Forwarded from عکس نگار
شام ِ آخر...
.
امشب را که بوی #عشق می دهد و نگاه های عاشقانه ی امام قلب های پرعطش ِ حسینیان را سیراب ِ محبت می کند؛
.
#نامحرمان را مجال ورود نیست که رازهای شبانه ی حضرت ِ حـ سـ یـ ن و یارانش را تنها جناب علّام القلوب می داند و بس!
آری شب #عاشورا را باید فقط #سکوت کرد و #بارید و بارید و بارید...
.
همین قدر بگویمت که #آخرین شبی است که #عمو هست و #امن هست و #علی هست و #حبیب هست و #آب نیست و عـ طـ شـ هست...
.
تا فردا اما؛
خدا بزرگ است...
#تربت
🆔 https://telegram.me/joinchat/BOuxwD2UlhQNgGruYWVsSQ
.
امشب را که بوی #عشق می دهد و نگاه های عاشقانه ی امام قلب های پرعطش ِ حسینیان را سیراب ِ محبت می کند؛
.
#نامحرمان را مجال ورود نیست که رازهای شبانه ی حضرت ِ حـ سـ یـ ن و یارانش را تنها جناب علّام القلوب می داند و بس!
آری شب #عاشورا را باید فقط #سکوت کرد و #بارید و بارید و بارید...
.
همین قدر بگویمت که #آخرین شبی است که #عمو هست و #امن هست و #علی هست و #حبیب هست و #آب نیست و عـ طـ شـ هست...
.
تا فردا اما؛
خدا بزرگ است...
#تربت
🆔 https://telegram.me/joinchat/BOuxwD2UlhQNgGruYWVsSQ
#آخرین_خبر
هم اكنون
رئيس تشخيص مصلحت نظام به دليل عارضه قلبي در بيمارستان بستري شدند.
@Mojaradan
خبرهاي بعدي رادراين موضوع را،ازهمين كانال دريافت كنيد.
هم اكنون
رئيس تشخيص مصلحت نظام به دليل عارضه قلبي در بيمارستان بستري شدند.
@Mojaradan
خبرهاي بعدي رادراين موضوع را،ازهمين كانال دريافت كنيد.
#صبح_دلتنگی
درهیاهوی شب عید تورا گم کردیم
غافل از اینکه شما اصل بهاری آقا
#آخرین_صبح_سال
#یافاطر_بحق_فاطمه_عجل_لولیک_الفرج
@mojaradan
درهیاهوی شب عید تورا گم کردیم
غافل از اینکه شما اصل بهاری آقا
#آخرین_صبح_سال
#یافاطر_بحق_فاطمه_عجل_لولیک_الفرج
@mojaradan
#فوری
♦️مراسم وداع مشهدی هاباپيكرمطهرشهيدحججي
فرداسه شنبه4مهرماه1396-ساعت 16 -صحن انقلاب_حرم مطهر
#ازامام_رضاشهادتش_روگرفت👌 #آخرین_زیارت_حرم_شهید
#استقبال_ازفرودگاه_مشهد
#نشردهید
✴️ @mojaradan
♦️مراسم وداع مشهدی هاباپيكرمطهرشهيدحججي
فرداسه شنبه4مهرماه1396-ساعت 16 -صحن انقلاب_حرم مطهر
#ازامام_رضاشهادتش_روگرفت👌 #آخرین_زیارت_حرم_شهید
#استقبال_ازفرودگاه_مشهد
#نشردهید
✴️ @mojaradan
#آخرین_شب_جمعه_محرم
آره درست شنیدین👌
آخرین شب جمعه محرم☝️
دیگه توفیقات استفاده از ماه محرم داره تموم میشه
خوش بحال اونایی که تونستن خودشون رو نزدیک کنند به اصحاب الحسین 👏
خوش بحال اونایی که رسیدن به اصحاب الحسین 💚
خوش بحال اونایی که از خدا نسل امام حسینی میخان💐👌
خوش بحال اونایی که اربعین کربلایی میشن😔❤️
و خوش بحال اونایی که کربلایی میمونن👌
#زیارت_شب_جمعه_دونفری_نصیبتون
@mojaradan
آره درست شنیدین👌
آخرین شب جمعه محرم☝️
