اما با این رفتارش از آن روز دیگر بابا دستور داد روابطمان را با بازیگرها محدود کنیم. هر وقت هم دلمان هوای سینما را کرد بابا شلوارکش را میپوشد و توی خانه چرخ میزند. به هرحال از من گفتن محیط سینمای ایران بد چیزی است، مثل ما درگیرش نشوید و سعی کنید با آدم معمولیها بگردید.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
Forwarded from بی قانون
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ویژهنامه نوروزی بیقانون ۱۳۹۷ را از دکههای مطبوعاتی سراسر کشور بخواهید.
هر آنچه که برای خواندن، دیدن، فکر کردن و خندیدن لازم دارید
🔻🔻🔻
طرح جلد: بزرگمهر حسینپور
👇👇👇
@bighanooon
هر آنچه که برای خواندن، دیدن، فکر کردن و خندیدن لازم دارید
🔻🔻🔻
طرح جلد: بزرگمهر حسینپور
👇👇👇
@bighanooon
Forwarded from بی قانون
✅ همهاش فیلمه!
مونا زارع | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
اینهایی که فکر میکنند داستانهای طنز ما واقعی و برگرفته شده از زندگی خودمان است، نسل بعدی همانهایی هستند که وقتی سریال میدیدند، باور نمیکردند حمیده خیرآبادی و محمدعلی کشاورز واقعا با هم زن و شوهر نیستند و نیازی نیست برای آشتی بچههایشان توی سریال دعا کنند. قدیمها یک طلا خانم داشتیم که الان دور از جان بقیه دیگر پاهایش از کار افتاده و توی تختش با تلویزیونش زندگی میکند. اصلا پاهایش را سر همین تلویزیون از دست داد. یعنی دیدیم چند ماهی است از خانه نیامده بیرون و خبری ازش نیست. در خانهاش را شکستیم و دیدیم همه جا را بوی کثافت برداشته و خودش را با 30 کیلو وزن جلوی تلویزیون پیدا کردیم که داشت نمک پوست تخمههایی که خورده بود را توی دهانش خیس میکرد. وقتي چشمش به همسایهها و مامورهای آتشنشانی توی خانهاش که افتاد گفت: «بیزحمت اون پرده رو میکشید؟ نور افتاده توی تلویزیون» طلا خانم توی جوانیاش با تلویزیون آشنا شد. اولین بار خانه پدربزرگ من بود که تلویزیون را روشن کردند و طلا جیغ کشید و پرید توی اتاق و داد زد «چرا نمیگید یه مرد نامحرم یهو میاد تو خونهتون!» دو سه هفتهای طول کشید که ترسش بریزد و باور کند تلویزیون شیشه نشکن دارد و کسی نمیتواند از آن طرفش بپرد بیرون. آخر خود ما هم چیزی کم از طلا نداشتیم و تنها فرقمان همین بود که خیالمان راحت بود شیشه نشکن است. برای همين بابا میگفت لباس درست درمان بپوشید بنشینید جلوی تلویزیون و یک چیزی بیندازید روی سرتان. تا اینکه دایی نصرت از تهران آمد شهرمان و گفت این شیشههای تلویزیون یک طرفهاس و او ما را نمیبیند. دیگر خیالمان راحت شد که میتوانیم جلوی فردین با زیرشلواری بنشینیم و نیازی نیست مامان میوههای پوست کندهاش را به بازیگرهای فیلم هم تعارف کند. اما طلا خانم حرف دایی نصرت را باور نکرد و میگفت خودش دیده یکبار فخری خوروش برایش پشت چشم نازک کرده. چند سالی گذشت و طلا خانم میان سال شده بود که سریالهای بیشتری شروع شد و طلا، شوهرش را طلاق داد چون وقت شامش با پخش پدرسالار تداخل داشت. یکی دوتا بچه هم داشت که یکیشان تا سالها گم شده بود و بعدش فهمیدیم پشت یخچال قایم شده بود تا مادرش پیدایش کند که همان موقع شخصیت سریال محبوب طلا خانم شمشیر میخورد و از وسط نصف میشود و طلا دچار تشنج و افسردگی شدید بعدش میشود و کلا یادش میرود پسرش قایم شده بوده. تازه همین چند سال پیش بود که با سبیلهای سبز شده پشت لبش از پشت یخچال پیدایش کردیم. خدا را شکر از گونه سخت جانان هم هستند و با اینکه مگر برق برود که طلا مجبور شود غذایی بپزد تا بخورند، هنوز زنده ماندهاند. آن یکی دخترش هم چون به توجه مادر نیاز داشت رفت بازیگر شد بلکه مادرش توی قاب تلویزیون ببیندش و به لحاظ استعداد فقط توانست نقش یک نفر را بازی کند که دستشویی عمومی را قبل از مهناز افشار پر کرده است. طلا خانم چند باری برایمان شله زرد آورد دم خانه و گفت نذر کرده لعیا زنگنه توی در پناه تو بتواند باردار شود و دعا کنید این دو تا جوون زندگیشون از هم نپاشه. پیرتر که شد «آیفیلم» آمد و زندگی طلا خانم را خرابتر هم کرد. حق این زن نبود که توی ۶۰ سالگی دوباره امیدوار شود که شاید اینبار شخصیت سریالهایش سر عقل آمده باشند و از هم جدا نشوند و با بغض میآمد جلوی در خانهمان میگفت: «باز این پسره عقلش نرسید ماشینرو قبل سفر چک بکنه. باز ترمزش برید رفت تو کما! دعا کنید به هوش بیاد ایندفعه» تا اینکه همین «آیفیلم» زمین گیرش کرد و سر پیری دچار رقابت عشقی با زلیخا شده بود که تلویزیونش سوخت! وقتي پسرش پیدا شد اینطور نعره نکشید ولي این نعرهاش اهالی سر کوچه را هم جمع کرد جلوی خانهاش. فکر کردیم این ماجرا باعث میشود اعتیادش به تلویزیون کمتر شود که همان شب با واکرش در خانهمان را زد را گفت «میزنی شبکه سه امپراتور بادها داره؟!» نشست روي مبل جلوی تلویزیونمان و گفت به خاطر پوکی اسختوانش تا همینجایش هم که آمده سه تیکه استخوان شکسته و هر تکه هم ۱۵ سال طول میکشد تا جوش بخورد و بتواند از جایش بلند شود. همین شد که پولهایمان را روی هم گذاشتیم و برایش پروژکتور سه بعدی با پردهای اندازه دیوار خانهاش خریدیم که دست از سرمان بردارد و با پدیده گندهتری آشنا شود. به هرحال هر کسی یک سرنوشتی دارد و طلا خانم هم وقتی نشست جلوی پروژکتور و عینکش را زد و آن ابعاد جلویش روشن شد فکر کرد خودش توی سریال است و گفت: «دیدید گفتم واقعیه؟» و قلبش ایستاد و مُرد! انصافا هم وسط صحنه جنگ جومونگ خیلی با شکوه مُرد. به نظر من که حقش است توی قطعه هنرمندان دفنش کنند.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
مونا زارع | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
اینهایی که فکر میکنند داستانهای طنز ما واقعی و برگرفته شده از زندگی خودمان است، نسل بعدی همانهایی هستند که وقتی سریال میدیدند، باور نمیکردند حمیده خیرآبادی و محمدعلی کشاورز واقعا با هم زن و شوهر نیستند و نیازی نیست برای آشتی بچههایشان توی سریال دعا کنند. قدیمها یک طلا خانم داشتیم که الان دور از جان بقیه دیگر پاهایش از کار افتاده و توی تختش با تلویزیونش زندگی میکند. اصلا پاهایش را سر همین تلویزیون از دست داد. یعنی دیدیم چند ماهی است از خانه نیامده بیرون و خبری ازش نیست. در خانهاش را شکستیم و دیدیم همه جا را بوی کثافت برداشته و خودش را با 30 کیلو وزن جلوی تلویزیون پیدا کردیم که داشت نمک پوست تخمههایی که خورده بود را توی دهانش خیس میکرد. وقتي چشمش به همسایهها و مامورهای آتشنشانی توی خانهاش که افتاد گفت: «بیزحمت اون پرده رو میکشید؟ نور افتاده توی تلویزیون» طلا خانم توی جوانیاش با تلویزیون آشنا شد. اولین بار خانه پدربزرگ من بود که تلویزیون را روشن کردند و طلا جیغ کشید و پرید توی اتاق و داد زد «چرا نمیگید یه مرد نامحرم یهو میاد تو خونهتون!» دو سه هفتهای طول کشید که ترسش بریزد و باور کند تلویزیون شیشه نشکن دارد و کسی نمیتواند از آن طرفش بپرد بیرون. آخر خود ما هم چیزی کم از طلا نداشتیم و تنها فرقمان همین بود که خیالمان راحت بود شیشه نشکن است. برای همين بابا میگفت لباس درست درمان بپوشید بنشینید جلوی تلویزیون و یک چیزی بیندازید روی سرتان. تا اینکه دایی نصرت از تهران آمد شهرمان و گفت این شیشههای تلویزیون یک طرفهاس و او ما را نمیبیند. دیگر خیالمان راحت شد که میتوانیم جلوی فردین با زیرشلواری بنشینیم و نیازی نیست مامان میوههای پوست کندهاش را به بازیگرهای فیلم هم تعارف کند. اما طلا خانم حرف دایی نصرت را باور نکرد و میگفت خودش دیده یکبار فخری خوروش برایش پشت چشم نازک کرده. چند سالی گذشت و طلا خانم میان سال شده بود که سریالهای بیشتری شروع شد و طلا، شوهرش را طلاق داد چون وقت شامش با پخش پدرسالار تداخل داشت. یکی دوتا بچه هم داشت که یکیشان تا سالها گم شده بود و بعدش فهمیدیم پشت یخچال قایم شده بود تا مادرش پیدایش کند که همان موقع شخصیت سریال محبوب طلا خانم شمشیر میخورد و از وسط نصف میشود و طلا دچار تشنج و افسردگی شدید بعدش میشود و کلا یادش میرود پسرش قایم شده بوده. تازه همین چند سال پیش بود که با سبیلهای سبز شده پشت لبش از پشت یخچال پیدایش کردیم. خدا را شکر از گونه سخت جانان هم هستند و با اینکه مگر برق برود که طلا مجبور شود غذایی بپزد تا بخورند، هنوز زنده ماندهاند. آن یکی دخترش هم چون به توجه مادر نیاز داشت رفت بازیگر شد بلکه مادرش توی قاب تلویزیون ببیندش و به لحاظ استعداد فقط توانست نقش یک نفر را بازی کند که دستشویی عمومی را قبل از مهناز افشار پر کرده است. طلا خانم چند باری برایمان شله زرد آورد دم خانه و گفت نذر کرده لعیا زنگنه توی در پناه تو بتواند باردار شود و دعا کنید این دو تا جوون زندگیشون از هم نپاشه. پیرتر که شد «آیفیلم» آمد و زندگی طلا خانم را خرابتر هم کرد. حق این زن نبود که توی ۶۰ سالگی دوباره امیدوار شود که شاید اینبار شخصیت سریالهایش سر عقل آمده باشند و از هم جدا نشوند و با بغض میآمد جلوی در خانهمان میگفت: «باز این پسره عقلش نرسید ماشینرو قبل سفر چک بکنه. باز ترمزش برید رفت تو کما! دعا کنید به هوش بیاد ایندفعه» تا اینکه همین «آیفیلم» زمین گیرش کرد و سر پیری دچار رقابت عشقی با زلیخا شده بود که تلویزیونش سوخت! وقتي پسرش پیدا شد اینطور نعره نکشید ولي این نعرهاش اهالی سر کوچه را هم جمع کرد جلوی خانهاش. فکر کردیم این ماجرا باعث میشود اعتیادش به تلویزیون کمتر شود که همان شب با واکرش در خانهمان را زد را گفت «میزنی شبکه سه امپراتور بادها داره؟!» نشست روي مبل جلوی تلویزیونمان و گفت به خاطر پوکی اسختوانش تا همینجایش هم که آمده سه تیکه استخوان شکسته و هر تکه هم ۱۵ سال طول میکشد تا جوش بخورد و بتواند از جایش بلند شود. همین شد که پولهایمان را روی هم گذاشتیم و برایش پروژکتور سه بعدی با پردهای اندازه دیوار خانهاش خریدیم که دست از سرمان بردارد و با پدیده گندهتری آشنا شود. به هرحال هر کسی یک سرنوشتی دارد و طلا خانم هم وقتی نشست جلوی پروژکتور و عینکش را زد و آن ابعاد جلویش روشن شد فکر کرد خودش توی سریال است و گفت: «دیدید گفتم واقعیه؟» و قلبش ایستاد و مُرد! انصافا هم وسط صحنه جنگ جومونگ خیلی با شکوه مُرد. به نظر من که حقش است توی قطعه هنرمندان دفنش کنند.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
Forwarded from شهرونگ
صحنهآرایی چهارشنبهسوری
#مونا_زارع
ما خانواده ترسویی هستیم. بلندترین صدایی که شنیدیم صدای ترکیدن دانههای ذرت برای تبدیل به پف فیل بوده و خطرناکترین کاری هم که کردیم، خوردن ماست با ماهی بوده. برای همین است که همیشه یک هفته قبل از چهارشنبهسوری از میزان استرس، سیستم ایمنی بدنمان افت میکند و همه جایمان تبخال میزند. چون خاطره بدی داریم و هنوز نتوانستهایم از ذهنمان پاکش کنیم. چندسال پیش بود که آخر شب چهارشنبهسوری بابا صبر کرد همه جا آرام بگیرد و آشغالها را برد بیرون. در سطل آشغال توی پیاده رو را باز کرد و ناغافل یک زنبوری با فشفشه صورتی از بین آشغالها زد بیرون و توی فاصله پنجسانتی با دماغ بابا صدای پیس داد و ترکید. میدانم، صحنه وحشتناکیاست. برادر کوچکم هم سر همین لکنت گرفت. با اینکه آن لحظه اصلا توی محل اتفاق نبود و خوابیده بود اما اتفاق اثر خودش را رویش گذاشته بود. همین شد که برای سالهای بعد جلیقه ضدگلوله خریدیم و پنجرههای خانه را پتو زدیم که اگر ترکشی از سیگارتها از شیشه رد شد و پتو را سوزاند و به سمت قلبمان حرکت کرد، بتوانیم جان سالم به در ببریم. دایی بزرگه میگوید ما ترسوییم و چهارشنبهسوری فقط یک جشن است اما بابا اعتقاد دارد اینها بدشان نمیآید ما توی همچین مراسمی بمیریم که شب هفتمان بیفتد توی نوروز و حواس همه پرت شود تا اموالمان را بالا بکشند. درواقع ما اعتقاد داریم اینکه مردم دور یک آتیش برقصند و شادی کنند آنقدر مشکوک است که چیزی جز یک صحنهآرایی خطرناک نیست و دلیل خاصی پشتش است که هنوز نتوانستیم کشف کنیم. آن زنبوری صورتی هم کار خودشان بود که خوشبختانه بابا توانست با درایت و شجاعتش خنثی کند و ما خانواده مهم و تاثیرگذار هنوز زنده باشیم.
🔸 #مونا_زارع ● صفحه روزانه #شهرونگ (روزنامه شهروند) ● سه شنبه 22 اسفند 1396
👉 @shahrvang
#مونا_زارع
ما خانواده ترسویی هستیم. بلندترین صدایی که شنیدیم صدای ترکیدن دانههای ذرت برای تبدیل به پف فیل بوده و خطرناکترین کاری هم که کردیم، خوردن ماست با ماهی بوده. برای همین است که همیشه یک هفته قبل از چهارشنبهسوری از میزان استرس، سیستم ایمنی بدنمان افت میکند و همه جایمان تبخال میزند. چون خاطره بدی داریم و هنوز نتوانستهایم از ذهنمان پاکش کنیم. چندسال پیش بود که آخر شب چهارشنبهسوری بابا صبر کرد همه جا آرام بگیرد و آشغالها را برد بیرون. در سطل آشغال توی پیاده رو را باز کرد و ناغافل یک زنبوری با فشفشه صورتی از بین آشغالها زد بیرون و توی فاصله پنجسانتی با دماغ بابا صدای پیس داد و ترکید. میدانم، صحنه وحشتناکیاست. برادر کوچکم هم سر همین لکنت گرفت. با اینکه آن لحظه اصلا توی محل اتفاق نبود و خوابیده بود اما اتفاق اثر خودش را رویش گذاشته بود. همین شد که برای سالهای بعد جلیقه ضدگلوله خریدیم و پنجرههای خانه را پتو زدیم که اگر ترکشی از سیگارتها از شیشه رد شد و پتو را سوزاند و به سمت قلبمان حرکت کرد، بتوانیم جان سالم به در ببریم. دایی بزرگه میگوید ما ترسوییم و چهارشنبهسوری فقط یک جشن است اما بابا اعتقاد دارد اینها بدشان نمیآید ما توی همچین مراسمی بمیریم که شب هفتمان بیفتد توی نوروز و حواس همه پرت شود تا اموالمان را بالا بکشند. درواقع ما اعتقاد داریم اینکه مردم دور یک آتیش برقصند و شادی کنند آنقدر مشکوک است که چیزی جز یک صحنهآرایی خطرناک نیست و دلیل خاصی پشتش است که هنوز نتوانستیم کشف کنیم. آن زنبوری صورتی هم کار خودشان بود که خوشبختانه بابا توانست با درایت و شجاعتش خنثی کند و ما خانواده مهم و تاثیرگذار هنوز زنده باشیم.
