« کیک را گذاشت روی میز و گفت: «مایع دستشویی صورتی لیاقت میخواست!»
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۹
👉 @shahrvang
Forwarded from شهرونگ
🔸️خواب عمیق
#مونا_زارع
دوهفته کافه را تعطیل کرده بودیم و رفته بودیم برای استراحت. شهروزخان اعتقاد داشت بعد از مدتی فشارِکاری آدمها باید به خودشان زنگ تفریحی بدهند. راستش را بخواهید جفتمان هم خیلی خسته بودیم. نداشتن مشتری و گرداندن کافهای خالی روح آدم را چنان خسته میکند که مجبوری وسطش وقت تنفس بگیری و خودت را آماده کنی برای مرحله بعد پول درنیاوردن. اما حالا که بعد از دوهفته برگشتیم، آنقدر انرژیمان زیاد است که شهروزخان پیشنهاد داد گزینه جدیدی هم به منوی کافه اضافه کنیم و بگذاریم تنوع در منو بالا برود. منوی کافه را گذاشتم روی میز و خودکارش را از جیبش درآورد و چیزی روی منو نوشت و منو را برگرداند طرفم. انتهای لیست نوشته بود: «میز خالی ساعتی ٢٠هزار تومان.» گفتم: «میز خالی اضافه کردید به منو؟! هیچی دیگه نبود؟» از جایش بلند شد و گفت: «تو نمیفهمی این چیزارو. نصف اینا که میان کافه به خاطر میز میان مجبورن توی رودربایستی یه آشغالی هم سفارش بدن.» نگاهی به کافه روبهرویی کردم که چند دختر با بادکنک و کیکی در دست داشتند واردش میشدند و از لباسها و دمپاییهای لخلخکنانشان میتوانستی بفهمی احتمالا نهایت ناراحتی و دغدغهشان این است که کلاسترفوبیا دارند و از تنگنا و اتاق دربسته میترسند. همان لحظه در کافه باز شد و سربازی وارد کافه شد و روی اولین صندلی نشست و کلاهش را درآورد و گذاشت روی میز. داشت سرش را میخاراند که منو را گذاشتم روی میزش و منتظر ایستادم. گفت: «یه گل گاوزبون بیارید.» منو را برداشتم و آرام گفت: «خواب رو که نمیپرونه؟» گفتم: «نه والا من شنیدم خوابو بهتر میکنه.» گفت: «عمیقتر؟!» سر جایم ایستادم و گفتم: «در این حد تخصص گل گاوزبون ندارم. خواب عمیق میخواید؟» دوباره سرش را خاراند و گفت: «نه میگن عمیق شه دیگه خواب نمیبینی. سبُک باشه پس» ١٠دقیقه بعد گل گاوزبان را جلویش گذاشته بودم و بدون معطلی سر کشید و به صندلی تکیه داد. کلاهش را گذاشت روی صورتش و کمی خودش را پایین کشید تا گردنش روی لبه صندلی باشد. شهروزخان گفت: «پسرجون میزمون پولیهها.» دستش را تکان داد و گفت: «٢٠دقیقه بیشتر نمیخوابم. یه خواب ببینم الان میام.» هر دو به او خیره مانده بودیم که از خواب پرید و کلاهش را انداخت روی میز و گفت: «خانم این گل گاوزبونت چرا اینطوری بود؟! خواب نمیبینم.» گفتم: «الان میخواید خواب ببینید؟ خواب خاصی مد نظرتونه؟» سرباز بشکن زد و گفت: «آفرین! من یه خواب بیشتر نمیبینم. نامزدم دوماهه رفته. سر برجک که نمیشه خوابشو دید. الان وقت دارم بخوابم خوابشو ببینم سرحال شم.» همان لحظه بغض کردم و گفتم: «ای وای الهی بمیرم!» شهروزخان رفت سمت سرباز و منتظر بودم بغلش کند که کوبید پشت گردنش و گفت: «بلند شو ببینم کرهخر! میخوام خوابشو ببینم یعنی چی؟» داد زدم: «شهروزخان خیلی رمانتیکه، چرا اینطوری میکنی؟!» پشت یقه سرباز را گرفت و گفت: «مگه شماره تلفنشو نداری؟! آدرس خونهشو نداری؟» سرباز با سر تأیید کرد. شهروزخان گفت: «خب پاشو برو گمشو زنگ بزن بهش! عین اسب آبی نشسته خوابشو ببینه! چرا زنگ نمیزنی بهش بگی غلط کردم آقای رمانتیک؟» سرباز خودش را جمع کرد و گفت: «پررو میشه خب!» همان لحظه با لگد شهروزخان پرت شد بیرون و گل گاوزبانش نصفه ماند. شاید هم بعضی دلشان بخواهد نیمی از عمرشان را خواب ببینند تا زندگی کنند. ما چه میدانیم!
