This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
گاهی یک نفربا نفسهایش،🫀
با نگاهش، با کلامش،
با وجودش، با بودنش؛
بهشتی میسازد ازاین دنیا
برایت که دیگر بدون او
بهشت واقعی راهم نمیخواهی…!
#بفرستبراش...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
گاهی یک نفربا نفسهایش،🫀
با نگاهش، با کلامش،
با وجودش، با بودنش؛
بهشتی میسازد ازاین دنیا
برایت که دیگر بدون او
بهشت واقعی راهم نمیخواهی…!
#بفرستبراش...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
همه یِ مَن،
به اندازه ی تمام دوستت دارم هایی که تایپ
شد ولی هیچوقت فرستاده نشد دوسِت دارم..♥️
به اندازه ی تمام دوستت دارم هایی که تایپ
شد ولی هیچوقت فرستاده نشد دوسِت دارم..♥️
اگه با دلبر قهرید و میخواید آشتی کنید
مثل سهراب سپهری بهش بگید :
• تو مرا یاد کنی یا نکنی
• باورت گر بشود ؛ گر نشود
• حرفی نیست.
• امّا نفسم میگیرد
• در هوایی که نفسهایِ تو نیست (:❤️🔥
مثل سهراب سپهری بهش بگید :
• تو مرا یاد کنی یا نکنی
• باورت گر بشود ؛ گر نشود
• حرفی نیست.
• امّا نفسم میگیرد
• در هوایی که نفسهایِ تو نیست (:❤️🔥
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
⚘بیا برای هم آرزویی کنیم
⚘آرزوی من برایت این است،
⚘خدا کند همیشه همان جایی باشی،
⚘که دلت هست..🫀🤗
#صبحتون_بهترین...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘بیا برای هم آرزویی کنیم
⚘آرزوی من برایت این است،
⚘خدا کند همیشه همان جایی باشی،
⚘که دلت هست..🫀🤗
#صبحتون_بهترین...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_188 - نه نيازی نيست.با اينكه از آقا دانيال خجالت میكشم،ولي در اين مدت آنقدر به من لطف كرده اند كه مثل برادر دوستشان دارم.…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_189
.حتی به من گفت خيلی دوست دارد اين آقا پدرام تو را ببيند تا بداند آيا واقعا ارزش عشق و محبت تو را دارد يا نه؟
- اگر يادت باشد بهت گفتم،بعضی حرفها را نمی شود زد،به نظر من دنيا بدون عشق اصلا ارزشی ندارد.
ـ خيلي دلم می خواست آنقدر بهت نزديك بودم كه حرفی را ناگفته،باقی نگذاری.
نمی دانستم اگر همه ي ماجرا را می شنيد،چطور در مورد من قضاوت می كرد.آيا حق را به من می داد كه هنوز پدرام را دوست داشته باشم!
بعد از ناهار كه به خانه برگشتيم،مامان بدجوری به فكر فرو رفته بود.بالاخره سكوت را شكست و گفت:
ـ اينجا خانه ی ما بود و اين هم اتاق من.در هفده سالگی ازدواج كردم.برايم جدايی از خانواده ام،خيلی سخت بود.ببينم
بيتا يا زيبا در مورد گذشته من چيزی به تو نگفتند؟
ـ نه،مثلا چی؟
ـ هيچی.شايد آنها هم چيزی از پدر و مادرهايشان نشنيده اند.
چند هفته ای از اقامت ما در آنجا گذشت.احساس می كردم دانيال هميشه حواسش به من است،از طرفی نگاه او به من،هميشه نگاه خشمگين زيبا را هم به دنبال داشت كه در واقع تصور می كرد من و دانيال از هم خوشمان می آيد.دلم
می خواست می توانستم بهش بفهمانم كه دلم جاب ديگری گروست و به غير از مرد محبوبم نمی توانم كس ديگری را در قلبم جا بدهم،ولی روز به روز بيشتر طرز نگاه و حضورش برايم سنگين تر می شد.تا اينكه يك روز كه مامان داشت با
دخترعمويش پريسا قدم می زد و من در ساحل دريا تنها نشسته بودم.زيبا لبخندزنان به طرفم آمد و گفت:
ـ داری دريا می گيری؟
باتعجب پرسيدم:
ـ چی كار می كنم؟
ـ مگر همه آفتاب نمی گيرند،خب تو هم داری دريا می گيری،درست است؟
ـ شايد چون من بيشتر از بقيه دريا را دوست دارم.
ـ برعكس من،كه چندان علاقه ای به آن ندارم.خب اينجا بهت خوش می گذرد؟
ـ خوش!نمی دانم.
- منظورت اين است كه اينجا خوب نيست.
ـ اشتباه نكن،منظورم اين است،اين را كه اوقات خوشی دارم يا نه،نمی دانم.
ـ بهت نمی آيد بی معرفت باشی.آخر اينجا همه تو را دوست دارند.
از حرفهايش حرص می خوردم و از تفسيرهای غلط اش كلافه بودم.با وجود اين آرامشم را حفظ كردم و گفتم:
ـ لطف دارند.من هم همه را دوست دارم.
ـ باز جای شكرش باقی ست.راستش من يك مدت خيلی سعی كردم در دل بعضی ها جا باز كنم،ولی نشد.انگار قلبشان از سنگ هم سخت تر است.
ـ مطمئن باش،قلب هر كس يك دريچه ای دارد كه بشود از آنجا وارد شد.
ـ اين را كه می دانم.راستش خودم را كشتم تا در قلب يكی جا شوم،اما انگار قدرت جاذبه يك نفر ديگر بيشتر از من بود.
فهميدم كه می خواهد سر حرف را باز كند.از چهره اش هم كه كم كم داشت عبوس می شد،خواندم كه چه هدفی دارد.حرفی نزدم تا واضح تر مقصودش را بيان كند.نو خورشيد مستقيم به چشمم می تابيد پشت به دريا نشستم و منتظر ماندم.
چند لحظه سكوت كرد و به فكر فرو رفت،سپس گفت:
ـ می دانی مها،من اصلا دوست ندارم با كلمات بازی كنم و بعد تازه بفهمم كه طرف چيزی از حرفهايم نفهميده،می خواهم
بی تعارف راست و پوست كنده حرفم را بزنم.
ـ بگو،گوشم با توست.
ـ چه خوب كه حرف همديگر را می فهميم.چه مدت است شما اينجا هستيد؟
ـ يك ماهی می شود.
ـ بله،يك ماه.گرچه مهم نيست چه مدت.مهم اين است كه در ظرف يك ماه كسی بتواند خودش را در دل همه جا كند.
كم كم داشتم كنترلم را از دست می دادم.خيلی سعی كردم آرام باشم و عكس العمل بدی نشان ندهم.در جواب گفتم:
- من سعی نكردم خودم را در دل كسی جا كنم.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_189
.حتی به من گفت خيلی دوست دارد اين آقا پدرام تو را ببيند تا بداند آيا واقعا ارزش عشق و محبت تو را دارد يا نه؟
- اگر يادت باشد بهت گفتم،بعضی حرفها را نمی شود زد،به نظر من دنيا بدون عشق اصلا ارزشی ندارد.
ـ خيلي دلم می خواست آنقدر بهت نزديك بودم كه حرفی را ناگفته،باقی نگذاری.
نمی دانستم اگر همه ي ماجرا را می شنيد،چطور در مورد من قضاوت می كرد.آيا حق را به من می داد كه هنوز پدرام را دوست داشته باشم!
بعد از ناهار كه به خانه برگشتيم،مامان بدجوری به فكر فرو رفته بود.بالاخره سكوت را شكست و گفت:
ـ اينجا خانه ی ما بود و اين هم اتاق من.در هفده سالگی ازدواج كردم.برايم جدايی از خانواده ام،خيلی سخت بود.ببينم
بيتا يا زيبا در مورد گذشته من چيزی به تو نگفتند؟
ـ نه،مثلا چی؟
ـ هيچی.شايد آنها هم چيزی از پدر و مادرهايشان نشنيده اند.
چند هفته ای از اقامت ما در آنجا گذشت.احساس می كردم دانيال هميشه حواسش به من است،از طرفی نگاه او به من،هميشه نگاه خشمگين زيبا را هم به دنبال داشت كه در واقع تصور می كرد من و دانيال از هم خوشمان می آيد.دلم
می خواست می توانستم بهش بفهمانم كه دلم جاب ديگری گروست و به غير از مرد محبوبم نمی توانم كس ديگری را در قلبم جا بدهم،ولی روز به روز بيشتر طرز نگاه و حضورش برايم سنگين تر می شد.تا اينكه يك روز كه مامان داشت با
دخترعمويش پريسا قدم می زد و من در ساحل دريا تنها نشسته بودم.زيبا لبخندزنان به طرفم آمد و گفت:
ـ داری دريا می گيری؟
باتعجب پرسيدم:
ـ چی كار می كنم؟
ـ مگر همه آفتاب نمی گيرند،خب تو هم داری دريا می گيری،درست است؟
ـ شايد چون من بيشتر از بقيه دريا را دوست دارم.
ـ برعكس من،كه چندان علاقه ای به آن ندارم.خب اينجا بهت خوش می گذرد؟
ـ خوش!نمی دانم.
- منظورت اين است كه اينجا خوب نيست.
ـ اشتباه نكن،منظورم اين است،اين را كه اوقات خوشی دارم يا نه،نمی دانم.
ـ بهت نمی آيد بی معرفت باشی.آخر اينجا همه تو را دوست دارند.
از حرفهايش حرص می خوردم و از تفسيرهای غلط اش كلافه بودم.با وجود اين آرامشم را حفظ كردم و گفتم:
ـ لطف دارند.من هم همه را دوست دارم.
ـ باز جای شكرش باقی ست.راستش من يك مدت خيلی سعی كردم در دل بعضی ها جا باز كنم،ولی نشد.انگار قلبشان از سنگ هم سخت تر است.
ـ مطمئن باش،قلب هر كس يك دريچه ای دارد كه بشود از آنجا وارد شد.
ـ اين را كه می دانم.راستش خودم را كشتم تا در قلب يكی جا شوم،اما انگار قدرت جاذبه يك نفر ديگر بيشتر از من بود.
فهميدم كه می خواهد سر حرف را باز كند.از چهره اش هم كه كم كم داشت عبوس می شد،خواندم كه چه هدفی دارد.حرفی نزدم تا واضح تر مقصودش را بيان كند.نو خورشيد مستقيم به چشمم می تابيد پشت به دريا نشستم و منتظر ماندم.
چند لحظه سكوت كرد و به فكر فرو رفت،سپس گفت:
ـ می دانی مها،من اصلا دوست ندارم با كلمات بازی كنم و بعد تازه بفهمم كه طرف چيزی از حرفهايم نفهميده،می خواهم
بی تعارف راست و پوست كنده حرفم را بزنم.
ـ بگو،گوشم با توست.
ـ چه خوب كه حرف همديگر را می فهميم.چه مدت است شما اينجا هستيد؟
ـ يك ماهی می شود.
ـ بله،يك ماه.گرچه مهم نيست چه مدت.مهم اين است كه در ظرف يك ماه كسی بتواند خودش را در دل همه جا كند.
كم كم داشتم كنترلم را از دست می دادم.خيلی سعی كردم آرام باشم و عكس العمل بدی نشان ندهم.در جواب گفتم:
- من سعی نكردم خودم را در دل كسی جا كنم.
بهش بگو: 🫶🏼
تو به اندازه سیگار بعد از مستی زیبایی.
تو به اندازه چایی کنار باقلوا زیبایی.
تو به اندازه بوی خاک بعد از بارون زیبایی.
تو به اندازه "هنر، قرآن، ورزش، ورزش" زیبایی.
تو به اندازه خواب زیر کولر با پتو زیبایی.
تو به اندازه پاستا و نوشابه زیبایی.
تو به اندازه آش رشته داغ توی زمستون زیبایی.
تو به اندازه تموم رز های مشکی زیبایی.
تو به اندازه پیچوندن کلاسای فیزیک زیبایی.
تو به اندازه فندق لابهلای پلاستیک تخمه ها زیبایی.
تو به اندازه دریا موقع غروب زیبایی.
تو به اندازه بوی کتابای نو زیبایی.
تو به اندازه ته دیگ ماکارونی زیبایی.
تو به اندازه گوش دادن به صدای طبیعت زیبایی.
اگه بخوام ادامه بدم تا فردا شب طول می کشه؛ خلاصه بگم،
تو به اندازه ی تموم زیبایی های جهان زیبایی.♡
تو به اندازه سیگار بعد از مستی زیبایی.
تو به اندازه چایی کنار باقلوا زیبایی.
تو به اندازه بوی خاک بعد از بارون زیبایی.
تو به اندازه "هنر، قرآن، ورزش، ورزش" زیبایی.
تو به اندازه خواب زیر کولر با پتو زیبایی.
تو به اندازه پاستا و نوشابه زیبایی.
تو به اندازه آش رشته داغ توی زمستون زیبایی.
تو به اندازه تموم رز های مشکی زیبایی.
تو به اندازه پیچوندن کلاسای فیزیک زیبایی.
تو به اندازه فندق لابهلای پلاستیک تخمه ها زیبایی.
تو به اندازه دریا موقع غروب زیبایی.
تو به اندازه بوی کتابای نو زیبایی.
تو به اندازه ته دیگ ماکارونی زیبایی.
تو به اندازه گوش دادن به صدای طبیعت زیبایی.
اگه بخوام ادامه بدم تا فردا شب طول می کشه؛ خلاصه بگم،
تو به اندازه ی تموم زیبایی های جهان زیبایی.♡
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
نصفخستگیا
با ماچ اونیکه بایدباشه از بین میره😋🙈
نصف دیگهش باچایی☕️
#بفرستواسش...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
نصفخستگیا
با ماچ اونیکه بایدباشه از بین میره😋🙈
نصف دیگهش باچایی☕️
#بفرستواسش...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️