مادر خوانده
مونا زارع|روزنامه #بی_قانون
قسمت ۲۰
بعضی آدمها هستند که از وقتی به دنیا میآیند، چشمشان را که باز میکنند، از شکل نگاه کردن گیجشان به سقف و عاروق های بی موقعشان میتوانی بفهمی توی زندگی نمی شود رویشان حساب باز کرد. تا امروز فکر میکردم هومن جز همان دسته است اما امروز انگار که تازه یادش افتاده باشد پلاستیک روی مغزش را باز نکرده، روی دیگری از خودش نشان داد. هانیه و بقیه بچههای گروه بالای سرش ایستاده بودند که گفت:«چراغارو خاموش کنید» هانیه دوید خاموش کند که گفتم: «چرا؟» هومن عینک الکیاش را زد و با صدایی که از ته گلویش بیرون میآمد گفت: «اسلاید بندازم رو دیوار» داد زدم: «هومن تو پروژکتور نداری!» چند لحظه توی تاریکی نگاهم کرد و گفت: «ای بابا! منطقیش اینه که الان باید داشته باشم» هانیه چراغ را روشن کرد و گفت:«نمیخواد. حالا همیجوری توضیح بده»
دور میز جمع شدیم و هومن چراغش را انداخت روی کاغذش. با خودکار خط دایره شکل وسط را نشان داد و گفت: «اینو میدونید چیه؟ » بیتا گفت: «دایره» هومن با سر جواب منفی داد و بیتا گفت:«چند حرفه؟» هومن با انگشتانش عدد ۳ را نشان داد. بیتا گفت:«تو جیب جا میشه؟» هومن با سر جواب منفی داد و مهسا داد زد:«منقوله یا غیر منقول؟» هومن چند لحظه مکث کرد و به مهسا خیره ماند. وقتهایی که چیزی را نمیداند یا بر سر دوراهی گیر میکند اینطوری میشود. حدقه چشمش کوچک میشود و درجا خشک میشود. نه از این خشکهای معمولی، همه بدنش منقبض میشود و دریچه نایش بسته میشود و اگر از خشکی درش نیاوری از کمبود اکسیژن و نارسایی ریه میمیمیرد. کلا سیستم زیستی پیچیدهای دارد. کوباندم پشت کمرش تا راه بیفتد و سرفهای کرد و گفت: «علامت صلحه» کلههایمان دورش جمع شد و هانیه گفت:« علامت صلح وسطش یدونه پای پرنده اس! پاش کو؟» هومن پوزخندی زد و عینکش را برداشت و گفت:« نکته همینجاست دوست من. پاشو برداشتن. این معنی داره. یعنی صلحی در کار نیست» اینکه یک نفر یک دایره تو خالی ببیند و کشف کند چه چیزهای از توی آن برداشتند فقط دو صورت دارد. یا این آدم نبوغ بی نظیری دارد یا کلا مغزش تعطیل است که نظر من به دومی نزدیکتر است. گفتم:« خب بقیهاش؟» خطی که دور دایره کشیده شده بود را نشان داد و گفت:«این خط رو اگر دقت کنید رفت و برگشت و نشون میده. معنی صادرات میده و اون نقطه های ریز اون گوشه هم وقتی به هم وصل میکنی علامت تاج درست میشه که دیگه میتونید حدس بزنید معنی چی میده؟» همه به هم نگاه کردیم و هومن نفس عمیقی از نفهمیمان کشید و گفت:«چطوری تا دیپلم اومدید بالا! یعنی سلطان غم مادر!» مهسا دستهایش را بالا برد و با بغض شروع به دست زدن برای هومن کرد. دستم را روی شانه هومن انداختم و گفتم:«جمع بندیت چیه عزیزم تا مهسا از شوق هوشت کالری نسوزونده» هومن از روی صندلی بلند شد و چند قدمی راه رفت و گفت: «ساده اس! صادرات مادرشوهر ایرانی» آب دهانم را قورت دادم و چند بار نگاهمان از علامت رمز به قیافه هومن و از قیافه هومن به علامت رمز جابهجا شد. هانیه گفت:«مثلا حلیمه خانمو صادر کنن که چی بشه؟ کلا یدونه کلیه داره، ریه اش آب آورده، اجابت مزاجشم دستگاهیه» هومن سری تکان داد و گفت: «اون احتمالا جز مرجوعیهاس. برمیگرده. ولی اینا مادرشوهر ایرانی دارن صادر میکنن. حالا یا تبادل فرهنگیه، یا مبادله کالا با کالا یا تزریق سیستم ایرانیش تو کل دنیا» این جملات و کلمات اولین بار بود که خودشان را توی دهان هومن میدیدند. حتی من هم با این تحلیلهایش غریبه بودم اما بیراه هم نمیگفت. مادرشوهر ایرانی فقط یک اسم یا نسبت نیست، نوعی شیوه زندگیست، اصلا میشود به عنوان کالای فرهنگی و صنایع دستی فرهنگمان صادرش کرد. از رویش کپی کرد و مدل چینی اش دنیا را بگیرد. هومن از لای در بیرون را نگاه کرد تا مطمئن شود کسی نیست و در را بست و با صدای آرام گفت: « قضیه سرقت ملیه. دارن کل دنیا رو از سیستم خودشون یکدست میکنن» هومن برای اولین توی زندگیمان داشت نشان میداد بچهمان تصادفی نابغه نشده…
ادامه دارد
مونا زارع|روزنامه #بی_قانون
قسمت ۲۰
بعضی آدمها هستند که از وقتی به دنیا میآیند، چشمشان را که باز میکنند، از شکل نگاه کردن گیجشان به سقف و عاروق های بی موقعشان میتوانی بفهمی توی زندگی نمی شود رویشان حساب باز کرد. تا امروز فکر میکردم هومن جز همان دسته است اما امروز انگار که تازه یادش افتاده باشد پلاستیک روی مغزش را باز نکرده، روی دیگری از خودش نشان داد. هانیه و بقیه بچههای گروه بالای سرش ایستاده بودند که گفت:«چراغارو خاموش کنید» هانیه دوید خاموش کند که گفتم: «چرا؟» هومن عینک الکیاش را زد و با صدایی که از ته گلویش بیرون میآمد گفت: «اسلاید بندازم رو دیوار» داد زدم: «هومن تو پروژکتور نداری!» چند لحظه توی تاریکی نگاهم کرد و گفت: «ای بابا! منطقیش اینه که الان باید داشته باشم» هانیه چراغ را روشن کرد و گفت:«نمیخواد. حالا همیجوری توضیح بده»
دور میز جمع شدیم و هومن چراغش را انداخت روی کاغذش. با خودکار خط دایره شکل وسط را نشان داد و گفت: «اینو میدونید چیه؟ » بیتا گفت: «دایره» هومن با سر جواب منفی داد و بیتا گفت:«چند حرفه؟» هومن با انگشتانش عدد ۳ را نشان داد. بیتا گفت:«تو جیب جا میشه؟» هومن با سر جواب منفی داد و مهسا داد زد:«منقوله یا غیر منقول؟» هومن چند لحظه مکث کرد و به مهسا خیره ماند. وقتهایی که چیزی را نمیداند یا بر سر دوراهی گیر میکند اینطوری میشود. حدقه چشمش کوچک میشود و درجا خشک میشود. نه از این خشکهای معمولی، همه بدنش منقبض میشود و دریچه نایش بسته میشود و اگر از خشکی درش نیاوری از کمبود اکسیژن و نارسایی ریه میمیمیرد. کلا سیستم زیستی پیچیدهای دارد. کوباندم پشت کمرش تا راه بیفتد و سرفهای کرد و گفت: «علامت صلحه» کلههایمان دورش جمع شد و هانیه گفت:« علامت صلح وسطش یدونه پای پرنده اس! پاش کو؟» هومن پوزخندی زد و عینکش را برداشت و گفت:« نکته همینجاست دوست من. پاشو برداشتن. این معنی داره. یعنی صلحی در کار نیست» اینکه یک نفر یک دایره تو خالی ببیند و کشف کند چه چیزهای از توی آن برداشتند فقط دو صورت دارد. یا این آدم نبوغ بی نظیری دارد یا کلا مغزش تعطیل است که نظر من به دومی نزدیکتر است. گفتم:« خب بقیهاش؟» خطی که دور دایره کشیده شده بود را نشان داد و گفت:«این خط رو اگر دقت کنید رفت و برگشت و نشون میده. معنی صادرات میده و اون نقطه های ریز اون گوشه هم وقتی به هم وصل میکنی علامت تاج درست میشه که دیگه میتونید حدس بزنید معنی چی میده؟» همه به هم نگاه کردیم و هومن نفس عمیقی از نفهمیمان کشید و گفت:«چطوری تا دیپلم اومدید بالا! یعنی سلطان غم مادر!» مهسا دستهایش را بالا برد و با بغض شروع به دست زدن برای هومن کرد. دستم را روی شانه هومن انداختم و گفتم:«جمع بندیت چیه عزیزم تا مهسا از شوق هوشت کالری نسوزونده» هومن از روی صندلی بلند شد و چند قدمی راه رفت و گفت: «ساده اس! صادرات مادرشوهر ایرانی» آب دهانم را قورت دادم و چند بار نگاهمان از علامت رمز به قیافه هومن و از قیافه هومن به علامت رمز جابهجا شد. هانیه گفت:«مثلا حلیمه خانمو صادر کنن که چی بشه؟ کلا یدونه کلیه داره، ریه اش آب آورده، اجابت مزاجشم دستگاهیه» هومن سری تکان داد و گفت: «اون احتمالا جز مرجوعیهاس. برمیگرده. ولی اینا مادرشوهر ایرانی دارن صادر میکنن. حالا یا تبادل فرهنگیه، یا مبادله کالا با کالا یا تزریق سیستم ایرانیش تو کل دنیا» این جملات و کلمات اولین بار بود که خودشان را توی دهان هومن میدیدند. حتی من هم با این تحلیلهایش غریبه بودم اما بیراه هم نمیگفت. مادرشوهر ایرانی فقط یک اسم یا نسبت نیست، نوعی شیوه زندگیست، اصلا میشود به عنوان کالای فرهنگی و صنایع دستی فرهنگمان صادرش کرد. از رویش کپی کرد و مدل چینی اش دنیا را بگیرد. هومن از لای در بیرون را نگاه کرد تا مطمئن شود کسی نیست و در را بست و با صدای آرام گفت: « قضیه سرقت ملیه. دارن کل دنیا رو از سیستم خودشون یکدست میکنن» هومن برای اولین توی زندگیمان داشت نشان میداد بچهمان تصادفی نابغه نشده…
ادامه دارد
مادر خوانده
مونا زارع| روزنامه #بی_قانون
«قسمت ۲۲»
من گلرخم و هنوز کل داستان توی مشت من است. همیشه دوست داشتم راوی که شدم «آنچه گذشت» را بگویم اما خب پانصد کلمه روایت، این لوس بازیها را برنمیتابد. علامت را روی میز هومن دیده بودم و رنگ به تنم نمانده بود. به بیژن زنگ زدم و خبرش کردم که بیاید دنبالم تا برویم انبار. میتوانستی از پشت تلفن صدای خاراندن کمرش از زیر لحاف و خمیازه های قورت دادهاش را بشنوی اما گفت سه دقیقه دیگر آنجاست. چون من گلرخم و همه میدانند گلرخ در دو حالت میتواند موهای آدمها را از جا بکند، یکی با تخصصم در اپیلاسیون و دیگری هم با جیغ زدنم که روش دوم سریعتر و بدون برگشت هم است. صدای بوق موتورش آمد. از پشت پنجره اشاره کردم برود سر کوچه بایستد. کفشهای پاشنه دارم توی دستهایم بود و سنگ ریزههای آسفالت کوچه به جوراب پارازینم میچسبید. بیژن آخر کوچه با موتورش ایستاده بود و عینک بزرگ موتور سواریاش را روی سرش گذاشته بود و لقمهای گاز میزد. قبل از اینکه برسم به موتورش، کیفم را سمتش پرت کردم تا بگیرد و داد زدم: «الان من کجای موتورت بشینم؟!» آنقدر چاق شده بود که خودش به زور میتوانست دستههای موتور را از لای شکم و پهلویش پیدا کند. کمی جلوتر رفت و گفت:«الان جا میشی؟» کیفم را از دستش گرفتم و گفتم: «پیاده شو خودم میرم» بقیه لقمهاش را توی دهانش گذاشت و از موتور پیدا شد. کفشهایم را پوشیدم و پشت موتور نشستم. به عینکش اشاره کردم و از روی سرش در آورد و داد دستم و گفت: «خانم شما با این سن، پیاده هم از روی دست انداز رد بشید ممکنه کشکَک زانوتون بیفته کف پاتون. موتور یجوری نیست؟» کوباندم توی دهانش و عینک را روی چشمم زدم و گفتم:«حرف نزن! دنبالم با تاکسی بیا انبار» راه افتادم و توی مسیر موهای نیمه چپ کلهام که مصنوعی بود از شدت باد کنده شده بودند. چند سالی است که سمت چپ سرم کچل شده و دکترها میگویند بخاطر استفاده زیاد از نیم کره چپ مغزم است و در عوضش اگر جایی توی زندگی به پیسی خوردم نیم کره راستم را میتوانم در حد کار نکرده بفروشم. انبار خیلی دور نبود. بیژن زودتر از من رسیده بود و جلوی در ایستاده بود. تکه مویی از جیبش در آورد و گفت: «افتاد روی شیشه تاکسی پشت سرتون» موهایم را گرفتم و گفتم: «به بچهها بگو بیان بالا» چند دقیقه بعد هر چند نفرشان جلویم ایستاده بودند. برترین و پیچیدهترین مادرشوهرهای ایرانی که طی سالها پیدایشان کرده بودم به همراه بیژن که خدماتچیمان بود. اگر نوشین و رفقایش فال میگیرند، ما خودمان نقش فال میسازیم! نگاهشان کردم و گفتم: «کدومتون طرح میندازید روی تختشون موقع دزدیدن؟» هر پنج نفرشان خیره ماندند و ادامه دادم: « مثلا فکر کردید عملیات مافیاییه؟! فیلم خارجی دیدی باز بیژن؟» بیژن آب دهانش را قورت داد و گفت: «مگه علامت داریم؟! ولی باحالهها» با انگشتم توی هوا طرح را کشیدم و گفتم: «از اینا چیه میکشید؟ من این طرحو ده بار دیدم ولی یادم نمیاد کجا!» اشرف که باهوشمان بود، با لحن بی احساس و ارتشیاش گفت: « امروز توی اخبارم داشت میگفت یه طرح یکسان توی همه دزدیها هست. حالا چی هست؟ زشت نباشه جلو بیژن؟» گفتم: «من چه میدونم. شما میذارید میایید!» بیژن روی صندلی کنار اتاق نشست و گفت: «ما غلط بکنیم! نصفه شبی کی حال داره شابلون بندازه طرح بزنه! من اونموقع اینقدر خوابم میاد که یه ربع فقط تمرکز میکنم بتونم پدره رو از مادره تشخیص بدم! شماها خودتون نمیفهمید ولی وقتی عمیق میخوابید واقعا دیگه بویی از زنیت نمیبرید. پف میکنید، دهن باز، صورت مچاله، خس خس دماغ، خروپف، عینهو مردا!» کوباندم روی میز و گفتم: «پس چرا این طرحه اینقدر آشناست؟» اشرف چند لحظه به بیژن نگاه کرد و گفت: «بیژن پشت لباستو ببینم» بیژن پشتش را نشان داد و غر زد و اشرف گفت:«کف کفشتو نشون بده» بیژن کفشش را بالا برد و داد زدم: «خاک بر سرت! گاوی..گاو!» طرح کف کفشش همان طرحی بود که هومن آنالیز کرده بود.اشرف کوباند توی سر بیژن و گفت:«صد بار نگفتم با کفش نرو توی خونه مردم زشته؟!» بیژن با کف دستش را زد توی پیشانیاش و گفت:«لامصبا ما میریم ننه خونه رو میدزدیم میاریم!چرا باید فکر تمیزی اونجا باشیم؟ زشت چیه؟!» در اتاق باز شد و هومن سرش را وارد اتاق کرد و گفت: «مامان!»
ادامه دارد…
مونا زارع| روزنامه #بی_قانون
«قسمت ۲۲»
من گلرخم و هنوز کل داستان توی مشت من است. همیشه دوست داشتم راوی که شدم «آنچه گذشت» را بگویم اما خب پانصد کلمه روایت، این لوس بازیها را برنمیتابد. علامت را روی میز هومن دیده بودم و رنگ به تنم نمانده بود. به بیژن زنگ زدم و خبرش کردم که بیاید دنبالم تا برویم انبار. میتوانستی از پشت تلفن صدای خاراندن کمرش از زیر لحاف و خمیازه های قورت دادهاش را بشنوی اما گفت سه دقیقه دیگر آنجاست. چون من گلرخم و همه میدانند گلرخ در دو حالت میتواند موهای آدمها را از جا بکند، یکی با تخصصم در اپیلاسیون و دیگری هم با جیغ زدنم که روش دوم سریعتر و بدون برگشت هم است. صدای بوق موتورش آمد. از پشت پنجره اشاره کردم برود سر کوچه بایستد. کفشهای پاشنه دارم توی دستهایم بود و سنگ ریزههای آسفالت کوچه به جوراب پارازینم میچسبید. بیژن آخر کوچه با موتورش ایستاده بود و عینک بزرگ موتور سواریاش را روی سرش گذاشته بود و لقمهای گاز میزد. قبل از اینکه برسم به موتورش، کیفم را سمتش پرت کردم تا بگیرد و داد زدم: «الان من کجای موتورت بشینم؟!» آنقدر چاق شده بود که خودش به زور میتوانست دستههای موتور را از لای شکم و پهلویش پیدا کند. کمی جلوتر رفت و گفت:«الان جا میشی؟» کیفم را از دستش گرفتم و گفتم: «پیاده شو خودم میرم» بقیه لقمهاش را توی دهانش گذاشت و از موتور پیدا شد. کفشهایم را پوشیدم و پشت موتور نشستم. به عینکش اشاره کردم و از روی سرش در آورد و داد دستم و گفت: «خانم شما با این سن، پیاده هم از روی دست انداز رد بشید ممکنه کشکَک زانوتون بیفته کف پاتون. موتور یجوری نیست؟» کوباندم توی دهانش و عینک را روی چشمم زدم و گفتم:«حرف نزن! دنبالم با تاکسی بیا انبار» راه افتادم و توی مسیر موهای نیمه چپ کلهام که مصنوعی بود از شدت باد کنده شده بودند. چند سالی است که سمت چپ سرم کچل شده و دکترها میگویند بخاطر استفاده زیاد از نیم کره چپ مغزم است و در عوضش اگر جایی توی زندگی به پیسی خوردم نیم کره راستم را میتوانم در حد کار نکرده بفروشم. انبار خیلی دور نبود. بیژن زودتر از من رسیده بود و جلوی در ایستاده بود. تکه مویی از جیبش در آورد و گفت: «افتاد روی شیشه تاکسی پشت سرتون» موهایم را گرفتم و گفتم: «به بچهها بگو بیان بالا» چند دقیقه بعد هر چند نفرشان جلویم ایستاده بودند. برترین و پیچیدهترین مادرشوهرهای ایرانی که طی سالها پیدایشان کرده بودم به همراه بیژن که خدماتچیمان بود. اگر نوشین و رفقایش فال میگیرند، ما خودمان نقش فال میسازیم! نگاهشان کردم و گفتم: «کدومتون طرح میندازید روی تختشون موقع دزدیدن؟» هر پنج نفرشان خیره ماندند و ادامه دادم: « مثلا فکر کردید عملیات مافیاییه؟! فیلم خارجی دیدی باز بیژن؟» بیژن آب دهانش را قورت داد و گفت: «مگه علامت داریم؟! ولی باحالهها» با انگشتم توی هوا طرح را کشیدم و گفتم: «از اینا چیه میکشید؟ من این طرحو ده بار دیدم ولی یادم نمیاد کجا!» اشرف که باهوشمان بود، با لحن بی احساس و ارتشیاش گفت: « امروز توی اخبارم داشت میگفت یه طرح یکسان توی همه دزدیها هست. حالا چی هست؟ زشت نباشه جلو بیژن؟» گفتم: «من چه میدونم. شما میذارید میایید!» بیژن روی صندلی کنار اتاق نشست و گفت: «ما غلط بکنیم! نصفه شبی کی حال داره شابلون بندازه طرح بزنه! من اونموقع اینقدر خوابم میاد که یه ربع فقط تمرکز میکنم بتونم پدره رو از مادره تشخیص بدم! شماها خودتون نمیفهمید ولی وقتی عمیق میخوابید واقعا دیگه بویی از زنیت نمیبرید. پف میکنید، دهن باز، صورت مچاله، خس خس دماغ، خروپف، عینهو مردا!» کوباندم روی میز و گفتم: «پس چرا این طرحه اینقدر آشناست؟» اشرف چند لحظه به بیژن نگاه کرد و گفت: «بیژن پشت لباستو ببینم» بیژن پشتش را نشان داد و غر زد و اشرف گفت:«کف کفشتو نشون بده» بیژن کفشش را بالا برد و داد زدم: «خاک بر سرت! گاوی..گاو!» طرح کف کفشش همان طرحی بود که هومن آنالیز کرده بود.اشرف کوباند توی سر بیژن و گفت:«صد بار نگفتم با کفش نرو توی خونه مردم زشته؟!» بیژن با کف دستش را زد توی پیشانیاش و گفت:«لامصبا ما میریم ننه خونه رو میدزدیم میاریم!چرا باید فکر تمیزی اونجا باشیم؟ زشت چیه؟!» در اتاق باز شد و هومن سرش را وارد اتاق کرد و گفت: «مامان!»
ادامه دارد…
داستان کوتاه
«غم آخرت باشه!»
مونا زارع| روزنامه #بی_قانون
عموی بابا که مرد وسط یک مهمانی خانوادگی داشتیم ناهار میخوردیم. یک نفر از شهرستان زنگ زد و چند دقیقه بعدش بابا گفت عمو شمس الله مرد. صدای قاشق چنگالهای دور سفره متوقف شد و با لقمه مانده گوشه لپمان به بابا خیره شدیم. ده نه هشت هفت شش پنج چهار سه دو یک ! رضا اون کاسه سوپو بده! دوباره صدای قاشق چنگال ها راه افتاد و عمه در حالی که داشت کوکو را لای نان لواشش میپیچاند گفت: «دیگه عمو شمس الله نمیمرد من روم نمیشد تو چشم نظام طبیعت نگاه کنم» توی خانواده ما اینطور است. همه آنقدر زنده میمانند که وقت مرگشان بیشتر از ده ثانیه جای تاسف نداشته باشند. کلا به غم بعد از مرگ هم اعتقادی نداریم. همان شب هم که بعد از مهمانی ماشینها را پشت سر هم انداختیم توی جاده تا برویم خاکسپاری، از هندوانهها و جوجههای توی صندوق عقب ماشینهایمان معلوم بود دلمان چقدر سیاه شده بود. توی جاده برای هم لایی همراه با سوت میکشیدیم و بین ترافیکها فلاسک چای و تخمه از پنجره ماشینهایمان بین هم رد و بدل میکردیم. عزاداری برای ما معنایی ندارد چون معمولا بیشتر از یک قرن همدیگر را میبینیم و از کت و کول هم بالا میرویم. آنقدر طول عمر داریم که آخرش دل همدیگر را از هم میزنیم. اما مرگ عمو شمس الله یک فرق اساسی داشت، آن هم این بود که مردنی نبود. بدون در نظر گرفتن ساعتهای خوابش، ۱۲۰ سال عمر مفید کرده بود. همیشه تا دم مرگ هم میرود اما به قسمت کفن و دفن که میرسد لوسبازیاش میگیرد و زنده می شود. هربار هم میگوید روحم کامل از بدنم خارج نمیشود. انگار روح یقه اسکی است که به زور باید از تن آدم خارج شود! اولین بار که مُرد و زنده شد یک نفر داشت توی غسالخانه میشستش. یکهو عطسه کرد و داد زد: «اون آبو نگیر تو دماغ آدم!» نیم ساعت بعدش داشتیم مرده شور سکته زده را میشستیم و عمو شمس الله در حالیکه پارچهای دور خودش بسته بود و شلنگ را گرفته بود توی گوش متوفی، برایمان تعریف کرد «روح آدمیزاد انگار که با چهار پنج تا پونز به بدن وصله که برای من پونز آخری رو خیلی سفت زدن! تا وقتی این وصل باشه حس لامسهام هم وصله» پسر عمو جلال که هنوز توی شُک بود و چشمهایش گرد مانده بود پرسید«یعنی میفهمی بهت دست میزنن؟» عمو شمس الله هم دمپاییاش را طرفش پرت کرد و گفت:«واسه چی آدم میمیره کف پاشو ماچ میکنی جوگیر؟! پدرم در اومد!» همین شد که دفعه بعدی که عمو شمس الله مرد کسی بهش دست نزد. میترسیدیم پونز آخرش هنوز وصل باشد و روحش آنطور که باید جدا نشده باشد. اما این بار هم وقتی هنوز با چشمهای باز توی رختخوابش افتاده بود و دورش جمع شدیم، تا جمعیت بغضش گرفت یکهو صدایش بیرون آمد و گفت: «اه! قبول نیست پلک زدم!» پسرش حجت کوبید توی سرش و داد زد« اه بابا مگه عکس آتلیه اس؟!» عمو شمسالله هم چشمهایش را مالید و از جایش بلند شد و گفت: «اول که میمیری نباید پلک بزنی تا چشماتو ببندن! بزنی قبول نیست.پاشید جمع کنید» این روند تا چند سال ادامه داشت و دیگر اواخرش میگفتند عمو خودش هم خسته شده و حجت را صدا کرده و گفته اتانازیام کن! حجت هم که پیچیدهترین اصطلاح پزشکی که تا آن روز شنیده بوده«موضعی مصرف شود» روی پمادش بوده، ترس برش میدارد و عمو میزند پس کلهاش که اتانازی یعنی همان راحتم کن نفهم بی کلاس! اینبار هم که برای خبر فوتش جمع کردیم رفتیم شهرستان، نرسیده به شهر ماشینها را زدیم بغل و مردها شلوارکهایشان را عوض کردند و لباس مشکی پوشیدند. حالت عزا به خودمان گرفتیم و در خانهاش را باز کردیم. داشت توی حیاط قلیون میکشید. میدانستیم مردنی نیست! قیافهمان را دید و زد زیر خنده و در حالیکه دود قلیونش از دماغش بیرون میآمد گفت: «جدی ایندفعه اتانازی کردم اصلا! ولی رطوبت پوستم بالاست تو این فصل، حالت چسبنده گرفتم، روح جدا نمیشه!» همهمان سر جایمان خشکمان زد و ده نه هشت هفت شش پنج چهار سه دو یک! رضا اون سیخ جوجههارو از صندوق عقب بیار! کلا خانوادگی زود از دلمان در میآید و بعد از اینکه عمو شمس الله واقعا مُرد فهمیدیم چه شبهایی که کل خانواده را به بهانه مرگش و به خاطر تحکیم روابطمان دور هم جمع نکرده بود پیرمرد خرفت بی فکر! خب زنگ میزدی میگفتی ناهار دعوتید مردم آزار!
«غم آخرت باشه!»