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه هجدهم شهریور ۱۳۹۹
👉 @shahrvang
#مونا_زارع
دوهفته کافه را تعطیل کرده بودیم و رفته بودیم برای استراحت. شهروزخان اعتقاد داشت بعد از مدتی فشارِکاری آدمها باید به خودشان زنگ تفریحی بدهند. راستش را بخواهید جفتمان هم خیلی خسته بودیم. نداشتن مشتری و گرداندن کافهای خالی روح آدم را چنان خسته میکند که مجبوری وسطش وقت تنفس بگیری و خودت را آماده کنی برای مرحله بعد پول درنیاوردن. اما حالا که بعد از دوهفته برگشتیم، آنقدر انرژیمان زیاد است که شهروزخان پیشنهاد داد گزینه جدیدی هم به منوی کافه اضافه کنیم و بگذاریم تنوع در منو بالا برود. منوی کافه را گذاشتم روی میز و خودکارش را از جیبش درآورد و چیزی روی منو نوشت و منو را برگرداند طرفم. انتهای لیست نوشته بود: «میز خالی ساعتی ٢٠هزار تومان.» گفتم: «میز خالی اضافه کردید به منو؟! هیچی دیگه نبود؟» از جایش بلند شد و گفت: «تو نمیفهمی این چیزارو. نصف اینا که میان کافه به خاطر میز میان مجبورن توی رودربایستی یه آشغالی هم سفارش بدن.» نگاهی به کافه روبهرویی کردم که چند دختر با بادکنک و کیکی در دست داشتند واردش میشدند و از لباسها و دمپاییهای لخلخکنانشان میتوانستی بفهمی احتمالا نهایت ناراحتی و دغدغهشان این است که کلاسترفوبیا دارند و از تنگنا و اتاق دربسته میترسند. همان لحظه در کافه باز شد و سربازی وارد کافه شد و روی اولین صندلی نشست و کلاهش را درآورد و گذاشت روی میز. داشت سرش را میخاراند که منو را گذاشتم روی میزش و منتظر ایستادم. گفت: «یه گل گاوزبون بیارید.» منو را برداشتم و آرام گفت: «خواب رو که نمیپرونه؟» گفتم: «نه والا من شنیدم خوابو بهتر میکنه.» گفت: «عمیقتر؟!» سر جایم ایستادم و گفتم: «در این حد تخصص گل گاوزبون ندارم. خواب عمیق میخواید؟» دوباره سرش را خاراند و گفت: «نه میگن عمیق شه دیگه خواب نمیبینی. سبُک باشه پس» ١٠دقیقه بعد گل گاوزبان را جلویش گذاشته بودم و بدون معطلی سر کشید و به صندلی تکیه داد. کلاهش را گذاشت روی صورتش و کمی خودش را پایین کشید تا گردنش روی لبه صندلی باشد. شهروزخان گفت: «پسرجون میزمون پولیهها.» دستش را تکان داد و گفت: «٢٠دقیقه بیشتر نمیخوابم. یه خواب ببینم الان میام.» هر دو به او خیره مانده بودیم که از خواب پرید و کلاهش را انداخت روی میز و گفت: «خانم این گل گاوزبونت چرا اینطوری بود؟! خواب نمیبینم.» گفتم: «الان میخواید خواب ببینید؟ خواب خاصی مد نظرتونه؟» سرباز بشکن زد و گفت: «آفرین! من یه خواب بیشتر نمیبینم. نامزدم دوماهه رفته. سر برجک که نمیشه خوابشو دید. الان وقت دارم بخوابم خوابشو ببینم سرحال شم.» همان لحظه بغض کردم و گفتم: «ای وای الهی بمیرم!» شهروزخان رفت سمت سرباز و منتظر بودم بغلش کند که کوبید پشت گردنش و گفت: «بلند شو ببینم کرهخر! میخوام خوابشو ببینم یعنی چی؟» داد زدم: «شهروزخان خیلی رمانتیکه، چرا اینطوری میکنی؟!» پشت یقه سرباز را گرفت و گفت: «مگه شماره تلفنشو نداری؟! آدرس خونهشو نداری؟» سرباز با سر تأیید کرد. شهروزخان گفت: «خب پاشو برو گمشو زنگ بزن بهش! عین اسب آبی نشسته خوابشو ببینه! چرا زنگ نمیزنی بهش بگی غلط کردم آقای رمانتیک؟» سرباز خودش را جمع کرد و گفت: «پررو میشه خب!» همان لحظه با لگد شهروزخان پرت شد بیرون و گل گاوزبانش نصفه ماند. شاید هم بعضی دلشان بخواهد نیمی از عمرشان را خواب ببینند تا زندگی کنند. ما چه میدانیم!