🔸 #مونا_زارع ● صفحه روزانه #شهرونگ (روزنامه شهروند) ● سه شنبه 22 اسفند 1396
👉 @shahrvang
⏰ آخرین داستان ۹۶
مونا زارع | بی قانون
دایی بهروز هم ما را گیر آورده. همیشه آخر سال که میشود قفل میکند روی ما، بهانهاش هم این است که چون قُل مامان است، اگر ازش فاصله داشته باشد دلشوره میگیرد. هرچند چرت و پرت میگوید چون همه ما میدانیم دایی بهروز فقط زمانی یادش میافتد قُل دارد که قرض بالا بیاورد یا گندی بزند. وقتهایی كه یک جعبه نوشابه شیشهای از هایپری که تویش کار میکند برمیدارد و میآید خانهمان میفهمیم برنامههای جدیدش را برایمان چیده و دوباره زن سابقش را توی هایپر دیده و خریدهایش را تا یک ماه بعدش هم حساب کرده. دراز میکشد روی کاناپه بزرگ خانهمان و اولین شیشه را برای خودش باز میکند و دوباره شروع میشود. این بار یک جرعه از نوشابهاش را بالا کشید گفت: «چاق شده بود!» پنج 6 سالی هست که از زندایی فتانه جدا شده و رفته توی فروشگاه نزدیک خانهاش استخدام شده که حواسش بهش باشد. هرچند که فتانه دیگر خیلی بخواهد به دایی بهروز کراشی داشته باشد این است که به خاطر جابهجا کردن وسایلش تا پارکینگ پنج تومان انعام بگذارد کف دستش اما دایی هنوز امید دارد. یک جرعه دیگر از نوشابهاش را خورد و ادامه داد: «ولی نوک ابروهاشرو میبره بالا خوشم نمیاد!» با جفت انگشتانش ابروهای خودش را برد بالا تا نشانمان دهد چه شکلی شده که مامان از توی آشپزخانه گفت: «به تو چه! چیکارشی؟» دایی بدون اینکه به مامان نگاه کند از ته گلویش صدایی در آورد و گفت: «ساده نباش! قشنگ معلوم بود یجوری هنوز تو نخ منه که دو دقیقه دیگه نگاهم میکرد میگفت برگرد سر زندگیت بهروزم. رو ندادم بهش!» مامان از آشپزخانه آمد بیرون و یک نوشابه هم او برداشت و گفت: «مثلا چیکار کرد؟» دایی پوزخندی زد و گفت: «خریداشرو که گذاشتم صندوق عقب ماشینش یهو برام بوق زد در صندوقرو دوباره ببند، بازه! چقدر شما زنا سادهاید فکر میکنید ما نمیفهمیم این یعنی برگرد دو دقیقه بیشتر پیشم باش» گاهی فکر میکنم دایی بهروز برنامهاش این است که بالاخره یک روز گوشهای از خانه یا قسمتی از خودش را نشان میدهد و میگوید برای دوربین مخفی دست تکان بدهید و همهاش سرکاری بوده، وگرنه این حجم از حماقت توی رگ و ریشه ما بیسابقه است و دایی طوری از آن در خودش بیاطلاع است که گاهی آدم را به شک میاندازد اشکال از ماست یا او. 6 سال است که از فتانه جدا شده و پنج سال و دو ماه است که میخواهیم بهش بگوییم فتانه ازدواج کرده و هنوز نتوانستیم. اما مامان تصمیم گرفته بود اینبار به دایی بهروز حقیقت را بگوید و راحتش کند. دایی همانطور که دراز کشیده بود، جورابهایش را با انگشتان پایش در آورد و مامان گفت: «یه نوشابه دیگه بردار... همه یه نوشابه بردارن میخوایم حرف جدی بزنیم» همه از توی جعبه نوشابههایمان را برداشتیم و مامان ادامه داد: «تو هنوز فتانه رو دوست داری؟» دایی گوله جورابش را پرت کرد توی صورت من و گفت: «هه! معلومه که نه! اون آویزونه» آویزون از نظر دایی یعنی چون فتانه هر ماه یکبار مواد غذایی خانهاش به ناچار و طبیعتا تمام میشود و مجبور میشود بیاید دوباره خرید کند پس دوست دارد برگردد سر زندگیاش اما هم غرور خودش و هم غرور دایی ما اجازه نمیدهد این اتفاق بیفتد. مامان گفت: «خب پس چه بهتر! چون فتانه ازدواج کرده» دایی با شیشه نوشابه توی دستش قفل کرد و به مامان خیره ماند. نوشابهها تمام شد خیره ماند. ناهار را خوردیم خیره ماند. بعد از ظهر خوابیدیم و چای و باقلوای بعدش را خوردیم، خیره ماند. من دو ماه بعدش دانشگاه قبول شدم و خیره ماند. خانه را بازسازی کردیم و هنوز خیره مانده بود که مامان زنگ زد فتانه بیاید خانهمان و دایی را از خشکی در بیاورد. نوشابه توی دست دایی کپک زده بود و هرچند هر روز با حوله خیس دایی را گردگیری میکردیم اما وقتی زیادی جابهجایش میکردی بویش میزد بالا. فتانه با فوکول طلایی رنگش آمد خانهمان و نشست جلوی دایی بهروز و گفت: «چت شده بهروز؟» دایی چشمش را هم نینداخت به فتانه که مثلا ندیدهاش و عضلههایش را تکانی داد و بلند شد و رفت توی دستشویی و گفت: «آبجی تا من برمیگردم ناهار رو بکش، عهه کاشیهای دستشویی رو کی عوض کردید؟» فتانه سری تکان داد و اشک گوشه چشمش را پاک کرد و گفت: «خوب میشه انشاا...» و از خانه بیرون رفت. دایی در دستشویی را باز کرد و دید فتانه رفته و آمد بیرون و در حالیکه دستهایش را با لباسش پاک میکرد گفت: «حال کردید؟ بهترین سلاح بیتفاوتیه! داغون شد» با سرمان تاییدش کردیم و من به گوشههای خانه نگاه کردم و به هر طرفش که مشکوک بود چشمک ریزی زدم چون مطمئنم روزی دایی دوربین مخفیاش را میآورد و میفهمیم همه اینها فیلمش بوده.
مونا زارع | بی قانون
دایی بهروز هم ما را گیر آورده. همیشه آخر سال که میشود قفل میکند روی ما، بهانهاش هم این است که چون قُل مامان است، اگر ازش فاصله داشته باشد دلشوره میگیرد. هرچند چرت و پرت میگوید چون همه ما میدانیم دایی بهروز فقط زمانی یادش میافتد قُل دارد که قرض بالا بیاورد یا گندی بزند. وقتهایی كه یک جعبه نوشابه شیشهای از هایپری که تویش کار میکند برمیدارد و میآید خانهمان میفهمیم برنامههای جدیدش را برایمان چیده و دوباره زن سابقش را توی هایپر دیده و خریدهایش را تا یک ماه بعدش هم حساب کرده. دراز میکشد روی کاناپه بزرگ خانهمان و اولین شیشه را برای خودش باز میکند و دوباره شروع میشود. این بار یک جرعه از نوشابهاش را بالا کشید گفت: «چاق شده بود!» پنج 6 سالی هست که از زندایی فتانه جدا شده و رفته توی فروشگاه نزدیک خانهاش استخدام شده که حواسش بهش باشد. هرچند که فتانه دیگر خیلی بخواهد به دایی بهروز کراشی داشته باشد این است که به خاطر جابهجا کردن وسایلش تا پارکینگ پنج تومان انعام بگذارد کف دستش اما دایی هنوز امید دارد. یک جرعه دیگر از نوشابهاش را خورد و ادامه داد: «ولی نوک ابروهاشرو میبره بالا خوشم نمیاد!» با جفت انگشتانش ابروهای خودش را برد بالا تا نشانمان دهد چه شکلی شده که مامان از توی آشپزخانه گفت: «به تو چه! چیکارشی؟» دایی بدون اینکه به مامان نگاه کند از ته گلویش صدایی در آورد و گفت: «ساده نباش! قشنگ معلوم بود یجوری هنوز تو نخ منه که دو دقیقه دیگه نگاهم میکرد میگفت برگرد سر زندگیت بهروزم. رو ندادم بهش!» مامان از آشپزخانه آمد بیرون و یک نوشابه هم او برداشت و گفت: «مثلا چیکار کرد؟» دایی پوزخندی زد و گفت: «خریداشرو که گذاشتم صندوق عقب ماشینش یهو برام بوق زد در صندوقرو دوباره ببند، بازه! چقدر شما زنا سادهاید فکر میکنید ما نمیفهمیم این یعنی برگرد دو دقیقه بیشتر پیشم باش» گاهی فکر میکنم دایی بهروز برنامهاش این است که بالاخره یک روز گوشهای از خانه یا قسمتی از خودش را نشان میدهد و میگوید برای دوربین مخفی دست تکان بدهید و همهاش سرکاری بوده، وگرنه این حجم از حماقت توی رگ و ریشه ما بیسابقه است و دایی طوری از آن در خودش بیاطلاع است که گاهی آدم را به شک میاندازد اشکال از ماست یا او. 6 سال است که از فتانه جدا شده و پنج سال و دو ماه است که میخواهیم بهش بگوییم فتانه ازدواج کرده و هنوز نتوانستیم. اما مامان تصمیم گرفته بود اینبار به دایی بهروز حقیقت را بگوید و راحتش کند. دایی همانطور که دراز کشیده بود، جورابهایش را با انگشتان پایش در آورد و مامان گفت: «یه نوشابه دیگه بردار... همه یه نوشابه بردارن میخوایم حرف جدی بزنیم» همه از توی جعبه نوشابههایمان را برداشتیم و مامان ادامه داد: «تو هنوز فتانه رو دوست داری؟» دایی گوله جورابش را پرت کرد توی صورت من و گفت: «هه! معلومه که نه! اون آویزونه» آویزون از نظر دایی یعنی چون فتانه هر ماه یکبار مواد غذایی خانهاش به ناچار و طبیعتا تمام میشود و مجبور میشود بیاید دوباره خرید کند پس دوست دارد برگردد سر زندگیاش اما هم غرور خودش و هم غرور دایی ما اجازه نمیدهد این اتفاق بیفتد. مامان گفت: «خب پس چه بهتر! چون فتانه ازدواج کرده» دایی با شیشه نوشابه توی دستش قفل کرد و به مامان خیره ماند. نوشابهها تمام شد خیره ماند. ناهار را خوردیم خیره ماند. بعد از ظهر خوابیدیم و چای و باقلوای بعدش را خوردیم، خیره ماند. من دو ماه بعدش دانشگاه قبول شدم و خیره ماند. خانه را بازسازی کردیم و هنوز خیره مانده بود که مامان زنگ زد فتانه بیاید خانهمان و دایی را از خشکی در بیاورد. نوشابه توی دست دایی کپک زده بود و هرچند هر روز با حوله خیس دایی را گردگیری میکردیم اما وقتی زیادی جابهجایش میکردی بویش میزد بالا. فتانه با فوکول طلایی رنگش آمد خانهمان و نشست جلوی دایی بهروز و گفت: «چت شده بهروز؟» دایی چشمش را هم نینداخت به فتانه که مثلا ندیدهاش و عضلههایش را تکانی داد و بلند شد و رفت توی دستشویی و گفت: «آبجی تا من برمیگردم ناهار رو بکش، عهه کاشیهای دستشویی رو کی عوض کردید؟» فتانه سری تکان داد و اشک گوشه چشمش را پاک کرد و گفت: «خوب میشه انشاا...» و از خانه بیرون رفت. دایی در دستشویی را باز کرد و دید فتانه رفته و آمد بیرون و در حالیکه دستهایش را با لباسش پاک میکرد گفت: «حال کردید؟ بهترین سلاح بیتفاوتیه! داغون شد» با سرمان تاییدش کردیم و من به گوشههای خانه نگاه کردم و به هر طرفش که مشکوک بود چشمک ریزی زدم چون مطمئنم روزی دایی دوربین مخفیاش را میآورد و میفهمیم همه اینها فیلمش بوده.
پیشنهاد جدی میکنم داستان سریالی و طنز «چرتوپیا» آخرین اثر آیدین سیار سریع رو هر روز در ایام عید از اپلیکیشن طاقچه بخونید.عالیه
https://taaghche.ir/book/30658/%DA%86%D8%B1%D8%AA%D9%88%D9%BE%DB%8C%D8%A7
https://taaghche.ir/book/30658/%DA%86%D8%B1%D8%AA%D9%88%D9%BE%DB%8C%D8%A7
«خوشگلا بیخود میکنن میرقصن»
مونا زارع| روزنامه #بی_قانون
توی چشمهایم نگاه کرد و گفت:«بگو من زیباترین آدمی هستم که تا امروز دیده شده!منم همینو گفتم باورم شد» آب دهانم را قورت دادم و گفتم:«همینجوری بگم؟!» با سرش تایید کرد و گفت:«آره دیگه.هر روز میری جلوی آینه اینو به خودت میگی» حقیقتا ضایع بود. کافی بود فقط یک بار برادرم مزدک من را توی این حالت ببیند که دارم قربان صدقه لب و لوچه خودم میروم. ما از این چیزها توی خانوادهمان نداریم. از اولش همهمان میدانستیم آدمهای به درد نخور و بدون جذابیتی هستیم و به قول مادرم همین که همه اعضای بدنمان را سرجایش داریم میتواند تنها ویژگی و امتیازمان باشد. هر چند برادرم مزدک همین را هم ندارد و دماغش آنقدر به دهانش نزدیک شده که با ترکیب همدیگر یک عضو جدید و نادر را در چهرهش ساخته اند. در واقع زشت ترین آدمی است که به طول عمرم دیدهام و من هم اگر ریا نباشد خواهر دو قلوی مزدک هستم. به خاطر همین است که اعتماد به نفس توی خانواده ما از ریشه بی معنی و بدون کاربرد است. نه تنها چیزی برای ارائه نداریم بلکه باید تا جایی که میتوانیم خودسانسوری هم داشته باشیم تا چهره بصری جامعه را بهم نریزیم. اما بعد از جلسه دوم مشاوره فهمیدم باید هر روز بروم جلوی آینه و به خودم بگویم من زیباترین دختری هستم که تا امروز دیده شده! این جمله فقط در صورتی صادق بود که من اولین زن خلق شده روی زمین بودم اما مشاورم طبق کلیشه های هر روزش از بین کرکرههای پنجره اتاقش بیرون را نگاه کرد و غافل از اینکه این حرکت برای کاراگاههاست نه مشاورها گفت:«کاری که بهت میگم بکن تا جلسه بعد» وقتی برگشتم خانه، طبق معمول بوی کاغذ سوخته از اتاقش می آمد. من و مزدک عادت داریم عکس خوشگلهای سینما و تبلیغات را میسوزانیم یا با روزنامههایشان شیشه پاک میکنیم و میگذاریم کف قفس پرندهمان و توی صفحههایشان هم فحش مینویسیم. به قول بابا اینطوری هم عقدهای نمیشویم، هم میفهمیم ظاهر زیبا فناپذیر است اما سیرت زیبا به هیچ وجه. که متاسفانه تا جایی که من از حرفهای مشاورم فهمیدم از قسمت دوم ماجرا که همان سیرت زیباست هم به ما چیزی نماسیده و چه بسا وضعیت در آن قسمتمان حادتر است. درِ اتاق مزدک را باز کردم و دیدم عکس مصطفی زمانی دارد توی دستش ته میگیرد. گفتم:«اینو کاریش نداشته باش بابا، تو همه فیلماش خدا زدتش» مزدک عکس را از پنجره بیرون انداخت و گفت:«باز رفتی عین این دختر پوست نازکا مشاوره؟» در اتاقش را بستم و داد زدم «چیه مگه؟!» سرش را از اتاقش بیرون آورد و گفت:«صد بار گفتم بهت اونجای جای بچه قرتیاست. میری عین کروکودیل میشینی وسطشون خودتو میبازی اصلا» من و مزدک تا چند سال اول زندگی مان فقط پدر و مادرمان را میدیدم و فکر میکردیم اوضاع طبیعی است. بعدش با آینه آشنا شدیم و خودمان را که دیدیم فقط مزدک به مامانم گفت احساس میکند همه اعضای بدنش را در جای درستش نگذاشته اند. اما وقتی رفتیم مدرسه و بچهها اصرار میکردند که ماسک روی صورتمان است و این قیافه خودمان نیست دیگر احساس کردیم باید برویم مشاوره. مزدک راست میگفت. آن زمان ها وقتی میرفتی مشاوره چهار نفر آدم بی اعصاب و دست بسته و سوتغذیه ای میدیدی و خدا را هم شکر میکردی مشکلت فقط قیافه ات است. اما جدیدا مزدک دیگر مشاوره نمی آید چون یک مشت خوشگل و پوست کالباسی با کفش و ساعت های لاکچریشان می آیند ویزیت و در حالیکه نخودی اشک میریزند میگویند مشکلشان این است که دیگر با چیزی آنطور عمیق خوشحال نمی شوند. ایستادم جلوی آینه اتاق که مزدک گفت:«باورت میشه ۴۵کا فالوئر توی یه روز؟!» موبایلش را از دستش کشیدم و داد زدم:«چطور روت میشه قیافه گرازتو بذاری توی اینترنت!» مزدک آمد کنارم جلوی آینه ایستاد و عضله بازویش را سفت کرد تا هیکلش سینه کفتری شود و گفت:«همین دیگه. ملت عاشق تفاوت هام شدن. فکر میکنن فیلتره! بدو با هم یه عکس بذاریم بترکه. تو دیگه خیلی زشتی عالی میشه» واقعیتش من و مزدک توی کل عمرمان دو تا رفیق بیشتر نداشتیم که یکیاش خودمان بودیم برای همدیگر و آن یکیاش هم بهروز بود که ما را هر چند وقت یبار دعوت می کرد خانهاش و بعدها فهمیدیم در واقع نوعی تنبیه برای بچه هایش بوده و بهشان میگفته اینها چون به حرف پدر مادرشان گوش نکردهاند و اتاقشان مرتب نبوده و خودشان خوب نمیشستند این شکلی شدهاند. اما هیچ وقت فکر نمیکردم روزی یک میلیون نفر فالوور منتظر باشند من را در حالتهای مختلف زشتیام ببینند و با مزدک تبلیغ اکستنشن و قلیون سرا و دامپزشکی بکنیم و با پولش برویم کانادا، خواننده محبوبمان را پیدا کنیم و پکیج خودش و خانه اش را درجا بخریم و ببندیمش به صندلی روبروی آینه تا روزی صد و پنجاه بار جلوی آینه بگوید:« من بیجا بکنم بگم فقط خوشگلا باید برقصن!»ا
