This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
همه اولش خوبن
همه اولش دوست دارن ❤️
همه اولش وقت میزارن
ببین کی واست تا اخرش مثل اوله ...👌
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
همه اولش خوبن
همه اولش دوست دارن ❤️
همه اولش وقت میزارن
ببین کی واست تا اخرش مثل اوله ...👌
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
⚘من پذیرفته ام که
⚘برای آدمهای اَندَک شماری میشود
⚘حرف زد، برایشان رفیق بود و
⚘از سویشان اُمیدِ رفاقت داشت...🍃🌺
#صبحتون_خوشگل...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘من پذیرفته ام که
⚘برای آدمهای اَندَک شماری میشود
⚘حرف زد، برایشان رفیق بود و
⚘از سویشان اُمیدِ رفاقت داشت...🍃🌺
#صبحتون_خوشگل...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_185 ـ چرا؟!... ـ چون سقف اتاق ها ايراد دارد و چند روزی تعميرش طول می كشد. غروب آن روز با آمدن عمه های بيتا،يعنی دخترعموهای…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_186
شدم.دلم می خواست فقط شيرينی هايش را به ياد بياورم،اما
تلخی هايش پررنگتر بودند و زجرآور.
بيتا كه دستم را گرفت ترسيدم و از جا پريدم.با تعجب پرسيد:
ـ ببينم تو حالت خوب است مها.پاشو برويم خانه.
ـ نه،حالم خوب است.
ـ پس چرا دستت مثل قالب يخ شده.نه به آن موقعی كه نمی آمدی،نه به حالا كه از اينجا دل نمی كنی.ببين چطوری داری می لرزی.
بايد يك كاپشن ديگر هم بپوشی.
سپس تا دانيال را ديد گفت:
- كاپشنی را كه آوردی بده.
مال خودش را از تن بيرون آورد و گفت:
ـ بيا بگير.
ـ پس آن يكب كجاست؟
ـ زيبا سردش بود،ازم گرفت.
ـ خيلی خب بده به من.
زيبا كه تازه سر رسيده بود به طعنه خطاب به من گفت:
ـ تو كه با يك نسيم،می لرزی.اصلا چرا می آيی لب دريا!
نمی دانستم چرا زيبا هم مثل مينو از من خوشش نمی آيد و هميشه حرفهايش همراه با نيش و كنايه بود.
با خود گفتم:شايد پيش خودش فكرهايی كرده.
موقع خواب احساس كردم حالم اصلا خوب نيست و به بيتا گفتم:
ـ امشب حواست به من باشد،چون می ترسم دوباره حالم بد شود.
با نگرانی پرسيد:
ـ چرا،باز چی شده.
ـ نمی دانم . يك كمی لرز دارم.
پتوی ديگری آورد و رويم كشيد.چشمهايم را كه بستم،به نظرم رسيد پدرام با همان لبخند هميشگيگی مقابلم ايستاده،تمام بدنم گر گرفت.
انگار در آتش تب می سوختم.دلم می خواست ساعت ها نگاهش ادامه داشته باشد و آن را از من
نگيرد.ولی تا خواستم پلك بزنم،ديدم نيست.سايه اش را كه داشت دور می شد،ديدم می خواستم فرياد بزنم و صدايش
كنم،اما انگار دهانم قفل شده بود.بالاخره به هر زحمتی بود،دهان گشودم و صدايش زدم،با التماس و هق هق ازش خواستم مرا ببخشد.با
بی تابب فقط فرياد می زدم كه به نظرم رسيد كسی دارد تكانم می دهد.چشم هايم را كه باز كردم
چهره ی دانيال را ديدم كه داشت تكانم می داد.گريه امانم نمی داد كه حرفی بزنم.
بيتا كه به طرفم آمد،انگار داغ دلم تازه شد.به اشاره ی او دانيال از اتاق بيرون رفت.سرم را بر روی سينه بيتا گذاشتم و تا میتوانستم گريستم.آرام كه گرفتم،تا خواستم بخوابم،مامان در حاليكه از نگاهش شراره های خشم می باريد،
در اتاق را باز كرد و به طرفم آمد.اينبار از ترس می لرزيدم.با غيظ پرسيد:
ـ باز چی شده،چرا فرياد می زدی؟
ـ وای مامان نمی دانی چه كابوس وحشتناكي بود.آنقدر ترسيدم كه از خواب پريدم.