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه هجدهم شهریور ۱۳۹۹
👉 @shahrvang
Forwarded from شهرونگ
🔸 توفیق اجباری
#مونا_زارع
چند روزی میشود که با ایدههای شهروزخان دکوراسیون کافه را تغییر دادیم و بعد از اتاق فکر دونفرهمان به این نتیجه رسیدیم که دستمالهای روی میز را به حالت مثلثی تا بزنیم و درون لیوانها بگذاریم تا شأن و منزلت کافه بالاتر برود. هر دو ایستاده بودیم و به نتیجه طراحیمان در سکوت نگاه میکردیم. شهروزخان صدایش را صاف کرد و گفت: «باید تو همون آلمان میموندم به خدا. واسه اینجا زیادم.» من هم چون حقوقم دوماه عقب افتاده و پولم پیش شهروزخان گیر است، با سر تأیید کردم و گفتم: «این کارا یه نبوغ خاصی میخواد که خداروشکر شما دارید.» در کافه را باز کردم تا نفس عمیقی بکشم که پاهایم به چیزی خورد. نوزادی داخل پتو پیچیده شده بود و درحالی که داشت گریه میکرد، جلوی در گذاشته شده بود. هر دو به نوزاد خیره مانده بودیم که شهروزخان گفت: «خودم بزرگش میکنم!» این حجم از جوگیری لحظهای را فقط میتوان در نوجوانهای سیزدهساله دید اما متأسفانه شهروزخان هنوز نتوانسته از آن عبور کند. نوزاد را در بغلش گرفت و پلکهای بچه را پایین میکشید و به مردمک چشمش خیره میشد و میگفت: «نمیفهمم مشکلش چیه!» نوزاد را بو کردم و گفتم: «شهروزخان اون توی فیلماست که از مردمک چشم مشکل رو پیدا میکنن. تو دنیای واقعی باید بو کنی. تا گلو کثیفکاری کرده، باید عوضش کنیم.» شهروزخان چند لحظه نگاهم کرد و بچه را گذاشت روی میز و گفت: «عوضش کن دیگه» گفتم: «خودتون میخواستید بزرگش کنید که» دست به سینه ایستاد و گفت: «این قسمتشو تو بزرگ کن، بقیهاش با من.» حیف که حقوقم دست این پیرمرد است. پتو را باز کردم و قبل از اینکه توفیق تعویض پوشک را داشته باشم، زنی وارد کافه شد و گفت: «بچه رو بده.» شهروزخان بچه را از روی میز بلند کرد و گفت: «معلومه که نمیدم! بچه مفت پیدا کردی؟»» زن چشمهایش درشت شد و گفت: «تو بچه مفت گیر آوردی! بچه خودمه. خودم گذاشتم جلوی در کافه.» شهروزخان گفت: «تو غلط کردی! هرکی زودتر برداره مال اونه.» زدم به بازوی شهروزخان و گفتم: «شهروزخان دودقیقه است پیداش کردی.» با بچه رفت پشت کانتر و گفت: «اگه بچه رو میخوای واسه چی گذاشتیش دم در کافه؟!» زن گفت: «آقا هنوزم میخوام بذارمش سر راه ولی کافه رو اشتباه گرفتم. میخوام بذارم سر راه کافه روبهرویی؟» اینجا بود که دوباره کسی دست گذاشت روی نقطه ضعف ما. گفتم: «کافه روبهرویی چرا؟» زن از پنجره کافه روبهرو را نگاه کرد و گفت: «شما خودت مقایسه کن. ببین چقدر درست درمونه، صندلیاش خدا تومنه. پر از مشتری. گارسوناش هم کروات زده. بعد اینجا سگ رد نمیشه، دستمالاشو که عین چلوکبابیا مثلثی تا زدید گذاشتید تو لیوان. شما باشی بچه تو میذاری سر راه کدوم کافه؟» شهروزخان که سرخ شده بود، گفت: «معلومه که سر راه این کافه. دنج، تمیز، کادر مهربان و حرفهای.» زن بچه را از بغل شهروز گرفت و گفت: «شما یه کافه رو نتونستید رشد بدید، میخواید بچه منو به جایی برسونید؟» شهروز هم داد زد: «از تو بهتره که میخوای بذاریش سر راه!» زن هم بلندتر داد زد: «ببند دهنتو پول ندارم!» شهروز دستش را کوبید روی کانتر و نعره زد: «از حقوق این کم میکنم، پولشو میدم بهت واسه اون بچه ولی نذارش سر راه.» به شهروزخان نگاه کردم تا مطمئن شوم انگشت اشارهاش به سمت «این» کسی نیست جز من. زن نگاهم کرد و گفت: «راست میگه؟» قبل از اینکه چیزی بگویم، شهروزخان گفت: «از خداشم هست.» و اینگونه دیگر حقوقی در کار نیست که گیر شهروزخان باشم و مجبور شوم به خاطرش از او تعریف کنم!