مونا زارع| روزنامه #بی_قانون
توی چشمهایم نگاه کرد و گفت:«بگو من زیباترین آدمی هستم که تا امروز دیده شده!منم همینو گفتم باورم شد» آب دهانم را قورت دادم و گفتم:«همینجوری بگم؟!» با سرش تایید کرد و گفت:«آره دیگه.هر روز میری جلوی آینه اینو به خودت میگی» حقیقتا ضایع بود. کافی بود فقط یک بار برادرم مزدک من را توی این حالت ببیند که دارم قربان صدقه لب و لوچه خودم میروم. ما از این چیزها توی خانوادهمان نداریم. از اولش همهمان میدانستیم آدمهای به درد نخور و بدون جذابیتی هستیم و به قول مادرم همین که همه اعضای بدنمان را سرجایش داریم میتواند تنها ویژگی و امتیازمان باشد. هر چند برادرم مزدک همین را هم ندارد و دماغش آنقدر به دهانش نزدیک شده که با ترکیب همدیگر یک عضو جدید و نادر را در چهرهش ساخته اند. در واقع زشت ترین آدمی است که به طول عمرم دیدهام و من هم اگر ریا نباشد خواهر دو قلوی مزدک هستم. به خاطر همین است که اعتماد به نفس توی خانواده ما از ریشه بی معنی و بدون کاربرد است. نه تنها چیزی برای ارائه نداریم بلکه باید تا جایی که میتوانیم خودسانسوری هم داشته باشیم تا چهره بصری جامعه را بهم نریزیم. اما بعد از جلسه دوم مشاوره فهمیدم باید هر روز بروم جلوی آینه و به خودم بگویم من زیباترین دختری هستم که تا امروز دیده شده! این جمله فقط در صورتی صادق بود که من اولین زن خلق شده روی زمین بودم اما مشاورم طبق کلیشه های هر روزش از بین کرکرههای پنجره اتاقش بیرون را نگاه کرد و غافل از اینکه این حرکت برای کاراگاههاست نه مشاورها گفت:«کاری که بهت میگم بکن تا جلسه بعد» وقتی برگشتم خانه، طبق معمول بوی کاغذ سوخته از اتاقش می آمد. من و مزدک عادت داریم عکس خوشگلهای سینما و تبلیغات را میسوزانیم یا با روزنامههایشان شیشه پاک میکنیم و میگذاریم کف قفس پرندهمان و توی صفحههایشان هم فحش مینویسیم. به قول بابا اینطوری هم عقدهای نمیشویم، هم میفهمیم ظاهر زیبا فناپذیر است اما سیرت زیبا به هیچ وجه. که متاسفانه تا جایی که من از حرفهای مشاورم فهمیدم از قسمت دوم ماجرا که همان سیرت زیباست هم به ما چیزی نماسیده و چه بسا وضعیت در آن قسمتمان حادتر است. درِ اتاق مزدک را باز کردم و دیدم عکس مصطفی زمانی دارد توی دستش ته میگیرد. گفتم:«اینو کاریش نداشته باش بابا، تو همه فیلماش خدا زدتش» مزدک عکس را از پنجره بیرون انداخت و گفت:«باز رفتی عین این دختر پوست نازکا مشاوره؟» در اتاقش را بستم و داد زدم «چیه مگه؟!» سرش را از اتاقش بیرون آورد و گفت:«صد بار گفتم بهت اونجای جای بچه قرتیاست. میری عین کروکودیل میشینی وسطشون خودتو میبازی اصلا» من و مزدک تا چند سال اول زندگی مان فقط پدر و مادرمان را میدیدم و فکر میکردیم اوضاع طبیعی است. بعدش با آینه آشنا شدیم و خودمان را که دیدیم فقط مزدک به مامانم گفت احساس میکند همه اعضای بدنش را در جای درستش نگذاشته اند. اما وقتی رفتیم مدرسه و بچهها اصرار میکردند که ماسک روی صورتمان است و این قیافه خودمان نیست دیگر احساس کردیم باید برویم مشاوره. مزدک راست میگفت. آن زمان ها وقتی میرفتی مشاوره چهار نفر آدم بی اعصاب و دست بسته و سوتغذیه ای میدیدی و خدا را هم شکر میکردی مشکلت فقط قیافه ات است. اما جدیدا مزدک دیگر مشاوره نمی آید چون یک مشت خوشگل و پوست کالباسی با کفش و ساعت های لاکچریشان می آیند ویزیت و در حالیکه نخودی اشک میریزند میگویند مشکلشان این است که دیگر با چیزی آنطور عمیق خوشحال نمی شوند. ایستادم جلوی آینه اتاق که مزدک گفت:«باورت میشه ۴۵کا فالوئر توی یه روز؟!» موبایلش را از دستش کشیدم و داد زدم:«چطور روت میشه قیافه گرازتو بذاری توی اینترنت!» مزدک آمد کنارم جلوی آینه ایستاد و عضله بازویش را سفت کرد تا هیکلش سینه کفتری شود و گفت:«همین دیگه. ملت عاشق تفاوت هام شدن. فکر میکنن فیلتره! بدو با هم یه عکس بذاریم بترکه. تو دیگه خیلی زشتی عالی میشه» واقعیتش من و مزدک توی کل عمرمان دو تا رفیق بیشتر نداشتیم که یکیاش خودمان بودیم برای همدیگر و آن یکیاش هم بهروز بود که ما را هر چند وقت یبار دعوت می کرد خانهاش و بعدها فهمیدیم در واقع نوعی تنبیه برای بچه هایش بوده و بهشان میگفته اینها چون به حرف پدر مادرشان گوش نکردهاند و اتاقشان مرتب نبوده و خودشان خوب نمیشستند این شکلی شدهاند. اما هیچ وقت فکر نمیکردم روزی یک میلیون نفر فالوور منتظر باشند من را در حالتهای مختلف زشتیام ببینند و با مزدک تبلیغ اکستنشن و قلیون سرا و دامپزشکی بکنیم و با پولش برویم کانادا، خواننده محبوبمان را پیدا کنیم و پکیج خودش و خانه اش را درجا بخریم و ببندیمش به صندلی روبروی آینه تا روزی صد و پنجاه بار جلوی آینه بگوید:« من بیجا بکنم بگم فقط خوشگلا باید برقصن!»ا
« تو برگی و مامانت ریشه؟!»
مونا زارع | بی قانون
چشم حسود دور ولی همسر من به معنای واقعی آدم فرهیختهای است. فرهیخته و البته روشن فکر. همین الان که دارم از توی آشپزخانه نگاهش میکنم حجم فرهیختگیاش میتواند کورم کند و برای همین است که زیاد رویش دقیق نمیشوم چون خیره شدن به آبتین، آدم را یکجورهایی منقلب میکند. بله، حتی صدا کردنش هم. هربار که میخواهم اسمش را صدا کنم احساس میکنم باید سر و وضعم مناسب باشد و یکی از دستهایم را هم بیاورم بالا و صدایم را کش بدهم و بگویم «آبتین بیا ناهار!» آبتین هم چون فرهیخته است، معمولا میل ندارد و نهایتش کمی سالاد با روغن زیتون میخورد و سیگاری میگیراند. من هم اول فکر میکردم سیگار را میکشند اما آبتین در حالی که داشت دود سیگارش را بیرون میداد گفت «اگر چهارتا کتاب خونده بودی میفهمیدی آدم حسابیا همشون توی رمانها سیگار رو میگیرانند، نمیکشند!» دیگر آخر هفتهها که بخواهیم خودمان را از قید و بندها رها کنیم میرویم سوشیبار و آبتین مقداری ماهی خام میخورد و درباره فلسفه یک ماهی که آیا پختگی و خامی قبل از مرگ معنادار است یا پس از مرگ و چرا چنین شتابان در تور میلغزند و اینگونه ساکن در ظرف سکني گزیدهاند بحث و تبادل نظر میکنیم. نه اینکه از اولش اینطوری بوده باشیم. آن زمانها که من زن آبتین شدم، اسمش مونس آقا بود. وقتی همسایهمان شدند تا 18 سالگیاش من فکر میکردم دختر است و آن قسمت آقای آخر اسمش هم به خاطر سبیلهای پرپشتش است و مسخرهاش میکنند. اما وقتی فهمیدم مونس آقا پسر است گفتم به احترام 10 ، 15 سال خاله بازیمان بهتر است من را برای زن زندگیاش انتخاب کند و ما دور دوم خاله بازیمان را به شکل رسمی و با اجازه بزرگترها آغاز کردیم. اما شبی که من و مونس آقا ماشینمان خراب شد و توی خیابان گیر کرده بودیم، دیدیم انتهای خیابان چراغی روشن است. همه جا تاریک بود و سر در ساختمان را ندیدیم و رفتیم داخل. نور کمی همه جا را گرفته بود و یکی دو تا پا را لگد کردیم و مونس آقا گفت: «کسی سیم بکسل نداره؟» همه ساکت شدند و یک نفر از آن ته سالن داد زد: «دقیقا همینه! این آرت ورکای امروز رو باید بست به سیم بکسل بکشی از شهر بیرون!» همه دست زدند و مونس آقا دوباره گفت: «داداشیا میگم باتری سوزونده مثل اینکه» دوباره دست زدند و یک نفر دستش را انداخت روی شانههای مونس آقا و گفت: «دقیقا همه آرتیستا باتری سوزوندن! جسارتت ستودنیه» همین شد که دعوتمان کردند به قهوه و فهمیدیم وسط یک گالری هنرهای مدرن ایستادهایم و مونس آقا قهوه را که پایین داد و از گالری بیرون آمدیم، توی راه برگشت به خانه اسمش شد آبتین! از آن روز به بعد شد که شوهرم فهمید مسیر زندگیاش همیشه رو به فرهیختگی متمایل بوده اما تمرکز کافی روی خودش نداشته. اوایلش اینطور شروع شده بود که به نقطهها زیاد خیره میشد. یک آبکش هم جلویش میگذاشتم نیم ساعتی خیرهاش میشد و بعدش نگاهش را از آبکش میرساند به آسمان و نیم ساعت بعد این نگاه نافذ کِش میآمد روی پایه مبلی که من رویش نشسته بودم و بعدش آهی میکشید و سیگاری میگیراند. چند وقتی که گذشت به حرف هم افتاد و همان آبکش را که میدید درباره چینش سوراخهایش حرف میزد و میگفت اینکه برنج را بریزی تویش و تو برای این برنج تعیین کنی که از این سوراخ رد شود یا نه یعنی انسان به مرز خودخواهی رسیده است. وقتی این را میگفت از فرط عمق شوهرم چنان لرزهای به اندامم مینشست که کل برنج را میریختم دور و دوباره دو تا قهوه میجوشاندیم و تلخ قورت میدادیم پایین. برای همین است که میگویم چشم حسود دور، چون آبتین فقط یک شوهر نیست، کلاس فلسفه و هنر مدرن است. همین امروز یک لاستیک پنچر توی خیابان دیده بود و آورد خانه و آویزانش کردیم بالای میز ناهارخوری. آنقدر به قول آبتین آوانگارد شده که گفت برو دو تا آیس اسپرسو درست کن بنشینیم زیرش بخوریم. در حالیکه داشتم نگاه خیرهاش از پشت عینک درشتش را نگاه میکردم گفتم: «آبتین بچهدار شیم». سرش را بالا آورد و گفت: «ساخت موجودی بدون درخواستی از جانب خودش و باد شدن زن زیبایی مثل تو...اوف! اسفناک». گفتم: «نه بابا! بچه خوبه دیگه» چشمهایش را بست و گفت: «اسیری که بندهایش از بند نافش درون تو آغاز میشه. هولناکه». لیوان اسپرسو را کوبیدم زمین و گفتم: «پس خودت دهن مامانت رو ببند هر روز سرکوفت نزنه». سرش را آورد بالا و صورتش ورم کرد و داد زد: «مادر نزاییده کسی بخواد دهن مامان منرو ببنده. فهمیدی یا بفهمونم بهت زبون دراز؟!» گفتم: «زبون من دراز نیست، زبون مامانت تیغ داره» اسپرسو را برداشت و پاشید زمین و گفت: «صداترو بیار پایین ضعیفه. برو قلاب بافیترو بکن. شاخ شده واسه من! تیغ زبونش هم تاج سر جفتمونه! بگو چشم».👇🏻👇🏻
مونا زارع | بی قانون
چشم حسود دور ولی همسر من به معنای واقعی آدم فرهیختهای است. فرهیخته و البته روشن فکر. همین الان که دارم از توی آشپزخانه نگاهش میکنم حجم فرهیختگیاش میتواند کورم کند و برای همین است که زیاد رویش دقیق نمیشوم چون خیره شدن به آبتین، آدم را یکجورهایی منقلب میکند. بله، حتی صدا کردنش هم. هربار که میخواهم اسمش را صدا کنم احساس میکنم باید سر و وضعم مناسب باشد و یکی از دستهایم را هم بیاورم بالا و صدایم را کش بدهم و بگویم «آبتین بیا ناهار!» آبتین هم چون فرهیخته است، معمولا میل ندارد و نهایتش کمی سالاد با روغن زیتون میخورد و سیگاری میگیراند. من هم اول فکر میکردم سیگار را میکشند اما آبتین در حالی که داشت دود سیگارش را بیرون میداد گفت «اگر چهارتا کتاب خونده بودی میفهمیدی آدم حسابیا همشون توی رمانها سیگار رو میگیرانند، نمیکشند!» دیگر آخر هفتهها که بخواهیم خودمان را از قید و بندها رها کنیم میرویم سوشیبار و آبتین مقداری ماهی خام میخورد و درباره فلسفه یک ماهی که آیا پختگی و خامی قبل از مرگ معنادار است یا پس از مرگ و چرا چنین شتابان در تور میلغزند و اینگونه ساکن در ظرف سکني گزیدهاند بحث و تبادل نظر میکنیم. نه اینکه از اولش اینطوری بوده باشیم. آن زمانها که من زن آبتین شدم، اسمش مونس آقا بود. وقتی همسایهمان شدند تا 18 سالگیاش من فکر میکردم دختر است و آن قسمت آقای آخر اسمش هم به خاطر سبیلهای پرپشتش است و مسخرهاش میکنند. اما وقتی فهمیدم مونس آقا پسر است گفتم به احترام 10 ، 15 سال خاله بازیمان بهتر است من را برای زن زندگیاش انتخاب کند و ما دور دوم خاله بازیمان را به شکل رسمی و با اجازه بزرگترها آغاز کردیم. اما شبی که من و مونس آقا ماشینمان خراب شد و توی خیابان گیر کرده بودیم، دیدیم انتهای خیابان چراغی روشن است. همه جا تاریک بود و سر در ساختمان را ندیدیم و رفتیم داخل. نور کمی همه جا را گرفته بود و یکی دو تا پا را لگد کردیم و مونس آقا گفت: «کسی سیم بکسل نداره؟» همه ساکت شدند و یک نفر از آن ته سالن داد زد: «دقیقا همینه! این آرت ورکای امروز رو باید بست به سیم بکسل بکشی از شهر بیرون!» همه دست زدند و مونس آقا دوباره گفت: «داداشیا میگم باتری سوزونده مثل اینکه» دوباره دست زدند و یک نفر دستش را انداخت روی شانههای مونس آقا و گفت: «دقیقا همه آرتیستا باتری سوزوندن! جسارتت ستودنیه» همین شد که دعوتمان کردند به قهوه و فهمیدیم وسط یک گالری هنرهای مدرن ایستادهایم و مونس آقا قهوه را که پایین داد و از گالری بیرون آمدیم، توی راه برگشت به خانه اسمش شد آبتین! از آن روز به بعد شد که شوهرم فهمید مسیر زندگیاش همیشه رو به فرهیختگی متمایل بوده اما تمرکز کافی روی خودش نداشته. اوایلش اینطور شروع شده بود که به نقطهها زیاد خیره میشد. یک آبکش هم جلویش میگذاشتم نیم ساعتی خیرهاش میشد و بعدش نگاهش را از آبکش میرساند به آسمان و نیم ساعت بعد این نگاه نافذ کِش میآمد روی پایه مبلی که من رویش نشسته بودم و بعدش آهی میکشید و سیگاری میگیراند. چند وقتی که گذشت به حرف هم افتاد و همان آبکش را که میدید درباره چینش سوراخهایش حرف میزد و میگفت اینکه برنج را بریزی تویش و تو برای این برنج تعیین کنی که از این سوراخ رد شود یا نه یعنی انسان به مرز خودخواهی رسیده است. وقتی این را میگفت از فرط عمق شوهرم چنان لرزهای به اندامم مینشست که کل برنج را میریختم دور و دوباره دو تا قهوه میجوشاندیم و تلخ قورت میدادیم پایین. برای همین است که میگویم چشم حسود دور، چون آبتین فقط یک شوهر نیست، کلاس فلسفه و هنر مدرن است. همین امروز یک لاستیک پنچر توی خیابان دیده بود و آورد خانه و آویزانش کردیم بالای میز ناهارخوری. آنقدر به قول آبتین آوانگارد شده که گفت برو دو تا آیس اسپرسو درست کن بنشینیم زیرش بخوریم. در حالیکه داشتم نگاه خیرهاش از پشت عینک درشتش را نگاه میکردم گفتم: «آبتین بچهدار شیم». سرش را بالا آورد و گفت: «ساخت موجودی بدون درخواستی از جانب خودش و باد شدن زن زیبایی مثل تو...اوف! اسفناک». گفتم: «نه بابا! بچه خوبه دیگه» چشمهایش را بست و گفت: «اسیری که بندهایش از بند نافش درون تو آغاز میشه. هولناکه». لیوان اسپرسو را کوبیدم زمین و گفتم: «پس خودت دهن مامانت رو ببند هر روز سرکوفت نزنه». سرش را آورد بالا و صورتش ورم کرد و داد زد: «مادر نزاییده کسی بخواد دهن مامان منرو ببنده. فهمیدی یا بفهمونم بهت زبون دراز؟!» گفتم: «زبون من دراز نیست، زبون مامانت تیغ داره» اسپرسو را برداشت و پاشید زمین و گفت: «صداترو بیار پایین ضعیفه. برو قلاب بافیترو بکن. شاخ شده واسه من! تیغ زبونش هم تاج سر جفتمونه! بگو چشم».👇🏻👇🏻
یعنی میخواهم بگویم شما وسط موزه هنرهای مدرن نیویورک یا سازمان ملل هم زندگی بکنید، زن خود افلاطون و دالاییلاما هم که باشید از مادرشان که حرف بیاید وسط، طوری رویشان حساسند که اوضاع برمیگردد به تاریخ قرون وسطی که سلطان قلبهایشان فقط مادر! مونس آقا که دیگر جای خود دارد!