چپ چپ نگاهم كرد و رفت.
سرم را زير پتو پنهان ساختم و تا می توانستم گريستم.شكی نداشتم كه مادر همه چيز را فهميده.از بخت بدم و زندگی ام نفرت داشتم،
ولی نمی توانستم از پدرام متنفر باشم،چون تنها اميد زندگي ام بود و بهانه ی زنده ماندنم.
صبح كه از خواب بيدار شدم،خجالت می كشيدم پيش بقيه بروم.چون می دانستم همه را از خواب پراندم و تا مرا ببينند،همه ازم خواهند پرسيد،چرا فرياد می كشيدم،زن عمو كه صدايم زد،سرم را انداختم پايين و رفتم سرسفره.تا سلام
كردم و نشستم.زيبا با سينی چایی آمد و كنارم نشست و همراه با لبخند زيركانه ای پرسيد:
ـ مهاجان ديشب داشتی خواب بد می ديد؟آخر طوری...
بيتا به كمكم آمد و گفت:
ـ زيبا جان،حالا صبحانه ات را بخور،بعد ازش می پرسيم.
تا خواستم صبحانه ام را بخورم،ژاله خانم از پله ها آمد پايين و تا مرا ديد،گفت:
ـ مهاجان خوبی؟
ـ بله ممنون.
ـ ولی چهره ات چيز ديگری می گويد.راستی ديشب تو بودی فرياد می زدی؟
ـ بله راستش خواب بدي ديدم.ببخشيد اگر بيدارتان كردم.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_186
شدم.دلم می خواست فقط شيرينی هايش را به ياد بياورم،اما
تلخی هايش پررنگتر بودند و زجرآور.
بيتا كه دستم را گرفت ترسيدم و از جا پريدم.با تعجب پرسيد:
ـ ببينم تو حالت خوب است مها.پاشو برويم خانه.
ـ نه،حالم خوب است.
ـ پس چرا دستت مثل قالب يخ شده.نه به آن موقعی كه نمی آمدی،نه به حالا كه از اينجا دل نمی كنی.ببين چطوری داری می لرزی.
بايد يك كاپشن ديگر هم بپوشی.
سپس تا دانيال را ديد گفت:
- كاپشنی را كه آوردی بده.
مال خودش را از تن بيرون آورد و گفت:
ـ بيا بگير.
ـ پس آن يكب كجاست؟
ـ زيبا سردش بود،ازم گرفت.
ـ خيلی خب بده به من.
زيبا كه تازه سر رسيده بود به طعنه خطاب به من گفت:
ـ تو كه با يك نسيم،می لرزی.اصلا چرا می آيی لب دريا!
نمی دانستم چرا زيبا هم مثل مينو از من خوشش نمی آيد و هميشه حرفهايش همراه با نيش و كنايه بود.
با خود گفتم:شايد پيش خودش فكرهايی كرده.
موقع خواب احساس كردم حالم اصلا خوب نيست و به بيتا گفتم:
ـ امشب حواست به من باشد،چون می ترسم دوباره حالم بد شود.
با نگرانی پرسيد:
ـ چرا،باز چی شده.
ـ نمی دانم . يك كمی لرز دارم.
پتوی ديگری آورد و رويم كشيد.چشمهايم را كه بستم،به نظرم رسيد پدرام با همان لبخند هميشگيگی مقابلم ايستاده،تمام بدنم گر گرفت.
انگار در آتش تب می سوختم.دلم می خواست ساعت ها نگاهش ادامه داشته باشد و آن را از من
نگيرد.ولی تا خواستم پلك بزنم،ديدم نيست.سايه اش را كه داشت دور می شد،ديدم می خواستم فرياد بزنم و صدايش
كنم،اما انگار دهانم قفل شده بود.بالاخره به هر زحمتی بود،دهان گشودم و صدايش زدم،با التماس و هق هق ازش خواستم مرا ببخشد.با
بی تابب فقط فرياد می زدم كه به نظرم رسيد كسی دارد تكانم می دهد.چشم هايم را كه باز كردم
چهره ی دانيال را ديدم كه داشت تكانم می داد.گريه امانم نمی داد كه حرفی بزنم.