دیگه توفیقات استفاده از ماه محرم داره تموم میشه
خوش بحال اونایی که تونستن خودشون رو نزدیک کنند به اصحاب الحسین 👏
خوش بحال اونایی که رسیدن به اصحاب الحسین 💚
خوش بحال اونایی که از خدا نسل امام حسینی میخان💐👌
خوش بحال اونایی که اربعین کربلایی میشن😔❤️
و خوش بحال اونایی که کربلایی میمونن👌
#زیارت_شب_جمعه_دونفری_نصیبتون
@mojaradan
#زندگی_به_سبک_شهدا. #نماز_اول_وقت
#با ماشین🚐 به سمت قرارگاه میرفتیم و صدای🔊 #اذان ظهر رو از رادیو📻 گوش میکردیم. #آخرین الله اکبر اذان که تموم شد گفت: #نگهدار، همینجا نماز میخونیم. با تعجب پرسیدم: "توی این بیابون؟!" گفت: #آره، اینجا که مشکلی نداره،#آتیش دشمن هم که این طرفها نیست.#حسن دائم الوضو بود، من هم وضو داشتم. #توقف کردیم و مشغول نماز شدیم.بیابون برهوت، #فرماندهی توپخانهی سپاه، پاهای برهنه و نماز اول وقت،#صحنهی زیبایی رو از ارتباط خالق و مخلوق به تصویر کشیده بود. #جالب اینکه فاصلهی ما تا قرارگاه ده دقیقه بیشتر نبود، اما #حسن دوست نداشت همین مقدار هم نمازش به تأخیر بیفته.
#شهید_حسن_شفیعزاده
#کتاب_شهدای_علم_اخلاق
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🍃🌸 @mojaradan
#با ماشین🚐 به سمت قرارگاه میرفتیم و صدای🔊 #اذان ظهر رو از رادیو📻 گوش میکردیم. #آخرین الله اکبر اذان که تموم شد گفت: #نگهدار، همینجا نماز میخونیم. با تعجب پرسیدم: "توی این بیابون؟!" گفت: #آره، اینجا که مشکلی نداره،#آتیش دشمن هم که این طرفها نیست.#حسن دائم الوضو بود، من هم وضو داشتم. #توقف کردیم و مشغول نماز شدیم.بیابون برهوت، #فرماندهی توپخانهی سپاه، پاهای برهنه و نماز اول وقت،#صحنهی زیبایی رو از ارتباط خالق و مخلوق به تصویر کشیده بود. #جالب اینکه فاصلهی ما تا قرارگاه ده دقیقه بیشتر نبود، اما #حسن دوست نداشت همین مقدار هم نمازش به تأخیر بیفته.
#شهید_حسن_شفیعزاده
#کتاب_شهدای_علم_اخلاق
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🍃🌸 @mojaradan
مجردان انقلا✌بی
#چه_مقدار_به_کاربردی_بودن_جهیزیه_فکر_میکنیم #قسمت_اول ✅ سرمایهای برای #خوشبختی ⁉️ وقتی که برای جهیزیه خرید میکنید چه اندازه به# کاربردی بودن آن وسایل، فکر میکنید؟ 🌀 هر چند سال #یکبار خرید و تهیهی چند وسیلهی خاص در جهیزیه عروس خانمها مد میشود. #انواع…
#چه_مقدار_به_کاربردی_بودن_جهیزیه_فکر_میکنیم
#قسمت_سوم
⭕️ مخدوم بی عنایت
وقت خریدن #وسائل جهیزه به تنها چیزی که فکر نمی شود، نیاز عروس خانم است. در #حقیقت به روز بودن، داشتن #آخرین ورژن یک وسیلهی الکتریکی، بزرگ بودن و توی #چشم آمدن و خارجی بودن مهم تر از# هر ملاک و #معیاری ست. اینکه نیت ما از تهیه وسیله ای صرفا کم نداشتن از جهیزیه #دخترِ فلان همسایه و فامیل باشد، ما را به زحمتی می اندازد که در #پیشگاه خدا هیچ اجر و ثوابی ندارد.
🔆 جهیزیهی ذهنی
خوشبختی به #داشتن اسباب و جهیزیه غیرمادیست که باید #هرکسی قبل از ازدواج آن را داشته باشد. محبت، پذیرش، سازش، #صداقت و وفاداریست که #سرمایههای اصلی زندگی هر فردیست و لازمهی #خوشبختی و آرامش اوست
#پایان
.
🆔
@mojaradan
#قسمت_سوم
⭕️ مخدوم بی عنایت
وقت خریدن #وسائل جهیزه به تنها چیزی که فکر نمی شود، نیاز عروس خانم است. در #حقیقت به روز بودن، داشتن #آخرین ورژن یک وسیلهی الکتریکی، بزرگ بودن و توی #چشم آمدن و خارجی بودن مهم تر از# هر ملاک و #معیاری ست. اینکه نیت ما از تهیه وسیله ای صرفا کم نداشتن از جهیزیه #دخترِ فلان همسایه و فامیل باشد، ما را به زحمتی می اندازد که در #پیشگاه خدا هیچ اجر و ثوابی ندارد.
🔆 جهیزیهی ذهنی
خوشبختی به #داشتن اسباب و جهیزیه غیرمادیست که باید #هرکسی قبل از ازدواج آن را داشته باشد. محبت، پذیرش، سازش، #صداقت و وفاداریست که #سرمایههای اصلی زندگی هر فردیست و لازمهی #خوشبختی و آرامش اوست
#پایان
.
🆔
@mojaradan
#داستان_کوتاه
داستان روزی روزگاری پسرک فقیری برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. پسرک روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و دیگر پولی ندارد تا با آن غذایی تهیه کند و بخورد. در حالی که به شدت گرسنه بود تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند.
💦🍀# بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
💦🍀# دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر کشید
و گفت :چقدر باید به شما بپردازم؟. دختر پاسخ داد:چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازایی ندارد.
💦🍀#پسرک گفت:پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می کنم. سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
💦🍀#دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آ عجیبی در چشمانش درخشید.
💦🍀#بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه اورا شناخت.
💦🍀#سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
💦🍀#آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
💦🍀#زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته انرا خواند:بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است.
رسم عاشقی ازخودگذشتگی است🎍
📚 @mojaradan 📚
داستان روزی روزگاری پسرک فقیری برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. پسرک روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و دیگر پولی ندارد تا با آن غذایی تهیه کند و بخورد. در حالی که به شدت گرسنه بود تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند.
💦🍀# بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
💦🍀# دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر کشید
و گفت :چقدر باید به شما بپردازم؟. دختر پاسخ داد:چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازایی ندارد.
💦🍀#پسرک گفت:پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می کنم. سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
💦🍀#دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آ عجیبی در چشمانش درخشید.
💦🍀#بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه اورا شناخت.
💦🍀#سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
💦🍀#آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
💦🍀#زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته انرا خواند:بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است.
رسم عاشقی ازخودگذشتگی است🎍
📚 @mojaradan 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#آخرین_خداحافظی_ترامپ🤣😋🤣
شما دوست داشتین کی رئیس جمهور آمریکا میشد؟🙄🤔
محمود؟🙈
ترامپ؟😆
بایدن؟😆
حسن؟ 🙈
#طنز
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan 🎀
شما دوست داشتین کی رئیس جمهور آمریکا میشد؟🙄🤔
محمود؟🙈
ترامپ؟😆
بایدن؟😆
حسن؟ 🙈
#طنز
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan 🎀
مجردان انقلا✌بی
#همسفر_عشق قسمت یازدهم روایت دوم #شهید_مصطفی_صدرزاده سخت ترین زمان ها همون روز هایی بود م آقا مصطفی سوریه بود همش با خودم میگفتم اگه محمد علی بدنیا بیاد من تو بیمارستان تنها چیکار میتونم بکنم وقتی تلفنی بهش از این نگرانیم میگفتم میگفت همه هستن که مادر پدرامون…
#قسمت_دولزدهم
#آخرین_سفر
۶ مرداد اومد و ۲۱ مرداد رفت #سوریه
وقتی رفت همش اصرار میکرد که بیا سوریه میگفتم چرا انقدر اصرار میکنی ؟!
میگفت میخوام یجوری جبران کرده باشم
بلاخره ۱۵ شهریور ۹۴ رفتیم سوریه و نوزدهم برگشتیم
دقیقا روز سالگرد ازدواجمون و تولد آقا مصطفی❤️
محمد علی چهارماهه بود
.
با #مادر_شهید صابری بودیم
شبِ نوزدهم گفت فاطمه روبذاریم پیش مادر با هم دیگه بریم بیرون گفتم باشه 😍
کل مسیر رو داخل خیابون #زینبیه آقا مصطفی دستش رو انداخته بود دور من و محکم بغلم گرفته بود و راه میرفتیم😌
محمد علی همتویه دست دیگش
میگفتم زشته مصطفی اینجوری میکنی
گفت #آرزو داشتم ..!
اخه اینجا #رزمنده ها #اسلحه هاشون رو شونشون و دست همسرشون رو میگرفتن و اینجا راه میرفتن ..
میگفت اینجا کسی ما رونمیشناسه و چرا باید زشت باشه من همیشه دوست داشتم اینجا با تو قدم بزنم❤️
این یکی از بهترین #هدیه های #تولد ی بود که خدا بهم داد اینکه با شما زینبیه قدم بزنم اونم شب #تولدم
گفت عزیز شما جنس خوب میشناسی میری چند تا #جوراب برای بچه ها انتخاب کنی
تا من رفتم جوراب انتخاب کنم دوستش صداش زد
گفت#سید ببخشید چند دقیقست مسئولمون پشت تلفن منتظره تا باهات حرف بزنه چون خانومت پیشت بود نشد بیام بهت بگم
بنده خدا دیده بود آقا مصطفی گرم با من صحبت میکرد روش نشده بود بیاد جلو
همون شب بهش گفتن که ماموریت #حلب محل شهادتش بهش خورده
.
صبح نوزده شهریور ما از هم #خداحافظی کردیم
وقتی داشتم وسایلش رو جمع میکردم یه بلوز زرد خریده بود برای خودش
گفتم این رو میخوای بذارم بمونه ؟ گفت نه اون رو نمیخوام ببرش #تهران ، گرفتم وقتی برگشتم فقط برای شما بپوشم 💛
یسری خوراکی براش گذاشتم و دیدم داره نگاهم میکنه میخنده گفت دیدی آخرش خودت ساکم رو بستی ...