Forwarded from بی قانون
✅ بی لیاقتا
مونا زارع | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
بحث لیاقت شد، در کمال شگفتی هیچ جایی صدا قطع نشد! همین سپهر را میگویم. حرف از لیاقتهایش که میشود، هیچچیز و هیچکس ظرفیتش را ندارد. با ۱۵۹ سانت قد از سر همه زیادی است و پشت پلکهایش به طرز طلبکارانهای همیشه نازک و در حال قمزه ریختن است. یعنی اگر یک خلاصه گزارش از حرفهای روزمرهاش تهیه کنم، میفهمیم مادرش هم لیاقت نداشته همچین گل پسری را حامله شود. سپهر را از ۲۸ سالگیاش میشناسم و کاری ندارم که الان ۲۸ سال و دو ماهش است اما شناختم عمیق بوده. اولینباری که وارد کلاس زبان شدم، دیدمش. پشت سرم نشسته بود و تلاش میکرد پاهایش را به پشت صندلی من برساند و به آن تکیه دهد. با خودکارش زد به شانهام و گفت: «کلیپسترو میکشی پایینتر؟ تخته رو نمیبینم». خب راستش را بخواهید من از آنهایی هستم که زیباییهایم را بر داناییام ترجیح میدهم و برایم مهم نیست پسری با قد و قواره سپهر بخواهد دستم بیندازد چون همین کلیپس که مسخرهاش میکرد، چهار روز بعد شد حلقه دام بلا و گرفتارم شد. سعی میکرد زمانهایی که گفتوگوی انگلیسی داشتیم، صندلیاش را بکشد جلوی من. اوایلش سعی میکردیم انگلیسی گفتوگو کنیم اما از آنجایی که نهایتا میتوانستیم در حد« I go to school by bus »درباره خودمان به همدیگر اطلاعرسانی کنیم، تصمیم گرفتیم همان فارسی حرف بزنیم با لهجه انگلیسی. اینطوری برای همه بهتر است. نه تنها همه فهمتر میشود بلکه کلاس خودمان را هم حفظ ميکردیم. سپهر روبهرویم مینشست و معمولا به یک نقطهای در گوشه اتاق نگاه میکرد و از خودش میگفت. اینهایی که درباره خودشان حرفهایی میزنند که خودشان هم باورش ندارند معمولا توی چشمهایت نگاه نمیکنند. اولین بار که سپهر آن نقطه را نگاه کرد، من هم گردنم را برگرداندم تا دیوار را ببینم و گفت: «گوش کردن به من لیاقت میخواد!». برگشتم و دوباره به سپهر نگاه کردم و ادامه داد: «حالا همه میگن من کوتاهم ولي آدم درازا لیاقتشرو ندارن چیزایی که من میبینم رو ببینن». گفتم: «خب دولا میشن میبینن!». سرش را بالاتر گرفت و یک نچ حوالهام کرد و گفت: «توی درکت نیست دیگه». در طول کلاس سپهر را میدیدم که گهگاهی همان نقطه را نگاه میکرد و روی لبش لبخندی میآمد. انگار که چیز جدیدی درباره خودش کشف کرده باشد. چند جلسه گذشته بود که من و سپهر امتحان میانترم را افتادیم. یا به قول سپهر «انداختنمون». سپهر اعتقاد دارد متاسفانه سیستم آموزشی کشور هنوز به سطحی نرسیده است که ظرفیتهای ما را بفهمد. توی حیاط آموزشگاه نشسته بودیم که میگفت هرکسی نمیتواند اینطور تمیز و غلیظ لهجه بریتیش را با فارسی ترکیب کند و تا به امروز فینگلیش گویشی نداشتیم و امروز به مدد ما نوآوران عرصه زبانشناسی داریم به آن میرسیم. اینطور که حرف میزد، خود من هم فکر میکردم لیاقت همچین آدم سنگین مغزی را ندارم. همان روز از آموزشگاه استعفا دادیم و گذاشتیم دلشان خوش باشد زبان یاد میگیرند. سپهر پیشنهاد داد برویم بستنی بخوریم و توی مسیر به این فکر کنیم که کجا میتواند در حد قد و قواره ما باشد و قدرمان را بدانند. شکلات روی بستنی قیفیام را لیس زدم و گفتم: «خارج!». دوباره به نقطهای نگاه کرد. برگشتم دیدم شاخه درخت پشت سرم است. گفت: «شک دارم. میترسم مثل یه مهاجر آسیایی از کشور جهان سوم باهام برخورد شه». بستنی دور دهانم را پاک کردم و گفتم: «خب همه اینارو هستی که! سیتیزن کانادا فرانسوی تباری مگه؟» قسمت نونی بستنی را تف کرد بیرون و ادامه داد: «کانادا از خداشم باشه من سیتیزنش باشم. پا نمیدم بهشون. فقط میدونم اینجا لیاقت منرو نداره. همین بستنی شاتوتی اگه زبون داشت، صد بار ازم تشکر کرده بود بابت ورودش به مجاری گوارشم». دهانم را کج کردم و گفتم: «دیگه داری شلوغش میکنیا! فکر کردی کی هستی بابا؟!» از جایش بلند شد و هنوز کلیپس من با اختلاف 10 سانت بالاتر از ایستاده تمام قدش بود. صدایش را توی گلویش پیچاند و داد زد: «سپهر صولت، با ۲۸ سال سن و مدرکهای رها شده ادبیات، گیاهان دارویی، عروسک گردانی و زمینشناسی با دو ترم کاردانی معرقکاری روی چوب و در نهایت دارای دیپلم کمکهای اولیه با تخصص بند آوردن خون مصدوم با دست» این آخرش را دیگر داشت گلو پاره میکرد که لقمه آخر بستنیام را خوردم و گفتم: «خب که چی؟ الان بستنی شاتوتی باید خوشحال باشه رفته توی روده یک ترم دویی معرق کاری؟» دستش را کوبید توی پیشانیاش و گفت: «نمیفهمی دیگه!
مونا زارع | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
بحث لیاقت شد، در کمال شگفتی هیچ جایی صدا قطع نشد! همین سپهر را میگویم. حرف از لیاقتهایش که میشود، هیچچیز و هیچکس ظرفیتش را ندارد. با ۱۵۹ سانت قد از سر همه زیادی است و پشت پلکهایش به طرز طلبکارانهای همیشه نازک و در حال قمزه ریختن است. یعنی اگر یک خلاصه گزارش از حرفهای روزمرهاش تهیه کنم، میفهمیم مادرش هم لیاقت نداشته همچین گل پسری را حامله شود. سپهر را از ۲۸ سالگیاش میشناسم و کاری ندارم که الان ۲۸ سال و دو ماهش است اما شناختم عمیق بوده. اولینباری که وارد کلاس زبان شدم، دیدمش. پشت سرم نشسته بود و تلاش میکرد پاهایش را به پشت صندلی من برساند و به آن تکیه دهد. با خودکارش زد به شانهام و گفت: «کلیپسترو میکشی پایینتر؟ تخته رو نمیبینم». خب راستش را بخواهید من از آنهایی هستم که زیباییهایم را بر داناییام ترجیح میدهم و برایم مهم نیست پسری با قد و قواره سپهر بخواهد دستم بیندازد چون همین کلیپس که مسخرهاش میکرد، چهار روز بعد شد حلقه دام بلا و گرفتارم شد. سعی میکرد زمانهایی که گفتوگوی انگلیسی داشتیم، صندلیاش را بکشد جلوی من. اوایلش سعی میکردیم انگلیسی گفتوگو کنیم اما از آنجایی که نهایتا میتوانستیم در حد« I go to school by bus »درباره خودمان به همدیگر اطلاعرسانی کنیم، تصمیم گرفتیم همان فارسی حرف بزنیم با لهجه انگلیسی. اینطوری برای همه بهتر است. نه تنها همه فهمتر میشود بلکه کلاس خودمان را هم حفظ ميکردیم. سپهر روبهرویم مینشست و معمولا به یک نقطهای در گوشه اتاق نگاه میکرد و از خودش میگفت. اینهایی که درباره خودشان حرفهایی میزنند که خودشان هم باورش ندارند معمولا توی چشمهایت نگاه نمیکنند. اولین بار که سپهر آن نقطه را نگاه کرد، من هم گردنم را برگرداندم تا دیوار را ببینم و گفت: «گوش کردن به من لیاقت میخواد!». برگشتم و دوباره به سپهر نگاه کردم و ادامه داد: «حالا همه میگن من کوتاهم ولي آدم درازا لیاقتشرو ندارن چیزایی که من میبینم رو ببینن». گفتم: «خب دولا میشن میبینن!». سرش را بالاتر گرفت و یک نچ حوالهام کرد و گفت: «توی درکت نیست دیگه». در طول کلاس سپهر را میدیدم که گهگاهی همان نقطه را نگاه میکرد و روی لبش لبخندی میآمد. انگار که چیز جدیدی درباره خودش کشف کرده باشد. چند جلسه گذشته بود که من و سپهر امتحان میانترم را افتادیم. یا به قول سپهر «انداختنمون». سپهر اعتقاد دارد متاسفانه سیستم آموزشی کشور هنوز به سطحی نرسیده است که ظرفیتهای ما را بفهمد. توی حیاط آموزشگاه نشسته بودیم که میگفت هرکسی نمیتواند اینطور تمیز و غلیظ لهجه بریتیش را با فارسی ترکیب کند و تا به امروز فینگلیش گویشی نداشتیم و امروز به مدد ما نوآوران عرصه زبانشناسی داریم به آن میرسیم. اینطور که حرف میزد، خود من هم فکر میکردم لیاقت همچین آدم سنگین مغزی را ندارم. همان روز از آموزشگاه استعفا دادیم و گذاشتیم دلشان خوش باشد زبان یاد میگیرند. سپهر پیشنهاد داد برویم بستنی بخوریم و توی مسیر به این فکر کنیم که کجا میتواند در حد قد و قواره ما باشد و قدرمان را بدانند. شکلات روی بستنی قیفیام را لیس زدم و گفتم: «خارج!». دوباره به نقطهای نگاه کرد. برگشتم دیدم شاخه درخت پشت سرم است. گفت: «شک دارم. میترسم مثل یه مهاجر آسیایی از کشور جهان سوم باهام برخورد شه». بستنی دور دهانم را پاک کردم و گفتم: «خب همه اینارو هستی که! سیتیزن کانادا فرانسوی تباری مگه؟» قسمت نونی بستنی را تف کرد بیرون و ادامه داد: «کانادا از خداشم باشه من سیتیزنش باشم. پا نمیدم بهشون. فقط میدونم اینجا لیاقت منرو نداره. همین بستنی شاتوتی اگه زبون داشت، صد بار ازم تشکر کرده بود بابت ورودش به مجاری گوارشم». دهانم را کج کردم و گفتم: «دیگه داری شلوغش میکنیا! فکر کردی کی هستی بابا؟!» از جایش بلند شد و هنوز کلیپس من با اختلاف 10 سانت بالاتر از ایستاده تمام قدش بود. صدایش را توی گلویش پیچاند و داد زد: «سپهر صولت، با ۲۸ سال سن و مدرکهای رها شده ادبیات، گیاهان دارویی، عروسک گردانی و زمینشناسی با دو ترم کاردانی معرقکاری روی چوب و در نهایت دارای دیپلم کمکهای اولیه با تخصص بند آوردن خون مصدوم با دست» این آخرش را دیگر داشت گلو پاره میکرد که لقمه آخر بستنیام را خوردم و گفتم: «خب که چی؟ الان بستنی شاتوتی باید خوشحال باشه رفته توی روده یک ترم دویی معرق کاری؟» دستش را کوبید توی پیشانیاش و گفت: «نمیفهمی دیگه!
ادامه👇🏻👇🏻
هیچکدومتون نمیفهمید. من دارم حروم میشم بینتون». سرم را تکان دادم و گفتم: «چون دیدی توی فیلما همه بچه باهوشا اسمشون سپهره دچار توهم شدی بدبخت. واقعا نمیفهممت!». چند لحظه خیرهام شد و انگار فکری به سرش زده باشد، پشت سرش را نشان داد و گفت: «یه نقطه غیر از چشم من رو پیدا کن. همینطور خیره شو راجع به خودت حرف بزن!». به لوله گاز کشیده شده روی دیوار خیره شدم و گفتم: «میدونی چیه؟! من از اون دخترام که هرکسی لیاقت نداره شام دعوتم کنه!». کم کم داشتم سپهر را میفهمیدم!
هیچکدومتون نمیفهمید. من دارم حروم میشم بینتون». سرم را تکان دادم و گفتم: «چون دیدی توی فیلما همه بچه باهوشا اسمشون سپهره دچار توهم شدی بدبخت. واقعا نمیفهممت!». چند لحظه خیرهام شد و انگار فکری به سرش زده باشد، پشت سرش را نشان داد و گفت: «یه نقطه غیر از چشم من رو پیدا کن. همینطور خیره شو راجع به خودت حرف بزن!». به لوله گاز کشیده شده روی دیوار خیره شدم و گفتم: «میدونی چیه؟! من از اون دخترام که هرکسی لیاقت نداره شام دعوتم کنه!». کم کم داشتم سپهر را میفهمیدم!
✅ قلههای پس از جدایی
مونا زارع | بی قانون
راستش را بخواهید وقتی از هم جدا شدیم، من رفتم خانه دایی محسن و در اتاق را روی خودم بستم و سه شبانه روز بیوقفه یا خودم را چنگ میزدم یا جای چنگها را میخاراندم و ضعف میکردم و میخوابیدم که توی این پروسه پنج کیلو هم چربی آب کردم. امیر هم مثل اینکه بعد از محضر رفته شاندیز باقالی پلو با گردن خورده و بعدش هم سر ماشین را به سمت ویلای عمویش توی فریدونکنار کج کرده و آخرین فیلمی که امروز ازش توی اینستاگرام دیدم این بود که با پسرعموهایش یک دمپایی لا انگشتی میانداختند توی دریا و مسابقه میدادند هرکه زودتر پیدایش کند، میتواند تا عصر روی کول بازندهها باشد. خودش را یکجوری عین دریا ندیدهها میانداخت توی آب و از هیجان نعره میکشید انگار دوران متاهلیاش حمام هم نمیتوانسته برود. من فقط گفته بودم خانه عموهایش نرویم و اگر هم رفتیم زرتی تا دریا دید، جلوی زن عمویش پشمهایش را نریزد بیرون و بپرد توی آب. همینها دو روز بعدش عکس را با عنوان گوله پشمی ناشناخته و یافت شده در دریای خزر میگذاشتند توی گروه فامیلی. حالا فکر کرده خیلی آزاد شده که توی عکس بعدیاش عین زیر انداز افتاده کف ساحل و شک ندارم تا دو روز بوی موکت نمدار هم میدهد. اینطور وقتها مردها میخواهند نشان بدهند خیلی بدون ما زنها بهشان خوش میگذرد و نبودنمان نه تنها اذیتشان نمیکند که باعث اضافه وزنشان هم میشود اما من میدانستم اینها مقطعی است و سه چهار روز بعد تازه دردش میزند بیرون. 10روزی که گذشت من توانستم از اتاق بیایم بیرون و دایی محسن گفت برویم پشت بام تا هوایی به سرم بخورد. اینطور وقتها که گند میزنم، میآیم خانه دایی محسن چون خودش توی زندگیاش گند زیاد بالا آورده و توی اینچنین موقعیتهایی جرات ندارد نصیحتت کند. رفتیم بالا پشت بام و دایی یک کاسه تخمه آورد تا بشکنیم و پوستش را تف کنیم توی هوا و کمی بهمان خوش بگذرد که زدم زیر گریه و با حالتی که میدانم خیلی زشت میشوم گفتم: «بمیرم یعنی الان امیر کجاست؟» دایی پوست تخمهاش را جلوی لبش نگه داشت و گفت: «ندیدی مگه؟! رفته مالدیو» موبایلم را از جیبم در آوردم و توی همان اولین عکس دیدمش که روی یک تیوپ نهنگ شکل نشسته و دیگر از موکتهایش خبری نیست و جایش یک گوزن بالدار که از سمت نافش دارد بال میزند به طرف کتفش خالکوبی شده. دایی پوست تخمه بعدیاش را با فاصلهای مویی از بغل صورتم فوت کرد و گفت: «یارو کلا تراشیده رفته بال گوزناشرو برنزه کنه. بعد تو هی چنگ بزن». لب و لوچهام آویزان شد و دوباره عکسش را نگاه کردم. یک لایه آب رفته بود زیر پوستش. یک مشت دیگر تخمه برداشتم و گفتم: «برم کیش پوزشرو بزنم؟» دایی به افق نگاه کرد و گفت: «دماغت! میخوای حالشرو بگیری فقط دماغترو عمل کن». همین شد که من به همراهی دایی عزیزم رفتم زیر تیغ جراحی و دماغم را تا جایی که فضا اجازه میداد کشیدم بالا. گچ صورتم را که باز کردم دایی محسن میگفت این امیر صد بار دیگر هم برود مالدیو همان خرس پشمالویی هست که بود اما تو انگار یک آدم دیگه شدهای. کف دستهایمان را زدیم بهم و عکس جدیدم را که لابهلای گلهای باغچه گردنم را خم کرده بودم، آپلود کردیم. تا صبح با دایی محسن تخمه شکستیم و برای هم ادای قیافه امیر را در میآوردیم که وقتی صورت جدیدم را دیده، چطور رفته نهنگ تیوپیاش را بغل کرده و تا صبح زار زده. اما صبح که با صدای امیر روی پیغامگیر تلفنمان بیدار شدیم ماجرا عوض شد. صدایش توی خانه میپیچید که میگفت: «دایی محسن مخلصیم! زنگ زدم بگم حلال کن». پریدم روی تلفن و برداشتم و گفتم: «پشیمون شدی حلالیت میخوای چرا دایی رو میندازی وسط؟» سرفهای کرد و گفت: «عه تویی گلی؟ ببین توام حلالم کن. این دکترا کارشون حساب کتاب نداره». گفتم: «دکتر چی؟» صدایش را صاف کرد و گفت: «پیکرتراشی دیگه. دارم میرم عمل پیکرتراشی و افزایش قد». امیر وقتی با من ازدواج کرد، طول ۱۶۰ در عرض ۲۶۰ بود. یک چیز نامتناسبی که زوایای کج و کوله بدنش را با گونیا و نقاله هم نمیتوانستی در بیاوری. یادم است بهخاطر همین زوایایش برای کت شلوار دامادیاش مجبور شدیم سه تا سرشانه بزنیم آنوقت حالا طوری پیکرش را تراشیده و سیکس پک پیوند زده که توی پیجش دایرکت را ممنوع کرده. من هم فردا صبح عازمم قله اورست که نوک قله سلفی بگیرم و زیرش بنویسم «قلههای مهمتری رو توی زندگیت فتح کن تا اینکه خودترو شبیه قله کنی!» و این چرخه پس از جدایی ما همینطور ادامه داشت تا یکیمان مرد و خلاص شدیم!
مونا زارع | بی قانون
راستش را بخواهید وقتی از هم جدا شدیم، من رفتم خانه دایی محسن و در اتاق را روی خودم بستم و سه شبانه روز بیوقفه یا خودم را چنگ میزدم یا جای چنگها را میخاراندم و ضعف میکردم و میخوابیدم که توی این پروسه پنج کیلو هم چربی آب کردم. امیر هم مثل اینکه بعد از محضر رفته شاندیز باقالی پلو با گردن خورده و بعدش هم سر ماشین را به سمت ویلای عمویش توی فریدونکنار کج کرده و آخرین فیلمی که امروز ازش توی اینستاگرام دیدم این بود که با پسرعموهایش یک دمپایی لا انگشتی میانداختند توی دریا و مسابقه میدادند هرکه زودتر پیدایش کند، میتواند تا عصر روی کول بازندهها باشد. خودش را یکجوری عین دریا ندیدهها میانداخت توی آب و از هیجان نعره میکشید انگار دوران متاهلیاش حمام هم نمیتوانسته برود. من فقط گفته بودم خانه عموهایش نرویم و اگر هم رفتیم زرتی تا دریا دید، جلوی زن عمویش پشمهایش را نریزد بیرون و بپرد توی آب. همینها دو روز بعدش عکس را با عنوان گوله پشمی ناشناخته و یافت شده در دریای خزر میگذاشتند توی گروه فامیلی. حالا فکر کرده خیلی آزاد شده که توی عکس بعدیاش عین زیر انداز افتاده کف ساحل و شک ندارم تا دو روز بوی موکت نمدار هم میدهد. اینطور وقتها مردها میخواهند نشان بدهند خیلی بدون ما زنها بهشان خوش میگذرد و نبودنمان نه تنها اذیتشان نمیکند که باعث اضافه وزنشان هم میشود اما من میدانستم اینها مقطعی است و سه چهار روز بعد تازه دردش میزند بیرون. 10روزی که گذشت من توانستم از اتاق بیایم بیرون و دایی محسن گفت برویم پشت بام تا هوایی به سرم بخورد. اینطور وقتها که گند میزنم، میآیم خانه دایی محسن چون خودش توی زندگیاش گند زیاد بالا آورده و توی اینچنین موقعیتهایی جرات ندارد نصیحتت کند. رفتیم بالا پشت بام و دایی یک کاسه تخمه آورد تا بشکنیم و پوستش را تف کنیم توی هوا و کمی بهمان خوش بگذرد که زدم زیر گریه و با حالتی که میدانم خیلی زشت میشوم گفتم: «بمیرم یعنی الان امیر کجاست؟» دایی پوست تخمهاش را جلوی لبش نگه داشت و گفت: «ندیدی مگه؟! رفته مالدیو» موبایلم را از جیبم در آوردم و توی همان اولین عکس دیدمش که روی یک تیوپ نهنگ شکل نشسته و دیگر از موکتهایش خبری نیست و جایش یک گوزن بالدار که از سمت نافش دارد بال میزند به طرف کتفش خالکوبی شده. دایی پوست تخمه بعدیاش را با فاصلهای مویی از بغل صورتم فوت کرد و گفت: «یارو کلا تراشیده رفته بال گوزناشرو برنزه کنه. بعد تو هی چنگ بزن». لب و لوچهام آویزان شد و دوباره عکسش را نگاه کردم. یک لایه آب رفته بود زیر پوستش. یک مشت دیگر تخمه برداشتم و گفتم: «برم کیش پوزشرو بزنم؟» دایی به افق نگاه کرد و گفت: «دماغت! میخوای حالشرو بگیری فقط دماغترو عمل کن». همین شد که من به همراهی دایی عزیزم رفتم زیر تیغ جراحی و دماغم را تا جایی که فضا اجازه میداد کشیدم بالا. گچ صورتم را که باز کردم دایی محسن میگفت این امیر صد بار دیگر هم برود مالدیو همان خرس پشمالویی هست که بود اما تو انگار یک آدم دیگه شدهای. کف دستهایمان را زدیم بهم و عکس جدیدم را که لابهلای گلهای باغچه گردنم را خم کرده بودم، آپلود کردیم. تا صبح با دایی محسن تخمه شکستیم و برای هم ادای قیافه امیر را در میآوردیم که وقتی صورت جدیدم را دیده، چطور رفته نهنگ تیوپیاش را بغل کرده و تا صبح زار زده. اما صبح که با صدای امیر روی پیغامگیر تلفنمان بیدار شدیم ماجرا عوض شد. صدایش توی خانه میپیچید که میگفت: «دایی محسن مخلصیم! زنگ زدم بگم حلال کن». پریدم روی تلفن و برداشتم و گفتم: «پشیمون شدی حلالیت میخوای چرا دایی رو میندازی وسط؟» سرفهای کرد و گفت: «عه تویی گلی؟ ببین توام حلالم کن. این دکترا کارشون حساب کتاب نداره». گفتم: «دکتر چی؟» صدایش را صاف کرد و گفت: «پیکرتراشی دیگه. دارم میرم عمل پیکرتراشی و افزایش قد». امیر وقتی با من ازدواج کرد، طول ۱۶۰ در عرض ۲۶۰ بود. یک چیز نامتناسبی که زوایای کج و کوله بدنش را با گونیا و نقاله هم نمیتوانستی در بیاوری. یادم است بهخاطر همین زوایایش برای کت شلوار دامادیاش مجبور شدیم سه تا سرشانه بزنیم آنوقت حالا طوری پیکرش را تراشیده و سیکس پک پیوند زده که توی پیجش دایرکت را ممنوع کرده. من هم فردا صبح عازمم قله اورست که نوک قله سلفی بگیرم و زیرش بنویسم «قلههای مهمتری رو توی زندگیت فتح کن تا اینکه خودترو شبیه قله کنی!» و این چرخه پس از جدایی ما همینطور ادامه داشت تا یکیمان مرد و خلاص شدیم!
Forwarded from بی قانون
✅ سوراخ تخت
مونا زارع | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
یک روز صبح بیدار شدیم و دیدیم بابا گم شده. البته نه به همین سادگی چون معمولا همه خانوادهها وقتی ساعت 10 صبح بیدار میشوند، باباهایشان از پنج صبح تا بوق سگ دنبال یک تکه نان گم شدهاند اما گم شدن بابای ما فرق داشت. جایش خالی شده بود و حفره عمیقی توی خانهمان ساخته بود. نه اینکه فکر کنید دارم احساسی حرف میزنم ها! واقعا قسمت خودش توی تختخوابش را بریده بود و با خودش برده بود. انگار که دور بابا را قالب زده باشند و از جا کنده باشند. همانقدر دقیق جای خودش را دور بُر کرده بود و رفته بود. هم روی تختش، هم روی مبلی که همیشه روی آن لم میداد و لیوان چایش را هورت میکشید. لیوانش را هم با خودش برده بود. همیشه میگفت یک روز از دستتان فرار میکنم و میروم اما چون همیشه ما خندهمان میگرفت، نهایتش تا سر کوچه میرفت و با یک نان سنگک برمیگشت خانه و در حالیکه یک تکه نان را لوله میکرد و میگذاشت گوشه دهانش، قبل از اینکه ما چیزی بگوییم، با دهان پر میگفت: «دهنتونرو ببندید، لازم نکرده معذرت بخواید!» واقعیتش بابا خیلی دوست داشت پدر باجذبهای باشد. یکی دو بار هم خشونت به خرج داده بود اما تنها چیزی که نصیبش میشد صدای خنده ما بود. دست خودمان نبود اما نمیتوانستیم جدیاش بگیریم. مامان که جای سوراخ شدهاش را دید، زد زیر گریه و بالشت پشت سرش را پرت کرد سمتمان و گفت تقصیر ماست. بیراه هم نمیگفت. نشستیم لبه سوراخی که بابا بریده بود تا فکرمان را روی هم بگذاریم و بفهمیم کجا رفته. از آن آدمهایی نبود که حرکتهای خطرناک بزند و تا جایی که یادم است، خطرناکترین کاری که ازش سر زده بود این بود که یک روز رفته بود سر کار و تا عصر گوشیاش را خاموش کرده بود و وقتی که با یک جعبه شیرینی توی دستش رسید خانه و گفت: «حالا منم زیادهروی کردم، بیاید دهنتونرو شیرین کنید» تازه فهمیدیم از صبح تلفنش را رویمان خاموش کرده. به رویش نیاوردیم. ما اصلا آن روز بهش زنگ نزدیم اما خودش تا همین چند وقت پیش فکر میکرد گودی زیر چشم ما به خاطر ضربه روحی آن روزش است. اما مامان میگفت این حرکتش بیسابقه و مقداری نمادین بوده. دوباره خندهمان گرفت كه با پشت دستش کوبید تویدهانمان. مامان دو شب پیش را یادمان انداخت که بابا نشسته بود جلوی تلویزیون و گفت چرا یک روز دوستانمان را نمیبریم پارک تا مجسمه ساخته شده از پدر قهرمانمان را نشانشان بدهیم و دوباره بحث آن مجسمه لعنتی وسط آمد. همان مجسمه از بابا که توی یکی از پارکهای شهر نصب شده و گاهی باور میکند واقعا قهرمانی اسطورهای چیزی بوده که مجسمهاش وسط پارک نصب شده. اما واقعیت ماجرا این است که یک روز ما رفته بودیم پیکنیک توی همان پارک و بابا طبق معمول به حالت دو زانو روبهروی منقل جوجه کبابش نشسته بود و به نوک دمپاییهایش که از حرارت منقل آب شده و به چمنها چسبیده بود، خیره مانده بود که یک نفر از آن طرف پارک گفت «تکون نخور!» مجسمه ساز بیاستعداد وسط پارک بود که دنبال یه مدل میگشت تا فیگور کودکی دنبال تیلهاش را بسازد و آن حالت بابا در نوع خودش اصل جنس بود. همین شد که بابا دو روز و نصفی همان جا به دمپاییهایش خیره ماند تا مجسمهساز بدنه و فرمش را در بیاورد. حالا پدر ما فکر میکند که مجسمهاش را توی شهر ساختهاند. دو شب پیش هم باز حرف همین مجسمه آمد وسط و دیگر طاقت نیاوردیم و حقیقت را بهش گفتیم که اسم آن مجسمه «اشاره پدر قهرمان به آیندهها» نیست و اسمش «کودکی تیلهاش را گم کرده» است. تا آن روز نمیدانست آن مجسمه کودک است و آن چیزی که به آن اشاره میکند کرهزمین نیست که در برابرش کوچک و حقیر شده بلكه فقط یک تیله است! وقتی اینها را به بابا گفتیم چند لحظهای خیرهمان ماند و دوباره تلویزیون را نگاه کرد و گفت: «بامزه بود!» حرفمان را باور نکرد اما توی خودش ریخته بود و مامان میگفت تا دو روز بعدش تنها میرفته توی پارک و مجسمه را از زوایای مختلف نگاه میکرده. دوباره به جای خالیاش نگاه کردیم و مامان آب بینیاش را گرفت و گفت: «خیلی صدمه روحی دید». با حالی متاثر و دگرگون شده سکوت کردیم که مامان ادامه داد: «توی این سوراخیِ گلدون بذاریم چطوره؟» خواهرم نگاه کرد و گفت: «وسطش از این نخل مصنوعیا بذاریم لاکچری شه مامان!» دویدیم و از توی راهروی آپارتمان نخل مصنوعی را آوردیم توی اتاق گذاشتیم وسط سوراخ و گل مصنوعیها را دورش چیدیم و آنقدر از دکور جدیدمان ذوق کردیم که مامان گفت برود سه تا چایی بریزد بنشینیم دور نخل بخوریم که در خانه باز شد. بابا بود که نان سنگک خریده بود و صدایش میآمد که میگفت: «میدونم زیادهروی کردم. نبینم گریهتون رو. اصلا یه تخت دیگه میخرم فدا سرتون» دور نخل خشکمان زده بود. لیوان چایمان را فرو کردیم زیر تخت آنقدر که ما را بیشعور بار آورده بود!