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه یکم مهر ۱۳۹۹
👉 @shahrvang
#مونا_زارع
چند روزی میشود که با ایدههای شهروزخان دکوراسیون کافه را تغییر دادیم و بعد از اتاق فکر دونفرهمان به این نتیجه رسیدیم که دستمالهای روی میز را به حالت مثلثی تا بزنیم و درون لیوانها بگذاریم تا شأن و منزلت کافه بالاتر برود. هر دو ایستاده بودیم و به نتیجه طراحیمان در سکوت نگاه میکردیم. شهروزخان صدایش را صاف کرد و گفت: «باید تو همون آلمان میموندم به خدا. واسه اینجا زیادم.» من هم چون حقوقم دوماه عقب افتاده و پولم پیش شهروزخان گیر است، با سر تأیید کردم و گفتم: «این کارا یه نبوغ خاصی میخواد که خداروشکر شما دارید.» در کافه را باز کردم تا نفس عمیقی بکشم که پاهایم به چیزی خورد. نوزادی داخل پتو پیچیده شده بود و درحالی که داشت گریه میکرد، جلوی در گذاشته شده بود. هر دو به نوزاد خیره مانده بودیم که شهروزخان گفت: «خودم بزرگش میکنم!» این حجم از جوگیری لحظهای را فقط میتوان در نوجوانهای سیزدهساله دید اما متأسفانه شهروزخان هنوز نتوانسته از آن عبور کند. نوزاد را در بغلش گرفت و پلکهای بچه را پایین میکشید و به مردمک چشمش خیره میشد و میگفت: «نمیفهمم مشکلش چیه!» نوزاد را بو کردم و گفتم: «شهروزخان اون توی فیلماست که از مردمک چشم مشکل رو پیدا میکنن. تو دنیای واقعی باید بو کنی. تا گلو کثیفکاری کرده، باید عوضش کنیم.» شهروزخان چند لحظه نگاهم کرد و بچه را گذاشت روی میز و گفت: «عوضش کن دیگه» گفتم: «خودتون میخواستید بزرگش کنید که» دست به سینه ایستاد و گفت: «این قسمتشو تو بزرگ کن، بقیهاش با من.» حیف که حقوقم دست این پیرمرد است. پتو را باز کردم و قبل از اینکه توفیق تعویض پوشک را داشته باشم، زنی وارد کافه شد و گفت: «بچه رو بده.» شهروزخان بچه را از روی میز بلند کرد و گفت: «معلومه که نمیدم! بچه مفت پیدا کردی؟»» زن چشمهایش درشت شد و گفت: «تو بچه مفت گیر آوردی! بچه خودمه. خودم گذاشتم جلوی در کافه.» شهروزخان گفت: «تو غلط کردی! هرکی زودتر برداره مال اونه.» زدم به بازوی شهروزخان و گفتم: «شهروزخان دودقیقه است پیداش کردی.» با بچه رفت پشت کانتر و گفت: «اگه بچه رو میخوای واسه چی گذاشتیش دم در کافه؟!» زن گفت: «آقا هنوزم میخوام بذارمش سر راه ولی کافه رو اشتباه گرفتم. میخوام بذارم سر راه کافه روبهرویی؟» اینجا بود که دوباره کسی دست گذاشت روی نقطه ضعف ما. گفتم: «کافه روبهرویی چرا؟» زن از پنجره کافه روبهرو را نگاه کرد و گفت: «شما خودت مقایسه کن. ببین چقدر درست درمونه، صندلیاش خدا تومنه. پر از مشتری. گارسوناش هم کروات زده. بعد اینجا سگ رد نمیشه، دستمالاشو که عین چلوکبابیا مثلثی تا زدید گذاشتید تو لیوان. شما باشی بچه تو میذاری سر راه کدوم کافه؟» شهروزخان که سرخ شده بود، گفت: «معلومه که سر راه این کافه. دنج، تمیز، کادر مهربان و حرفهای.» زن بچه را از بغل شهروز گرفت و گفت: «شما یه کافه رو نتونستید رشد بدید، میخواید بچه منو به جایی برسونید؟» شهروز هم داد زد: «از تو بهتره که میخوای بذاریش سر راه!» زن هم بلندتر داد زد: «ببند دهنتو پول ندارم!» شهروز دستش را کوبید روی کانتر و نعره زد: «از حقوق این کم میکنم، پولشو میدم بهت واسه اون بچه ولی نذارش سر راه.» به شهروزخان نگاه کردم تا مطمئن شوم انگشت اشارهاش به سمت «این» کسی نیست جز من. زن نگاهم کرد و گفت: «راست میگه؟» قبل از اینکه چیزی بگویم، شهروزخان گفت: «از خداشم هست.» و اینگونه دیگر حقوقی در کار نیست که گیر شهروزخان باشم و مجبور شوم به خاطرش از او تعریف کنم!
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه یکم مهر ۱۳۹۹
👉 @shahrvang
برشی از یک قصه بلند!
