❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
86.6K subscribers
34.7K photos
4.46K videos
1.58K files
6.96K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_172 با التماس گفتم: ـ به خدا نمی توانم.كمی فرصت بده.بگذار باهاش صحبت كنم. با نفرت گفت: -  چه می خواهی به آن عوضی بگويی.او…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_173

چون اقای شمس ديگر خيال ازدواج با تو را ندارد،ناراحتی پس تو هم همه چيز را فراموش كن.
فصل بيست و هشتم
با اشك ريختن زير پتو و فكر كردن به حرفهای مادرم خوابيدم.صبح كه از خواب برخاستم،سرگيجه داشتم و اصلا حالم
خوب نبود.بلاتكليفی داشت ديوانه ام می كرد.
بعيد می دانستم به اين زودی ها بتوانم خودم را پيدا كنم.
اصلا گذر زمان را نفهميدم.صدای زنگ در كه به گوش رسيد،مامان برای گشودنش به حياط رفت.از پنجره كه نگاه كردم
ديدم پسر همسايه شهاب،دسته گل به دست دارد با مادرم حرف می زند.
دسته گل را كه ديدم،تمام بدنم يخ كرد.داشتم ديوانه می شدم.با چنان حرصی از پله ها پايين رفتم كه چيزی نمانده بود با سر به زمين بخورم.
مرا كه ديد بی توجه به خشم و غضب ام لبخندی زد و گفت:
ـ سلام،حالتان چطور است؟شنيدم كسالت داريد،آمدم هم حالی از شما بپرسم و هم كه...
پس از مكث كوتاهی ادامه داد:
ـ راستش من خيلی وقت است كه می خواهم مزاحم شوم،ولی هر دفعه خجالت مانع می شود.اصلا نمی دانم چطور درخواستم را مطرح كنم.
مامان حرفی نمی زد و فقط گوش می داد.شهاب جلوتر آمد و جلوی تخت كنار حوض ايستاد و گفت:
ـ فكر نكنيد قصد مزاحمت دارم.شايد خودتان فهميده باشيد كه قصد من خواستگاری از شماست.
از شنيدناين جمله آتش خشم در وجودم زبانه كشيد،تا خواستم حرفي بزنم،دوباره در زدند.اينبار مادرش بود.تا رسید،با غيظ خطاب به پسرش گفت:
ـ آخر پسره خودسر،مگر من بهت نگفتم كه نرو.
تحملم را از دست دادم و با خشم فرياد زدم:
ـ كسی از او نخواست كه به اينجا بيايد.زود پسرتان را برداريد و ببريد.
دست به كمر زد و به طعنه گفت:
ـ خيلی هم دلتان بخواهد.پسرم هر چه نداشته باشد،آبرو كه دارد.
در همين حين،دايی محمود همراه با مسعود در را باز كردند و به داخل آمدند.كنترلم را از دست دادم و گفتم:
ـ يكبار ديگر آنچه را گفتيد تكرار كنيد.زود باشيد،با شما هستم.
مامان گفت:
ـ بس كن مها.شما هم بفرماييد تشريف ببريد خانم.
ـ شما هم لطفا جلکی دخترتان را بگيريد تا پسر مرا اغفال نكند.
دستم را به سينه اش زدم و با غيظ گفتم:
ـ برو بيرون.
دايی كه با بهت و حيرت شاهد جرو بحث ما بود،با نگرانی پرسيد:
ـ مها جان چی شده؟رويا تو بگو جريان چيست و اين خانم چرا اين حرفها را می زند؟
مادر شهاب مجال جواب را به ما نداد و گفت:
ـ از خواهر زاده خودتان بپرسيد.جريان چيست كه پسر مرا هم می خواهد مثل مدير شركتشان بدنام كند.
تا خواستم به طرفش حمله كنم،مامان جلويم را گرفت و من از شدت خشم كنترلم را از دست دادم و فرياد زدم:
- خفه شو،برو گمشو بيرون.
ـ حرف دهانت را بفهم.اگر من يك كمی ديرتر سر می رسيدم تو به پسرم جواب بله را هم می دادی.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
عزیزِ جـانم ....❤️
امروزت را
با جرعه‌جرعه چشیدن از
دوستت دارم‌های من آغاز کن
تلخیِ اولِ صبحِ من نیز

با بوسه‌هایت شیرین می شود🥰

  ┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عوامل خوشحال کننده ی من :
۱. نگاه کردن به تو
۲. گرفتن دستای تو
۳. بغل کردن تو
۴. حرف زدن با تو
۵. تو  
وقتی ازتون میپرسه چقد دوسم داری نگید خیلی زیاد ، به جاش بهش بگید :
انقد دوست دارم که خودمم نمیدونم چقد.مثلا با خودم فکر می کنم دریا چجوری حساب موج هاشو داره؟ ‏پاییز از کجا میخواد بدونه هربار چنتا برگ‌ از دست میده؟ بارون از کجا میخواد بفهمه چن قطره باریده؟‏ و من باید چجوری بگم چقدر دوست دارم؟
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
مثل شاملو عاشق باش؛🫀
اونجا که میگه؛
آیدای خودم، آیدای‌احمد!
شریکِ سرنوشت و رفیق راه من...
در همه‌ی چشم اندازِ اندیشه و خیال‌ من، جز تصویر چشم‌های زنده و عاشق خودت هیچ چیزنیست!
#بفرست‌براش..❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
᭄ᥫ
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌به قول راغب:
من ازتمام دنیاشبی بریدم،
که تو را دیدم..🖇
♥️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
⚘دنیانمیگذرد
⚘این‌ماییم که رهگذریم
⚘پس درهرطلوع و غروب
⚘زندگی رااحساس‌کن
⚘مهربان باش
⚘شاید فردایی نباشد
⚘شاید باشد و
⚘مانباشیم

   ❤️صبحتون‌زیباودل‌انگیـز❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_173 چون اقای شمس ديگر خيال ازدواج با تو را ندارد،ناراحتی پس تو هم همه چيز را فراموش كن. فصل بيست و هشتم با اشك ريختن زير…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_174

