Forwarded from شهرونگ
🔸قمر در عقرب
◽️ #مونا_زارع ◽️
سرش را فرو برده بود توی برگه و از پشت برگه صدای جویدن باقیمانده قند چایش مغزم را میخاراند. اتاق را نگاهی انداختم و به این فکر کردم که وقتی از این دانشگاه فارغالتحصیل شدم، کدام گلدان را همین وسط بکوبم زمین. دو به شَکم بعدش بروم روی میز و با لگد بکوبم توی مانیتورش یا بیمعطلی مانیتور را بردارم از پنجره بیندازم توی حیاط دانشکده. کاغذ را آورد پایین و از بالای عینکش نگاهم کرد و گفت: «خرج تحصیلتو از چی درمیاری؟» خیلی دلم میخواست بگویم دستکم ٥٠٠تومان کنار گذاشتم برای خسارت اتاقت. لبخندی زدم و گفتم: «ناخن میکارم استاد» پوشه نمراتم را بست و هلش داد طرفم و گفت: «پس باید پنجاه جفت دست ناخن بکاری واسه شهریه ترم جدید چون مشروط شدی!» انگار کسی لوله چاه بازکن را فرو کرده باشد توی گلویم و در فشاردادنش مداومت به خرج دهد، چیزی توی گلویم بالا و پایین رفت و زدم زیر گریه. صدایم را انداختم ته گلویم و تا میتوانستم بلند گریه کردم. نه اینکه دلم شکسته باشد، حالت دفاعیام اینطور است. دلم میخواهد فضا را فلج کنم و همه را بترسانم. دست و پایم را گرفتند و از اتاق پرتم کردند بیرون. گوشه مقنعهام لای در ماند و درز وسطش پاره شد. نعرهای زدم و با زانو کوبیدم توی در اتاقش و تا خروجی دانشگاه دویدم. میدانستم امروز قرار است گندی توی روز بخورد. دوشب پیش توی آرایشگاه داشتند میگفتند، شنبه قمر در عقرب است و کارهایتان را نیندازید توی این روز و من به ریششان خندیدم. جلوی در دانشگاه ایستادم و با مقنعه پارهشدهام صورتم را پاک کردم که یک نفر از پشت سرم سوت زد. نگهبان دانشگاه بود که داشت داد میزد؛ «مگه لاس وگاسه اون شکلی دستمال سر بستی دور کلهات؟!» لباسهایم را تکان دادم و داد زدم: «لباسم پاره شده آقا ایوبی. چی میگی؟!» کلهاش را دوباره از اتاقکش بیرون آورد و داد زد: «پاره مده؟!» داد زدم: «پاره شده!» کف دستش را به نشانه خاک بر سر نفهمت کنن به طرفم گرفت و اشاره کرد؛ از جلوی در دانشگاه بروم. لباسم را توی خیابان تکان دادم و صدای موتوری پشت سرم را قلقلک داد. تا سرم را برگرداندم، تقریبا دسته موتورش توی پهلویم بود و دست خودش روی شانهام. داشت تلاش میکرد دستش را بیندازد دور بند کولهپشتیام. بند کوله را محکم گرفتم و کوبیده شدم روی زمین. چند متری آویزان به بند کولهام دنبالش کشیده شدم. وقتی قیافه ساییدهشدهام روی پیادهرو را نگاه کرد، گفت: «چه پیگیری توام!» کوله را ول کرد و رفت. روی زمین دراز کشیدم و کیفم را توی بغلم گرفتم. خاک و آب توی چشمهایم نمیگذاشت همه چیز را واضح ببینم اما حس لامسهام به مغزم فرمان داد استخوان پایم دارد زیر چیزی لهیده میشود! سرم را بالا آوردم و دیدم خودروای درحال دندهعقب آمدن از پارکینگ ساختمانی است که از قضا من جلویش دراز کشیدم. کیفم را پرت کردم سمت شیشهاش تا متوجهام شود. ترمز کرد و سرش را از شیشهاش بیرون آورد و گفت: «اینجا، جای درازکشیدنه؟ داری واسه اینیستا عکس میگیری؟» قوزک پایم را بیرون کشیدم و گفتم: «اینستا! «ی» نداره اون وسطش ابله» خودم را از روی زمین بلند کردم و رساندم به کبابی سر کوچه. میدانستم هیچ چیزی جز کوبیده حالم را جا نمیآورد. هرچه پول ته کیفم بود، ریختم روی پیشخوان و گفتم دو سیخ زعفرونی! دختر پشت پیشخوان لبش را ورچید و گفت: «همین الان تموم شد گلم! بجاش زرشکپلو با مرغ داریم.» قمر میرود توی عقرب که چه کند؟! یعنی ستارگان اینقدر بیکارند که دست به یکی کنند تا من حتی یک کوبیده نخورم؟! نشاندنم روی صندلی کنار رستوران و داشتم فکر میکردم اگر سایه یک مرد بالای سرم بود، هیچکدام از این اتفاقها نمیافتاد. روی مرغم تا میتوانستم آبلیمو ریختم تا بشورد و ببرد که مردی با شکم بزرگ و ریش بزی و خلال دندانی گوشه لبش از کنارم رد شد و کارتی روی میزم گذاشت و با چشمکی گفت: «زنگ بزن». داشتم فکر میکردم کاش یک چیز دیگر از خدا خواسته بودم و کارت را برگرداندم. رویش نوشته بود: «مشاوره رایگان دختران فراری و ناهنجار تنها در دو جلسه!»
● صفحه طنز روزانه #شهرونگ (روزنامه شهروند) ● سه شنبه 3 امرداد 96
👉 @shahrvang 👈
◽️ #مونا_زارع ◽️
سرش را فرو برده بود توی برگه و از پشت برگه صدای جویدن باقیمانده قند چایش مغزم را میخاراند. اتاق را نگاهی انداختم و به این فکر کردم که وقتی از این دانشگاه فارغالتحصیل شدم، کدام گلدان را همین وسط بکوبم زمین. دو به شَکم بعدش بروم روی میز و با لگد بکوبم توی مانیتورش یا بیمعطلی مانیتور را بردارم از پنجره بیندازم توی حیاط دانشکده. کاغذ را آورد پایین و از بالای عینکش نگاهم کرد و گفت: «خرج تحصیلتو از چی درمیاری؟» خیلی دلم میخواست بگویم دستکم ٥٠٠تومان کنار گذاشتم برای خسارت اتاقت. لبخندی زدم و گفتم: «ناخن میکارم استاد» پوشه نمراتم را بست و هلش داد طرفم و گفت: «پس باید پنجاه جفت دست ناخن بکاری واسه شهریه ترم جدید چون مشروط شدی!» انگار کسی لوله چاه بازکن را فرو کرده باشد توی گلویم و در فشاردادنش مداومت به خرج دهد، چیزی توی گلویم بالا و پایین رفت و زدم زیر گریه. صدایم را انداختم ته گلویم و تا میتوانستم بلند گریه کردم. نه اینکه دلم شکسته باشد، حالت دفاعیام اینطور است. دلم میخواهد فضا را فلج کنم و همه را بترسانم. دست و پایم را گرفتند و از اتاق پرتم کردند بیرون. گوشه مقنعهام لای در ماند و درز وسطش پاره شد. نعرهای زدم و با زانو کوبیدم توی در اتاقش و تا خروجی دانشگاه دویدم. میدانستم امروز قرار است گندی توی روز بخورد. دوشب پیش توی آرایشگاه داشتند میگفتند، شنبه قمر در عقرب است و کارهایتان را نیندازید توی این روز و من به ریششان خندیدم. جلوی در دانشگاه ایستادم و با مقنعه پارهشدهام صورتم را پاک کردم که یک نفر از پشت سرم سوت زد. نگهبان دانشگاه بود که داشت داد میزد؛ «مگه لاس وگاسه اون شکلی دستمال سر بستی دور کلهات؟!» لباسهایم را تکان دادم و داد زدم: «لباسم پاره شده آقا ایوبی. چی میگی؟!» کلهاش را دوباره از اتاقکش بیرون آورد و داد زد: «پاره مده؟!» داد زدم: «پاره شده!» کف دستش را به نشانه خاک بر سر نفهمت کنن به طرفم گرفت و اشاره کرد؛ از جلوی در دانشگاه بروم. لباسم را توی خیابان تکان دادم و صدای موتوری پشت سرم را قلقلک داد. تا سرم را برگرداندم، تقریبا دسته موتورش توی پهلویم بود و دست خودش روی شانهام. داشت تلاش میکرد دستش را بیندازد دور بند کولهپشتیام. بند کوله را محکم گرفتم و کوبیده شدم روی زمین. چند متری آویزان به بند کولهام دنبالش کشیده شدم. وقتی قیافه ساییدهشدهام روی پیادهرو را نگاه کرد، گفت: «چه پیگیری توام!» کوله را ول کرد و رفت. روی زمین دراز کشیدم و کیفم را توی بغلم گرفتم. خاک و آب توی چشمهایم نمیگذاشت همه چیز را واضح ببینم اما حس لامسهام به مغزم فرمان داد استخوان پایم دارد زیر چیزی لهیده میشود! سرم را بالا آوردم و دیدم خودروای درحال دندهعقب آمدن از پارکینگ ساختمانی است که از قضا من جلویش دراز کشیدم. کیفم را پرت کردم سمت شیشهاش تا متوجهام شود. ترمز کرد و سرش را از شیشهاش بیرون آورد و گفت: «اینجا، جای درازکشیدنه؟ داری واسه اینیستا عکس میگیری؟» قوزک پایم را بیرون کشیدم و گفتم: «اینستا! «ی» نداره اون وسطش ابله» خودم را از روی زمین بلند کردم و رساندم به کبابی سر کوچه. میدانستم هیچ چیزی جز کوبیده حالم را جا نمیآورد. هرچه پول ته کیفم بود، ریختم روی پیشخوان و گفتم دو سیخ زعفرونی! دختر پشت پیشخوان لبش را ورچید و گفت: «همین الان تموم شد گلم! بجاش زرشکپلو با مرغ داریم.» قمر میرود توی عقرب که چه کند؟! یعنی ستارگان اینقدر بیکارند که دست به یکی کنند تا من حتی یک کوبیده نخورم؟! نشاندنم روی صندلی کنار رستوران و داشتم فکر میکردم اگر سایه یک مرد بالای سرم بود، هیچکدام از این اتفاقها نمیافتاد. روی مرغم تا میتوانستم آبلیمو ریختم تا بشورد و ببرد که مردی با شکم بزرگ و ریش بزی و خلال دندانی گوشه لبش از کنارم رد شد و کارتی روی میزم گذاشت و با چشمکی گفت: «زنگ بزن». داشتم فکر میکردم کاش یک چیز دیگر از خدا خواسته بودم و کارت را برگرداندم. رویش نوشته بود: «مشاوره رایگان دختران فراری و ناهنجار تنها در دو جلسه!»