🔻🔻🔻
بیقانون
مونا زارع | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
یک روز صبح بیدار شدیم و دیدیم بابا گم شده. البته نه به همین سادگی چون معمولا همه خانوادهها وقتی ساعت 10 صبح بیدار میشوند، باباهایشان از پنج صبح تا بوق سگ دنبال یک تکه نان گم شدهاند اما گم شدن بابای ما فرق داشت. جایش خالی شده بود و حفره عمیقی توی خانهمان ساخته بود. نه اینکه فکر کنید دارم احساسی حرف میزنم ها! واقعا قسمت خودش توی تختخوابش را بریده بود و با خودش برده بود. انگار که دور بابا را قالب زده باشند و از جا کنده باشند. همانقدر دقیق جای خودش را دور بُر کرده بود و رفته بود. هم روی تختش، هم روی مبلی که همیشه روی آن لم میداد و لیوان چایش را هورت میکشید. لیوانش را هم با خودش برده بود. همیشه میگفت یک روز از دستتان فرار میکنم و میروم اما چون همیشه ما خندهمان میگرفت، نهایتش تا سر کوچه میرفت و با یک نان سنگک برمیگشت خانه و در حالیکه یک تکه نان را لوله میکرد و میگذاشت گوشه دهانش، قبل از اینکه ما چیزی بگوییم، با دهان پر میگفت: «دهنتونرو ببندید، لازم نکرده معذرت بخواید!» واقعیتش بابا خیلی دوست داشت پدر باجذبهای باشد. یکی دو بار هم خشونت به خرج داده بود اما تنها چیزی که نصیبش میشد صدای خنده ما بود. دست خودمان نبود اما نمیتوانستیم جدیاش بگیریم. مامان که جای سوراخ شدهاش را دید، زد زیر گریه و بالشت پشت سرش را پرت کرد سمتمان و گفت تقصیر ماست. بیراه هم نمیگفت. نشستیم لبه سوراخی که بابا بریده بود تا فکرمان را روی هم بگذاریم و بفهمیم کجا رفته. از آن آدمهایی نبود که حرکتهای خطرناک بزند و تا جایی که یادم است، خطرناکترین کاری که ازش سر زده بود این بود که یک روز رفته بود سر کار و تا عصر گوشیاش را خاموش کرده بود و وقتی که با یک جعبه شیرینی توی دستش رسید خانه و گفت: «حالا منم زیادهروی کردم، بیاید دهنتونرو شیرین کنید» تازه فهمیدیم از صبح تلفنش را رویمان خاموش کرده. به رویش نیاوردیم. ما اصلا آن روز بهش زنگ نزدیم اما خودش تا همین چند وقت پیش فکر میکرد گودی زیر چشم ما به خاطر ضربه روحی آن روزش است. اما مامان میگفت این حرکتش بیسابقه و مقداری نمادین بوده. دوباره خندهمان گرفت كه با پشت دستش کوبید تویدهانمان. مامان دو شب پیش را یادمان انداخت که بابا نشسته بود جلوی تلویزیون و گفت چرا یک روز دوستانمان را نمیبریم پارک تا مجسمه ساخته شده از پدر قهرمانمان را نشانشان بدهیم و دوباره بحث آن مجسمه لعنتی وسط آمد. همان مجسمه از بابا که توی یکی از پارکهای شهر نصب شده و گاهی باور میکند واقعا قهرمانی اسطورهای چیزی بوده که مجسمهاش وسط پارک نصب شده. اما واقعیت ماجرا این است که یک روز ما رفته بودیم پیکنیک توی همان پارک و بابا طبق معمول به حالت دو زانو روبهروی منقل جوجه کبابش نشسته بود و به نوک دمپاییهایش که از حرارت منقل آب شده و به چمنها چسبیده بود، خیره مانده بود که یک نفر از آن طرف پارک گفت «تکون نخور!» مجسمه ساز بیاستعداد وسط پارک بود که دنبال یه مدل میگشت تا فیگور کودکی دنبال تیلهاش را بسازد و آن حالت بابا در نوع خودش اصل جنس بود. همین شد که بابا دو روز و نصفی همان جا به دمپاییهایش خیره ماند تا مجسمهساز بدنه و فرمش را در بیاورد. حالا پدر ما فکر میکند که مجسمهاش را توی شهر ساختهاند. دو شب پیش هم باز حرف همین مجسمه آمد وسط و دیگر طاقت نیاوردیم و حقیقت را بهش گفتیم که اسم آن مجسمه «اشاره پدر قهرمان به آیندهها» نیست و اسمش «کودکی تیلهاش را گم کرده» است. تا آن روز نمیدانست آن مجسمه کودک است و آن چیزی که به آن اشاره میکند کرهزمین نیست که در برابرش کوچک و حقیر شده بلكه فقط یک تیله است! وقتی اینها را به بابا گفتیم چند لحظهای خیرهمان ماند و دوباره تلویزیون را نگاه کرد و گفت: «بامزه بود!» حرفمان را باور نکرد اما توی خودش ریخته بود و مامان میگفت تا دو روز بعدش تنها میرفته توی پارک و مجسمه را از زوایای مختلف نگاه میکرده. دوباره به جای خالیاش نگاه کردیم و مامان آب بینیاش را گرفت و گفت: «خیلی صدمه روحی دید». با حالی متاثر و دگرگون شده سکوت کردیم که مامان ادامه داد: «توی این سوراخیِ گلدون بذاریم چطوره؟» خواهرم نگاه کرد و گفت: «وسطش از این نخل مصنوعیا بذاریم لاکچری شه مامان!» دویدیم و از توی راهروی آپارتمان نخل مصنوعی را آوردیم توی اتاق گذاشتیم وسط سوراخ و گل مصنوعیها را دورش چیدیم و آنقدر از دکور جدیدمان ذوق کردیم که مامان گفت برود سه تا چایی بریزد بنشینیم دور نخل بخوریم که در خانه باز شد. بابا بود که نان سنگک خریده بود و صدایش میآمد که میگفت: «میدونم زیادهروی کردم. نبینم گریهتون رو. اصلا یه تخت دیگه میخرم فدا سرتون» دور نخل خشکمان زده بود. لیوان چایمان را فرو کردیم زیر تخت آنقدر که ما را بیشعور بار آورده بود!
🔻🔻🔻
بیقانون
Forwarded from بی قانون
✅ حال دلتون خوب باشه!
مونا زارع | بی قانون
http://telegra.ph/حال-دلتون-خوب-باشه-05-28
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
مونا زارع | بی قانون
http://telegra.ph/حال-دلتون-خوب-باشه-05-28
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
Telegraph
حال دلتون خوب باشه
رگ خواب یار منو رقیب من میدونه. کاشکی یکی پیدا بشه قدر اونو بدونه. اینها را داریوش نمیخواند. عمو منوچهر دارد توی یک ميهمانی خانوادگی برای جمع تعریف میکند. معمولا موقعی که بخواهد جمله تاثیرگذاری را مطرح کند از آهنگهای داریوش کپی میکند و بین جملههایش…
✅ به تو مربوط نیست!
مونا زارع | بی قانون
واقعیتش بعد از کار در معدن سختترین کار دنیا این است که سرت توی زندگی خودت باشد. آنهایی هم که توی معدن کار میکنند به این دلیل رتبه اول را گرفتند که علاوه بر خطر شغلشان، توی اعماق زمین آدمیزاد مجبور است سرش توی کار خودش باشد. به خاطر همین از آنجایی که ما بدنهای راحت طلب، کم ویتامین و کمی خسته داریم، توانایی اینطور رفتارهای انرژیبری را نداریم و برای زنده ماندن و بقایمان سرمان توی زندگی ملت است. منظورم از ما، من، نسل پیش از من و نسل پس از من، یعنی خاندان سیم فروش است. توی خانواده سیم فروش همه چیز به همه کس مربوط است.
ما عادت نداریم وقتی آدمها یک جمله بهمان گفتند از توی همان جمله سوال بعدی را در نیاوریم. مغزمان شبیه دستگاه سوالساز، مدام در حال پرسش و تیک زدن جوابهاست. داییِ بابا که جراح مغز است و رفیق صمیمی دکتر سمیعی، میگفت چند وقت پیش با سمیعی مغز یکی از ما سیم فروشها را جراحی کرده و به چیزهای عجیبی برخورده. مغز طرف در آن واحد چند دستورالعمل همزمان میداده که هیچ کدامشان مربوط به بدن خودش نبوده. یعنی بدنمان فرمان مغزمان را نمیگیرد چون میداند مغز ما برای چندین نفر دارد فرمان و دستور میدهد و توی کارشان دخالت میکند. خود سمیعی وقتی این را دیده تا دو روز دست و دلش به هيچ مغزی نمیرفته و دچار پوچی در سطح علمش شده و خب از نظر عملی این یعنی ما سیم فروشها نابغهایم. چیزی از خاندان پر نفوذ ما پنهان نمیماند چون ما طوری ته زندگی مردم را در میآوریم که خودش هم از روبهرو شدن با زوایای پنهان و تاریک زندگیاش سکته میزند. وسط این نبوغمان یک عروس نخاله و کم سواد هم توی فامیل داشتیم که به ما میگفت فضول!
جواب تلفنهایمان و دغدغههایی که برایش داشتیم را نمیداد، چون اینقدر بخیل و تنگ نظر بود که نگذارد درباره تفریحاتش و لباسهایش و اینکه فرق موهایش را از چپ باز کند بهتر است یا راست، نظر بدهیم. به خاطر اينكه به رشد از طریق کمک به یکدیگر اعتقادی نداشت احمق! یک بار صبح داشتیم صبحانه میخوردیم و درباره اینکه خاله شراره اینها چرا صبحها توی شیرشان عسل نمیریزند و حتما دیابتی چیزی دارند و صدایش را در نمیآورند، تبادل نظر میکردیم که مامان گفت عروس جدیده بدجوری رفته توی مخش. هم زدن چایی شیرینمان را متوقف کردیم و تمرکزمان رفت روی مامان. صورتش از فکر زیاد ورم کرده بود و گوشه چشمش میپرید. وقتهایی که از چیزی توی زندگی کسی سر در نمیآورد تیک میگیرد. همهمان اینطوریم. سعی کرد به خودش مسلط باشد و گفت: «خیلی آدم عجیب غریبیه! دیروز بهش گفتم مبل خریدیم نپرسید چند؟ کجا؟ چند نفره؟ روکشش نانوئه یا پلاستیک؟ اصلا خیلی بیتوجه فقط گفت مبارک باشه!» لقمه توی دهان بابا ماسید و گفت: «شوخی نکن! از مبل قبلیا نپرسید که چیکارشون کردیم؟ چند دادیم رفت؟ مگه فنرش چی شده بود؟ نگفت خوب بود که لابد پولتون زیادی کرده؟!» مامان با نگرانی سری تکان داد و گفت: «نه خیلی آدم عجیبیه! میترسم ازش». چاییهایمان را هم زدیم که تلفن زنگ خورد. مامان پرید روی تلفن و چند لحظهای گوش داد و زد توی سر خودش و گفت: «داداشم سکته زد! عروسه کار خودشرو کرد». واقعیتش من خودم شخصا به یاد ندارم کسی جرات کرده باشد به ما سیم فروشها بگوید «به تو ربطی نداره!» یعنی از نظر ما منطقیاش این است که همه چیز به ما ربط دارد و حیف است آدمها زندگیشان را خالی از نظرها و پیشنهادهاي ما سپری کنند و دو روز دیگر که رفتند زیر خاک حتما افسوس میخورند که چرا از دخالت ما بیبهره ماندند و خب طبیعی است وقتی دایی سروش در جواب سوالهایش از عروس عجیبش شنیده «به شما چه ربطی داره» جا در جا سکته کرده و نصف بدنش فلج شده. به وکیل خانوادگیمان زنگ زدیم و از این زن بیلیاقت شکایت کردیم تا بیخیال خانواده ما شود و غرامت خسارت روحی و جسمی که به دایی وارد کرده را بدهد.
هرچند قاضی حکم داد بهتر است دهانمان را ببندیم و سرمان توی کار خودمان باشد اما بدون اینکه ذرهای در آرمانهایمان خللی ایجاد شود طلاق عروس را گرفتیم و از خاندان سیمفروش پرتش کردیم بیرون چون ما این بیتوجهیها را برنمیتابیم. به قاضی هم گفتیم «خود فردوسی گفته بنی آدم اعضای یکدیگرند و چرا نباید از اعضای خودمون بپرسیم مثلا کی میخواین بچه بیارین! شوهرت نمیخواد یا نمیشه؟ اگه نمیخواد نکنه یه چیزی زیر سر داره؟ عشقتون که سرد نشده؟ دکتر رفتین یا نه؟ بورد تخصصی یا عمومی؟ ویزیتش چند؟ ماشاءا... حقوق چند میگیرید این ویزیتا رو میدید؟ و قاضی با چکش کوبید روی میز و داد زد: «فردوسی اشتباه زیادی کرد! بسه برید بیرون» متاسفم، واقعا متاسفم که شعرای ما در این مملکت دارن لگدکوب میشن و اینطور با کلامشون برخورد میشه. فردوسی عزیزم آسوده بخواب که خاندان سیمفروش خوب فحوای کلامت رو دریافت کردهاند.
مونا زارع | بی قانون
واقعیتش بعد از کار در معدن سختترین کار دنیا این است که سرت توی زندگی خودت باشد. آنهایی هم که توی معدن کار میکنند به این دلیل رتبه اول را گرفتند که علاوه بر خطر شغلشان، توی اعماق زمین آدمیزاد مجبور است سرش توی کار خودش باشد. به خاطر همین از آنجایی که ما بدنهای راحت طلب، کم ویتامین و کمی خسته داریم، توانایی اینطور رفتارهای انرژیبری را نداریم و برای زنده ماندن و بقایمان سرمان توی زندگی ملت است. منظورم از ما، من، نسل پیش از من و نسل پس از من، یعنی خاندان سیم فروش است. توی خانواده سیم فروش همه چیز به همه کس مربوط است.
ما عادت نداریم وقتی آدمها یک جمله بهمان گفتند از توی همان جمله سوال بعدی را در نیاوریم. مغزمان شبیه دستگاه سوالساز، مدام در حال پرسش و تیک زدن جوابهاست. داییِ بابا که جراح مغز است و رفیق صمیمی دکتر سمیعی، میگفت چند وقت پیش با سمیعی مغز یکی از ما سیم فروشها را جراحی کرده و به چیزهای عجیبی برخورده. مغز طرف در آن واحد چند دستورالعمل همزمان میداده که هیچ کدامشان مربوط به بدن خودش نبوده. یعنی بدنمان فرمان مغزمان را نمیگیرد چون میداند مغز ما برای چندین نفر دارد فرمان و دستور میدهد و توی کارشان دخالت میکند. خود سمیعی وقتی این را دیده تا دو روز دست و دلش به هيچ مغزی نمیرفته و دچار پوچی در سطح علمش شده و خب از نظر عملی این یعنی ما سیم فروشها نابغهایم. چیزی از خاندان پر نفوذ ما پنهان نمیماند چون ما طوری ته زندگی مردم را در میآوریم که خودش هم از روبهرو شدن با زوایای پنهان و تاریک زندگیاش سکته میزند. وسط این نبوغمان یک عروس نخاله و کم سواد هم توی فامیل داشتیم که به ما میگفت فضول!
جواب تلفنهایمان و دغدغههایی که برایش داشتیم را نمیداد، چون اینقدر بخیل و تنگ نظر بود که نگذارد درباره تفریحاتش و لباسهایش و اینکه فرق موهایش را از چپ باز کند بهتر است یا راست، نظر بدهیم. به خاطر اينكه به رشد از طریق کمک به یکدیگر اعتقادی نداشت احمق! یک بار صبح داشتیم صبحانه میخوردیم و درباره اینکه خاله شراره اینها چرا صبحها توی شیرشان عسل نمیریزند و حتما دیابتی چیزی دارند و صدایش را در نمیآورند، تبادل نظر میکردیم که مامان گفت عروس جدیده بدجوری رفته توی مخش. هم زدن چایی شیرینمان را متوقف کردیم و تمرکزمان رفت روی مامان. صورتش از فکر زیاد ورم کرده بود و گوشه چشمش میپرید. وقتهایی که از چیزی توی زندگی کسی سر در نمیآورد تیک میگیرد. همهمان اینطوریم. سعی کرد به خودش مسلط باشد و گفت: «خیلی آدم عجیب غریبیه! دیروز بهش گفتم مبل خریدیم نپرسید چند؟ کجا؟ چند نفره؟ روکشش نانوئه یا پلاستیک؟ اصلا خیلی بیتوجه فقط گفت مبارک باشه!» لقمه توی دهان بابا ماسید و گفت: «شوخی نکن! از مبل قبلیا نپرسید که چیکارشون کردیم؟ چند دادیم رفت؟ مگه فنرش چی شده بود؟ نگفت خوب بود که لابد پولتون زیادی کرده؟!» مامان با نگرانی سری تکان داد و گفت: «نه خیلی آدم عجیبیه! میترسم ازش». چاییهایمان را هم زدیم که تلفن زنگ خورد. مامان پرید روی تلفن و چند لحظهای گوش داد و زد توی سر خودش و گفت: «داداشم سکته زد! عروسه کار خودشرو کرد». واقعیتش من خودم شخصا به یاد ندارم کسی جرات کرده باشد به ما سیم فروشها بگوید «به تو ربطی نداره!» یعنی از نظر ما منطقیاش این است که همه چیز به ما ربط دارد و حیف است آدمها زندگیشان را خالی از نظرها و پیشنهادهاي ما سپری کنند و دو روز دیگر که رفتند زیر خاک حتما افسوس میخورند که چرا از دخالت ما بیبهره ماندند و خب طبیعی است وقتی دایی سروش در جواب سوالهایش از عروس عجیبش شنیده «به شما چه ربطی داره» جا در جا سکته کرده و نصف بدنش فلج شده. به وکیل خانوادگیمان زنگ زدیم و از این زن بیلیاقت شکایت کردیم تا بیخیال خانواده ما شود و غرامت خسارت روحی و جسمی که به دایی وارد کرده را بدهد.
هرچند قاضی حکم داد بهتر است دهانمان را ببندیم و سرمان توی کار خودمان باشد اما بدون اینکه ذرهای در آرمانهایمان خللی ایجاد شود طلاق عروس را گرفتیم و از خاندان سیمفروش پرتش کردیم بیرون چون ما این بیتوجهیها را برنمیتابیم. به قاضی هم گفتیم «خود فردوسی گفته بنی آدم اعضای یکدیگرند و چرا نباید از اعضای خودمون بپرسیم مثلا کی میخواین بچه بیارین! شوهرت نمیخواد یا نمیشه؟ اگه نمیخواد نکنه یه چیزی زیر سر داره؟ عشقتون که سرد نشده؟ دکتر رفتین یا نه؟ بورد تخصصی یا عمومی؟ ویزیتش چند؟ ماشاءا... حقوق چند میگیرید این ویزیتا رو میدید؟ و قاضی با چکش کوبید روی میز و داد زد: «فردوسی اشتباه زیادی کرد! بسه برید بیرون» متاسفم، واقعا متاسفم که شعرای ما در این مملکت دارن لگدکوب میشن و اینطور با کلامشون برخورد میشه. فردوسی عزیزم آسوده بخواب که خاندان سیمفروش خوب فحوای کلامت رو دریافت کردهاند.
✅ ما باشعوران تحصیلکرده
مونا زارع | بی قانون
باورش سخت است اما تحصیلات برای همه شعور نمیآورد. یعنی ممکن است شما بروید دانشگاه و زیر و بم دانشگاه را دنبال شعور گم شدهتان بگردید اما جز آدامس چسبیده به زیر میزها و دیوارهایش و احیانا یکی دو جوان خوشتیپ که جلوی در سیگار دود میکنند، چیزی دستتان را نگیرد. هرچند وقتی فارغالتحصیل میشوی و نمره قبولیات را میدهند دستت، احساس میکنی یک چیزی روی شانهات سنگینی میکند که احتمالا شعور است اما متاسفانه آن سنگینی پاکت آبمیوهای است که برای جلسه دفاعت برده بودی و ته کوله پشتیات جا مانده. من هم با همین انگیزهها وارد دانشگاه شدم. مدلش اینطور بود که اوایل با وجود اینکه کیفت خالی بود ولی باید یک کتاب دستت میگرفتی که جلدش رو به بقیه باشد.
