This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
⚘صبح رابخوانیم🌞
⚘بر باورطلوع مهربانیها ♡
⚘و نفس بکشیم
⚘طراوتعاشقانهی دلرا❤️
⚘بر هوایبیهوای دوستداشتنها
💓صبحتونپُرازعـشـق💓
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘صبح رابخوانیم🌞
⚘بر باورطلوع مهربانیها ♡
⚘و نفس بکشیم
⚘طراوتعاشقانهی دلرا❤️
⚘بر هوایبیهوای دوستداشتنها
💓صبحتونپُرازعـشـق💓
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_191 ـ خواهش می كنم،من دارم گيج می شوم. ـ چيزی نشده كه.راستش مدتی ست كه خيلی ساكت شده و مدام به فكر فرو می رود. - حرفت را…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_192
من كه ازش نمیگذرم.اميدوارم تو هم نگذری.
وقتی داشت سوار ماشين میشد،حالش زياد رو به راه نبود.فكر كنم او هم پشيمان شده.
- فكر نكنم،چون در آن صورت حداقل يك زنگی به من می زد.
ـ بگذريم،تا كی قرار است آنجا بمانيد.
ـ شايد تا آخر تابستان.
ـ پس آدرس بده.شايد اگر آمديم شمال سری به تو هم بزنم.
آدرس را دادم و گفتم:
ـ سعی كن زودتر بياييد.
دلم بدجور گرفته بود.از يك طرف فكر حال و اوضاع پدرام و از طرف ديگر حرفهای بيتا و زيبا.نمی گذاشت راحت باشم.
دوست نداشتم غيراز پدرام كس ديگری را در قلبم جا بدهم.چه آن شخص پسر خوبی مثل دانيال باشد،چه كس ديگری.
مدتی گذشت و هيچ تغييری در حال و روزم رخ نداد.در آن مدت زيبا بدجوری به من طعنه می زد.حتی گاه با نيش و كنايه هايش
مي خواست چيزی را به من بفهماند.نگاهش به مادرم تمسخرآميز بود و اعصابم را خورد می كرد.
چندبار خواستم از او بپرسم جريان چيست،اما هر بار با لبخندی مصنوعی بحث را عوض می كرد.
يكبار وقتی مادرم خانه نبود،زيبا به ديدنم آمد و پرسيد:
ـ پس خاله كجاست؟نكند با هم رفتند كنار دريا.
متوجه منظورش نشدم و گفتم:
ـ با كی؟
انگار به دنبال موقعيت می گشت تا آزارم بدهد،پاسخ داد:
ـ اصلا بيا با هم برويم پيدايش كنيم.مطمئن باش پشيمان نمی شوی.
طرز حرف زدنش ديوانه ام می كرد.انگار از چيزی خبر داشت و می خواست با فهماندش به من، عذابم بدهد.
همراهش رفتم،اما كنار دريا نبود.از رو نرفت و گفت:
- بيا كمی راه برويم.شايد همين دور و برها باشند.
پرسيدم:
ـ تو چيزي می دانی؟
ـ مثلا چی؟
ـ چيزی كه من نمی دانم و تو می خواهی به من بفهمانی.
ـ ترجيح می دهم حرفی نزنم،تا خودت به چشم نبینی ،باور نمی كنی.
سپس با دست اشاره به سمتی كرد و گفت:
ـ آنجا هستند.ببين.
هاج و واج به آنسو خيره شدم.مامان و آقا سهراب داشتند با هم قدم می زدند.گيج بودم.اصلا نمی توانستم درست فكر
كنم،شايد تصادفی بود،ولی بعيد می دانستم اينطور باشد،چون احساس می كردم زيبا در جريان ارتباط آن دو بود.مامان ما را ديد
و با نگرانب به سمت مان آمد و پرسيد:
ـ چی شده،اتفاقی افتاده؟
زيبا پاسخ داد:
ـ نه خاله،من و مها آمديم اينجا قدم بزنيم.
سپس برگشتيم و با هم به خانه ی عمو رفتيم.تمام مدت فكرم مشغول بود و نگاه های موذيانه زيبا مرا به مرز جنون می رساند.