● صفحه طنز روزانه #شهرونگ (روزنامه شهروند) ● سه شنبه 3 امرداد 96
👉 @shahrvang 👈
Forwarded from شهرونگ
🔸شکوفهزدگان
◽️ #مونا_زارع ◽️
سابیده شدهام روی مبل. لباسم به تنم چسبیده و کمرم عرق کرده. غروب جمعه آدم را لهیده میکند. امروز جمعه نیست اما خیلی شبیه جمعه است؛ چون من افتادهام روی مبل و به در و دیوار چشم دوختم. یعنی حالا که دقت میکنم یک هفتهای است جمعه است. موهایم چسبیدهاند کف سرم و سه جوش جدید به بقیه جوشها ملحق شدهاند. مامان هر وقت از جلویم رد میشود، انگار که کود چشم و دهنداری دیده دماغش را جمع میکند و میگوید: «بلند شو یه ذره به خودت برس! حالم بهم خورد.» من هم میگویم: «برای کی؟» یکبار این را که گفتم مامان صدایم را شنید و تا انتهای آرنجش را گاز گرفت از بیحیاییام! وقتی اینطوری میشوم دست و دلم به نظافت و تمیزی نمیرود. اردلان میگوید آدم وقتی حالش بد است، باید کثیف باشد و بوی گندش بزند بالا و همه بفهمند حالش بد است. چرت میگفت. صبح تا شب مینشست توی کافهاش و به دیوار زل میزد و آخر میرسید به یک همچین نظریه آبکی و شب آن را بین یک مشت بیکارتر از خودش توی کافه هوار میزد؛ اما این دفعه دلم میخواست اینقدر کثیف بمانم تا شپش بزنم. به نظرم باید قبل و بعد خوشیام یک فرقی بکند. یادم است شادی وقتی از عشقش جدا شد، زد سرش را تراشید. یکجوری که همه بفهمند روزگار شادی عادی نیست. عشق کودنش هم بعدها به اردلان گفته بود یک روز تصمیم گرفته برگردد پیش شادی که شاید آشتی سر بگیرد و وقتی کله تراشیده شادی را از پشت شیشههای کافه دیده، سردیاش کرده و برگشته. شادی هنوز خبر ندارد و حرکتش را همچنان قهرمانانه در کافه برای بقیه تعریف میکند و هر بار که اردلان دهانش را باز میکند، همگی برایش چشم غره میروند. من هم باید شپش بزنم. باید بوی گند خانه را بردارد. باید همه بفهمند چه آسیبی دیدهام و جای لطمههایم را نشان همه بدهم. از یک ماه پیش که هفده ساله شده بودم، خودم هم تغییراتم را حس میکردم. اینکه بچهها راه به راه در کافه میگفتند: «حالا ببین هورمونها چه میکنه!» هورمونها چنان بالا و پایین شدند که یک پسرک استخوانی بیمغز نقش عشق بیمثالم را به عهده گرفت. هفته پیش آمد کافه، روبهرویم نشست و گفت كه رفتارهای بچگانهام خستهاش کرده و آخرش فینی بالا کشید و خداحافظی کرد و رفت. تا به حال پانزده بار این کار را کرده. سندرم ولکردن پیدا کرده و هر بار هم به خاطر یک دختر خیالی که روی دستش خالکوبی دارد، است. اوایل برایم از خالکوبیهای روی دستش تعریف میکرد و من هم لپهایم را باد میکردم. حرصش میگرفت. وقتی لپهایم را باد میکردم یعنی حرفهایش به درد نخور است، یعنی حسودیام که نمیشود هیچ، هورمونهایم هم تبدیل میشود به دوران پنجسالگیام. جز به جز خالکوبی دستش را برایم توصیف میکرد. پروانهای که دورش را خطوطی گرفته. اردلان میگفت این پسرک یک چیزی میکشد چون هیچ آدم سالمی با یک دختر خیالی نمیرود پایین کمرش جمله نیچه را خالکوبی کند که خودش هم نتواند ببیند! ادعا میکرد دخترک دستور داده جملهای از نیچه به خط میخی پشت کمر آقا خالکوبی کنند. اما اردلان میگفت طرف سرکارش گذاشته و آن خط میخی درباره شکار یک خرس قهوهای است. روز آخری هم که آمده بود یک چیزی دود کرده بود؛ چون میگفت انسان بینقصی هستم و از بادکردن لپهایم بدش نمیآمد. به حرفهایش گوش نمیدادم و مقایسهکردنش بین من و آن لعبت خیالی پیر حرصم را در نمیآورد فقط ستون فقراتم را خشک کرده بود؛ آن هم نه از غم. بد نشسته بودم. از شانزدهسالگی منتظر بودم یک روزی لطمه سنگینی بخورم تا به بهانهاش کج بنشینم و قهوه تلخ بنوشم اما حجم مشقهای فردایم نمیگذاشت کامل حس بگیرم. حالا دارم خودم را در دورهمیهای کافه تصور میکنم که چگونه از شکستهای پیاپی در زندگیام سخنرانی کنم و دهن شادی را ببندم. بازویم را میخارانم، حس میکنم عفونتی زیرش رشد کرده. میدانم بابا اگر بفهمد یک ماهی از بساط رفیقبازی محرومم میکند. دستم را زیر لباسم میبرم تا زخم بازویم را حس کنم. یک هفته است خالکوبی پروانه روی بازویم دردش کمتر شده! واقعا این دیوانهها چی مصرف میکنند که مغزشان اینطور تویش شکوفه زده؟!
● صفحه طنز روزانه #شهرونگ (روزنامه شهروند) ● پنجشنبه 12 امرداد 96
👉 @shahrvang 👈
◽️ #مونا_زارع ◽️
سابیده شدهام روی مبل. لباسم به تنم چسبیده و کمرم عرق کرده. غروب جمعه آدم را لهیده میکند. امروز جمعه نیست اما خیلی شبیه جمعه است؛ چون من افتادهام روی مبل و به در و دیوار چشم دوختم. یعنی حالا که دقت میکنم یک هفتهای است جمعه است. موهایم چسبیدهاند کف سرم و سه جوش جدید به بقیه جوشها ملحق شدهاند. مامان هر وقت از جلویم رد میشود، انگار که کود چشم و دهنداری دیده دماغش را جمع میکند و میگوید: «بلند شو یه ذره به خودت برس! حالم بهم خورد.» من هم میگویم: «برای کی؟» یکبار این را که گفتم مامان صدایم را شنید و تا انتهای آرنجش را گاز گرفت از بیحیاییام! وقتی اینطوری میشوم دست و دلم به نظافت و تمیزی نمیرود. اردلان میگوید آدم وقتی حالش بد است، باید کثیف باشد و بوی گندش بزند بالا و همه بفهمند حالش بد است. چرت میگفت. صبح تا شب مینشست توی کافهاش و به دیوار زل میزد و آخر میرسید به یک همچین نظریه آبکی و شب آن را بین یک مشت بیکارتر از خودش توی کافه هوار میزد؛ اما این دفعه دلم میخواست اینقدر کثیف بمانم تا شپش بزنم. به نظرم باید قبل و بعد خوشیام یک فرقی بکند. یادم است شادی وقتی از عشقش جدا شد، زد سرش را تراشید. یکجوری که همه بفهمند روزگار شادی عادی نیست. عشق کودنش هم بعدها به اردلان گفته بود یک روز تصمیم گرفته برگردد پیش شادی که شاید آشتی سر بگیرد و وقتی کله تراشیده شادی را از پشت شیشههای کافه دیده، سردیاش کرده و برگشته. شادی هنوز خبر ندارد و حرکتش را همچنان قهرمانانه در کافه برای بقیه تعریف میکند و هر بار که اردلان دهانش را باز میکند، همگی برایش چشم غره میروند. من هم باید شپش بزنم. باید بوی گند خانه را بردارد. باید همه بفهمند چه آسیبی دیدهام و جای لطمههایم را نشان همه بدهم. از یک ماه پیش که هفده ساله شده بودم، خودم هم تغییراتم را حس میکردم. اینکه بچهها راه به راه در کافه میگفتند: «حالا ببین هورمونها چه میکنه!» هورمونها چنان بالا و پایین شدند که یک پسرک استخوانی بیمغز نقش عشق بیمثالم را به عهده گرفت. هفته پیش آمد کافه، روبهرویم نشست و گفت كه رفتارهای بچگانهام خستهاش کرده و آخرش فینی بالا کشید و خداحافظی کرد و رفت. تا به حال پانزده بار این کار را کرده. سندرم ولکردن پیدا کرده و هر بار هم به خاطر یک دختر خیالی که روی دستش خالکوبی دارد، است. اوایل برایم از خالکوبیهای روی دستش تعریف میکرد و من هم لپهایم را باد میکردم. حرصش میگرفت. وقتی لپهایم را باد میکردم یعنی حرفهایش به درد نخور است، یعنی حسودیام که نمیشود هیچ، هورمونهایم هم تبدیل میشود به دوران پنجسالگیام. جز به جز خالکوبی دستش را برایم توصیف میکرد. پروانهای که دورش را خطوطی گرفته. اردلان میگفت این پسرک یک چیزی میکشد چون هیچ آدم سالمی با یک دختر خیالی نمیرود پایین کمرش جمله نیچه را خالکوبی کند که خودش هم نتواند ببیند! ادعا میکرد دخترک دستور داده جملهای از نیچه به خط میخی پشت کمر آقا خالکوبی کنند. اما اردلان میگفت طرف سرکارش گذاشته و آن خط میخی درباره شکار یک خرس قهوهای است. روز آخری هم که آمده بود یک چیزی دود کرده بود؛ چون میگفت انسان بینقصی هستم و از بادکردن لپهایم بدش نمیآمد. به حرفهایش گوش نمیدادم و مقایسهکردنش بین من و آن لعبت خیالی پیر حرصم را در نمیآورد فقط ستون فقراتم را خشک کرده بود؛ آن هم نه از غم. بد نشسته بودم. از شانزدهسالگی منتظر بودم یک روزی لطمه سنگینی بخورم تا به بهانهاش کج بنشینم و قهوه تلخ بنوشم اما حجم مشقهای فردایم نمیگذاشت کامل حس بگیرم. حالا دارم خودم را در دورهمیهای کافه تصور میکنم که چگونه از شکستهای پیاپی در زندگیام سخنرانی کنم و دهن شادی را ببندم. بازویم را میخارانم، حس میکنم عفونتی زیرش رشد کرده. میدانم بابا اگر بفهمد یک ماهی از بساط رفیقبازی محرومم میکند. دستم را زیر لباسم میبرم تا زخم بازویم را حس کنم. یک هفته است خالکوبی پروانه روی بازویم دردش کمتر شده! واقعا این دیوانهها چی مصرف میکنند که مغزشان اینطور تویش شکوفه زده؟!
● صفحه طنز روزانه #شهرونگ (روزنامه شهروند) ● پنجشنبه 12 امرداد 96
👉 @shahrvang 👈
Forwarded from شهرونگ
صحنهآرایی چهارشنبهسوری
#مونا_زارع
ما خانواده ترسویی هستیم. بلندترین صدایی که شنیدیم صدای ترکیدن دانههای ذرت برای تبدیل به پف فیل بوده و خطرناکترین کاری هم که کردیم، خوردن ماست با ماهی بوده. برای همین است که همیشه یک هفته قبل از چهارشنبهسوری از میزان استرس، سیستم ایمنی بدنمان افت میکند و همه جایمان تبخال میزند. چون خاطره بدی داریم و هنوز نتوانستهایم از ذهنمان پاکش کنیم. چندسال پیش بود که آخر شب چهارشنبهسوری بابا صبر کرد همه جا آرام بگیرد و آشغالها را برد بیرون. در سطل آشغال توی پیاده رو را باز کرد و ناغافل یک زنبوری با فشفشه صورتی از بین آشغالها زد بیرون و توی فاصله پنجسانتی با دماغ بابا صدای پیس داد و ترکید. میدانم، صحنه وحشتناکیاست. برادر کوچکم هم سر همین لکنت گرفت. با اینکه آن لحظه اصلا توی محل اتفاق نبود و خوابیده بود اما اتفاق اثر خودش را رویش گذاشته بود. همین شد که برای سالهای بعد جلیقه ضدگلوله خریدیم و پنجرههای خانه را پتو زدیم که اگر ترکشی از سیگارتها از شیشه رد شد و پتو را سوزاند و به سمت قلبمان حرکت کرد، بتوانیم جان سالم به در ببریم. دایی بزرگه میگوید ما ترسوییم و چهارشنبهسوری فقط یک جشن است اما بابا اعتقاد دارد اینها بدشان نمیآید ما توی همچین مراسمی بمیریم که شب هفتمان بیفتد توی نوروز و حواس همه پرت شود تا اموالمان را بالا بکشند. درواقع ما اعتقاد داریم اینکه مردم دور یک آتیش برقصند و شادی کنند آنقدر مشکوک است که چیزی جز یک صحنهآرایی خطرناک نیست و دلیل خاصی پشتش است که هنوز نتوانستیم کشف کنیم. آن زنبوری صورتی هم کار خودشان بود که خوشبختانه بابا توانست با درایت و شجاعتش خنثی کند و ما خانواده مهم و تاثیرگذار هنوز زنده باشیم.
🔸 #مونا_زارع ● صفحه روزانه #شهرونگ (روزنامه شهروند) ● سه شنبه 22 اسفند 1396
👉 @shahrvang
#مونا_زارع
ما خانواده ترسویی هستیم. بلندترین صدایی که شنیدیم صدای ترکیدن دانههای ذرت برای تبدیل به پف فیل بوده و خطرناکترین کاری هم که کردیم، خوردن ماست با ماهی بوده. برای همین است که همیشه یک هفته قبل از چهارشنبهسوری از میزان استرس، سیستم ایمنی بدنمان افت میکند و همه جایمان تبخال میزند. چون خاطره بدی داریم و هنوز نتوانستهایم از ذهنمان پاکش کنیم. چندسال پیش بود که آخر شب چهارشنبهسوری بابا صبر کرد همه جا آرام بگیرد و آشغالها را برد بیرون. در سطل آشغال توی پیاده رو را باز کرد و ناغافل یک زنبوری با فشفشه صورتی از بین آشغالها زد بیرون و توی فاصله پنجسانتی با دماغ بابا صدای پیس داد و ترکید. میدانم، صحنه وحشتناکیاست. برادر کوچکم هم سر همین لکنت گرفت. با اینکه آن لحظه اصلا توی محل اتفاق نبود و خوابیده بود اما اتفاق اثر خودش را رویش گذاشته بود. همین شد که برای سالهای بعد جلیقه ضدگلوله خریدیم و پنجرههای خانه را پتو زدیم که اگر ترکشی از سیگارتها از شیشه رد شد و پتو را سوزاند و به سمت قلبمان حرکت کرد، بتوانیم جان سالم به در ببریم. دایی بزرگه میگوید ما ترسوییم و چهارشنبهسوری فقط یک جشن است اما بابا اعتقاد دارد اینها بدشان نمیآید ما توی همچین مراسمی بمیریم که شب هفتمان بیفتد توی نوروز و حواس همه پرت شود تا اموالمان را بالا بکشند. درواقع ما اعتقاد داریم اینکه مردم دور یک آتیش برقصند و شادی کنند آنقدر مشکوک است که چیزی جز یک صحنهآرایی خطرناک نیست و دلیل خاصی پشتش است که هنوز نتوانستیم کشف کنیم. آن زنبوری صورتی هم کار خودشان بود که خوشبختانه بابا توانست با درایت و شجاعتش خنثی کند و ما خانواده مهم و تاثیرگذار هنوز زنده باشیم.