بيتا كه به طرفم آمد،انگار داغ دلم تازه شد.به اشاره ی او دانيال از اتاق بيرون رفت.سرم را بر روی سينه بيتا گذاشتم و تا میتوانستم گريستم.آرام كه گرفتم،تا خواستم بخوابم،مامان در حاليكه از نگاهش شراره های خشم می باريد،
در اتاق را باز كرد و به طرفم آمد.اينبار از ترس می لرزيدم.با غيظ پرسيد:
ـ باز چی شده،چرا فرياد می زدی؟
ـ وای مامان نمی دانی چه كابوس وحشتناكي بود.آنقدر ترسيدم كه از خواب پريدم.
چپ چپ نگاهم كرد و رفت.
سرم را زير پتو پنهان ساختم و تا می توانستم گريستم.شكی نداشتم كه مادر همه چيز را فهميده.از بخت بدم و زندگی ام نفرت داشتم،
ولی نمی توانستم از پدرام متنفر باشم،چون تنها اميد زندگي ام بود و بهانه ی زنده ماندنم.
صبح كه از خواب بيدار شدم،خجالت می كشيدم پيش بقيه بروم.چون می دانستم همه را از خواب پراندم و تا مرا ببينند،همه ازم خواهند پرسيد،چرا فرياد می كشيدم،زن عمو كه صدايم زد،سرم را انداختم پايين و رفتم سرسفره.تا سلام
كردم و نشستم.زيبا با سينی چایی آمد و كنارم نشست و همراه با لبخند زيركانه ای پرسيد:
ـ مهاجان ديشب داشتی خواب بد می ديد؟آخر طوری...
بيتا به كمكم آمد و گفت:
ـ زيبا جان،حالا صبحانه ات را بخور،بعد ازش می پرسيم.
تا خواستم صبحانه ام را بخورم،ژاله خانم از پله ها آمد پايين و تا مرا ديد،گفت:
ـ مهاجان خوبی؟
ـ بله ممنون.
ـ ولی چهره ات چيز ديگری می گويد.راستی ديشب تو بودی فرياد می زدی؟
ـ بله راستش خواب بدي ديدم.ببخشيد اگر بيدارتان كردم.
C᭄ᥫ᭡
⚘منتظرنباشید تاکسی
⚘بهشما انرژی مثبتبدهد
⚘خودتانشروع كنندهباشيد
⚘و امروز با يکلبخند
⚘احساسخوبتان را
⚘به ديگرانانتقال دهید
⚘امروزتونپراز انرژیمثبت
❤️ پُراز انرژیمثبت بریمبرایروزی آرامشبخش❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘منتظرنباشید تاکسی
⚘بهشما انرژی مثبتبدهد
⚘خودتانشروع كنندهباشيد
⚘و امروز با يکلبخند
⚘احساسخوبتان را
⚘به ديگرانانتقال دهید
⚘امروزتونپراز انرژیمثبت
❤️ پُراز انرژیمثبت بریمبرایروزی آرامشبخش❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ
همه آدما یهنفر دارن
تو زندگیشون که فرقداره با بقیه؛
برا من اون آدمتویی...🥰
#بفرستواسهدلبرت...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
همه آدما یهنفر دارن
تو زندگیشون که فرقداره با بقیه؛
برا من اون آدمتویی...🥰
#بفرستواسهدلبرت...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
دوستت داشتم
دوستت دارم
و دوستت خواهم داشت
از آن دوستت دارمهایی که
کسی نمیداند
که کسی نمیتواند
که کسی بلد نیست!
#بفرستواسهعشقت...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
دوستت داشتم
دوستت دارم
و دوستت خواهم داشت
از آن دوستت دارمهایی که
کسی نمیداند
که کسی نمیتواند
که کسی بلد نیست!
#بفرستواسهعشقت...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
⚘ بهترین آدم هـای
⚘زندگی همان کسانی
⚘هستند که وقتی
⚘کنارشـان می نشینی
⚘چایی ات سرد می شود
⚘و دلـت گـرم ...
⚘الهی حـال دلتـون
⚘همیشه خـوب باشه..
#روزتانسرشارازعشق ❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘ بهترین آدم هـای
⚘زندگی همان کسانی
⚘هستند که وقتی
⚘کنارشـان می نشینی
⚘چایی ات سرد می شود
⚘و دلـت گـرم ...
⚘الهی حـال دلتـون
⚘همیشه خـوب باشه..
#روزتانسرشارازعشق ❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_186 شدم.دلم می خواست فقط شيرينی هايش را به ياد بياورم،اما تلخی هايش پررنگتر بودند و زجرآور. بيتا كه دستم را گرفت ترسيدم…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_187
ـ ولی چهره ات چيز ديگری می گويد.راستی ديشب تو بودی فرياد می زدی؟
ـ بله راستش خواب بدي ديدم.ببخشيد اگر بيدارتان كردم.
- از اين بابت مشكلی نيست.من نگران تو شدم،چون انگار از عمق وجودت فرياد می زدی.
مامان چپ چپ نگاهم كرد و گفت:
ـ ژاله جون،مها مدتی ست كه اينطور شده.
ـ مگر چند بار اين مشكل برايش پيش آمده؟
ـ دو سه باری هست.
ـ پس چرا او را نمی بری پيش يك دكتر متخصص؟
ـ زيربار نمی رود و می گويد مشكلی ندارم.
آنها گرم گفتگو بودند كه از فرصت استفاده كردم،به طبقه بالا رفتم و برای اينكه فرصت فكر كردن داشته باشم،روی تخت بيتا دراز كشيدم و با فكر پدرام خوابيدم.
زمان را از دست داده بودم.وقتی بيدار شدم،چشمهايم می سوخت.حوصله حرف زدن با كسب را نداشتم.تا در اتاق باز
شد،چشمهايم را بستم و بعد صدای صحبت دانيال و بيتا را شنيدم.
بيتا گفت:
ـ خوابش برده،خب طفلكی شبها اصلا نمی تواند بخوابد.
دانيال گفت:
ـ يواش تر.سرو صدا نكن.بيا برويم.
از اينكه می ديدم برايم دل می سوزانند،بيشتر ناراحت شدم.دوبار خوابم برد.غروب كه شد،دلم گرفت.هيچ كس حواسش به من نبود.لباس پوشيدم و بی آنكه كسی متوجه شود،در را آهسته پشت سرم بستم و راه دريا را در پيش
گرفتم.
هوا گرم و دلچسب بود و دريا آرام و بی موج،
انگار در دنيا فقط دريا و پدرام تسكين دهنده روح ناآرامم بودند.
در ساحل جمعيت موج می زد.به نظر می رسيد همه غروب دريا را دوست دارند.با بی ميلی از آنجا دل كندم،چون می ترسيدم مادرم نگران شود،راه برگشت را در پيش گرفتم كه ديدم بيتا و دانيال دارند به طرف من می آيند.
بيتا با لبخند گفت:
ـ شب بخير.پس چرا تنها رفتی.راستی مادرت پرسيد كجايی.گفتم،قرار بود با هم برويم كنار دريا،تو زودتر رفتی،ما هم
الان داريم می رويم.خب حالا برای اينكه دروغ نگفته باشيم بيا برويم با هم گشتی بزنيم.
از اينكه بيتا مرا می فهميد و هوايم را داشت،خوشحال شدم.قدم زنان برخلاف جهت خانه،به راه افتاديم.بيتا مدتی با
خودش كلنجا رفت،انگار می خواست چيزی بپرسد.پيشدستی كردم و گفتم:
ـ بيتا جان چيزی می خواستی بگويی؟
ـ راستش نمی دانم چطور بگويم،ولی اميدوارم خودت فهميده باشی كه چقدر دوستت دارم ودلم نمی خواهد هيچ وقت
شاهد ناراحتی ات باشم.اگر كمكی از دست من برمی آيد بگو.
ـ تا حالا هم خيلی به من لطف كردی.
ـ نمي دانم اجازه دارم يك سوال ازت بپرسم يا نه؟
ـ بپرس،منتظرم.
مدتی اين پا آن پا كرد،تا بالاخره گفت:
ـ میدانم فضولی ست.اگر دلت نخواست می تواني جواب ندهی،راستش از تو چه پنهان خيلی دلم می خواهد بدانم چه اتفاقی در زندگی ات افتاده كه تا به اين حد روی روح و روانت اثر گذاشته كه اينطور تو را بهم ريخته؟
تا خواستم جوابش را بدهم،چشمم به دانيال افتاد.اصلا يادم رفته بود كه دانيال هم با ما همراه است.
بيتا منظورم را فهميد و گفت:
ـ ممكن است چند لحظه ما را تنها بگذاری دانيال؟
به اعتراض گفتم:
- نه نيازی نيست.با اينكه از آقا دانيال خجالت میكشم،ولي در اين مدت آنقدر به من لطف كرده اند كه مثل برادر دوستشان دارم.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_187
ـ ولی چهره ات چيز ديگری می گويد.راستی ديشب تو بودی فرياد می زدی؟
ـ بله راستش خواب بدي ديدم.ببخشيد اگر بيدارتان كردم.