چندبار بيتا پرسيد:
ـ چی شده مها؟تو فكری،انگار نگرانی.
جواب درستی به او ندادم.تا اينكه زيبا آمد و گفت:
ـ چی شده.كشتی هايت غرق شده.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_192
من كه ازش نمیگذرم.اميدوارم تو هم نگذری.
وقتی داشت سوار ماشين میشد،حالش زياد رو به راه نبود.فكر كنم او هم پشيمان شده.
- فكر نكنم،چون در آن صورت حداقل يك زنگی به من می زد.
ـ بگذريم،تا كی قرار است آنجا بمانيد.
ـ شايد تا آخر تابستان.
ـ پس آدرس بده.شايد اگر آمديم شمال سری به تو هم بزنم.
آدرس را دادم و گفتم:
ـ سعی كن زودتر بياييد.
دلم بدجور گرفته بود.از يك طرف فكر حال و اوضاع پدرام و از طرف ديگر حرفهای بيتا و زيبا.نمی گذاشت راحت باشم.
دوست نداشتم غيراز پدرام كس ديگری را در قلبم جا بدهم.چه آن شخص پسر خوبی مثل دانيال باشد،چه كس ديگری.
مدتی گذشت و هيچ تغييری در حال و روزم رخ نداد.در آن مدت زيبا بدجوری به من طعنه می زد.حتی گاه با نيش و كنايه هايش
مي خواست چيزی را به من بفهماند.نگاهش به مادرم تمسخرآميز بود و اعصابم را خورد می كرد.
چندبار خواستم از او بپرسم جريان چيست،اما هر بار با لبخندی مصنوعی بحث را عوض می كرد.
يكبار وقتی مادرم خانه نبود،زيبا به ديدنم آمد و پرسيد:
ـ پس خاله كجاست؟نكند با هم رفتند كنار دريا.
متوجه منظورش نشدم و گفتم:
ـ با كی؟
انگار به دنبال موقعيت می گشت تا آزارم بدهد،پاسخ داد:
ـ اصلا بيا با هم برويم پيدايش كنيم.مطمئن باش پشيمان نمی شوی.
طرز حرف زدنش ديوانه ام می كرد.انگار از چيزی خبر داشت و می خواست با فهماندش به من، عذابم بدهد.
همراهش رفتم،اما كنار دريا نبود.از رو نرفت و گفت:
- بيا كمی راه برويم.شايد همين دور و برها باشند.
پرسيدم:
ـ تو چيزي می دانی؟
ـ مثلا چی؟
ـ چيزی كه من نمی دانم و تو می خواهی به من بفهمانی.
ـ ترجيح می دهم حرفی نزنم،تا خودت به چشم نبینی ،باور نمی كنی.
سپس با دست اشاره به سمتی كرد و گفت:
ـ آنجا هستند.ببين.
هاج و واج به آنسو خيره شدم.مامان و آقا سهراب داشتند با هم قدم می زدند.گيج بودم.اصلا نمی توانستم درست فكر
كنم،شايد تصادفی بود،ولی بعيد می دانستم اينطور باشد،چون احساس می كردم زيبا در جريان ارتباط آن دو بود.مامان ما را ديد
و با نگرانب به سمت مان آمد و پرسيد:
ـ چی شده،اتفاقی افتاده؟
زيبا پاسخ داد:
ـ نه خاله،من و مها آمديم اينجا قدم بزنيم.
سپس برگشتيم و با هم به خانه ی عمو رفتيم.تمام مدت فكرم مشغول بود و نگاه های موذيانه زيبا مرا به مرز جنون می رساند.
چندبار بيتا پرسيد:
ـ چی شده مها؟تو فكری،انگار نگرانی.
جواب درستی به او ندادم.تا اينكه زيبا آمد و گفت:
ـ چی شده.كشتی هايت غرق شده.
گفت میدونی چیه؟
آدم اون کسی که دوستش داره رو به چشمِ زیباترین آدمِ دنیا میبینه
به قیافش بیست و یک ، از بیست میده..!
