❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
86.8K subscribers
34.7K photos
4.46K videos
1.58K files
6.95K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
طُ ريسكى هستى ك من هميشه ميپذيرمش♥️
نازتو میخرم گرون♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
تو کنارم باشی
من آنقدر ميخندم ،
که مبادا خنده ی  ديگری را ببینی!
تو کنارم باشی
آنقدر به چشمانت خيره ميشوم ،
که مبادا چشمان ديگری نگاهت را از من بدزدد!
تو کنارم باشی
من عميق تر نفس ميکشم ،
که تمام عطرت سهم من باشد!
تو کنارم باشی
حال من خوب است
❤️🥰

#بفرست‌براش...❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
⚘زندگی من کامل نیست،
⚘ اما من به خاطر
⚘همه ی چیزهایی که دارم
⚘متشکرم.🌱❤️


#امروزتـون_ زیبــا...❤️


┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_156 پس چرا با لجبازی هايت می خواهی عذابم بدهی.منتظر جوابت هستم.بگو و خلاصم كن. همين موقع زنگ در را زدند.هول كردم،ولی عكس…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_157

هر كدام منتظر بوديم تا آن ديگری حرفی بزند،به كنار دريا كه
رسيديم در ساحل،روی تخته سنگی نشستيم.
پدرام در حاليكه چشم به امواج خروشان دريا داشت و از نگاه كردن به من گريزان بود،پرسيد:
ـ تو هم برای رهايی از كنجكاوی دوستان،
آمدی بيرون؟
ـ خب آره،دليلی نمی بينم به تك تك آنها توضيح بدهم كه بين ما چه گذشته.
ـ باور كن مها از شدت شرمندگی نمی توانم روی برگردانم،به صورت قشنگت نگاه كنم و گونه سرخ از سيلی ات را ببينم.
می ترسم اين خاطره تلخ برای هميشه ذهنت را نسبت به من خراب كند و هرگز مرا نبخشی.
ـ فراموشش كن.فقط قول بده تكرار نشود.
دنيايی حرف در دل داشتم كه زبانم قادر به بيانش نبود.چشمهايم را بستم و گوش به صدای غلتيدن امواج و جوش و خروششان
دادم كه گرمای دستی را بر روی دستم حس كردم و صدای پدرام را شنيدم كه می گفت:
ـ دلم می خواهد هميشه من دست تو را گرم كنم.بعضی وقتها با خود می گويم،كاش دست مها سرد باشد و به من بگويد،
دستم را بگير و با حرارت دستت گرمش كن.وقتی تو در كنارم هستی،حس می كنم تمام دنيا مال من و توست،فقط
مال ما دو تا.راستش مها هيچ وقت نفهميدم چشم های تو چه رنگی ست،چون هر لحظه به رنگی در می آيد.اولين باری كه تو را در دفتر آقای سپهر ديدم،بيشتر از اينكه زيركی و كاردانی ات مرا جلب كند،مجذوب زيبايی ات شدم و همان موقع
هم از خودم پرسيدم.راستی چشمهای شهلای اين دختر چه رنگی ست؟البته هيچ وقت يادم نمی رود كه هول شدی و مانتويت را كثيف كردی.
سخنانش شيرين و دلگرم كننده بود.دست مرا كه هنوز در دستش بود پايين آورد،ولی رهايش نكرد،ادامه داد:
ـ آن روز را به ياد داری كه هر دو خم شديم تا خودكار را از روی زمين برداريم.يا آن موقع را كه تو ترسيدی حال من بد
باشد و من دستت را گرفتم؟و بعد وقتی چهره ی رنگ پريده ات را ديدم.هر دو خنديدم.تمام آن خاطره ها،خواسته يا
ناخواسته در ذهنم مانده و حالا می خواهم،خاطره ی اين سفر را همين جا در كنار دريای خروشان جاودانه كنم و هم صدا
با جوش و خروشهايش،در زير نم نم بارانی كه چهره هايمان را نوازش می دهد،فرياد بزنم دوستت دارم مها و می خواهم
هميشه در كنارم باشي و با عطر وجودت هم خانه ي دلم و هم كاشانه ام را معطر كنی.حالا بگو اجازه می دهی وقتی
برگشتيم تهران،به خواستگاری ات بيايم؟
در حاليكه دلم از شادی غنج می زد و تحقق ارزوهايم را نزديك می ديدم،گفتم:
فكر نمی كنی برای اينكار يك كم دير شده باشد و در مورد شناسنامه ی مارك دارم چه توضيحی می توانم به مادرم و دايی ام بدهم؟
ـ كار زياد سختی نيست.بگذار به عهده ی من.
سپس چشمكی به من زد،بذله گويی اش گل كرد و گفت:
ـ تازه من خودسر بدون اجازه ی پدر و مادرم به خواستگاری ات آمده ام،نترس،حتی اگر انها راضی نباشند و طردم
كنند،ار حرفم برنمی گردم.خب عروس خانم بله را بگو و راحتم كن.
قيافه ی حق به جانبی به خود گرفتم و گفتم:
ـ نه.چون تو باعث شدی يك بار چايی داغ را روی لباسم بريزم و يك بار هم دستم را بسوزانم.
خنديد و گفت:
ـ با اينكه دوست ندارم اين ماجرا را يادآوری كنم،تازه يك بار هم باعث رنجش دلت و بار ديگر ترساندن و سرخی گونه
ات شدم و هر بار هم با يك معذرت خشك و خالی گريز زدم.خب حالا چی؟
ـ برای اينكه آن طرف صورتم را هم با سيلی سرخ نكنی،مجبورم بله را بگويم و خودم را خلاص كنم.
تا گفتم بله،دستم را رها كرد و به طرف دريا دويد و انقدر جلو رفت كه آب تا زير زانويش رسيد.دلم نمی آمد بهش
بگويم ديوانه،چون من از او هم ديوانه تر بودم.
وقتی از اب بيرون آمد،تمام لباس هايش خيس شده بود.خطاب به من كه زير زيركی داشتم می خنديدم.گفت:
ــ پس چرا نمی گويی موش اب كشيده شده ام.نكند می خواهی بگويی،عزيزم سرما میخوری؟خواهش می كنم بگو.
با تعجب پرسيدم:
ـ چی؟!
ـ اگر نگويی عزيزم سرما می خوری،عقده ای می شوم.،پس بگو.
هوا خنك بود و باران ريز و نم نم می باريد.از ترس اينكه واقعا سرما بخورد،گفتم:
_ سرما می خوری عزيزم.
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
⚘حساب هرروز را جدانگه دارید.
⚘امروز فقط امروز است
⚘و ربطی به دیروز وفردا ندارد👌
⚘شور آینده را نداشته باشید
⚘و غم گذشته را هم نخورید⚘
🌞هر روز
⚘از صبح تا شب
⚘فقط برای همان روز زندگی کنید😍