مونا زارع| روزنامه #بی_قانون
عموی بابا که مرد وسط یک مهمانی خانوادگی داشتیم ناهار میخوردیم. یک نفر از شهرستان زنگ زد و چند دقیقه بعدش بابا گفت عمو شمس الله مرد. صدای قاشق چنگالهای دور سفره متوقف شد و با لقمه مانده گوشه لپمان به بابا خیره شدیم. ده نه هشت هفت شش پنج چهار سه دو یک ! رضا اون کاسه سوپو بده! دوباره صدای قاشق چنگال ها راه افتاد و عمه در حالی که داشت کوکو را لای نان لواشش میپیچاند گفت: «دیگه عمو شمس الله نمیمرد من روم نمیشد تو چشم نظام طبیعت نگاه کنم» توی خانواده ما اینطور است. همه آنقدر زنده میمانند که وقت مرگشان بیشتر از ده ثانیه جای تاسف نداشته باشند. کلا به غم بعد از مرگ هم اعتقادی نداریم. همان شب هم که بعد از مهمانی ماشینها را پشت سر هم انداختیم توی جاده تا برویم خاکسپاری، از هندوانهها و جوجههای توی صندوق عقب ماشینهایمان معلوم بود دلمان چقدر سیاه شده بود. توی جاده برای هم لایی همراه با سوت میکشیدیم و بین ترافیکها فلاسک چای و تخمه از پنجره ماشینهایمان بین هم رد و بدل میکردیم. عزاداری برای ما معنایی ندارد چون معمولا بیشتر از یک قرن همدیگر را میبینیم و از کت و کول هم بالا میرویم. آنقدر طول عمر داریم که آخرش دل همدیگر را از هم میزنیم. اما مرگ عمو شمس الله یک فرق اساسی داشت، آن هم این بود که مردنی نبود. بدون در نظر گرفتن ساعتهای خوابش، ۱۲۰ سال عمر مفید کرده بود. همیشه تا دم مرگ هم میرود اما به قسمت کفن و دفن که میرسد لوسبازیاش میگیرد و زنده می شود. هربار هم میگوید روحم کامل از بدنم خارج نمیشود. انگار روح یقه اسکی است که به زور باید از تن آدم خارج شود! اولین بار که مُرد و زنده شد یک نفر داشت توی غسالخانه میشستش. یکهو عطسه کرد و داد زد: «اون آبو نگیر تو دماغ آدم!» نیم ساعت بعدش داشتیم مرده شور سکته زده را میشستیم و عمو شمس الله در حالیکه پارچهای دور خودش بسته بود و شلنگ را گرفته بود توی گوش متوفی، برایمان تعریف کرد «روح آدمیزاد انگار که با چهار پنج تا پونز به بدن وصله که برای من پونز آخری رو خیلی سفت زدن! تا وقتی این وصل باشه حس لامسهام هم وصله» پسر عمو جلال که هنوز توی شُک بود و چشمهایش گرد مانده بود پرسید«یعنی میفهمی بهت دست میزنن؟» عمو شمس الله هم دمپاییاش را طرفش پرت کرد و گفت:«واسه چی آدم میمیره کف پاشو ماچ میکنی جوگیر؟! پدرم در اومد!» همین شد که دفعه بعدی که عمو شمس الله مرد کسی بهش دست نزد. میترسیدیم پونز آخرش هنوز وصل باشد و روحش آنطور که باید جدا نشده باشد. اما این بار هم وقتی هنوز با چشمهای باز توی رختخوابش افتاده بود و دورش جمع شدیم، تا جمعیت بغضش گرفت یکهو صدایش بیرون آمد و گفت: «اه! قبول نیست پلک زدم!» پسرش حجت کوبید توی سرش و داد زد« اه بابا مگه عکس آتلیه اس؟!» عمو شمسالله هم چشمهایش را مالید و از جایش بلند شد و گفت: «اول که میمیری نباید پلک بزنی تا چشماتو ببندن! بزنی قبول نیست.پاشید جمع کنید» این روند تا چند سال ادامه داشت و دیگر اواخرش میگفتند عمو خودش هم خسته شده و حجت را صدا کرده و گفته اتانازیام کن! حجت هم که پیچیدهترین اصطلاح پزشکی که تا آن روز شنیده بوده«موضعی مصرف شود» روی پمادش بوده، ترس برش میدارد و عمو میزند پس کلهاش که اتانازی یعنی همان راحتم کن نفهم بی کلاس! اینبار هم که برای خبر فوتش جمع کردیم رفتیم شهرستان، نرسیده به شهر ماشینها را زدیم بغل و مردها شلوارکهایشان را عوض کردند و لباس مشکی پوشیدند. حالت عزا به خودمان گرفتیم و در خانهاش را باز کردیم. داشت توی حیاط قلیون میکشید. میدانستیم مردنی نیست! قیافهمان را دید و زد زیر خنده و در حالیکه دود قلیونش از دماغش بیرون میآمد گفت: «جدی ایندفعه اتانازی کردم اصلا! ولی رطوبت پوستم بالاست تو این فصل، حالت چسبنده گرفتم، روح جدا نمیشه!» همهمان سر جایمان خشکمان زد و ده نه هشت هفت شش پنج چهار سه دو یک! رضا اون سیخ جوجههارو از صندوق عقب بیار! کلا خانوادگی زود از دلمان در میآید و بعد از اینکه عمو شمس الله واقعا مُرد فهمیدیم چه شبهایی که کل خانواده را به بهانه مرگش و به خاطر تحکیم روابطمان دور هم جمع نکرده بود پیرمرد خرفت بی فکر! خب زنگ میزدی میگفتی ناهار دعوتید مردم آزار!
داستان کوتاه
«وقتش رو بیشتر کنید»
مونا زارع|روزنامه #بی_قانون
تخمه ژاپنی را با دندان عقبم شکاندم و خوردههای پوستش را با ناخنم از لای دندانم بیرون کشیدم و تلفن زنگ خورد. دستم را با دامنم پاک کردم و تلفن را جواب دادم
« چی میگی؟! هنوز شروع نشده که. بزن کانال سه.میگم بزن سه»
تلفن را انداختم گوشه مبل و تخمه بعدی را شکاندم و بطری نوشابه را با آرنجم به شکمم چسباندم که نریزد. تیتراژ بالا آمد و از پشت نور توی تصویر با کت شلوار مشکیاش ظاهر شد. وقتی زنش شدم توی یک مسابقه تلویزیونی برای شرکت کنندههایی که میافتادند توی استخر و میباختند حوله میآورد. به بابا که خواستم معرفیاش کنم گفتم هنرمند است. بابا شیشکی زد و گفت زور نزن، با هنرمند جماعت نمیشود. چند وقتی تمارض به دیوانگی کردم و شد! تلویزیون را بغل میکردم و دور خانه راه میرفتم و توی بلندگوهایش با عشقم پچ پچ می کردم. هرچند حالا که زنش شدم هم اوضاع خیلی فرق نکرده. آقا غبغبش را تا جایی که پوستش کش میآید باد میکند و برای ما کسی شده و گردونه جوایز را میچرخاند. از هفته پیش که قراردادش را امضا کرد، یک هوا قدش بلندتر شد و پره های دماغش باد کرد. تلفن دوباره زنگ زد و جواب ندادم. رفت روی پیغام گیر«گلی جون! اون آقا حامده؟!! نیستی یا تحویل نمیگیری؟» دو دقیقه نشد که درد شهرت خفتمان کرد. همین زنک تا دو هفته پیش وقتی میخواست ماچمان کند صورتش را با فاصله نگه می داشت و توی هوا ماچش را ول میداد. حتما باید شوهرت گردونه بچرخاند تا لابد ماچشان را بچسابنند به آدم. حامد کنار گردونه ایستاد و از توی گوشش چیزی گفتند و اشاره کرد برویم میان برنامه ببینیم. خوبی داشتن شوهر مجری این است که اگر شب هم دیر وقت آمد خانه و با پیژامه ندیدیاش چیزی را از دست نمیدهی چون فردا صبح و بعد از ظهر میتوانی بازپخش شوهرت را با کت شلوار از توی تلویزیون ببینی. برای همین است که پنج شش روزی میشود حامد را ندیدم و هر شب شام و تخمه بعدش را میآورم جلوی تلویزیون و روبرویش میخورم و او هم آنطرف برایم گردونه میچرخاند. تلفن زنگ خورد و بعد از شنیدن بوق صدای نکره برادرم داوود توی خانه پیچید. داشت میخندید و میگفت: « یعنی ازدواج موفقت خار چشم فامیله! این الان عین درخت وایساده توپ میچرخونه، هنرمندتره یا دایی اسد که با استخوون کتفش واسمون صدا در میاره؟!» تلفن را قطع کردم و بطری نوشابه را بالا کشیدم. حامد برگشت سر صحنه. قرار گذاشته بودیم وقتی دستش را میبرد سمت سیم میکروفونش من زنگ بزنم. روی تلفن شیرجه زدم و شماره تماس با برنامه را گرفتم. برنامه هرروزمان همین بود. من زنگ میزدم و از برنامه و مجری توانمندشان تقدیر میکردم. حامد هم از ته دیافراگمش خنده ای سر میداد و میگفت متشکرم مینا از رودهن. فردایش سوسن از ورامین، پس فردایش ژاله از شهرک غرب و… اما امشب پشت خط ماندم. سابقه نداشت کسی به این برنامه دوزاری زنگ بزند! صدای زنی توی برنامه وصل شد و گفت فریبا است از پاسداران. تخمه ته دهانم را فوت کردم بیرون و به صفحه تلویزیون نزدیکتر شدم. از مجری دوست داشتنی و توانمند برنامه تشکر کرد و پلک زدنهای حامد تندتر شد. آب گلویم را قورت دادم و درخواست کرد وقت برنامه را بیشتر کنند. این یکی را دیگر بر نمیتابیدم! دنیای رسانه آنقدر بی در و پیکر نباید باشد که یک نفر از آن سر شهر زنگ میزند این سر شهر که وقت دیدن شوهرت را برایش زیاد کنند! تلفن توی دستم زنگ خورد. بابا بود. «من نگفتم زن این بیپدر نشو؟! مگه منو و داداشت مردیم که این وقتش زیاد شه؟» تلفن را برداشتم و قرار شد از فردا زنگ بزنیم شبکه که جای این برنامه پدر سالار پخش کنند. از همان شب که حامد برگشت خانه، انگار عرض شانه هایش پهن تر شده بود. روی مبل دراز می کشید و یک پایش را اینور مبل و یکی آونور میانداخت و در حالیکه کاسه تخمه را روی شکمش نگه میداشت، سی دی ضبط شده مسابقه را میگذاشت و تا ببینیم.به قسم زنگ زدن فریباکه میرسید فیلم را میزد عقب تا دوباره ببینیم و بیخودی میخندید. به هرحال آدمیزاد خوشش میآید شوهرش پیشرفت کند و پله ای شوی تا مردت از آن بالا برود. اما وقتی میبینی تعداد انبوهی «فریبا از پاسداران» بالای پاگرد ایستادند، دیدن پدر سالار خودش به تنهایی خوشبختی حساب میشود. حالا اینکه حامد هم جلوی تلویزیون در حال درست کردن سالاد شیرازی است و بخاطر غربت حمیده خیرآبادی اشک میریزد، فضا را کمی خاکستری کرده اما یادش میرود!
«وقتش رو بیشتر کنید»
مونا زارع|روزنامه #بی_قانون
تخمه ژاپنی را با دندان عقبم شکاندم و خوردههای پوستش را با ناخنم از لای دندانم بیرون کشیدم و تلفن زنگ خورد. دستم را با دامنم پاک کردم و تلفن را جواب دادم
« چی میگی؟! هنوز شروع نشده که. بزن کانال سه.میگم بزن سه»
تلفن را انداختم گوشه مبل و تخمه بعدی را شکاندم و بطری نوشابه را با آرنجم به شکمم چسباندم که نریزد. تیتراژ بالا آمد و از پشت نور توی تصویر با کت شلوار مشکیاش ظاهر شد. وقتی زنش شدم توی یک مسابقه تلویزیونی برای شرکت کنندههایی که میافتادند توی استخر و میباختند حوله میآورد. به بابا که خواستم معرفیاش کنم گفتم هنرمند است. بابا شیشکی زد و گفت زور نزن، با هنرمند جماعت نمیشود. چند وقتی تمارض به دیوانگی کردم و شد! تلویزیون را بغل میکردم و دور خانه راه میرفتم و توی بلندگوهایش با عشقم پچ پچ می کردم. هرچند حالا که زنش شدم هم اوضاع خیلی فرق نکرده. آقا غبغبش را تا جایی که پوستش کش میآید باد میکند و برای ما کسی شده و گردونه جوایز را میچرخاند. از هفته پیش که قراردادش را امضا کرد، یک هوا قدش بلندتر شد و پره های دماغش باد کرد. تلفن دوباره زنگ زد و جواب ندادم. رفت روی پیغام گیر«گلی جون! اون آقا حامده؟!! نیستی یا تحویل نمیگیری؟» دو دقیقه نشد که درد شهرت خفتمان کرد. همین زنک تا دو هفته پیش وقتی میخواست ماچمان کند صورتش را با فاصله نگه می داشت و توی هوا ماچش را ول میداد. حتما باید شوهرت گردونه بچرخاند تا لابد ماچشان را بچسابنند به آدم. حامد کنار گردونه ایستاد و از توی گوشش چیزی گفتند و اشاره کرد برویم میان برنامه ببینیم. خوبی داشتن شوهر مجری این است که اگر شب هم دیر وقت آمد خانه و با پیژامه ندیدیاش چیزی را از دست نمیدهی چون فردا صبح و بعد از ظهر میتوانی بازپخش شوهرت را با کت شلوار از توی تلویزیون ببینی. برای همین است که پنج شش روزی میشود حامد را ندیدم و هر شب شام و تخمه بعدش را میآورم جلوی تلویزیون و روبرویش میخورم و او هم آنطرف برایم گردونه میچرخاند. تلفن زنگ خورد و بعد از شنیدن بوق صدای نکره برادرم داوود توی خانه پیچید. داشت میخندید و میگفت: « یعنی ازدواج موفقت خار چشم فامیله! این الان عین درخت وایساده توپ میچرخونه، هنرمندتره یا دایی اسد که با استخوون کتفش واسمون صدا در میاره؟!» تلفن را قطع کردم و بطری نوشابه را بالا کشیدم. حامد برگشت سر صحنه. قرار گذاشته بودیم وقتی دستش را میبرد سمت سیم میکروفونش من زنگ بزنم. روی تلفن شیرجه زدم و شماره تماس با برنامه را گرفتم. برنامه هرروزمان همین بود. من زنگ میزدم و از برنامه و مجری توانمندشان تقدیر میکردم. حامد هم از ته دیافراگمش خنده ای سر میداد و میگفت متشکرم مینا از رودهن. فردایش سوسن از ورامین، پس فردایش ژاله از شهرک غرب و… اما امشب پشت خط ماندم. سابقه نداشت کسی به این برنامه دوزاری زنگ بزند! صدای زنی توی برنامه وصل شد و گفت فریبا است از پاسداران. تخمه ته دهانم را فوت کردم بیرون و به صفحه تلویزیون نزدیکتر شدم. از مجری دوست داشتنی و توانمند برنامه تشکر کرد و پلک زدنهای حامد تندتر شد. آب گلویم را قورت دادم و درخواست کرد وقت برنامه را بیشتر کنند. این یکی را دیگر بر نمیتابیدم! دنیای رسانه آنقدر بی در و پیکر نباید باشد که یک نفر از آن سر شهر زنگ میزند این سر شهر که وقت دیدن شوهرت را برایش زیاد کنند! تلفن توی دستم زنگ خورد. بابا بود. «من نگفتم زن این بیپدر نشو؟! مگه منو و داداشت مردیم که این وقتش زیاد شه؟» تلفن را برداشتم و قرار شد از فردا زنگ بزنیم شبکه که جای این برنامه پدر سالار پخش کنند. از همان شب که حامد برگشت خانه، انگار عرض شانه هایش پهن تر شده بود. روی مبل دراز می کشید و یک پایش را اینور مبل و یکی آونور میانداخت و در حالیکه کاسه تخمه را روی شکمش نگه میداشت، سی دی ضبط شده مسابقه را میگذاشت و تا ببینیم.به قسم زنگ زدن فریباکه میرسید فیلم را میزد عقب تا دوباره ببینیم و بیخودی میخندید. به هرحال آدمیزاد خوشش میآید شوهرش پیشرفت کند و پله ای شوی تا مردت از آن بالا برود. اما وقتی میبینی تعداد انبوهی «فریبا از پاسداران» بالای پاگرد ایستادند، دیدن پدر سالار خودش به تنهایی خوشبختی حساب میشود. حالا اینکه حامد هم جلوی تلویزیون در حال درست کردن سالاد شیرازی است و بخاطر غربت حمیده خیرآبادی اشک میریزد، فضا را کمی خاکستری کرده اما یادش میرود!
«رازهای خانوادگی»
مونا زارع| روزنامه #بی_قانون
جلویش روی زمین نشسته بودیم و یکی در میان پاهای خواب رفتهمان را از زیرمان جابهجا میکردیم. همه ساکت بودند و تنها صدایی که میآمد صدای پنکه سقفی لق خانه بود. فائزه با آرنجش کوبید توی پهلویم و گفت:«ظرف موز رو بکش اینور» خودم را تا ظرف موز خم کردم و از جلوی مرتضی کشیدمش طرف خودمان. مرتضی موز توی دستش را پوست کند و گفت:« عزیزجون منو میشناسی؟»عزیز نگاهش کرد و چیزی توی دهانش جوید و گفت:«پسر اکرمی؟!» تا به حال ده بار همین سوال را ازش پرسیده و هر ده بار هم عزیز به اشتباه فکر کرده پسر اکرم است. مرتضی زیرزیرکی خندید و گفت:« نه پسر هاشمم. شوهر قبلیت» عزیز آهی کشید و عمه با پشت دستش کوبید توی دهان مرتضی و گفت:« پیرزن مسخره توعه میمون؟!ببند دهنتو» مرتضی بقیه موزش را فرو کرد توی دهانش و هنوز از خنده شانههایش می لرزید. او نه پسر اکرم است نه هاشم. مثل ما نوه خانواده است که از وقتی عزیز آلزایمر گرفته سرگرمی جدیدی توی خانواده پیدا کرده. هرچند قبل از این هم سرش به این گرم بود که عمو اکبر را با پای شکسته بگذارد دورترین قسمت خانه از دستشویی و عصایش را بدزد. دیشب عزیز به تک تک پسرها و دخترهایش زنگ زد و گفت یک چیزهایی یادش آمده و باید حتما قبل از مرگش بگوید. امروز صبح همه جمع شدیم اما مشکل این است که عزیز وقتی شب میخوابد دکمه ریست فکتوری اش را میزند و فردا صبحش اطلاعاتش به تنظیمات اولیه کارخانه برگشته. صبح همین امروز موز را از گلابی تشخیص نمیداد که هیچ، کارایی میوه بودنشان هم یادش رفته بود. حالا چه برسد به اینکه بخواهد نکته مهم دیشب را بگوید. بالشتش را پشتش گذاشت و روی تختش نشست. چند سرفه کرد و گفت: «موزا کیلو چند؟» عمو حمید موزی از ظرف برداشت و گفت: «عزیز شما که تا دو دقیقه پیش میگفتی این دراز زردا چرا راه نمیرن. حالا میگی کیلو چند؟اسکلمون کردی؟» صدایم را صاف کردم و گفتم:«عمو جان آلزایمر همینطوره دیگه. هر دقیقه یه چیز بی ربط میگن» عزیز بالشت پشت سرش را برداشت و پرت کرد طرفم و گفت:« جد و آبادت بی ربط میگه زنیکه! این کیه تو خونه من؟» مرتضی دور دهانش را پاک کرد و در حالیکه خندههایش بیشتر هم شده بود، گفت: «این مادر منه که میشه زن دوم آقا هاشم. شوهر قبلیت» عمو اکبر با عصایش کوبید پس کله مرتضی بلکه لال شود و بعد زد به کف پای عزیز و گفت:« خب بگو عزیز حرفتو دیگه! یک ساعته ماسیدیم اینجا، رفتی تو حالت استند بای. موزام تموم شد دیگه»
عزیز از جوانیاش اخلاقهای سرکاری زیاد داشت. قدیمها کسی عزیز صدایش نمیکرد و اسمش شهره خالی بند بود اما وقتی پشت سر هم نوه دار شد به رسم آبروداری اسمش را گذاشتند «عزیز»
دلاک حمام بود و با آن کف دستهای پهن و سنگینش پوست نصف محل را انداخته. هنوز هم داماد بزرگش وقتی نگاهش میکند که با دست های پینه بستهثاش برایش خیار پوست میکند، تن و بدنش میلرزد. میگوید توی سه سالگی با مادرش رفته بوده حمام و شهره خالی بند طوری کیسهاش انداخته که مهره چهار و پنج کمرش ساییده شده و توی نخاعش فرو رفته. عزیز در طول عمرش داستان تخیلی زیاد تحویل مردم داده و قبل از آلزایمرش میگفت فضای حمام حکم میکند دلاک حرف زیاد بزند تا کمتر سخت بگذرد و مجبور بودم از خودم داستان بسازم.این را که میگفت دامادش سکسکهای میکرد و با آن هیکلش میگفت«پس اون دود سیاه که میگفتید عصرا از چاه میاد بیرون چی؟» همین یعنی عزیز روی روحیه نه فقط دامادش بلکه جوانهای یک محل سرمایه گذاری طولانی مدت کرده بود و راندمان حمام رفتن را تا سی سال بعدشان هم پایین کشیده بود. عمه از جایش بلند و زیر لب گفت:«هیچی نمیخواد بگه. سرکاریم بابا» عزیز مرتضی را نشان داد و گفت:«پسر اکرمه» مرتضی زد زیر خنده و همگی بلند شدیم و عزیز با صدای بلند گفت:« میگم پسر اکرمه!» مرتضی خودش را جمع کرد و گفت:«عزیز قفلی زدی ارور ۴۰۴.من مرتضی پسر قاسم و ملیحه مرحومم» عزیز لیوان توی دستش را کوبید وسط فرش و گفت:« نه این جدی پسر اکرمه!ملیحه بچه اش نمیشد. اینو میخواستم بگم» همه ایستادیم و عمو اکبر گفت:«الان مود آلزایمر نیستی؟» عزیز با سر جواب منفی داد و دوباره همه نشستیم و تا نیم ساعت چیزهایی برای همهمان تعریف کرد که موزها توی معده مان ترش کرد و برگشت توی دهانمان و بعد از نیم ساعت سرفه ای کرد و به مرتضی گفت:« تو پسر سعید گچ کاری؟!» همه زدیم زیر گریه و همین شد که از آن روز به بعد همه چیز توی این خانواده در هالهای از ابهام است و توی سکوت سنگینی به زندگی مان ادامه میدهیم.
مونا زارع| روزنامه #بی_قانون
جلویش روی زمین نشسته بودیم و یکی در میان پاهای خواب رفتهمان را از زیرمان جابهجا میکردیم. همه ساکت بودند و تنها صدایی که میآمد صدای پنکه سقفی لق خانه بود. فائزه با آرنجش کوبید توی پهلویم و گفت:«ظرف موز رو بکش اینور» خودم را تا ظرف موز خم کردم و از جلوی مرتضی کشیدمش طرف خودمان. مرتضی موز توی دستش را پوست کند و گفت:« عزیزجون منو میشناسی؟»عزیز نگاهش کرد و چیزی توی دهانش جوید و گفت:«پسر اکرمی؟!» تا به حال ده بار همین سوال را ازش پرسیده و هر ده بار هم عزیز به اشتباه فکر کرده پسر اکرم است. مرتضی زیرزیرکی خندید و گفت:« نه پسر هاشمم. شوهر قبلیت» عزیز آهی کشید و عمه با پشت دستش کوبید توی دهان مرتضی و گفت:« پیرزن مسخره توعه میمون؟!ببند دهنتو» مرتضی بقیه موزش را فرو کرد توی دهانش و هنوز از خنده شانههایش می لرزید. او نه پسر اکرم است نه هاشم. مثل ما نوه خانواده است که از وقتی عزیز آلزایمر گرفته سرگرمی جدیدی توی خانواده پیدا کرده. هرچند قبل از این هم سرش به این گرم بود که عمو اکبر را با پای شکسته بگذارد دورترین قسمت خانه از دستشویی و عصایش را بدزد. دیشب عزیز به تک تک پسرها و دخترهایش زنگ زد و گفت یک چیزهایی یادش آمده و باید حتما قبل از مرگش بگوید. امروز صبح همه جمع شدیم اما مشکل این است که عزیز وقتی شب میخوابد دکمه ریست فکتوری اش را میزند و فردا صبحش اطلاعاتش به تنظیمات اولیه کارخانه برگشته. صبح همین امروز موز را از گلابی تشخیص نمیداد که هیچ، کارایی میوه بودنشان هم یادش رفته بود. حالا چه برسد به اینکه بخواهد نکته مهم دیشب را بگوید. بالشتش را پشتش گذاشت و روی تختش نشست. چند سرفه کرد و گفت: «موزا کیلو چند؟» عمو حمید موزی از ظرف برداشت و گفت: «عزیز شما که تا دو دقیقه پیش میگفتی این دراز زردا چرا راه نمیرن. حالا میگی کیلو چند؟اسکلمون کردی؟» صدایم را صاف کردم و گفتم:«عمو جان آلزایمر همینطوره دیگه. هر دقیقه یه چیز بی ربط میگن» عزیز بالشت پشت سرش را برداشت و پرت کرد طرفم و گفت:« جد و آبادت بی ربط میگه زنیکه! این کیه تو خونه من؟» مرتضی دور دهانش را پاک کرد و در حالیکه خندههایش بیشتر هم شده بود، گفت: «این مادر منه که میشه زن دوم آقا هاشم. شوهر قبلیت» عمو اکبر با عصایش کوبید پس کله مرتضی بلکه لال شود و بعد زد به کف پای عزیز و گفت:« خب بگو عزیز حرفتو دیگه! یک ساعته ماسیدیم اینجا، رفتی تو حالت استند بای. موزام تموم شد دیگه»
عزیز از جوانیاش اخلاقهای سرکاری زیاد داشت. قدیمها کسی عزیز صدایش نمیکرد و اسمش شهره خالی بند بود اما وقتی پشت سر هم نوه دار شد به رسم آبروداری اسمش را گذاشتند «عزیز»
دلاک حمام بود و با آن کف دستهای پهن و سنگینش پوست نصف محل را انداخته. هنوز هم داماد بزرگش وقتی نگاهش میکند که با دست های پینه بستهثاش برایش خیار پوست میکند، تن و بدنش میلرزد. میگوید توی سه سالگی با مادرش رفته بوده حمام و شهره خالی بند طوری کیسهاش انداخته که مهره چهار و پنج کمرش ساییده شده و توی نخاعش فرو رفته. عزیز در طول عمرش داستان تخیلی زیاد تحویل مردم داده و قبل از آلزایمرش میگفت فضای حمام حکم میکند دلاک حرف زیاد بزند تا کمتر سخت بگذرد و مجبور بودم از خودم داستان بسازم.این را که میگفت دامادش سکسکهای میکرد و با آن هیکلش میگفت«پس اون دود سیاه که میگفتید عصرا از چاه میاد بیرون چی؟» همین یعنی عزیز روی روحیه نه فقط دامادش بلکه جوانهای یک محل سرمایه گذاری طولانی مدت کرده بود و راندمان حمام رفتن را تا سی سال بعدشان هم پایین کشیده بود. عمه از جایش بلند و زیر لب گفت:«هیچی نمیخواد بگه. سرکاریم بابا» عزیز مرتضی را نشان داد و گفت:«پسر اکرمه» مرتضی زد زیر خنده و همگی بلند شدیم و عزیز با صدای بلند گفت:« میگم پسر اکرمه!» مرتضی خودش را جمع کرد و گفت:«عزیز قفلی زدی ارور ۴۰۴.من مرتضی پسر قاسم و ملیحه مرحومم» عزیز لیوان توی دستش را کوبید وسط فرش و گفت:« نه این جدی پسر اکرمه!ملیحه بچه اش نمیشد. اینو میخواستم بگم» همه ایستادیم و عمو اکبر گفت:«الان مود آلزایمر نیستی؟» عزیز با سر جواب منفی داد و دوباره همه نشستیم و تا نیم ساعت چیزهایی برای همهمان تعریف کرد که موزها توی معده مان ترش کرد و برگشت توی دهانمان و بعد از نیم ساعت سرفه ای کرد و به مرتضی گفت:« تو پسر سعید گچ کاری؟!» همه زدیم زیر گریه و همین شد که از آن روز به بعد همه چیز توی این خانواده در هالهای از ابهام است و توی سکوت سنگینی به زندگی مان ادامه میدهیم.