بغل کردنشو به همهی دنیا ترجیح میده..!
بد اخلاقیشو و غر زدنشو به خندیدنِ با بقیه ترجیح میده..!
میبخشتش حتی وقتی اون مقصره..!
و این "فقط و فقط بخاطر اینه که دوستش داره"
آدم اون کسی که دوستش داره رو به چشمِ زیباترین آدمِ دنیا میبینه
به قیافش بیست و یک ، از بیست میده..!
بغل کردنشو به همهی دنیا ترجیح میده..!
بد اخلاقیشو و غر زدنشو به خندیدنِ با بقیه ترجیح میده..!
میبخشتش حتی وقتی اون مقصره..!
و این "فقط و فقط بخاطر اینه که دوستش داره"
C᭄ᥫ᭡
⚘توی این عصرقشنگ
⚘در قوریدوستی چـایدم کنید
⚘با قند مهربانی نوشجان کنید
⚘و باعشق
⚘باهمبودن راجشنبگیرید
⚘چای گاهی فقط یکبهـانه است
⚘برای دقایقیدركنار همبودن
#عصرتونعشق...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥
⚘توی این عصرقشنگ
⚘در قوریدوستی چـایدم کنید
⚘با قند مهربانی نوشجان کنید
⚘و باعشق
⚘باهمبودن راجشنبگیرید
⚘چای گاهی فقط یکبهـانه است
⚘برای دقایقیدركنار همبودن
#عصرتونعشق...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥
C᭄ᥫ᭡
فروغ چه زیباگفته
اگر یادکسی هستیم
اینهنراوست..نههنرما
چقدر زيباست
كسی رادوستبداريم
نـه بـراینياز نه ، از رویاجبار
و نه از رویتنهايی
فقط برایاينكه ارزش دوستداشتن دارد🫶🏼
#بفرستبراش..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
فروغ چه زیباگفته
اگر یادکسی هستیم
اینهنراوست..نههنرما
چقدر زيباست
كسی رادوستبداريم
نـه بـراینياز نه ، از رویاجبار
و نه از رویتنهايی
فقط برایاينكه ارزش دوستداشتن دارد🫶🏼
#بفرستبراش..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
C᭄ᥫ᭡
⚘ســـــلام
⚘به دلهایگرمتان
⚘سـلامی به
⚘قلب پاک و پُرمهرتان
⚘آرزو میکنمامروزتـون
⚘از شوق سر ریز باشید
⚘و لبخندی بهبلندی آسمان
⚘رو لبهاتون نقش ببندد
❤️ صبح زیبایتون بخیر❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘ســـــلام
⚘به دلهایگرمتان
⚘سـلامی به
⚘قلب پاک و پُرمهرتان
⚘آرزو میکنمامروزتـون
⚘از شوق سر ریز باشید
⚘و لبخندی بهبلندی آسمان
⚘رو لبهاتون نقش ببندد
❤️ صبح زیبایتون بخیر❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_192 من كه ازش نمیگذرم.اميدوارم تو هم نگذری. وقتی داشت سوار ماشين میشد،حالش زياد رو به راه نبود.فكر كنم او هم پشيمان شده.…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_193
ـ چی شده مها؟تو فكری،انگار نگرانی.
جواب درستی به او ندادم.تا اينكه زيبا آمد و گفت:
ـ چی شده.كشتیهايت غرق شده.
با عصبانيت گفتم:
ـ چرا دست از سرم برنمی داری زيبا؟
ـ اعصابت خورد است،چرا عقده دلت را سر من خالی می كنی.
ـ من از دست تو عصبانی هستم.اگر راحتم بگذاری،آرام می شوم.
به حالت قهر از اتاق بيرون رفت.بيتا با تعجب نگاهم كرد.دانيال با نگرانی آمد و پرسيد:
ـ چيزی شده؟
حوصله توضيح را نداشتم و گفتم:
ـ نه.هيچ اتفاقی نيفتاده.
تا خواستم به خانه برگردم،عمو گفت:
ـ يعنی چه،بايد همين جا بمانی تا مادرت بيايد،شام بخوريد و بعد برويد.
