❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_174 ـ حرف دهانت را بفهم.اگر من يك كمی ديرتر سر می رسيدم تو به پسرم جواب بله را هم می دادی. دايی محمود كه شديدا عصبانی به…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_175
فقط اين را بدان كه تو تمام زندگی و تمام اميد و
آرزو و عشقم را از من گرفتی.
- تو هم اميد زندگی ام را از من گرفتی.
ـ اره،ولی با آبرويت بازی نكردم،تو با رفتارت باعث شدی،در و همسايه مرا به هم نشان بدهند.
با كمال گستاخی گفت:
ـ بگو ببينم قيمت آبرويت چند است؟
به شنيدن اين جمله،سرم گيج رفت.باورم نمی شد كه اين جمله را از زبان پدرام شنيدم.يعنی او می خواست آبروی مرا با
پول بخرد.دستم را به ديوار تكيه دادم و گفتم:
ـ متاسفم كه به پول و دارايی ات می نازی،اما تمام ثروتت در مقابل من بی ارزش است.
زبان پوريا بند آمده بود،روبه او كردم و گفتم:
ـ آقا پوريا،به نظر شما،آبرو،عشق و زندگی من چه بهايی دارد؟نه هيچ بهايی ندارد.
سپس برای آخرين بار نگاهش كردم،تا چهره اش را به خاطر بسپارم كه هر وقت خواستم از او متنفر شوم به يادم بيايد و بعد از اتاق بيرون امدم.
پوريا داشت صدايم می زد.اهميتی ندادم و باحال خراب به خانه رفتم.از كفش مسعود فهميدم كه هنوز نرفته و منزل دايی است.
به اتاقم رفتم،در را به روی خودم بستم و در خلوت تنهايی ام گريستم.غروب موقعی كه از اتاق بيرون آمدم،ديدم دايی روبه روی در نشسته،مرا كه ديد،صدايم زد و گفت:
ـ بيا اينجا مها.
می دانستم می خواهد ملامتم كند،اما چاره ای نداشتم،تا كنارش نشستم،پرسيد:
ـ فقط به من بگو،چرا حاضر شدی اين كار را بكنی؟
با وجود اينكه جوابش را می دانستم،بيانش برای دايی ام آسان نبود.سر به زير انداختم و ساكت ماندم.
دوباره پرسيد:
- راستش را بگو.،وگرنه خودم را گنهكار می دانم.تو را به روح پدرت قسم،جوابم را درست بده.
به التماس گفتم:
ـ خواهش می كنم دايی.
ـ من هم خواهش می كنم.نگذار طور ديگری با هم صحبت كنيم،خب؟
ـ راستش....
نتوانستم ادامه بدهم و ساكت شدم.
ـ راستش چی؟بگو مها،من حالم خيلی خراب است.وقتی شنيدم چيزی نمانده بود كه سكته كنم.هيج می دانی با خودت و خانواده ات چه كردی؟
ـ بله می دانم.آبروی شما را بردم.بايد مرا ببخشيد،باور كنيد نمی دانستم كار به اينجا می كشد.
ـ اين جواب من نبود.می خواهم بدانم چرا حاضر شدی به خاطر يك آدم نامرد،آبرو و شرف ما و خودت راببری و مادرت را داغان كنی؟ها مها حرف بزن،بگو.
مثل هميشه تنها همراهم بغض و اشكم بود.بالاخره زبان به اعتراف گشودم و گفتم:
ـ چون بهش علاقه مند شدم.او هم مرا دوست داشت.لابد مامان به شما گفته كه بعد چه اتفاقی افتاد.می دانم با شما و ادرم چه كردم،
اما بيشتر از همه خودم شكستم.
ـ اگر آن مرد واقعا دوستت داشت،به اين سادگی ازت نمی گذشت.بعد از اين هوشيار باش و فرق بين دوغ و نوشابه را بدان.خداحافظ.
به دنبالش،من هم به حياط رفتم و كنار حوض نشستم.باران اشك هايم قصد بند آمدن را نداشت.
چند روزی گذشت و هيچ تغييری در رفتار اطرافيان نسبت به من ايجاد نشد.تا اينكه يك روز مامان وقتی از خانه دایی برگشت،گفت:
ـ داداش خيال دارد ما را برای مدتی به منزل عموی مان در ساری بفرستد.يك مدتی كه از اين محيط دور باشی،حالت خيلی بهتر می شود.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_175
فقط اين را بدان كه تو تمام زندگی و تمام اميد و
آرزو و عشقم را از من گرفتی.
- تو هم اميد زندگی ام را از من گرفتی.
ـ اره،ولی با آبرويت بازی نكردم،تو با رفتارت باعث شدی،در و همسايه مرا به هم نشان بدهند.
با كمال گستاخی گفت:
ـ بگو ببينم قيمت آبرويت چند است؟
به شنيدن اين جمله،سرم گيج رفت.باورم نمی شد كه اين جمله را از زبان پدرام شنيدم.يعنی او می خواست آبروی مرا با
پول بخرد.دستم را به ديوار تكيه دادم و گفتم:
ـ متاسفم كه به پول و دارايی ات می نازی،اما تمام ثروتت در مقابل من بی ارزش است.
زبان پوريا بند آمده بود،روبه او كردم و گفتم:
ـ آقا پوريا،به نظر شما،آبرو،عشق و زندگی من چه بهايی دارد؟نه هيچ بهايی ندارد.
سپس برای آخرين بار نگاهش كردم،تا چهره اش را به خاطر بسپارم كه هر وقت خواستم از او متنفر شوم به يادم بيايد و بعد از اتاق بيرون امدم.
پوريا داشت صدايم می زد.اهميتی ندادم و باحال خراب به خانه رفتم.از كفش مسعود فهميدم كه هنوز نرفته و منزل دايی است.
به اتاقم رفتم،در را به روی خودم بستم و در خلوت تنهايی ام گريستم.غروب موقعی كه از اتاق بيرون آمدم،ديدم دايی روبه روی در نشسته،مرا كه ديد،صدايم زد و گفت:
ـ بيا اينجا مها.
می دانستم می خواهد ملامتم كند،اما چاره ای نداشتم،تا كنارش نشستم،پرسيد:
ـ فقط به من بگو،چرا حاضر شدی اين كار را بكنی؟
با وجود اينكه جوابش را می دانستم،بيانش برای دايی ام آسان نبود.سر به زير انداختم و ساكت ماندم.
دوباره پرسيد:
- راستش را بگو.،وگرنه خودم را گنهكار می دانم.تو را به روح پدرت قسم،جوابم را درست بده.
به التماس گفتم:
ـ خواهش می كنم دايی.
ـ من هم خواهش می كنم.نگذار طور ديگری با هم صحبت كنيم،خب؟
ـ راستش....
نتوانستم ادامه بدهم و ساكت شدم.
ـ راستش چی؟بگو مها،من حالم خيلی خراب است.وقتی شنيدم چيزی نمانده بود كه سكته كنم.هيج می دانی با خودت و خانواده ات چه كردی؟
ـ بله می دانم.آبروی شما را بردم.بايد مرا ببخشيد،باور كنيد نمی دانستم كار به اينجا می كشد.
ـ اين جواب من نبود.می خواهم بدانم چرا حاضر شدی به خاطر يك آدم نامرد،آبرو و شرف ما و خودت راببری و مادرت را داغان كنی؟ها مها حرف بزن،بگو.
مثل هميشه تنها همراهم بغض و اشكم بود.بالاخره زبان به اعتراف گشودم و گفتم:
ـ چون بهش علاقه مند شدم.او هم مرا دوست داشت.لابد مامان به شما گفته كه بعد چه اتفاقی افتاد.می دانم با شما و ادرم چه كردم،
اما بيشتر از همه خودم شكستم.
ـ اگر آن مرد واقعا دوستت داشت،به اين سادگی ازت نمی گذشت.بعد از اين هوشيار باش و فرق بين دوغ و نوشابه را بدان.خداحافظ.
به دنبالش،من هم به حياط رفتم و كنار حوض نشستم.باران اشك هايم قصد بند آمدن را نداشت.