گاهی با خودم حدس میزنم دختر کوچکم در زندگی قبلی اش خفاش بوده. آنقدری که آوا را این سالها سر و ته دیده ام، ایستاده ندیدهام. نیمی از ۸ سال زندگیاش را یا از چیزی آویزان بوده یا گوشهای نشسته و به این فکر کرده که از چه وسایلی میتوان آویزان شد. چند دقیقه بهش خیره مانده بودم بلکه از نگاهم بترسد و از بالای تندیس پدر بزرگش پایین بیاید. پاهایش را دور گردن تندیس گره میزند و برعکس آویزان میشود. سرش سرخ شده بود و از گوشه دهانش آب دهانش سرازیر شده بود. پدربزرگش نیم قرن از عمرش را گذاشته بود پای کشف داروی درمان پوسته شدن گوشه ناخن و در سن ۹۵ سالگی فهمید درمانش آبلیمو است و به خاطر یه عمر تلاش بی وقفه اما بیهوده و اتلاف عمر در عرصه علم توانست چهره ماندگار شود و دو سکه بابتش هدیه بگیرد. بعد از مرگش هم چند کارخانه تولیدی ناخنگیر تندیسش را که جلوی کتابخانه ملی نصب بود از جا کندند و مجبور شدیم بیاوریم گوشه خانه. آوا آبنبات زیر دندانش را شکست و دستم را کوبیدم روی کابینت و گفتم:«نشکن اونو! رو پاهات وایسا بهت میگم» خیره به چشم هایم نگاه کرد و بدون اینکه تغییری در حالتش بدهد گفت:« تا ۱۲۰ شمردم. هم بزن» همزن را روشن کردم و آرد و تخم مرغ را هم زدم. قول داده بودم برایش کیک درست کنم تا فردا با خودش به مدرسه ببرد و پرت کند توی صورت شکیبا. دخترم امروز غرورش جریحه دار شده چون همکلاسی اش شکیبا ساندویچ تخم مرغش را بو کرده و گفته مادرت جز تخم مرغ بودار چیز دیگری بلد نیست و احتمالا تو بچه واقعیشان نیستی که فقط تخم مرغ و کتلت به خوردت میدهند. واقعیتش این است که اگر بچههای خودم نبودند دلم نمیآمد اینقدر فضای افتضاحی را برایشان مهیا کنم و این حجم از تخم مرغ آب پز به خوردشان بدهم. گاهی شب ها توی رختخواب به این فکر میکنم که شاید راهی برای خوردن تخم مرغ خام باشد که نخواهیم همین را هم آبپز کنیم و ظرف اضافهای کثیف شود. نه که همیشه اینقدر بیخیال باشم، نه. اوایل ازدواجم چنان بادی کلهام را گرفته بود که فکر میکردم اگر گوجههای روی سالاد احمد را شبیه گل رز در نیاورم عدم تمکین کردهام. شب ها توی رختخواب که میخوابیدیم خودم را به کمرش میچسباندم و وقتی سرش را از بالشتش بیرون میآورد و چشمهایش برق میزد چرا بیدارش کردم، در گوشش میپرسیدم «کتلت امشب رو دوست داشتی؟!» بالشت را روی سرش میگذاشت و با صدای خفهاش تایید میکرد. اما باز هم برایم کافی نبود و دستهایم را دور کمرش حلقه میکردم و میگفتم:« ولی امشب زیاد باهاش آب خوردی گفتم شاید زیاد تند شده بوده» از زیر بالشت میگفت: «کتلت تند دوست دارم ول کن» من هم برای اینکه آن روی دلبرانهام را در اتاق خواب نشانش بدهم در گوشش میگفت:«حالا هفته دیگه میخوام توش پاپریکا بریزم ببینی چی میشه» احمد هم خودش را تا لبه تخت کنار میکشید و میگفت:«باشه. نچسب بهم گرمم میشه» همین می شد که زندگی ما هر روز گرمتر و غذاهای خانه خوشمزهتر میشد. اما این بار پای آبروی آوا وسط بود. تخم مرغهای کیک سفید و پف کرده شده بودند که آوا گفت :« کیک با خامه بلد نیستی؟!» نگاهش کردم و از خاطرههای شیرین و دو نفره با احمد بیرون پریدم. هنوز برعکس آویزان بود و آب دهانش تا روی پیشانیاش سرازیر شده بود. صدایی از موبایلم در آمد و چشمم دنبالش گشت. همیشه میگذاشتم کنار اجاق تا موقع تخم مرغ آپ پز کردن موسیقی هم گوش بدهم و کمک کند زمان آشپزی تندتر بگذرد. دوباره صدایی از موبایلم آمد و به طرف آوا برگشتم. همانطور که خیره به صورتم مانده بود گوشی موبایلم را از توی شلوارش در آورد و به صفحه اش نگاه کرد.همزن را انداختم توی کاسه و موبایل را از دستش کشیدم و پاهایش را از دور گردن تندیس پدربزرگش باز کردم. همانطور که توی بغلم بود چند ضربه به باسنش کوبیدم و مچ دستم را گاز گرفت. هر دو با هم جیغ کشیدیم و پرتش کردم روی زمین. دستهایش را پشت کمرش گره زدم و داد زدم:«واسه چی موبایل منو میذاری توی شلوارت؟!» چشمهایش را درشت کرده بود و خیرهام مانده بود. میدانستم از صدای بلند هر کسی چشم هایش قرمز میشود. به صورتش نزدیک تر شدم و گفتم: « دارم بهت میگم واسه چی موبایل منو میذاری تو شلوارت؟» صدای باز شدن در خانه از پشت سرم آمد و سارا در حالیکه داشت تلاش میکرد کلیدش را از قفل بیرون بکشد گفت: «واسه اینکه فقط توی شلوارمونو نمیگردی»