چون همیشه اصرار میکرد ساکم رو ببند
و من میگفتم دلم نمیاد ساکی روببندم ک بعد خودم بازش کنم
تا کنار ماشین بدرقه اش کردم
منم با بچه ها رفتیم #حرم #حضرت_زینب سلام الله علیها اونجا همش میگفتم خانوم شما امانت دار خوبی هستید#امانت من رو سالم برگردونید
هدیه #سالگرد_ازدواجمون سلامتی آقا مصطفی رو بهم بدید
تا اومدم داخل کوچه ای که #هتل بود صدای آقا مصطفی رو شنیدم انگار #دنیا رو بهم دادن گفتم اومدی کفت اره ماموریتمون افتاد برای بعد ازظهر
تا#فرودگاه #دمشق ما روبدرقه کرد
ما اومدیم #ایران و فرداش زنگ زد
گفت «عزیز وقتی رفتی تا غروب مشغول کار بودم کارم که تموم شد تازه فهمیدم چه خاکی بر سرم شد»
{به روایت #همسر_شهید }
❀͜͡⛅️🌻●
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
#آخرین_سفر
۶ مرداد اومد و ۲۱ مرداد رفت #سوریه
وقتی رفت همش اصرار میکرد که بیا سوریه میگفتم چرا انقدر اصرار میکنی ؟!
میگفت میخوام یجوری جبران کرده باشم
بلاخره ۱۵ شهریور ۹۴ رفتیم سوریه و نوزدهم برگشتیم
دقیقا روز سالگرد ازدواجمون و تولد آقا مصطفی❤️
محمد علی چهارماهه بود
.
با #مادر_شهید صابری بودیم
شبِ نوزدهم گفت فاطمه روبذاریم پیش مادر با هم دیگه بریم بیرون گفتم باشه 😍
کل مسیر رو داخل خیابون #زینبیه آقا مصطفی دستش رو انداخته بود دور من و محکم بغلم گرفته بود و راه میرفتیم😌
محمد علی همتویه دست دیگش
میگفتم زشته مصطفی اینجوری میکنی
گفت #آرزو داشتم ..!
اخه اینجا #رزمنده ها #اسلحه هاشون رو شونشون و دست همسرشون رو میگرفتن و اینجا راه میرفتن ..
میگفت اینجا کسی ما رونمیشناسه و چرا باید زشت باشه من همیشه دوست داشتم اینجا با تو قدم بزنم❤️
این یکی از بهترین #هدیه های #تولد ی بود که خدا بهم داد اینکه با شما زینبیه قدم بزنم اونم شب #تولدم
گفت عزیز شما جنس خوب میشناسی میری چند تا #جوراب برای بچه ها انتخاب کنی
تا من رفتم جوراب انتخاب کنم دوستش صداش زد
گفت#سید ببخشید چند دقیقست مسئولمون پشت تلفن منتظره تا باهات حرف بزنه چون خانومت پیشت بود نشد بیام بهت بگم
بنده خدا دیده بود آقا مصطفی گرم با من صحبت میکرد روش نشده بود بیاد جلو
همون شب بهش گفتن که ماموریت #حلب محل شهادتش بهش خورده
.
صبح نوزده شهریور ما از هم #خداحافظی کردیم
وقتی داشتم وسایلش رو جمع میکردم یه بلوز زرد خریده بود برای خودش
گفتم این رو میخوای بذارم بمونه ؟ گفت نه اون رو نمیخوام ببرش #تهران ، گرفتم وقتی برگشتم فقط برای شما بپوشم 💛
یسری خوراکی براش گذاشتم و دیدم داره نگاهم میکنه میخنده گفت دیدی آخرش خودت ساکم رو بستی ...
چون همیشه اصرار میکرد ساکم رو ببند
و من میگفتم دلم نمیاد ساکی روببندم ک بعد خودم بازش کنم
تا کنار ماشین بدرقه اش کردم
منم با بچه ها رفتیم #حرم #حضرت_زینب سلام الله علیها اونجا همش میگفتم خانوم شما امانت دار خوبی هستید#امانت من رو سالم برگردونید
هدیه #سالگرد_ازدواجمون سلامتی آقا مصطفی رو بهم بدید
تا اومدم داخل کوچه ای که #هتل بود صدای آقا مصطفی رو شنیدم انگار #دنیا رو بهم دادن گفتم اومدی کفت اره ماموریتمون افتاد برای بعد ازظهر
تا#فرودگاه #دمشق ما روبدرقه کرد
ما اومدیم #ایران و فرداش زنگ زد
گفت «عزیز وقتی رفتی تا غروب مشغول کار بودم کارم که تموم شد تازه فهمیدم چه خاکی بر سرم شد»
{به روایت #همسر_شهید }
❀͜͡⛅️🌻●
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 حـــــــــرمٺ_عشــڨ قسمـــٺ هشتم
بعد از صرف شام،...