🔸 #مونا_زارع ● صفحه روزانه #شهرونگ (روزنامه شهروند) ● سه شنبه 22 اسفند 1396
👉 @shahrvang
Forwarded from شهرونگ
زمینهای هشتگرد
#مونا_زارع
نمیدانم تا به حال خارج رفتهاید یا نه اما توی خانواده ما خارج رفتن معادل است با فارغ التحصیلی در تخصص جراحی قلب. به همان سختی و البته به همان باکلاسی. خانواده دنیا دیدهای هستیم اما متاسفانه چون دنیایمان کوچک است تا هشتگرد جلوتر را ندیدیم. هشتگرد هم وارد شهرش نشدیم چون زمینهای پدربزرگ که بهمان ارث رسیده بود، توی بیابانهای نرسیده به هشتگرد بود و وقتی کل خانواده فهمیدیم پدربزرگ همچین ارثی از خودش به جا گذاشته زیر انداز را برداشتیم تا برویم توی ارثمان کمی صفا کنیم که متاسفانه به خاطر مساحت محدودش همهمان توی ارث جا نشدیم و نیم متر زیرانداز افتاد توی زمین بغل دستیمان که برای مرحوم شفیعیان بود. جفتشان با هم این زمینها را خریده بودند و تا یک هفته توی حیاط مینشستند و دود قلیانشان را پف میکردند توی صورت همدیگر و میگفتند آینده اقتصادی توی هشتگرد است و خب! فرض بر اینکه آینده اقتصادی کل خاورمیانه هم توی هشتگرد باشد، با متراژ زمینی که این پت و مت خریده بودند از کل قطب اقتصادی فقط پادری نگهبانیاش به ما میرسید. به خاطر همین عمو منصور وقتی دید ارثشان اینقدر تنگ است پیشنهاد داد زمین را بفروشیم و هر کسی پولش را بزند به زخمی. هرچند پولی که از فروشش به دستمان رسید در حد ضدعفونی یکی از خراشهایمان بود اما یکی از عموها که خراشی نداشت یا شاید به خراشش عادت کرده بود، با پولش رفت خارج! بله! اینجا دقیقا نقطه عطف خانواده ما بود. از پیش از مشروطه تا به امروز این افتخار که عکس پشت سفید پاسپورت بیاندازیم در خاندان ما اتفاق نیفتاده بود. یک روز زنش آش پخت و همه را دعوت کردند دهانمان را شیرین کنیم و ما چون نمیدانستیم چطور با آش دهانمان شیرین میشود، عمو رفت سر اصل مطلب. پاسپورت هایشان را انداخت روی میز و گفت شینگن گرفتیم! همه ماتمان برد و عمو برایمان توضیح داد ویزای اروپا را به هرکسی و توی هر شرایطی نمیدهند و حتما باید شرایط خاص و البته لیاقت و جنبه اش را داشته باشی. به خاطر همین مراسمی شبیه ختنه سورون گرفته بود و بعد از جشن و ریخت و پاش و سکانس پرت شدن میوه ها توی حوض آب، عمو گفت همه فامیل را دعوت کرده تا حلالیت بطلبد که عمو منصور وسط حرفش داد زد برای اروپا حلالیت نمیطلبند. فقط شلوارکشان را میپوشند و گورشان را گم میکنند. همان شب کرک و پر نیمی از فامیل مثل عمو منصور بخاطر حسادت ریخت و آن نیم دیگرشان هم کلا کوسه بودند وگرنه میریخت. هفته بعدش پرواز عمو و خانواده اش به شهر پراگ در جمهوری چک بود اما عمو میگفت وقتی شینگن داشته باشی میتوانی توی کل اروپا سُر بخوری و اتفاقا هرچیزی هم دلت میخواهد بخوری. همه مان رفتیم فرودگاه و زیر اندازمان را هم بردیم تا بندازیم پشت شیشههای تزانزیت که به هواپیماها دید دارد. از توی همان فرودگاه هم معلوم بود عمو و زن و بچهاش عقده ایند. هر کدامشان یک بطری آب معدنی دستشان گرفته بودند و با چمدانهای چرخ دارشان توی فرودگاه رژه میرفتند و ما هم ازشان عکس میگرفتیم. عمو منصور تا آن روز فرودگاه را ندیده بود و میگفت اگر میدانستم روزی پایم به اینجور جاها باز میشود هیچوقت توی جوانی با اولین موردی که دیدم ازدواج نمیکردم و به همچین فضاهایی فرصت میدادم! نمیدانم اینها چه ربطی به هم دارد اما ما خانوادهای هستیم که زود خودمان تو موقعیت ها گم میکنیم و متاسفانه دیگر پیدا هم نمیشویم. مثل همین حالا که سه روز است عمو رفته اما ما هنوز توی فرودگاهیم و داریم خوش میگذرانیم. اما یک هفته بعد که عمو با حال افسرده ای برگشت و برایمان تعریف کرد آنطرف همه دارند خودشان میکشند بیایند اینجا چون تا چند وقت دیگر قطب اقتصادی دنیا هشتگرد است!
🔸 صفحه #شهرونگ (روزنامه شهروند) ● چهارشنبه 17 مرداد 1397
👉 @shahrvang
#مونا_زارع
نمیدانم تا به حال خارج رفتهاید یا نه اما توی خانواده ما خارج رفتن معادل است با فارغ التحصیلی در تخصص جراحی قلب. به همان سختی و البته به همان باکلاسی. خانواده دنیا دیدهای هستیم اما متاسفانه چون دنیایمان کوچک است تا هشتگرد جلوتر را ندیدیم. هشتگرد هم وارد شهرش نشدیم چون زمینهای پدربزرگ که بهمان ارث رسیده بود، توی بیابانهای نرسیده به هشتگرد بود و وقتی کل خانواده فهمیدیم پدربزرگ همچین ارثی از خودش به جا گذاشته زیر انداز را برداشتیم تا برویم توی ارثمان کمی صفا کنیم که متاسفانه به خاطر مساحت محدودش همهمان توی ارث جا نشدیم و نیم متر زیرانداز افتاد توی زمین بغل دستیمان که برای مرحوم شفیعیان بود. جفتشان با هم این زمینها را خریده بودند و تا یک هفته توی حیاط مینشستند و دود قلیانشان را پف میکردند توی صورت همدیگر و میگفتند آینده اقتصادی توی هشتگرد است و خب! فرض بر اینکه آینده اقتصادی کل خاورمیانه هم توی هشتگرد باشد، با متراژ زمینی که این پت و مت خریده بودند از کل قطب اقتصادی فقط پادری نگهبانیاش به ما میرسید. به خاطر همین عمو منصور وقتی دید ارثشان اینقدر تنگ است پیشنهاد داد زمین را بفروشیم و هر کسی پولش را بزند به زخمی. هرچند پولی که از فروشش به دستمان رسید در حد ضدعفونی یکی از خراشهایمان بود اما یکی از عموها که خراشی نداشت یا شاید به خراشش عادت کرده بود، با پولش رفت خارج! بله! اینجا دقیقا نقطه عطف خانواده ما بود. از پیش از مشروطه تا به امروز این افتخار که عکس پشت سفید پاسپورت بیاندازیم در خاندان ما اتفاق نیفتاده بود. یک روز زنش آش پخت و همه را دعوت کردند دهانمان را شیرین کنیم و ما چون نمیدانستیم چطور با آش دهانمان شیرین میشود، عمو رفت سر اصل مطلب. پاسپورت هایشان را انداخت روی میز و گفت شینگن گرفتیم! همه ماتمان برد و عمو برایمان توضیح داد ویزای اروپا را به هرکسی و توی هر شرایطی نمیدهند و حتما باید شرایط خاص و البته لیاقت و جنبه اش را داشته باشی. به خاطر همین مراسمی شبیه ختنه سورون گرفته بود و بعد از جشن و ریخت و پاش و سکانس پرت شدن میوه ها توی حوض آب، عمو گفت همه فامیل را دعوت کرده تا حلالیت بطلبد که عمو منصور وسط حرفش داد زد برای اروپا حلالیت نمیطلبند. فقط شلوارکشان را میپوشند و گورشان را گم میکنند. همان شب کرک و پر نیمی از فامیل مثل عمو منصور بخاطر حسادت ریخت و آن نیم دیگرشان هم کلا کوسه بودند وگرنه میریخت. هفته بعدش پرواز عمو و خانواده اش به شهر پراگ در جمهوری چک بود اما عمو میگفت وقتی شینگن داشته باشی میتوانی توی کل اروپا سُر بخوری و اتفاقا هرچیزی هم دلت میخواهد بخوری. همه مان رفتیم فرودگاه و زیر اندازمان را هم بردیم تا بندازیم پشت شیشههای تزانزیت که به هواپیماها دید دارد. از توی همان فرودگاه هم معلوم بود عمو و زن و بچهاش عقده ایند. هر کدامشان یک بطری آب معدنی دستشان گرفته بودند و با چمدانهای چرخ دارشان توی فرودگاه رژه میرفتند و ما هم ازشان عکس میگرفتیم. عمو منصور تا آن روز فرودگاه را ندیده بود و میگفت اگر میدانستم روزی پایم به اینجور جاها باز میشود هیچوقت توی جوانی با اولین موردی که دیدم ازدواج نمیکردم و به همچین فضاهایی فرصت میدادم! نمیدانم اینها چه ربطی به هم دارد اما ما خانوادهای هستیم که زود خودمان تو موقعیت ها گم میکنیم و متاسفانه دیگر پیدا هم نمیشویم. مثل همین حالا که سه روز است عمو رفته اما ما هنوز توی فرودگاهیم و داریم خوش میگذرانیم. اما یک هفته بعد که عمو با حال افسرده ای برگشت و برایمان تعریف کرد آنطرف همه دارند خودشان میکشند بیایند اینجا چون تا چند وقت دیگر قطب اقتصادی دنیا هشتگرد است!
🔸 صفحه #شهرونگ (روزنامه شهروند) ● چهارشنبه 17 مرداد 1397
👉 @shahrvang
Forwarded from شهرونگ
🔸️برف زیبا نرو...
#مونا_زارع
جلوی درِ کافه را آبپاشی کرده بودم و نمیدانم چرا نمیتوانم کافه را از قصابی تفکیک کنم و با توجه به علم بازاریابی و تبلیغات فکر میکنم جلوی هر مغازهای خیس باشد، مشتری بیشتر هوس میکند واردش شود. بارها هم با شهروزخان در موردش بحث کردیم، چون او معتقد است باغ فردوس و آدمهایش آنقدر بدبخت نشدهاند که از بوی نم روی زمین هوس اسپرسو کنند. به نظر شهروز چیزی که این آدمها را تحریک میکند، یک چتر کوچک کاغذی روی بستنی است. همانهایی که دهه٧٠ نماد سرمایهداری و زندگی بیقیدوبند در کافهها بود. میتوانی ساعتها به حرفهایش گوش بدهی و بفهمی دریای مزخرف گفتن ساحل ندارد. تقریبا سهروز است که مشتری نداریم و تنها کسانی که منت بر سر ما میگذارند و کافه ما را انتخاب میکنند، چند پسر محترم و معتادی هستند که نفازولینشان را توی یخچال کافه نگه میدارند و برای اینکه بد نشود، در انتها نفری یک آب معدنی هم میخرند. زنگوله در صدا داد. دختری با لباس عروس وارد شد و چشمهایش دنبال میز مناسب میگشت. به جدم قسم ١٠هزار بار این تصویر را توی فیلمها دیدهام و اگر نزدیک شوم، شک ندارم ریملهایش هم تا زیر گونهاش شُرّه کرده. شاید هم از دوربین مخفیهایی باشد که اعصابت را خُرد میکنند تا نقطه جوشت را بسنجند و اگر صبور باشی، پول میدهند. یک عمر است منتظرم موقعیتهای عجیب و فلجکننده زندگیام دوربین مخفی باشد و یکنفر از پشت درخت بپرد روبهرویم و ١٠میلیون به خاطر صبوریام بدهد ولی تا به امروز همهشان به شکل اعصاب خُردکُنی واقعی بودند. مِنو را گذاشتم جلویش و گفت: «پاستا دارید؟» داشتیم اما حال درستکردنش را نداشتم. گفتم: «تموم شده» تاجش را از سرش کَند و گفت: «کیک و چایی» چایی را هم باید گرم میکردم. گفتم: «کیک داریم ولی کیک عروسی خوشمزهتر نیست؟» موبایلش را درآورد و گفت: «چه غلطی کردم ازدواج کردم! نامزد قبلیم توی اینستاگرامش پست گذاشته کاش هیچوقت نمیرفتی» گفتم: «خب؟» گفت: «منو میگه دیگه! الان باید اینو مینوشت؟ دلم چرک شد به ازدواجم. عذاب وجدان گرفتم. اگه خودشو بکشه چی؟ اگر به خاطر من هیچوقت ازدواج نکنه خودمو نمیبخشم» لعنت به رمانهای دوزاری که با جوانها این کارها را میکند. گفتم: «ببینم اینستاگرامش رو» موبایلش را نشانم داد و رفت توی صفحه پسری که پر بود از عکسهای اسکی و برف. آخرین عکسش را باز کرد. زیرش نوشته بود: «حیف برف زیبا که زود آب میشود.» گفتم: «چیزی ننوشته که! راجع به برف نوشته.» موبایل را از دستم کشید و گفت: «خب دیگه! منظورش از برف زیبا چیه؟» گفتم: «ذرات سفیدی که از آسمان میبارند.» گفت: «نه دیگه برف زیبا استعاره از منه. که زود آب شدم و نتونست به دستم بیاره.» گفتم: «دیوانه برو سر زندگیت این منظورش واقعا برفه!» سری تکان داد و گفت: «فقط همین نیست! توی تبریکی برام فرستاد نوشته بود زندگیت مثل دریا زلال و پرعمق. این چی؟ یعنی توی اون زندگی بالاخره خفه میشی. مثل الی. با من اگر ازدواج میکردی، توی خشکی بودی. دلم به ازدواجم بد شد دیگه!» معلوم بود دلش به ازدواجش از اولش هم بد بوده. نفس عمیق کشیدم و تصمیم گرفتم برایش پاستا درست کنم. آدمی که به خودش زیاد دروغ میگوید، سوخت بیشتری لازم دارد.
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه بیستوچهارم تیر ۱۳۹۹
👉 @shahrvang
#مونا_زارع
جلوی درِ کافه را آبپاشی کرده بودم و نمیدانم چرا نمیتوانم کافه را از قصابی تفکیک کنم و با توجه به علم بازاریابی و تبلیغات فکر میکنم جلوی هر مغازهای خیس باشد، مشتری بیشتر هوس میکند واردش شود. بارها هم با شهروزخان در موردش بحث کردیم، چون او معتقد است باغ فردوس و آدمهایش آنقدر بدبخت نشدهاند که از بوی نم روی زمین هوس اسپرسو کنند. به نظر شهروز چیزی که این آدمها را تحریک میکند، یک چتر کوچک کاغذی روی بستنی است. همانهایی که دهه٧٠ نماد سرمایهداری و زندگی بیقیدوبند در کافهها بود. میتوانی ساعتها به حرفهایش گوش بدهی و بفهمی دریای مزخرف گفتن ساحل ندارد. تقریبا سهروز است که مشتری نداریم و تنها کسانی که منت بر سر ما میگذارند و کافه ما را انتخاب میکنند، چند پسر محترم و معتادی هستند که نفازولینشان را توی یخچال کافه نگه میدارند و برای اینکه بد نشود، در انتها نفری یک آب معدنی هم میخرند. زنگوله در صدا داد. دختری با لباس عروس وارد شد و چشمهایش دنبال میز مناسب میگشت. به جدم قسم ١٠هزار بار این تصویر را توی فیلمها دیدهام و اگر نزدیک شوم، شک ندارم ریملهایش هم تا زیر گونهاش شُرّه کرده. شاید هم از دوربین مخفیهایی باشد که اعصابت را خُرد میکنند تا نقطه جوشت را بسنجند و اگر صبور باشی، پول میدهند. یک عمر است منتظرم موقعیتهای عجیب و فلجکننده زندگیام دوربین مخفی باشد و یکنفر از پشت درخت بپرد روبهرویم و ١٠میلیون به خاطر صبوریام بدهد ولی تا به امروز همهشان به شکل اعصاب خُردکُنی واقعی بودند. مِنو را گذاشتم جلویش و گفت: «پاستا دارید؟» داشتیم اما حال درستکردنش را نداشتم. گفتم: «تموم شده» تاجش را از سرش کَند و گفت: «کیک و چایی» چایی را هم باید گرم میکردم. گفتم: «کیک داریم ولی کیک عروسی خوشمزهتر نیست؟» موبایلش را درآورد و گفت: «چه غلطی کردم ازدواج کردم! نامزد قبلیم توی اینستاگرامش پست گذاشته کاش هیچوقت نمیرفتی» گفتم: «خب؟» گفت: «منو میگه دیگه! الان باید اینو مینوشت؟ دلم چرک شد به ازدواجم. عذاب وجدان گرفتم. اگه خودشو بکشه چی؟ اگر به خاطر من هیچوقت ازدواج نکنه خودمو نمیبخشم» لعنت به رمانهای دوزاری که با جوانها این کارها را میکند. گفتم: «ببینم اینستاگرامش رو» موبایلش را نشانم داد و رفت توی صفحه پسری که پر بود از عکسهای اسکی و برف. آخرین عکسش را باز کرد. زیرش نوشته بود: «حیف برف زیبا که زود آب میشود.» گفتم: «چیزی ننوشته که! راجع به برف نوشته.» موبایل را از دستم کشید و گفت: «خب دیگه! منظورش از برف زیبا چیه؟» گفتم: «ذرات سفیدی که از آسمان میبارند.» گفت: «نه دیگه برف زیبا استعاره از منه. که زود آب شدم و نتونست به دستم بیاره.» گفتم: «دیوانه برو سر زندگیت این منظورش واقعا برفه!» سری تکان داد و گفت: «فقط همین نیست! توی تبریکی برام فرستاد نوشته بود زندگیت مثل دریا زلال و پرعمق. این چی؟ یعنی توی اون زندگی بالاخره خفه میشی. مثل الی. با من اگر ازدواج میکردی، توی خشکی بودی. دلم به ازدواجم بد شد دیگه!» معلوم بود دلش به ازدواجش از اولش هم بد بوده. نفس عمیق کشیدم و تصمیم گرفتم برایش پاستا درست کنم. آدمی که به خودش زیاد دروغ میگوید، سوخت بیشتری لازم دارد.
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه بیستوچهارم تیر ۱۳۹۹
👉 @shahrvang
Forwarded from شهرونگ
🔸️زن نامرئی
#مونا_زارع
شاید نمیشود لقب بهترین کافه تهران را به ما داد اما قطعا تنها کافهای هستیم که خدمات بادکش هم ارایه میدهیم. تصورش را بکنید پسری دست نامزدش را گرفته و به خیال خودش کافه باغ فردوس رمانتیکترین جای ممکن است اما با ورودشان نخستین چیزی که میبینند مشتریهایی است که از نمای جلویشان دارند قهوه میخورند و از نمای پشت لباسهایشان را بالا زدهاند و چند لیوان به کمر سرخشان چسبیده شده. این ایدهها را شهرام خان دوست دارد و تا به حال هیچ آدمی را ندیده بودم که اینقدر برای ورشکستگی خودش پشتکار داشته باشد. داشتم چرت میزدم که در کافه باز شد و مردی قد بلند وارد شد. با بیحوصلگی منو را گذاشتم روی میزش و منتظر ماندم. آنقدر مشتریهایمان کم است که وقتی یک نفر اینجا را انتخاب میکند، نمیتوانم برایش احترامی قایل باشم و به عقلش شک میکنم. منو را خواند به صندلی خالی روبهرویش گفت: «قهوه میخوری؟! با شیر؟» دویدم پشت دخل و زدم به شانه شهروز خان و گفتم: «خیلی ریز یه جوری که نفهمه نگاهش کن. این مرده با صندلی حرف میزنه!» شهروز سرش را بلند کرد و داد زد: «آقا داری با کی حرف میزنی؟!» واقعا شهروز نماد کسی است که سه ماه بیشتر زنده نیست و چیزی برای از دست دادن ندارد. مرد دود سیگارش را بیرون داد و گفت: «با زنم.» رفتم جلو و دستم را توی فضای اطراف صندلی تکان دادم و گفتم: «زنی نیست! داری با صندلی حرف میزنی.» شهروز هم از پشت دخل بیرون آمد و خم شد تا زیر میز را نگاه کند که مرد گفت: «آقا به شما چه؟! زن منو شما نبینی یعنی وجود نداره؟» شهروز گفت: «ربط داره! نمیبینی بالای دخل زدیم از پذیرفتن مشتری نامرئی معذوریم؟!» برگشتم بالای دخل را نگاه کردم. آنقدر نوشته و عکس و درخواستهای مختلف از مشتری نوشته بود که هیچوقت چشمم به این نیفتاده بود. پیرمرد دیوانه فکر اینجایش را هم کرده بود. گفتم: «زنتون مُرده؟!» سری تکان داد و گفت: «دور از جونش. نه زنده اس. سالم نشسته روبهروم.» صندلی را کشیدم عقب و نشستم روی صندلی و مرد شروع به خندیدن کرد و گفت: «چیکار میکنی؟! زنم همین الان رفت دستشویی. بیا اومد!» به نقطه در هوا خیره شد و گفت: «عزیزم بیا بشین روی این یکی صندلی.» به شهروز نگاه کردم که به همان نقطهای که مرد خیره است خیره شد و گفت: «چقدر خانم زیبایی. خیلی خوش اومدید.» رنگ از صورت مرد پرید و گفت: «مگه میبینیش؟!» شهروز گفت: «آره دیگه. دارن لبخند میزنن.»مرد از جایش بلند شد و گفت: «تو غلط میکنی میبینیش! اینو من فقط میبینم.» شهروز عقب رفت و گفت: «آقا خب چیکار کنم ما پیرمردا از یه سنی به بعد چشم سوم داریم. همه چی میبینیم.» مرد با استیصال دوباره نشست روی صندلیاش و گفت: «اه من فکر کردم اینطوری دیگه هیچکس نگاهش نمیکنه. گفت منو یه بار هم نبردی کافه. در خونه رو بستم روش گفتم با تصورت میرم. انرژیش بهت میرسه. لازم نکرده خودت بیای. اه! پاشو بریم خانم. هرخدمتی بهت میکنم تو باز یه شیطنتی میکنی بعد میگی چرا شکاکی!» دست زن خیالی نامرئیاش را گرفت برد و ما هم زنگ زدیم پلیس تا زن واقعی مرئیاش سالم بماند. شهروز هم روی کاغذی نوشت از پذیرش مشتریان پارانوئید و شکاک معذوریم و چسباند بالای دخل!
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۹
👉 @shahrvang
#مونا_زارع
شاید نمیشود لقب بهترین کافه تهران را به ما داد اما قطعا تنها کافهای هستیم که خدمات بادکش هم ارایه میدهیم. تصورش را بکنید پسری دست نامزدش را گرفته و به خیال خودش کافه باغ فردوس رمانتیکترین جای ممکن است اما با ورودشان نخستین چیزی که میبینند مشتریهایی است که از نمای جلویشان دارند قهوه میخورند و از نمای پشت لباسهایشان را بالا زدهاند و چند لیوان به کمر سرخشان چسبیده شده. این ایدهها را شهرام خان دوست دارد و تا به حال هیچ آدمی را ندیده بودم که اینقدر برای ورشکستگی خودش پشتکار داشته باشد. داشتم چرت میزدم که در کافه باز شد و مردی قد بلند وارد شد. با بیحوصلگی منو را گذاشتم روی میزش و منتظر ماندم. آنقدر مشتریهایمان کم است که وقتی یک نفر اینجا را انتخاب میکند، نمیتوانم برایش احترامی قایل باشم و به عقلش شک میکنم. منو را خواند به صندلی خالی روبهرویش گفت: «قهوه میخوری؟! با شیر؟» دویدم پشت دخل و زدم به شانه شهروز خان و گفتم: «خیلی ریز یه جوری که نفهمه نگاهش کن. این مرده با صندلی حرف میزنه!» شهروز سرش را بلند کرد و داد زد: «آقا داری با کی حرف میزنی؟!» واقعا شهروز نماد کسی است که سه ماه بیشتر زنده نیست و چیزی برای از دست دادن ندارد. مرد دود سیگارش را بیرون داد و گفت: «با زنم.» رفتم جلو و دستم را توی فضای اطراف صندلی تکان دادم و گفتم: «زنی نیست! داری با صندلی حرف میزنی.» شهروز هم از پشت دخل بیرون آمد و خم شد تا زیر میز را نگاه کند که مرد گفت: «آقا به شما چه؟! زن منو شما نبینی یعنی وجود نداره؟» شهروز گفت: «ربط داره! نمیبینی بالای دخل زدیم از پذیرفتن مشتری نامرئی معذوریم؟!» برگشتم بالای دخل را نگاه کردم. آنقدر نوشته و عکس و درخواستهای مختلف از مشتری نوشته بود که هیچوقت چشمم به این نیفتاده بود. پیرمرد دیوانه فکر اینجایش را هم کرده بود. گفتم: «زنتون مُرده؟!» سری تکان داد و گفت: «دور از جونش. نه زنده اس. سالم نشسته روبهروم.» صندلی را کشیدم عقب و نشستم روی صندلی و مرد شروع به خندیدن کرد و گفت: «چیکار میکنی؟! زنم همین الان رفت دستشویی. بیا اومد!» به نقطه در هوا خیره شد و گفت: «عزیزم بیا بشین روی این یکی صندلی.» به شهروز نگاه کردم که به همان نقطهای که مرد خیره است خیره شد و گفت: «چقدر خانم زیبایی. خیلی خوش اومدید.» رنگ از صورت مرد پرید و گفت: «مگه میبینیش؟!» شهروز گفت: «آره دیگه. دارن لبخند میزنن.»مرد از جایش بلند شد و گفت: «تو غلط میکنی میبینیش! اینو من فقط میبینم.» شهروز عقب رفت و گفت: «آقا خب چیکار کنم ما پیرمردا از یه سنی به بعد چشم سوم داریم. همه چی میبینیم.» مرد با استیصال دوباره نشست روی صندلیاش و گفت: «اه من فکر کردم اینطوری دیگه هیچکس نگاهش نمیکنه. گفت منو یه بار هم نبردی کافه. در خونه رو بستم روش گفتم با تصورت میرم. انرژیش بهت میرسه. لازم نکرده خودت بیای. اه! پاشو بریم خانم. هرخدمتی بهت میکنم تو باز یه شیطنتی میکنی بعد میگی چرا شکاکی!» دست زن خیالی نامرئیاش را گرفت برد و ما هم زنگ زدیم پلیس تا زن واقعی مرئیاش سالم بماند. شهروز هم روی کاغذی نوشت از پذیرش مشتریان پارانوئید و شکاک معذوریم و چسباند بالای دخل!