از شدت عصبانيت،خودم را پرت كردم روی مبل،چند دقيقه بعد بيتا آمد و گفت:
ـ بيا برويم بالا.
از خدا خواسته برخاستم،همراهش رفتم و همانجا ماندم تا مامان آمد،شام خورديم و با هم به خانه برگشتيم.
ساكت بودم و حرفی نمی زدم.می دانست ازش دلخورم.دراز كشيده بودم كه ديدم دارد با خودش كلنجار می رود و با ناخن هايش
بازی می كند.می دانستم می خواهد حرفی بزند،اما نمی داند از كجا بايد شروع كند.بالاخره پرسيد:
ـ خوابت می آيد؟
ـ نه زياد.
ـ اينجا بهت خوش می گذرد؟
حرص خوردم.چرا نمی رفت سر اصل مطلب.با لحن سردی پاسخ دادم:
- خوش!نمی دانم شايد.
ـ ولی برايت خوب است.بايد يك مدتی از آن محيط دور باشی،تا حالت سرجايش بيايد.من اينجا را خيلی دوست دارم
مها.امروز هم داشتيم با آقا سهراب درمورد خاطرات گذشته حرف می زديم.من از بازی هايمان می گفتم و او از شيطنت هايش.
چه روزهای خوشی بود.حيف كه زود تمام شد.
می دانستم كه دارد به بی راهه می زند،تا فريبم بدهد.بی مقدمه سوالی را كه مدتها فكرم را به خود مشغول كرده
بود،پرسيدم:
ـ مامان چرا اين آقا سهراب تنهاست؟مگر زنش مرده؟
ـ نه مها جان.او اصلا ازدواج نكرده.
ـ چرا؟!
ـ نمی دانم.بعد از اينكه من عروسی كردم،از حالشان بی خبر بودم.بس است ديگر بخواب،من هم خسته ام.
فهميدم كه از جواب طفره می رود،وگرنه ما كه زياد با هم حرف نزديم كه خسته شود.صبح كه بيدار شدم،اصلا حال و حوصله نداشتم و سعی می كردم با مادرم هم صحبت نشوم.ديگر مثل گذشته ها با هم راحت نبوديم،فكرهای مختلفی به
ذهنم آمد.حرفها،حركات و طعنه های زيبا،حالم را خراب می كرد.
از شدت ناراحتی بی حال و بی رمق بودم.دراز كشيدم و چشمهايم را بستم.نزديك ظهر با صدای مامان از خواب پريدم.
ـ بلندشو،چقدر می خوابی.بيتا و زيبا و اقا دانيال اينجا هستند.
چشم هايم را كه گشودم،لبخند بيتا مرا به ياد مژده انداخت.دستم را گرفت و گفت:
ـ سلام،باز كه تو در رختخواب جا خوش كردی.هوای بعد از باران محشر است.مهناز و زيبا و دانيال هم اينجا هستند.
آمديم سراغت كه با هم برويم لب دريا.پاشو،بی تو خوش نمی گذرد،اگر نيایی،ما هم نمی رويم.
زيبا كه از صميميت بيتا با من،داشت حرص
می خورد،خطاب به مامان گفت:
ـ راستی خاله،مها در تهران هم اينقدر بی حال بود؟همه وقتی به شمال می آيند شاد و سرحال می شوند.انگار دختر شما
برعكس ديگران هستند.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_193
ـ چی شده مها؟تو فكری،انگار نگرانی.
جواب درستی به او ندادم.تا اينكه زيبا آمد و گفت:
ـ چی شده.كشتیهايت غرق شده.
با عصبانيت گفتم:
ـ چرا دست از سرم برنمی داری زيبا؟
ـ اعصابت خورد است،چرا عقده دلت را سر من خالی می كنی.
ـ من از دست تو عصبانی هستم.اگر راحتم بگذاری،آرام می شوم.
به حالت قهر از اتاق بيرون رفت.بيتا با تعجب نگاهم كرد.دانيال با نگرانی آمد و پرسيد:
ـ چيزی شده؟
حوصله توضيح را نداشتم و گفتم:
ـ نه.هيچ اتفاقی نيفتاده.