ـ حرف دهانت را بفهم.اگر من يك كمی ديرتر سر می رسيدم تو به پسرم جواب بله را هم می دادی.
دايی محمود كه شديدا عصبانی به نظر می رسيد،به زحمت جلوی خشمش را گرفت و گفت:
ـ خانم محترم،شما بفرماييد بيرون.الان همسايه ها فكر می كنند اينجا چه خبر است.
ـ همچنين حرف می زنيد كه انگار همسايه ها نمی دانند.
اينبار دايی نتوانست عكس العمل تندی نشان ندهد و چنان فريادی زد كه شهاب و مادرش هر دو ترسيدند.
ـ يعنی چه!حرمت خودتان را نگه داريد.از اين در می رويد بيرون يا خودم به زور شما را بيندازم بيرون؟
توپ و تشر دايی كار خودش را كرد و آنها رفتند و من هم گريه كنان از پله ها پايين رفتم.تا ظهر مامان پايين نيامد.می دانستم مشغول حساب پس دادن به برادرش است.دلم به حالش سوخت.بالاخره با چشمان سرخ آمد.تا نشست،با گريه گفت:
ـ مها دايی ات همه چيز را فهميد.طفلك داشت سكته می كرد.اگر جلويش را نمی گرفتم،از شدت خشم تو را می كشت.يك بند می گفت من كه چيزي برای شما كم نگذاشتم.تقصير خودم بود كه به حرف تو و دخترت گوش دادم و
گذاشتم برود سركار.حالا جواب رضا را چی بدهم.آن خدابيامرز الان تنش در قبر دارد می لرزد.با آبریي خودش و خانواده اش بازی شده.يعنی تو،دختر من و رضا آبروی اين خانواده را بردی.
به حالت عصبی بلند شدم رفتم مانتويم را پوشيدم و كيفم را برداشتم.مامان جلويم را گرفت و پرسيد:
ـ كجا؟تو حق نداری جايی بروی فهميدی.
ولی بايد می رفتم.جلوی در ايستاد و گفت:
ـ نمی گذارم از اينجا تكان بخوری.
با گريه و التماس به روح بابا قسمش دادم تا كنار رفت.تمام طول راه را دويدم تا به خيابان رسيدم.سوار تاكسی شدم و
ادرس شركت را به راننده دادم.اصلا نفهميدم چطور خودم را به شركت رساندم.به حالت دو از پله ها بالا رفتم.وارد دفتر
سابقم كه شدم،فرزانه را ديدم كه از اتاق پدرام بيرون آمد.تا مرا ديد،شوكه شد وگفت:
-  مها تويی!
ـ برو كنار.كار دارم.
ـ ولي آقای شمس جلسه دارد.
با دست كنارش زدم،در را باز كردم و داخل شدم.پدرام و پوريا هر دو با هم به طرف من برگشتند تا چشمم به او
افتاد،زبانم بند آمد.با دست به طرفم اشاره كرد و گفت:
ـ ايمجا چه كار می كتی،برو بيرون.
برای اينكه بتوانم راحت حرف بزنم پشتم را به او كردم و گفتم:
ـ هيچ می دانی با من چكار كردی؟تو تمام غرور،تمام روحم را شكستی و آبرويم را بردی.حالا همه ی فاميلم و همسايه ها
مرا به نام يك دختر بی آبرو می شناسند.مادرم كتكم زد،دايی می خواست مرا بكشد می فهمی؟
برگشتم،ديدم همانجا ايستاده.به طرفش رفتم و گفتم:
ـ چرا...چرا؟آيا من مستحق اين عقوبت بودم.بگو چرا؟حالا تو جواب بده.زود باش حرف بزن.
در حاليكه داشت نگاهم می كرد،پاسخ داد:
ـ تو هم با كاری كه كردی،باعث نابودی زندگي ام شدی.
ـ چی؟من!يعنی هنوز باورت نشده.خودت خوب می دانی كه آرزو ديگر به تو علاقه نداشت و دنبال بهانه بود تا تركت كند،ولی تو راست می گويی،چون من بخاطر عشق و علاقه ام به تو حاضر شدم هر كاری بكنم،اما تو چی؟
ـ فرستادن نامه وگل باعث ايجاد مشكل شد،وگرنه...
ـ خودت می دانی كه داری دروغ می گويی.من فقط يك بهانه بودم.
ـ بس كن ديگر.برو بيرون.
ـ باشد می روم چون تو ديگر برايم غروری باقی نگذاشتی كه بشكنی.فقط اين را بدان كه تو تمام زندگی و تمام اميد و
آرزو و عشقم را از من گرفتی.
C᭄ᥫ᭡
+ مُجَرَدی‌یامتاهلی؟!
- مُتعهدِچِشاشَم •∞❤️‍^👀

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
مهم‌نیست‌شرایط‌چقدرسخت‌باشه
آدمی که عاشقت‌باشه♥️🥰
هیچوقت ترکت نمیکنه🫶🏼

#بفرست‌براش..❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️‌‌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ایده بیو تک خطی عاشقانه:🤍
_زندگی ترکم کرده بود ، زندگی آوردی:)
_واژه ها شعر میشوند ، وقتی ط لبخند میزنی♡
_‌‏ھر خمِ‌ زلف‌ ط صد حلقه‌ی‌ دامست‌ مرا  ‌࣫
_عاشق موی ط و شیفتهٔ روی توام♡
_خوش است گنج خیالت در این خرابه ما…
_‌‏گنج عِشق خود نمآدی در دل ویرآن ما:)
‌‏_صنما چگونه‌ گویم‌ که‌ ط نور‌ جان‌ مایی ..
تو یکی یدونه ی قبلمی:))))♥️🫂
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
خوبه حال من‌وقتی‌که‌پیشتم همش🥰♥️
بفرس براش...❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM