Forwarded from عکس نگار
۱۳ابان چه روزی است⁉️⁉️
✅سیزدهم ابان سالگرد سه رویدادمهم درتاریخ ایران است .👌
❌تبعید امام خمینی به ترکیه در 13ابان 1343.😔
❌کشتار دانش اموزان در13ابان 1357دردانشگاه تهران
❌وتسخیرسفارت امریکادر13ابان 1358👌
#رهبر_سیزده_ساله
#دانش_آموز
#آبان
#بزرگ_مردکوچک
〰〰〰〰〰
🆔@mojaradan
❣💍جمع مجردان انقلابی💍❣
✅سیزدهم ابان سالگرد سه رویدادمهم درتاریخ ایران است .👌
❌تبعید امام خمینی به ترکیه در 13ابان 1343.😔
❌کشتار دانش اموزان در13ابان 1357دردانشگاه تهران
❌وتسخیرسفارت امریکادر13ابان 1358👌
#رهبر_سیزده_ساله
#دانش_آموز
#آبان
#بزرگ_مردکوچک
〰〰〰〰〰
🆔@mojaradan
❣💍جمع مجردان انقلابی💍❣
🌹 #رهبر_معظم_انقلاب
🌼 پسران، در ذهنشان دختر ایدهآلشان را نقاشی میکنند و دختران هم پسر ایدهآلشان را نقاشی میکنند؛ اما آن وجود #ندارد. نه اینکه در این شهر نیست، در این کشور هم نیست؛ بلکه روی زمین هم نیست!
💖 همه ما #نقص داریم. خب؛ حالا تا از هم دوریم، این نقصها را #نمیدانیم؛ به مجردی که ازدواج انجام شد و کنار هم قرار گرفتیم، کمکم کمبودها #ظاهر میشود.
🤔 حال ناراضی باشیم؟ #نخیر؛ باید زندگی را آنگونه که هست، #پذیرفت و با آن #ساخت.
📛 اینطور #نباشد که اگر بر اثر معاشرت، اشکال و عیب و ایرادی در همسرتان مشاهده کردید، آن را #بزرگ بشمارید و برای خودتان #عقده و غصه کنید.
💎 البته یک #عیبهایی هست که قابل برطرف شدن است، آنها را #برطرف کنید.
💎 یک #عیبهایی هم هست که قابل برطرف شدن نیست؛ با آنها هم باید #بسازید.
💜 کانال مجردان انقلابی
@Mojaradan
🌼 پسران، در ذهنشان دختر ایدهآلشان را نقاشی میکنند و دختران هم پسر ایدهآلشان را نقاشی میکنند؛ اما آن وجود #ندارد. نه اینکه در این شهر نیست، در این کشور هم نیست؛ بلکه روی زمین هم نیست!
💖 همه ما #نقص داریم. خب؛ حالا تا از هم دوریم، این نقصها را #نمیدانیم؛ به مجردی که ازدواج انجام شد و کنار هم قرار گرفتیم، کمکم کمبودها #ظاهر میشود.
🤔 حال ناراضی باشیم؟ #نخیر؛ باید زندگی را آنگونه که هست، #پذیرفت و با آن #ساخت.
📛 اینطور #نباشد که اگر بر اثر معاشرت، اشکال و عیب و ایرادی در همسرتان مشاهده کردید، آن را #بزرگ بشمارید و برای خودتان #عقده و غصه کنید.
💎 البته یک #عیبهایی هست که قابل برطرف شدن است، آنها را #برطرف کنید.
💎 یک #عیبهایی هم هست که قابل برطرف شدن نیست؛ با آنها هم باید #بسازید.
💜 کانال مجردان انقلابی
@Mojaradan
💞💞💍💍💞💞
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_دوم
🤔🔰 چطور #رضايت_والدين را براي ازدواج جلب کنيم؟
#ازدواج در ايران به معني پيوند دو نفر نيست، بلکه به معني 10، 20 يا حتي 50 نفر است! شما با ازدواجتان دو خانواده (و در برخي مناطق کشور دو طايفه) را به هم پيوند مي زنيد و به همين دليل، #خانواده سهم بزرگي در انتخاب و زندگي آينده دارد. آنقدر که اگر پدر و مادر #مخالف_ازدواج شما باشند، سايه اين مخالفت همواره بر سر زندگي شما خواهد بود. پس چگونه #والدین را راضی کنیم ؟
🌟 3.والدين شما، حتما دلايلي براي #مخالفت شان دارند. آنها را بشنويد و سعي کنيد #فارغ از شور و شوق عاشقي و هيجانات مقطعي، اين دلايل را تحليل کنيد. شايد واقعا حق با آنها باشد. مي توانيد اين دلايل را با فرد سومي که به بي طرفي او #اطمينان داريد در ميان بگذاريد و مشورت کنيد. اين فرد مي تواند دوست، استاد، #بزرگ فاميل يا مشاور باشد.
🌟 4.والدين گاهي به #خاطر بي اعتمادي به شما با انتخابتان مخالفت مي کنند چون فکر مي کنند به قدر کافي #بزرگ و عقل رس نشده ايد. در اين شرايط بايد دلايل خود را از انتخاب فرد مورد نظر #تشريح کنيد و به آنها ثابت کنيد که بزرگ و #قابل اعتماديد.
#ادامه_دارد....
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_دوم
🤔🔰 چطور #رضايت_والدين را براي ازدواج جلب کنيم؟
#ازدواج در ايران به معني پيوند دو نفر نيست، بلکه به معني 10، 20 يا حتي 50 نفر است! شما با ازدواجتان دو خانواده (و در برخي مناطق کشور دو طايفه) را به هم پيوند مي زنيد و به همين دليل، #خانواده سهم بزرگي در انتخاب و زندگي آينده دارد. آنقدر که اگر پدر و مادر #مخالف_ازدواج شما باشند، سايه اين مخالفت همواره بر سر زندگي شما خواهد بود. پس چگونه #والدین را راضی کنیم ؟
🌟 3.والدين شما، حتما دلايلي براي #مخالفت شان دارند. آنها را بشنويد و سعي کنيد #فارغ از شور و شوق عاشقي و هيجانات مقطعي، اين دلايل را تحليل کنيد. شايد واقعا حق با آنها باشد. مي توانيد اين دلايل را با فرد سومي که به بي طرفي او #اطمينان داريد در ميان بگذاريد و مشورت کنيد. اين فرد مي تواند دوست، استاد، #بزرگ فاميل يا مشاور باشد.
🌟 4.والدين گاهي به #خاطر بي اعتمادي به شما با انتخابتان مخالفت مي کنند چون فکر مي کنند به قدر کافي #بزرگ و عقل رس نشده ايد. در اين شرايط بايد دلايل خود را از انتخاب فرد مورد نظر #تشريح کنيد و به آنها ثابت کنيد که بزرگ و #قابل اعتماديد.
#ادامه_دارد....
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلا✌بی
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے حـــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ بیست_وشش هرچه بیشتر فخری خانم... توضیح میداد. مریم خانم بیشتر عصبی میشد.😠 یوسف تا میخواست حرف بزند، با فریاد ها و بی احترامی های مریم خانم باز سکوت میکرد. خودش هم مانده بود چه کند..! شاید اصلا نباید…
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
حــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ بیست_وهفت
٧فروردین گذشت...
عروسی یاشار هم تمام شده بود.
حالش هیچ خوش نبود.رفتن به خانه اقابزرگ هم دردی دوا نمیکرد.!
روز به روز بیشتر مطمئن میشد...
هنوز نوروز تمام نشده بود. باید کاری میکرد.! ترسید که دیر شود.
ادمی نبود که #سرخود کاری کند.به #حرمت بزرگتری که داشت،به #احترام پدر و مادرش که قائل بود.باید به خواستگاری میرفت.اما چطور..!راضی نمیشدند..!
در این مدت فخری خانم..
همه فامیل را خبردار کرده بود..!
که پسرکش هیچ دختری را نمیخواهد،الا
ریحـ💎ـــانه..!
که تمام دختران را کنار گذاشته، الا
ریحـ💎ـــانه..
حالا دیگر همه فهمیده بودند.عروسی یاشار که بود....