مهمانها عزم رفتن کردند.خانواده عمو محمد، زودتر از بقیه خداحافظی کردند.
و بعد خانواده عمو سهراب.آقای سخایی هم کم کم از همه خداحافظی میکرد،
که مهسا جلو آمد..
سعی میکرد آنچه #دلخواه_یوسف است رفتار کند.باید #آخرین_تیرش را امشب رها میکرد، شاید #به_هدف میخورد.
#تمام_توانش را به کار بست تا صدایش نلرزد. صاف و محکم باید میبود. اما ناخودآگاه عشوه هایش در لحنش پیدا میشد. با دستانش چادرش را گرفت. و آرام گفت:
_سلام اقایوسف خوبییین.! میخاستم ببینم شما تو کتابخونه تون کتاب کمک درسی هم دااارین؟ برای تست زدن کنکور میخوام البته بیشتر تخصصی باشه بهتره.
یوسف #آرام_وباطمأنینه نگاهش را #به_زمین رساند.
_والا نه ندارم.بیشتر کتابهام غیر درسی هستن و البته مقطع ارشد.
یوسف خواست برود.اما با سوال مهسا مجبور به ایستادن شد.
_میتووونم خودم یه نگاهی ب کتابخونه تون بندازممم؟!
پوزخند محوی زد و گفت:
_نه.!😏
مهسا خیلی جا خورد...😳
و توقع این پاسخ را نداشت. فکر میکرد، #باچادری که بر سر دارد میتواند، او را به چنگ آورد، اما مثل همیشه، اشتباه میکرد..!
با طلاق گرفتن پدر و مادرش، مادرش انگلیس مانده بود و پدرش ایران، نیمی از سال را انگلیس بود و نیمی را نزد پدر سپری میکرد.بخاطر یوسف نبود، اصلا ایران نمیماند، و برای همیشه نزد مادرش برمیگشت.
عصبی، با حالت قهر، بدون خداحافظی، رفت.😠هنوزبه حیاط نرسیده بود از عصبانیت و حرص چادرش را از سرش #کند..!
همه رفته بودند...
به جز خانواده خاله شهین. یاشار که تاحالا حسابی خوش گذرانده بود شاد بود و سرحال.ناگهان به سمت فخری خانم رفت.
_به خاله گفتی؟
+نه مادر وقت نشد.!!حالا میگم نگران نباش.
مادر که فرصت را غنیمت شمرد، رو به خواهرش باصدای بلندی گفت:
_شهین جون راستش این آقا پسر ما، گلوش پیش سمیراجون، گیر کرده گفتم ما که باهم غریبه نیستیم،اگه شما راضی هسین، این دوتا جوون برن تو حیاط، باهم حرف بزنن.اخه حرف یه عمر زندگیه دیگه.
خاله شهین که منتظر این جمله بود.گل از گلش شکفت و حتی بدون کسب اجازه ای از اکبر اقا،سریع گفت:
_اختیار داری فخری جون،یوسف که مثل پسر خودم میمونه، با حمید برام فرقی نداره!
سمیرا پشت چشمی نازک کرد..
و روی مبل نشست.خسته شده بود از اینهمه که خودش را به یوسف #نزدیک میکرد و او بیشتر #فراری میشد!!
تعجب اور نبود برای هیچکس..
همه به این روش ازدواج عادت کرده بودند. که دختر و پسر خود ببرند و بدوزند و دست اخر پدر و مادرها قدم پیش بگذارند.آنهم محض خالی نبودن عریضه!!