چند روزی گذشت و هيچ تغييری در رفتار اطرافيان نسبت به من ايجاد نشد.تا اينكه يك روز مامان وقتی از خانه دایی برگشت،گفت:
ـ داداش خيال دارد ما را برای مدتی به منزل عموی مان در ساری بفرستد.يك مدتی كه از اين محيط دور باشی،حالت خيلی بهتر می شود.
C᭄ᥫ᭡
⚘امروز را فدای دیروز وفردا نکنیم
⚘شادیها و کامیابیهایمان را
⚘در اثرغفلت با افسوسهای
⚘غمانگیز عوض نکنیم
⚘ضعیفترین نور
⚘بر سیاهترین تاریکی
⚘پیروز است
❤️ روزتان بینظیر❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘امروز را فدای دیروز وفردا نکنیم
⚘شادیها و کامیابیهایمان را
⚘در اثرغفلت با افسوسهای
⚘غمانگیز عوض نکنیم
⚘ضعیفترین نور
⚘بر سیاهترین تاریکی
⚘پیروز است
❤️ روزتان بینظیر❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
امروز رفته بودم گلفروشی، فروشنده به پسره که جلوی من ایستاده بود گفت جناب، داخل نامه چی بنویسم؟
پسره گفت بنویس «مرسی که بخشی از زندگیتو با من بودی، بهترینا واست اتفاق بیفته»
حقیقتاً شعورِ تموم کردنِ رابطه، از مهارتِ شروع کردنش مهمتره...
پسره گفت بنویس «مرسی که بخشی از زندگیتو با من بودی، بهترینا واست اتفاق بیفته»
حقیقتاً شعورِ تموم کردنِ رابطه، از مهارتِ شروع کردنش مهمتره...
C᭄ᥫ᭡
اردیبهشتباشدو شب !
من باشم و ،،، بوسهچین بپیچانیام
به چهار باغِ شانههایِ اَمنِ..❤️
قرنطینهیِ دنجِآغوشِ خود...🫂
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
اردیبهشتباشدو شب !
من باشم و ،،، بوسهچین بپیچانیام
به چهار باغِ شانههایِ اَمنِ..❤️
قرنطینهیِ دنجِآغوشِ خود...🫂
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
⚘الهی دلتون 🫀
⚘برای هر چیز قشنگی که
⚘میتپه،
⚘خداوند همونو به دلتون بده ..🫶🏼
روزتـــون بخیـــر....❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘الهی دلتون 🫀
⚘برای هر چیز قشنگی که
⚘میتپه،
⚘خداوند همونو به دلتون بده ..🫶🏼
روزتـــون بخیـــر....❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_175 فقط اين را بدان كه تو تمام زندگی و تمام اميد و آرزو و عشقم را از من گرفتی. - تو هم اميد زندگی ام را از من گرفتی. …
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_176
ـ داداش خيال دارد ما را برای مدتی به منزل عموی مان در ساری بفرستد.يك مدتی كه از اين محيط دور باشی،حالت خيلی بهتر میشود.
تصميم گرفتم قبل از سفر سری به مژده بزنم.وقتی مرا ديد با نگرانی پرسيد:
ـ چی به روز خودت آوردی مها؟شدی پوست استخوان.
به شرح ماجرا كه پرداختم،با حرص گفت:
ـ ديوانه احمق،حيف از تو كه به خاطر چنين آدمی،خودت را به اين روز انداختی.اصلا ديگر بهش فكر نكن.
ـ نمی توانم،گفتنش آسان است،ولی عمل به آن مشكل،قرار است من و مامان يك مدتی برويم شمال منزل عمويش.
ابرو درهم كشيد و گفت:
ـ وای مها،دلم خيلی برايت تنگ می شود،اما خب بد نيست آب و هوايی عوض كنی تا شايد فكر و خيال بيهوده از سرت بيرون بپرد.چه موقع قرار است برويد.
ـ تاريخش معلوم نيست،قول بده قبل از رفتن مان يك روز بيايی پيش من.
ـ خبرم كن،حتما می آيم.
فصل بيست و نهم
چند ساعت قبل از سفرمان،مژده به ديدنم آمد و كمكم كرد تا وسايلم را جمع كنم.به كشوی ميزم كه رسيدم،عكس پدرام را برداشتم و گذاشتم توی كيفم.اين تنها يادگاری بود كه از او داشتم.می رفتم،درحاليكه هم يادگاری اش با من
بود و هم خاطره هايش.
