❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
104K subscribers
34.3K photos
3.5K videos
1.58K files
5.94K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_156 خونسرد و بی تفاوت در سالن رو باز می کنم و وارد حیاط می شم. با قدم های بلند مسیر…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_157

قطره های بارون آروم آروم خیسم می کنند. صورتمو، موهامو، لباسمو، همین جور خیس می شم و با لذت قدم بر می دارم. با فرود اومدن هر قطره منتظر قطره ای دیگه می شم. از بچگی همین جور بودم. شادی ها و غصه هام رو با بارون شریک می شدم و باهاش لبخند می زدم، می خندیدم، گریه می کردم، زار می زدم. من عاشق بارونم؛ مخصوصا وقتایی که دلم گرفته باشه فقط بارونه که می تونه آرومم کنه! بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون. آدما یه جوری نگام می کنند انگار که یه دیوونه دیدن. از لبخندام تعجب می کنند، شاید واقعا یه دیوونم! همه چتر بالای سرشون می گیرن و من بی خیال سرما و بارونم. فرق من با این آدما اینه که من عاشق بارونم، اما اونا از این همه لطافت فراری هستن. چشام خیره به نور چراغ تو خیابون. »ترنم، بیا تو ماشین. به خدا اگه سرما بخوری با دستای خودم می کشمت «.
ـ خاطرات گذشته منو می کشه آروم .
»سروش فقط یه خرده دیگه، فقط یه خرده دیگه«!
ـ چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون !
»تو یه دیوونه ی به تموم معنایی«!
ـ بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون .
چشام خیره به نور چراغ تو خیابون .
»لطف داری جناب. حاضری شما هم یه خرده با این دیوونه دیوونگی کنی؟«!
ـ خاطرات گذشته منو می کشه آسون .
اشکم از گوشه ی چشمم سرازیر می شه. هر چند اشکام دیده نمی شن. به لطف یار همیشگیم اشکام مخفی می شن؛ چون اون داره اشک می ریزه؛ چون اون وسعت غمش بیشتر از منه!
ـ چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون .
آدما تند تند از کنارم رد می شن. شاید فکر می کنن دیوونم که به این آرومی قدم می زنم، در صورتی که اونا با سرعت از کنارم رد می شن تا به یه پناه گاه برسن، تا خیس نشن، تا غرق اشک های آسمون نشن !
ـ باختن تو این بازی واسم از قبل مسلم شده بود !
»سروش به خدا من کاری نکردم. چرا باور نمی کنی؟! من نمی دونم این گوشی چه جوری سر از کیفم در آورده«!
ـ سخت شده بود تحملت، عشقت به من کم شده بود !
»ترنم بد کردی، خیلی بهم بد کردی. این گوشی دروغه، اون عکس لای کتابت چی، اون ایمیلا، اون نامه ها«!
ـ رفتم، ولی قلبم هنوز هواتو داره شب و روز .
»نمی دونم! سروش من هیچی نمی دونم. تنها چیزی که می دونم اینه که هیچ وقت به تو و خواهرم خیانت نکردم«.
ـ من هنوزم عاشقتم، به دل می گم بساز بسوز.

🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_156 ظرفیت امروزم تکمیله. کف هر دو دستم را روي فرمان گذاشتم و گفتم: - من برخلاف تو ترجیح میدم هرچی…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_157