   
امروزتان‌سرشاراززیبایی❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
ولی‌من‌جونم‌به‌بودنت‌بنده‌قشنگ‌من
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گُفت :
ع‌ش‌ق را برایَ‌م معنآ کن !
• زیر ِ لب آرام گفتم :
• ‹ چشمآنت💕
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
عشق‌یعنی🫀
دستانم را بگیری
نگاهم کنی و بگویی
من به بودنت‌قانعم🤍


#بفرست‌براش..❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
🌻از زندگی ناامیدنیستم
🌻زیرا اطمینان دارم...
🌻خدایی‌که بخاطرلبخندگل‌ها
🌻آسمان رامیگریاند
🌻حتمابخاطر لبخندمن هم
🌻کاری‌خواهد کرد


❤️روزتون‌سرشار‌ازمهربانی❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_157 هر كدام منتظر بوديم تا آن ديگری حرفی بزند،به كنار دريا كه رسيديم در ساحل،روی تخته سنگی نشستيم. پدرام در حاليكه چشم به…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_158

هوا خنك بود و باران ريز و نم نم می باريد.از ترس اينكه واقعا سرما بخورد،گفتم:
_  سرما میخوری عزيزم.
ولی انگار نشنيد.دوباره تكرار كردم،باز هم عكس العملی نشان نداد.به قهقه می خنديد و دور خودش می چرخيد.جلوتر
رفتم.به نزديكش كه رسيدم،تا دستش را گرفتم،ساكت شد و فقط نگاهم كرد.
دستش را كشيدم و گقتم:
ـ بيا برويم عزيزم.
ـ چشم هر چه شما بفرماييد.
همين كه دست در دست هم به راه افتاديم،شروع به زمزمه آهنگ مورد علاقه مان كرد.توی ايينه خودت رو ببين چه
زود...
گفتم:
ـ كی تو رو تنها گذاشت.
لبخند زد و گفت:
می دونی كه بی تو می ميرم
نباشی اگه باكس ديگه ای آشنا شی
می ميرم اگه يه روز از من جدا شی
ـ قرار نبود من از تو جدا شوم.مگر اينكه تو از من جدا شوی.
ـ من؟نه خدا نكند.
فصل بيست و پنجم
وقتی به ويلا برگشتيم،نگاه كنجكاو همه متوجه ما شد،پوريا پرسيد:
ـ بالاخره نمی خواهيد به ما بگوييد چه خبر است؟
پدرام در حال بالا رفتن از پله ها سربرگرداند و پاسخ داد:
ـ بگذار اين لباس خيس را از تن بيرون بياورم،بعد همه چيز را برايت توضيح می دهم.
ـ نمی دهی!شوخی ات گرفته؟حالا ما غريبه شديم!
ـ خب من اجازه نمی دهم هيچ كس در زندگی خصوصی ام دخالت كند.
سپس پشيمان شد و پله های بالا رفته را دوباره پايين آمد و افزود:
ـ راستی يك مژده برايتان دارم.
من از همه مشتاق تر بودم تا ببينم چه می خواهد بگويد.اقای شمس با شور و هيجان چند قدم به سمت پدرام برداشت و گفت:
ـ اگر همان باشد كه من آرزويش را دارم،فردا ناهار و شام همه مهمان من.
ـ پس اميدوارم همان باشد.خب همين الان می گويم.
قسم گفت:
ـ خواهش می كنم همان را بگو كه اقای شمس آرزويش را دارد.البته ما كه هر روز ناهار و شام مخلفاتش را مهمان ايشان
هستيم و صد البته اينبار مخلفات بيشتری را طلب خواهيم كرد.
پدرام در حاليكه چشم به من داشت گفت:
ـ خب پدرجان،زحمت شما زياد شد،چون تا برگرديم تهران،بايد تدارك جشن عروسی من و مها را ببينيد.اگر اجازه
بدهيد به همه مژده می دهيم كه حداكثر تا يك هفته ديگر به عروسی دعوت داريد.
همه دست زدند وكل كشيدند.احساس می كردم دارم خواب می بينم.اول خاله گونه ام را بوسيد و بعد آرزو،قسم و مژده.
آقای شمس دست به دور كمر پدرام حلقه كرد و گفت:
ـ ممنون كه مرا به آرزويم رساندی.