❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
104K subscribers
34.3K photos
3.5K videos
1.58K files
5.94K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_157 قطره های بارون آروم آروم خیسم می کنند. صورتمو، موهامو، لباسمو، همین جور خیس می شم…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_158

با برخورد به یه نفر به خودم میام. اون قدر حواسم پرت بود که متوجه ی طرف مقابلم نشدم. روی زمین میفتم و سوزشی رو در کف دستم احساس می کنم. صدای مردی رو می شنوم. مرد:
ـ دختر، حواست کجاست؟
سرمو بالا می گیرم. یه مردی حدودا چهل، چهل و خرده ای سال رو می بینم. خم می شه و می خواد کمکم کنه. زمزمه وار می گم:
ـ ممنون، خودم می تونم.
بعد هم از روی زمین بلند می شم و نگاهی به خودم می ندازم. مثل موش آب کشیده شدم. لباسام هم کثیف شده،
مرد نگاهی به من می ندازه و می گه:
ـ حالت خوبه؟
لبخندی می زنم و می گم:
ـ بله، شرمنده بابت برخورد.
با مهربونی می گه:
ـ بدجور خیس شدی! می خوای تا جایی برسونمت؟!
با ملایمت می گم:
ـ ممنون، احتیاجی نیست.
مرد:
ـ این طور که تا به خونه برسی سرما می خوری؟
شونه ای بالا می ندازم و می گم:
ـ به جاش یه روز بارونی رو با همه ی لذتاش تجربه می کنم.
سری تکون می ده و می گه:
ـ امان از دست شما جوونا!
می خندم و می گم:
ـ خودتون هم هنوز جوون هستینا.
با صدای بلند می خنده و می گه:
ـ بچه مواظب خودت باش.
می خندم و سری تکون می دم و آروم آروم ازش دور می شم. هنزفری رو که از گوشم در اومده از گوشی جدا می کنم. نگاهی به ساعت گوشیم می کنم. ساعت دوازده و نیمه. هنزفری رو داخل کیفم می ندازم. خیلی وقته دارم قدم می زنم. هر چند متوجه ی گذر زمان نشدم؛ ولی پاهام عجیب خسته شدن. کف دستم هم یه خرده می سوزه. نگاهی به کف دستم می ندازم، یه خرده خراشیده شده.
فکر نکنم درست باشه بیشتر از این تو خیابونا علاف باشم. تصمیم می گیرم به شرکت آقای رمضانی برم تا همراه مهربان باشم. با خود مهربان به خونش برم راحت تر هستم. تنهایی تا ساعت چهار تو این خیابونا دق می کنم. گوشیم رو بالا میارم تا شماره ی شرکت رو بگیرم که چشمم به اون طرف خیابون میفته. همون جور به تابلوی مقابلم زل زدم. فقط یه چیز رو می بینم، روانشناس.

🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_157 بودن یا نبودن کیمیا خانوم نداره. حرف منطقی اش وادار به سکوتم کرد. در ضمن، من هیچ پوسته اي…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_158

چند وقت بود که از صدایش، از بابا گفتنش محروم بودم؟
- آره بابا منم.
دستش را به دیوار گرفت و به سختی از جا برخاست و با کمر تا شده و قدم هاي نا استوار کنارم آمد.
- چی شده بابا جون؟ چرا اومدي اینجا؟
از پهلو خم شدم و سرم را به موکت نخ نما رساندم.
دست هاي پینه بسته اش را روي موهایم کشید.
- جاییت درد می کنه بابا جون؟
درد می کرد. قلبم درد می کرد. گلویم درد می کرد. چشمم درد می کرد.
زبري دستانش را حتی روي پوست سرم هم حس می کردم.
- می خواي مامانت رو صدا بزنم؟
با بغض گفتم:
- نه. نمی خوام.
- نمی گی چی شده؟
نفسم قطع شد. بغضم ترکید. اشکم روان شد. اصلا از سر شب قطع نشده بود.
- حواست به من نبود بابا. حواست نبود.
- می دونم عزیزم. می دونم نفسم.
- می دونی؟ نه نمی دونی. تو که همش توي این اتاقی. از دنیاي بیرون خبر نداري. از بچه هات و مشکلاتشون خبر نداري.
نبودي بابا. نبودن تو باعث شد من دچار این همه کمبود بشم. نبودن تو این خلاء بزرگ رو تو وجود من ایجاد کرده که باعث
میشه به هر طنابی واسه پر کردنش چنگ بزنم. تو باعث شدي که من هر مرد سالمی رو خدا ببینم و بپرستم.
حرکت دستانش آرام آرام ضعیف می شد. سرم را بلند کردم. توي چرت بود. گونه ام را روي زانوي استخوانی اش گذاشتم. بوي
دود و تریاك شلوارش توي دماغم پیچید.
- اگه تو بودي، اگه تو واسم مردي می کردي، من انقدر راحت با یه برخورد ساده با مردي که قوي بود، محکم بود، مقتدر بود
عاشق نمی شدم که الان این جوري عذاب بکشم. تو باعث این حال و روز منی.
گلویش خرخر می کرد.
- اگه تو منو رو زانوهات می نشوندي، اگه تو منو بغل می کردي، انقدر عقده یه آغوش مردونه و مطمئن رو نداشتم. اگه تو
دستمو می گرفتی و منو با خودت این ور و اون ور می بردي، من از تماس دست یه مرد غریبه خودمو نمی باختم و هزار فکر و
خیال الکی نمی کردم. اگه تو تکیه گاهم می شدي این جوري در به در یه تکیه گاه دیگه نبودم.
نجواهایم را خودم هم نمی شنیدم دیگر.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_157 و با يه دنيا دلتنگي ازش جدا شدم ....نيم ساعتي ميشد كه هواپيما از زمين بلند شده بود تمام فكرم حول و حوش اتفاقاي ديروز بود ......بعد…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_158