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۹
👉 @shahrvang
Forwarded from شهرونگ
🔸باغ فردوس و یار فردوسینشین
#مونا_زارع
از هفته پیش تا این هفته، کافهمان رشد خوبی داشته و میتوانم به جرأت بگویم با ترکیب تیم قوی من و شهروز توانستیم در طول هفته سه مشتری را از خود راضی نگه داریم و فقط و فقط از مجموع پنج مشتری دو نفر بعد از خوردن قهوه به سرفه بیفتند و قهر کنند بروند. برای همین موفقیت، امروز با شهروز خان جشن گرفتیم و از تجریش پیتزا خانواده سفارش دادیم. هرچند شهروز خان قبل از سفارش تأکید کرد با گرفتن پیتزا خانواده خیال برم ندارد که چیزی توی سرش است و امید داشته باشم قصد دارد با من خانوادهای تشکیل بدهد. من هم هر بار تأیید میکنم اون مثل پدرم است و لازم نیست برای خوردن پیتزا خانواده حتما خانواده واقعی باشیم. بیشتر پیتزا را خوردیم و با شهروز خان مسابقه چه کسی بیشتر میتواند اسپرسوی کافه را تو دهانش نگه دارد، گذاشتیم. اسپرسوهایمان ترکیبی از طعم قهوه، لیمو، ته خیار و شیر فاسد دارد. برای همین زیر همه صندلیها کیسه تعبیه کرده بودیم که مشتریها زحمت دویدن تا دستشویی را نکشند، اما به قول شهروز هیچکس قدر ما را نمیداند و باز هم با آن تیپ و قیافههای انتلکتشان میروند کافه روبهرو و یکریز حرف میزنند. اسپرسوی توی دهانم را تف کردم بیرون و شهروز خان قورتش داد و اینبار هم برنده شد که درِ کافه باز شد و پیرمردی که به کمک عصایش راه میرفت، وارد شد. به طرفش رفتم و صندلیاش را عقب کشیدم تا بنشیند. منو را روی میز گذاشتم؛ بدون اینکه نگاه کند، گفت: «چایی بیار برام.» منو را برداشتم و رفتم تا چای را آماده کنم، اما چشمم بهش بود. نگاهش این طرف و آن طرف میچرخید. چای را آوردم و گذاشتم روی میزش؛ گفت: «این چیه؟!» گفتم: «چای گفتید بیارم.» سری تکان داد و گفت: «من چایی نمیخوام بخورم. از خودت حرف درنیار. آب بیار.» دویدم لیوان پر از آب را آوردم. نگاه کرد به لیوان و گفت: «شما مگه آش نمیفروختید؟» حدس میزدم مشکلش چیست. فراموشی افتاده به سرش. نشستم روبهرویش و گفتم: «میخواید برم از آش فروشی سیدمهدی براتون آش بگیرم؟» به بیرون نگاه کرد و گفت: «نه، لازم نکرده. نیومد امروز؟» گفتم: «کی؟» لیوان آب را خورد و گفت: «همین که باهاش قرار داشتم.» شهروز خان از پشت دخل گفت: «اینجا روزی صد نفر با هم قرار میذارن پدر جان!» پیرمرد نگاهی به شهروز کرد و گفت: «من پدر جان توام توله سگ؟ خودت پات لب گوره.» برای اینکه دعوا راه نیفتد، گفتم: «با کی قرار داشتید؟» گفت: «یه دختری بود، خیلی قشنگ بود. گفت فردا با لباس قرمز میاد. هر روز میام نیست. میگم شما آشفروشید؟» گفتم: «نه! کافه است اینجا.» در و دیوار را نگاه کرد و گفت: «نگفت کافه! یادمه فردوس داشت. چند ساله دنبالشم، نیست که نیست.» تا ته قصه را خواندم. گفتم: «میدون فردوسی بوده! اینجا باغ فردوسه! توی میدون فردوسی منتظرتون بود! هست. بود. نمیدونم.» گفت: «از دست شما زنا! کی توی میدون قرار میذاره! مُرده؟»
گفتم: «فکر کنم.» چند دقیقه به نقطهای خیره ماند و گفت: «این آب چیه جلوی دستم؟ تو که گفتی قرمز میپوشی. این چیه تنت؟!» انگار پیرمرد داشت توی زمان قدم میزد. گفتم: «لباس قرمزم گم شده. دو تا چای بخوریم؟» خندید و گفت: «عجب حواسِ پرتی! چایی بخوریم.» ١٠ دقیقهای چایاش را خورد و دوباره پرت شد به زمانی دیگر و دوباره گشتن به دنبال زنی با لباس سرخ.
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه هفتم مرداد ۱۳۹۹
👉 @shahrvang
#مونا_زارع
از هفته پیش تا این هفته، کافهمان رشد خوبی داشته و میتوانم به جرأت بگویم با ترکیب تیم قوی من و شهروز توانستیم در طول هفته سه مشتری را از خود راضی نگه داریم و فقط و فقط از مجموع پنج مشتری دو نفر بعد از خوردن قهوه به سرفه بیفتند و قهر کنند بروند. برای همین موفقیت، امروز با شهروز خان جشن گرفتیم و از تجریش پیتزا خانواده سفارش دادیم. هرچند شهروز خان قبل از سفارش تأکید کرد با گرفتن پیتزا خانواده خیال برم ندارد که چیزی توی سرش است و امید داشته باشم قصد دارد با من خانوادهای تشکیل بدهد. من هم هر بار تأیید میکنم اون مثل پدرم است و لازم نیست برای خوردن پیتزا خانواده حتما خانواده واقعی باشیم. بیشتر پیتزا را خوردیم و با شهروز خان مسابقه چه کسی بیشتر میتواند اسپرسوی کافه را تو دهانش نگه دارد، گذاشتیم. اسپرسوهایمان ترکیبی از طعم قهوه، لیمو، ته خیار و شیر فاسد دارد. برای همین زیر همه صندلیها کیسه تعبیه کرده بودیم که مشتریها زحمت دویدن تا دستشویی را نکشند، اما به قول شهروز هیچکس قدر ما را نمیداند و باز هم با آن تیپ و قیافههای انتلکتشان میروند کافه روبهرو و یکریز حرف میزنند. اسپرسوی توی دهانم را تف کردم بیرون و شهروز خان قورتش داد و اینبار هم برنده شد که درِ کافه باز شد و پیرمردی که به کمک عصایش راه میرفت، وارد شد. به طرفش رفتم و صندلیاش را عقب کشیدم تا بنشیند. منو را روی میز گذاشتم؛ بدون اینکه نگاه کند، گفت: «چایی بیار برام.» منو را برداشتم و رفتم تا چای را آماده کنم، اما چشمم بهش بود. نگاهش این طرف و آن طرف میچرخید. چای را آوردم و گذاشتم روی میزش؛ گفت: «این چیه؟!» گفتم: «چای گفتید بیارم.» سری تکان داد و گفت: «من چایی نمیخوام بخورم. از خودت حرف درنیار. آب بیار.» دویدم لیوان پر از آب را آوردم. نگاه کرد به لیوان و گفت: «شما مگه آش نمیفروختید؟» حدس میزدم مشکلش چیست. فراموشی افتاده به سرش. نشستم روبهرویش و گفتم: «میخواید برم از آش فروشی سیدمهدی براتون آش بگیرم؟» به بیرون نگاه کرد و گفت: «نه، لازم نکرده. نیومد امروز؟» گفتم: «کی؟» لیوان آب را خورد و گفت: «همین که باهاش قرار داشتم.» شهروز خان از پشت دخل گفت: «اینجا روزی صد نفر با هم قرار میذارن پدر جان!» پیرمرد نگاهی به شهروز کرد و گفت: «من پدر جان توام توله سگ؟ خودت پات لب گوره.» برای اینکه دعوا راه نیفتد، گفتم: «با کی قرار داشتید؟» گفت: «یه دختری بود، خیلی قشنگ بود. گفت فردا با لباس قرمز میاد. هر روز میام نیست. میگم شما آشفروشید؟» گفتم: «نه! کافه است اینجا.» در و دیوار را نگاه کرد و گفت: «نگفت کافه! یادمه فردوس داشت. چند ساله دنبالشم، نیست که نیست.» تا ته قصه را خواندم. گفتم: «میدون فردوسی بوده! اینجا باغ فردوسه! توی میدون فردوسی منتظرتون بود! هست. بود. نمیدونم.» گفت: «از دست شما زنا! کی توی میدون قرار میذاره! مُرده؟»
گفتم: «فکر کنم.» چند دقیقه به نقطهای خیره ماند و گفت: «این آب چیه جلوی دستم؟ تو که گفتی قرمز میپوشی. این چیه تنت؟!» انگار پیرمرد داشت توی زمان قدم میزد. گفتم: «لباس قرمزم گم شده. دو تا چای بخوریم؟» خندید و گفت: «عجب حواسِ پرتی! چایی بخوریم.» ١٠ دقیقهای چایاش را خورد و دوباره پرت شد به زمانی دیگر و دوباره گشتن به دنبال زنی با لباس سرخ.
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه هفتم مرداد ۱۳۹۹
👉 @shahrvang
Forwarded from شهرونگ
🔸️مزخرفی به نام اسپرسو
#مونا_زارع
پنجشنبههای کافه روزهای بهخصوصی است، چون بیشتر فشار روحی به من و شهروز خان وارد میشود و هر دو دچار احساس بیارزشی و عدماعتمادبهنفس از هر جهت میشویم. آدمهای درستحسابی با لباسهای رنگی و خوشجنسشان راه میافتند در باغ فردوس. بعضی جفتهای امیدوار و خوشمنظرهای هستند که دستهای همدیگر را طوری گرفتهاند و به هم نگاه میکنند که انگار نمیدانند چه عاقبتی در انتظار همه عشقهاست. اینها را شهروز خان هر پنجشنبه صبح میگوید که کمی حالمان بهتر شود. میگوید فکر کن همه اینها از بیکسی آمدهاند اینجا. زندگیشان از درون پوسیده و میخواهند با خوشگذرانیهای سطحی فقط وقت بگذرانند. همه آن لیلی مجنونهای دست قلاب کرده هم طبق آمار از هر سه زوج، یک زوج جدا میشوند. آن دو تا هم معلوم نیست توی چه رودربایستی با هم ماندهاند. همینها باز حالم را بهتر میکند و نفس آرامی میکشیم که همه بدبختیم. اما امروز را خواستیم متفاوتتر برگزار کنیم. از وقتی کافه روبهرویی برای تبلیغاتش بهرام را دعوت میکند تا یکساعتی در کافه بنشیند و همه فکر کنند پاتوق سینماییهاست، شهروز خان هم به فکر یک حرکت تبلیغاتی برای کافه افتاده بود که چیزی به ذهنش رسید.
قرار شد جلوی کافه مسابقه خوردن قهوه برگزار کنیم. همان اسپرسوهای مزخرفمان که همه مشتریهایمان را فراری میدهد و بعد از بیرون دویدنشان از کافه مجبوریم ذرات پاشیدهشده قهوه از دهانشان روی میز را تمیز کنیم. اسم مسابقهمان را گذاشتیم «رقابت خوردن بدمزهترین اسپرسو» که کسی احتمال ندهد این همان قهوه معمولی منو است.
شش صندلی روبهروی هم چیده بودیم و رهگذرها روبهروی هم مینشستند و لیوان قهوه را سر میکشیدند. اگر نمیتوانستند قورتش بدهند، از مسابقه حذف میشدند و به نظر شهروز خان این خاطره چرک و طعم سمی همیشه در ذهنها میماند و ناخودآگاه باز هم به سمت ما برمیگردند. شش نفر اول قهوهها را خوردند و فقط یک نفر توانست قورتش بدهد. از روی صندلیاش بلند شد و دستهایش را بالا آورد و کمی دور باغچه روبهروی کافه دوید و وسط چمنها بالا آورد و از حال رفت. ده دقیقه بعدش وقتی داشتم برای برنده مسابقهمان که گوشه کافه دراز کشیده بود، آبقند هم میزدم شهروز خان کف دستهایش را از خوشحالی به هم میکوبید و میگفت با این حواشی که برای کافه درست کردیم، دیگر هیچ کسی ما را یادشنمیرود و بهترین تبلیغ ممکن را کردهایم.
شاید اینکه شهروز خان نهایتا شش ماه دیگر بیشتر زنده نیست هم دلیل منطقی باشد برای اینکه زحمت نکشد از مغزش به میزان کافی استفاده کند و هر چیزی را که همان جلوی مغزش است، استفادهکند. کمی از آبقند را ریختم در دهان مشتری و مثل فیلمها همان لحظه چشمهایش را باز کرد و گفت: «این چه مزخرفی بود؟!» لبخندزدم و گفتم: «قهوه اسپرسو ویژهمون.» صورت عرق کردهاش را پاککرد و گفت: «اگر حجم زیاد بخوام ازش تولید میکنید؟» به شهروز خان نگاه کردم که چشمهایش گرد شده. گفتم: «همین قهوه که الان خوردید رو میگید؟» لیوان آبقندش را سر کشید و گفت: «آره. هر چقدر پولش بشه میدم.» این دیگر عجیبترین سفارشی بود که من و شهروز داشتیم… این داستان ادامه دارد.