گاهی با خودم حدس میزنم دختر کوچکم در زندگی قبلی اش خفاش بوده. آنقدری که آوا را این سالها سر و ته دیده ام، ایستاده ندیدهام. نیمی از ۸ سال زندگیاش را یا از چیزی آویزان بوده یا گوشهای نشسته و به این فکر کرده که از چه وسایلی میتوان آویزان شد. چند دقیقه بهش خیره مانده بودم بلکه از نگاهم بترسد و از بالای تندیس پدر بزرگش پایین بیاید. پاهایش را دور گردن تندیس گره میزند و برعکس آویزان میشود. سرش سرخ شده بود و از گوشه دهانش آب دهانش سرازیر شده بود. پدربزرگش نیم قرن از عمرش را گذاشته بود پای کشف داروی درمان پوسته شدن گوشه ناخن و در سن ۹۵ سالگی فهمید درمانش آبلیمو است و به خاطر یه عمر تلاش بی وقفه اما بیهوده و اتلاف عمر در عرصه علم توانست چهره ماندگار شود و دو سکه بابتش هدیه بگیرد. بعد از مرگش هم چند کارخانه تولیدی ناخنگیر تندیسش را که جلوی کتابخانه ملی نصب بود از جا کندند و مجبور شدیم بیاوریم گوشه خانه. آوا آبنبات زیر دندانش را شکست و دستم را کوبیدم روی کابینت و گفتم:«نشکن اونو! رو پاهات وایسا بهت میگم» خیره به چشم هایم نگاه کرد و بدون اینکه تغییری در حالتش بدهد گفت:« تا ۱۲۰ شمردم. هم بزن» همزن را روشن کردم و آرد و تخم مرغ را هم زدم. قول داده بودم برایش کیک درست کنم تا فردا با خودش به مدرسه ببرد و پرت کند توی صورت شکیبا. دخترم امروز غرورش جریحه دار شده چون همکلاسی اش شکیبا ساندویچ تخم مرغش را بو کرده و گفته مادرت جز تخم مرغ بودار چیز دیگری بلد نیست و احتمالا تو بچه واقعیشان نیستی که فقط تخم مرغ و کتلت به خوردت میدهند. واقعیتش این است که اگر بچههای خودم نبودند دلم نمیآمد اینقدر فضای افتضاحی را برایشان مهیا کنم و این حجم از تخم مرغ آب پز به خوردشان بدهم. گاهی شب ها توی رختخواب به این فکر میکنم که شاید راهی برای خوردن تخم مرغ خام باشد که نخواهیم همین را هم آبپز کنیم و ظرف اضافهای کثیف شود. نه که همیشه اینقدر بیخیال باشم، نه. اوایل ازدواجم چنان بادی کلهام را گرفته بود که فکر میکردم اگر گوجههای روی سالاد احمد را شبیه گل رز در نیاورم عدم تمکین کردهام. شب ها توی رختخواب که میخوابیدیم خودم را به کمرش میچسباندم و وقتی سرش را از بالشتش بیرون میآورد و چشمهایش برق میزد چرا بیدارش کردم، در گوشش میپرسیدم «کتلت امشب رو دوست داشتی؟!» بالشت را روی سرش میگذاشت و با صدای خفهاش تایید میکرد. اما باز هم برایم کافی نبود و دستهایم را دور کمرش حلقه میکردم و میگفتم:« ولی امشب زیاد باهاش آب خوردی گفتم شاید زیاد تند شده بوده» از زیر بالشت میگفت: «کتلت تند دوست دارم ول کن» من هم برای اینکه آن روی دلبرانهام را در اتاق خواب نشانش بدهم در گوشش میگفت:«حالا هفته دیگه میخوام توش پاپریکا بریزم ببینی چی میشه» احمد هم خودش را تا لبه تخت کنار میکشید و میگفت:«باشه. نچسب بهم گرمم میشه» همین می شد که زندگی ما هر روز گرمتر و غذاهای خانه خوشمزهتر میشد. اما این بار پای آبروی آوا وسط بود. تخم مرغهای کیک سفید و پف کرده شده بودند که آوا گفت :« کیک با خامه بلد نیستی؟!» نگاهش کردم و از خاطرههای شیرین و دو نفره با احمد بیرون پریدم. هنوز برعکس آویزان بود و آب دهانش تا روی پیشانیاش سرازیر شده بود. صدایی از موبایلم در آمد و چشمم دنبالش گشت. همیشه میگذاشتم کنار اجاق تا موقع تخم مرغ آپ پز کردن موسیقی هم گوش بدهم و کمک کند زمان آشپزی تندتر بگذرد. دوباره صدایی از موبایلم آمد و به طرف آوا برگشتم. همانطور که خیره به صورتم مانده بود گوشی موبایلم را از توی شلوارش در آورد و به صفحه اش نگاه کرد.همزن را انداختم توی کاسه و موبایل را از دستش کشیدم و پاهایش را از دور گردن تندیس پدربزرگش باز کردم. همانطور که توی بغلم بود چند ضربه به باسنش کوبیدم و مچ دستم را گاز گرفت. هر دو با هم جیغ کشیدیم و پرتش کردم روی زمین. دستهایش را پشت کمرش گره زدم و داد زدم:«واسه چی موبایل منو میذاری توی شلوارت؟!» چشمهایش را درشت کرده بود و خیرهام مانده بود. میدانستم از صدای بلند هر کسی چشم هایش قرمز میشود. به صورتش نزدیک تر شدم و گفتم: « دارم بهت میگم واسه چی موبایل منو میذاری تو شلوارت؟» صدای باز شدن در خانه از پشت سرم آمد و سارا در حالیکه داشت تلاش میکرد کلیدش را از قفل بیرون بکشد گفت: «واسه اینکه فقط توی شلوارمونو نمیگردی»