بودن یا نبودن کیمیا خانوم
نداره.
حرف منطقی اش وادار به سکوتم کرد.
در ضمن، من هیچ پوسته اي ندارم. همینم. متاسفانه همینم! مرسی بابت لطف امرزتون. همه چی جبران شد. بی حساب
شدیم.
و رفت. قدم هایش سنگین و با احتیاط بود. چانه ام را روي دست هایم گذاشتم و نگاهش کردم. این دختر هر بار تمام معادلات
مرا به هم می زد. با رفتارهایی که توقع نداشتم، با حرف هایی که در حد او نمی دیدم، با منطقی که از او انتظار نداشتم. این
دختر واقعیات را خیلی زود جایگزین توهماتش می کرد و با همه چیز همان طور که بود کنار می آمد. این دختر بچه نبود. اصلا
بچه نبود.
شاداب:
توي رختخوابم چرخیدم. با وجود گیاه درمانی هاي مادر، هنوز درد داشتم. چون منشا دردم به گیاه و دارو و آب گرم و چاي
نبات جواب نمی داد. چهره دیاکو حتی یک لحظه از پیش چشمم نمی رفت. وقتی که نامزد به اصطلاح سابقش را آن طور به
خودش چسبانده بود و مثل یک کالاي با ارزش حملش می کرد و خنده هایش وقتی که به من دختر کوچولو می گفت. وقتی
محبت می کرد.
پتو را کنار زدم و از اتاق بیرون رفتم. مادر کنار چرخش خوابیده بود. میان لباس هاي سبز و سفید. برق هال را خاموش کردم و
کورمال کورمال به سمت اتاق در بسته و ممنوعه رفتم. چند سال بود پایم را اینجا نگذاشته بودم؟ ده سال! ده سال ناقابل پدر
داشتم و ندیدمش. ده سال پدر داشتم و نداشتم. دستگیره را چرخاندم و داخل شدم. نور ضعیف پیکنیکی دخمه کوچکش را
روشن کرده بود. طول کشید تا هیکل نحیف و از دست رفته اش را تشخیص بدهم. گوشه اي چمباتمه زده و چرت می زد.
سرش توي گردنش می افتاد و دوباره به زور خودش را بالا می کشید. کنج دیگر اتاق که درست رو به روي او می شد نشستم.
سعی کردم صورت آن وقت هایش را به یاد بیاورم. تا همین چند دقیقه پیش مثل روز واضح بود، اما الان، الان که این چهره
سیاه و شکسته را می دیدم دیگر آن تصویر نقش نمی بست. انگار از اول همین مرد پدرم بود. صدایش زدم.
- بابا؟
صدایم را هم نمی شنید. در نشئگی خودش غرق بود. پاهایم را دراز کردم.
- بابا؟
"ها" ي تند و خشنی گفت. بعد از ده سال این طور از دخترش استقبال می کرد.
- بابا؟
این مرتبه سرش را بالا گرفت و چشمان مخمورش را دور اتاق چرخاند. بعد از کمی مکث گفت:
- شاداب؟ تویی بابا؟
چند وقت بود که از صدایش، از بابا گفتنش محروم بودم؟
- آره بابا منم.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_156 از بدي روزگار... روزگاري كه باعث ميشد فاميلا بهم پشت كنن و بيشترين ضربرو بزنن ... ... نگاه پر از غمي به محمد كه اونم دستكمي از…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_157

و با يه دنيا
دلتنگي ازش جدا شدم ....نيم ساعتي ميشد كه هواپيما از زمين بلند شده بود تمام فكرم حول و حوش اتفاقاي ديروز بود ......بعد ازاينكه با محمد خداحافظي كردم تا ساعت 10 با كتي بيرون بوديم تا اولا براي بچه ها سوغاتي بخريم و در ثاني ورم چشم من
بخوابه تا مامان اينا متوجه نشن ... خوبيش اين بود كه كتي حتي سوالم نكرد تا ببينه قضيه چي بوده و خوشحال بودم خواهر
فهميده اي دارم .. نزديكاي 10 بود كه داغون از بيرون برگشتيم و بعد از خوردن شام دور همي طرفاي 11 بود كه اومدم تو
اتاقم و روي تخت ولو شدم و داشتم به حرفاي محمد فكر ميكردم كه صداي آلارم sms گوشيم منو به خودم آورد ... با تعجب
ديدم كه پيام از مجده :
" كيانا فردا شب يادت نره ... منتظرم !" بازم بدون سلام و بدون اينكه حالي بپرسه ...
دوباره كه sms رو خوندم يهو عين فنر از جام پريدم ... آه از نهادم بلند شد . يادم افتاد براي همه سوغاتي خريدم غير از مجد .. اما
چند ثانيه نگذشته بود كه پيش خودم گفتم ... چه دليلي داره براش سوغاتي بخرم اين شد كه با اين ذهن پليد خزيدم زير لحاف و
خواب رفتم ...
با ياد آوري ديشب ناخود آگاه خنده ي مرموزي رو لبم نشست و با صداي مهماندار كه رسيدن به مقصد رو اعلام ميكرد كمربندم
رو بستم و آماده شدم براي فرود ...
بارهامو كه از قسمت بار گرفتم بلافاصله حركت كردم به سمت قسمت خروجي كه بين راه با صداي گوشيم ايستادم و با ديدن
شماره ي مجد ناخودآگاه لبخندي رو لبم نشست و دكمه ي اتصال رو زدم :
- بله ؟
- رسيدي؟؟!!
- بله ..
- بيا من دم درم .. ماشين بد جاست بدو ..
بعدم قطع كرد .. پيش خودم گفتم وا ؟! جاي خوش آمد گويي اين چه لحني بود بعدم حركت كردم و با خودم گفتم همون لياقت
نداشتي واست سوغاتي بخرم.. بعدم به فكر خودم خنديدم ..
با اينكه دلم براي شيراز تنگ شده بود ولي بايد اعتراف كنم يه ذوقي از برگشتن به تهران داشتم ...