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۹
👉 @shahrvang
#مونا_زارع
پنجشنبههای کافه روزهای بهخصوصی است، چون بیشتر فشار روحی به من و شهروز خان وارد میشود و هر دو دچار احساس بیارزشی و عدماعتمادبهنفس از هر جهت میشویم. آدمهای درستحسابی با لباسهای رنگی و خوشجنسشان راه میافتند در باغ فردوس. بعضی جفتهای امیدوار و خوشمنظرهای هستند که دستهای همدیگر را طوری گرفتهاند و به هم نگاه میکنند که انگار نمیدانند چه عاقبتی در انتظار همه عشقهاست. اینها را شهروز خان هر پنجشنبه صبح میگوید که کمی حالمان بهتر شود. میگوید فکر کن همه اینها از بیکسی آمدهاند اینجا. زندگیشان از درون پوسیده و میخواهند با خوشگذرانیهای سطحی فقط وقت بگذرانند. همه آن لیلی مجنونهای دست قلاب کرده هم طبق آمار از هر سه زوج، یک زوج جدا میشوند. آن دو تا هم معلوم نیست توی چه رودربایستی با هم ماندهاند. همینها باز حالم را بهتر میکند و نفس آرامی میکشیم که همه بدبختیم. اما امروز را خواستیم متفاوتتر برگزار کنیم. از وقتی کافه روبهرویی برای تبلیغاتش بهرام را دعوت میکند تا یکساعتی در کافه بنشیند و همه فکر کنند پاتوق سینماییهاست، شهروز خان هم به فکر یک حرکت تبلیغاتی برای کافه افتاده بود که چیزی به ذهنش رسید.
قرار شد جلوی کافه مسابقه خوردن قهوه برگزار کنیم. همان اسپرسوهای مزخرفمان که همه مشتریهایمان را فراری میدهد و بعد از بیرون دویدنشان از کافه مجبوریم ذرات پاشیدهشده قهوه از دهانشان روی میز را تمیز کنیم. اسم مسابقهمان را گذاشتیم «رقابت خوردن بدمزهترین اسپرسو» که کسی احتمال ندهد این همان قهوه معمولی منو است.
شش صندلی روبهروی هم چیده بودیم و رهگذرها روبهروی هم مینشستند و لیوان قهوه را سر میکشیدند. اگر نمیتوانستند قورتش بدهند، از مسابقه حذف میشدند و به نظر شهروز خان این خاطره چرک و طعم سمی همیشه در ذهنها میماند و ناخودآگاه باز هم به سمت ما برمیگردند. شش نفر اول قهوهها را خوردند و فقط یک نفر توانست قورتش بدهد. از روی صندلیاش بلند شد و دستهایش را بالا آورد و کمی دور باغچه روبهروی کافه دوید و وسط چمنها بالا آورد و از حال رفت. ده دقیقه بعدش وقتی داشتم برای برنده مسابقهمان که گوشه کافه دراز کشیده بود، آبقند هم میزدم شهروز خان کف دستهایش را از خوشحالی به هم میکوبید و میگفت با این حواشی که برای کافه درست کردیم، دیگر هیچ کسی ما را یادشنمیرود و بهترین تبلیغ ممکن را کردهایم.
شاید اینکه شهروز خان نهایتا شش ماه دیگر بیشتر زنده نیست هم دلیل منطقی باشد برای اینکه زحمت نکشد از مغزش به میزان کافی استفاده کند و هر چیزی را که همان جلوی مغزش است، استفادهکند. کمی از آبقند را ریختم در دهان مشتری و مثل فیلمها همان لحظه چشمهایش را باز کرد و گفت: «این چه مزخرفی بود؟!» لبخندزدم و گفتم: «قهوه اسپرسو ویژهمون.» صورت عرق کردهاش را پاککرد و گفت: «اگر حجم زیاد بخوام ازش تولید میکنید؟» به شهروز خان نگاه کردم که چشمهایش گرد شده. گفتم: «همین قهوه که الان خوردید رو میگید؟» لیوان آبقندش را سر کشید و گفت: «آره. هر چقدر پولش بشه میدم.» این دیگر عجیبترین سفارشی بود که من و شهروز داشتیم… این داستان ادامه دارد.
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۹
👉 @shahrvang
Forwarded from شهرونگ
🔸️مزخرفی به نام اسپرسو (۲)
#مونا_زارع
آنچه گذشت: من و شهروزخان در کافه شاهکارمان تصمیم گرفتیم از روشهای نوین تبلیغات برای جذب مشتری استفاده کنیم و با نظر شهروزخان مسابقه خوردن مزخرفترین اسپرسو را برگزار کردیم. تنها کسی که توانست اسپرسو را قورت بدهد، مرد قد بلندی بود که بعد از قورتدادن اسپرسو به رعشه افتاد و از حال رفت.
مرد به هوش آمد و صورت عرقکردهاش را پاک کرد و گفت: «اگر حجم زیاد بخوام ازش، تولید میکنید؟» به شهروزخان نگاه کردم که چشمهایش گرد شده. گفتم: «همین قهوه که الان خوردی رو میگی؟» لیوان آب قندش را سر کشید و گفت: «آره. هر چقدر پولش بشه میدم.» از روی زمین بلند شد و گفت: «شاهین هستم.» موجود عقل کل داخل مغزم بشکنی زد و گفت همه شاهینها یک ریگی به کفششان دارند و عاشق این ریشهای نقطهای زیر لبشان هستند. به کفشهایش نگاه کردم. کالج وِرنی بود. فوتبالیستها و آنهایی که عاشق میهمانی توی باغهای لواسانند، عاشق این کفشها هستند. نشست روی یکی از صندلیها و گفت: «هفتهای چقدر میتونید از این تولید کنید؟» شهروزخان خندید و گفت: «خب دیگه به هوش اومدی برو گمشو بیرون باباتو مسخره کن.» شاهین مچ شهروزخان را گرفت و گفت: «آقا دارم میگم از این اسپرسو زیاد درست کن میبرم. خودت خوردی تا حالا ازش؟» شهروزخان گفت: «صدبار» گفتم: «دوبار!» شاهین برگشت سمت من و کمی نگاهم کرد. یقهاش را صاف کرد و گفت: «شاهین هستم. نام شما بانوی زیبا؟» تکیه دادم به کانتر و گفتم: «میتونی گارسون صدام کنی.» همیشه آنقدر خودم را دست پایین میگیرم که اگر پسری برایم یقهاش را صاف کند و چشمش برق بزند، با خودم میگویم این دیگر چه بدبختی است که اسیر و دلباخته من شده! من هم که از بدبختها خوشم نمیآید و برای همین همه عشاقم پشت در میمانند. ابرویش را بالا انداخت که حاوی جملاتی مثل حالا فکر کردی کی هستی با اون پیشبندت بود که گفتم: «نمیخواید بگید اینهمه قهوه مزخرف میخواید واسه چه کاری؟» گفت: «قهوه مزخرف چیه!» تلفنش را از جیبش درآورد و شمارهای گرفت و گفت: «خشایار یه چیزی گیر آوردم خود جنسه. باورت نمیشه چطوری میبره بالا. پاشو بیا فقط.» بنا به کلیشهها اکثر خشایارها کارشان به اعتیاد کشیده و دنبال مصرفیهای جدید میگردند و زده بودم توی خال. تلفنش را قطع کرد و گفت: «اول تلخیش میشینه توی گلوت. ولی فقط کافیه دودقیقه طاقت بیاری تا سرت گیج بره. یه طعم عجیبی میپیچه توی دهنت، خنکیش میرسه توی مغزت وای!» وسط حرفش پریدم و گفت: «بوی کف حوض میده» به حرفم توجهی نکرد و گفت: «یهو میری بالا! ١٠دقیقه رو زمین نیستی با این حجم توهمی که میده! چی توش میریزید خدایی!» شهروزخان همچنان داشت با دهان باز نگاهش میکرد که گفت: «با قهوه ما رفتی بالا؟!» شاهین گفت: «ناجور!» میخواستم جلویش را بگیرم اما چون شهروزخان چندماه بیشتر زنده نیست، بیخیالش شدم و گذاشتم تماشاگر کتکخوردن شاهین وسط باغ فردوس و پرتکردنش توی حوض باشم. بعدش هم برای خودم و شهروزخان چای ریختم و گفتم: «شهروزخان چرا نفروختی؟! ما که مشتری نداریم، حداقل قهوه درست میکردیم، پولدار میشدیم!» شهروزخان با ابروهایش به دوربین مداربسته گوشه کافه اشاره کرد و گفت: «اونوقت بدآموزی داشتیم، ستون این هفته چاپ نمیشد، بیچاره میشدیم! حالا شمارهاش رو گرفتم. چاییتو بخور!»
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه بیستویکم مرداد ۱۳۹۹
👉 @shahrvang
#مونا_زارع
آنچه گذشت: من و شهروزخان در کافه شاهکارمان تصمیم گرفتیم از روشهای نوین تبلیغات برای جذب مشتری استفاده کنیم و با نظر شهروزخان مسابقه خوردن مزخرفترین اسپرسو را برگزار کردیم. تنها کسی که توانست اسپرسو را قورت بدهد، مرد قد بلندی بود که بعد از قورتدادن اسپرسو به رعشه افتاد و از حال رفت.
مرد به هوش آمد و صورت عرقکردهاش را پاک کرد و گفت: «اگر حجم زیاد بخوام ازش، تولید میکنید؟» به شهروزخان نگاه کردم که چشمهایش گرد شده. گفتم: «همین قهوه که الان خوردی رو میگی؟» لیوان آب قندش را سر کشید و گفت: «آره. هر چقدر پولش بشه میدم.» از روی زمین بلند شد و گفت: «شاهین هستم.» موجود عقل کل داخل مغزم بشکنی زد و گفت همه شاهینها یک ریگی به کفششان دارند و عاشق این ریشهای نقطهای زیر لبشان هستند. به کفشهایش نگاه کردم. کالج وِرنی بود. فوتبالیستها و آنهایی که عاشق میهمانی توی باغهای لواسانند، عاشق این کفشها هستند. نشست روی یکی از صندلیها و گفت: «هفتهای چقدر میتونید از این تولید کنید؟» شهروزخان خندید و گفت: «خب دیگه به هوش اومدی برو گمشو بیرون باباتو مسخره کن.» شاهین مچ شهروزخان را گرفت و گفت: «آقا دارم میگم از این اسپرسو زیاد درست کن میبرم. خودت خوردی تا حالا ازش؟» شهروزخان گفت: «صدبار» گفتم: «دوبار!» شاهین برگشت سمت من و کمی نگاهم کرد. یقهاش را صاف کرد و گفت: «شاهین هستم. نام شما بانوی زیبا؟» تکیه دادم به کانتر و گفتم: «میتونی گارسون صدام کنی.» همیشه آنقدر خودم را دست پایین میگیرم که اگر پسری برایم یقهاش را صاف کند و چشمش برق بزند، با خودم میگویم این دیگر چه بدبختی است که اسیر و دلباخته من شده! من هم که از بدبختها خوشم نمیآید و برای همین همه عشاقم پشت در میمانند. ابرویش را بالا انداخت که حاوی جملاتی مثل حالا فکر کردی کی هستی با اون پیشبندت بود که گفتم: «نمیخواید بگید اینهمه قهوه مزخرف میخواید واسه چه کاری؟» گفت: «قهوه مزخرف چیه!» تلفنش را از جیبش درآورد و شمارهای گرفت و گفت: «خشایار یه چیزی گیر آوردم خود جنسه. باورت نمیشه چطوری میبره بالا. پاشو بیا فقط.» بنا به کلیشهها اکثر خشایارها کارشان به اعتیاد کشیده و دنبال مصرفیهای جدید میگردند و زده بودم توی خال. تلفنش را قطع کرد و گفت: «اول تلخیش میشینه توی گلوت. ولی فقط کافیه دودقیقه طاقت بیاری تا سرت گیج بره. یه طعم عجیبی میپیچه توی دهنت، خنکیش میرسه توی مغزت وای!» وسط حرفش پریدم و گفت: «بوی کف حوض میده» به حرفم توجهی نکرد و گفت: «یهو میری بالا! ١٠دقیقه رو زمین نیستی با این حجم توهمی که میده! چی توش میریزید خدایی!» شهروزخان همچنان داشت با دهان باز نگاهش میکرد که گفت: «با قهوه ما رفتی بالا؟!» شاهین گفت: «ناجور!» میخواستم جلویش را بگیرم اما چون شهروزخان چندماه بیشتر زنده نیست، بیخیالش شدم و گذاشتم تماشاگر کتکخوردن شاهین وسط باغ فردوس و پرتکردنش توی حوض باشم. بعدش هم برای خودم و شهروزخان چای ریختم و گفتم: «شهروزخان چرا نفروختی؟! ما که مشتری نداریم، حداقل قهوه درست میکردیم، پولدار میشدیم!» شهروزخان با ابروهایش به دوربین مداربسته گوشه کافه اشاره کرد و گفت: «اونوقت بدآموزی داشتیم، ستون این هفته چاپ نمیشد، بیچاره میشدیم! حالا شمارهاش رو گرفتم. چاییتو بخور!»