نقاشی انتهای موزه
ده دقیقه ای شده که دختر با موهای سرخش خیره ام مانده. آب نبات چوبی را گوشه دهانش نگه داشته و تکه ای ازش را زیر دندانش خورد می کند. نمیدانم دقیقا به کجایم خیره شده ولی اغلبشان دنبال امضای نقاشم که زیر گردنم زده شده میگردند. همین چند سال پیش که چند نفر امضایش را میان خط های مشکی موهایم که روی شانه هایم با ظرافت کشیده شده، پیدا کردند، موزه پر شد از آدم های بیکاری که بیایند ذره بینشان را به گردنم نزدیک کنند و آن چهار خط مردک پفیوز را چند برابر درشت تر ببینند. نمیدانم چه چیزی بهشان اضافه میکند اما از من خیلی چیزها کم کرده. تا قبل از این که امضا را کشف کنند، همه چیز خیلی بهتر بود. روی دیوار انتهایی موزه که میرسید به راهروی پله فرار نصب شده بودم. هیچ کس حواسش هم نبود انتهای راهرو تابلویی نصب است به جز دانشجوهایی که به هوا موزه گردی هر روز می آمدند و دیواری که من رویش نصب بودم، محل بوسه های دور از دید و یواشکی شان بود و تنها کاربردم این بود که وقتی غریبه ای رد می شد میتوانستند دستشان را از گردن همدیگر بردارند و به من خیره شوند و درباره کمپوزیسیونم صحبت کنند. راستش من این را بیشتر دوست داشتم تا این کثافتی که این روزها راه افتاده و هر کس و ناکسی ساعت ها خیره ام می شود و دماغش را میچسباند بهم تا امضای نقاشم را بتواند ببیند.این یکی هم مثل باقیشان به جای اینکه ده صبحش را مشغول غلت زدن در تختخوابش و خاراندن رد بالشت روی صورتش باشد، آمده من را نگاه کند که صد و بیست سال است توی این قاب جا خشک کرده ام و به نقطه ای خیره مانده ام و همه جایم می خارد. رد پنجره ای که پشت سرم کشیده روی کمرم افتاده، چون آنقدر در نقاشی احمق و ناتوان بود که بلد نباشد پنجره را ببرد توی پرسپتکیو و اینطور به کمر سوژه بدبخت نچسباند. چقدر از وقتی چشم هایم را کشید و صورتش را دیدم، حالم از ریختش بهم خورد. قلمویش را جلوی شاگردهایش با چنان فخری میزد توی رنگ و میکوبید توی چشم و چال ما که همه شان فکر میکردند قرار است سر از لوور در بیاورم. ولی خودمان دو تا میدانستیم شاگردها که بروند دستمال الکلی اش را برمیدارد و برای بار دهم گردنم را پاک می کند و همین پاک کردن سوراخی روی گردن ساخت که مجبورش کرد امضا را آنجا بزند و حالا هزار دلار به خاطر همان امضا رفته روی قیمتم. موها و صورتم را خوب کشیده بود و به گردن که رسیده بود متاعش دیگر روی بدنش کار نمیکرد. عوضش کرد و جنس جدید یادش انداخت باید خلاق باشد و گه بزند به سر و ریخت و عاقبت نقاشی اش. به خاطر همین از گردن به پایین شُره کرده ام و تبدیل به گلدانی شده ام که چند کبوتر دارند برگ هایم را میخورند. هیچ وقت نفهمیدم از کی این گوساله ها دیگر نخواستند نقاش کلاسیک باشند. یکی مثل مونالیزا یک عمر دست روی دست گذاشته و سر جایش نشسته یا حداقل مثل شام آخر چهار نفر دو هم جمع شده اند و از تنهایی نمیپوسند. ولی از وقتی این ها آمدند زندگی به ما نقاشی ها زهر شده. خیلی باید بدبخت باشی که تابلوی “پسر انسان” باشی و یک عمر جلوی دیدت را یک سیب گرفته باشد یا آن نقاش بی شرف تو را از پشت کشیده باشد. هر چند باید خدا را شکر کنیم جز نقاشی های پیکاسو نیستیم که پشت و جلویمان را یکی کند و شبیه سفره ماهی جلوی غریبه و آشنا و منتقد و مفسر پهن شده باشیم. نقاش ها فقط فکر خودشان هستند، همه شان هم یک روز میمیرند و تا قبل از مرگ با ذوق مدام نقاشی می کنند چون اعتقاد دارند آثارشان نمیمیرند. دقیقا هم مشکل ما آثار بدبختشان این است که نمیمیریم و باید تا پوسیدنمان همان شکلی که آنها تصمیم گرفته اند توی قابشان زندگی کنیم، که لطف مامور موزه فلش زدن دوربین عکاسی هم ممنوع شده تا بیشتر زنده بمانیم! کاش حداقل بوسه هایتان را گاهی بیاورید موزه، انتهای راهرو به سمت پله فرار ، پیش تابلویی که ۱۲۰ سال است نمیداند بیرون چه خبر است!