«این خانواده چسبنده!»
مونا زارع| روزنامه #بی_قانون
«چشماتو ببند» چشمهایم را بستم و از لای مژههایم نگاهش کردم. بابا گفته بود توی قرارهای اولیهات اگر کسی این حرف را زد از لای مژههایت نگاه کن. بعدا که زنش شدی بستی اشکالی ندارد. لیوان چایی را کوبید روی میز و گفت: «الان که دیگه ازدواج کردیم. هنوز از اون لا نگاه میکنی؟!» چشمهایم را باز کردم و مژه مصنوعی ور آمده روی چشمم را کندم و گفتم:« دلت خوشه! چاه توالتشون امشب باید بالا میزد؟!» دو ساعت نیست که عروسی تمام شده و همه مهمانها در حالیکه هنوز داشتند با خلال دندان باقی جوجه شام را بیرون می کشیدند، ریختند توی خانهمان و کشوها و کمدها را یکی پس از دیگری باز و بسته کردند تا آمار تعداد کاسه ماست خوریهای جهازم را هم در بیاورند. ده دقیقه هم از رفتنشان نگذشته بود و هنوز دسته گلم توی دستم که زنگ خانه را زدند و ۲۵ نفری ریختند توی خانهمان. فک و فامیل شهروز از آنهایی هستند که وقتی عروسی دعوت میشوند دسته جمعی اتوبوس میگیرند و کیسه خوابهایشان از زیر بغلشان نمیافتد. دیروز هم از شهرشان رسیده بودند و خانه کرایه کرده بودند. مادرش ادعا میکرد چاه خانه بالا زده و مجبور شدند شب بیایند پیش ما اما وقتی این راه میگفت بقیهشان سرشان را میانداختند پایین و به زور گوشه دهانشان را جمع میکردند. کیسه خوابهایشان را به ترتیب جلوی تلویزیون چیده بودند و کت شلوارها را کنده بودند. نمیدانستم شب اول عروسیام قرار است شوهرم پیش مردهای فامیلش توی کیسه خواب تخمه بخورد و پر بالشتهای جهیزیهام را توی گوش همدیگر فرو کنند و هارهار بخندند و من هم توی اتاقم کنار زندایی حاملهاش بخوابم و تلاش کنم در حالیکه از خواب نپرد دهانش را ببندم تا کمتر صدا بدهد. از روزی که با شهروز آشنا شدم فهمیدم با یک تیم آشنا شدم. شهروز مزاحم تلفنی من بود و اوایلش فقط فوت میکرد. بعدش فهمیدم فقط خودش پشت تلفن نیست. دست کم ۲۵ نفر پشت آن تلفن کمین کردهاند و صدای نفسهایشان را اگر تمرکز میکردم میشنیدم. قرار اولمان هم توی پارک لاله بود. وقتی دیدمش دعوتش کردم برویم توی آلاچیق بنشینیم که به پشت سرم اشاره کرد. همان جمعیت روی چمنها زیر انداز انداخته بودند و داشتند برایمان جوجه سیخ میکردند. تمام قرارهایمان به همین منوال بود. شهروز میگفت دلش با خانواده گره خورده و تنهایی جایی برایش صفا ندارد. اینها دستشویی هم که تنها میروند، چهارنفر از پشت در برایش حرف میزنند که دچار خلا تنهایی نشود. اما من دلم تنهایی میخواست. صبحانه دونفره روز اول زندگی مشترکمان. همین که پردههای خانه را کنار بزنی و موسیقی ملایمی روشن کنیم و برای هم لقمه کره و مربا بگیریم. این چیز زیادی نیست که مجبورم به جایش در اولین صبح زندگیمان صف طولانی فامیل شهروز را جلوی در دستشویی ببینم و بینشان با پیژامههای یک شکل و یک رنگ نتوانم شهروز را تشخیص بدهم. همه شان عین هم لباس میپوشند، عین هم راه میروند، عین هم موهایشان را شانه میکنند و حتی آن اوایل یکی دوبار اشتباهی عاشق پسرعموی شهروز شده بودم! زنها توی آشپزخانه روی سر و کول هم می پریدند. صدای آهنگ ورزشی تو خانه پیچیده بود و عمو حسنش داشت با لباس ورزشی وسط خانه حلقه کمر میزد و پسرش میشمرد. خواهر شهروز از کنارم رد شد و کل کشید. مچش را گرفتم و گفتم: «شهروز کجاست؟!» لپم را کشید و گفت:«رفته نون بخره» نفس عمیقی کشیدم تا انفجارم به تعویق بیفتد. به هرحال این هم یک مدل زندگی است که به قول شهروز باعث تقویت روحیه کار تیمی میشود. شهروز که نانها را آورد دستم را کشید و برد توی اتاق. از جیبش کاغذی بیرون کشید و گفت: «بلیت ماه عسل گرفتم!» میدانستم مغزش کار میکند. بلیت را گرفتم و گفتم «کجا؟» «سه شب و چهار روز کوش آداسی!» صدای بیرون قطع شد. همهمهها آٰرام گرفت و انگار کسی بیرون اتاق نفس هم نمیکشید. لای در اتاق را باز کردم و دیدم همهشان به اتاقمان خیره ماندهاند. خشک شده بودند و آب دهانشان را هم نمیتوانستند قورت بدهند. عمو حسن حلقه را انداخت و گفت:«کوش آداسی؟! تنها؟» با سرمان تایید کردیم. سکوت سنگین خفه کنندهای بود. شهروز گفت:«خب نمیریم!» شهروز را نگاه کردم و چشم غره ای برایش رفتم. بلیت ها را از دستم کشید و پاره شان کرد و گفت: «ببین قیافشونو آخه! میپوسن اینا ما بریم» دستش را گرفتم و کشیدمش توی اتاق و سر و صدا و آهنگ بیرون دوباره شروع شد. روبرویش ایستادم و گفتم «چشماتو ببند» خندید و محکم بست. زدم توی گوشش و گفتم: «یادت باشه تا آخر زندگی از لای مژههات نگاه کنی!»
مونا زارع| روزنامه #بی_قانون
«چشماتو ببند» چشمهایم را بستم و از لای مژههایم نگاهش کردم. بابا گفته بود توی قرارهای اولیهات اگر کسی این حرف را زد از لای مژههایت نگاه کن. بعدا که زنش شدی بستی اشکالی ندارد. لیوان چایی را کوبید روی میز و گفت: «الان که دیگه ازدواج کردیم. هنوز از اون لا نگاه میکنی؟!» چشمهایم را باز کردم و مژه مصنوعی ور آمده روی چشمم را کندم و گفتم:« دلت خوشه! چاه توالتشون امشب باید بالا میزد؟!» دو ساعت نیست که عروسی تمام شده و همه مهمانها در حالیکه هنوز داشتند با خلال دندان باقی جوجه شام را بیرون می کشیدند، ریختند توی خانهمان و کشوها و کمدها را یکی پس از دیگری باز و بسته کردند تا آمار تعداد کاسه ماست خوریهای جهازم را هم در بیاورند. ده دقیقه هم از رفتنشان نگذشته بود و هنوز دسته گلم توی دستم که زنگ خانه را زدند و ۲۵ نفری ریختند توی خانهمان. فک و فامیل شهروز از آنهایی هستند که وقتی عروسی دعوت میشوند دسته جمعی اتوبوس میگیرند و کیسه خوابهایشان از زیر بغلشان نمیافتد. دیروز هم از شهرشان رسیده بودند و خانه کرایه کرده بودند. مادرش ادعا میکرد چاه خانه بالا زده و مجبور شدند شب بیایند پیش ما اما وقتی این راه میگفت بقیهشان سرشان را میانداختند پایین و به زور گوشه دهانشان را جمع میکردند. کیسه خوابهایشان را به ترتیب جلوی تلویزیون چیده بودند و کت شلوارها را کنده بودند. نمیدانستم شب اول عروسیام قرار است شوهرم پیش مردهای فامیلش توی کیسه خواب تخمه بخورد و پر بالشتهای جهیزیهام را توی گوش همدیگر فرو کنند و هارهار بخندند و من هم توی اتاقم کنار زندایی حاملهاش بخوابم و تلاش کنم در حالیکه از خواب نپرد دهانش را ببندم تا کمتر صدا بدهد. از روزی که با شهروز آشنا شدم فهمیدم با یک تیم آشنا شدم. شهروز مزاحم تلفنی من بود و اوایلش فقط فوت میکرد. بعدش فهمیدم فقط خودش پشت تلفن نیست. دست کم ۲۵ نفر پشت آن تلفن کمین کردهاند و صدای نفسهایشان را اگر تمرکز میکردم میشنیدم. قرار اولمان هم توی پارک لاله بود. وقتی دیدمش دعوتش کردم برویم توی آلاچیق بنشینیم که به پشت سرم اشاره کرد. همان جمعیت روی چمنها زیر انداز انداخته بودند و داشتند برایمان جوجه سیخ میکردند. تمام قرارهایمان به همین منوال بود. شهروز میگفت دلش با خانواده گره خورده و تنهایی جایی برایش صفا ندارد. اینها دستشویی هم که تنها میروند، چهارنفر از پشت در برایش حرف میزنند که دچار خلا تنهایی نشود. اما من دلم تنهایی میخواست. صبحانه دونفره روز اول زندگی مشترکمان. همین که پردههای خانه را کنار بزنی و موسیقی ملایمی روشن کنیم و برای هم لقمه کره و مربا بگیریم. این چیز زیادی نیست که مجبورم به جایش در اولین صبح زندگیمان صف طولانی فامیل شهروز را جلوی در دستشویی ببینم و بینشان با پیژامههای یک شکل و یک رنگ نتوانم شهروز را تشخیص بدهم. همه شان عین هم لباس میپوشند، عین هم راه میروند، عین هم موهایشان را شانه میکنند و حتی آن اوایل یکی دوبار اشتباهی عاشق پسرعموی شهروز شده بودم! زنها توی آشپزخانه روی سر و کول هم می پریدند. صدای آهنگ ورزشی تو خانه پیچیده بود و عمو حسنش داشت با لباس ورزشی وسط خانه حلقه کمر میزد و پسرش میشمرد. خواهر شهروز از کنارم رد شد و کل کشید. مچش را گرفتم و گفتم: «شهروز کجاست؟!» لپم را کشید و گفت:«رفته نون بخره» نفس عمیقی کشیدم تا انفجارم به تعویق بیفتد. به هرحال این هم یک مدل زندگی است که به قول شهروز باعث تقویت روحیه کار تیمی میشود. شهروز که نانها را آورد دستم را کشید و برد توی اتاق. از جیبش کاغذی بیرون کشید و گفت: «بلیت ماه عسل گرفتم!» میدانستم مغزش کار میکند. بلیت را گرفتم و گفتم «کجا؟» «سه شب و چهار روز کوش آداسی!» صدای بیرون قطع شد. همهمهها آٰرام گرفت و انگار کسی بیرون اتاق نفس هم نمیکشید. لای در اتاق را باز کردم و دیدم همهشان به اتاقمان خیره ماندهاند. خشک شده بودند و آب دهانشان را هم نمیتوانستند قورت بدهند. عمو حسن حلقه را انداخت و گفت:«کوش آداسی؟! تنها؟» با سرمان تایید کردیم. سکوت سنگین خفه کنندهای بود. شهروز گفت:«خب نمیریم!» شهروز را نگاه کردم و چشم غره ای برایش رفتم. بلیت ها را از دستم کشید و پاره شان کرد و گفت: «ببین قیافشونو آخه! میپوسن اینا ما بریم» دستش را گرفتم و کشیدمش توی اتاق و سر و صدا و آهنگ بیرون دوباره شروع شد. روبرویش ایستادم و گفتم «چشماتو ببند» خندید و محکم بست. زدم توی گوشش و گفتم: «یادت باشه تا آخر زندگی از لای مژههات نگاه کنی!»
«یکی برای همه،همه برای یکی»
مونا زارع| روزنامه #بی_قانون
همه چیز از روزی عوض شد که عمو هاشم ویلا خرید. اوایلش نم پس نمیداد خریده است و هر پنجشنبه غیبش میزد و شنبهاش میگفت اسپاسم معده شده و توی خانه خوابیده. اما یک روز که در ویلایش را باز کرد و دید همهمان با چمدان و خربزه و سیخ جوجه پشت در ویلایش ایستادیم واقعا اسپاسم معده شد. کسی باورش نمیشد عمو هاشم با فروختن هندوانه پیوندی زرد آناناسی چنین دم دستگاهی بهم زده باشد و آن ویلای مبله توی تپه های خزر شهر به نامش باشد. یک روز عکس سبقت وانتش به تاریخ پنجشنبه صبح توی جاده چالوس آمد دم در خانهمان چون ماشینش به اسم بابا بود. ما هم زنگ زدیم بقیهمان برای هفته بعد جمع شدیم اول جاده چالوس و افتادیم دنبالش. در ویلایش را که باز کرد شلوارک نارنجی اش را کمی کشید پایین تا به زانوهایش برسد و با دستی که شلنگ قلیان دستش بود سعی کرد یقه باز عرق گیرش را بپوشاند. چند لحظهای او خیره ما ماند و ما خیره او اما چون وقت کم بود ریختیم توی ویلا. تا به حال در تاریخ صد ساله اخیر خانوادهمان، کسی ویلا نداشته. یعنی آخرین ولخرجی سانتیمانتالیسم خانواده متعلق به دامادمان است که توی یک باغچه سرای جاده چالوسی چندتایی آلاچیق کرایه کرد تا از خانه بال مرغ ببریم زیر سایهاش کباب کنیم. خب طبیعی است که وقتی ویلای عمو هاشم با آن اختلاف سطح کف خانه و سقف چوبیاش را ببینیم از دور باربیکیو تکان نخوریم. تا آخر شب هر چیزی که دم دستمان آمد کباب کردیم و عکس گرفتیم و هرجایی از دستمان برمی آمد با عنوان «ویلای عمو جون» پخش کردیم. اما ماجرا اینجا تمام نشد. شنبه که برگشتیم فقط تا سه شنبهاش توانستیم دلتنگ ویلا نشویم. چهارشنبه دیگر حالمان بهم ریخت و پنجشنبه دیدیم انگار بدنمان دارد درد میگیرد و جمع کردیم افتادیم توی جاده. عمو هاشم دوباره در ویلا را باز کرد و رفتیم چسبیدیم به باربیکیو و عکسهایمان را با عنوان «دوباره ویلا، دوباره دریا» ریختیم توی اینترنت. یکی دو هفته بعد عمو هاشم دیگر در را باز نکرد اما بوی قلیان و باقالیاش از خانه می آمد. از اولش هم جنبه مال و منال و لاکچری لایف نداشت. همین دو سال پیش که پشت وانتش هندوانه آناناسی بار زد، تیپ و قیافهاش عوض شد. عینک دودی میگذاشت بالای سرش و زنش خام گیاهخوار شد. حالا هم که در ویلایش را باز نمیکند، ما هم پشت ویلا چادر زدیم و مادرجان میگوید باید بفهمد زندگیاش مفت نمیارزد اگر فک و فامیلش نباشند. اما انگار ویلا طرز فکرش را هم منحرف کرده بود. میگفت جاده دلش را زده و میخواهد تعطیلاتش را توی تهران بماند. ما هم به او حق دادیم و زنگ زدیم کلید را بدهد خودمان برویم. چند باری بدون عمو هاشم رفتیم و عشق و حالمان را لب باربیکیو کردیم و عکس گرفتیم و زیرش نوشتیم:«دوباره کنار آب،
زيرِ ستاره هاییم
خوشحال از اينکه تو بهترين 3 ماهه سالیم
تنها مشکل اینه که تحت فشار خوابیم!
همه چیز داشت خوب پیش میرفت که دیگر جواب تلفن هایمان را نداد و خبرش رسیده ویلا را فروخته. از وقتی این خبر رسید افسردگی سنگینی ریشه خانوادهمان را خشکاند. هیچکداممان نمیتوانستیم مثل سابق شاد باشیم و دیگر دلمان با تفریحات دم دستی خوش نمیشود. دامادمان میگفت ویلای پنجشنبه جمعه کاری با آدم میکند که شنبه اش را با غرور شروع کند اما عمو هاشم همه چیز را خراب کرد. خبری از عمو هاشم نبود که دوباره عکس سبقتش آمد جلوی در. اما اینبار نه توی جاده چالوس، جاده کرمان! رفته بود توی باتلاق نمک سیرجان خانه خریده بود که پایمان به آنجا باز نشود. این سطح از بخیل بودن توی خون ما پیدا نمیشد که عمو هاشم اینطور شده بود اما دامادمان گفت الان تور کویر مد شده. مردم شبها توی کویر جمع میشوند و دور آتش انرژی هایشان را تخلیه میکنند و خودشان را قل میدهند توی تپه ها عکس میگیرند. چند لحظهای همه خیره اش شدیم و چمدانها را بستیم و ماشینها را انداختیم توی جاده. هرچند همیشه اینطور نیست که یک نفر توی فامیل پولدار بماند. چند وقتی هست که بابا رفته توی کار هندوانه مکعبی و توانستیم توی فریدون کنار ویلا بخریم. خطهای موبایلمان را عوض کردیم و عمو هاشم و مابقی فک و فامیل را از استوری هایمان Hide کردیم. چون ما هم وسواس های خاص خودمان را داریم و آدم دلش با اینکه هرکسی بیاید توی خانه اش صاف نمیشود. به هرحال ویلا یک چیز شخصی است، مثل مسواک آدم میماند. کاش این مردمان بفهمند!
مونا زارع| روزنامه #بی_قانون
همه چیز از روزی عوض شد که عمو هاشم ویلا خرید. اوایلش نم پس نمیداد خریده است و هر پنجشنبه غیبش میزد و شنبهاش میگفت اسپاسم معده شده و توی خانه خوابیده. اما یک روز که در ویلایش را باز کرد و دید همهمان با چمدان و خربزه و سیخ جوجه پشت در ویلایش ایستادیم واقعا اسپاسم معده شد. کسی باورش نمیشد عمو هاشم با فروختن هندوانه پیوندی زرد آناناسی چنین دم دستگاهی بهم زده باشد و آن ویلای مبله توی تپه های خزر شهر به نامش باشد. یک روز عکس سبقت وانتش به تاریخ پنجشنبه صبح توی جاده چالوس آمد دم در خانهمان چون ماشینش به اسم بابا بود. ما هم زنگ زدیم بقیهمان برای هفته بعد جمع شدیم اول جاده چالوس و افتادیم دنبالش. در ویلایش را که باز کرد شلوارک نارنجی اش را کمی کشید پایین تا به زانوهایش برسد و با دستی که شلنگ قلیان دستش بود سعی کرد یقه باز عرق گیرش را بپوشاند. چند لحظهای او خیره ما ماند و ما خیره او اما چون وقت کم بود ریختیم توی ویلا. تا به حال در تاریخ صد ساله اخیر خانوادهمان، کسی ویلا نداشته. یعنی آخرین ولخرجی سانتیمانتالیسم خانواده متعلق به دامادمان است که توی یک باغچه سرای جاده چالوسی چندتایی آلاچیق کرایه کرد تا از خانه بال مرغ ببریم زیر سایهاش کباب کنیم. خب طبیعی است که وقتی ویلای عمو هاشم با آن اختلاف سطح کف خانه و سقف چوبیاش را ببینیم از دور باربیکیو تکان نخوریم. تا آخر شب هر چیزی که دم دستمان آمد کباب کردیم و عکس گرفتیم و هرجایی از دستمان برمی آمد با عنوان «ویلای عمو جون» پخش کردیم. اما ماجرا اینجا تمام نشد. شنبه که برگشتیم فقط تا سه شنبهاش توانستیم دلتنگ ویلا نشویم. چهارشنبه دیگر حالمان بهم ریخت و پنجشنبه دیدیم انگار بدنمان دارد درد میگیرد و جمع کردیم افتادیم توی جاده. عمو هاشم دوباره در ویلا را باز کرد و رفتیم چسبیدیم به باربیکیو و عکسهایمان را با عنوان «دوباره ویلا، دوباره دریا» ریختیم توی اینترنت. یکی دو هفته بعد عمو هاشم دیگر در را باز نکرد اما بوی قلیان و باقالیاش از خانه می آمد. از اولش هم جنبه مال و منال و لاکچری لایف نداشت. همین دو سال پیش که پشت وانتش هندوانه آناناسی بار زد، تیپ و قیافهاش عوض شد. عینک دودی میگذاشت بالای سرش و زنش خام گیاهخوار شد. حالا هم که در ویلایش را باز نمیکند، ما هم پشت ویلا چادر زدیم و مادرجان میگوید باید بفهمد زندگیاش مفت نمیارزد اگر فک و فامیلش نباشند. اما انگار ویلا طرز فکرش را هم منحرف کرده بود. میگفت جاده دلش را زده و میخواهد تعطیلاتش را توی تهران بماند. ما هم به او حق دادیم و زنگ زدیم کلید را بدهد خودمان برویم. چند باری بدون عمو هاشم رفتیم و عشق و حالمان را لب باربیکیو کردیم و عکس گرفتیم و زیرش نوشتیم:«دوباره کنار آب،
زيرِ ستاره هاییم
خوشحال از اينکه تو بهترين 3 ماهه سالیم
تنها مشکل اینه که تحت فشار خوابیم!
همه چیز داشت خوب پیش میرفت که دیگر جواب تلفن هایمان را نداد و خبرش رسیده ویلا را فروخته. از وقتی این خبر رسید افسردگی سنگینی ریشه خانوادهمان را خشکاند. هیچکداممان نمیتوانستیم مثل سابق شاد باشیم و دیگر دلمان با تفریحات دم دستی خوش نمیشود. دامادمان میگفت ویلای پنجشنبه جمعه کاری با آدم میکند که شنبه اش را با غرور شروع کند اما عمو هاشم همه چیز را خراب کرد. خبری از عمو هاشم نبود که دوباره عکس سبقتش آمد جلوی در. اما اینبار نه توی جاده چالوس، جاده کرمان! رفته بود توی باتلاق نمک سیرجان خانه خریده بود که پایمان به آنجا باز نشود. این سطح از بخیل بودن توی خون ما پیدا نمیشد که عمو هاشم اینطور شده بود اما دامادمان گفت الان تور کویر مد شده. مردم شبها توی کویر جمع میشوند و دور آتش انرژی هایشان را تخلیه میکنند و خودشان را قل میدهند توی تپه ها عکس میگیرند. چند لحظهای همه خیره اش شدیم و چمدانها را بستیم و ماشینها را انداختیم توی جاده. هرچند همیشه اینطور نیست که یک نفر توی فامیل پولدار بماند. چند وقتی هست که بابا رفته توی کار هندوانه مکعبی و توانستیم توی فریدون کنار ویلا بخریم. خطهای موبایلمان را عوض کردیم و عمو هاشم و مابقی فک و فامیل را از استوری هایمان Hide کردیم. چون ما هم وسواس های خاص خودمان را داریم و آدم دلش با اینکه هرکسی بیاید توی خانه اش صاف نمیشود. به هرحال ویلا یک چیز شخصی است، مثل مسواک آدم میماند. کاش این مردمان بفهمند!
«میتونم، نمیخوام!»
مونا زارع|روزنامه #بی_قانون
یک آدمهایی هم وجود دارند که همیشه وسط کارها و شلوغیها غیبشان میزند یا دیسک کمرشان میزند بیرون یا روحیهشان زخمی است دستشان به کار نمیرود یا هرچیز دیگری که نمیگذارد دل به کار بدهند. درست مثل من! اسم کار که میآید انگار استخوانهای بدنم پوک میشوند. معده ام همان اولش ضعف میکند و چشمهایم سیاهی میرود و یک جور شدیدی دلم رختخوابم را میخواهد. اما خب دیده بودم بقیه مثل من نیستند. بعضیها مثل همین سوسن، کوچکترین خواهرمان، کار که میکند چشمهایش برق میافتد. طوری جارو را روی زمین میکشد انگار دارد خاک ناموسش را میگیرد. اسفند و خانه تکانی که باشد اول صبح پاچه ها را بالا میزند و تا نیم تنه خودش را پنجره بیرون میبرد و شیشهها را چنان پاک میکند که کمرم از این شوق بیخودش بیشتر خم میشود. سوسن همیشه به من میگفت مشکل فیزیکی داری که نمیتوانی کار کنی و شاید توی قسمت لگنت اتفاقی افتاده که بدنت عمودی بودن و تحرک را پس میزند. خودم هم ترجیح میدادم مشکلم مادرزادی باشد و توی هر مراسم و سفر و اتفاقی که نیاز به کار و کمک بود، گواهی پزشکی چیزی را رو کنم تا از شر چپ چپ نگاه کردن همه آنهایی که همدیگر را تکه تکه میکنند تا کدامشان ظرفها را بشورد و کدامشان آب بکشد خلاص شوم. به هرحال به لحاظ خاله زنکی هم حساب نکنی، به لحاظ بصری، تصویر اینکه همه زنها و دخترهای فامیل توی آشپزخانه بالا پایین بپرند و به شکل کارخانهای تولید محصول و محتوا بکنند و من بین مردها جلوی سفره نشسته باشم تا غذا را بیاورند، بالانس نیست. همین شد که وقتی آقا فرهاد، پسرعموی مامان از انگلیس آمد توی یکی از این مهمانیها گیرش آوردم. میگفتند پزشکی خوانده و حرفش سند فک و فامیل است.اگر گواهی را میداد دیگر لازم نبود بروم توی دستشویی خودم را گم و گور کنم تا کارها تمام شود. برای همین دقیقا همان موقع زنهای فامیل افتاده بودند روی قابلمهها، رفتم کنارش نشستم و در حالیکه چشمش به تلویزیون بود گفتم: «میگم این دردیه که آدم دستش به کار نمیره؟ لگن ایناس؟» نگاهش را از روی تلویزیون بر نداشت و گفت: « تنبلی؟ » صدایم را پایین آوردم و گفتم: «نه! میخوام آقای دکتر، نمیتونم!» نگاهم کرد و زیر پلکم را کشید بیرون و گفت: «کم خونیه. درست میشه» دستش را از زیر پلکم کنار زدم و گفتم: «چی میگی؟! ستون فقرات پس چی؟ لاعلاج نیست؟» از توی جیبش نسخهاش را درآورد و شروع کرد به نوشتن و گفت: «نه این بی تحرکی بخاطر کم خونیه، دو هفته این قرصا رو بخوری حله» دلم نمیخواست حل شود. در واقع حل کردنش کمکی به من نمیکرد جز حمالی بیشتر. خواستم نسخهاش را توی دستم مچاله کنم که مادرم نسخه را از دستم کشید. داشت قربان صدقه فرهاد میرفت که مرض دخترش را تشخیص داده و تا امروز فکر میکرده من یک انگل تنبلم اما حالا فهمیده من فقط یک انگل کم خونم. سوسن هم از اینکه تا دوهفته دیگر با هم کف خانه را برق میاندازیم ذوق مرگ شده بود. قرصها را همان بعد از ظهرش خریدند و توی حلقم فرو کردند. دو هفتهای گذشت و توی بدنم تغییراتی را حس میکردم. دیگر میتوانستم بدون درد عضلات سفره غذا را جمع کنم و رختخوابها را پهن کنم اما دلم راضی نمیشد. در واقع دکتر فرهاد گند زده بود که فکر کرد همه چیز را حل کرده. همه ما تنبلها میدانیم کم خونی داریم، میدانیم دوای درد سردیمان چایی نبات و زنجبیل است، میدانیم آن فولیک اسید کوفتیتان درمانمان میکند اما نمیتوانیم درک کنیم چرا باید اینقدر کار و فعالیت بکنید وقتی قرار است همه برویم زیر خاک. همه حرف ما تنبلها از دیرباز همین بوده که شل کنید و بگذارید ما هم شل بمانیم. اینقدر قرص کم خونی به خورد ما ندهید تا مثل شما وول بخوریم جنبندههای فعال روزگار!
مونا زارع|روزنامه #بی_قانون
یک آدمهایی هم وجود دارند که همیشه وسط کارها و شلوغیها غیبشان میزند یا دیسک کمرشان میزند بیرون یا روحیهشان زخمی است دستشان به کار نمیرود یا هرچیز دیگری که نمیگذارد دل به کار بدهند. درست مثل من! اسم کار که میآید انگار استخوانهای بدنم پوک میشوند. معده ام همان اولش ضعف میکند و چشمهایم سیاهی میرود و یک جور شدیدی دلم رختخوابم را میخواهد. اما خب دیده بودم بقیه مثل من نیستند. بعضیها مثل همین سوسن، کوچکترین خواهرمان، کار که میکند چشمهایش برق میافتد. طوری جارو را روی زمین میکشد انگار دارد خاک ناموسش را میگیرد. اسفند و خانه تکانی که باشد اول صبح پاچه ها را بالا میزند و تا نیم تنه خودش را پنجره بیرون میبرد و شیشهها را چنان پاک میکند که کمرم از این شوق بیخودش بیشتر خم میشود. سوسن همیشه به من میگفت مشکل فیزیکی داری که نمیتوانی کار کنی و شاید توی قسمت لگنت اتفاقی افتاده که بدنت عمودی بودن و تحرک را پس میزند. خودم هم ترجیح میدادم مشکلم مادرزادی باشد و توی هر مراسم و سفر و اتفاقی که نیاز به کار و کمک بود، گواهی پزشکی چیزی را رو کنم تا از شر چپ چپ نگاه کردن همه آنهایی که همدیگر را تکه تکه میکنند تا کدامشان ظرفها را بشورد و کدامشان آب بکشد خلاص شوم. به هرحال به لحاظ خاله زنکی هم حساب نکنی، به لحاظ بصری، تصویر اینکه همه زنها و دخترهای فامیل توی آشپزخانه بالا پایین بپرند و به شکل کارخانهای تولید محصول و محتوا بکنند و من بین مردها جلوی سفره نشسته باشم تا غذا را بیاورند، بالانس نیست. همین شد که وقتی آقا فرهاد، پسرعموی مامان از انگلیس آمد توی یکی از این مهمانیها گیرش آوردم. میگفتند پزشکی خوانده و حرفش سند فک و فامیل است.اگر گواهی را میداد دیگر لازم نبود بروم توی دستشویی خودم را گم و گور کنم تا کارها تمام شود. برای همین دقیقا همان موقع زنهای فامیل افتاده بودند روی قابلمهها، رفتم کنارش نشستم و در حالیکه چشمش به تلویزیون بود گفتم: «میگم این دردیه که آدم دستش به کار نمیره؟ لگن ایناس؟» نگاهش را از روی تلویزیون بر نداشت و گفت: « تنبلی؟ » صدایم را پایین آوردم و گفتم: «نه! میخوام آقای دکتر، نمیتونم!» نگاهم کرد و زیر پلکم را کشید بیرون و گفت: «کم خونیه. درست میشه» دستش را از زیر پلکم کنار زدم و گفتم: «چی میگی؟! ستون فقرات پس چی؟ لاعلاج نیست؟» از توی جیبش نسخهاش را درآورد و شروع کرد به نوشتن و گفت: «نه این بی تحرکی بخاطر کم خونیه، دو هفته این قرصا رو بخوری حله» دلم نمیخواست حل شود. در واقع حل کردنش کمکی به من نمیکرد جز حمالی بیشتر. خواستم نسخهاش را توی دستم مچاله کنم که مادرم نسخه را از دستم کشید. داشت قربان صدقه فرهاد میرفت که مرض دخترش را تشخیص داده و تا امروز فکر میکرده من یک انگل تنبلم اما حالا فهمیده من فقط یک انگل کم خونم. سوسن هم از اینکه تا دوهفته دیگر با هم کف خانه را برق میاندازیم ذوق مرگ شده بود. قرصها را همان بعد از ظهرش خریدند و توی حلقم فرو کردند. دو هفتهای گذشت و توی بدنم تغییراتی را حس میکردم. دیگر میتوانستم بدون درد عضلات سفره غذا را جمع کنم و رختخوابها را پهن کنم اما دلم راضی نمیشد. در واقع دکتر فرهاد گند زده بود که فکر کرد همه چیز را حل کرده. همه ما تنبلها میدانیم کم خونی داریم، میدانیم دوای درد سردیمان چایی نبات و زنجبیل است، میدانیم آن فولیک اسید کوفتیتان درمانمان میکند اما نمیتوانیم درک کنیم چرا باید اینقدر کار و فعالیت بکنید وقتی قرار است همه برویم زیر خاک. همه حرف ما تنبلها از دیرباز همین بوده که شل کنید و بگذارید ما هم شل بمانیم. اینقدر قرص کم خونی به خورد ما ندهید تا مثل شما وول بخوریم جنبندههای فعال روزگار!
تِرَن هوایی
مونا زارع|روزنامه #بی_قانون
همیشه عاشق آدم های بی پروا و آزاد میشدم. هرچند آن زمان معنی آزاد با الان فرق داشت. آزاد آن زمان یعنی سوسن که یک روز موچینش را توی اِپُل مانتویش قایم کرد و آورد مدرسه. نه برای اینکه ابرو بردارد. آنقدرها هم رد نداده بود. سبیلهای آن زمان ضخامتش طوری بود که خدماتش با موچین پشتیبانی میشد. زنگهای تفریح روی میز معلم مینشست و درحالیکه چشمهایش خیس میشد و عطسهاش میگرفت، موهای پشت لبش را میکند و جراتش را توی چشم بقیه میکرد. دلم میخواست رفیقش بشوم و بعد از ظهرها با هم توی دستشویی مدرسه فوکول موهایمان را درست کنیم و با تخته شاسیهایمان توی پیاده روهای محله مانور بدهیم اما سوسن با کسی رفیق نمیشد. یعنی یکبار که زنگ خورد پشت سرش دویدم توی دستشویی. داشت روی صورت پر مویش کرم پودر میمالید و هر لحظه صورتش حجیمتر و پشمالوتر میشد. از توی آینه نگاهم کرد و گفت:«چیه؟!» گفتم«رفیق نمیخوای؟!» کرم پودرش را انداخت ته کیفش و ابروهای سفید شدهاش را تف زد و گفت:« من با هیچکی رفیق نمیشم» کولهاش را انداخت روی دوشش و از کنارم رد شد. این خاصیت آدمهای آزاد است که دل به کسی نمیدهند. همه پسرهای محل شیفته تخته شاسی توی دستش و کتونیهای سرخابی و موهای پف کرده اش از زیر مقنعه شده بودند. اما بیشتر از همه محسن فیلمی بود که چشم از سوسن برنمیداشت. سوسن هم بخاطر محسن هر روز روی جوشهایش را با آن پودرهای چند برابر سفیدتر از خودش میپوشاند که انگار مشتی آرد ریخته باشند روی یک تکه فرش. یکی دو سال بعد که همه ما داشتیم عاشق معلمهای کلاس کنکورمان میشدیم، محسن توی خیابان از سوسن خواستگاری کرده بود سوسن هم اول بخاطر غرورش با تخته شاسیاش پیشانی محسن را شکسته بود و بعدش گفته بود هرچه زودتر بیاید تا تصمیمش عوض نشده. محسن هم همان شب با سر شکسته و دسته گل رفته بود خواستگاری و پدر سوسن وقتی محسن را دیده بود دچار اسپاسم عضلانی شده بود. محسن فیلمی با ۱۵۰ سانت قد و کله کچل و مدرک سیکل و موتوری که پشتش یک مشت فیلم میگذارد و توی شهر میچرخد از آن گزینه هاست که خودت هم نخواهی عضلاتت خودشان را از فرط ناامیدی میگیرند. اما سوسن چون همان شخصیت مورد علاقه من، یعنی بی پروا و آزاد بود با محسن فرار کرد که سر چهارراه اول، پشت چراغ قرمز گرفتنشان. فردا صبحش توی مدرسه گفت که محسن یکجور عجیبی زشت و بدقواره و بی پول و بدبخت است که دلم میخواهد چالش زندگی با او را امتحان کنم و به هیجانش میارزد! این را که گفت دیگر اشک شوق از یاغیگریاش توی چشمهایم حلقه زد.این آدم فکر میکرد آمده شهربازی و محسن تِرَن هوایی قسمت آخر زندگیاش است. همین حرف را به پدرش هم زد و از خانه انداختنش بیرون. سوسن هم نصفه شب با دمپایی و پیژامه زیر مانتو مدرسه اش آمد جلوی خانهمان و در حالیکه داشت از خنده ریسه میرفت و صدایش به سختی بیرون میآمد، گفت«یعنی عالی پرتم کرد بیرونا! جفت سر زانوهام ترک برداشته، یه حس عجیبی داره! میخوام برم تو میدون محله بست بشینم تا راضی شه» ما هنوز داشتیم فرق مداد نرم و سفت را توی تست زنی میفهمیدیم که سوسن توی همان میدان زن محسن شد. ما که دیگر فرق مداد نرم و سفت را خوب شیرفهم شده بودیم سوسن بچهدار هم شد اما دیگر خبری از کارهایش توی محل نمیپیچید.میگفتند زن پخته ای شده و دست از خل بودن برداشته. چند سال بعد توی آرایشگاه محل دیدمش. چشمهایم را بسته بودم که یک نفر با نخ افتاد به جان صورتم و چشمم را که باز کردم سوسن را دیدم. قیافهاش شبیه آنهایی شده بود که از ترن هوایی پیاده شدهاند و رنگشان پریده و چشمشان هنوز از ترس دو دو میزند. برعکس همیشه که شبیه یاغیهایی بود که خرس وحشی شکار کردهاند، حالا موها و ابروهایش زرد بی حالی بود که تلاش کرده بود با خط چشم درازش خودش را از شیربرنجی در بیاورد. گفتم:«چقدر عوض شدی سوسی» نخ را کشید روی صورتم و گفت: «اون دوران گذشت دیگه. محسن و بچه ها اینجوری دوست دارن!» سوسن زن پختهای شده بود. بی پروا بودنش را هم ته دیگ کرده بودند و با قاشق از ته قابلمه زندگی تراشیده بودند.
اینجوریاست!
مونا زارع|روزنامه #بی_قانون
همیشه عاشق آدم های بی پروا و آزاد میشدم. هرچند آن زمان معنی آزاد با الان فرق داشت. آزاد آن زمان یعنی سوسن که یک روز موچینش را توی اِپُل مانتویش قایم کرد و آورد مدرسه. نه برای اینکه ابرو بردارد. آنقدرها هم رد نداده بود. سبیلهای آن زمان ضخامتش طوری بود که خدماتش با موچین پشتیبانی میشد. زنگهای تفریح روی میز معلم مینشست و درحالیکه چشمهایش خیس میشد و عطسهاش میگرفت، موهای پشت لبش را میکند و جراتش را توی چشم بقیه میکرد. دلم میخواست رفیقش بشوم و بعد از ظهرها با هم توی دستشویی مدرسه فوکول موهایمان را درست کنیم و با تخته شاسیهایمان توی پیاده روهای محله مانور بدهیم اما سوسن با کسی رفیق نمیشد. یعنی یکبار که زنگ خورد پشت سرش دویدم توی دستشویی. داشت روی صورت پر مویش کرم پودر میمالید و هر لحظه صورتش حجیمتر و پشمالوتر میشد. از توی آینه نگاهم کرد و گفت:«چیه؟!» گفتم«رفیق نمیخوای؟!» کرم پودرش را انداخت ته کیفش و ابروهای سفید شدهاش را تف زد و گفت:« من با هیچکی رفیق نمیشم» کولهاش را انداخت روی دوشش و از کنارم رد شد. این خاصیت آدمهای آزاد است که دل به کسی نمیدهند. همه پسرهای محل شیفته تخته شاسی توی دستش و کتونیهای سرخابی و موهای پف کرده اش از زیر مقنعه شده بودند. اما بیشتر از همه محسن فیلمی بود که چشم از سوسن برنمیداشت. سوسن هم بخاطر محسن هر روز روی جوشهایش را با آن پودرهای چند برابر سفیدتر از خودش میپوشاند که انگار مشتی آرد ریخته باشند روی یک تکه فرش. یکی دو سال بعد که همه ما داشتیم عاشق معلمهای کلاس کنکورمان میشدیم، محسن توی خیابان از سوسن خواستگاری کرده بود سوسن هم اول بخاطر غرورش با تخته شاسیاش پیشانی محسن را شکسته بود و بعدش گفته بود هرچه زودتر بیاید تا تصمیمش عوض نشده. محسن هم همان شب با سر شکسته و دسته گل رفته بود خواستگاری و پدر سوسن وقتی محسن را دیده بود دچار اسپاسم عضلانی شده بود. محسن فیلمی با ۱۵۰ سانت قد و کله کچل و مدرک سیکل و موتوری که پشتش یک مشت فیلم میگذارد و توی شهر میچرخد از آن گزینه هاست که خودت هم نخواهی عضلاتت خودشان را از فرط ناامیدی میگیرند. اما سوسن چون همان شخصیت مورد علاقه من، یعنی بی پروا و آزاد بود با محسن فرار کرد که سر چهارراه اول، پشت چراغ قرمز گرفتنشان. فردا صبحش توی مدرسه گفت که محسن یکجور عجیبی زشت و بدقواره و بی پول و بدبخت است که دلم میخواهد چالش زندگی با او را امتحان کنم و به هیجانش میارزد! این را که گفت دیگر اشک شوق از یاغیگریاش توی چشمهایم حلقه زد.این آدم فکر میکرد آمده شهربازی و محسن تِرَن هوایی قسمت آخر زندگیاش است. همین حرف را به پدرش هم زد و از خانه انداختنش بیرون. سوسن هم نصفه شب با دمپایی و پیژامه زیر مانتو مدرسه اش آمد جلوی خانهمان و در حالیکه داشت از خنده ریسه میرفت و صدایش به سختی بیرون میآمد، گفت«یعنی عالی پرتم کرد بیرونا! جفت سر زانوهام ترک برداشته، یه حس عجیبی داره! میخوام برم تو میدون محله بست بشینم تا راضی شه» ما هنوز داشتیم فرق مداد نرم و سفت را توی تست زنی میفهمیدیم که سوسن توی همان میدان زن محسن شد. ما که دیگر فرق مداد نرم و سفت را خوب شیرفهم شده بودیم سوسن بچهدار هم شد اما دیگر خبری از کارهایش توی محل نمیپیچید.میگفتند زن پخته ای شده و دست از خل بودن برداشته. چند سال بعد توی آرایشگاه محل دیدمش. چشمهایم را بسته بودم که یک نفر با نخ افتاد به جان صورتم و چشمم را که باز کردم سوسن را دیدم. قیافهاش شبیه آنهایی شده بود که از ترن هوایی پیاده شدهاند و رنگشان پریده و چشمشان هنوز از ترس دو دو میزند. برعکس همیشه که شبیه یاغیهایی بود که خرس وحشی شکار کردهاند، حالا موها و ابروهایش زرد بی حالی بود که تلاش کرده بود با خط چشم درازش خودش را از شیربرنجی در بیاورد. گفتم:«چقدر عوض شدی سوسی» نخ را کشید روی صورتم و گفت: «اون دوران گذشت دیگه. محسن و بچه ها اینجوری دوست دارن!» سوسن زن پختهای شده بود. بی پروا بودنش را هم ته دیگ کرده بودند و با قاشق از ته قابلمه زندگی تراشیده بودند.
اینجوریاست!
«دنیای پیچیده ونوسیها»
راستش را بخواهید ما زنها دو تا ذهن داریم. یکی ذهن واقعیمان که هر آن چیزی که میبیند به مغزش میفرستد و پردازش میکند. یکی دیگر هم ذهن داستانیمان که بیشترِ زحمت روی دوش این یکی است. ماجرا کمی پیچیده است اما کارش این است که یک چیزی میبیند اما فقط به پردازش همان اکتفا نمیکند. یک مشت داستان و تخیلات و احتمالات به شکل اتوماتیک میسازد و میچسباند تنگش تا از یکنواختی و بی داستانی در زندگی در بیاییم. مثل همین امروز که تلفن پیمان خاموش است و صبح که داشتم از زیر پتو دیدش میزدم دو مَن عطر را با یک حالی روی خودش خالی میکرد و به پشت و جلو و چپ و راست و پیدا و پنهانش فیس فیس میپاشید که انگار شب قبلش توی طویله خوابیده. همانجا بود که ذهن داستانیام زد به شانهام و گفت بیه! منظورش این بود که بیا تا دستمان خالی است مشغول شویم. از زیر پتو بیرون پریدم و شیشه عطرش را از دستش قاپیدم و گفتم: «شب با عرقگیر و شلوارک پاره و بوی تخم مرغ کنار من میخوابی، صبح کریستین دیور رو خودت خالی میکنی واسه راننده سرویس اداره یا آقای جباری؟» پیمان هم چند لحظه به صورتم خیره ماند و عطر را از دستم کشید و گفت:« عزیزم مگه تو منو به خاطر خودم دوست نداری؟» این دیگر مسخرهترین جملهای است که آدمها وقتی به خودشان نمیرسند و کثیفند، یا بادگلوهای بلند میزنند یا دهانشان بوی ماهی تازه شکار شده میدهد یا توی صورتت عطسه میکنند، میگویند. «من را به خاطر خودم بخواه!» انگار که خودش چیزی به غیر از این بو و وضع و ظاهر است. من خودم را هم با آن وضعیت نمیخواهم. همه اینها را توی کلهام گفتم و به پیمان لبخندی زدم و گفتم: «آره خب!» پیمان هم کیفش را برداشت و از خانه بیرون رفت. دوساعت از رفتنش نگذشته بود که تلفنش هم خاموش شد. چندباری سعی کردم نفس عمیق بکشم و مثل زنهای منطقی بگویم شارژش تمام شده اما بیشتر پیمان را توی یک رستوران لوکس میدیدم که دارد شیشلیک سفارش میدهد. دوتا هم سفارش میدهد! نوشیدنیاش هم میخواهد خنک باشد لعنتی! قیافهاش هم دلبرانه است و گوش هایش از ذوق بزرگتر شده. داشتم لعنت و نفرینش میکردم که در خانه را باز کرد. صورتش سیاه شده بود و پیراهنش از دو ناحیه پاره بود. کیفش را انداخت جلوی در و گفت:«موتور زد بهم» اینجور لحظهها، لحظه های غریبیست نازنین. چون گوشه چشمهایت خیس شده که شوهر بدبختت اینطور پاره و خاکی شده و همزمان گوشه دهان از خوشی کج شده که نرفته بوده جاده چالوس! برای همین با ذوق و ترحم قورت داده شدهای بتادین ریختم روی زخمهایش. اما همینکه بتادین داشت روی زخمهایش سر میخورد و داشت تلاش میکرد یکجوری شلوارک پارهاش را بپوشد که به زخمهایش مالیده نشود یادم آمد پیمان هر روز با سرویس اداره میرود سرکار پس چطور میشود که وسط روز با موتور تصادف کرده باشد. همزمان با جویدن ناخنم پیمان را تصور میکردم که توی سربالایی توچال ایستاده و در حالیکه ظرف باقالی پخته توی دستش است، جلوی رفقایش دارد خودش را شیرین میکند و شرط بندی میکند حالا که امروز مجردی پیچاندهاند مسابقه دویدن توی سرپایینی بگذارند و همان اولش با باقالیها چپه میشوند. از فکرم پریدم بیرون و دیدم پیمان پایش را اشتباهی فرو کرده توی پارگی شلوارش و دارد با پای دیگرش لیلی میآید طرف مبل تا خودش را از گره خوردنش نجات بدهد که گفتم: «لباسات بو باقالی نمیده به نظرت؟» خودش را اشتباهی انداخت روی دسته مبل و صورتش را جمع کرد و گفت: « تو توی هر موقعیتی بلدی فقط به من ایراد بگیری؟ خودت بو باقالی میدی. بیا کمک کن شلوارمو درست کنم» تا جایی که ماهیچهها و چشمهایم اجازه میدادند برایش غیظ کردم و گفتم:«به من چه! برو بگو همون که باهاش زخمی شدی شلوارکتو بکشه بالا، حیف من ده ساله عمرمو گذاشتم تو زندگی تو» بعدش هم خب چون دست خودمان نیست و گریهمان میگیرد و میرویم توی اتاق، من هم همینکار را کردم و خب پیمان هم با بی توجهی خاصی توی همان وضع خوابش برد. این چند ساعت هم به حالات مختلف این اتفاق فکر کردم به غیر از اینکه خیلی ساده سر کوچه یک موتور زیرش کرده.چون از نظر ذهن دوم ما ونوسیها همه چیز پیچیده باشد قشنگتر است!
مونا زارع| روزنامه #بی_قانون
راستش را بخواهید ما زنها دو تا ذهن داریم. یکی ذهن واقعیمان که هر آن چیزی که میبیند به مغزش میفرستد و پردازش میکند. یکی دیگر هم ذهن داستانیمان که بیشترِ زحمت روی دوش این یکی است. ماجرا کمی پیچیده است اما کارش این است که یک چیزی میبیند اما فقط به پردازش همان اکتفا نمیکند. یک مشت داستان و تخیلات و احتمالات به شکل اتوماتیک میسازد و میچسباند تنگش تا از یکنواختی و بی داستانی در زندگی در بیاییم. مثل همین امروز که تلفن پیمان خاموش است و صبح که داشتم از زیر پتو دیدش میزدم دو مَن عطر را با یک حالی روی خودش خالی میکرد و به پشت و جلو و چپ و راست و پیدا و پنهانش فیس فیس میپاشید که انگار شب قبلش توی طویله خوابیده. همانجا بود که ذهن داستانیام زد به شانهام و گفت بیه! منظورش این بود که بیا تا دستمان خالی است مشغول شویم. از زیر پتو بیرون پریدم و شیشه عطرش را از دستش قاپیدم و گفتم: «شب با عرقگیر و شلوارک پاره و بوی تخم مرغ کنار من میخوابی، صبح کریستین دیور رو خودت خالی میکنی واسه راننده سرویس اداره یا آقای جباری؟» پیمان هم چند لحظه به صورتم خیره ماند و عطر را از دستم کشید و گفت:« عزیزم مگه تو منو به خاطر خودم دوست نداری؟» این دیگر مسخرهترین جملهای است که آدمها وقتی به خودشان نمیرسند و کثیفند، یا بادگلوهای بلند میزنند یا دهانشان بوی ماهی تازه شکار شده میدهد یا توی صورتت عطسه میکنند، میگویند. «من را به خاطر خودم بخواه!» انگار که خودش چیزی به غیر از این بو و وضع و ظاهر است. من خودم را هم با آن وضعیت نمیخواهم. همه اینها را توی کلهام گفتم و به پیمان لبخندی زدم و گفتم: «آره خب!» پیمان هم کیفش را برداشت و از خانه بیرون رفت. دوساعت از رفتنش نگذشته بود که تلفنش هم خاموش شد. چندباری سعی کردم نفس عمیق بکشم و مثل زنهای منطقی بگویم شارژش تمام شده اما بیشتر پیمان را توی یک رستوران لوکس میدیدم که دارد شیشلیک سفارش میدهد. دوتا هم سفارش میدهد! نوشیدنیاش هم میخواهد خنک باشد لعنتی! قیافهاش هم دلبرانه است و گوش هایش از ذوق بزرگتر شده. داشتم لعنت و نفرینش میکردم که در خانه را باز کرد. صورتش سیاه شده بود و پیراهنش از دو ناحیه پاره بود. کیفش را انداخت جلوی در و گفت:«موتور زد بهم» اینجور لحظهها، لحظه های غریبیست نازنین. چون گوشه چشمهایت خیس شده که شوهر بدبختت اینطور پاره و خاکی شده و همزمان گوشه دهان از خوشی کج شده که نرفته بوده جاده چالوس! برای همین با ذوق و ترحم قورت داده شدهای بتادین ریختم روی زخمهایش. اما همینکه بتادین داشت روی زخمهایش سر میخورد و داشت تلاش میکرد یکجوری شلوارک پارهاش را بپوشد که به زخمهایش مالیده نشود یادم آمد پیمان هر روز با سرویس اداره میرود سرکار پس چطور میشود که وسط روز با موتور تصادف کرده باشد. همزمان با جویدن ناخنم پیمان را تصور میکردم که توی سربالایی توچال ایستاده و در حالیکه ظرف باقالی پخته توی دستش است، جلوی رفقایش دارد خودش را شیرین میکند و شرط بندی میکند حالا که امروز مجردی پیچاندهاند مسابقه دویدن توی سرپایینی بگذارند و همان اولش با باقالیها چپه میشوند. از فکرم پریدم بیرون و دیدم پیمان پایش را اشتباهی فرو کرده توی پارگی شلوارش و دارد با پای دیگرش لیلی میآید طرف مبل تا خودش را از گره خوردنش نجات بدهد که گفتم: «لباسات بو باقالی نمیده به نظرت؟» خودش را اشتباهی انداخت روی دسته مبل و صورتش را جمع کرد و گفت: « تو توی هر موقعیتی بلدی فقط به من ایراد بگیری؟ خودت بو باقالی میدی. بیا کمک کن شلوارمو درست کنم» تا جایی که ماهیچهها و چشمهایم اجازه میدادند برایش غیظ کردم و گفتم:«به من چه! برو بگو همون که باهاش زخمی شدی شلوارکتو بکشه بالا، حیف من ده ساله عمرمو گذاشتم تو زندگی تو» بعدش هم خب چون دست خودمان نیست و گریهمان میگیرد و میرویم توی اتاق، من هم همینکار را کردم و خب پیمان هم با بی توجهی خاصی توی همان وضع خوابش برد. این چند ساعت هم به حالات مختلف این اتفاق فکر کردم به غیر از اینکه خیلی ساده سر کوچه یک موتور زیرش کرده.چون از نظر ذهن دوم ما ونوسیها همه چیز پیچیده باشد قشنگتر است!