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه بیستویکم مرداد ۱۳۹۹
👉 @shahrvang
Forwarded from شهرونگ
🔸️تولد صورتی
#مونا_زارع
روزهایی که در کافه تولد داریم ولوله عجیبی برپاست. پنج صبح هنوز هوا روشن نشده بود که دلم طاقت نیاورد و آمدم جلوی در کافه و دیدم در کافه باز است و شهروزخان جلوی در را دارد جارو میکند. برای همین روزهای تولد برای ما یک روز عادی نیستند و البته اینکه نخستینبار است کسی تصمیم گرفته در کافه ما تولد بگیرد هم بیتأثیر نیست. روز قبل از تولد پسری آمد کافه و گفت هر روز از جلوی کافهمان رد میشود و به این فکر میکند که اینجا بهترین کافه برای غافلگیرکردن تولد کسی است؛ چون به ذهن هیچکس نمیرسد توی همچین کافهای برایش تولد گرفتهاند. من و شهروزخان هم چون دو هفتهای میشد که لنگ پول بودیم، تمام توانمان را برای بکارگیری عضلات لبخندمان انجام دادیم و با رویی گشاده گفتیم به کافه ما لطف دارید و برای خودتان است. برای اینکه حرفهای به نظر برسیم به مهران گفتیم کمی از کسی که تولدش است برایمان بگوید تا با توجه به روحیاتش کافه را چیدمان کنیم و مهران برایمان گفت تولد نامزدش نیلوفر است که یک هفتهای میشود از نروژ برگشته و هنوز فرصت نکردهاند همدیگر را ببینند و عاشق رنگ صورتی است. شهروزخان هم برای اینکه کافه به سلایق نیلوفر نزدیک شود سنگتمام گذاشت و صابون مایع دستشویی کافه را صورتی کرد و جلوی در ورودی هم یک گلدان صورتی گذاشت که به نظرش اگر دستشویی باز میشد این دو با هم هارمونی خوبی در دکوراسیون کافه ایجاد میکرد. تقریبا تا ساعت شش همه چیز برای تولد آماده بود. شهروزخان پشت دخل نشسته بود و داشت خاطرات نخستین تولد در کافه را مینوشت تا بعد از مرگش توی کتاب زندگینامهاش لحاظ شود. مهران با کتوشلوار بالای میز نشسته بود و هر چند دقیقه عرقش را پاک میکرد که از روی صندلی بلند شد و گفت: اومد!
چراغهای کافه را خاموش کردیم و مهران انتهای سالن با فشفشهای ایستاد و در کافه باز شد و گفت: «ایناهاش جناب سروان. چراغها رو هم خاموش کرده کثافت». چراغها را روشن کردیم. نیلوفر با پلیس و چند سرباز وسط کافه ایستاده بود. یکی از سربازها دوید سمت مهران و فشفشه را از دستش گرفت و پلیسی که کنار نیلوفر ایستاده بود، گفت: «خجالت نمیکشی دختر مردمو میکشونی مکانهای مشکوک در تاریکی؟!» مهران گفت: «نامزدمه آقا!» نیلوفر دست به سینه ایستاده بود و گفت: «جناب سروان هنوز خبری نشده! نه عقدی چیزی منو کشونده تو خرابه تاریک.» شهروزخان از پشت دخل بلند شد و گفت: «خرابه چیه بچه! سروان کافهمون مدلش این شکلیه!» نیلوفر به قیافه مهران نگاه کرد و گفت: «آخه اینهمه کافه! این آشغالدونی چیه آدم شک میکنه. من از چند نفر پرسیدم گفتن اونجا خرابهاس کسی نمیره. خیلی مشکوک بود.» من میدانم شهروزخان آخرش از سکته و تحقیر میمیرد نه سرطان. او به نیلوفر خیره شده بود و صدایش را صاف کرد و گفت: «بفرمایید بیرون. مارو بگو کافه رو صورتی طراحی کردیم واسه این خانم. برو ببینم کدوم کافه برات مایع دستشویی صورتی میریزه.» با نعره آخر شهروز کافه را خالی کردند و یک ساعتی من و شهروزخان در سکوت کافه را تمیز کردیم که در کافه باز شد و مهران با کیک دوطبقهاش وارد کافه شد و گفت: «چایی دارید با کیک توی خرابه بخوریم؟» گفتم: «صاحب تولد کجاست پس؟« کیک را گذاشت روی میز و گفت: «مایع دستشویی صورتی لیاقت میخواست!»
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۹
👉 @shahrvang
#مونا_زارع
روزهایی که در کافه تولد داریم ولوله عجیبی برپاست. پنج صبح هنوز هوا روشن نشده بود که دلم طاقت نیاورد و آمدم جلوی در کافه و دیدم در کافه باز است و شهروزخان جلوی در را دارد جارو میکند. برای همین روزهای تولد برای ما یک روز عادی نیستند و البته اینکه نخستینبار است کسی تصمیم گرفته در کافه ما تولد بگیرد هم بیتأثیر نیست. روز قبل از تولد پسری آمد کافه و گفت هر روز از جلوی کافهمان رد میشود و به این فکر میکند که اینجا بهترین کافه برای غافلگیرکردن تولد کسی است؛ چون به ذهن هیچکس نمیرسد توی همچین کافهای برایش تولد گرفتهاند. من و شهروزخان هم چون دو هفتهای میشد که لنگ پول بودیم، تمام توانمان را برای بکارگیری عضلات لبخندمان انجام دادیم و با رویی گشاده گفتیم به کافه ما لطف دارید و برای خودتان است. برای اینکه حرفهای به نظر برسیم به مهران گفتیم کمی از کسی که تولدش است برایمان بگوید تا با توجه به روحیاتش کافه را چیدمان کنیم و مهران برایمان گفت تولد نامزدش نیلوفر است که یک هفتهای میشود از نروژ برگشته و هنوز فرصت نکردهاند همدیگر را ببینند و عاشق رنگ صورتی است. شهروزخان هم برای اینکه کافه به سلایق نیلوفر نزدیک شود سنگتمام گذاشت و صابون مایع دستشویی کافه را صورتی کرد و جلوی در ورودی هم یک گلدان صورتی گذاشت که به نظرش اگر دستشویی باز میشد این دو با هم هارمونی خوبی در دکوراسیون کافه ایجاد میکرد. تقریبا تا ساعت شش همه چیز برای تولد آماده بود. شهروزخان پشت دخل نشسته بود و داشت خاطرات نخستین تولد در کافه را مینوشت تا بعد از مرگش توی کتاب زندگینامهاش لحاظ شود. مهران با کتوشلوار بالای میز نشسته بود و هر چند دقیقه عرقش را پاک میکرد که از روی صندلی بلند شد و گفت: اومد!
چراغهای کافه را خاموش کردیم و مهران انتهای سالن با فشفشهای ایستاد و در کافه باز شد و گفت: «ایناهاش جناب سروان. چراغها رو هم خاموش کرده کثافت». چراغها را روشن کردیم. نیلوفر با پلیس و چند سرباز وسط کافه ایستاده بود. یکی از سربازها دوید سمت مهران و فشفشه را از دستش گرفت و پلیسی که کنار نیلوفر ایستاده بود، گفت: «خجالت نمیکشی دختر مردمو میکشونی مکانهای مشکوک در تاریکی؟!» مهران گفت: «نامزدمه آقا!» نیلوفر دست به سینه ایستاده بود و گفت: «جناب سروان هنوز خبری نشده! نه عقدی چیزی منو کشونده تو خرابه تاریک.» شهروزخان از پشت دخل بلند شد و گفت: «خرابه چیه بچه! سروان کافهمون مدلش این شکلیه!» نیلوفر به قیافه مهران نگاه کرد و گفت: «آخه اینهمه کافه! این آشغالدونی چیه آدم شک میکنه. من از چند نفر پرسیدم گفتن اونجا خرابهاس کسی نمیره. خیلی مشکوک بود.» من میدانم شهروزخان آخرش از سکته و تحقیر میمیرد نه سرطان. او به نیلوفر خیره شده بود و صدایش را صاف کرد و گفت: «بفرمایید بیرون. مارو بگو کافه رو صورتی طراحی کردیم واسه این خانم. برو ببینم کدوم کافه برات مایع دستشویی صورتی میریزه.» با نعره آخر شهروز کافه را خالی کردند و یک ساعتی من و شهروزخان در سکوت کافه را تمیز کردیم که در کافه باز شد و مهران با کیک دوطبقهاش وارد کافه شد و گفت: «چایی دارید با کیک توی خرابه بخوریم؟» گفتم: «صاحب تولد کجاست پس؟« کیک را گذاشت روی میز و گفت: «مایع دستشویی صورتی لیاقت میخواست!»
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۹
👉 @shahrvang
Forwarded from شهرونگ
🔸️خواب عمیق
#مونا_زارع
دوهفته کافه را تعطیل کرده بودیم و رفته بودیم برای استراحت. شهروزخان اعتقاد داشت بعد از مدتی فشارِکاری آدمها باید به خودشان زنگ تفریحی بدهند. راستش را بخواهید جفتمان هم خیلی خسته بودیم. نداشتن مشتری و گرداندن کافهای خالی روح آدم را چنان خسته میکند که مجبوری وسطش وقت تنفس بگیری و خودت را آماده کنی برای مرحله بعد پول درنیاوردن. اما حالا که بعد از دوهفته برگشتیم، آنقدر انرژیمان زیاد است که شهروزخان پیشنهاد داد گزینه جدیدی هم به منوی کافه اضافه کنیم و بگذاریم تنوع در منو بالا برود. منوی کافه را گذاشتم روی میز و خودکارش را از جیبش درآورد و چیزی روی منو نوشت و منو را برگرداند طرفم. انتهای لیست نوشته بود: «میز خالی ساعتی ٢٠هزار تومان.» گفتم: «میز خالی اضافه کردید به منو؟! هیچی دیگه نبود؟» از جایش بلند شد و گفت: «تو نمیفهمی این چیزارو. نصف اینا که میان کافه به خاطر میز میان مجبورن توی رودربایستی یه آشغالی هم سفارش بدن.» نگاهی به کافه روبهرویی کردم که چند دختر با بادکنک و کیکی در دست داشتند واردش میشدند و از لباسها و دمپاییهای لخلخکنانشان میتوانستی بفهمی احتمالا نهایت ناراحتی و دغدغهشان این است که کلاسترفوبیا دارند و از تنگنا و اتاق دربسته میترسند. همان لحظه در کافه باز شد و سربازی وارد کافه شد و روی اولین صندلی نشست و کلاهش را درآورد و گذاشت روی میز. داشت سرش را میخاراند که منو را گذاشتم روی میزش و منتظر ایستادم. گفت: «یه گل گاوزبون بیارید.» منو را برداشتم و آرام گفت: «خواب رو که نمیپرونه؟» گفتم: «نه والا من شنیدم خوابو بهتر میکنه.» گفت: «عمیقتر؟!» سر جایم ایستادم و گفتم: «در این حد تخصص گل گاوزبون ندارم. خواب عمیق میخواید؟» دوباره سرش را خاراند و گفت: «نه میگن عمیق شه دیگه خواب نمیبینی. سبُک باشه پس» ١٠دقیقه بعد گل گاوزبان را جلویش گذاشته بودم و بدون معطلی سر کشید و به صندلی تکیه داد. کلاهش را گذاشت روی صورتش و کمی خودش را پایین کشید تا گردنش روی لبه صندلی باشد. شهروزخان گفت: «پسرجون میزمون پولیهها.» دستش را تکان داد و گفت: «٢٠دقیقه بیشتر نمیخوابم. یه خواب ببینم الان میام.» هر دو به او خیره مانده بودیم که از خواب پرید و کلاهش را انداخت روی میز و گفت: «خانم این گل گاوزبونت چرا اینطوری بود؟! خواب نمیبینم.» گفتم: «الان میخواید خواب ببینید؟ خواب خاصی مد نظرتونه؟» سرباز بشکن زد و گفت: «آفرین! من یه خواب بیشتر نمیبینم. نامزدم دوماهه رفته. سر برجک که نمیشه خوابشو دید. الان وقت دارم بخوابم خوابشو ببینم سرحال شم.» همان لحظه بغض کردم و گفتم: «ای وای الهی بمیرم!» شهروزخان رفت سمت سرباز و منتظر بودم بغلش کند که کوبید پشت گردنش و گفت: «بلند شو ببینم کرهخر! میخوام خوابشو ببینم یعنی چی؟» داد زدم: «شهروزخان خیلی رمانتیکه، چرا اینطوری میکنی؟!» پشت یقه سرباز را گرفت و گفت: «مگه شماره تلفنشو نداری؟! آدرس خونهشو نداری؟» سرباز با سر تأیید کرد. شهروزخان گفت: «خب پاشو برو گمشو زنگ بزن بهش! عین اسب آبی نشسته خوابشو ببینه! چرا زنگ نمیزنی بهش بگی غلط کردم آقای رمانتیک؟» سرباز خودش را جمع کرد و گفت: «پررو میشه خب!» همان لحظه با لگد شهروزخان پرت شد بیرون و گل گاوزبانش نصفه ماند. شاید هم بعضی دلشان بخواهد نیمی از عمرشان را خواب ببینند تا زندگی کنند. ما چه میدانیم!