- از اين بابت مشكلی نيست.من نگران تو شدم،چون انگار از عمق وجودت فرياد می زدی.
مامان چپ چپ نگاهم كرد و گفت:
ـ ژاله جون،مها مدتی ست كه اينطور شده.
ـ مگر چند بار اين مشكل برايش پيش آمده؟
ـ دو سه باری هست.
ـ پس چرا او را نمی بری پيش يك دكتر متخصص؟
ـ زيربار نمی رود و می گويد مشكلی ندارم.
آنها گرم گفتگو بودند كه از فرصت استفاده كردم،به طبقه بالا رفتم و برای اينكه فرصت فكر كردن داشته باشم،روی تخت بيتا دراز كشيدم و با فكر پدرام خوابيدم.
زمان را از دست داده بودم.وقتی بيدار شدم،چشمهايم می سوخت.حوصله حرف زدن با كسب را نداشتم.تا در اتاق باز
شد،چشمهايم را بستم و بعد صدای صحبت دانيال و بيتا را شنيدم.
بيتا گفت:
ـ خوابش برده،خب طفلكی شبها اصلا نمی تواند بخوابد.
دانيال گفت:
ـ يواش تر.سرو صدا نكن.بيا برويم.
از اينكه می ديدم برايم دل می سوزانند،بيشتر ناراحت شدم.دوبار خوابم برد.غروب كه شد،دلم گرفت.هيچ كس حواسش به من نبود.لباس پوشيدم و بی آنكه كسی متوجه شود،در را آهسته پشت سرم بستم و راه دريا را در پيش
گرفتم.
هوا گرم و دلچسب بود و دريا آرام و بی موج،
انگار در دنيا فقط دريا و پدرام تسكين دهنده روح ناآرامم بودند.
در ساحل جمعيت موج می زد.به نظر می رسيد همه غروب دريا را دوست دارند.با بی ميلی از آنجا دل كندم،چون می ترسيدم مادرم نگران شود،راه برگشت را در پيش گرفتم كه ديدم بيتا و دانيال دارند به طرف من می آيند.
بيتا با لبخند گفت:
ـ شب بخير.پس چرا تنها رفتی.راستی مادرت پرسيد كجايی.گفتم،قرار بود با هم برويم كنار دريا،تو زودتر رفتی،ما هم
الان داريم می رويم.خب حالا برای اينكه دروغ نگفته باشيم بيا برويم با هم گشتی بزنيم.
از اينكه بيتا مرا می فهميد و هوايم را داشت،خوشحال شدم.قدم زنان برخلاف جهت خانه،به راه افتاديم.بيتا مدتی با
خودش كلنجا رفت،انگار می خواست چيزی بپرسد.پيشدستی كردم و گفتم:
ـ بيتا جان چيزی می خواستی بگويی؟
ـ راستش نمی دانم چطور بگويم،ولی اميدوارم خودت فهميده باشی كه چقدر دوستت دارم ودلم نمی خواهد هيچ وقت
شاهد ناراحتی ات باشم.اگر كمكی از دست من برمی آيد بگو.
ـ تا حالا هم خيلی به من لطف كردی.
ـ نمي دانم اجازه دارم يك سوال ازت بپرسم يا نه؟
ـ بپرس،منتظرم.
مدتی اين پا آن پا كرد،تا بالاخره گفت:
ـ میدانم فضولی ست.اگر دلت نخواست می تواني جواب ندهی،راستش از تو چه پنهان خيلی دلم می خواهد بدانم چه اتفاقی در زندگی ات افتاده كه تا به اين حد روی روح و روانت اثر گذاشته كه اينطور تو را بهم ريخته؟
تا خواستم جوابش را بدهم،چشمم به دانيال افتاد.اصلا يادم رفته بود كه دانيال هم با ما همراه است.
بيتا منظورم را فهميد و گفت:
ـ ممكن است چند لحظه ما را تنها بگذاری دانيال؟
به اعتراض گفتم:
- نه نيازی نيست.با اينكه از آقا دانيال خجالت میكشم،ولي در اين مدت آنقدر به من لطف كرده اند كه مثل برادر دوستشان دارم.