مونا زارع| روزنامه #بی_قانون
«گرده های بیشعوری»
مونا زارع| روزنامه #بی_قانون
ماجرا این است که وقتی از آدمها میپرسیم عیب شما چیست، میگویند زیادی مهربانند یا اگر دیگر بخواهند خیلی نسبت به خودشان بی رحم باشند میگویند کمال طلبند. این بی شعورها و بی فرهنگها و حسودها و بد دهن ها هم من و خاندانم هستیم. این یکی را شوخی نمیکنم. ما چون خاندان پرجمعیتی هستیم، درصد زیادی از این آدمها را تشکیل دادهایم و در دنیا خودمان را پخش کردهایم تا جهان را بالانس نگه داریم بین شما کمال طلبهای مهربان و ما بیشعورهای وحشی. همین عمو حمیدم، یک روز خودش و اخلاق گندش را جمع کرد برد مونیخ و آن جا زن آلمانی گرفت و بچه دو رگه تولید کرد و به طرز عجیبی زن و بچهاش را مثل خاندان خودش پرورش داد. طوری که وقتی زنش آمد ایران، از توی همان صف ترانزیت ملت را هُل میداد و از پشت شیشه شستش را برای ما به نشانه پیروزی در کسب سطح بی فرهنگی خانوادگیمان بالا میگرفت. بچه دو رگهاش هم حالا یک زن برزیلی گرفته و میگویند جنس چینی میبرد برزیل و دولا پهنا میفروشد و خداروشکر نسل اندر نسل داریم در سطح جهانی، گسترش پیدت میکنیم. راستش را بخواهید ما از اولش دلمان نمیخواست بیشعور باشیم. تلاش هایی هم کردیم اما یک بار پدربزرگمان همه نوه نتیجه هایش را جمع کرد و آن جمله طلایی را گفت: «زور نزنید! ما همینیم!» همانجا بود که انگار کمربند سفت دور شکم گنده مان شُل شد و راحت نفس کشیدیم. از این بابت که توی خونمان است و ژنتیکی است. ما هم که آدمش نیستیم دست ببریم توی ژنتیکمان و همینطور خودمان را نچرال میخواهیم! همین شد که رفتیم توی پذیرش خودمان و حالمان خوش بود. پدربزرگمان که مُرد، تنها داراییاش یعنی آبمیوه فروشی رسید به هفت پسر و یک دخترش. هرطور حساب میکردیم به هر نفر یک مخلوط کن میرسید با هویج های بغلش و سرامیک پنجاه سانتی زیرش. از آن جایی هم که ما همان درصد بی فرهنگ و داغون جامعهایم بعد از اینکه وضعیت ارث و میراث مشخص شد به شکل اتوماتیک ریختیم سر همدیگر و تا میخوردیم زدیم. هیچ کس هم نمیدانست دقیقا چرا اما بیشعوریمان ایجاب میکرد بعد از تقسیم ارث و میراث باید زد! هرکدام از پسرها سهم خودش را به اندازه فضای یک مخلوط کن گرفت و هر هفت نفرشان همانجا شروع به کار کردند. عمو بزرگه املاکی زد، عمو وسطی با فاصله نیم سانتی ساندویچ سرد میفروخت و بوی کالباس و خیارشورش میرفت توی فضای مشاوره ترک اعتیاد عموی بعدی. این یکی هم حرارت نفس کشیدنش میخورد توی گوش برادر بغلیاش که سوهان پزی خودش بدون دخالت برادران راه انداخته بود و این بازی کثیف ادامه داشت تا دم در. همینطور توی زندگی بی در پیکرمان شناور بودیم که عمه سیمین ازدواج کرد. توی خانواده ما همه فقط ازدواج میکنند که تیک متاهلی جلوی اسمشان بخورد اما عمه سیمین زد توی خال. یکی از آن جنتلمها گیرش آمده بود که تا آن روز فقط توی تبلیغ شامپو میدیدیم که باد توی موهای تمیزشان میخورد و زیر دوش آب هم لباس تنشان است و لبخند ملیح میزنند. اوایلش که خانواده مان را دیده بود فکر کرده بود شوخیمان گرفته و دستش انداختیم. کمی که گذشت و چند وعده غذایی و تفریح و استخر را با خانواده مان گذراند، متوجه عمقمان شد. یک روز آمد آبمیوه فروشی و بساطمان را ریخت بهم و حرفهای قلمبهای تحویلمان داد که باید خودمان را عوض کنیم. اولش خیره اش ماندیم و انصافا چشممان خیس هم شد. اما وقتی دو سه دقیقه از هضم حرفهایش گذشت انداختیمش از مغازه بیرون چون ما نمیتوانیم عوض شویم. ژنتیکمان اینجور است. ذاتمان خراب است. بیکار نیستیم کالری و فسفر بسوزانیم خودمان را عوض کنیم. ما اعتقاد داریم اجدادمان قبل از ما آناناس و گارسینیا کامبوجیا نخورندهاند که نطفهمان آدم باکلاس در بیاید. نهایتش بادمجان را له کردهاند توی پیاز. ما هم قصد تغییر نداریم چون راضی هستیم از همینی که هست و کارمان راه میاندازد. انداختیمش بیرون و همدیگر را ماچ کردیم. شوهر عمه سیمین هم چند وقت بعد آمد مغازه و گفت برایمان کلمه جایگزین پیدا کرده است. از این به بعد میتوانیم هرجایی نشستیم بگوییم عیبان این است که رها و زلالیم. مردم از این کلمهها خوششان میآید!
مونا زارع| روزنامه #بی_قانون
ماجرا این است که وقتی از آدمها میپرسیم عیب شما چیست، میگویند زیادی مهربانند یا اگر دیگر بخواهند خیلی نسبت به خودشان بی رحم باشند میگویند کمال طلبند. این بی شعورها و بی فرهنگها و حسودها و بد دهن ها هم من و خاندانم هستیم. این یکی را شوخی نمیکنم. ما چون خاندان پرجمعیتی هستیم، درصد زیادی از این آدمها را تشکیل دادهایم و در دنیا خودمان را پخش کردهایم تا جهان را بالانس نگه داریم بین شما کمال طلبهای مهربان و ما بیشعورهای وحشی. همین عمو حمیدم، یک روز خودش و اخلاق گندش را جمع کرد برد مونیخ و آن جا زن آلمانی گرفت و بچه دو رگه تولید کرد و به طرز عجیبی زن و بچهاش را مثل خاندان خودش پرورش داد. طوری که وقتی زنش آمد ایران، از توی همان صف ترانزیت ملت را هُل میداد و از پشت شیشه شستش را برای ما به نشانه پیروزی در کسب سطح بی فرهنگی خانوادگیمان بالا میگرفت. بچه دو رگهاش هم حالا یک زن برزیلی گرفته و میگویند جنس چینی میبرد برزیل و دولا پهنا میفروشد و خداروشکر نسل اندر نسل داریم در سطح جهانی، گسترش پیدت میکنیم. راستش را بخواهید ما از اولش دلمان نمیخواست بیشعور باشیم. تلاش هایی هم کردیم اما یک بار پدربزرگمان همه نوه نتیجه هایش را جمع کرد و آن جمله طلایی را گفت: «زور نزنید! ما همینیم!» همانجا بود که انگار کمربند سفت دور شکم گنده مان شُل شد و راحت نفس کشیدیم. از این بابت که توی خونمان است و ژنتیکی است. ما هم که آدمش نیستیم دست ببریم توی ژنتیکمان و همینطور خودمان را نچرال میخواهیم! همین شد که رفتیم توی پذیرش خودمان و حالمان خوش بود. پدربزرگمان که مُرد، تنها داراییاش یعنی آبمیوه فروشی رسید به هفت پسر و یک دخترش. هرطور حساب میکردیم به هر نفر یک مخلوط کن میرسید با هویج های بغلش و سرامیک پنجاه سانتی زیرش. از آن جایی هم که ما همان درصد بی فرهنگ و داغون جامعهایم بعد از اینکه وضعیت ارث و میراث مشخص شد به شکل اتوماتیک ریختیم سر همدیگر و تا میخوردیم زدیم. هیچ کس هم نمیدانست دقیقا چرا اما بیشعوریمان ایجاب میکرد بعد از تقسیم ارث و میراث باید زد! هرکدام از پسرها سهم خودش را به اندازه فضای یک مخلوط کن گرفت و هر هفت نفرشان همانجا شروع به کار کردند. عمو بزرگه املاکی زد، عمو وسطی با فاصله نیم سانتی ساندویچ سرد میفروخت و بوی کالباس و خیارشورش میرفت توی فضای مشاوره ترک اعتیاد عموی بعدی. این یکی هم حرارت نفس کشیدنش میخورد توی گوش برادر بغلیاش که سوهان پزی خودش بدون دخالت برادران راه انداخته بود و این بازی کثیف ادامه داشت تا دم در. همینطور توی زندگی بی در پیکرمان شناور بودیم که عمه سیمین ازدواج کرد. توی خانواده ما همه فقط ازدواج میکنند که تیک متاهلی جلوی اسمشان بخورد اما عمه سیمین زد توی خال. یکی از آن جنتلمها گیرش آمده بود که تا آن روز فقط توی تبلیغ شامپو میدیدیم که باد توی موهای تمیزشان میخورد و زیر دوش آب هم لباس تنشان است و لبخند ملیح میزنند. اوایلش که خانواده مان را دیده بود فکر کرده بود شوخیمان گرفته و دستش انداختیم. کمی که گذشت و چند وعده غذایی و تفریح و استخر را با خانواده مان گذراند، متوجه عمقمان شد. یک روز آمد آبمیوه فروشی و بساطمان را ریخت بهم و حرفهای قلمبهای تحویلمان داد که باید خودمان را عوض کنیم. اولش خیره اش ماندیم و انصافا چشممان خیس هم شد. اما وقتی دو سه دقیقه از هضم حرفهایش گذشت انداختیمش از مغازه بیرون چون ما نمیتوانیم عوض شویم. ژنتیکمان اینجور است. ذاتمان خراب است. بیکار نیستیم کالری و فسفر بسوزانیم خودمان را عوض کنیم. ما اعتقاد داریم اجدادمان قبل از ما آناناس و گارسینیا کامبوجیا نخورندهاند که نطفهمان آدم باکلاس در بیاید. نهایتش بادمجان را له کردهاند توی پیاز. ما هم قصد تغییر نداریم چون راضی هستیم از همینی که هست و کارمان راه میاندازد. انداختیمش بیرون و همدیگر را ماچ کردیم. شوهر عمه سیمین هم چند وقت بعد آمد مغازه و گفت برایمان کلمه جایگزین پیدا کرده است. از این به بعد میتوانیم هرجایی نشستیم بگوییم عیبان این است که رها و زلالیم. مردم از این کلمهها خوششان میآید!
«دل های خالی»
«شوخیه مگه بذاری بری نمونی، تو یار منی نشون به اون نشونی!» این را که گفت سوئیچ ماشینش را توی گوشش چرخاند و گفتم:«زرنگ این آهنگه! ببین من جدیام. واسه من همه چی تموم شدهاس» خمیازهای کشید و گفت:«گشنهات نشد اینقدر چونه زدی؟!» این را که میگوید فقط به خاطر این نیست که آدم کم شعور و موقعیت نشناسی است. به خاطر این هم هست که برای من تا به حال ده بار همه چیز تمام شده و دیگر اینقدر قضیه لوث شده است که هربار فقط در مواجهه با این داستان اسید معدهاش راه میافتد و گشنهاش میشود. آخرین بار که همه چیز برایم تمام شد، سر میز شام بود و خواست تا آخر غذا را بخوریم و بعدش به معضلات جداییام بپردازم. این بار هم گفتم دارد همه چیز برایم تمام میشود و گفت بپوش برویم رستوران آنجا تمام شود که بتوانیم یک موهیتویی هم موقع تمام شدن بزنیم بدنمان بالانس شود. حمید همیشه همینقدر خونسرد و یا بهتر است بگویم بی رگ بوده است. هیچ چیز در جهان هستی به غیر از دیر شدن غذایش در رستوران تعادل مغز و بدنش را بهم نمیزند و برایش مهم نیست. وقتی بچهمان داشت به دنیا میآمد دکترم صدایش کرد و گفت زنت در شرایط بحرانی است و ممکن است بین زن و بچه یک انتخاب داشته باشی. آن لحظه میتوانست یکی از سختترین لحظات زندگی حمید باشد که تا آخر عمر بتواند برای همه تعریف کند. حتی میشد یکی دوتا برنامه تلویزیونی دربارهاش پر شود و اشک یک ملت را در بیاوریم اما به گندترین شکل ممکن اجرایش کرد. دستهایش را به طرف دکتر مشت کرده و گفته« زنم گل، بچه پوچ، یکی رو انتخاب کن» وقتی که بچهمان به دنیا آمد و من هم زنده ماندم، در حالیکه صورتم از عرق خیس شده بود و نفسم بالا نمیآمد، گفتم حمید را صدا کنند تا از نگرانی در بیاید اما پرستارها حمید را توی اتاق یکی از مریضهای بخش قلب پیدا کردند که توی تخت یک پیرمرد رو به مرگ خودش را جا کرده و فوتبال میدیده. وقتی هم که گفتند ما زندهایم، در حالیکه چشمش به طرف تلویزیون بوده، گفته بین دو نیمه سر میزند. دکترم میگفت شوهرت چیزی توی دلش نیست و خودت را ناراحت نکن. برای همین است که هر دو هفته یکبار برای من همه چیز تمام میشود و برای حمید اصلا چیزی وجود ندارد که تمام شود. اما این بار واقعا دیگر دلم میخواست بفهمد زندگی جدیتر از آن چیزی است که فکرش میکند. بلیت هواپیما گرفته بودم تا بروم شیراز پیش خانوادهام. هرچند وقتی پشت تلفن برای بابا تعریف کردم چرا میخواهم قهر کنم از شدت خنده گفت چیزی توی دلش نیست و تلفن را رویم قطع کرد اما فقط یک زن میفهمد وقتی شوهرش برای روز زن یک دست قابلمه کادو میدهد یعنی چی! سال قبلش هم گفته بودم یاد بگیر هدیهای به زنت بدهی که شادش کند و برایم پلی استیشن خرید. آن سال هم دعوا کردیم و گفتم چیزی هدیه بگیر که زنانه باشد و امسال قابلمه پاپیون زده را گذاشت جلویم. تشخیص اینکه حمید خنگ است یا بیشعور برایم سخت بوده است. خودش که میگوید ما زنها دنیا را زیادی سخت میگیریم و درک این همه پیچیدگی از مغزش بر نمیآید. راست هم میگوید چون نهایت پیچیدگی و گرهای که در زندگی باز کرده کشف فرمول گوشت کوبیده بوده که چطور هم چرب باشد هم سالم هم اینکه از روی سیخ نریزد. خودش میگوید سختترین فرمول زندگیاش همین بوده و دست کم چند سال مغزش باید نفس بکشد و کشش شناخت جزئیات سلیقه زنها را فعلا ندارد. همین را دوباره بعد از خوردن موهیتو توی رستوران گفت و من هم بلیت شیراز را انداختم روی میز. هرچند انتظاری از حمید نمیرفت اما توی سریال ها اینجور موقع ها یک مرد واقعی بلیت را پاره میکند و میگوید بیخود کرده ای. اما مرد زندگی من نرسیده به فرودگاه مهرآباد جلوی سوپرمارکت ایستاده تا برای توی راهم آدامس بخرد که توی ارتفاع حالت تهوع نگیرم. دو سه باری توی راه برایش توضیح دادم این حرکتم را به عنوان قهر حساب کند و میگفت متوجه است که چه میگویم و قول میدهد دیگر قابلمه برایم نخرد و پول واریز کند به کارتم تا خودم برای خودم هدیه بخرم. خیلیها اتفاق نظر دارند حمید دست خودش نیست و شوت است اما من فکر میکنم شوت بودن به نفعش است. هیچ کس از شوتها توقع خاصی ندارد و اسمشان شده «آدم هایی که چیزی توی دلشان نیست!»
🔹مونا زارع| روزنامه #بی_قانون
«شوخیه مگه بذاری بری نمونی، تو یار منی نشون به اون نشونی!» این را که گفت سوئیچ ماشینش را توی گوشش چرخاند و گفتم:«زرنگ این آهنگه! ببین من جدیام. واسه من همه چی تموم شدهاس» خمیازهای کشید و گفت:«گشنهات نشد اینقدر چونه زدی؟!» این را که میگوید فقط به خاطر این نیست که آدم کم شعور و موقعیت نشناسی است. به خاطر این هم هست که برای من تا به حال ده بار همه چیز تمام شده و دیگر اینقدر قضیه لوث شده است که هربار فقط در مواجهه با این داستان اسید معدهاش راه میافتد و گشنهاش میشود. آخرین بار که همه چیز برایم تمام شد، سر میز شام بود و خواست تا آخر غذا را بخوریم و بعدش به معضلات جداییام بپردازم. این بار هم گفتم دارد همه چیز برایم تمام میشود و گفت بپوش برویم رستوران آنجا تمام شود که بتوانیم یک موهیتویی هم موقع تمام شدن بزنیم بدنمان بالانس شود. حمید همیشه همینقدر خونسرد و یا بهتر است بگویم بی رگ بوده است. هیچ چیز در جهان هستی به غیر از دیر شدن غذایش در رستوران تعادل مغز و بدنش را بهم نمیزند و برایش مهم نیست. وقتی بچهمان داشت به دنیا میآمد دکترم صدایش کرد و گفت زنت در شرایط بحرانی است و ممکن است بین زن و بچه یک انتخاب داشته باشی. آن لحظه میتوانست یکی از سختترین لحظات زندگی حمید باشد که تا آخر عمر بتواند برای همه تعریف کند. حتی میشد یکی دوتا برنامه تلویزیونی دربارهاش پر شود و اشک یک ملت را در بیاوریم اما به گندترین شکل ممکن اجرایش کرد. دستهایش را به طرف دکتر مشت کرده و گفته« زنم گل، بچه پوچ، یکی رو انتخاب کن» وقتی که بچهمان به دنیا آمد و من هم زنده ماندم، در حالیکه صورتم از عرق خیس شده بود و نفسم بالا نمیآمد، گفتم حمید را صدا کنند تا از نگرانی در بیاید اما پرستارها حمید را توی اتاق یکی از مریضهای بخش قلب پیدا کردند که توی تخت یک پیرمرد رو به مرگ خودش را جا کرده و فوتبال میدیده. وقتی هم که گفتند ما زندهایم، در حالیکه چشمش به طرف تلویزیون بوده، گفته بین دو نیمه سر میزند. دکترم میگفت شوهرت چیزی توی دلش نیست و خودت را ناراحت نکن. برای همین است که هر دو هفته یکبار برای من همه چیز تمام میشود و برای حمید اصلا چیزی وجود ندارد که تمام شود. اما این بار واقعا دیگر دلم میخواست بفهمد زندگی جدیتر از آن چیزی است که فکرش میکند. بلیت هواپیما گرفته بودم تا بروم شیراز پیش خانوادهام. هرچند وقتی پشت تلفن برای بابا تعریف کردم چرا میخواهم قهر کنم از شدت خنده گفت چیزی توی دلش نیست و تلفن را رویم قطع کرد اما فقط یک زن میفهمد وقتی شوهرش برای روز زن یک دست قابلمه کادو میدهد یعنی چی! سال قبلش هم گفته بودم یاد بگیر هدیهای به زنت بدهی که شادش کند و برایم پلی استیشن خرید. آن سال هم دعوا کردیم و گفتم چیزی هدیه بگیر که زنانه باشد و امسال قابلمه پاپیون زده را گذاشت جلویم. تشخیص اینکه حمید خنگ است یا بیشعور برایم سخت بوده است. خودش که میگوید ما زنها دنیا را زیادی سخت میگیریم و درک این همه پیچیدگی از مغزش بر نمیآید. راست هم میگوید چون نهایت پیچیدگی و گرهای که در زندگی باز کرده کشف فرمول گوشت کوبیده بوده که چطور هم چرب باشد هم سالم هم اینکه از روی سیخ نریزد. خودش میگوید سختترین فرمول زندگیاش همین بوده و دست کم چند سال مغزش باید نفس بکشد و کشش شناخت جزئیات سلیقه زنها را فعلا ندارد. همین را دوباره بعد از خوردن موهیتو توی رستوران گفت و من هم بلیت شیراز را انداختم روی میز. هرچند انتظاری از حمید نمیرفت اما توی سریال ها اینجور موقع ها یک مرد واقعی بلیت را پاره میکند و میگوید بیخود کرده ای. اما مرد زندگی من نرسیده به فرودگاه مهرآباد جلوی سوپرمارکت ایستاده تا برای توی راهم آدامس بخرد که توی ارتفاع حالت تهوع نگیرم. دو سه باری توی راه برایش توضیح دادم این حرکتم را به عنوان قهر حساب کند و میگفت متوجه است که چه میگویم و قول میدهد دیگر قابلمه برایم نخرد و پول واریز کند به کارتم تا خودم برای خودم هدیه بخرم. خیلیها اتفاق نظر دارند حمید دست خودش نیست و شوت است اما من فکر میکنم شوت بودن به نفعش است. هیچ کس از شوتها توقع خاصی ندارد و اسمشان شده «آدم هایی که چیزی توی دلشان نیست!»
🔹مونا زارع| روزنامه #بی_قانون
« ما سلبریتیها»
مونا زارع | #بی_قانون
من و همسرم هردو معروفیم. خیلی معروف. در واقع شهرت در هر لحظه از زندگیمان دارد خفهمان میکند و گاهی شده که سعید توی خواب نفسش گرفته و فکر کرده بختک افتاده رویش اما در واقع همان شهرتش بوده که داشته خفهاش میکرده. شلوغش نمیکنم اما خب توی مرحلهای هستیم که مردم حتی دوست دارند بدانند شکم سعید خوب کار میکند یا نه! اگر نه چرا روغن زیتون استفاده نمیکنیم؟ اینکه روغن زیتون استفاده نمیکنیم بهخاطر قیمت گزافش است یا خاطره بدی از مصرف روغن زیتون داریم؟ اگر پاسخ قیمت گزافش است پس چطور اینقدر پول پای کفشهای من میدهیم؟ پس آیا سیستم نقل و انتقالات روده سعید در زندگیمان اولویت دارد یا کلکسیون کفشهای احمقانه من و... . میخواهم بگویم اینقدر مهم هستیم و بابتش نه تنها ناراحت نیستیم بلکه احساس میکنیم تازه به حقمان رسیدهایم. سعید هم همیشه همین را میگوید که ما از آن دسته آدمهایی هستیم که ذاتمان خلق شده برای مردم و زندگی خصوصیمان را باید فدای محبوبیتمان کنیم. این را هر وقت میگوید، چشمهای جفتمان درشتتر از حالت عادیاش میشود و گوشه دهانمان از ذوق جمع میشود و سر تا پای همدیگر را با نگاه تحسین برانگیزی نگاه میکنیم و یک نفرمان به آن یکی میگوید تو بهترینی و آن یکی در جوابش میگوید ولی تو بهترترینی و بقیه چایمان را به افتخار هم مینوشیم و از وجود و اتمسفر خودمان چنان لذت وافری میبریم که دلمان نمیآید این خوشی و رضایت بیحد از خودمان را با بقیه شریک نشویم و گوشی را در میآوریم و چیلیک!
در واقع راز موفقیت و کامیابی ما در زندگی همین نقطه بود. آدم معمولیها دقیقا همین نقطه را مثل حلقه داروین گم کردهاند و توی معمولی بودنشان دست و پا میزنند ولی من و سعید از روز اول میدانستیم ظرفیتهایمان بیشتر از این حرفهاست. هرچند شهرتمان هم یک شبه به دست نیامد. برایش زحمت کشیدیم. یک روز سعید گوشه خانه با شلوارکش لم داده بود و ظرف میوهاش را روی شکمش نگه داشته بود و تلالو آفتاب افتاده بود روی انگشتهای پاهایش و با دهان باز خوابش برده بود و اندکی هم کف از گوشه دهانش بیرون شُره کرده بود. آدم معمولیها وقتی عشقشان را در این صحنه میبینند نهایتا میتوانند سرش را جابهجا کنند تا دهانش را ببندد اما ما خاصها همین لحظه را عکس میگیریم و آپلودش میکنیم و زیرش مینویسم «معشوق جان به بهار آغشته منی حتی با دهان بازت» خب طبیعتا دفعه اول که سعید با این صحنه مواجه شد، هم خودش را زد هم خیلی دلش میخواست من را بزند ولی بعدش فهمید مردم شیفته دیدن این حالتهای خصوصیاش هستند.
چند وقت بعدش دیگر ریتم کار دستمان آمده بود. چندتایی دوربین اینور و آنور خانه کاشته بودیم و و هر 10دقیقه خودشان اتوماتیکوار از لحظات زندگیمان عکس میگرفتند و سعید گلچین شدهشان را آپلود میکرد. تلاش زیادی کردیم تا به این سطح از تولید محتوا در شبکههای اجتماعی برسیم و این روزها که توی اوجمان هستیم، مردم اگر یک شب ندانند ما با کدام پیژامهمان امشب شام خوردیم، سیلی از پیامهای ابراز نگرانی را روی سرمان خراب میکنند. برای همین است که سعید اعتقاد دارد ما برای مردم ساخته شدهایم. هرچند دیگر تردد و زندگی بین آدم معمولیها کمی سخت شده اما به جایش خوشحالیم لایف استایلمان الگوی جامعه است و نقشی که ما سلبریتیهای اینستاگرام در فرهنگسازی جامعه داشتیم، سر و ته کتابخانه ملی نداشته است. همین امروز چندین و چند نفر پیغام دادند سعید کمی توی عکسها شکمش آب شده و به نظر میرسد وزنش کم شده. اگر اینطور است آیا از عمد قصد لاغری کرده یا مشکلی در زیر پوست خانوادگیمان دارد آبش میکند؟ اگر بهخاطر مشکلی است، چطور دو شب پیش توی عکسهای مهمانی یلدا آنطور کمرش را میچرخاند و قر ریز میرفت؟ آیا سعید از بیماری دو قطبی رنج میبرد یا میخواهید فالوئرهایتان را دچار سردرگمی کنید؟ و خب من هم در جوابشان مجبورم عکس پودر لاغری شکم ماه اندام را با هشتگ #ما_لاغریم_پس_خوشحالیم بگذارم و به سعید بگویم اساماس واریز تبلیغ را چک بکند و دوتا چایی بریزد بخوریم و توی شهرتمان غرق شویم تا تولید محتوای بعدیمان!
مونا زارع | #بی_قانون
من و همسرم هردو معروفیم. خیلی معروف. در واقع شهرت در هر لحظه از زندگیمان دارد خفهمان میکند و گاهی شده که سعید توی خواب نفسش گرفته و فکر کرده بختک افتاده رویش اما در واقع همان شهرتش بوده که داشته خفهاش میکرده. شلوغش نمیکنم اما خب توی مرحلهای هستیم که مردم حتی دوست دارند بدانند شکم سعید خوب کار میکند یا نه! اگر نه چرا روغن زیتون استفاده نمیکنیم؟ اینکه روغن زیتون استفاده نمیکنیم بهخاطر قیمت گزافش است یا خاطره بدی از مصرف روغن زیتون داریم؟ اگر پاسخ قیمت گزافش است پس چطور اینقدر پول پای کفشهای من میدهیم؟ پس آیا سیستم نقل و انتقالات روده سعید در زندگیمان اولویت دارد یا کلکسیون کفشهای احمقانه من و... . میخواهم بگویم اینقدر مهم هستیم و بابتش نه تنها ناراحت نیستیم بلکه احساس میکنیم تازه به حقمان رسیدهایم. سعید هم همیشه همین را میگوید که ما از آن دسته آدمهایی هستیم که ذاتمان خلق شده برای مردم و زندگی خصوصیمان را باید فدای محبوبیتمان کنیم. این را هر وقت میگوید، چشمهای جفتمان درشتتر از حالت عادیاش میشود و گوشه دهانمان از ذوق جمع میشود و سر تا پای همدیگر را با نگاه تحسین برانگیزی نگاه میکنیم و یک نفرمان به آن یکی میگوید تو بهترینی و آن یکی در جوابش میگوید ولی تو بهترترینی و بقیه چایمان را به افتخار هم مینوشیم و از وجود و اتمسفر خودمان چنان لذت وافری میبریم که دلمان نمیآید این خوشی و رضایت بیحد از خودمان را با بقیه شریک نشویم و گوشی را در میآوریم و چیلیک!
در واقع راز موفقیت و کامیابی ما در زندگی همین نقطه بود. آدم معمولیها دقیقا همین نقطه را مثل حلقه داروین گم کردهاند و توی معمولی بودنشان دست و پا میزنند ولی من و سعید از روز اول میدانستیم ظرفیتهایمان بیشتر از این حرفهاست. هرچند شهرتمان هم یک شبه به دست نیامد. برایش زحمت کشیدیم. یک روز سعید گوشه خانه با شلوارکش لم داده بود و ظرف میوهاش را روی شکمش نگه داشته بود و تلالو آفتاب افتاده بود روی انگشتهای پاهایش و با دهان باز خوابش برده بود و اندکی هم کف از گوشه دهانش بیرون شُره کرده بود. آدم معمولیها وقتی عشقشان را در این صحنه میبینند نهایتا میتوانند سرش را جابهجا کنند تا دهانش را ببندد اما ما خاصها همین لحظه را عکس میگیریم و آپلودش میکنیم و زیرش مینویسم «معشوق جان به بهار آغشته منی حتی با دهان بازت» خب طبیعتا دفعه اول که سعید با این صحنه مواجه شد، هم خودش را زد هم خیلی دلش میخواست من را بزند ولی بعدش فهمید مردم شیفته دیدن این حالتهای خصوصیاش هستند.
چند وقت بعدش دیگر ریتم کار دستمان آمده بود. چندتایی دوربین اینور و آنور خانه کاشته بودیم و و هر 10دقیقه خودشان اتوماتیکوار از لحظات زندگیمان عکس میگرفتند و سعید گلچین شدهشان را آپلود میکرد. تلاش زیادی کردیم تا به این سطح از تولید محتوا در شبکههای اجتماعی برسیم و این روزها که توی اوجمان هستیم، مردم اگر یک شب ندانند ما با کدام پیژامهمان امشب شام خوردیم، سیلی از پیامهای ابراز نگرانی را روی سرمان خراب میکنند. برای همین است که سعید اعتقاد دارد ما برای مردم ساخته شدهایم. هرچند دیگر تردد و زندگی بین آدم معمولیها کمی سخت شده اما به جایش خوشحالیم لایف استایلمان الگوی جامعه است و نقشی که ما سلبریتیهای اینستاگرام در فرهنگسازی جامعه داشتیم، سر و ته کتابخانه ملی نداشته است. همین امروز چندین و چند نفر پیغام دادند سعید کمی توی عکسها شکمش آب شده و به نظر میرسد وزنش کم شده. اگر اینطور است آیا از عمد قصد لاغری کرده یا مشکلی در زیر پوست خانوادگیمان دارد آبش میکند؟ اگر بهخاطر مشکلی است، چطور دو شب پیش توی عکسهای مهمانی یلدا آنطور کمرش را میچرخاند و قر ریز میرفت؟ آیا سعید از بیماری دو قطبی رنج میبرد یا میخواهید فالوئرهایتان را دچار سردرگمی کنید؟ و خب من هم در جوابشان مجبورم عکس پودر لاغری شکم ماه اندام را با هشتگ #ما_لاغریم_پس_خوشحالیم بگذارم و به سعید بگویم اساماس واریز تبلیغ را چک بکند و دوتا چایی بریزد بخوریم و توی شهرتمان غرق شویم تا تولید محتوای بعدیمان!
این حق منه! سهم منه!
مونا زارع| روزنامه #بی_قانون
ماجرا این است که من تازه با حقوقم آشنا شدهام و در بازه زمانی هجده تا بیست و شش سالگیِ نکبت بارم فکر میکردم حقوقم بعد از هجده سالگی یعنی آزادی عمل در جدا کردن لوبیاهای قورمه سبزی. هرچند هنوز هم همین را ندارم و لوبیاها را قورت میدهم اما امیدم به روزی بود که به عنوان یک دختر قوی آنقدر مستقل بشوم که هلشان بدهم گوشه بشقابم و یا وقتی زیر دندانم میآیند با اقتدار تفشان کنم بیرون. بیست سالم که شد فهمیدم حقوقم گستردهتر از اینهاست. تا آنموقع عینک دودی نخریده بودم چون بابا خوشش نمیآمد و میگفت همهتان این آشغال را میخرید که تهش بگذارید روی سرتان نه جلوی چشمتان. همه دخترهایش داشتند آب مروارید میگرفتند و فکر میکردند زینت دختر است که من وقتی فهمیدم یک آدم بیست ساله خودش میتواند به تنهایی انتخاب کند عینک دودی بزند یا نه، بلند شدم یک ربع به افتخار خودم دست زدم. معرکه بود! حتی بعضیها که دیگر یاغی بودند میگفتند خودت حق داری انتخاب کنی روی سرت باشد یا جلوی چشمت و تصور اینکه عینک گربهای بزنم و موهایم را شاخ سوسکی ژل دار بیندازم توی صورتم آنقدر دیوانهام میکرد که عینکم را جلوی دخترهای بی عینک در میآوردم و میگفتم «این حق توعه بدبخت! بزن تا قبل مرگت» هرچند بعدش فهمیدم همه تقریبا میدانستند جز من و بابا و اجدادم که عینک دودی ندیده بودند. اما بیست و دو سالگیام را مرکز تحولم میدانستم چون اتفاق عجیبتری افتاد. توی حیاط دانشگاه نشسته بودیم و سعی میکردیم با لیوان چایی خودمان را گرم کنیم که یکی از دخترها با مانتوی زرد گل درشتش آمد توی حیاط. عینک دودیهایمان را از انعکاس لباسش هل دادیم جلوی چشممان و آمد کنارمان نشست. نی نوشابه توی دستش را کرد توی دهانش و هورتی کشید و گفت:« میدونید من بعد از غروب میرم خونه؟» چای توی دهانم ریخت بیرون و گفتم:«دروغ میگی! مگه پسری؟» بقیه نوشابهاش را خورد و پشت چشمش را نازک کرد و گفت:«میدونید ما هم مثل پسرا خودمون میتونیم ساعت برگشتنمون به خونه رو تعیین کنیم؟» لیوان چایی را پرت کردم توی صورتش و گفتم«زر نزن! اینارو خودت ساختی میخوای مارو پیش خانواده هامون خراب کنی» ابروهایش را بالا انداخت و گفت:«حقیقت اینه نکبتا! ما با داداشامون فرقی نداریم» از جایش بلند شد و در حالیکه مانتوی زردش توی هوا باد میخورد از ما دور شد و من سعی کردم با لطافت و طمأنینه خاص دخترانهام کف کنار دهانم را پاک کنم و آب گلویم را قورت بدهم. حس میکردم زیاده روی است اما همین هم حق من بود. شب موقع شام خودم را آماده کردم که بقیه را هم با حقم آشنا کنم. همه یک چشمشان به تلویزیون بود و چشم دیگرشان به گوشت مانده ته خورشت که صدایم را صاف کردم و گفتم:«میدونید من حقمه هر ساعتی دوست داشتم بیام خونه؟» همهشان ساکت شدند و چند لحظهای به من خیره ماندند. غذا توی گلویم داشت خشک میشد که بابا گفت:«اون ماست خیارو بده اینور!» دوباره شروع کردند به غذا خوردن و پشت بندش دوغهایشان را دادند پایین. دوباره گفتم: «فهمیدید چی گفتم؟» مامان لب هایش را گاز گرفت و ابروهایش را انداخت بالا و بابا به سرش را گرفت نزدیک گوش مامان و با لقمه توی دهانش گفت:«این شبکه قفلیا رو باز کرده؟» مامان سری تکان داد و اشاره کرد خفه شوم. اما توی بیست و شش سالگی با چیزی که شنیدم پنج روزی هست روبروی یک دیوار نشستهام و سعی میکنم خودم را کنترل کنم. پنج روز پیش بود که فهمیدم حق دارم خودم سفر کنم و دخترها هم به راحتی و مثل پسرها تنها سفر میروند. همین الان هم که میگویم فشارم میافتد و احساس میکنم حالا که این حق را فهمیدم دیگر میتوانم به عنوان سمبل آگاهی بر حقوق زنان وسط میدانی مجسمه شوم. حال عجیبی بر من مستولی شده و فکرش را هم نمیکردم اینقدر در انتخابهایمان دستمان باز است. هرچند دیگر حس میکنم گنجایش بیشتر از این را ندارم. بابا هم میگوید کم مانده بگویند دخترها هم حق انتخاب دارند که تنها زندگی کنند. سرم را بالا می آورم و میگویم «نکنه اونم حق دارن و من نمیدونم؟!» به بشقابم نگاه میکند و میگوید:«لوبیاهاتو بخور حالا تا سی سالگی!»
مونا زارع| روزنامه #بی_قانون
ماجرا این است که من تازه با حقوقم آشنا شدهام و در بازه زمانی هجده تا بیست و شش سالگیِ نکبت بارم فکر میکردم حقوقم بعد از هجده سالگی یعنی آزادی عمل در جدا کردن لوبیاهای قورمه سبزی. هرچند هنوز هم همین را ندارم و لوبیاها را قورت میدهم اما امیدم به روزی بود که به عنوان یک دختر قوی آنقدر مستقل بشوم که هلشان بدهم گوشه بشقابم و یا وقتی زیر دندانم میآیند با اقتدار تفشان کنم بیرون. بیست سالم که شد فهمیدم حقوقم گستردهتر از اینهاست. تا آنموقع عینک دودی نخریده بودم چون بابا خوشش نمیآمد و میگفت همهتان این آشغال را میخرید که تهش بگذارید روی سرتان نه جلوی چشمتان. همه دخترهایش داشتند آب مروارید میگرفتند و فکر میکردند زینت دختر است که من وقتی فهمیدم یک آدم بیست ساله خودش میتواند به تنهایی انتخاب کند عینک دودی بزند یا نه، بلند شدم یک ربع به افتخار خودم دست زدم. معرکه بود! حتی بعضیها که دیگر یاغی بودند میگفتند خودت حق داری انتخاب کنی روی سرت باشد یا جلوی چشمت و تصور اینکه عینک گربهای بزنم و موهایم را شاخ سوسکی ژل دار بیندازم توی صورتم آنقدر دیوانهام میکرد که عینکم را جلوی دخترهای بی عینک در میآوردم و میگفتم «این حق توعه بدبخت! بزن تا قبل مرگت» هرچند بعدش فهمیدم همه تقریبا میدانستند جز من و بابا و اجدادم که عینک دودی ندیده بودند. اما بیست و دو سالگیام را مرکز تحولم میدانستم چون اتفاق عجیبتری افتاد. توی حیاط دانشگاه نشسته بودیم و سعی میکردیم با لیوان چایی خودمان را گرم کنیم که یکی از دخترها با مانتوی زرد گل درشتش آمد توی حیاط. عینک دودیهایمان را از انعکاس لباسش هل دادیم جلوی چشممان و آمد کنارمان نشست. نی نوشابه توی دستش را کرد توی دهانش و هورتی کشید و گفت:« میدونید من بعد از غروب میرم خونه؟» چای توی دهانم ریخت بیرون و گفتم:«دروغ میگی! مگه پسری؟» بقیه نوشابهاش را خورد و پشت چشمش را نازک کرد و گفت:«میدونید ما هم مثل پسرا خودمون میتونیم ساعت برگشتنمون به خونه رو تعیین کنیم؟» لیوان چایی را پرت کردم توی صورتش و گفتم«زر نزن! اینارو خودت ساختی میخوای مارو پیش خانواده هامون خراب کنی» ابروهایش را بالا انداخت و گفت:«حقیقت اینه نکبتا! ما با داداشامون فرقی نداریم» از جایش بلند شد و در حالیکه مانتوی زردش توی هوا باد میخورد از ما دور شد و من سعی کردم با لطافت و طمأنینه خاص دخترانهام کف کنار دهانم را پاک کنم و آب گلویم را قورت بدهم. حس میکردم زیاده روی است اما همین هم حق من بود. شب موقع شام خودم را آماده کردم که بقیه را هم با حقم آشنا کنم. همه یک چشمشان به تلویزیون بود و چشم دیگرشان به گوشت مانده ته خورشت که صدایم را صاف کردم و گفتم:«میدونید من حقمه هر ساعتی دوست داشتم بیام خونه؟» همهشان ساکت شدند و چند لحظهای به من خیره ماندند. غذا توی گلویم داشت خشک میشد که بابا گفت:«اون ماست خیارو بده اینور!» دوباره شروع کردند به غذا خوردن و پشت بندش دوغهایشان را دادند پایین. دوباره گفتم: «فهمیدید چی گفتم؟» مامان لب هایش را گاز گرفت و ابروهایش را انداخت بالا و بابا به سرش را گرفت نزدیک گوش مامان و با لقمه توی دهانش گفت:«این شبکه قفلیا رو باز کرده؟» مامان سری تکان داد و اشاره کرد خفه شوم. اما توی بیست و شش سالگی با چیزی که شنیدم پنج روزی هست روبروی یک دیوار نشستهام و سعی میکنم خودم را کنترل کنم. پنج روز پیش بود که فهمیدم حق دارم خودم سفر کنم و دخترها هم به راحتی و مثل پسرها تنها سفر میروند. همین الان هم که میگویم فشارم میافتد و احساس میکنم حالا که این حق را فهمیدم دیگر میتوانم به عنوان سمبل آگاهی بر حقوق زنان وسط میدانی مجسمه شوم. حال عجیبی بر من مستولی شده و فکرش را هم نمیکردم اینقدر در انتخابهایمان دستمان باز است. هرچند دیگر حس میکنم گنجایش بیشتر از این را ندارم. بابا هم میگوید کم مانده بگویند دخترها هم حق انتخاب دارند که تنها زندگی کنند. سرم را بالا می آورم و میگویم «نکنه اونم حق دارن و من نمیدونم؟!» به بشقابم نگاه میکند و میگوید:«لوبیاهاتو بخور حالا تا سی سالگی!»
« بساط گذران قافله عمر »
مونا زارع | روزنامه #بی_قانون
راستش را بخواهید همیشه دوست داشتم آنقدر درگیر گرفتاریهایم باشم که روز تولدم را یادم برود و یک مشت آدم وسط بدبختیها و مشغله فکریام با این بادکنکهای معلق توی هوا بریزند سرم و من جا بخورم که ای وای تولدم! اما متاسفانه از یک هفته قبل به شکل عجیبی حواسم کاملا به خودم و روز تولدم جمع میشود و توی مغزم یک نیروی ننر و زندگی لوس کنی مدام میگوید فقط سه روز مانده، دو روز مانده، یک روز و..! همین میشود که نه تنها گندش پیش خودم در میآید بلکه هیچ کسی نمیتواند سورپرایزم کند چون با این وضعیت میتوانم دست هرکسی را بخوانم. هرچند دیگر گند سورپرایز درآمده و هر روز شاهد همین فیلم هستیم که یک نفر حواسش نیست میآید توی یک کافه و چند نفر دیگر برایش دست میزنند و آن بنده خدای متولد شده هم مجبور است طوری لبخند بزند که یعنی نفهمیده یا در صورتی که واقعا هم نفهمیده باشد دارد توی ذهنش به خودش فحش میدهد چرا دقیقا امروز اینقدر مزخرف و کثیف لباس پوشیده و اینها هم وقت گیر آوردهاند. نمیگویم من سورپرایز نشدهام اما یک بیماری روانی گریبانگیرم است که اگر بو ببرم میخواهند سورپرایزم کنند، برنامهشان را بهم بریزم تا بروند هوشمندانهتر فکر کنند. دست خودم نیست اما بیشتر موارد را میفهمم. مثلا همین الان فهمیدم امشب قرار است من را ببرند رستوران و خب دو راه پیش رویم است. یا با یک لبخند الکی نشان بدهم من حواسم نیست و تا آخر شب سکانس غافلگیریام را تمرین کنم، یا اینکه با توجه به ذهن مریضم، خودم را بزنم به دل درد تا نرویم رستوران و ببینم حالا چطور میخواهند مدیریتش کنند که سلیقه من به دومی نزدیکتر است. بچه هم که بودم موقعیتها نسبتا همین بود. آن زمانها سورپرایز معنی نداشت و نهایتا کاری که میکردند این بود که از یک هفته قبل کادوهایت را توی کمد رختخوابها قایم کنند و تو هم هر روز مجبور باشی نصفه شب آن همه رختخواب را بروی بالا و با نوک ناخن و تف آنقدر با چسب کادو ور بروی تا بدون اینکه کاغذ را پاره کند باز شود و از لایش ببینی برایت چه چیزی خریدهاند. همین شد که یک بار صدایم در آمد که برایم تولد شلوغ بگیرید. هرچند صدایم کمی دیر آمد و ساعت ۹ شب، داشتند شمعها را فرو میکردند توی کیک اما اثر کرد. همان موقع مامان زنگ زد به همسایهها و برای پنج دقیقه بعدش دعوتشان کرد خانهمان. زنهای همسایه هم در حالی که هنوز خورشت شامشان گوشه دهانشان مانده بود، با قیافههای پف کرده و موهای ژولیده، دامنهای لمهشان را پوشیدند و کلیپسهايشان را هم به منتهیالیه مغزشان چسباندند و با بچههای نیمه خوابشان آمدند تولد من! نصفشان سرویس بشقاب پلو خوری ملامین و گلدان بلوری کادو دادند و نصف دیگرشان هم یکی از کتاب داستانهای بچههایشان را که تا نخورده بود کادو کرده بودند و آورده بودند. اوضاع کمی اسف بار بود اما از همان بچگی هم روحم فقیر بود و چنین مراسمی را اوج حکومتم در محله و پیش رفقایم میدیدم. آن موقعها عجله بیشتری داشتم برای اینکه زود به زود سنم برود بالا چون الگوی بزرگسالیام لعیا زنگنه توی سریال در پناه تو بود. چارت برنامهریزی زندگیام اینطور بود که 20 ساله که شدم دیگر قطعا چشمهایم سبز شده و آنقدر به اوج رسیدهام که بدون شک رامین پرچمیها و حسن جوهرچیها و چه بسا پارساپیروزفرها منتظرم هستند تا عنایتی بهشان کنم. اما نه تنها در 20 سالگی این اتفاق نیفتاد بلکه در ۲۷ سالگی در عین ناباوری چشمهای من هنوز قهوهای است و خب خیلی طبیعی است که رامین پرچمیها هم معطل چشم سبزم ماندهاند و عمرشان دارد در راه تغییراتم تباه میشود. امروز هم تولدم را در وضعیتی برگزار میکنم که نشستهام برای شما داستان بنویسم و توی مغزم یک نفر دارد تاکید میکند ببین چه وضعیتی داری که روز تولدت هنوز صبحانهات را نخوردهای، داری متن روزنامه مینویسی تا به کلاست برسی، چهار نفر هم برایت پیغام گذاشتهاند تولدت چندم بود و دو نفر هم گفتهاند سنت ماشاا... بالا رفته و خداروشکر کن به قیافهات نمیآید و پدرت هم یک ماه جلوتر هدیهات را داده چون فکر میکرده تولدت ۲۵ آذر است و صدای مادرت هم کاملا شنیدهای که قرار است شب چطور سورپرایزت کند و چشمهایت هم که هنوز قهوهای است با این سن!
مونا زارع | روزنامه #بی_قانون
راستش را بخواهید همیشه دوست داشتم آنقدر درگیر گرفتاریهایم باشم که روز تولدم را یادم برود و یک مشت آدم وسط بدبختیها و مشغله فکریام با این بادکنکهای معلق توی هوا بریزند سرم و من جا بخورم که ای وای تولدم! اما متاسفانه از یک هفته قبل به شکل عجیبی حواسم کاملا به خودم و روز تولدم جمع میشود و توی مغزم یک نیروی ننر و زندگی لوس کنی مدام میگوید فقط سه روز مانده، دو روز مانده، یک روز و..! همین میشود که نه تنها گندش پیش خودم در میآید بلکه هیچ کسی نمیتواند سورپرایزم کند چون با این وضعیت میتوانم دست هرکسی را بخوانم. هرچند دیگر گند سورپرایز درآمده و هر روز شاهد همین فیلم هستیم که یک نفر حواسش نیست میآید توی یک کافه و چند نفر دیگر برایش دست میزنند و آن بنده خدای متولد شده هم مجبور است طوری لبخند بزند که یعنی نفهمیده یا در صورتی که واقعا هم نفهمیده باشد دارد توی ذهنش به خودش فحش میدهد چرا دقیقا امروز اینقدر مزخرف و کثیف لباس پوشیده و اینها هم وقت گیر آوردهاند. نمیگویم من سورپرایز نشدهام اما یک بیماری روانی گریبانگیرم است که اگر بو ببرم میخواهند سورپرایزم کنند، برنامهشان را بهم بریزم تا بروند هوشمندانهتر فکر کنند. دست خودم نیست اما بیشتر موارد را میفهمم. مثلا همین الان فهمیدم امشب قرار است من را ببرند رستوران و خب دو راه پیش رویم است. یا با یک لبخند الکی نشان بدهم من حواسم نیست و تا آخر شب سکانس غافلگیریام را تمرین کنم، یا اینکه با توجه به ذهن مریضم، خودم را بزنم به دل درد تا نرویم رستوران و ببینم حالا چطور میخواهند مدیریتش کنند که سلیقه من به دومی نزدیکتر است. بچه هم که بودم موقعیتها نسبتا همین بود. آن زمانها سورپرایز معنی نداشت و نهایتا کاری که میکردند این بود که از یک هفته قبل کادوهایت را توی کمد رختخوابها قایم کنند و تو هم هر روز مجبور باشی نصفه شب آن همه رختخواب را بروی بالا و با نوک ناخن و تف آنقدر با چسب کادو ور بروی تا بدون اینکه کاغذ را پاره کند باز شود و از لایش ببینی برایت چه چیزی خریدهاند. همین شد که یک بار صدایم در آمد که برایم تولد شلوغ بگیرید. هرچند صدایم کمی دیر آمد و ساعت ۹ شب، داشتند شمعها را فرو میکردند توی کیک اما اثر کرد. همان موقع مامان زنگ زد به همسایهها و برای پنج دقیقه بعدش دعوتشان کرد خانهمان. زنهای همسایه هم در حالی که هنوز خورشت شامشان گوشه دهانشان مانده بود، با قیافههای پف کرده و موهای ژولیده، دامنهای لمهشان را پوشیدند و کلیپسهايشان را هم به منتهیالیه مغزشان چسباندند و با بچههای نیمه خوابشان آمدند تولد من! نصفشان سرویس بشقاب پلو خوری ملامین و گلدان بلوری کادو دادند و نصف دیگرشان هم یکی از کتاب داستانهای بچههایشان را که تا نخورده بود کادو کرده بودند و آورده بودند. اوضاع کمی اسف بار بود اما از همان بچگی هم روحم فقیر بود و چنین مراسمی را اوج حکومتم در محله و پیش رفقایم میدیدم. آن موقعها عجله بیشتری داشتم برای اینکه زود به زود سنم برود بالا چون الگوی بزرگسالیام لعیا زنگنه توی سریال در پناه تو بود. چارت برنامهریزی زندگیام اینطور بود که 20 ساله که شدم دیگر قطعا چشمهایم سبز شده و آنقدر به اوج رسیدهام که بدون شک رامین پرچمیها و حسن جوهرچیها و چه بسا پارساپیروزفرها منتظرم هستند تا عنایتی بهشان کنم. اما نه تنها در 20 سالگی این اتفاق نیفتاد بلکه در ۲۷ سالگی در عین ناباوری چشمهای من هنوز قهوهای است و خب خیلی طبیعی است که رامین پرچمیها هم معطل چشم سبزم ماندهاند و عمرشان دارد در راه تغییراتم تباه میشود. امروز هم تولدم را در وضعیتی برگزار میکنم که نشستهام برای شما داستان بنویسم و توی مغزم یک نفر دارد تاکید میکند ببین چه وضعیتی داری که روز تولدت هنوز صبحانهات را نخوردهای، داری متن روزنامه مینویسی تا به کلاست برسی، چهار نفر هم برایت پیغام گذاشتهاند تولدت چندم بود و دو نفر هم گفتهاند سنت ماشاا... بالا رفته و خداروشکر کن به قیافهات نمیآید و پدرت هم یک ماه جلوتر هدیهات را داده چون فکر میکرده تولدت ۲۵ آذر است و صدای مادرت هم کاملا شنیدهای که قرار است شب چطور سورپرایزت کند و چشمهایت هم که هنوز قهوهای است با این سن!