اینطور ازدواج کردن شاید برای برخی، بد نباشد اما برای یوسف که ازدواج #به_سبک_سنتی را قبول داشت اصلا خوشایند نبود.
هنوز این جمله از دهن خاله شهین بیرون نیامده بود که اکبرآقا گفت:
_شهین خانم منظور خواهرتون یاشار هست نه یوسف😁
با این حرف، همه گرچه بظاهر خندیدند. اما کنف شدن خاله را در مقابل همه براحتی میشود حس کرد.اما شهین خانم از موضع خود عقب نرفت.
_بازم فرقی نداره. یاشار هم مثل پسرمه. من که باهاش خیلی راحتم.
یاشار از اون طرف مجلس بلندشد بسمت سمیرا رفت و گفت:
_ما کوچیک شماییم خاله خانم. اگه بزرگتر ها اجازه بدن چند کلامی با عروسمون حرف بزنیم.
بزرگتر...!عروس!!؟....
چه واژه های غریبی!! این اسمها از نظرش عزیز بودند.. #حرمت داشتند.بعد از اینکه همه حرفها را گفتند، دیگر چه نیازی به بزرگترها داشت؟!#بزرگترها حرمت نداشتند؟!..! 😕😔
پدرش کوروش خان، راضی و خشنود روی مبل میزبان، با اقتدار نشسته بود.
اکبرآقا هم که گویا راضی از وصلت بود. با لبخند مبل کنار کوروش خان را انتخاب کرده و نشست.
سمیرا که منتظر این حرف از دهان یاشار بود، باذوق گفت:
_من که مشکلی ندارم، بریم عزیزم
یوسف برای #احترام_به_بزرگترها، چند دقیقهای روی مبلی نزدیک پدرش، نشست.مادرش و خاله شهین گرم حرف زدن بودند.
پدرش آرام رو به یوسف کرد و گفت:
_برنامه ت چیه؟! میخای چکار کنی؟! میبینی که یاشار راهش رو انتخاب کرد. میره سر خونه زندگیش!!..
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
@mojaradan
💎 حـــــــــرمٺ_عشــڨ قسمـــٺ هشتم
بعد از صرف شام،...
مهمانها عزم رفتن کردند.خانواده عمو محمد، زودتر از بقیه خداحافظی کردند.
و بعد خانواده عمو سهراب.آقای سخایی هم کم کم از همه خداحافظی میکرد،
که مهسا جلو آمد..
سعی میکرد آنچه #دلخواه_یوسف است رفتار کند.باید #آخرین_تیرش را امشب رها میکرد، شاید #به_هدف میخورد.
#تمام_توانش را به کار بست تا صدایش نلرزد. صاف و محکم باید میبود. اما ناخودآگاه عشوه هایش در لحنش پیدا میشد. با دستانش چادرش را گرفت. و آرام گفت:
_سلام اقایوسف خوبییین.! میخاستم ببینم شما تو کتابخونه تون کتاب کمک درسی هم دااارین؟ برای تست زدن کنکور میخوام البته بیشتر تخصصی باشه بهتره.
یوسف #آرام_وباطمأنینه نگاهش را #به_زمین رساند.
_والا نه ندارم.بیشتر کتابهام غیر درسی هستن و البته مقطع ارشد.
یوسف خواست برود.اما با سوال مهسا مجبور به ایستادن شد.
_میتووونم خودم یه نگاهی ب کتابخونه تون بندازممم؟!
پوزخند محوی زد و گفت:
_نه.!😏
مهسا خیلی جا خورد...😳
و توقع این پاسخ را نداشت. فکر میکرد، #باچادری که بر سر دارد میتواند، او را به چنگ آورد، اما مثل همیشه، اشتباه میکرد..!