😍اینهمه مراقب عمو محمد بود که چیزی کم و کسرنداشته باشد.
😍مدام به مادرش سفارش طاهره خانم را کرده بود..l
❣ #ناخودآگاه بود کارهایش.دست دلش برای همه رو شده بود
دیگر کسی نبود که نداند...
از فامیل، 👥👥از اهل محل،👥👥👥 از رفقایش که درهیئت بودند، 👥از کسبه و بازاری ها،👥👥👥 از رفقایش درپایگاه،👥👥👥 همه فهمیده بودند.
مادرش همه را خبر دار 😲کرده بود که #جلواورابگیرند.
❣اما روز به روز بدتر میشد.
فخری خانم چند روزی یکبار👉...
همه را جمع میکرد،به #بهانه دورهمی و مهمانی.اما #حرف_یوسف نقل مجلسشان بود که چه کنند.
مادرش چه ها که نکرد....!
که یوسف خام است و بی تجربه...!
که دخترمحمد بدرد یوسفش نمیخورد...!
حاضر بود پول ها خرج کند...!
تا یوسفش سرعقل بیاید...!
هرچه مادر بگوید انجام دهد.....!!!!
❣اما دل یوسف گیر بود.ولی درکش نمیکردند..!
چیزی به ذهنش رسید...
#آقابزرگ، برایش مثل یک #تنه مثل #ریشه های یک درخت خیلی تندمند، بود. #بزرگ_خاندان بود.
گرچه درهیچ مهمانی ای شرکتش نمیدادند،😔 اما کم کم 👈بخاطر همین ارث👉 و عروسی یاشار و سمیرا، #احترامش را سعی میکردند حفظ کنند.😐 هنوز کمی حرمت قائل بودند.!!
تنها کسی که هنوز کمی حرفش خریدار داشت آقابزرگ بود.شاید حرفهایش افاقه میکرد.
👈باید از این، #کمی_اعتبار آقابزرگ استفاده میکرد، #عزت_نفس، #غرور آقابزرگ را باید برمیگرداند.
به خانه آقابزرگ رفت...
تا #واسطه کند...! که #خانم_بزرگ زنگ بزند به مادرش.که مجلسی برگذار شود. که خانم بزرگ هم میانه کار را بگیرد.. باید کاری میکرد تا مرحمی شود برای قلب بی قرارش..💓
تلاشهای یوسف...
به نتیجه رسید. مهمانی را روز ١٣ فروردین گذاشتند. که آقابزرگ حرف بزند با پسرش با عروسش، شاید گره از این مشکل باز شود! این اولین جلسه بود با حضور خانواده عمومحمد و کوروش خان.
خانم بزرگ....
غذا، درست کرده بود.هرچه بود بعد از سالیان سال بود که همه مهمانش بودند. خوشحال بود و سرحال.همه کارها را از چند روز قبل انجام داده بود.
با اینکه همه نوه هایش را دوست میداشت، اما «یوسف و ریحانه» برایش چیز دیگری بودند..
آقابزرگ...
میدید #غرور برگشته اش را. میدید رعایت #حرمت و #احترام بزرگتری را. میفهمید #اعتباری که «بعد از ٢٠ سال» کم کم برمیگشت...
یوسف انرژی مضاعفی پیدا کرده بود...
💓گرفتن تمام خریدها از اصغراقا..
💓تمیز کردن حیاط،..
💓آماده کردن تخت،..
💓 حتی درست کردن درب حیاط که قفلش خراب شده بود.
آقابزرگ....
نگاهی به خانم بزرگ میکرد.و نگاهی به نوه اش، و لبخند میزد.. یاد جوانیش افتاده بود.
_اخ... کجایی جوااانیییی...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
@mojaradan
حــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ بیست_وهفت
٧فروردین گذشت...
عروسی یاشار هم تمام شده بود.
حالش هیچ خوش نبود.رفتن به خانه اقابزرگ هم دردی دوا نمیکرد.!
روز به روز بیشتر مطمئن میشد...
هنوز نوروز تمام نشده بود. باید کاری میکرد.! ترسید که دیر شود.
ادمی نبود که #سرخود کاری کند.به #حرمت بزرگتری که داشت،به #احترام پدر و مادرش که قائل بود.باید به خواستگاری میرفت.اما چطور..!راضی نمیشدند..!