بعدم به فكر خودم خنديدم ..
با اينكه دلم براي شيراز تنگ شده بود ولي بايد اعتراف كنم يه ذوقي از برگشتن به تهران داشتم ...
رك ميگم دلم براي گربه ايكه باهاش سر ناسازكاري داشتم تنگ شده بود بخصوص اينكه با حرفاي محمد اعتماد به نفسم خيلي خيلي بيشتر شده بود ... توي
اين افكار بودم كه با ديدن مجد كنار در خروجي يهو ضربان قلبم شدن گرفت ... يه شلوار جين روشن پوشيده بود با پليور سفيد و
براي اولين بار يه شالگردن سرمه اي پيچيده بود دور گردنش.. با ديدن من اومد سمتم و يه لبخند مردونه زد و گفت :
- به !!! كيانا خانوم!!!!
به تبعيت خودش بي خيال سلام شدم و با يكي ازون لبخنداي مليحم گفتم :
- مرسي افتادين تو زحمتااا..
يه ابروشو داد بالا و گفت :
- تا باشه ازين زحمتا ...
زير پوستي خنديدم و گفتم :
- لطف ميكنيد ساكم بيارين ؟؟؟! سنگينه ..!!!
خنده ي بلندي كردو در حالي كه ساكامو برداشت رو كرد بهم و گفت :
- كيانا نكن اينكاراروو...
اخم مصنوعي كردم و گفتم :
- وا؟؟! كدوم كارارو آقاي مجد؟؟!!!
نگاه مهربوني كرد و نفسشو محكم داد بيرون و گفت :
- برو بچه ..نميدونم شيراز چي شده اينقدر شر شدي!!!!!
تك خنده اي كردم و گفتم :
- من شر بودم آقاي گربه !!! فقط ميدونيد تجديد قوا كردم!!!!
نگاه عجيبي بهم كرد و گفت :
- ا؟؟!!! پس هنوز قبول نداري حريفت قوي تر ازين حرفاس؟؟؟!!!
جدي شدم و گفتم :
- همچين حريفايي در حد دست گرمين!!!!!

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_157 آرام چرا انقدر گندش می کنی ؟یبارم بهت گفتم بازم می گم این فقط یه  خواستگاری بود نمیخوای خب میگی نه...هرچند موقعیت خیلی…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_158