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_156 یه جوری اسموصدا کرد که بند دلم پاره شد ،یه لحنی که انگار میخواست  دعوت به آرامشم کنه. دلم گرفت،خیلی بد حرف زدم باهاش.…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_157

آرام چرا انقدر گندش می کنی ؟یبارم بهت گفتم بازم می گم این فقط یه 
خواستگاری بود نمیخوای خب میگی نه...هرچند موقعیت خیلی خوبی رو از دست میدی..
من نمیفهمم چرا هر وقت عمه حرف میزنه تو برزخی میشی؟؟!!!
مامان ول کن تورو خدا ،دوسش ندارم دیگه دلیل ازین محکم تر؟
شونه ای بالا انداخت و گفت خوددانی....
اومدم بهت بگم مردا بیرون چادر 
زدن خوابیدن.ما زنا هم طبقه بالاییم،چون میدونم خوشت نمیاد بیای بالا 
اصرار نمیکنم.
فقط خواستی بخوابی درو قفل کن.
سر تکون دادم:
باشه
مامان رفت و منم رو تخت ولو شدم.
بس که امروز خوابیدم،هرکاری می کردم خوابم نمیبرد.
به ساعت نگاه کردم دو ونیم شب بود ،چقد تشنم شده دهنم عین تخت سنگ 
شده بود اومدم بیرون برم اب بخورم.
این شد که از اتاق خارج شدم و رفتم سمت
اشپزخونه.یکم اب خوردم و یه 
سیب برداشتم .
یه نگاه به دور بر انداختم سکوت مطلق بود،همه جا تاریک بود و تنها نور 
چراغ خوابا سالن رو یکم روشن کرده بود.
ازرو بیکاری شروع کردم دور و بر سالن رو دید زدن،
مثل موش تو تاریکی واسه خودم میچرخیدم و سیب میخوردم.
تو انتهای سالن یه در بود که فکر کنم به باغ باز میشد.
دستگیررو گرفتم و پایین کشیدم برخلاف انتظارم باز بود.
تا در باز شدنسیم خنک زد به صورتم که حالمو عوض کرد بوی خوب گلای 
شب بو و هوای عالی تحریکم کرد یکم همین دور برا راه برم .
این شد که اومدم بیرون،حیف که نور کم بود و زیبایی باغچه و گلاش زیاد 
دیده نمیشد .اگه روز اومده بودم بهتر میتونستم ببینم .همونجا لبه باغچه 
نشستم و دستمو زدم زیر چونم ،رفتم تو رویا و خیال خودم با سوران ،روزی 
هزار بار بهش فکر می کردم
به اینده ای که درانتظارمونه ،به این که اگه برم شیراز هروز میبینمش ،به اینکه 
دلم میخواد سر به تن نگاری که هیچوقت ندیدمش نباشه.
لبخند زدم و آروم با خودم زمزمه کردم:
بی تو شهریور من نسخه ای از پاییز است،۳۱روز قرار است که ابری باشم...
حس کردم از پشت سرم صدای خش خش میاد ،برای یک لحظه ترس تمام
گرفت .انقدرتو خودم غرق شدم که اصلا حواسم به این باغ و تاریکی نبود
من چجوری جرئت کردم تو این تاریکی بیام بیرون منی که انقدر از تاریکی 
وحشت دارم ،مثل جن زده ها پشت سرمو نگاه کردم ولی چیزی نبود ،با ترس 
و لرز بلند شدم که برم چشمام همش به اطراف میچرخید.نگاهم به پشت سرم 
بود .
یه قدم به سمت در برداشتم ،دوباره صدای خش خش ...
کی اونجاست ؟؟؟؟!!!
کل وجودم شد گوش و چشم.
هیسسس منم...
صدا از رووبرو بود.
با وحشت به جلو روم نگاه کردم 
خون تو رگام یخ بست و وحشت زده جیغ کشیدم که یهو
دستی روی دهنم قرار گرفت.
-ساکت منم ،جیغ نززززززن
کوروش بود!!!!
انقدری ترسیده بودم که توان ایستادن نداشتم ،سرجام نشستم.
این موقع شب اینجا چیکار می کنی؟
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_156 پس چرا با لجبازی هايت می خواهی عذابم بدهی.منتظر جوابت هستم.بگو و خلاصم كن. همين موقع زنگ در را زدند.هول كردم،ولی عكس…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_157