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه هجدهم شهریور ۱۳۹۹
👉 @shahrvang
#مونا_زارع
دوهفته کافه را تعطیل کرده بودیم و رفته بودیم برای استراحت. شهروزخان اعتقاد داشت بعد از مدتی فشارِکاری آدمها باید به خودشان زنگ تفریحی بدهند. راستش را بخواهید جفتمان هم خیلی خسته بودیم. نداشتن مشتری و گرداندن کافهای خالی روح آدم را چنان خسته میکند که مجبوری وسطش وقت تنفس بگیری و خودت را آماده کنی برای مرحله بعد پول درنیاوردن. اما حالا که بعد از دوهفته برگشتیم، آنقدر انرژیمان زیاد است که شهروزخان پیشنهاد داد گزینه جدیدی هم به منوی کافه اضافه کنیم و بگذاریم تنوع در منو بالا برود. منوی کافه را گذاشتم روی میز و خودکارش را از جیبش درآورد و چیزی روی منو نوشت و منو را برگرداند طرفم. انتهای لیست نوشته بود: «میز خالی ساعتی ٢٠هزار تومان.» گفتم: «میز خالی اضافه کردید به منو؟! هیچی دیگه نبود؟» از جایش بلند شد و گفت: «تو نمیفهمی این چیزارو. نصف اینا که میان کافه به خاطر میز میان مجبورن توی رودربایستی یه آشغالی هم سفارش بدن.» نگاهی به کافه روبهرویی کردم که چند دختر با بادکنک و کیکی در دست داشتند واردش میشدند و از لباسها و دمپاییهای لخلخکنانشان میتوانستی بفهمی احتمالا نهایت ناراحتی و دغدغهشان این است که کلاسترفوبیا دارند و از تنگنا و اتاق دربسته میترسند. همان لحظه در کافه باز شد و سربازی وارد کافه شد و روی اولین صندلی نشست و کلاهش را درآورد و گذاشت روی میز. داشت سرش را میخاراند که منو را گذاشتم روی میزش و منتظر ایستادم. گفت: «یه گل گاوزبون بیارید.» منو را برداشتم و آرام گفت: «خواب رو که نمیپرونه؟» گفتم: «نه والا من شنیدم خوابو بهتر میکنه.» گفت: «عمیقتر؟!» سر جایم ایستادم و گفتم: «در این حد تخصص گل گاوزبون ندارم. خواب عمیق میخواید؟» دوباره سرش را خاراند و گفت: «نه میگن عمیق شه دیگه خواب نمیبینی. سبُک باشه پس» ١٠دقیقه بعد گل گاوزبان را جلویش گذاشته بودم و بدون معطلی سر کشید و به صندلی تکیه داد. کلاهش را گذاشت روی صورتش و کمی خودش را پایین کشید تا گردنش روی لبه صندلی باشد. شهروزخان گفت: «پسرجون میزمون پولیهها.» دستش را تکان داد و گفت: «٢٠دقیقه بیشتر نمیخوابم. یه خواب ببینم الان میام.» هر دو به او خیره مانده بودیم که از خواب پرید و کلاهش را انداخت روی میز و گفت: «خانم این گل گاوزبونت چرا اینطوری بود؟! خواب نمیبینم.» گفتم: «الان میخواید خواب ببینید؟ خواب خاصی مد نظرتونه؟» سرباز بشکن زد و گفت: «آفرین! من یه خواب بیشتر نمیبینم. نامزدم دوماهه رفته. سر برجک که نمیشه خوابشو دید. الان وقت دارم بخوابم خوابشو ببینم سرحال شم.» همان لحظه بغض کردم و گفتم: «ای وای الهی بمیرم!» شهروزخان رفت سمت سرباز و منتظر بودم بغلش کند که کوبید پشت گردنش و گفت: «بلند شو ببینم کرهخر! میخوام خوابشو ببینم یعنی چی؟» داد زدم: «شهروزخان خیلی رمانتیکه، چرا اینطوری میکنی؟!» پشت یقه سرباز را گرفت و گفت: «مگه شماره تلفنشو نداری؟! آدرس خونهشو نداری؟» سرباز با سر تأیید کرد. شهروزخان گفت: «خب پاشو برو گمشو زنگ بزن بهش! عین اسب آبی نشسته خوابشو ببینه! چرا زنگ نمیزنی بهش بگی غلط کردم آقای رمانتیک؟» سرباز خودش را جمع کرد و گفت: «پررو میشه خب!» همان لحظه با لگد شهروزخان پرت شد بیرون و گل گاوزبانش نصفه ماند. شاید هم بعضی دلشان بخواهد نیمی از عمرشان را خواب ببینند تا زندگی کنند. ما چه میدانیم!
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه هجدهم شهریور ۱۳۹۹
👉 @shahrvang
Forwarded from شهرونگ
🔸 توفیق اجباری
#مونا_زارع
چند روزی میشود که با ایدههای شهروزخان دکوراسیون کافه را تغییر دادیم و بعد از اتاق فکر دونفرهمان به این نتیجه رسیدیم که دستمالهای روی میز را به حالت مثلثی تا بزنیم و درون لیوانها بگذاریم تا شأن و منزلت کافه بالاتر برود. هر دو ایستاده بودیم و به نتیجه طراحیمان در سکوت نگاه میکردیم. شهروزخان صدایش را صاف کرد و گفت: «باید تو همون آلمان میموندم به خدا. واسه اینجا زیادم.» من هم چون حقوقم دوماه عقب افتاده و پولم پیش شهروزخان گیر است، با سر تأیید کردم و گفتم: «این کارا یه نبوغ خاصی میخواد که خداروشکر شما دارید.» در کافه را باز کردم تا نفس عمیقی بکشم که پاهایم به چیزی خورد. نوزادی داخل پتو پیچیده شده بود و درحالی که داشت گریه میکرد، جلوی در گذاشته شده بود. هر دو به نوزاد خیره مانده بودیم که شهروزخان گفت: «خودم بزرگش میکنم!» این حجم از جوگیری لحظهای را فقط میتوان در نوجوانهای سیزدهساله دید اما متأسفانه شهروزخان هنوز نتوانسته از آن عبور کند. نوزاد را در بغلش گرفت و پلکهای بچه را پایین میکشید و به مردمک چشمش خیره میشد و میگفت: «نمیفهمم مشکلش چیه!» نوزاد را بو کردم و گفتم: «شهروزخان اون توی فیلماست که از مردمک چشم مشکل رو پیدا میکنن. تو دنیای واقعی باید بو کنی. تا گلو کثیفکاری کرده، باید عوضش کنیم.» شهروزخان چند لحظه نگاهم کرد و بچه را گذاشت روی میز و گفت: «عوضش کن دیگه» گفتم: «خودتون میخواستید بزرگش کنید که» دست به سینه ایستاد و گفت: «این قسمتشو تو بزرگ کن، بقیهاش با من.» حیف که حقوقم دست این پیرمرد است. پتو را باز کردم و قبل از اینکه توفیق تعویض پوشک را داشته باشم، زنی وارد کافه شد و گفت: «بچه رو بده.» شهروزخان بچه را از روی میز بلند کرد و گفت: «معلومه که نمیدم! بچه مفت پیدا کردی؟»» زن چشمهایش درشت شد و گفت: «تو بچه مفت گیر آوردی! بچه خودمه. خودم گذاشتم جلوی در کافه.» شهروزخان گفت: «تو غلط کردی! هرکی زودتر برداره مال اونه.» زدم به بازوی شهروزخان و گفتم: «شهروزخان دودقیقه است پیداش کردی.» با بچه رفت پشت کانتر و گفت: «اگه بچه رو میخوای واسه چی گذاشتیش دم در کافه؟!» زن گفت: «آقا هنوزم میخوام بذارمش سر راه ولی کافه رو اشتباه گرفتم. میخوام بذارم سر راه کافه روبهرویی؟» اینجا بود که دوباره کسی دست گذاشت روی نقطه ضعف ما. گفتم: «کافه روبهرویی چرا؟» زن از پنجره کافه روبهرو را نگاه کرد و گفت: «شما خودت مقایسه کن. ببین چقدر درست درمونه، صندلیاش خدا تومنه. پر از مشتری. گارسوناش هم کروات زده. بعد اینجا سگ رد نمیشه، دستمالاشو که عین چلوکبابیا مثلثی تا زدید گذاشتید تو لیوان. شما باشی بچه تو میذاری سر راه کدوم کافه؟» شهروزخان که سرخ شده بود، گفت: «معلومه که سر راه این کافه. دنج، تمیز، کادر مهربان و حرفهای.» زن بچه را از بغل شهروز گرفت و گفت: «شما یه کافه رو نتونستید رشد بدید، میخواید بچه منو به جایی برسونید؟» شهروز هم داد زد: «از تو بهتره که میخوای بذاریش سر راه!» زن هم بلندتر داد زد: «ببند دهنتو پول ندارم!» شهروز دستش را کوبید روی کانتر و نعره زد: «از حقوق این کم میکنم، پولشو میدم بهت واسه اون بچه ولی نذارش سر راه.» به شهروزخان نگاه کردم تا مطمئن شوم انگشت اشارهاش به سمت «این» کسی نیست جز من. زن نگاهم کرد و گفت: «راست میگه؟» قبل از اینکه چیزی بگویم، شهروزخان گفت: «از خداشم هست.» و اینگونه دیگر حقوقی در کار نیست که گیر شهروزخان باشم و مجبور شوم به خاطرش از او تعریف کنم!
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه یکم مهر ۱۳۹۹
👉 @shahrvang
#مونا_زارع
چند روزی میشود که با ایدههای شهروزخان دکوراسیون کافه را تغییر دادیم و بعد از اتاق فکر دونفرهمان به این نتیجه رسیدیم که دستمالهای روی میز را به حالت مثلثی تا بزنیم و درون لیوانها بگذاریم تا شأن و منزلت کافه بالاتر برود. هر دو ایستاده بودیم و به نتیجه طراحیمان در سکوت نگاه میکردیم. شهروزخان صدایش را صاف کرد و گفت: «باید تو همون آلمان میموندم به خدا. واسه اینجا زیادم.» من هم چون حقوقم دوماه عقب افتاده و پولم پیش شهروزخان گیر است، با سر تأیید کردم و گفتم: «این کارا یه نبوغ خاصی میخواد که خداروشکر شما دارید.» در کافه را باز کردم تا نفس عمیقی بکشم که پاهایم به چیزی خورد. نوزادی داخل پتو پیچیده شده بود و درحالی که داشت گریه میکرد، جلوی در گذاشته شده بود. هر دو به نوزاد خیره مانده بودیم که شهروزخان گفت: «خودم بزرگش میکنم!» این حجم از جوگیری لحظهای را فقط میتوان در نوجوانهای سیزدهساله دید اما متأسفانه شهروزخان هنوز نتوانسته از آن عبور کند. نوزاد را در بغلش گرفت و پلکهای بچه را پایین میکشید و به مردمک چشمش خیره میشد و میگفت: «نمیفهمم مشکلش چیه!» نوزاد را بو کردم و گفتم: «شهروزخان اون توی فیلماست که از مردمک چشم مشکل رو پیدا میکنن. تو دنیای واقعی باید بو کنی. تا گلو کثیفکاری کرده، باید عوضش کنیم.» شهروزخان چند لحظه نگاهم کرد و بچه را گذاشت روی میز و گفت: «عوضش کن دیگه» گفتم: «خودتون میخواستید بزرگش کنید که» دست به سینه ایستاد و گفت: «این قسمتشو تو بزرگ کن، بقیهاش با من.» حیف که حقوقم دست این پیرمرد است. پتو را باز کردم و قبل از اینکه توفیق تعویض پوشک را داشته باشم، زنی وارد کافه شد و گفت: «بچه رو بده.» شهروزخان بچه را از روی میز بلند کرد و گفت: «معلومه که نمیدم! بچه مفت پیدا کردی؟»» زن چشمهایش درشت شد و گفت: «تو بچه مفت گیر آوردی! بچه خودمه. خودم گذاشتم جلوی در کافه.» شهروزخان گفت: «تو غلط کردی! هرکی زودتر برداره مال اونه.» زدم به بازوی شهروزخان و گفتم: «شهروزخان دودقیقه است پیداش کردی.» با بچه رفت پشت کانتر و گفت: «اگه بچه رو میخوای واسه چی گذاشتیش دم در کافه؟!» زن گفت: «آقا هنوزم میخوام بذارمش سر راه ولی کافه رو اشتباه گرفتم. میخوام بذارم سر راه کافه روبهرویی؟» اینجا بود که دوباره کسی دست گذاشت روی نقطه ضعف ما. گفتم: «کافه روبهرویی چرا؟» زن از پنجره کافه روبهرو را نگاه کرد و گفت: «شما خودت مقایسه کن. ببین چقدر درست درمونه، صندلیاش خدا تومنه. پر از مشتری. گارسوناش هم کروات زده. بعد اینجا سگ رد نمیشه، دستمالاشو که عین چلوکبابیا مثلثی تا زدید گذاشتید تو لیوان. شما باشی بچه تو میذاری سر راه کدوم کافه؟» شهروزخان که سرخ شده بود، گفت: «معلومه که سر راه این کافه. دنج، تمیز، کادر مهربان و حرفهای.» زن بچه را از بغل شهروز گرفت و گفت: «شما یه کافه رو نتونستید رشد بدید، میخواید بچه منو به جایی برسونید؟» شهروز هم داد زد: «از تو بهتره که میخوای بذاریش سر راه!» زن هم بلندتر داد زد: «ببند دهنتو پول ندارم!» شهروز دستش را کوبید روی کانتر و نعره زد: «از حقوق این کم میکنم، پولشو میدم بهت واسه اون بچه ولی نذارش سر راه.» به شهروزخان نگاه کردم تا مطمئن شوم انگشت اشارهاش به سمت «این» کسی نیست جز من. زن نگاهم کرد و گفت: «راست میگه؟» قبل از اینکه چیزی بگویم، شهروزخان گفت: «از خداشم هست.» و اینگونه دیگر حقوقی در کار نیست که گیر شهروزخان باشم و مجبور شوم به خاطرش از او تعریف کنم!
🔸صفحه #شهرونگ ● سهشنبه یکم مهر ۱۳۹۹
👉 @shahrvang