تا خواستم به خانه برگردم،عمو گفت:
ـ يعنی چه،بايد همين جا بمانی تا مادرت بيايد،شام بخوريد و بعد برويد.
از شدت عصبانيت،خودم را پرت كردم روی مبل،چند دقيقه بعد بيتا آمد و گفت:
ـ بيا برويم بالا.
از خدا خواسته برخاستم،همراهش رفتم و همانجا ماندم تا مامان آمد،شام خورديم و با هم به خانه برگشتيم.
ساكت بودم و حرفی نمی زدم.می دانست ازش دلخورم.دراز كشيده بودم كه ديدم دارد با خودش كلنجار می رود و با ناخن هايش
بازی می كند.می دانستم می خواهد حرفی بزند،اما نمی داند از كجا بايد شروع كند.بالاخره پرسيد:
ـ خوابت می آيد؟
ـ نه زياد.
ـ اينجا بهت خوش می گذرد؟
حرص خوردم.چرا نمی رفت سر اصل مطلب.با لحن سردی پاسخ دادم:
- خوش!نمی دانم شايد.
ـ ولی برايت خوب است.بايد يك مدتی از آن محيط دور باشی،تا حالت سرجايش بيايد.من اينجا را خيلی دوست دارم
مها.امروز هم داشتيم با آقا سهراب درمورد خاطرات گذشته حرف می زديم.من از بازی هايمان می گفتم و او از شيطنت هايش.
چه روزهای خوشی بود.حيف كه زود تمام شد.
می دانستم كه دارد به بی راهه می زند،تا فريبم بدهد.بی مقدمه سوالی را كه مدتها فكرم را به خود مشغول كرده
بود،پرسيدم:
ـ مامان چرا اين آقا سهراب تنهاست؟مگر زنش مرده؟
ـ نه مها جان.او اصلا ازدواج نكرده.
ـ چرا؟!
ـ نمی دانم.بعد از اينكه من عروسی كردم،از حالشان بی خبر بودم.بس است ديگر بخواب،من هم خسته ام.
فهميدم كه از جواب طفره می رود،وگرنه ما كه زياد با هم حرف نزديم كه خسته شود.صبح كه بيدار شدم،اصلا حال و حوصله نداشتم و سعی می كردم با مادرم هم صحبت نشوم.ديگر مثل گذشته ها با هم راحت نبوديم،فكرهای مختلفی به
ذهنم آمد.حرفها،حركات و طعنه های زيبا،حالم را خراب می كرد.
از شدت ناراحتی بی حال و بی رمق بودم.دراز كشيدم و چشمهايم را بستم.نزديك ظهر با صدای مامان از خواب پريدم.
ـ بلندشو،چقدر می خوابی.بيتا و زيبا و اقا دانيال اينجا هستند.
چشم هايم را كه گشودم،لبخند بيتا مرا به ياد مژده انداخت.دستم را گرفت و گفت:
ـ سلام،باز كه تو در رختخواب جا خوش كردی.هوای بعد از باران محشر است.مهناز و زيبا و دانيال هم اينجا هستند.
آمديم سراغت كه با هم برويم لب دريا.پاشو،بی تو خوش نمی گذرد،اگر نيایی،ما هم نمی رويم.
زيبا كه از صميميت بيتا با من،داشت حرص
می خورد،خطاب به مامان گفت:
ـ راستی خاله،مها در تهران هم اينقدر بی حال بود؟همه وقتی به شمال می آيند شاد و سرحال می شوند.انگار دختر شما
برعكس ديگران هستند.
C᭄ᥫ᭡
صبح است و ..🌞
هوای دل من مثل بهار است ..🫀
پلکی بِزن و صبح بخیرِ غزلم باش ...🥰
#صبحتون_عشق...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
صبح است و ..🌞
هوای دل من مثل بهار است ..🫀
پلکی بِزن و صبح بخیرِ غزلم باش ...🥰
#صبحتون_عشق...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️