ده دقیقه ای شده که دختر با موهای سرخش خیره ام مانده. آب نبات چوبی را گوشه دهانش نگه داشته و تکه ای ازش را زیر دندانش خورد می کند. نمیدانم دقیقا به کجایم خیره شده ولی اغلبشان دنبال امضای نقاشم که زیر گردنم زده شده میگردند. همین چند سال پیش که چند نفر امضایش را میان خط های مشکی موهایم که روی شانه هایم با ظرافت کشیده شده، پیدا کردند، موزه پر شد از آدم های بیکاری که بیایند ذره بینشان را به گردنم نزدیک کنند و آن چهار خط مردک پفیوز را چند برابر درشت تر ببینند. نمیدانم چه چیزی بهشان اضافه میکند اما از من خیلی چیزها کم کرده. تا قبل از این که امضا را کشف کنند، همه چیز خیلی بهتر بود. روی دیوار انتهایی موزه که میرسید به راهروی پله فرار نصب شده بودم. هیچ کس حواسش هم نبود انتهای راهرو تابلویی نصب است به جز دانشجوهایی که به هوا موزه گردی هر روز می آمدند و دیواری که من رویش نصب بودم، محل بوسه های دور از دید و یواشکی شان بود و تنها کاربردم این بود که وقتی غریبه ای رد می شد میتوانستند دستشان را از گردن همدیگر بردارند و به من خیره شوند و درباره کمپوزیسیونم صحبت کنند. راستش من این را بیشتر دوست داشتم تا این کثافتی که این روزها راه افتاده و هر کس و ناکسی ساعت ها خیره ام می شود و دماغش را میچسباند بهم تا امضای نقاشم را بتواند ببیند.این یکی هم مثل باقیشان به جای اینکه ده صبحش را مشغول غلت زدن در تختخوابش و خاراندن رد بالشت روی صورتش باشد، آمده من را نگاه کند که صد و بیست سال است توی این قاب جا خشک کرده ام و به نقطه ای خیره مانده ام و همه جایم می خارد. رد پنجره ای که پشت سرم کشیده روی کمرم افتاده، چون آنقدر در نقاشی احمق و ناتوان بود که بلد نباشد پنجره را ببرد توی پرسپتکیو و اینطور به کمر سوژه بدبخت نچسباند. چقدر از وقتی چشم هایم را کشید و صورتش را دیدم، حالم از ریختش بهم خورد. قلمویش را جلوی شاگردهایش با چنان فخری میزد توی رنگ و میکوبید توی چشم و چال ما که همه شان فکر میکردند قرار است سر از لوور در بیاورم. ولی خودمان دو تا میدانستیم شاگردها که بروند دستمال الکلی اش را برمیدارد و برای بار دهم گردنم را پاک می کند و همین پاک کردن سوراخی روی گردن ساخت که مجبورش کرد امضا را آنجا بزند و حالا هزار دلار به خاطر همان امضا رفته روی قیمتم. موها و صورتم را خوب کشیده بود و به گردن که رسیده بود متاعش دیگر روی بدنش کار نمیکرد. عوضش کرد و جنس جدید یادش انداخت باید خلاق باشد و گه بزند به سر و ریخت و عاقبت نقاشی اش. به خاطر همین از گردن به پایین شُره کرده ام و تبدیل به گلدانی شده ام که چند کبوتر دارند برگ هایم را میخورند. هیچ وقت نفهمیدم از کی این گوساله ها دیگر نخواستند نقاش کلاسیک باشند. یکی مثل مونالیزا یک عمر دست روی دست گذاشته و سر جایش نشسته یا حداقل مثل شام آخر چهار نفر دو هم جمع شده اند و از تنهایی نمیپوسند. ولی از وقتی این ها آمدند زندگی به ما نقاشی ها زهر شده. خیلی باید بدبخت باشی که تابلوی “پسر انسان” باشی و یک عمر جلوی دیدت را یک سیب گرفته باشد یا آن نقاش بی شرف تو را از پشت کشیده باشد. هر چند باید خدا را شکر کنیم جز نقاشی های پیکاسو نیستیم که پشت و جلویمان را یکی کند و شبیه سفره ماهی جلوی غریبه و آشنا و منتقد و مفسر پهن شده باشیم. نقاش ها فقط فکر خودشان هستند، همه شان هم یک روز میمیرند و تا قبل از مرگ با ذوق مدام نقاشی می کنند چون اعتقاد دارند آثارشان نمیمیرند. دقیقا هم مشکل ما آثار بدبختشان این است که نمیمیریم و باید تا پوسیدنمان همان شکلی که آنها تصمیم گرفته اند توی قابشان زندگی کنیم، که لطف مامور موزه فلش زدن دوربین عکاسی هم ممنوع شده تا بیشتر زنده بمانیم! کاش حداقل بوسه هایتان را گاهی بیاورید موزه، انتهای راهرو به سمت پله فرار ، پیش تابلویی که ۱۲۰ سال است نمیداند بیرون چه خبر است!
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
کتاب « اینجا بدون مرد» نوشته مونا زارع منتشر شد.
ویروسی مرموز در حال منقرض کردن مردهاست و دنیا به دست زنها افتاده. میترا، آیدا و شیرین، زنانی هستند که هنوز مردی در زندگیشان باقی مانده. آنها سعی میکنند مردهایشان را مانند کالایی لوکس و ممنوعه مخفی کنند.
#کتاب_ماه #اینجا_بدون_مرد
ویروسی مرموز در حال منقرض کردن مردهاست و دنیا به دست زنها افتاده. میترا، آیدا و شیرین، زنانی هستند که هنوز مردی در زندگیشان باقی مانده. آنها سعی میکنند مردهایشان را مانند کالایی لوکس و ممنوعه مخفی کنند.
#کتاب_ماه #اینجا_بدون_مرد
🔸کانال تلگرام پادکست شنود راه اندازی شد
روی لینک زیر کلیک کنید و عضو شوید.
«مونا زارع»
👇🏻👇🏻👇🏻
https://tttttt.me/shonoudpodcast
روی لینک زیر کلیک کنید و عضو شوید.
«مونا زارع»
👇🏻👇🏻👇🏻
https://tttttt.me/shonoudpodcast