مژده را بغل كردم،ياد روزی افتادم كه پدر تازه مرده بود.انگار تمام غصه های عالم توی دلم دهان گشود و همه را
بلعيد.طوری به گريه افتادم كه مامان ودايی هم،همراهم گريستند.مژده هميشه جای خواهر،نداشته ام را برايم پر می كرد
و وابستگی و علاقه ما بهم تا به حدی بود كه زيادی نمی توانستيم از هم دور بمانيم.
نوبت به مينو كه رسيد،فقط با او دست دادم.نمی توانستم تظاهر به دوست داشتن اش كنم.هنوز از دايی به خاطر جريان
پدرام خجالت می كشيدم،مقابلش ايستادم و گفتم:
ـ خداحافظ دايی جان.
فهميد كه چه حالی دارم.سرم را به سينه گرفت و با بغض گفت:
ـ خدا به همراهت عزيزم.
سوار اتوبوس كه شدم،سرم را روی شانه مامان گذاشتم و به هق هق افتادم.دل مرده بودم.از هيچ چيز خوشم نمی آمد.نه
از اين سفر و نه از اين زندگی.اصلا دليل برای خوش بودن و لذت بردن از آنچه لذيذ زندگی ناميده می شد،نداشتم.
چشمم كه به جنگل سرسبز جاده شمال افتاد،ناخودآگاه خاطره سفر قبلی ام به شمال همراه با پدرام،در خاطرم زنده
شد.خدايا چقدر زود گذشت.انگار همه چيز به اندازه يك روز از هم فاصله داشت.
خدانگهدار عزيزم
دارم می رم از اين ديار
اينجا كسی منو نخواست
تو هم منو تنها بذار
دوستم نداشتی اما من
دوست داشتم خيلی زياد
مي رم،ولي اينو بدون
فقط تويی دليل بودنم
مي رم ولي نذار كه من
از داغ عشقت بسوزم
شايد تو اوج بی كسی
با عكس ات آروم بگيرم
يادآوری خاطرات گذشته،لبخند بر روی لبانم نشاند و بعد اشك به چشمم آورد.مامان آهی كشيد و گفت:
ـ كاش هيچ وقت اينطور نمی شد.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_176
ـ داداش خيال دارد ما را برای مدتی به منزل عموی مان در ساری بفرستد.يك مدتی كه از اين محيط دور باشی،حالت خيلی بهتر میشود.
تصميم گرفتم قبل از سفر سری به مژده بزنم.وقتی مرا ديد با نگرانی پرسيد:
ـ چی به روز خودت آوردی مها؟شدی پوست استخوان.
به شرح ماجرا كه پرداختم،با حرص گفت:
ـ ديوانه احمق،حيف از تو كه به خاطر چنين آدمی،خودت را به اين روز انداختی.اصلا ديگر بهش فكر نكن.
ـ نمی توانم،گفتنش آسان است،ولی عمل به آن مشكل،قرار است من و مامان يك مدتی برويم شمال منزل عمويش.
ابرو درهم كشيد و گفت:
ـ وای مها،دلم خيلی برايت تنگ می شود،اما خب بد نيست آب و هوايی عوض كنی تا شايد فكر و خيال بيهوده از سرت بيرون بپرد.چه موقع قرار است برويد.
ـ تاريخش معلوم نيست،قول بده قبل از رفتن مان يك روز بيايی پيش من.
ـ خبرم كن،حتما می آيم.
فصل بيست و نهم
چند ساعت قبل از سفرمان،مژده به ديدنم آمد و كمكم كرد تا وسايلم را جمع كنم.به كشوی ميزم كه رسيدم،عكس پدرام را برداشتم و گذاشتم توی كيفم.اين تنها يادگاری بود كه از او داشتم.می رفتم،درحاليكه هم يادگاری اش با من
بود و هم خاطره هايش.
مژده را بغل كردم،ياد روزی افتادم كه پدر تازه مرده بود.انگار تمام غصه های عالم توی دلم دهان گشود و همه را
بلعيد.طوری به گريه افتادم كه مامان ودايی هم،همراهم گريستند.مژده هميشه جای خواهر،نداشته ام را برايم پر می كرد
و وابستگی و علاقه ما بهم تا به حدی بود كه زيادی نمی توانستيم از هم دور بمانيم.
نوبت به مينو كه رسيد،فقط با او دست دادم.نمی توانستم تظاهر به دوست داشتن اش كنم.هنوز از دايی به خاطر جريان
پدرام خجالت می كشيدم،مقابلش ايستادم و گفتم:
ـ خداحافظ دايی جان.
فهميد كه چه حالی دارم.سرم را به سينه گرفت و با بغض گفت:
ـ خدا به همراهت عزيزم.
سوار اتوبوس كه شدم،سرم را روی شانه مامان گذاشتم و به هق هق افتادم.دل مرده بودم.از هيچ چيز خوشم نمی آمد.نه
از اين سفر و نه از اين زندگی.اصلا دليل برای خوش بودن و لذت بردن از آنچه لذيذ زندگی ناميده می شد،نداشتم.
چشمم كه به جنگل سرسبز جاده شمال افتاد،ناخودآگاه خاطره سفر قبلی ام به شمال همراه با پدرام،در خاطرم زنده
شد.خدايا چقدر زود گذشت.انگار همه چيز به اندازه يك روز از هم فاصله داشت.
خدانگهدار عزيزم
دارم می رم از اين ديار
اينجا كسی منو نخواست
تو هم منو تنها بذار
دوستم نداشتی اما من
دوست داشتم خيلی زياد
مي رم،ولي اينو بدون
فقط تويی دليل بودنم
مي رم ولي نذار كه من
از داغ عشقت بسوزم
شايد تو اوج بی كسی
با عكس ات آروم بگيرم
يادآوری خاطرات گذشته،لبخند بر روی لبانم نشاند و بعد اشك به چشمم آورد.مامان آهی كشيد و گفت:
ـ كاش هيچ وقت اينطور نمی شد.
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
⚘امروز راجانانه زندگی كن
⚘امروز ميتواند
⚘شروعی تازه باشد
⚘در اوج آسمان باش
⚘هرلحظه را
⚘باشكوه زندگی كن
⚘و عشق را
⚘درقلبت مهمان كن...
⚘ســلام
⚘روزتون پُراز بهترینها❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘امروز راجانانه زندگی كن
⚘امروز ميتواند
⚘شروعی تازه باشد
⚘در اوج آسمان باش
⚘هرلحظه را
⚘باشكوه زندگی كن
⚘و عشق را
⚘درقلبت مهمان كن...
⚘ســلام
⚘روزتون پُراز بهترینها❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
بفرست برای هرکی پسر داره😍💙
27اردیبهشت روز جهانی پسره....
روزت مبارک پسرای گل ...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
بفرست برای هرکی پسر داره😍💙
27اردیبهشت روز جهانی پسره....
روزت مبارک پسرای گل ...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
دوستت دارم عمیق
انقدر که تمام بودنم درگیر توست
چشم هایم جز تو نمی بیند
گوش هایم جز تو نمی شنود
ساعت قلبم تنها بر روی نام تو کوک است
و همه ثانیه هایم سرشار از توست
انگار سالهاست تو را می شناسم
انگار سالهاست تو را عاشقم
#بفرستبراش...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
دوستت دارم عمیق
انقدر که تمام بودنم درگیر توست
چشم هایم جز تو نمی بیند
گوش هایم جز تو نمی شنود
ساعت قلبم تنها بر روی نام تو کوک است
و همه ثانیه هایم سرشار از توست
انگار سالهاست تو را می شناسم
انگار سالهاست تو را عاشقم
#بفرستبراش...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
نصف جذبه یه مرد به غرورشه، حالا فکر کن اونِ مغرور هی "قربون صدقت" بره:)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
انقدر دوستدارم
کهحاظرم
صدسالباهاشتوبلاتکلیفی بمونم
ولی تمومش نکنم❤️🩹
#بفرستبراش..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
انقدر دوستدارم
کهحاظرم
صدسالباهاشتوبلاتکلیفی بمونم
ولی تمومش نکنم❤️🩹
#بفرستبراش..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️