هر كدام منتظر بوديم تا آن ديگری حرفی بزند،به كنار دريا كه
رسيديم در ساحل،روی تخته سنگی نشستيم.
پدرام در حاليكه چشم به امواج خروشان دريا داشت و از نگاه كردن به من گريزان بود،پرسيد:
ـ تو هم برای رهايی از كنجكاوی دوستان،
آمدی بيرون؟
ـ خب آره،دليلی نمی بينم به تك تك آنها توضيح بدهم كه بين ما چه گذشته.
ـ باور كن مها از شدت شرمندگی نمی توانم روی برگردانم،به صورت قشنگت نگاه كنم و گونه سرخ از سيلی ات را ببينم.
می ترسم اين خاطره تلخ برای هميشه ذهنت را نسبت به من خراب كند و هرگز مرا نبخشی.
ـ فراموشش كن.فقط قول بده تكرار نشود.
دنيايی حرف در دل داشتم كه زبانم قادر به بيانش نبود.چشمهايم را بستم و گوش به صدای غلتيدن امواج و جوش و خروششان
دادم كه گرمای دستی را بر روی دستم حس كردم و صدای پدرام را شنيدم كه می گفت:
ـ دلم می خواهد هميشه من دست تو را گرم كنم.بعضی وقتها با خود می گويم،كاش دست مها سرد باشد و به من بگويد،
دستم را بگير و با حرارت دستت گرمش كن.وقتی تو در كنارم هستی،حس می كنم تمام دنيا مال من و توست،فقط
مال ما دو تا.راستش مها هيچ وقت نفهميدم چشم های تو چه رنگی ست،چون هر لحظه به رنگی در می آيد.اولين باری كه تو را در دفتر آقای سپهر ديدم،بيشتر از اينكه زيركی و كاردانی ات مرا جلب كند،مجذوب زيبايی ات شدم و همان موقع
هم از خودم پرسيدم.راستی چشمهای شهلای اين دختر چه رنگی ست؟البته هيچ وقت يادم نمی رود كه هول شدی و مانتويت را كثيف كردی.
سخنانش شيرين و دلگرم كننده بود.دست مرا كه هنوز در دستش بود پايين آورد،ولی رهايش نكرد،ادامه داد:
ـ آن روز را به ياد داری كه هر دو خم شديم تا خودكار را از روی زمين برداريم.يا آن موقع را كه تو ترسيدی حال من بد
باشد و من دستت را گرفتم؟و بعد وقتی چهره ی رنگ پريده ات را ديدم.هر دو خنديدم.تمام آن خاطره ها،خواسته يا
ناخواسته در ذهنم مانده و حالا می خواهم،خاطره ی اين سفر را همين جا در كنار دريای خروشان جاودانه كنم و هم صدا
با جوش و خروشهايش،در زير نم نم بارانی كه چهره هايمان را نوازش می دهد،فرياد بزنم دوستت دارم مها و می خواهم
هميشه در كنارم باشي و با عطر وجودت هم خانه ي دلم و هم كاشانه ام را معطر كنی.حالا بگو اجازه می دهی وقتی
برگشتيم تهران،به خواستگاری ات بيايم؟
در حاليكه دلم از شادی غنج می زد و تحقق ارزوهايم را نزديك می ديدم،گفتم:
فكر نمی كنی برای اينكار يك كم دير شده باشد و در مورد شناسنامه ی مارك دارم چه توضيحی می توانم به مادرم و دايی ام بدهم؟
ـ كار زياد سختی نيست.بگذار به عهده ی من.
سپس چشمكی به من زد،بذله گويی اش گل كرد و گفت:
ـ تازه من خودسر بدون اجازه ی پدر و مادرم به خواستگاری ات آمده ام،نترس،حتی اگر انها راضی نباشند و طردم
كنند،ار حرفم برنمی گردم.خب عروس خانم بله را بگو و راحتم كن.
قيافه ی حق به جانبی به خود گرفتم و گفتم:
ـ نه.چون تو باعث شدی يك بار چايی داغ را روی لباسم بريزم و يك بار هم دستم را بسوزانم.
خنديد و گفت:
ـ با اينكه دوست ندارم اين ماجرا را يادآوری كنم،تازه يك بار هم باعث رنجش دلت و بار ديگر ترساندن و سرخی گونه
ات شدم و هر بار هم با يك معذرت خشك و خالی گريز زدم.خب حالا چی؟
ـ برای اينكه آن طرف صورتم را هم با سيلی سرخ نكنی،مجبورم بله را بگويم و خودم را خلاص كنم.
تا گفتم بله،دستم را رها كرد و به طرف دريا دويد و انقدر جلو رفت كه آب تا زير زانويش رسيد.دلم نمی آمد بهش
بگويم ديوانه،چون من از او هم ديوانه تر بودم.
وقتی از اب بيرون آمد،تمام لباس هايش خيس شده بود.خطاب به من كه زير زيركی داشتم می خنديدم.گفت:
ــ پس چرا نمی گويی موش اب كشيده شده ام.نكند می خواهی بگويی،عزيزم سرما میخوری؟خواهش می كنم بگو.
با تعجب پرسيدم:
ـ چی؟!
ـ اگر نگويی عزيزم سرما می خوری،عقده ای می شوم.،پس بگو.
هوا خنك بود و باران ريز و نم نم می باريد.از ترس اينكه واقعا سرما بخورد،گفتم:
_ سرما می خوری عزيزم.