کتابش هم هرچقدر سنگینتر بود، رفقایت هم بیشتر بودند. چند وقتی کتاب را دستم میگرفتم و توی راهروهای دانشگاه راه میرفتم و برای این و آن سری تکان میدادم که یک نفر تنهاش خورد بهم و جزوههایش ریخت زمین. اما من آمادگی اینجایش را هم داشتم چون یک دانشجوی فرهیخته هیچ وقت اسیر کلیشهها نمیشود. من به دنبال شعور و سطح کلاس بالا در تحصیلات آمده بودم. به خاطر همین کمکش نکردم تا جزوهها را جمع کنیم و بعدش چشم توی چشم هم بشویم و احتمالا هاله عشق دورمان را بگیرد و گند بخورد توی ادامه دریافت شعورمان از دانشگاه. هر ترم که میگذشت، کتابِ توی دستم قطورتر میشد و به دنبالش شعورم هم بالاتر ميرفت. اما از ترم سه به بعد احساس کردم این حرکت همه نیازهایم را برطرف نمیکند و باید بروم سراغ یک چیز بهتر و از نظر علمی پربارتر. اینطور وقتها باید با آدم حسابیهای دانشگاه مراودات بیشتری داشته باشی. برای همین تعدادی از نخبهها و با شعورها و با نفوذهای دانشگاه را دعوت کردم تولدم.
هرچند همه جا را تاریک کرده بودیم و رقص نور و فلش از اینطرف اتاق میرفت آن طرف اتاق و در این بین گاهی دماغی یا چشم زل زدهای که دارد سالاد ماکارانی میچپاند توی دهانش فقط دیده میشد اما همین مراودات علمی باعث شد در رشته تحصیلیام تا سطح زیادی اعتماد به نفس بگیرم.
از فردای آن ميهمانی آنها من را هم مثل خودشان مهندس صدا میکردند و حتی تعداد بسیاری سوالهای درسیشان را هم میپرسیدند. از نظر ما دانشگاه به دو دسته تقسیم میشد، یه عده بیبخار و بیتوجه که قدر دانشگاه و فضای پربارش را نمیدانند و عین افسردهها سرشان را میاندازند پایین و میروند سر کلاس و ساکت برمیگردند خانه و دسته دوم مثل ما؛ یک عده فعال و پویا که سعی میکنند در همه مجالس مرتبط با رشته و دانشگاه و انواع میتینگها و گفتوگوهای موثر نظیر تولدها، گودبای پارتیها، خزپارتیها، نمکآبرودها و... شرکت کنند و اصولا از ترم یک باور دارند مهندسهای واقعی این دانشگاهند و هر روز تلاش بیشتری میکنند که خودشان را بالاتر بکشند تا بتوانند خدمتی به جامعه علمی مملکت بکنند. برای همین سعی میکردیم تعداد مجالس را بیشتر کنیم. موزیکی میگذاشتیم و در حالیکه کمی هم کمرمان را میچرخاندیم از دنیای علم میگفتیم. یکبار توی همین مباحث غرق شده بودیم که یکی از بچهها که انگار در علم پزشکی هم سری در سرها داشت، گفت یک چیزی دارد که یکجوری مغزمان را برای دریافت علم باز میکند که قطعا میتوانیم بارمان را در این دانشگاه ببندیم. همهمان هم چون آرزوهای بلند مدت زیادی داشتیم و قصدمان بورس شدن در دانشگاه کمبریج بود، گذاشتیم تا با دارویش درهای علم را روی مغزمان باز کند. واقعیتش من نمیدانستم دروازههای علم را که بخواهی باز کنی، اینقدر دود و بو میزند بیرون اما مثل اینکه از دماغ هم راه داشت.
از فردایش دسته دوم که ما بودیم، از قبل هم پویاتر و فعالتر شده بوديم و استادها میگفتند لازم نیست آنقدرها هم تا صبح بیدار بمانید و درس بخوانید، چون طوری چشمهایمان خط شده بود که من بعدا فهمیدم نزدیک به چهار ترم نیمی از تخته کلاس را به خاطر همین نمیدیدم و دقیقا مباحث مهم در آن قسمتهای تخته بوده و در واقع آن چهار ترمم ارزش دو واحد هم ندارد. به هرحال دانشگاه و دانشجویی هم عالمی دارد که اگر اهلش باشید، میتوانید مثل ما بهترین استفادههای علمی را ازش بکنید و به مملکت خدمت کنید. در واقع همین امروز که دارم با شما صحبت میکنم، من و هم دورهایهایم ساختمانهایی برایتان ساختیم که از همان علم و شعور دریافتی توی دانشگاهمان سرچشمه گرفته و شاید بعضی از شما زیر سقفهایش دارید این قصه را با خیال راحت میخوانید. خواستم بگویم دلتان قرص، ما کارمان را بلدیم.
آن قسمتهای ندیده تخته هم خیلی موضوع مهمی نبود. عمر دست خداست!
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
مونا زارع | بی قانون
باورش سخت است اما تحصیلات برای همه شعور نمیآورد. یعنی ممکن است شما بروید دانشگاه و زیر و بم دانشگاه را دنبال شعور گم شدهتان بگردید اما جز آدامس چسبیده به زیر میزها و دیوارهایش و احیانا یکی دو جوان خوشتیپ که جلوی در سیگار دود میکنند، چیزی دستتان را نگیرد. هرچند وقتی فارغالتحصیل میشوی و نمره قبولیات را میدهند دستت، احساس میکنی یک چیزی روی شانهات سنگینی میکند که احتمالا شعور است اما متاسفانه آن سنگینی پاکت آبمیوهای است که برای جلسه دفاعت برده بودی و ته کوله پشتیات جا مانده. من هم با همین انگیزهها وارد دانشگاه شدم. مدلش اینطور بود که اوایل با وجود اینکه کیفت خالی بود ولی باید یک کتاب دستت میگرفتی که جلدش رو به بقیه باشد.
کتابش هم هرچقدر سنگینتر بود، رفقایت هم بیشتر بودند. چند وقتی کتاب را دستم میگرفتم و توی راهروهای دانشگاه راه میرفتم و برای این و آن سری تکان میدادم که یک نفر تنهاش خورد بهم و جزوههایش ریخت زمین. اما من آمادگی اینجایش را هم داشتم چون یک دانشجوی فرهیخته هیچ وقت اسیر کلیشهها نمیشود. من به دنبال شعور و سطح کلاس بالا در تحصیلات آمده بودم. به خاطر همین کمکش نکردم تا جزوهها را جمع کنیم و بعدش چشم توی چشم هم بشویم و احتمالا هاله عشق دورمان را بگیرد و گند بخورد توی ادامه دریافت شعورمان از دانشگاه. هر ترم که میگذشت، کتابِ توی دستم قطورتر میشد و به دنبالش شعورم هم بالاتر ميرفت. اما از ترم سه به بعد احساس کردم این حرکت همه نیازهایم را برطرف نمیکند و باید بروم سراغ یک چیز بهتر و از نظر علمی پربارتر. اینطور وقتها باید با آدم حسابیهای دانشگاه مراودات بیشتری داشته باشی. برای همین تعدادی از نخبهها و با شعورها و با نفوذهای دانشگاه را دعوت کردم تولدم.
هرچند همه جا را تاریک کرده بودیم و رقص نور و فلش از اینطرف اتاق میرفت آن طرف اتاق و در این بین گاهی دماغی یا چشم زل زدهای که دارد سالاد ماکارانی میچپاند توی دهانش فقط دیده میشد اما همین مراودات علمی باعث شد در رشته تحصیلیام تا سطح زیادی اعتماد به نفس بگیرم.
از فردای آن ميهمانی آنها من را هم مثل خودشان مهندس صدا میکردند و حتی تعداد بسیاری سوالهای درسیشان را هم میپرسیدند. از نظر ما دانشگاه به دو دسته تقسیم میشد، یه عده بیبخار و بیتوجه که قدر دانشگاه و فضای پربارش را نمیدانند و عین افسردهها سرشان را میاندازند پایین و میروند سر کلاس و ساکت برمیگردند خانه و دسته دوم مثل ما؛ یک عده فعال و پویا که سعی میکنند در همه مجالس مرتبط با رشته و دانشگاه و انواع میتینگها و گفتوگوهای موثر نظیر تولدها، گودبای پارتیها، خزپارتیها، نمکآبرودها و... شرکت کنند و اصولا از ترم یک باور دارند مهندسهای واقعی این دانشگاهند و هر روز تلاش بیشتری میکنند که خودشان را بالاتر بکشند تا بتوانند خدمتی به جامعه علمی مملکت بکنند. برای همین سعی میکردیم تعداد مجالس را بیشتر کنیم. موزیکی میگذاشتیم و در حالیکه کمی هم کمرمان را میچرخاندیم از دنیای علم میگفتیم. یکبار توی همین مباحث غرق شده بودیم که یکی از بچهها که انگار در علم پزشکی هم سری در سرها داشت، گفت یک چیزی دارد که یکجوری مغزمان را برای دریافت علم باز میکند که قطعا میتوانیم بارمان را در این دانشگاه ببندیم. همهمان هم چون آرزوهای بلند مدت زیادی داشتیم و قصدمان بورس شدن در دانشگاه کمبریج بود، گذاشتیم تا با دارویش درهای علم را روی مغزمان باز کند. واقعیتش من نمیدانستم دروازههای علم را که بخواهی باز کنی، اینقدر دود و بو میزند بیرون اما مثل اینکه از دماغ هم راه داشت.
از فردایش دسته دوم که ما بودیم، از قبل هم پویاتر و فعالتر شده بوديم و استادها میگفتند لازم نیست آنقدرها هم تا صبح بیدار بمانید و درس بخوانید، چون طوری چشمهایمان خط شده بود که من بعدا فهمیدم نزدیک به چهار ترم نیمی از تخته کلاس را به خاطر همین نمیدیدم و دقیقا مباحث مهم در آن قسمتهای تخته بوده و در واقع آن چهار ترمم ارزش دو واحد هم ندارد. به هرحال دانشگاه و دانشجویی هم عالمی دارد که اگر اهلش باشید، میتوانید مثل ما بهترین استفادههای علمی را ازش بکنید و به مملکت خدمت کنید. در واقع همین امروز که دارم با شما صحبت میکنم، من و هم دورهایهایم ساختمانهایی برایتان ساختیم که از همان علم و شعور دریافتی توی دانشگاهمان سرچشمه گرفته و شاید بعضی از شما زیر سقفهایش دارید این قصه را با خیال راحت میخوانید. خواستم بگویم دلتان قرص، ما کارمان را بلدیم.
آن قسمتهای ندیده تخته هم خیلی موضوع مهمی نبود. عمر دست خداست!
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
زوایای خشن یک ظهر جمعه
مونا زارع | #بی_قانون
تقریبا سه روز و هشت ساعت است که شوهرم را کشتم. هنوز کتف و کمر و بازوهایم درد میکند، اینقدر که این بشر توی جابهجا شدن چغر و بد بدن بود. فکر نمیکردم کشتن یک آدم اینقدر مسخره باشد. یعنی همیشه اینطور به نظرم میآمد که یک هفته باید با خودت کلنجار بروی که مرگ حقش است یا نه، دو روز دنبال اسلحه بگردی، یک روز را بگذاری غذای آخر را برایش بپزی که گشنه از دنیا نرود و کنارش بخوری و اسلحه را زیر رومیزی پنهان کنی و یک مشت صحنه آهسته بعد از مرگش و گند و کثافت خون بپاشد به دیوار و اثر انگشتها و بقیه این چرت و پرتها را باید پشت سر بگذاری تا بمیرد. اما واقعیتش قضیه خیلی راحتتر از این حرفها بود. باورم نمیشود اما ظهر جمعه حمید روبهروی تلويزیون نشسته بود و در حالیکه پاهایش روی میز بود، داشت موبایلش را چک میکرد. یک چیزی طرفش پرت کردم و پِخ! مُرد. چه روزهایی که از دست این مرد حرص نخوردم. اگر میدانستم اینقدر مردنی و جانش به مو بند است، ذهنم را درگیرش نمیکردم. هرچند همان موقع نفهمیدم که مرده. چون تغییری در حالتش پیدا نشد. سرش توی گوشیاش بود و انگشتهایش هنوز داشت تکان میخورد. بهم حق بدهید که نفهمم مرده است چون حمید همیشه در حال تکان دادن آن انگشتهای پهنش روی صفحه موبایلش است و انصافا سخت است تشخیص دادن اینکه دارد جون میدهد یا استوری مهساـ۶۸ را ریپلای میکند. از جایم بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه و به اجداد حمید و مادر و پدر آنکه موبایل را اختراع کرده فحش دادم. فحشهایی که اگر میدانستم حمید زنده نیست تا بگوید زن که اینقدر بد دهن نمیشود، بدترش هم میکردم. شما فرض کنید روح این بدبخت توی خانه ول میگشته و من داشتم سبزی قورمه از توی فریزر پیدا میکردم تا برای ظهر جمعه ناهار بپزم. خب این ناآگاهی دردناک است. یک بسته چهار نفره سبزی قورمه که آخرین بسته هم بود حیف شد، چون آقا این جربزه را ندارد وقتی دارد میمیرد یک آخ بگوید یا حداقل مقاومتی از خودش نشان بدهد که اینطور اسیرش نشویم و مواد غذایی حیف نشود؛ وگرنه من اگر به خودم باشد که دو قاشق بیشتر غذا نمیخورم و کتلت را هم بیشتر دوست دارم. قورمهسبزی را بار گذاشتم و از لای در آشپزخانه دیدم هنوز سرش توی گوشیاش است. شک نداشتم دارد برای تولد شکیبا خوش سیرت کامنت میگذارد و با خودم فکر میکردم کاش دستش بشکند چون هفته پیش که پاشنه کفشم را گذاشتم روی صفحه موبایلش و از جنوب تا شمالی شرقی صفحه ترک خورد، هیچ اثری رویش نگذاشت و از شانس من این شکیبا خوش سیرت چون سه رخ سمت چپش خوب میافتد، همه عکسهایش در زاویهای است که دقیقا قسمت ترک نخورده گوشی است. سرش کج شده بود و فکر کردم دارد تلاش میکند زیر ترکهای گوشی یک چیزی را ببیند. برنج را آب کش کردم و داد زدم صدای تلویزیون را کم کند اما گوش نکرد. یعنی اگر زنده هم بود گوش نمیکرد چون وقتی سرش توی آن بیصاحابشده بود، تقریبا تمامی اعضای بدنش از کار میافتادند و هر چه نیرو داشت توی انگشتان و چشمها و احتمالا و در خوشبینانهترین حالت، مغزش جمع میشدند. زیر قورمهسبزی را کم کردم و رفتم سراغش. زدم به شانهاش و چپ شد روی زمین و سرش خورد به گوشه میز. حالا من نمیدانم ضربه اول کشتش یا دوم اما آنچنان فرقی هم نمیکند چون آدمی که اینقدر نازک و شکستنی است امروز نمیرد، پس فردا سر یک شوخی زن و شوهری ممکن است بمیرد. از روی زمین بلندش کردم و صدایش کردم. بیحرکت افتاده بود و دهانش باز مانده بود. زدم توی گوشش و دهانش بازتر شد. انصافا اگر به چشم جسد نمیدیدیاش، چهرهاش در خندهدارترین حالت ممکن بود. از یقه بلندش کردم و در حالی که سرش بین زمین و هوا معلق بود، گفتم: «حمید مُردی؟! قورمهسبزی پختم بابا». لحظهای گوشه چشمش باز شد و صدای نحیفی از ته گلویش آمد. بوی ته گرفتن قورمهسبزی به مشامم خورد و ولش کردم و دویدم سراغ غذا. مثل اینکه برای بار سوم سرش کوبیده شد به زمین و این بار دیگر برای بار سوم و یقینا مرد. قورمهسبزی ته گرفته بود و حمید هم وسط خانه مرده بود. نمیکنند بروند حداقل سر جایشان بمیرند که وسط خانه این فرش دستباف کرم رنگ را به گند نکشند و ریخت و پاش نکنند. نشستم روی مبل و گوشیاش را برداشتم. برای شکیبا خوش سیرت نوشته بود: «هزار گل برای بودن بانویی چون تو.. تولدت مبارکـــــــتهثصخازخاثاب،ثهزدسح۹ثبا...آخ» دستهای خونیام را مالیدم به لباسم و به مبل تکیه دادم.