«معشوق به خورشت آغشته من»
مونا زارع | #بی_قانون
واقعیتش نخوردن برنج بسیار غم انگیزتر از تحمل چاقی است و هربار که دانههای قدکشیده زعفرانی برنج را نگاه میکنم، به این فکر میکنم زندگی آنقدر کوتاه هست که ارزش ندارد تویش برنج هم نخوریم و آن خورشت آبکی را بذاریم لای نان که نصفش از توی درزهای نان هم پس بدهد بیرون و گند و کثافت برمان دارد که چه شود؟! لاغر باشیم! میخواهم نباشیم. من شخصا حدس میزنم همه توی رو دربايستی همدیگر لاغریم و آنهایی هم که چاقند آدمهای آزادهای هستند که اتمسفر تاثیری رویشان نذاشته. همه مشکلات من هم از یک ميهمانی شروع شد. درست وقتیکه گفتند شام آماده است و من شبیه گرازی که دو سال فقط هویج گیرش آمده افتادم به جان میز غذا و دیس برنج تا قبل از اینکه تمام شوند، به سهمم برسم اما وقتی سرم را بالا آوردم و برنجها را از روی صورتم پاک کردم دیدم همهشان گوشه بشقابشان مقداری سالاد و دو تا زیتون و یک مشت گوجه گیلاسی ریختهاند و سعی میکنند با روغن زیتون کاری کنند از گلویشان پایین برود. همانجا بود که صدای یک نفر پیچید که «عزیزم برنج میخوری که چاقی دیگه!» بشقابم را پشتم گرفتم و گفتم «ریزش مو دارم آخه». قدیمترها هرکسی دلش میخواست برنج بخورد همین را میگفت اما این روزها نامردها راههایش هم از خودشان ساختهاند که بتوانی هم برنج نخوری هم کچل نشوی. بیانيه انجمن خوش هیکلان میگفت برنج را آب کش کن و با آب نشاستهاش کلهات را بشور و برنج را هم نخور! یعنی تا این حد از مرز کج سلیقگی گذشتهایم که نمیدانیم داشتن شکم مسخرهتر است یا اینکه آبکش برنج را روی سرت خالی کنی. از همان شب بود که من را هم عضو گروه تلگرامی گل اندامین بیبرنج کردند و برنامه شروع شد. صبحها خاله آتوسا یک پیغام الهام بخش میگذاشت که اگر روح زیبایی نداری حداقل هیکل زیبایی داشته باش! و خوشبختانه همهشان هم با این فحش کادو پیچ شده روحیه میگرفتند و استیکر نستعلیق عالی بود دوست گرامی میفرستادند. ظهرها اجازه داشتیم يك قاشق برنج بخوریم و من همان یک قاشق هم میگذاشتم گوشه دهانم بماند تا شب خیس بخورد و طعم و ویتامینش آرام آرام وارد بدنم شود چون درد فراق یکهویی آدم را بیچاره میکند. شبها هم برنامه این بود که خاله آتوسا از خودش فیلم بگذارد که چگونه در شکم خودتان خلأ ایجاد کنید و تا زمانی هم که سرش توی فیلم ورم میکرد و کبود میشد، ما داشتیم لوبیاها و بروکلیهای پختهمان را میخوردیم و شک ندارم بروکلی هم از آن چیزهایی است که قاچاقی خودش را جای سبزیجات جا زده. چون نهایت ظرفیت همچین چیزی این است که کف پایت را با آن بسابی از بس که سفت و چغر است. بعد از دو ماه سه سایز کم کرده بودم و جزو گلاندامها حساب میشدم اما جلسههای مشاورهام شروع شده بود. دچار خلأ عاطفی شده بودم و فلسفه و کلیت زندگی گریهام میانداخت. خودم هم نمیدانستم از چه روی این اتفاق افتاده بود اما بعد از 10 جلسه دو ساعته که یک بند حرف میزدم و مشاور با ذکاوتم در نهایت میگفت برو به چیزهای مثبت فکر کن، یک روز واقعا مغزش تکانی خورد و سرش را آورد جلو و در گوشم گفت بروم سراغ گونی برنجها. سعی کردم خودم را کنترل کنم و گفتم:«اگه انجمن بفهمن چی؟» چشمکی زد و گفت: «هیچکی نمیفهمه! مشاور رازدارته». راستش را بخواهید دو ماهی بود که یک طرف دهانم را مسواک نزده بودم چون آخرین باری که برنج خورده بودم، نصفش لای دندانم گیر کرده بود و با همان لحظات خوشی را میگذراندم. اما از وقتی مشاورم گفت دلیل افسردگیات رژیم است احساس میکردم یارم برگشته. همان شب رفتم سراغ گونی برنج و گفتم:«بیداری؟» در کمال ناباوری در گونی باز شد و گفت: «کجا بودی این همه وقت پس؟» اشک گوشه چشمم جمع شد و گفتم:«من سعی کردم بدون تو زندگی کنم اما نشد». برنج هم همانجا منقلب شد و خودش درجا دم کشید. راستش را بخواهید مشاورم تشخیص داده به خاطر درد فراقی که کشیدم جدیدا آنقدر از برنج خوردن لذت میبرم که برایم خاصیت توهمزایی پیدا کرده است و اجازه دارم بعضی روزها فقط بو بکشم. میخواهم همین را عرض کنم که رژیم با آدم این کار را میکند که همه ما رژیم گرفتهها بعد از تمام شدنش دوبرابر میشویم و براي همين است كه از هرچه لاغر و متد لاغری و دمنوش لاغری بیزاریم. چون با وجود اینکه چاقها مهربانترند اما حکومت دست لاغرهای اطواری است.
مونا زارع | #بی_قانون
واقعیتش نخوردن برنج بسیار غم انگیزتر از تحمل چاقی است و هربار که دانههای قدکشیده زعفرانی برنج را نگاه میکنم، به این فکر میکنم زندگی آنقدر کوتاه هست که ارزش ندارد تویش برنج هم نخوریم و آن خورشت آبکی را بذاریم لای نان که نصفش از توی درزهای نان هم پس بدهد بیرون و گند و کثافت برمان دارد که چه شود؟! لاغر باشیم! میخواهم نباشیم. من شخصا حدس میزنم همه توی رو دربايستی همدیگر لاغریم و آنهایی هم که چاقند آدمهای آزادهای هستند که اتمسفر تاثیری رویشان نذاشته. همه مشکلات من هم از یک ميهمانی شروع شد. درست وقتیکه گفتند شام آماده است و من شبیه گرازی که دو سال فقط هویج گیرش آمده افتادم به جان میز غذا و دیس برنج تا قبل از اینکه تمام شوند، به سهمم برسم اما وقتی سرم را بالا آوردم و برنجها را از روی صورتم پاک کردم دیدم همهشان گوشه بشقابشان مقداری سالاد و دو تا زیتون و یک مشت گوجه گیلاسی ریختهاند و سعی میکنند با روغن زیتون کاری کنند از گلویشان پایین برود. همانجا بود که صدای یک نفر پیچید که «عزیزم برنج میخوری که چاقی دیگه!» بشقابم را پشتم گرفتم و گفتم «ریزش مو دارم آخه». قدیمترها هرکسی دلش میخواست برنج بخورد همین را میگفت اما این روزها نامردها راههایش هم از خودشان ساختهاند که بتوانی هم برنج نخوری هم کچل نشوی. بیانيه انجمن خوش هیکلان میگفت برنج را آب کش کن و با آب نشاستهاش کلهات را بشور و برنج را هم نخور! یعنی تا این حد از مرز کج سلیقگی گذشتهایم که نمیدانیم داشتن شکم مسخرهتر است یا اینکه آبکش برنج را روی سرت خالی کنی. از همان شب بود که من را هم عضو گروه تلگرامی گل اندامین بیبرنج کردند و برنامه شروع شد. صبحها خاله آتوسا یک پیغام الهام بخش میگذاشت که اگر روح زیبایی نداری حداقل هیکل زیبایی داشته باش! و خوشبختانه همهشان هم با این فحش کادو پیچ شده روحیه میگرفتند و استیکر نستعلیق عالی بود دوست گرامی میفرستادند. ظهرها اجازه داشتیم يك قاشق برنج بخوریم و من همان یک قاشق هم میگذاشتم گوشه دهانم بماند تا شب خیس بخورد و طعم و ویتامینش آرام آرام وارد بدنم شود چون درد فراق یکهویی آدم را بیچاره میکند. شبها هم برنامه این بود که خاله آتوسا از خودش فیلم بگذارد که چگونه در شکم خودتان خلأ ایجاد کنید و تا زمانی هم که سرش توی فیلم ورم میکرد و کبود میشد، ما داشتیم لوبیاها و بروکلیهای پختهمان را میخوردیم و شک ندارم بروکلی هم از آن چیزهایی است که قاچاقی خودش را جای سبزیجات جا زده. چون نهایت ظرفیت همچین چیزی این است که کف پایت را با آن بسابی از بس که سفت و چغر است. بعد از دو ماه سه سایز کم کرده بودم و جزو گلاندامها حساب میشدم اما جلسههای مشاورهام شروع شده بود. دچار خلأ عاطفی شده بودم و فلسفه و کلیت زندگی گریهام میانداخت. خودم هم نمیدانستم از چه روی این اتفاق افتاده بود اما بعد از 10 جلسه دو ساعته که یک بند حرف میزدم و مشاور با ذکاوتم در نهایت میگفت برو به چیزهای مثبت فکر کن، یک روز واقعا مغزش تکانی خورد و سرش را آورد جلو و در گوشم گفت بروم سراغ گونی برنجها. سعی کردم خودم را کنترل کنم و گفتم:«اگه انجمن بفهمن چی؟» چشمکی زد و گفت: «هیچکی نمیفهمه! مشاور رازدارته». راستش را بخواهید دو ماهی بود که یک طرف دهانم را مسواک نزده بودم چون آخرین باری که برنج خورده بودم، نصفش لای دندانم گیر کرده بود و با همان لحظات خوشی را میگذراندم. اما از وقتی مشاورم گفت دلیل افسردگیات رژیم است احساس میکردم یارم برگشته. همان شب رفتم سراغ گونی برنج و گفتم:«بیداری؟» در کمال ناباوری در گونی باز شد و گفت: «کجا بودی این همه وقت پس؟» اشک گوشه چشمم جمع شد و گفتم:«من سعی کردم بدون تو زندگی کنم اما نشد». برنج هم همانجا منقلب شد و خودش درجا دم کشید. راستش را بخواهید مشاورم تشخیص داده به خاطر درد فراقی که کشیدم جدیدا آنقدر از برنج خوردن لذت میبرم که برایم خاصیت توهمزایی پیدا کرده است و اجازه دارم بعضی روزها فقط بو بکشم. میخواهم همین را عرض کنم که رژیم با آدم این کار را میکند که همه ما رژیم گرفتهها بعد از تمام شدنش دوبرابر میشویم و براي همين است كه از هرچه لاغر و متد لاغری و دمنوش لاغری بیزاریم. چون با وجود اینکه چاقها مهربانترند اما حکومت دست لاغرهای اطواری است.
«آناتومی رگِ غیرت»
مونا زارع | روزنامه #بی_قانون
من از اولش هم مرد غیرتی دوست داشتم. با وجود اینکه سعی میکردم در طول زندگیام توی مدرنیته غلت بزنم و پزهای روشنفکریام را بکنم توی چشم همه اما در اعماق وجودم یک شوهر غیرتی میخواستم. کاوه هم از این قاعده مستثنا نبود و رگ غیرتش توی یک خانواده اصیل و قدیمی ضخیم شده بود و به قول خودش 10 واحد ناموسپرستی پیش پدرش پاس کرده. اما چند وقتی که از آشناییمان گذشت، فهمیدم مفهوم غیرت برای من تا به امروز بد جا افتاده. من فکر میکردم غیرت همانی است که وقتی توی سرما میلرزی شوهرت کتش را در میآورد و میاندازد روی شانههایت تا سرمانخوری. اما اولین باری که با کاوه رفتیم توی برف قدم بزنیم، فقط گفت یکجوری بلرز که کسی نبیند و خوش ندارد کسی لرزش ناموسش را ببیند. همین شد که لرزشم را ریختم توی خودم و دو هفتهای مریض شدم. باز مریض هم که میشوی خوبیاش این است که همه با تو مهربان میشوند و نازت خریدار پیدا میکند. اصلا آدمها توی رابطه گاهی مخصوصا مریض میشوند که ببیند آن یکی از کدام قسمت زندگیاش مایه میگذارد تا حال این یکی بهتر شود. کاوه هم حقیقتا اعصابش ریخت بهم که مریض شدهام و قرار شد بیاید دنبالم تا برویم دکتر. سعی میکردم توی درمانگاه یکجوری خودم را بیندازم روی بازویش تا خاری باشیم توی چشم همه آنهایی که یا تنها آمدهاند دکتر یا شوهرشان روی صندلیهای انتظار خوابش برده. از حجم غیرت کاوه سرم را بالا گرفته بودم و دکتر داشت ویزیتم میکرد که کوبید زیر چانه دکتر و داد زد: «ضربان قلبش به چه دردت میخوره بیناموس؟! این سرما خورده». سعی کردم کاوه را نگه دارم تا دکتر از ترس هیبت کاوه روی دستمان نماند که دکتر چوب بستنی را در آورد و گفت «آرام باش وحشی! گلوش رو ببینم حداقل». کاوه هم چوب بستنی را از دستش کشید و فرو کرد توی حلق من و گفت:«خودم میبینم واست تعریف میکنم!». هرچند انداختنمان از درمانگاه بیرون اما تا خانه غبغبش را باد کرده بود و زیر لب میگفت:«مگه من مردم تو بری دکتر». جملهاش خیلی قشنگ بود و آدم دلش میخواهد برای همچین عشقی بمیرد که همین اتفاق هم تقریبا افتاد. چرک گلویم تا ریههایم رسید و لوزههایم تا بناگوشم ورم کردند و از کار افتادند. صدایم یکجور عجیبی گرفته بود و کاوه میگفت همیشه عاشق زنهایی بوده که صدایشان خط و خش داشته. روبهرویم نشسته بود و قربان گلوی ورم کردهام میرفت و میگفت:«یه جمله بگو!» از ته معدهام زور زدم تا صدایم بیرون بیاید و گفتم:«من دارم خفه میشم عشقم!». چند لحظهای خیرهام ماند و لبخندش روی صورتش ماسید. گوشه چشمش خیس شد و بغضش را خورد و گوشی تلفنم را از دستم قاپید و گفت: «صدات خیلی خاص شده لعنتی! اینجوری نمیشه من طاقت ندارم. از این به بعد تلفن حرف زدن و مستقیم حرف زدن با بقیه ممنوع!». سعی کردم صدایم را بدهم بیرون و چیزی بگویم که صدایی شبیه خِرخِر از گلویم در آمد و کاوه با سرش تایید کرد و گفت: «منم دوستت دارم!». یک ماهی گذشت و عفونت از گلویم رسید به مغزم و از فانرژیت شیفت کردیم به مِنَنژیت. کاوه اولین بار که این اسم را شنید، قیافهاش رفت توی هم. ساکت شده بود و به یک نقطه خیره میماند. احساس کردم به غیرتش برخورده که مغز عشقش عفونت کرده. در حالیکه داشت با نسخه پزشک لای دندانش را پاک میکرد، گفت: «مننژیت اسمش یجوری نیست؟» من که دیگر صدایم در نمیآمد که بگویم منظورش چیست اما خودش منظورش را رساند و ادامه داد:«به نظرم اسم مریضیت خیلی جلب توجه میکنه. خوشم نمیاد بیفتی توی دهنا». نسخهام را از دستش کشیدم و خرخری کردم تا متوجه اعتراضم شود و ادامه داد:«آره... پس تو هم موافقی. مننژیت لاکچریه، چشم چهارتا چشم چرون میفته دنبالت حالا انگار چه خبره!». قرار شد اسم بیماریام را جایی نگوییم و اگر کسی پرسید بگوییم کلهام آب آورده تا ملت از شنیدنش دل و رودهشان بهم بریزد و دور شوند. همیشه بعد از همه این حرفها چون مرد با غیرتی هم هست میگوید:«مگه کاوهات مرده؟» تا دلت آب شود برای همچین مرد عاشق نمونهای. اما این بار دلم آب نشد. دستم را دراز کردم و کوبیدم توی شکمش. و خب خوشبختانه به غرورش برخورد و گفت دختری که معلوم نیست توی گذشتهاش چه کاری کرده که مغزش آب آورده و دست بزن هم دارد لیاقت من را ندارد! راست میگفت. مرد غیرتی لیاقت میخواهد.
مونا زارع | روزنامه #بی_قانون
من از اولش هم مرد غیرتی دوست داشتم. با وجود اینکه سعی میکردم در طول زندگیام توی مدرنیته غلت بزنم و پزهای روشنفکریام را بکنم توی چشم همه اما در اعماق وجودم یک شوهر غیرتی میخواستم. کاوه هم از این قاعده مستثنا نبود و رگ غیرتش توی یک خانواده اصیل و قدیمی ضخیم شده بود و به قول خودش 10 واحد ناموسپرستی پیش پدرش پاس کرده. اما چند وقتی که از آشناییمان گذشت، فهمیدم مفهوم غیرت برای من تا به امروز بد جا افتاده. من فکر میکردم غیرت همانی است که وقتی توی سرما میلرزی شوهرت کتش را در میآورد و میاندازد روی شانههایت تا سرمانخوری. اما اولین باری که با کاوه رفتیم توی برف قدم بزنیم، فقط گفت یکجوری بلرز که کسی نبیند و خوش ندارد کسی لرزش ناموسش را ببیند. همین شد که لرزشم را ریختم توی خودم و دو هفتهای مریض شدم. باز مریض هم که میشوی خوبیاش این است که همه با تو مهربان میشوند و نازت خریدار پیدا میکند. اصلا آدمها توی رابطه گاهی مخصوصا مریض میشوند که ببیند آن یکی از کدام قسمت زندگیاش مایه میگذارد تا حال این یکی بهتر شود. کاوه هم حقیقتا اعصابش ریخت بهم که مریض شدهام و قرار شد بیاید دنبالم تا برویم دکتر. سعی میکردم توی درمانگاه یکجوری خودم را بیندازم روی بازویش تا خاری باشیم توی چشم همه آنهایی که یا تنها آمدهاند دکتر یا شوهرشان روی صندلیهای انتظار خوابش برده. از حجم غیرت کاوه سرم را بالا گرفته بودم و دکتر داشت ویزیتم میکرد که کوبید زیر چانه دکتر و داد زد: «ضربان قلبش به چه دردت میخوره بیناموس؟! این سرما خورده». سعی کردم کاوه را نگه دارم تا دکتر از ترس هیبت کاوه روی دستمان نماند که دکتر چوب بستنی را در آورد و گفت «آرام باش وحشی! گلوش رو ببینم حداقل». کاوه هم چوب بستنی را از دستش کشید و فرو کرد توی حلق من و گفت:«خودم میبینم واست تعریف میکنم!». هرچند انداختنمان از درمانگاه بیرون اما تا خانه غبغبش را باد کرده بود و زیر لب میگفت:«مگه من مردم تو بری دکتر». جملهاش خیلی قشنگ بود و آدم دلش میخواهد برای همچین عشقی بمیرد که همین اتفاق هم تقریبا افتاد. چرک گلویم تا ریههایم رسید و لوزههایم تا بناگوشم ورم کردند و از کار افتادند. صدایم یکجور عجیبی گرفته بود و کاوه میگفت همیشه عاشق زنهایی بوده که صدایشان خط و خش داشته. روبهرویم نشسته بود و قربان گلوی ورم کردهام میرفت و میگفت:«یه جمله بگو!» از ته معدهام زور زدم تا صدایم بیرون بیاید و گفتم:«من دارم خفه میشم عشقم!». چند لحظهای خیرهام ماند و لبخندش روی صورتش ماسید. گوشه چشمش خیس شد و بغضش را خورد و گوشی تلفنم را از دستم قاپید و گفت: «صدات خیلی خاص شده لعنتی! اینجوری نمیشه من طاقت ندارم. از این به بعد تلفن حرف زدن و مستقیم حرف زدن با بقیه ممنوع!». سعی کردم صدایم را بدهم بیرون و چیزی بگویم که صدایی شبیه خِرخِر از گلویم در آمد و کاوه با سرش تایید کرد و گفت: «منم دوستت دارم!». یک ماهی گذشت و عفونت از گلویم رسید به مغزم و از فانرژیت شیفت کردیم به مِنَنژیت. کاوه اولین بار که این اسم را شنید، قیافهاش رفت توی هم. ساکت شده بود و به یک نقطه خیره میماند. احساس کردم به غیرتش برخورده که مغز عشقش عفونت کرده. در حالیکه داشت با نسخه پزشک لای دندانش را پاک میکرد، گفت: «مننژیت اسمش یجوری نیست؟» من که دیگر صدایم در نمیآمد که بگویم منظورش چیست اما خودش منظورش را رساند و ادامه داد:«به نظرم اسم مریضیت خیلی جلب توجه میکنه. خوشم نمیاد بیفتی توی دهنا». نسخهام را از دستش کشیدم و خرخری کردم تا متوجه اعتراضم شود و ادامه داد:«آره... پس تو هم موافقی. مننژیت لاکچریه، چشم چهارتا چشم چرون میفته دنبالت حالا انگار چه خبره!». قرار شد اسم بیماریام را جایی نگوییم و اگر کسی پرسید بگوییم کلهام آب آورده تا ملت از شنیدنش دل و رودهشان بهم بریزد و دور شوند. همیشه بعد از همه این حرفها چون مرد با غیرتی هم هست میگوید:«مگه کاوهات مرده؟» تا دلت آب شود برای همچین مرد عاشق نمونهای. اما این بار دلم آب نشد. دستم را دراز کردم و کوبیدم توی شکمش. و خب خوشبختانه به غرورش برخورد و گفت دختری که معلوم نیست توی گذشتهاش چه کاری کرده که مغزش آب آورده و دست بزن هم دارد لیاقت من را ندارد! راست میگفت. مرد غیرتی لیاقت میخواهد.
«مثل من تو چی بالایی؟»
مونا زارع | #بی_قانون
قدیمترها آوردن اسم پارتی گرفتن هم خودش توی خانوادهمان جرم حساب میشد. از آن دسته کلماتی بود که جلوی پدرمان نباید از دهنمان در میرفت و مادرمان از شنیدنش لبش را گاز میگرفت. تصور خانوادگیمان از پارتی همان تصویری بود که یک مشت جوان قرص خورده توی رقص نور آبی و قرمز سرهایشان را با آهنگهایی با محتوای دوبس دوبس تا میتوانند تکانمیدهند و آب معدنی میخورند و آخرش نصفشان از اُوِردوز میمیرند و توی حیاط همان خانه که حتما توی لواسان است، چالشان میکنند. برای همین اسمش هم تن و بدنمان را میلرزاند اما چند سالی که گذشت یکبار خاله شهناز خبرمان کرد که پارتی گرفته است. سرمان سوت کشید و آب بدنمان از تعجب تبخیر شد. این چیزها توی فک و فامیلمان بیسابقه است. نهایت تفریح خلاف این خاندان تا به این روز چرخاندن زغال قلیون پشت حیاط خانه پدربزرگمان بود که آن هم اجازه نداشتیم توی قلیون استفادهاش کنیم و تهش میتوانستیم بیندازیم توی استخر که صدای فیس بدهد حال کنیم. اما وقتی خاله شهناز برای آخر هفته دعوتمان کرد پارتی و گفت لباستان سفید و مشکی باشد احساس کردیم افقهای روشنی در برابر زندگیمان باز شده. هرچند بابا که اسم پارتی را شنید لقمه غذایش توی دهانش ماسید، کمی رنگش پرید و ما چشم به دهانش دوختهبودیم تا اجازهاش را صادر کند. سکوت عجیبی کرده بود و میشد حدس زد میخواهد به بهانهای دبه کند تا چشممان به یک پارتی واقعی نخورد. لقمهاش را قورتداد و انگشتش را فرو کرد لای آخرین دندانش و گفت: «فقط من قرص مرص نمیخورما! از الان گفتهباشم من اهل اکستازی نیستم» و خب آنطور که بابا تا روز پارتی دنبال کتی بود که یک یقهاش مشکی و یکی دیگرش سفید باشد هیچکداممان پیگیر نبودیم. من بیشتر تمرکزم را گذاشتهبودم روی بالانس تکان دادن سرم و اینکه چطور توی رقص نور آبی آب معدنی را بریزم روی مغز سرم تا فاز بیشتری بگیریم و بابا زیر شلوارش مایو هم پوشیده بود چون میگفت توی عکسها دیده بعضی از این پارتیها تهش میکشد به استخر. هرچه فکر میکنم نمیفهمم چطور این همه مدت این حجم از عقده را توی خودمان ریختیم و با صبوری قورتش دادهایم. جلوی در خانه خاله شهناز که رسیدیم نفس عمیقی کشیدیم و قبل از پیاده شدن قرارهای خانوادگیمان را یک دور مرور کردیم. قرار بر این بود که قرص ممنوع، بخش استخری فقط تا پاچه، بالا رفتن با هر نوع چیزی بالا برندهای ممنوع، خوردن مایعات و جامدات مشکوک ممنوع، تکان دادن سر در حد عرف بلامانع است و در نهایت میتوانیم با فاز پارتی بالا برویم اما باید با آگاهی خودمان و رضایت والدینمان باشد. طبیعتا هیچکس اینطور پارتی نمیرود اما همین هم برای ما شروع خوبی بود. زنگ خانه خاله شهناز را زدیم اما هرچه دید میانداختیم از پنجره خانهاش انعکاس رقص نور و سایه حرکات موزونشان معلوم نبود. بابا میگفت به خاطر این است که پشت شیشههایشان پتو میزنند تا عایق صدا شود و صدای دی جی بیرون نیاید. در خانه باز شد و قلنج کمرم را شکاندم. صدای دی جی تو راهروها هم نمیآمد. جلوی در خانه یک مشت کفش ریخته بودند و گفتم: «مگه پارتی رو با کفش نمیرن؟» خاله شهناز در واحدشان را باز کرد بوی باقالی پلو زد توی دماغمان. پیراهن نخی گشادش که تا مچ پایش آمده بود و رویش گلهای سفید و مشکی داشت بیشتر شبیه لباس زنی بود که بعد از ظهر روز سخت زایمانش پوشیده تا برگزار کننده یک پارتی. از دیدنمان ذوق کرد و کفشهایمان را در آوردیم و رفتیم توی خانه. تلویزیون داشت اخبار نشان میداد و فک و فامیلمان با لباسهای رسمی سفید مشکیشان دور سفره روی زمین نشسته بودند و باقالی پلو و سبزی خوردن میخوردند. همهشان مثل ما رودست خورده بودند و تا اسم پارتی را شنیده بودند با آمادگی بزرگترین پارتی تهران آمده بودند اینجا. تا وسطهای مهمانی نصف مردهای فامیل بهخاطر مایوهایی که زیر شلوارشان پوشیده بودند عرقسوز شده و توی خانه قدم میزنند و حتی یک نفرشان نتوانستهبود بر عقدههایش مسلط باشد که یادش بماند خانه شهناز اصلا استخر ندارد. اعصابها بهم ریختهبود اما بدتر هم شد وقتی خاله شهناز میخندید و میگفت یک مشت بیسواد هنوز نمیدانند پارتی یعنی مهمانی و تا اسم پارتی را میآورند مثل دنیا ندیدهها چشمشان دنبال دیجی و ماجراهای ناجور است و خدا را شکر کرد ما همچین خانوادهای نیستیم و حواسمان به خطوط قرمز خاندانمان هست. همه در سکوت میوههایشان را پوست کندند و بابا از دور به مامان اشاره کرد كه کِش مایو بیچارهاش کرده و زودتر برویم. با قیافههای ناکاممان برگشتیم خانه و پشت سرمان دایی زنگ خانه را زد. با زن و بچهاش وارد شد و باعصبانیت گفت «یه سینی بیار!» دوساعتی زدیم روی سینی و تکان دادیم و رفتیم بالا تا خالی شویم! خب حدود بالای ما هم در همین حد است مثل اینکه
مونا زارع | #بی_قانون
قدیمترها آوردن اسم پارتی گرفتن هم خودش توی خانوادهمان جرم حساب میشد. از آن دسته کلماتی بود که جلوی پدرمان نباید از دهنمان در میرفت و مادرمان از شنیدنش لبش را گاز میگرفت. تصور خانوادگیمان از پارتی همان تصویری بود که یک مشت جوان قرص خورده توی رقص نور آبی و قرمز سرهایشان را با آهنگهایی با محتوای دوبس دوبس تا میتوانند تکانمیدهند و آب معدنی میخورند و آخرش نصفشان از اُوِردوز میمیرند و توی حیاط همان خانه که حتما توی لواسان است، چالشان میکنند. برای همین اسمش هم تن و بدنمان را میلرزاند اما چند سالی که گذشت یکبار خاله شهناز خبرمان کرد که پارتی گرفته است. سرمان سوت کشید و آب بدنمان از تعجب تبخیر شد. این چیزها توی فک و فامیلمان بیسابقه است. نهایت تفریح خلاف این خاندان تا به این روز چرخاندن زغال قلیون پشت حیاط خانه پدربزرگمان بود که آن هم اجازه نداشتیم توی قلیون استفادهاش کنیم و تهش میتوانستیم بیندازیم توی استخر که صدای فیس بدهد حال کنیم. اما وقتی خاله شهناز برای آخر هفته دعوتمان کرد پارتی و گفت لباستان سفید و مشکی باشد احساس کردیم افقهای روشنی در برابر زندگیمان باز شده. هرچند بابا که اسم پارتی را شنید لقمه غذایش توی دهانش ماسید، کمی رنگش پرید و ما چشم به دهانش دوختهبودیم تا اجازهاش را صادر کند. سکوت عجیبی کرده بود و میشد حدس زد میخواهد به بهانهای دبه کند تا چشممان به یک پارتی واقعی نخورد. لقمهاش را قورتداد و انگشتش را فرو کرد لای آخرین دندانش و گفت: «فقط من قرص مرص نمیخورما! از الان گفتهباشم من اهل اکستازی نیستم» و خب آنطور که بابا تا روز پارتی دنبال کتی بود که یک یقهاش مشکی و یکی دیگرش سفید باشد هیچکداممان پیگیر نبودیم. من بیشتر تمرکزم را گذاشتهبودم روی بالانس تکان دادن سرم و اینکه چطور توی رقص نور آبی آب معدنی را بریزم روی مغز سرم تا فاز بیشتری بگیریم و بابا زیر شلوارش مایو هم پوشیده بود چون میگفت توی عکسها دیده بعضی از این پارتیها تهش میکشد به استخر. هرچه فکر میکنم نمیفهمم چطور این همه مدت این حجم از عقده را توی خودمان ریختیم و با صبوری قورتش دادهایم. جلوی در خانه خاله شهناز که رسیدیم نفس عمیقی کشیدیم و قبل از پیاده شدن قرارهای خانوادگیمان را یک دور مرور کردیم. قرار بر این بود که قرص ممنوع، بخش استخری فقط تا پاچه، بالا رفتن با هر نوع چیزی بالا برندهای ممنوع، خوردن مایعات و جامدات مشکوک ممنوع، تکان دادن سر در حد عرف بلامانع است و در نهایت میتوانیم با فاز پارتی بالا برویم اما باید با آگاهی خودمان و رضایت والدینمان باشد. طبیعتا هیچکس اینطور پارتی نمیرود اما همین هم برای ما شروع خوبی بود. زنگ خانه خاله شهناز را زدیم اما هرچه دید میانداختیم از پنجره خانهاش انعکاس رقص نور و سایه حرکات موزونشان معلوم نبود. بابا میگفت به خاطر این است که پشت شیشههایشان پتو میزنند تا عایق صدا شود و صدای دی جی بیرون نیاید. در خانه باز شد و قلنج کمرم را شکاندم. صدای دی جی تو راهروها هم نمیآمد. جلوی در خانه یک مشت کفش ریخته بودند و گفتم: «مگه پارتی رو با کفش نمیرن؟» خاله شهناز در واحدشان را باز کرد بوی باقالی پلو زد توی دماغمان. پیراهن نخی گشادش که تا مچ پایش آمده بود و رویش گلهای سفید و مشکی داشت بیشتر شبیه لباس زنی بود که بعد از ظهر روز سخت زایمانش پوشیده تا برگزار کننده یک پارتی. از دیدنمان ذوق کرد و کفشهایمان را در آوردیم و رفتیم توی خانه. تلویزیون داشت اخبار نشان میداد و فک و فامیلمان با لباسهای رسمی سفید مشکیشان دور سفره روی زمین نشسته بودند و باقالی پلو و سبزی خوردن میخوردند. همهشان مثل ما رودست خورده بودند و تا اسم پارتی را شنیده بودند با آمادگی بزرگترین پارتی تهران آمده بودند اینجا. تا وسطهای مهمانی نصف مردهای فامیل بهخاطر مایوهایی که زیر شلوارشان پوشیده بودند عرقسوز شده و توی خانه قدم میزنند و حتی یک نفرشان نتوانستهبود بر عقدههایش مسلط باشد که یادش بماند خانه شهناز اصلا استخر ندارد. اعصابها بهم ریختهبود اما بدتر هم شد وقتی خاله شهناز میخندید و میگفت یک مشت بیسواد هنوز نمیدانند پارتی یعنی مهمانی و تا اسم پارتی را میآورند مثل دنیا ندیدهها چشمشان دنبال دیجی و ماجراهای ناجور است و خدا را شکر کرد ما همچین خانوادهای نیستیم و حواسمان به خطوط قرمز خاندانمان هست. همه در سکوت میوههایشان را پوست کندند و بابا از دور به مامان اشاره کرد كه کِش مایو بیچارهاش کرده و زودتر برویم. با قیافههای ناکاممان برگشتیم خانه و پشت سرمان دایی زنگ خانه را زد. با زن و بچهاش وارد شد و باعصبانیت گفت «یه سینی بیار!» دوساعتی زدیم روی سینی و تکان دادیم و رفتیم بالا تا خالی شویم! خب حدود بالای ما هم در همین حد است مثل اینکه
«خوشگلا بیخود میکنن میرقصن»
مونا زارع| روزنامه #بی_قانون
توی چشمهایم نگاه کرد و گفت:«بگو من زیباترین آدمی هستم که تا امروز دیده شده!منم همینو گفتم باورم شد» آب دهانم را قورت دادم و گفتم:«همینجوری بگم؟!» با سرش تایید کرد و گفت:«آره دیگه.هر روز میری جلوی آینه اینو به خودت میگی» حقیقتا ضایع بود. کافی بود فقط یک بار برادرم مزدک من را توی این حالت ببیند که دارم قربان صدقه لب و لوچه خودم میروم. ما از این چیزها توی خانوادهمان نداریم. از اولش همهمان میدانستیم آدمهای به درد نخور و بدون جذابیتی هستیم و به قول مادرم همین که همه اعضای بدنمان را سرجایش داریم میتواند تنها ویژگی و امتیازمان باشد. هر چند برادرم مزدک همین را هم ندارد و دماغش آنقدر به دهانش نزدیک شده که با ترکیب همدیگر یک عضو جدید و نادر را در چهرهش ساخته اند. در واقع زشت ترین آدمی است که به طول عمرم دیدهام و من هم اگر ریا نباشد خواهر دو قلوی مزدک هستم. به خاطر همین است که اعتماد به نفس توی خانواده ما از ریشه بی معنی و بدون کاربرد است. نه تنها چیزی برای ارائه نداریم بلکه باید تا جایی که میتوانیم خودسانسوری هم داشته باشیم تا چهره بصری جامعه را بهم نریزیم. اما بعد از جلسه دوم مشاوره فهمیدم باید هر روز بروم جلوی آینه و به خودم بگویم من زیباترین دختری هستم که تا امروز دیده شده! این جمله فقط در صورتی صادق بود که من اولین زن خلق شده روی زمین بودم اما مشاورم طبق کلیشه های هر روزش از بین کرکرههای پنجره اتاقش بیرون را نگاه کرد و غافل از اینکه این حرکت برای کاراگاههاست نه مشاورها گفت:«کاری که بهت میگم بکن تا جلسه بعد» وقتی برگشتم خانه، طبق معمول بوی کاغذ سوخته از اتاقش می آمد. من و مزدک عادت داریم عکس خوشگلهای سینما و تبلیغات را میسوزانیم یا با روزنامههایشان شیشه پاک میکنیم و میگذاریم کف قفس پرندهمان و توی صفحههایشان هم فحش مینویسیم. به قول بابا اینطوری هم عقدهای نمیشویم، هم میفهمیم ظاهر زیبا فناپذیر است اما سیرت زیبا به هیچ وجه. که متاسفانه تا جایی که من از حرفهای مشاورم فهمیدم از قسمت دوم ماجرا که همان سیرت زیباست هم به ما چیزی نماسیده و چه بسا وضعیت در آن قسمتمان حادتر است. درِ اتاق مزدک را باز کردم و دیدم عکس مصطفی زمانی دارد توی دستش ته میگیرد. گفتم:«اینو کاریش نداشته باش بابا، تو همه فیلماش خدا زدتش» مزدک عکس را از پنجره بیرون انداخت و گفت:«باز رفتی عین این دختر پوست نازکا مشاوره؟» در اتاقش را بستم و داد زدم «چیه مگه؟!» سرش را از اتاقش بیرون آورد و گفت:«صد بار گفتم بهت اونجای جای بچه قرتیاست. میری عین کروکودیل میشینی وسطشون خودتو میبازی اصلا» من و مزدک تا چند سال اول زندگی مان فقط پدر و مادرمان را میدیدم و فکر میکردیم اوضاع طبیعی است. بعدش با آینه آشنا شدیم و خودمان را که دیدیم فقط مزدک به مامانم گفت احساس میکند همه اعضای بدنش را در جای درستش نگذاشته اند. اما وقتی رفتیم مدرسه و بچهها اصرار میکردند که ماسک روی صورتمان است و این قیافه خودمان نیست دیگر احساس کردیم باید برویم مشاوره. مزدک راست میگفت. آن زمان ها وقتی میرفتی مشاوره چهار نفر آدم بی اعصاب و دست بسته و سوتغذیه ای میدیدی و خدا را هم شکر میکردی مشکلت فقط قیافه ات است. اما جدیدا مزدک دیگر مشاوره نمی آید چون یک مشت خوشگل و پوست کالباسی با کفش و ساعت های لاکچریشان می آیند ویزیت و در حالیکه نخودی اشک میریزند میگویند مشکلشان این است که دیگر با چیزی آنطور عمیق خوشحال نمی شوند. ایستادم جلوی آینه اتاق که مزدک گفت:«باورت میشه ۴۵کا فالوئر توی یه روز؟!» موبایلش را از دستش کشیدم و داد زدم:«چطور روت میشه قیافه گرازتو بذاری توی اینترنت!» مزدک آمد کنارم جلوی آینه ایستاد و عضله بازویش را سفت کرد تا هیکلش سینه کفتری شود و گفت:«همین دیگه. ملت عاشق تفاوت هام شدن. فکر میکنن فیلتره! بدو با هم یه عکس بذاریم بترکه. تو دیگه خیلی زشتی عالی میشه» واقعیتش من و مزدک توی کل عمرمان دو تا رفیق بیشتر نداشتیم که یکیاش خودمان بودیم برای همدیگر و آن یکیاش هم بهروز بود که ما را هر چند وقت یبار دعوت می کرد خانهاش و بعدها فهمیدیم در واقع نوعی تنبیه برای بچه هایش بوده و بهشان میگفته اینها چون به حرف پدر مادرشان گوش نکردهاند و اتاقشان مرتب نبوده و خودشان خوب نمیشستند این شکلی شدهاند. اما هیچ وقت فکر نمیکردم روزی یک میلیون نفر فالوور منتظر باشند من را در حالتهای مختلف زشتیام ببینند و با مزدک تبلیغ اکستنشن و قلیون سرا و دامپزشکی بکنیم و با پولش برویم کانادا، خواننده محبوبمان را پیدا کنیم و پکیج خودش و خانه اش را درجا بخریم و ببندیمش به صندلی روبروی آینه تا روزی صد و پنجاه بار جلوی آینه بگوید:« من بیجا بکنم بگم فقط خوشگلا باید برقصن!»ا
مونا زارع| روزنامه #بی_قانون
توی چشمهایم نگاه کرد و گفت:«بگو من زیباترین آدمی هستم که تا امروز دیده شده!منم همینو گفتم باورم شد» آب دهانم را قورت دادم و گفتم:«همینجوری بگم؟!» با سرش تایید کرد و گفت:«آره دیگه.هر روز میری جلوی آینه اینو به خودت میگی» حقیقتا ضایع بود. کافی بود فقط یک بار برادرم مزدک من را توی این حالت ببیند که دارم قربان صدقه لب و لوچه خودم میروم. ما از این چیزها توی خانوادهمان نداریم. از اولش همهمان میدانستیم آدمهای به درد نخور و بدون جذابیتی هستیم و به قول مادرم همین که همه اعضای بدنمان را سرجایش داریم میتواند تنها ویژگی و امتیازمان باشد. هر چند برادرم مزدک همین را هم ندارد و دماغش آنقدر به دهانش نزدیک شده که با ترکیب همدیگر یک عضو جدید و نادر را در چهرهش ساخته اند. در واقع زشت ترین آدمی است که به طول عمرم دیدهام و من هم اگر ریا نباشد خواهر دو قلوی مزدک هستم. به خاطر همین است که اعتماد به نفس توی خانواده ما از ریشه بی معنی و بدون کاربرد است. نه تنها چیزی برای ارائه نداریم بلکه باید تا جایی که میتوانیم خودسانسوری هم داشته باشیم تا چهره بصری جامعه را بهم نریزیم. اما بعد از جلسه دوم مشاوره فهمیدم باید هر روز بروم جلوی آینه و به خودم بگویم من زیباترین دختری هستم که تا امروز دیده شده! این جمله فقط در صورتی صادق بود که من اولین زن خلق شده روی زمین بودم اما مشاورم طبق کلیشه های هر روزش از بین کرکرههای پنجره اتاقش بیرون را نگاه کرد و غافل از اینکه این حرکت برای کاراگاههاست نه مشاورها گفت:«کاری که بهت میگم بکن تا جلسه بعد» وقتی برگشتم خانه، طبق معمول بوی کاغذ سوخته از اتاقش می آمد. من و مزدک عادت داریم عکس خوشگلهای سینما و تبلیغات را میسوزانیم یا با روزنامههایشان شیشه پاک میکنیم و میگذاریم کف قفس پرندهمان و توی صفحههایشان هم فحش مینویسیم. به قول بابا اینطوری هم عقدهای نمیشویم، هم میفهمیم ظاهر زیبا فناپذیر است اما سیرت زیبا به هیچ وجه. که متاسفانه تا جایی که من از حرفهای مشاورم فهمیدم از قسمت دوم ماجرا که همان سیرت زیباست هم به ما چیزی نماسیده و چه بسا وضعیت در آن قسمتمان حادتر است. درِ اتاق مزدک را باز کردم و دیدم عکس مصطفی زمانی دارد توی دستش ته میگیرد. گفتم:«اینو کاریش نداشته باش بابا، تو همه فیلماش خدا زدتش» مزدک عکس را از پنجره بیرون انداخت و گفت:«باز رفتی عین این دختر پوست نازکا مشاوره؟» در اتاقش را بستم و داد زدم «چیه مگه؟!» سرش را از اتاقش بیرون آورد و گفت:«صد بار گفتم بهت اونجای جای بچه قرتیاست. میری عین کروکودیل میشینی وسطشون خودتو میبازی اصلا» من و مزدک تا چند سال اول زندگی مان فقط پدر و مادرمان را میدیدم و فکر میکردیم اوضاع طبیعی است. بعدش با آینه آشنا شدیم و خودمان را که دیدیم فقط مزدک به مامانم گفت احساس میکند همه اعضای بدنش را در جای درستش نگذاشته اند. اما وقتی رفتیم مدرسه و بچهها اصرار میکردند که ماسک روی صورتمان است و این قیافه خودمان نیست دیگر احساس کردیم باید برویم مشاوره. مزدک راست میگفت. آن زمان ها وقتی میرفتی مشاوره چهار نفر آدم بی اعصاب و دست بسته و سوتغذیه ای میدیدی و خدا را هم شکر میکردی مشکلت فقط قیافه ات است. اما جدیدا مزدک دیگر مشاوره نمی آید چون یک مشت خوشگل و پوست کالباسی با کفش و ساعت های لاکچریشان می آیند ویزیت و در حالیکه نخودی اشک میریزند میگویند مشکلشان این است که دیگر با چیزی آنطور عمیق خوشحال نمی شوند. ایستادم جلوی آینه اتاق که مزدک گفت:«باورت میشه ۴۵کا فالوئر توی یه روز؟!» موبایلش را از دستش کشیدم و داد زدم:«چطور روت میشه قیافه گرازتو بذاری توی اینترنت!» مزدک آمد کنارم جلوی آینه ایستاد و عضله بازویش را سفت کرد تا هیکلش سینه کفتری شود و گفت:«همین دیگه. ملت عاشق تفاوت هام شدن. فکر میکنن فیلتره! بدو با هم یه عکس بذاریم بترکه. تو دیگه خیلی زشتی عالی میشه» واقعیتش من و مزدک توی کل عمرمان دو تا رفیق بیشتر نداشتیم که یکیاش خودمان بودیم برای همدیگر و آن یکیاش هم بهروز بود که ما را هر چند وقت یبار دعوت می کرد خانهاش و بعدها فهمیدیم در واقع نوعی تنبیه برای بچه هایش بوده و بهشان میگفته اینها چون به حرف پدر مادرشان گوش نکردهاند و اتاقشان مرتب نبوده و خودشان خوب نمیشستند این شکلی شدهاند. اما هیچ وقت فکر نمیکردم روزی یک میلیون نفر فالوور منتظر باشند من را در حالتهای مختلف زشتیام ببینند و با مزدک تبلیغ اکستنشن و قلیون سرا و دامپزشکی بکنیم و با پولش برویم کانادا، خواننده محبوبمان را پیدا کنیم و پکیج خودش و خانه اش را درجا بخریم و ببندیمش به صندلی روبروی آینه تا روزی صد و پنجاه بار جلوی آینه بگوید:« من بیجا بکنم بگم فقط خوشگلا باید برقصن!»ا
زوایای خشن یک ظهر جمعه
مونا زارع | #بی_قانون
تقریبا سه روز و هشت ساعت است که شوهرم را کشتم. هنوز کتف و کمر و بازوهایم درد میکند، اینقدر که این بشر توی جابهجا شدن چغر و بد بدن بود. فکر نمیکردم کشتن یک آدم اینقدر مسخره باشد. یعنی همیشه اینطور به نظرم میآمد که یک هفته باید با خودت کلنجار بروی که مرگ حقش است یا نه، دو روز دنبال اسلحه بگردی، یک روز را بگذاری غذای آخر را برایش بپزی که گشنه از دنیا نرود و کنارش بخوری و اسلحه را زیر رومیزی پنهان کنی و یک مشت صحنه آهسته بعد از مرگش و گند و کثافت خون بپاشد به دیوار و اثر انگشتها و بقیه این چرت و پرتها را باید پشت سر بگذاری تا بمیرد. اما واقعیتش قضیه خیلی راحتتر از این حرفها بود. باورم نمیشود اما ظهر جمعه حمید روبهروی تلويزیون نشسته بود و در حالیکه پاهایش روی میز بود، داشت موبایلش را چک میکرد. یک چیزی طرفش پرت کردم و پِخ! مُرد. چه روزهایی که از دست این مرد حرص نخوردم. اگر میدانستم اینقدر مردنی و جانش به مو بند است، ذهنم را درگیرش نمیکردم. هرچند همان موقع نفهمیدم که مرده. چون تغییری در حالتش پیدا نشد. سرش توی گوشیاش بود و انگشتهایش هنوز داشت تکان میخورد. بهم حق بدهید که نفهمم مرده است چون حمید همیشه در حال تکان دادن آن انگشتهای پهنش روی صفحه موبایلش است و انصافا سخت است تشخیص دادن اینکه دارد جون میدهد یا استوری مهساـ۶۸ را ریپلای میکند. از جایم بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه و به اجداد حمید و مادر و پدر آنکه موبایل را اختراع کرده فحش دادم. فحشهایی که اگر میدانستم حمید زنده نیست تا بگوید زن که اینقدر بد دهن نمیشود، بدترش هم میکردم. شما فرض کنید روح این بدبخت توی خانه ول میگشته و من داشتم سبزی قورمه از توی فریزر پیدا میکردم تا برای ظهر جمعه ناهار بپزم. خب این ناآگاهی دردناک است. یک بسته چهار نفره سبزی قورمه که آخرین بسته هم بود حیف شد، چون آقا این جربزه را ندارد وقتی دارد میمیرد یک آخ بگوید یا حداقل مقاومتی از خودش نشان بدهد که اینطور اسیرش نشویم و مواد غذایی حیف نشود؛ وگرنه من اگر به خودم باشد که دو قاشق بیشتر غذا نمیخورم و کتلت را هم بیشتر دوست دارم. قورمهسبزی را بار گذاشتم و از لای در آشپزخانه دیدم هنوز سرش توی گوشیاش است. شک نداشتم دارد برای تولد شکیبا خوش سیرت کامنت میگذارد و با خودم فکر میکردم کاش دستش بشکند چون هفته پیش که پاشنه کفشم را گذاشتم روی صفحه موبایلش و از جنوب تا شمالی شرقی صفحه ترک خورد، هیچ اثری رویش نگذاشت و از شانس من این شکیبا خوش سیرت چون سه رخ سمت چپش خوب میافتد، همه عکسهایش در زاویهای است که دقیقا قسمت ترک نخورده گوشی است. سرش کج شده بود و فکر کردم دارد تلاش میکند زیر ترکهای گوشی یک چیزی را ببیند. برنج را آب کش کردم و داد زدم صدای تلویزیون را کم کند اما گوش نکرد. یعنی اگر زنده هم بود گوش نمیکرد چون وقتی سرش توی آن بیصاحابشده بود، تقریبا تمامی اعضای بدنش از کار میافتادند و هر چه نیرو داشت توی انگشتان و چشمها و احتمالا و در خوشبینانهترین حالت، مغزش جمع میشدند. زیر قورمهسبزی را کم کردم و رفتم سراغش. زدم به شانهاش و چپ شد روی زمین و سرش خورد به گوشه میز. حالا من نمیدانم ضربه اول کشتش یا دوم اما آنچنان فرقی هم نمیکند چون آدمی که اینقدر نازک و شکستنی است امروز نمیرد، پس فردا سر یک شوخی زن و شوهری ممکن است بمیرد. از روی زمین بلندش کردم و صدایش کردم. بیحرکت افتاده بود و دهانش باز مانده بود. زدم توی گوشش و دهانش بازتر شد. انصافا اگر به چشم جسد نمیدیدیاش، چهرهاش در خندهدارترین حالت ممکن بود. از یقه بلندش کردم و در حالی که سرش بین زمین و هوا معلق بود، گفتم: «حمید مُردی؟! قورمهسبزی پختم بابا». لحظهای گوشه چشمش باز شد و صدای نحیفی از ته گلویش آمد. بوی ته گرفتن قورمهسبزی به مشامم خورد و ولش کردم و دویدم سراغ غذا. مثل اینکه برای بار سوم سرش کوبیده شد به زمین و این بار دیگر برای بار سوم و یقینا مرد. قورمهسبزی ته گرفته بود و حمید هم وسط خانه مرده بود. نمیکنند بروند حداقل سر جایشان بمیرند که وسط خانه این فرش دستباف کرم رنگ را به گند نکشند و ریخت و پاش نکنند. نشستم روی مبل و گوشیاش را برداشتم. برای شکیبا خوش سیرت نوشته بود: «هزار گل برای بودن بانویی چون تو.. تولدت مبارکـــــــتهثصخازخاثاب،ثهزدسح۹ثبا...آخ» دستهای خونیام را مالیدم به لباسم و به مبل تکیه دادم.
مونا زارع | #بی_قانون
تقریبا سه روز و هشت ساعت است که شوهرم را کشتم. هنوز کتف و کمر و بازوهایم درد میکند، اینقدر که این بشر توی جابهجا شدن چغر و بد بدن بود. فکر نمیکردم کشتن یک آدم اینقدر مسخره باشد. یعنی همیشه اینطور به نظرم میآمد که یک هفته باید با خودت کلنجار بروی که مرگ حقش است یا نه، دو روز دنبال اسلحه بگردی، یک روز را بگذاری غذای آخر را برایش بپزی که گشنه از دنیا نرود و کنارش بخوری و اسلحه را زیر رومیزی پنهان کنی و یک مشت صحنه آهسته بعد از مرگش و گند و کثافت خون بپاشد به دیوار و اثر انگشتها و بقیه این چرت و پرتها را باید پشت سر بگذاری تا بمیرد. اما واقعیتش قضیه خیلی راحتتر از این حرفها بود. باورم نمیشود اما ظهر جمعه حمید روبهروی تلويزیون نشسته بود و در حالیکه پاهایش روی میز بود، داشت موبایلش را چک میکرد. یک چیزی طرفش پرت کردم و پِخ! مُرد. چه روزهایی که از دست این مرد حرص نخوردم. اگر میدانستم اینقدر مردنی و جانش به مو بند است، ذهنم را درگیرش نمیکردم. هرچند همان موقع نفهمیدم که مرده. چون تغییری در حالتش پیدا نشد. سرش توی گوشیاش بود و انگشتهایش هنوز داشت تکان میخورد. بهم حق بدهید که نفهمم مرده است چون حمید همیشه در حال تکان دادن آن انگشتهای پهنش روی صفحه موبایلش است و انصافا سخت است تشخیص دادن اینکه دارد جون میدهد یا استوری مهساـ۶۸ را ریپلای میکند. از جایم بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه و به اجداد حمید و مادر و پدر آنکه موبایل را اختراع کرده فحش دادم. فحشهایی که اگر میدانستم حمید زنده نیست تا بگوید زن که اینقدر بد دهن نمیشود، بدترش هم میکردم. شما فرض کنید روح این بدبخت توی خانه ول میگشته و من داشتم سبزی قورمه از توی فریزر پیدا میکردم تا برای ظهر جمعه ناهار بپزم. خب این ناآگاهی دردناک است. یک بسته چهار نفره سبزی قورمه که آخرین بسته هم بود حیف شد، چون آقا این جربزه را ندارد وقتی دارد میمیرد یک آخ بگوید یا حداقل مقاومتی از خودش نشان بدهد که اینطور اسیرش نشویم و مواد غذایی حیف نشود؛ وگرنه من اگر به خودم باشد که دو قاشق بیشتر غذا نمیخورم و کتلت را هم بیشتر دوست دارم. قورمهسبزی را بار گذاشتم و از لای در آشپزخانه دیدم هنوز سرش توی گوشیاش است. شک نداشتم دارد برای تولد شکیبا خوش سیرت کامنت میگذارد و با خودم فکر میکردم کاش دستش بشکند چون هفته پیش که پاشنه کفشم را گذاشتم روی صفحه موبایلش و از جنوب تا شمالی شرقی صفحه ترک خورد، هیچ اثری رویش نگذاشت و از شانس من این شکیبا خوش سیرت چون سه رخ سمت چپش خوب میافتد، همه عکسهایش در زاویهای است که دقیقا قسمت ترک نخورده گوشی است. سرش کج شده بود و فکر کردم دارد تلاش میکند زیر ترکهای گوشی یک چیزی را ببیند. برنج را آب کش کردم و داد زدم صدای تلویزیون را کم کند اما گوش نکرد. یعنی اگر زنده هم بود گوش نمیکرد چون وقتی سرش توی آن بیصاحابشده بود، تقریبا تمامی اعضای بدنش از کار میافتادند و هر چه نیرو داشت توی انگشتان و چشمها و احتمالا و در خوشبینانهترین حالت، مغزش جمع میشدند. زیر قورمهسبزی را کم کردم و رفتم سراغش. زدم به شانهاش و چپ شد روی زمین و سرش خورد به گوشه میز. حالا من نمیدانم ضربه اول کشتش یا دوم اما آنچنان فرقی هم نمیکند چون آدمی که اینقدر نازک و شکستنی است امروز نمیرد، پس فردا سر یک شوخی زن و شوهری ممکن است بمیرد. از روی زمین بلندش کردم و صدایش کردم. بیحرکت افتاده بود و دهانش باز مانده بود. زدم توی گوشش و دهانش بازتر شد. انصافا اگر به چشم جسد نمیدیدیاش، چهرهاش در خندهدارترین حالت ممکن بود. از یقه بلندش کردم و در حالی که سرش بین زمین و هوا معلق بود، گفتم: «حمید مُردی؟! قورمهسبزی پختم بابا». لحظهای گوشه چشمش باز شد و صدای نحیفی از ته گلویش آمد. بوی ته گرفتن قورمهسبزی به مشامم خورد و ولش کردم و دویدم سراغ غذا. مثل اینکه برای بار سوم سرش کوبیده شد به زمین و این بار دیگر برای بار سوم و یقینا مرد. قورمهسبزی ته گرفته بود و حمید هم وسط خانه مرده بود. نمیکنند بروند حداقل سر جایشان بمیرند که وسط خانه این فرش دستباف کرم رنگ را به گند نکشند و ریخت و پاش نکنند. نشستم روی مبل و گوشیاش را برداشتم. برای شکیبا خوش سیرت نوشته بود: «هزار گل برای بودن بانویی چون تو.. تولدت مبارکـــــــتهثصخازخاثاب،ثهزدسح۹ثبا...آخ» دستهای خونیام را مالیدم به لباسم و به مبل تکیه دادم.