انقدری ترسیده بودم که توان ایستادن نداشتم ،سرجام نشستم.
این موقع شب اینجا چیکار می کنی؟
خدایا حالا اگه من کوروش رو دوست داشتم عمرا اگه میدیدمش اما الان چپ 
و راست جلوم ظاهر میشه...
یه نگاه از سر عصبانیت بهش انداختم.
نکنه باید ازتو اجاره بگیرم؟؟؟
لبخند مضحکی زد و گفت:
آره دیگه،باید کم کم به اجازه گرفتن ازم عادت کنی!
ازجام بلند شدم و لباسمو تکوندم.
کوروش قبلا دراین مورد باهم صمحبت کردیم پس بهتره بیخیال شی ،نمیخوام 
سر جنگ بندازم.در هر صورت جواب من منفیه...
با این حرفم یهو برزخی شد و هجوم آورد سمتم
ازترس تو خودم جمع شدم.
چیه دلت جایی دیگه گیره؟؟
تو قبلا گفتی ،منم گفتم .تو بچه تر ازونی هستی که خوبو بدو بفهمی.
از بچگی اسمم روت بوده ،به گنده تراز تو اصرار نکردم که حالا التماس تورو  کنم.
التماس نکن مگه من میخوام التماسم کنی؟فقط دست از سرم برداااار
پوزخندی زد:
اون موقع ها که دلبری می کردی میخواستی فکر این موقع هارو کنی!!"
من دلبری کردم؟؟!!!اشک توچشمام حلقه زد.
من کی دلبری کردم؟؟؟همیشه ازت فراری بودم !!تو میگی دلبری کردی؟؟
صورتش به وضوح سرخ شد،حتی تو این تاریکی هم میتونستم خشمشو ببینم.
یه قدم اومد سمتم ،رفتم عقب خوردم به درخت پشت سرم.ازش می ترسیدم.
چونمو گرفت تو دستش و فشار داد:
که ازم فرار می کردی؟؟؟
چی کارت کرده بودم؟
فشار دستش بیشتر شد.
با توام ......
صورتم از درد توهن جمع شده بود ،نمیتونستم حرف بزنم.
از لابه لای دندونای بهم ساییده شدش غرید:
میگم چی کارت کردم فرار می کردی ازم..هاااااا؟؟؟؟
یه قطره اشک از گوشه چشمم چکید ولی خودمو کنترل کردم که گریه نکنم.
ولم کن لعنتی!!!
فشار کوچیکی وارد کرد و ولم کرد
انگشتشو نوازش وار کشید رو گونم و صورتم 
از انزجار جمع شدم.
ازم متنفری اره؟اشکال نداره،همه ی عشقای بزرگ با نفرت شروع میشه...
کف دستمو گذاشتم روی چونم دردم گرفته بود.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_157 هر كدام منتظر بوديم تا آن ديگری حرفی بزند،به كنار دريا كه رسيديم در ساحل،روی تخته سنگی نشستيم. پدرام در حاليكه چشم به…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_158

هوا خنك بود و باران ريز و نم نم می باريد.از ترس اينكه واقعا سرما بخورد،گفتم:
_  سرما میخوری عزيزم.
ولی انگار نشنيد.دوباره تكرار كردم،باز هم عكس العملی نشان نداد.به قهقه می خنديد و دور خودش می چرخيد.جلوتر
رفتم.به نزديكش كه رسيدم،تا دستش را گرفتم،ساكت شد و فقط نگاهم كرد.
دستش را كشيدم و گقتم:
ـ بيا برويم عزيزم.
ـ چشم هر چه شما بفرماييد.
همين كه دست در دست هم به راه افتاديم،شروع به زمزمه آهنگ مورد علاقه مان كرد.توی ايينه خودت رو ببين چه
زود...
گفتم:
ـ كی تو رو تنها گذاشت.
لبخند زد و گفت:
می دونی كه بی تو می ميرم
نباشی اگه باكس ديگه ای آشنا شی
می ميرم اگه يه روز از من جدا شی
ـ قرار نبود من از تو جدا شوم.مگر اينكه تو از من جدا شوی.
ـ من؟نه خدا نكند.
فصل بيست و پنجم
وقتی به ويلا برگشتيم،نگاه كنجكاو همه متوجه ما شد،پوريا پرسيد:
ـ بالاخره نمی خواهيد به ما بگوييد چه خبر است؟
پدرام در حال بالا رفتن از پله ها سربرگرداند و پاسخ داد:
ـ بگذار اين لباس خيس را از تن بيرون بياورم،بعد همه چيز را برايت توضيح می دهم.
ـ نمی دهی!شوخی ات گرفته؟حالا ما غريبه شديم!
ـ خب من اجازه نمی دهم هيچ كس در زندگی خصوصی ام دخالت كند.
سپس پشيمان شد و پله های بالا رفته را دوباره پايين آمد و افزود:
ـ راستی يك مژده برايتان دارم.
من از همه مشتاق تر بودم تا ببينم چه می خواهد بگويد.اقای شمس با شور و هيجان چند قدم به سمت پدرام برداشت و گفت:
ـ اگر همان باشد كه من آرزويش را دارم،فردا ناهار و شام همه مهمان من.
ـ پس اميدوارم همان باشد.خب همين الان می گويم.
قسم گفت:
ـ خواهش می كنم همان را بگو كه اقای شمس آرزويش را دارد.البته ما كه هر روز ناهار و شام مخلفاتش را مهمان ايشان
هستيم و صد البته اينبار مخلفات بيشتری را طلب خواهيم كرد.
پدرام در حاليكه چشم به من داشت گفت:
ـ خب پدرجان،زحمت شما زياد شد،چون تا برگرديم تهران،بايد تدارك جشن عروسی من و مها را ببينيد.اگر اجازه
بدهيد به همه مژده می دهيم كه حداكثر تا يك هفته ديگر به عروسی دعوت داريد.
همه دست زدند وكل كشيدند.احساس می كردم دارم خواب می بينم.اول خاله گونه ام را بوسيد و بعد آرزو،قسم و مژده.
آقای شمس دست به دور كمر پدرام حلقه كرد و گفت:
ـ ممنون كه مرا به آرزويم رساندی.