با طلاق گرفتن پدر و مادرش، مادرش انگلیس مانده بود و پدرش ایران، نیمی از سال را انگلیس بود و نیمی را نزد پدر سپری میکرد.بخاطر یوسف نبود، اصلا ایران نمیماند، و برای همیشه نزد مادرش برمیگشت.
عصبی، با حالت قهر، بدون خداحافظی، رفت.😠هنوزبه حیاط نرسیده بود از عصبانیت و حرص چادرش را از سرش #کند..!
همه رفته بودند...
به جز خانواده خاله شهین. یاشار که تاحالا حسابی خوش گذرانده بود شاد بود و سرحال.ناگهان به سمت فخری خانم رفت.
_به خاله گفتی؟
+نه مادر وقت نشد.!!حالا میگم نگران نباش.
مادر که فرصت را غنیمت شمرد، رو به خواهرش باصدای بلندی گفت:
_شهین جون راستش این آقا پسر ما، گلوش پیش سمیراجون، گیر کرده گفتم ما که باهم غریبه نیستیم،اگه شما راضی هسین، این دوتا جوون برن تو حیاط، باهم حرف بزنن.اخه حرف یه عمر زندگیه دیگه.
خاله شهین که منتظر این جمله بود.گل از گلش شکفت و حتی بدون کسب اجازه ای از اکبر اقا،سریع گفت:
_اختیار داری فخری جون،یوسف که مثل پسر خودم میمونه، با حمید برام فرقی نداره!
سمیرا پشت چشمی نازک کرد..
و روی مبل نشست.خسته شده بود از اینهمه که خودش را به یوسف #نزدیک میکرد و او بیشتر #فراری میشد!!
تعجب اور نبود برای هیچکس..
همه به این روش ازدواج عادت کرده بودند. که دختر و پسر خود ببرند و بدوزند و دست اخر پدر و مادرها قدم پیش بگذارند.آنهم محض خالی نبودن عریضه!!
اینطور ازدواج کردن شاید برای برخی، بد نباشد اما برای یوسف که ازدواج #به_سبک_سنتی را قبول داشت اصلا خوشایند نبود.
هنوز این جمله از دهن خاله شهین بیرون نیامده بود که اکبرآقا گفت:
_شهین خانم منظور خواهرتون یاشار هست نه یوسف😁
با این حرف، همه گرچه بظاهر خندیدند. اما کنف شدن خاله را در مقابل همه براحتی میشود حس کرد.اما شهین خانم از موضع خود عقب نرفت.
_بازم فرقی نداره. یاشار هم مثل پسرمه. من که باهاش خیلی راحتم.
یاشار از اون طرف مجلس بلندشد بسمت سمیرا رفت و گفت:
_ما کوچیک شماییم خاله خانم. اگه بزرگتر ها اجازه بدن چند کلامی با عروسمون حرف بزنیم.
بزرگتر...!عروس!!؟....
چه واژه های غریبی!! این اسمها از نظرش عزیز بودند.. #حرمت داشتند.بعد از اینکه همه حرفها را گفتند، دیگر چه نیازی به بزرگترها داشت؟!#بزرگترها حرمت نداشتند؟!..! 😕😔
پدرش کوروش خان، راضی و خشنود روی مبل میزبان، با اقتدار نشسته بود.
اکبرآقا هم که گویا راضی از وصلت بود. با لبخند مبل کنار کوروش خان را انتخاب کرده و نشست.
سمیرا که منتظر این حرف از دهان یاشار بود، باذوق گفت:
_من که مشکلی ندارم، بریم عزیزم
یوسف برای #احترام_به_بزرگترها، چند دقیقهای روی مبلی نزدیک پدرش، نشست.مادرش و خاله شهین گرم حرف زدن بودند.
پدرش آرام رو به یوسف کرد و گفت:
_برنامه ت چیه؟! میخای چکار کنی؟! میبینی که یاشار راهش رو انتخاب کرد. میره سر خونه زندگیش!!..
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
@mojaradan