❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
80.6K subscribers
34.4K photos
3.68K videos
1.58K files
6.14K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
C᭄ᥫ᭡
برای شادبودن کافیست
⚘کمترفکرکنیدبیشتراحساس کنید
⚘کمتراَخم کنیدبیشتر لبخند بزنید
⚘کمترقضاوت‌کنیدبیشتر بپذیرید
⚘کمترگلایه‌کنیدبیشترسپاسگزار باشید

    ❤️‍⚘امروزتون‌پُرازشادی‌های بی‌پایان❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_161 در حاليكه همان احساس مرا داشت گفت: دوست ندارم اينطوری از هم جدا شويم.پس بخند و بگو به اميد ديدار. مژده گفت: ـ ای بابا.اين…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_162

انگار از دستم دلخوريد.
ـ نه،برای چی دلخور باشيم،مگر تو چه كار كردی؟
ـ پس چرا اينقدر سرد با من برخورد می كنيد؟
-  اين تصور توست.راستی يك خبر.تو كه رفتی شمال،آقای شمس هم رفت و امروز كه تو آمدی،او هم برگشت،نكند با هم بوديد؟
ـخب اره.بانی اين تور خود آقای شمس بود.
ـ آهان.آخر ما فكر كرديم اتفاقی هر دو رفتيد سفر.
ترجيح دادم اين بحث را ادامه ندهم.به نظر می رسيد تا حدودی در جريان قرار گرفته اند،وگرنه دليل نداشت آنطور
ناگهانی تغيير رفتار بدهند.موقع ناهار همراهشان نرفتم.آنها هم اصرار نكردند.ديگر اطمينان يافتم كه در غيابم اتفاقاتی افتاده.
ميزكارم بهم ريخته بود.از شادی كه پرسيدم گفت:
ـ ببخش،وقت نكردم مرتبش كنم.
خودم دست به كار شدم.داشتم نامه ها و پرونده ها را سر جايشان می گذاشتم كه بين كاغذها ورقه ای را ديدم كه روی
آن نام مينو سهرابی نوشته شده بود.مات و مبهوت بر جا ماندم.مينو اينجا چه كار داشت؟انگار گره مشكل با اين نام باز می شد.
دوباره رفتم پيش شادی،تا مرا ديد،با لحن سردی پرسيد:
ـ باز چی شده؟
يادداشت را نشانش دادم و پرسيدم:
ـ اين اسم اينجا چه كار می كند؟
ـ هيچ كار.
ـ يعنی چی هيچ كار!
ـ دختر دايی ات زنگ زده بود كه بپرسيد شماره موبايلی كه تو با آن بهش زنگ زدی متعلق به اقای شمس است يانه.من
هم گفتم،بله مال ايشان است،خب من هم اسمش را روی اين ورقه يادداشت كردم.همين بد كردم؟
ـ نه دستت درد نكند،نگفت برای چه می خواهد؟
می خواست مطمئن شود تو با شماره ی آقای شمس به خانه زنگ زدی.مگر او آقای شمس را می شناسد؟كجا همديگر
را ديدند؟
دليل دلخوری شان را فهميدم.هميشه در تمام گرفتاری های من مينو نقش اصلی را به عهده داشت.پاسخ دادم:
ـ يك بار كه مريض شده بودم به عيادتم آمده بود.همين.
از كنجكاوی مينو و شادی كلافه شده بودم.از خدا خواستم زودتر كار ما به سرانجام برسد و خلاص شوم.
آخر وقت وقتی به اتاق پدرام رفتم،گفت:
ـ از مادر و دايی ات اجازه بگير دو روز ديگر خدمت برسيم.
از اينكه اين بار تصميمش جدی ست،خوشحال شدم،از شركت كه بيرون امدم،تا خواستم به طرف ايستگاه اتوبوس
بروم،يكی از پشت سرم گفت:
ـ سلام.
برگشتم و از ديدن چهره ی خندان دايی در پشت فرمان اتومبيلش،خيلی تعجب كردم،به ياد نداشتم هيچ وقت دنبالم آمده باشد.
سريع سوار شدم و گفتم:
ـ سلام دايی جان.چی شده،اتفاقی افتاده؟
ـ چطور مگر؟
ـ همين طوری.آخر سابقه نداشت شما از اين كارها كنيد.
ـ ای شيطان.حالا متلك هم می گويی.از قضا آمدنم بی حكمت نيست.چون دوست ندارن مقدمه چينی كنم،می روم سر اصل مطلب.ببين مهاجان،تو حالا به اندازه كافی بزرگ و عاقل شدی كه بفهمی وقتش شده برای اينده ات تصميم
بگيری.البته خواستگارهای قبلي ات را حق داشتی جواب كنی،ولی اين يكی از هر نظر مورد تاييد من و مادرت است،چون غريبه نيست.
وقتی فهميدم منظورش چيست،مجال ندادم بقيه حرفهايش را بزند.به ميان كلامش دويدم و گفتم:
خواهش می كنم دایی جان اگر ممكن است اين يكی را هم خودتان رد كنيد،چون...
فرصت ادامه را نداد و گفت:
ـ مهاجان،ممكن است و چون و بهانه های ديگر كافی ست.مسعود را كه ديده ای،پسر خوب و لايقی ست و هيچ ايرادی ندارد.
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
⚘زندگی‌ساختنی است،،،،
⚘نه‌ماندنی.
⚘بمان برای‌ساختن
⚘نساز برای‌ماندن
⚘منتطرنباش...
⚘کسی برایت‌گل بیاورد!!!
⚘خاک‌را زیرورو کن...
⚘بذر را بکار،،،،
⚘از آن مراقبت‌کن..
⚘خود صاحب‌گل خواهی‌شد.


┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
⚘زمان‌منتظرنمی‌ماند⚘
⚘امروزمی‌رود ودورمی‌شود⚘
⚘هرروز رابایدزندگی کرد⚘
⚘به‌تمامی...⚘
⚘امروزتون‌پُرازحس‌خوب‌زندگی ⚘


┄•●❥ @mitingg♥️♥️
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
آرامش‌یعنی اینکه
همیشه ته‌دلت مطمئن باشی
که تو سینه‌ی کسی که دوستش‌داری،
یه خونه‌ی گرم داری
..♥️🫀

#بفرست‌براش..❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بجای دوستت دارم بهش بگو:
آشنایی با تو یک اتفاق بود،
دوست شدن با تو یک انتخاب بود،
اما عاشق تو بودن خارج از کنترل من بود.
۱۶ تا پروکسی جدید قوی برای تمام اینترنت ها

پروکسی | پروکسی | پروکسی | پروکسی | پروکسی
پروکسی | پروکسی | پروکسی | پروکسی | پروکسی
پروکسی | همراه | همراه | همراه | همراه | همراه

لطفا اگر از پروکسی ها راضی بودین حتما برا بقیه هم بفرستید که وصل بشن هر روز پروکسی های قوی در کانال [ @mitingg ] قرار میدیم.

⚘روزتان به زیبایی‌گل
⚘لبخنـدبزن
⚘چون سزاوارعشق و
⚘شـادی‌هستی
⚘هرجا که‌هستی
⚘سهمِ‌امروزت یه‌بغل
⚘خوشبختی
⚘و آرامش‌باشد
⚘روزتـون‌پُرانرژی

    
❤️‍✿صبحتـون‌قشنگـــــ✿❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_162 انگار از دستم دلخوريد. ـ نه،برای چی دلخور باشيم،مگر تو چه كار كردی؟ ـ پس چرا اينقدر سرد با من برخورد می كنيد؟ -  اين…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_163

ـ مهاجان،ممكن است و چون و بهانه های ديگر كافی ست.مسعود را كه ديده ای،پسر خوب و لايقی ست و هيچ ايرادی ندارد.
فرصت ادامه را نداد و گفت:
ـ مهاجان،ممكن است و چون و بهانه های ديگر كافی ست.مسعود را كه ديده ای،پسر خوب و لايقی ست و هيچ ايرادی ندارد.
تا اسم مسعود را اورد،ياد مينو افتادم.حتی اگر پای پدرام هم در ميان نبود،به خاطر اينكه می دانستم مينو دوستش دارد،امكان نداشت قبول كنم.
حالا نوبت من بود كه به جای مقدمه چينی،بروم سر اصل مطلب.
ـ راستش دايی موضوع اين نيست...
ـ پس موضوع چيست؟ببين مها مسعود آنقدر پسر خوبی ست كه اگر به خواستگاری دختر خودم می آمد،حتی اگر مينو راضی نبود،به زور و با چك و لگد سرسفره ی عقد می نشاندمش،ولی چون تو دستم امانتی ،نمی خواهم برخلاف ميلت
تصميمی بگيرم.
دستم می لرزيد،صدايم درنمی آمد،قلبم داشت از جا كنده كنده می شد،اما نمی توانستم بگذارن يا سكوتم زندگی ام تباه شود.
هول كرده بودم.من من كنان گفتم:
ـ من دختر پرويی نيستم.راستش خجالت می كشم حرفم را بزنم.ترجيح می دادم از طريق مادرم آن را به شما منتقل
كنم،ولی حالا كه شما اصرار داريد نظرم را بدانيد،خب بايد بگويم...
نفسی تازه كردم و ادامه دادم:
ـ راستش امروز مديرعامل شركت آقای شمس ازم خواست از شما اجازه بگيرم فردا يا پس فردا براي...
از شدت شرم زبانم بند آمد.دايی منظورم را فهميد و با خنده گفت:
-  پس به خاطر اقاب شمس است كه مسعود نازنين ما مورد پسندت نيست.خدا را شكر،چون می ترسيدم كلا قصد ازدواج
نداشته باشی.برای من مهم خوشبختی توست.تعريف اين آقا را از خواهرم شنيده ام.وقتی خودت مايلی،ديگر حرفی
نيست.با مادرت هماهنگ می كنم،بعد قرار می گذاريم تشريف بياورند.
نفس راحتی كشيدم و خيالم راحت شد كه مشكلی نيست.به جلوی در خانه كه رسيديم،تا خواستم پياده شوم،دايی گفت:
ـ خوب شد زودتر حرف دلت را زدی،وگرنه صورت خوشی نداشت خانواده مسعود بيايند و جواب رد بشنوند.به خصوص
كه برادرزاده ساراست و به او هم بايد حساب پس می داديم.
مامان خانه نبود.فهميدم كه بالاست و آنجا منتظر نشسته تا نظر مرا در مورد خواستگاری مسعود از برادرش بشنود.
سريع لباسم را عوض كردم،به حياط رفتم و كنار پنجره نشستم.صدای مينو خيلي ضعيف بود و به زحمت شنيده می شد.
ـ خب بابا چی شد.مها چه جوابی داد؟
ـ راستش قبل از اينكه من حرفی بزنم،رييس شركت آقای شمس سر راهم را گرفت و از من اجازه خواست به
خواستگاری مها بيايد.
مينو با لحن نيشدار و موذيانه هميشگی اش گفت:
ـ همان كه با آنها به شمال رفته بود؟
ـ با كی؟
ـ بامها ديگر.خب او با مها و مژده و چند نفر ديگر به اين سفر رفته بود.
جواب دايی باعث دلگرمی ام شد و خشمم را نسبت به مينو فروكش كرد،چون آنقدر از حرفش عصبانی شده بودم كه
دلم می خواست پای پدرام در ميان نبود و من با ازدواج با مسعود دل مينو را می سوزاندم.
ـ خب خدا را شكر.حداقل در اين سفر بيشتر با هم اشنا شدند و به توافق رسيدند.
مامان گفت:
ـ پس مها به خاطر اقای شمس به بقيه ی خواستگارهايش جواب منفی می داد.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
تولدت مبارک خوش قلب ترینم🪄🎂❤️
برات بهترینارو آرزو میکنم مهربونم
🥹
بفرست برا خوش قلب زندگیت😌

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
⌝دورت بگـ‌❥ـردم
که شدی اولین و آخرین
فکر هر روزم . .🧸
♥️🧷

#بفرست‌واسه‌عشقت‌...❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️