در این مدت فخری خانم..
همه فامیل را خبردار کرده بود..!
که پسرکش هیچ دختری را نمیخواهد،الا
ریحـ💎ـــانه..!
که تمام دختران را کنار گذاشته، الا
ریحـ💎ـــانه..
حالا دیگر همه فهمیده بودند.عروسی یاشار که بود....
😍اینهمه مراقب عمو محمد بود که چیزی کم و کسرنداشته باشد.
😍مدام به مادرش سفارش طاهره خانم را کرده بود..l
❣ #ناخودآگاه بود کارهایش.دست دلش برای همه رو شده بود
دیگر کسی نبود که نداند...
از فامیل، 👥👥از اهل محل،👥👥👥 از رفقایش که درهیئت بودند، 👥از کسبه و بازاری ها،👥👥👥 از رفقایش درپایگاه،👥👥👥 همه فهمیده بودند.
مادرش همه را خبر دار 😲کرده بود که #جلواورابگیرند.
❣اما روز به روز بدتر میشد.
فخری خانم چند روزی یکبار👉...
همه را جمع میکرد،به #بهانه دورهمی و مهمانی.اما #حرف_یوسف نقل مجلسشان بود که چه کنند.
مادرش چه ها که نکرد....!
که یوسف خام است و بی تجربه...!
که دخترمحمد بدرد یوسفش نمیخورد...!
حاضر بود پول ها خرج کند...!
تا یوسفش سرعقل بیاید...!
هرچه مادر بگوید انجام دهد.....!!!!
❣اما دل یوسف گیر بود.ولی درکش نمیکردند..!
چیزی به ذهنش رسید...
#آقابزرگ، برایش مثل یک #تنه مثل #ریشه های یک درخت خیلی تندمند، بود. #بزرگ_خاندان بود.
گرچه درهیچ مهمانی ای شرکتش نمیدادند،😔 اما کم کم 👈بخاطر همین ارث👉 و عروسی یاشار و سمیرا، #احترامش را سعی میکردند حفظ کنند.😐 هنوز کمی حرمت قائل بودند.!!
تنها کسی که هنوز کمی حرفش خریدار داشت آقابزرگ بود.شاید حرفهایش افاقه میکرد.
👈باید از این، #کمی_اعتبار آقابزرگ استفاده میکرد، #عزت_نفس، #غرور آقابزرگ را باید برمیگرداند.
به خانه آقابزرگ رفت...
تا #واسطه کند...! که #خانم_بزرگ زنگ بزند به مادرش.که مجلسی برگذار شود. که خانم بزرگ هم میانه کار را بگیرد.. باید کاری میکرد تا مرحمی شود برای قلب بی قرارش..💓
تلاشهای یوسف...
به نتیجه رسید. مهمانی را روز ١٣ فروردین گذاشتند. که آقابزرگ حرف بزند با پسرش با عروسش، شاید گره از این مشکل باز شود! این اولین جلسه بود با حضور خانواده عمومحمد و کوروش خان.
خانم بزرگ....
غذا، درست کرده بود.هرچه بود بعد از سالیان سال بود که همه مهمانش بودند. خوشحال بود و سرحال.همه کارها را از چند روز قبل انجام داده بود.
با اینکه همه نوه هایش را دوست میداشت، اما «یوسف و ریحانه» برایش چیز دیگری بودند..
آقابزرگ...
میدید #غرور برگشته اش را. میدید رعایت #حرمت و #احترام بزرگتری را. میفهمید #اعتباری که «بعد از ٢٠ سال» کم کم برمیگشت...
یوسف انرژی مضاعفی پیدا کرده بود...
💓گرفتن تمام خریدها از اصغراقا..
💓تمیز کردن حیاط،..
💓آماده کردن تخت،..
💓 حتی درست کردن درب حیاط که قفلش خراب شده بود.
آقابزرگ....
نگاهی به خانم بزرگ میکرد.و نگاهی به نوه اش، و لبخند میزد.. یاد جوانیش افتاده بود.
_اخ... کجایی جوااانیییی...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
@mojaradan