مونا زارع | #بی_قانون
تقریبا سه روز و هشت ساعت است که شوهرم را کشتم. هنوز کتف و کمر و بازوهایم درد میکند، اینقدر که این بشر توی جابهجا شدن چغر و بد بدن بود. فکر نمیکردم کشتن یک آدم اینقدر مسخره باشد. یعنی همیشه اینطور به نظرم میآمد که یک هفته باید با خودت کلنجار بروی که مرگ حقش است یا نه، دو روز دنبال اسلحه بگردی، یک روز را بگذاری غذای آخر را برایش بپزی که گشنه از دنیا نرود و کنارش بخوری و اسلحه را زیر رومیزی پنهان کنی و یک مشت صحنه آهسته بعد از مرگش و گند و کثافت خون بپاشد به دیوار و اثر انگشتها و بقیه این چرت و پرتها را باید پشت سر بگذاری تا بمیرد. اما واقعیتش قضیه خیلی راحتتر از این حرفها بود. باورم نمیشود اما ظهر جمعه حمید روبهروی تلويزیون نشسته بود و در حالیکه پاهایش روی میز بود، داشت موبایلش را چک میکرد. یک چیزی طرفش پرت کردم و پِخ! مُرد. چه روزهایی که از دست این مرد حرص نخوردم. اگر میدانستم اینقدر مردنی و جانش به مو بند است، ذهنم را درگیرش نمیکردم. هرچند همان موقع نفهمیدم که مرده. چون تغییری در حالتش پیدا نشد. سرش توی گوشیاش بود و انگشتهایش هنوز داشت تکان میخورد. بهم حق بدهید که نفهمم مرده است چون حمید همیشه در حال تکان دادن آن انگشتهای پهنش روی صفحه موبایلش است و انصافا سخت است تشخیص دادن اینکه دارد جون میدهد یا استوری مهساـ۶۸ را ریپلای میکند. از جایم بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه و به اجداد حمید و مادر و پدر آنکه موبایل را اختراع کرده فحش دادم. فحشهایی که اگر میدانستم حمید زنده نیست تا بگوید زن که اینقدر بد دهن نمیشود، بدترش هم میکردم. شما فرض کنید روح این بدبخت توی خانه ول میگشته و من داشتم سبزی قورمه از توی فریزر پیدا میکردم تا برای ظهر جمعه ناهار بپزم. خب این ناآگاهی دردناک است. یک بسته چهار نفره سبزی قورمه که آخرین بسته هم بود حیف شد، چون آقا این جربزه را ندارد وقتی دارد میمیرد یک آخ بگوید یا حداقل مقاومتی از خودش نشان بدهد که اینطور اسیرش نشویم و مواد غذایی حیف نشود؛ وگرنه من اگر به خودم باشد که دو قاشق بیشتر غذا نمیخورم و کتلت را هم بیشتر دوست دارم. قورمهسبزی را بار گذاشتم و از لای در آشپزخانه دیدم هنوز سرش توی گوشیاش است. شک نداشتم دارد برای تولد شکیبا خوش سیرت کامنت میگذارد و با خودم فکر میکردم کاش دستش بشکند چون هفته پیش که پاشنه کفشم را گذاشتم روی صفحه موبایلش و از جنوب تا شمالی شرقی صفحه ترک خورد، هیچ اثری رویش نگذاشت و از شانس من این شکیبا خوش سیرت چون سه رخ سمت چپش خوب میافتد، همه عکسهایش در زاویهای است که دقیقا قسمت ترک نخورده گوشی است. سرش کج شده بود و فکر کردم دارد تلاش میکند زیر ترکهای گوشی یک چیزی را ببیند. برنج را آب کش کردم و داد زدم صدای تلویزیون را کم کند اما گوش نکرد. یعنی اگر زنده هم بود گوش نمیکرد چون وقتی سرش توی آن بیصاحابشده بود، تقریبا تمامی اعضای بدنش از کار میافتادند و هر چه نیرو داشت توی انگشتان و چشمها و احتمالا و در خوشبینانهترین حالت، مغزش جمع میشدند. زیر قورمهسبزی را کم کردم و رفتم سراغش. زدم به شانهاش و چپ شد روی زمین و سرش خورد به گوشه میز. حالا من نمیدانم ضربه اول کشتش یا دوم اما آنچنان فرقی هم نمیکند چون آدمی که اینقدر نازک و شکستنی است امروز نمیرد، پس فردا سر یک شوخی زن و شوهری ممکن است بمیرد. از روی زمین بلندش کردم و صدایش کردم. بیحرکت افتاده بود و دهانش باز مانده بود. زدم توی گوشش و دهانش بازتر شد. انصافا اگر به چشم جسد نمیدیدیاش، چهرهاش در خندهدارترین حالت ممکن بود. از یقه بلندش کردم و در حالی که سرش بین زمین و هوا معلق بود، گفتم: «حمید مُردی؟! قورمهسبزی پختم بابا». لحظهای گوشه چشمش باز شد و صدای نحیفی از ته گلویش آمد. بوی ته گرفتن قورمهسبزی به مشامم خورد و ولش کردم و دویدم سراغ غذا. مثل اینکه برای بار سوم سرش کوبیده شد به زمین و این بار دیگر برای بار سوم و یقینا مرد. قورمهسبزی ته گرفته بود و حمید هم وسط خانه مرده بود. نمیکنند بروند حداقل سر جایشان بمیرند که وسط خانه این فرش دستباف کرم رنگ را به گند نکشند و ریخت و پاش نکنند. نشستم روی مبل و گوشیاش را برداشتم. برای شکیبا خوش سیرت نوشته بود: «هزار گل برای بودن بانویی چون تو.. تولدت مبارکـــــــتهثصخازخاثاب،ثهزدسح۹ثبا...آخ» دستهای خونیام را مالیدم به لباسم و به مبل تکیه دادم.
Forwarded from بی قانون
✅ کوبیده با علیرضا جهانبخش
مونا زارع | بی قانون
http://telegra.ph/کوبیده-با-علیرضا-جهانبخش-07-02
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
مونا زارع | بی قانون
http://telegra.ph/کوبیده-با-علیرضا-جهانبخش-07-02
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
Telegraph
کوبیده با علیرضا جهانبخش
انصافا من آدم جوگیری نیستم اما بسته به زمان و مکان میتوانم علاقهمندیهایم را تغییر بدهم. نمیدانم اسمش چیست اما شما امروزیها بهش میگویید کراش! که همان توی نخ بودن ما قدیمیترهاست با این تفاوت که آدم وقتی میگوید روی فلانی کراش دارم چنان حس باکلاس…
«خانواده شریف»
مونا زارع | روزنامه بی قانون
شاید مسخره باشد ولی من مجبورم از پدرم دزدی کنم. یعنی از اتاق بغلی اتاقم پول میدزدم و میبرم توی اتاق خواهر کوچکترم و میگذارمشان توی چمدان جهزیه مادرم. بله خیلی پیچیده است اما هیچ کس توی این دنیا خوشش نمیآید دستش جلوی پدرش دراز باشد و ترجیح میدهد یا سر پدرش کلاه بذارد یا اینکه به صورت رسمی ازش دزدی کند. البته که در مورد من اینطور نیست که ارزشهای اخلاقی برایم از بین رفته باشد و در واقع اگر بخواهم واژه درستتری را در مورد خودم به کار ببرم میتوانم بگویم حقم را دارم میگیرم. گفتن ندارد اما پدر من آدم حقخوری است. همین دو سال پیش زمین ارثیه مشترکش با عمو محسن را بالا کشید و با پولش رفتیم مالدیو آفتاب گرفتیم. همان موقع حق من را خورد چون بهخاطر موازین اخلاقی پدرم اجازه نداشتم بروم ساحل و تنها کاری که اجازه داشتم انجام بدهم این بود که از توی هتل یک صدف دریایی بگذارم بغل گوشم تا صدای دریا بدهد. یا چرا راه دور برویم. همین امسال بود که پولهای فک و فامیل را گرفتیم تا پاساژ خانوادگی بسازیم اما الکی میبریمشان سر یک زمین خالی و میگوییم مغازههایتان را از الان انتخاب کنید. آن احمقها هم که حقشان است از بس دلقکند. تا امروز 40 بار سر اینکه مغازه کنار دستشویی میافتد به کدامشان وسط زمین دعوا کردهاند. پدر هم با پولشان یک پورش دست دوم خریده که زیاد توی چشم نباشد. اما اینجا هم حقخوری کرد و نه تنها نمیگذارد پشت فرمانش بنشینم بلکه حتی اجازه ندارم سرم را از سان روفش بیرون ببرم چون موازینش اجازه نمیدهد سر دخترش وسط شهر از یک پورش بیرون بزند. پدر من در کل آدم اخلاقمداری است و به خاطر همین است پدر صدایش میکنیم. اصولا خانوادگی روی احترامها و آداب بسیار حساسیم و حتی موقع شام خوردن از این دستمالها داریم که زیر گلویمان میبندیم. مامان هم با ما شوخی دارد و میگوید وقتی پول مردم را میخوریم هم دستمالمان را ببندیم تا جایش نماند که ما هم هارهار میخندیم تا خوشحال شود. آخر مامان افسردگی درجه سه دارد و معمولا با یک آدم خیالی حرف میزند که شبیه عشق سابقش است. سالها پیش پدر با 20 میلیون عشق سابق مادر را خرید تا گورش را گم کند و بگذارد خودش با مادر ازدواج کند و آن مردک هم آنقدر گشنه بود که خودش دو تومن تخفیف داد تا تاریخ چک بیفتد جلوتر و برود پی کارش. پدر اینجا هم متاسفانه حق مادر را خورد چون وقتی مادر قضیه را فهمید گفت به جای این کارها اگر آن 20 میلیون را به خودش میداد از ازدواج با آن الدنگ منصرف میشد و خب این ضربه بدی برای مادر بود که برای شکست عشقیاش 20 میلیون تومان برود توی جیب یکی دیگر. همه اینها از پدر در دل من کینهای ساخته بود که وقتی فهمیدم پولهایش را کجا پنهان میکند تصمیم گرفتم حقم را به صورت قطره چکانی ازش بگیرم تا هم کمرش نشکند و هم عمق دزدی به چشمش نیاید. از آنجایی که پدر جان به سیستم پس انداز قبل از مشروطه اعتقاد دارد، چیزی به نام گاو صندوق در خانه ما وجود ندارد. در واقع ما از همان دسته آدمهایی هستیم که وقتی میرویم مسافرت طلاهایمان را میریزیم توی سطل برنج و فریزر و فکر میکنیم خیلی زرنگیم. به خاطر همین هم همه سرمایه نقدی خانواده زیر پدرم بود. همه را چپانده بود تو تشکش و یک عمر به ما میگفت پشم شیشه صدایش اینطور است. اما وقتی فهمیدم چند کیلو پشم شیشه خریدم و هر بار که از توی تشکش دزدی میکنم یک مشت پشم شیشه فرو میکنم جای پولها که هم تشک خالی نشود و هم گوشش به صدای واقعی پشم شیشه عادت کند و یک روز که تا آرنج دستم توی تشک بود یک نفر کوبید توی کمرم. برگشتم و دیدم مادر بالای سرم ایستاده و چشمهایش دارد از حدقه میزند بیرون. نمیدانستم باید دستم را در بیاورم بیرون یا همانجا نگه دارم که گفتم: «پس پشم شیشه این شکلیه؟! عجب!». یکی از پلکهای مامان شروع به پریدن کرد و گفت: «پولای پدرت اینجاست؟!» با سرم تایید کردم و گفتم: «پول توی تشک واسه گودی کمر خوب نیست گفتم جابهجاش کنم». مادر خم شد و دستش را برد توی تشک و گفت: «تراول پنجاهیه؟» گفتم: «نه صدیه» یه مشت پول آورد بیرون و شمردشان و گفت: «ای خرفت پولای منو میدزده میذاره توی تشکش!» گفتم: «پولای تو کجاست؟!» مچم را پیچاند و گفت: «من از یه چمدون توی اتاق خواهرت پول برمیدارم میذارم توی فلش تانک دستشویی. باباتم از اونجا برمیداره میذاره توی تشکش. تو کجا میذاری پولاتو؟» زدم توی پیشانیام و گفتم: «همون چمدونه!» واقعا ماجرای پیچیدهای است. همه داریم حقمان را از همدیگر میگیریم ولی در واقع نمیگیریم. اما پدرم میگوید خداروشکر که ما خانواده شریفی هستیم و دخترم به جای اینکه توی این شهر نا امن، از مرد غریبه پول بالا بکشد، توی خانه از پدرش میدزد و توی خودمان در گردشیم!
مونا زارع | روزنامه بی قانون
شاید مسخره باشد ولی من مجبورم از پدرم دزدی کنم. یعنی از اتاق بغلی اتاقم پول میدزدم و میبرم توی اتاق خواهر کوچکترم و میگذارمشان توی چمدان جهزیه مادرم. بله خیلی پیچیده است اما هیچ کس توی این دنیا خوشش نمیآید دستش جلوی پدرش دراز باشد و ترجیح میدهد یا سر پدرش کلاه بذارد یا اینکه به صورت رسمی ازش دزدی کند. البته که در مورد من اینطور نیست که ارزشهای اخلاقی برایم از بین رفته باشد و در واقع اگر بخواهم واژه درستتری را در مورد خودم به کار ببرم میتوانم بگویم حقم را دارم میگیرم. گفتن ندارد اما پدر من آدم حقخوری است. همین دو سال پیش زمین ارثیه مشترکش با عمو محسن را بالا کشید و با پولش رفتیم مالدیو آفتاب گرفتیم. همان موقع حق من را خورد چون بهخاطر موازین اخلاقی پدرم اجازه نداشتم بروم ساحل و تنها کاری که اجازه داشتم انجام بدهم این بود که از توی هتل یک صدف دریایی بگذارم بغل گوشم تا صدای دریا بدهد. یا چرا راه دور برویم. همین امسال بود که پولهای فک و فامیل را گرفتیم تا پاساژ خانوادگی بسازیم اما الکی میبریمشان سر یک زمین خالی و میگوییم مغازههایتان را از الان انتخاب کنید. آن احمقها هم که حقشان است از بس دلقکند. تا امروز 40 بار سر اینکه مغازه کنار دستشویی میافتد به کدامشان وسط زمین دعوا کردهاند. پدر هم با پولشان یک پورش دست دوم خریده که زیاد توی چشم نباشد. اما اینجا هم حقخوری کرد و نه تنها نمیگذارد پشت فرمانش بنشینم بلکه حتی اجازه ندارم سرم را از سان روفش بیرون ببرم چون موازینش اجازه نمیدهد سر دخترش وسط شهر از یک پورش بیرون بزند. پدر من در کل آدم اخلاقمداری است و به خاطر همین است پدر صدایش میکنیم. اصولا خانوادگی روی احترامها و آداب بسیار حساسیم و حتی موقع شام خوردن از این دستمالها داریم که زیر گلویمان میبندیم. مامان هم با ما شوخی دارد و میگوید وقتی پول مردم را میخوریم هم دستمالمان را ببندیم تا جایش نماند که ما هم هارهار میخندیم تا خوشحال شود. آخر مامان افسردگی درجه سه دارد و معمولا با یک آدم خیالی حرف میزند که شبیه عشق سابقش است. سالها پیش پدر با 20 میلیون عشق سابق مادر را خرید تا گورش را گم کند و بگذارد خودش با مادر ازدواج کند و آن مردک هم آنقدر گشنه بود که خودش دو تومن تخفیف داد تا تاریخ چک بیفتد جلوتر و برود پی کارش. پدر اینجا هم متاسفانه حق مادر را خورد چون وقتی مادر قضیه را فهمید گفت به جای این کارها اگر آن 20 میلیون را به خودش میداد از ازدواج با آن الدنگ منصرف میشد و خب این ضربه بدی برای مادر بود که برای شکست عشقیاش 20 میلیون تومان برود توی جیب یکی دیگر. همه اینها از پدر در دل من کینهای ساخته بود که وقتی فهمیدم پولهایش را کجا پنهان میکند تصمیم گرفتم حقم را به صورت قطره چکانی ازش بگیرم تا هم کمرش نشکند و هم عمق دزدی به چشمش نیاید. از آنجایی که پدر جان به سیستم پس انداز قبل از مشروطه اعتقاد دارد، چیزی به نام گاو صندوق در خانه ما وجود ندارد. در واقع ما از همان دسته آدمهایی هستیم که وقتی میرویم مسافرت طلاهایمان را میریزیم توی سطل برنج و فریزر و فکر میکنیم خیلی زرنگیم. به خاطر همین هم همه سرمایه نقدی خانواده زیر پدرم بود. همه را چپانده بود تو تشکش و یک عمر به ما میگفت پشم شیشه صدایش اینطور است. اما وقتی فهمیدم چند کیلو پشم شیشه خریدم و هر بار که از توی تشکش دزدی میکنم یک مشت پشم شیشه فرو میکنم جای پولها که هم تشک خالی نشود و هم گوشش به صدای واقعی پشم شیشه عادت کند و یک روز که تا آرنج دستم توی تشک بود یک نفر کوبید توی کمرم. برگشتم و دیدم مادر بالای سرم ایستاده و چشمهایش دارد از حدقه میزند بیرون. نمیدانستم باید دستم را در بیاورم بیرون یا همانجا نگه دارم که گفتم: «پس پشم شیشه این شکلیه؟! عجب!». یکی از پلکهای مامان شروع به پریدن کرد و گفت: «پولای پدرت اینجاست؟!» با سرم تایید کردم و گفتم: «پول توی تشک واسه گودی کمر خوب نیست گفتم جابهجاش کنم». مادر خم شد و دستش را برد توی تشک و گفت: «تراول پنجاهیه؟» گفتم: «نه صدیه» یه مشت پول آورد بیرون و شمردشان و گفت: «ای خرفت پولای منو میدزده میذاره توی تشکش!» گفتم: «پولای تو کجاست؟!» مچم را پیچاند و گفت: «من از یه چمدون توی اتاق خواهرت پول برمیدارم میذارم توی فلش تانک دستشویی. باباتم از اونجا برمیداره میذاره توی تشکش. تو کجا میذاری پولاتو؟» زدم توی پیشانیام و گفتم: «همون چمدونه!» واقعا ماجرای پیچیدهای است. همه داریم حقمان را از همدیگر میگیریم ولی در واقع نمیگیریم. اما پدرم میگوید خداروشکر که ما خانواده شریفی هستیم و دخترم به جای اینکه توی این شهر نا امن، از مرد غریبه پول بالا بکشد، توی خانه از پدرش میدزد و توی خودمان در گردشیم!