💟جلسه #خواستگاری و #عقد شهید حججی💟
🌹از زبان همسر شهید🌹
#قسمت_چهارم
توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد
و معنادار گفت:
"ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه #دل_خوشیم تو این دنیاست.😌 میخواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"🤔
گفتم: "چه مسیری? "😯
گفت: "اول #سعادت بعد هم #شهادت."😇😌
جا خوردم. چند لحظه #سکوت کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد.
ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟"
سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله."😌
گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."😊
💢#شهید #شهادت #کشته_شدن_در_راه_خدا💢 اینها حرفهای ما بود حرفهای شب خواستگاری مان!
•••••••
سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. 😌 یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "😊
آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن?
امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! "😯
اما او دست بردار نبود. 😔
آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد.
همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا #شهادت نصیبش بکند! 🌹🌷
••••••
روز #خرید_عقد مان #روزه بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟"
.
گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. "😍
چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار #دوستت_دارم هم پیشم بهتر بود. 🤩👌🏻😌
•••••
یک روز پس از عقد مان من را برد #گلزارشهدای نجفآباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان.
.
سر قبر شهدایی که باهاشان #رفیق بود
من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوممن. ما تازه عقد کرده ایم و... "
شروع میکرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها #زنده باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد. 😌
•••••••
روز #عروسی ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍
ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند.
عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت:
"زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟"
گفتم: "گناه دارن محسن. "😅
گفت: "بابا بیخیال. "
یکدفعه پیچید توی یک فرعی.
چندتا از ماشینها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃
توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، #محسن راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت.
همانها را هم قال گذاشت. 😁👌🏻
#خوشحال_بود قاه داشت میخندید. 🤩
دیگر نزدیکیهای غروب بود داشتن #اذان_مغرب می گفتند.😇
محسن و رو ترمز و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. 😊
حس و حال خاصی پیدا کرده بود. دیگر مثل چند دقیقه قبل #خوشحال_نبود و #نمی_خندید.😢
رو کرد به من گفت: "زهرا الان بهترین موقع برای #دعا کردن بیا برای هم دعا کنیم. "😇
.
بعد گفت: "من دعا می کنم تو آمین بگو خدایا شهادت نصیب من بکن. "
دلم هری ریخت پایین. 😨
اشکام سرازیر شد. مثل شب عقد،دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود.😢
من تازه عروس باید #شب_عروسی هم برای #شهادت شوهرم دعا میکردم‼️
اشک هایم بیشتر بارید.
نگاهم کرد و خندید و گفت:" گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادم، داری همش را خراب میکنی. "😅
خودم را جمع و جور کردم.
دلم نیومد دعایش را بدون آمین بگذارم،
گفتم: " ان شاالله به آرزویی که داری برسی.
فقط یک شرط داره. 😌
اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختی ها و تنهایی ها. باید ولم نکنی. باید مدام حست کنم. قبول؟"😊😌
سرش را تکان داد و گفت: " قبول. "
گفتم: "یه شرط دیگه هم دارم. اگر شهید شدی ،باید سالم برگردی. باید بتونم صورت و چهره را ببینم. " گفت: "باز هم قبول. "😊
نمی دانستم…نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش میزند! 😔
#ادامه_دارد...♥️
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan 🎀
🌹از زبان همسر شهید🌹
#قسمت_چهارم
توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد
و معنادار گفت:
"ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه #دل_خوشیم تو این دنیاست.😌 میخواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"🤔
گفتم: "چه مسیری? "😯
گفت: "اول #سعادت بعد هم #شهادت."😇😌
جا خوردم. چند لحظه #سکوت کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد.
ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟"
سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله."😌
گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."😊
💢#شهید #شهادت #کشته_شدن_در_راه_خدا💢 اینها حرفهای ما بود حرفهای شب خواستگاری مان!
•••••••
سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. 😌 یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "😊
آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن?
امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! "😯
اما او دست بردار نبود. 😔
آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد.
همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا #شهادت نصیبش بکند! 🌹🌷
••••••
روز #خرید_عقد مان #روزه بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟"
.
گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. "😍
چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار #دوستت_دارم هم پیشم بهتر بود. 🤩👌🏻😌
•••••
یک روز پس از عقد مان من را برد #گلزارشهدای نجفآباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان.
.
سر قبر شهدایی که باهاشان #رفیق بود
من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوممن. ما تازه عقد کرده ایم و... "
شروع میکرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها #زنده باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد. 😌
•••••••
روز #عروسی ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍
ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند.
عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت:
"زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟"
گفتم: "گناه دارن محسن. "😅
گفت: "بابا بیخیال. "
یکدفعه پیچید توی یک فرعی.
چندتا از ماشینها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃
توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، #محسن راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت.
همانها را هم قال گذاشت. 😁👌🏻
#خوشحال_بود قاه داشت میخندید. 🤩
دیگر نزدیکیهای غروب بود داشتن #اذان_مغرب می گفتند.😇
محسن و رو ترمز و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. 😊
حس و حال خاصی پیدا کرده بود. دیگر مثل چند دقیقه قبل #خوشحال_نبود و #نمی_خندید.😢
رو کرد به من گفت: "زهرا الان بهترین موقع برای #دعا کردن بیا برای هم دعا کنیم. "😇
.
بعد گفت: "من دعا می کنم تو آمین بگو خدایا شهادت نصیب من بکن. "
دلم هری ریخت پایین. 😨
اشکام سرازیر شد. مثل شب عقد،دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود.😢
من تازه عروس باید #شب_عروسی هم برای #شهادت شوهرم دعا میکردم‼️
اشک هایم بیشتر بارید.
نگاهم کرد و خندید و گفت:" گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادم، داری همش را خراب میکنی. "😅
خودم را جمع و جور کردم.
دلم نیومد دعایش را بدون آمین بگذارم،
گفتم: " ان شاالله به آرزویی که داری برسی.
فقط یک شرط داره. 😌
اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختی ها و تنهایی ها. باید ولم نکنی. باید مدام حست کنم. قبول؟"😊😌
سرش را تکان داد و گفت: " قبول. "
گفتم: "یه شرط دیگه هم دارم. اگر شهید شدی ،باید سالم برگردی. باید بتونم صورت و چهره را ببینم. " گفت: "باز هم قبول. "😊
نمی دانستم…نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش میزند! 😔
#ادامه_دارد...♥️
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan 🎀
مجردان انقلا✌بی
#همسفر_عشق روایت دوم قسمت هشتم #شهید_مصطفی_صدرزاده هیچوقت فکر نمیکردم آقا مصطفی یروزی به عنوان #مدافع_حرم برن سوریه ! سال ۹۲ بود که زمزمه های رفتن رو شروع کرده بود یروز که با هم رفتیم بیرون گفت #عزیز میدونی سوریه چخبره ؟ گفتم یمدت میشنیدم که شلوغ شده ولی…
#همسفر_عشق
روایت دوم
قسمت نهم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
برای #عید_فطر بابام زنگ زد گفت میخوایم بریم شمال شما هم بیاید با ما بریم
من به آقا مصطفی گفتم میای بریم ولی گفت من نمیتونم بیام ولی شما برو ..
گفتم نه بدون شما که نمیرم
گفت شما برو اصرار نکن که من بیام اما اگر کارم جور شد پشت سرتون میام
گفتم قول میدی ؟ گفت اره
من وقتی آقا مصطفی میگفت #قول_میدم من مطمئن میشدم که حتما اون کار رو انجام میده و الکی قول نمیده
ما رفتیم#شمال ولی کار آقا مصطفی طول کشید و نتونست بیاد منم طاقت دوری نداشتم و برگشتیم
تو راه برگشت به #امام_زاده_هاشم که رسیدیم بهم زنگ شد
کلی #خوشحال بود گفت من دارم میرم #فرودگاه امام هستم
گفتم تو که گفتی میای شمال ...
گفت نه دیگه کارم جور شد دارم میرم
شروع کردم به #گریه کردن 😭
هی گفتم چرا اخه میذاشتی حداقل این دوروز میموندم خونه و میموندم پیشت و .... که یهو گوشی قطع شد!
و دیگ گوشیش نگرفت وقتی زنگ میزدم
و آقا مصطفی رفت ...
.
اونزمان ایرانی ها بعنوان رزمنده نمیرفتن #سوریه
و آقا مصطفی هم که نه #نظامی بود نه #پاسدار و هیچیه دیگه برای همین فقط به عنوان #آشپز رفت سوریه
کلی پیگیری و گشتن یه گروه پیدا کرد که میرفتن حرم حضرت رقیه سلام الله علیها آشپزی میکردن برای رزمنده ها غذای گرم آماده کنن
آقا مصطفی از اون به بعد حدود دوسال و نیم در سوریه رفت و آمد داشتن
اونقدر که تاریخ هاش ازدستم در رفته !
هشت بار مجروح شدن
که چهار بارش خیلی شدید بود :(
{به روایت سمیه ابراهیم پور #همسر_شهید }
#ادامه دارد ...
╲\╭┓
╭❤️ @mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
روایت دوم
قسمت نهم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
برای #عید_فطر بابام زنگ زد گفت میخوایم بریم شمال شما هم بیاید با ما بریم
من به آقا مصطفی گفتم میای بریم ولی گفت من نمیتونم بیام ولی شما برو ..
گفتم نه بدون شما که نمیرم
گفت شما برو اصرار نکن که من بیام اما اگر کارم جور شد پشت سرتون میام
گفتم قول میدی ؟ گفت اره
من وقتی آقا مصطفی میگفت #قول_میدم من مطمئن میشدم که حتما اون کار رو انجام میده و الکی قول نمیده
ما رفتیم#شمال ولی کار آقا مصطفی طول کشید و نتونست بیاد منم طاقت دوری نداشتم و برگشتیم
تو راه برگشت به #امام_زاده_هاشم که رسیدیم بهم زنگ شد
کلی #خوشحال بود گفت من دارم میرم #فرودگاه امام هستم
گفتم تو که گفتی میای شمال ...
گفت نه دیگه کارم جور شد دارم میرم
شروع کردم به #گریه کردن 😭
هی گفتم چرا اخه میذاشتی حداقل این دوروز میموندم خونه و میموندم پیشت و .... که یهو گوشی قطع شد!
و دیگ گوشیش نگرفت وقتی زنگ میزدم
و آقا مصطفی رفت ...
.
اونزمان ایرانی ها بعنوان رزمنده نمیرفتن #سوریه
و آقا مصطفی هم که نه #نظامی بود نه #پاسدار و هیچیه دیگه برای همین فقط به عنوان #آشپز رفت سوریه
کلی پیگیری و گشتن یه گروه پیدا کرد که میرفتن حرم حضرت رقیه سلام الله علیها آشپزی میکردن برای رزمنده ها غذای گرم آماده کنن
آقا مصطفی از اون به بعد حدود دوسال و نیم در سوریه رفت و آمد داشتن
اونقدر که تاریخ هاش ازدستم در رفته !
هشت بار مجروح شدن
که چهار بارش خیلی شدید بود :(
{به روایت سمیه ابراهیم پور #همسر_شهید }
#ادامه دارد ...
╲\╭┓
╭❤️ @mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی