عوامل خوشحال کننده ی من :
۱. نگاه کردن به تو
۲. گرفتن دستای تو
۳. بغل کردن تو
۴. حرف زدن با تو
۵. تو
۱. نگاه کردن به تو
۲. گرفتن دستای تو
۳. بغل کردن تو
۴. حرف زدن با تو
۵. تو
وقتی ازتون میپرسه چقد دوسم داری نگید خیلی زیاد ، به جاش بهش بگید :
انقد دوست دارم که خودمم نمیدونم چقد.مثلا با خودم فکر می کنم دریا چجوری حساب موج هاشو داره؟ پاییز از کجا میخواد بدونه هربار چنتا برگ از دست میده؟ بارون از کجا میخواد بفهمه چن قطره باریده؟ و من باید چجوری بگم چقدر دوست دارم؟
انقد دوست دارم که خودمم نمیدونم چقد.مثلا با خودم فکر می کنم دریا چجوری حساب موج هاشو داره؟ پاییز از کجا میخواد بدونه هربار چنتا برگ از دست میده؟ بارون از کجا میخواد بفهمه چن قطره باریده؟ و من باید چجوری بگم چقدر دوست دارم؟
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
مثل شاملو عاشق باش؛🫀
اونجا که میگه؛
آیدای خودم، آیدایاحمد!
شریکِ سرنوشت و رفیق راه من...
در همهی چشم اندازِ اندیشه و خیال من، جز تصویر چشمهای زنده و عاشق خودت هیچ چیزنیست!
#بفرستبراش..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
مثل شاملو عاشق باش؛🫀
اونجا که میگه؛
آیدای خودم، آیدایاحمد!
شریکِ سرنوشت و رفیق راه من...
در همهی چشم اندازِ اندیشه و خیال من، جز تصویر چشمهای زنده و عاشق خودت هیچ چیزنیست!
#بفرستبراش..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
C᭄ᥫ᭡
به قول راغب:
من ازتمام دنیاشبی بریدم،
که تو را دیدم..🖇♥️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
به قول راغب:
من ازتمام دنیاشبی بریدم،
که تو را دیدم..🖇♥️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
⚘دنیانمیگذرد
⚘اینماییم که رهگذریم
⚘پس درهرطلوع و غروب
⚘زندگی رااحساسکن
⚘مهربان باش
⚘شاید فردایی نباشد
⚘شاید باشد و
⚘مانباشیم
❤️ صبحتونزیباودلانگیـز❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘دنیانمیگذرد
⚘اینماییم که رهگذریم
⚘پس درهرطلوع و غروب
⚘زندگی رااحساسکن
⚘مهربان باش
⚘شاید فردایی نباشد
⚘شاید باشد و
⚘مانباشیم
❤️ صبحتونزیباودلانگیـز❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_173 چون اقای شمس ديگر خيال ازدواج با تو را ندارد،ناراحتی پس تو هم همه چيز را فراموش كن. فصل بيست و هشتم با اشك ريختن زير…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_174
ـ حرف دهانت را بفهم.اگر من يك كمی ديرتر سر می رسيدم تو به پسرم جواب بله را هم می دادی.
دايی محمود كه شديدا عصبانی به نظر می رسيد،به زحمت جلوی خشمش را گرفت و گفت:
ـ خانم محترم،شما بفرماييد بيرون.الان همسايه ها فكر می كنند اينجا چه خبر است.
ـ همچنين حرف می زنيد كه انگار همسايه ها نمی دانند.
اينبار دايی نتوانست عكس العمل تندی نشان ندهد و چنان فريادی زد كه شهاب و مادرش هر دو ترسيدند.
ـ يعنی چه!حرمت خودتان را نگه داريد.از اين در می رويد بيرون يا خودم به زور شما را بيندازم بيرون؟
توپ و تشر دايی كار خودش را كرد و آنها رفتند و من هم گريه كنان از پله ها پايين رفتم.تا ظهر مامان پايين نيامد.می دانستم مشغول حساب پس دادن به برادرش است.دلم به حالش سوخت.بالاخره با چشمان سرخ آمد.تا نشست،با گريه گفت:
ـ مها دايی ات همه چيز را فهميد.طفلك داشت سكته می كرد.اگر جلويش را نمی گرفتم،از شدت خشم تو را می كشت.يك بند می گفت من كه چيزي برای شما كم نگذاشتم.تقصير خودم بود كه به حرف تو و دخترت گوش دادم و
گذاشتم برود سركار.حالا جواب رضا را چی بدهم.آن خدابيامرز الان تنش در قبر دارد می لرزد.با آبریي خودش و خانواده اش بازی شده.يعنی تو،دختر من و رضا آبروی اين خانواده را بردی.
به حالت عصبی بلند شدم رفتم مانتويم را پوشيدم و كيفم را برداشتم.مامان جلويم را گرفت و پرسيد:
ـ كجا؟تو حق نداری جايی بروی فهميدی.
ولی بايد می رفتم.جلوی در ايستاد و گفت:
ـ نمی گذارم از اينجا تكان بخوری.
با گريه و التماس به روح بابا قسمش دادم تا كنار رفت.تمام طول راه را دويدم تا به خيابان رسيدم.سوار تاكسی شدم و
ادرس شركت را به راننده دادم.اصلا نفهميدم چطور خودم را به شركت رساندم.به حالت دو از پله ها بالا رفتم.وارد دفتر
سابقم كه شدم،فرزانه را ديدم كه از اتاق پدرام بيرون آمد.تا مرا ديد،شوكه شد وگفت:
- مها تويی!
ـ برو كنار.كار دارم.
ـ ولي آقای شمس جلسه دارد.
با دست كنارش زدم،در را باز كردم و داخل شدم.پدرام و پوريا هر دو با هم به طرف من برگشتند تا چشمم به او
افتاد،زبانم بند آمد.با دست به طرفم اشاره كرد و گفت:
ـ ايمجا چه كار می كتی،برو بيرون.
برای اينكه بتوانم راحت حرف بزنم پشتم را به او كردم و گفتم:
ـ هيچ می دانی با من چكار كردی؟تو تمام غرور،تمام روحم را شكستی و آبرويم را بردی.حالا همه ی فاميلم و همسايه ها
مرا به نام يك دختر بی آبرو می شناسند.مادرم كتكم زد،دايی می خواست مرا بكشد می فهمی؟
برگشتم،ديدم همانجا ايستاده.به طرفش رفتم و گفتم:
ـ چرا...چرا؟آيا من مستحق اين عقوبت بودم.بگو چرا؟حالا تو جواب بده.زود باش حرف بزن.
در حاليكه داشت نگاهم می كرد،پاسخ داد:
ـ تو هم با كاری كه كردی،باعث نابودی زندگي ام شدی.
ـ چی؟من!يعنی هنوز باورت نشده.خودت خوب می دانی كه آرزو ديگر به تو علاقه نداشت و دنبال بهانه بود تا تركت كند،ولی تو راست می گويی،چون من بخاطر عشق و علاقه ام به تو حاضر شدم هر كاری بكنم،اما تو چی؟
ـ فرستادن نامه وگل باعث ايجاد مشكل شد،وگرنه...
ـ خودت می دانی كه داری دروغ می گويی.من فقط يك بهانه بودم.
ـ بس كن ديگر.برو بيرون.
ـ باشد می روم چون تو ديگر برايم غروری باقی نگذاشتی كه بشكنی.فقط اين را بدان كه تو تمام زندگی و تمام اميد و
آرزو و عشقم را از من گرفتی.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_174
ـ حرف دهانت را بفهم.اگر من يك كمی ديرتر سر می رسيدم تو به پسرم جواب بله را هم می دادی.
دايی محمود كه شديدا عصبانی به نظر می رسيد،به زحمت جلوی خشمش را گرفت و گفت:
ـ خانم محترم،شما بفرماييد بيرون.الان همسايه ها فكر می كنند اينجا چه خبر است.
ـ همچنين حرف می زنيد كه انگار همسايه ها نمی دانند.
اينبار دايی نتوانست عكس العمل تندی نشان ندهد و چنان فريادی زد كه شهاب و مادرش هر دو ترسيدند.
ـ يعنی چه!حرمت خودتان را نگه داريد.از اين در می رويد بيرون يا خودم به زور شما را بيندازم بيرون؟
توپ و تشر دايی كار خودش را كرد و آنها رفتند و من هم گريه كنان از پله ها پايين رفتم.تا ظهر مامان پايين نيامد.می دانستم مشغول حساب پس دادن به برادرش است.دلم به حالش سوخت.بالاخره با چشمان سرخ آمد.تا نشست،با گريه گفت:
ـ مها دايی ات همه چيز را فهميد.طفلك داشت سكته می كرد.اگر جلويش را نمی گرفتم،از شدت خشم تو را می كشت.يك بند می گفت من كه چيزي برای شما كم نگذاشتم.تقصير خودم بود كه به حرف تو و دخترت گوش دادم و
گذاشتم برود سركار.حالا جواب رضا را چی بدهم.آن خدابيامرز الان تنش در قبر دارد می لرزد.با آبریي خودش و خانواده اش بازی شده.يعنی تو،دختر من و رضا آبروی اين خانواده را بردی.
به حالت عصبی بلند شدم رفتم مانتويم را پوشيدم و كيفم را برداشتم.مامان جلويم را گرفت و پرسيد:
ـ كجا؟تو حق نداری جايی بروی فهميدی.
ولی بايد می رفتم.جلوی در ايستاد و گفت:
ـ نمی گذارم از اينجا تكان بخوری.
با گريه و التماس به روح بابا قسمش دادم تا كنار رفت.تمام طول راه را دويدم تا به خيابان رسيدم.سوار تاكسی شدم و
ادرس شركت را به راننده دادم.اصلا نفهميدم چطور خودم را به شركت رساندم.به حالت دو از پله ها بالا رفتم.وارد دفتر
سابقم كه شدم،فرزانه را ديدم كه از اتاق پدرام بيرون آمد.تا مرا ديد،شوكه شد وگفت:
- مها تويی!
ـ برو كنار.كار دارم.
ـ ولي آقای شمس جلسه دارد.
با دست كنارش زدم،در را باز كردم و داخل شدم.پدرام و پوريا هر دو با هم به طرف من برگشتند تا چشمم به او
افتاد،زبانم بند آمد.با دست به طرفم اشاره كرد و گفت:
ـ ايمجا چه كار می كتی،برو بيرون.
برای اينكه بتوانم راحت حرف بزنم پشتم را به او كردم و گفتم:
ـ هيچ می دانی با من چكار كردی؟تو تمام غرور،تمام روحم را شكستی و آبرويم را بردی.حالا همه ی فاميلم و همسايه ها
مرا به نام يك دختر بی آبرو می شناسند.مادرم كتكم زد،دايی می خواست مرا بكشد می فهمی؟
برگشتم،ديدم همانجا ايستاده.به طرفش رفتم و گفتم:
ـ چرا...چرا؟آيا من مستحق اين عقوبت بودم.بگو چرا؟حالا تو جواب بده.زود باش حرف بزن.
در حاليكه داشت نگاهم می كرد،پاسخ داد:
ـ تو هم با كاری كه كردی،باعث نابودی زندگي ام شدی.
ـ چی؟من!يعنی هنوز باورت نشده.خودت خوب می دانی كه آرزو ديگر به تو علاقه نداشت و دنبال بهانه بود تا تركت كند،ولی تو راست می گويی،چون من بخاطر عشق و علاقه ام به تو حاضر شدم هر كاری بكنم،اما تو چی؟
ـ فرستادن نامه وگل باعث ايجاد مشكل شد،وگرنه...
ـ خودت می دانی كه داری دروغ می گويی.من فقط يك بهانه بودم.
ـ بس كن ديگر.برو بيرون.
ـ باشد می روم چون تو ديگر برايم غروری باقی نگذاشتی كه بشكنی.فقط اين را بدان كه تو تمام زندگی و تمام اميد و
آرزو و عشقم را از من گرفتی.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
مهمنیستشرایطچقدرسختباشه
آدمی که عاشقتباشه♥️🥰
هیچوقت ترکت نمیکنه🫶🏼
#بفرستبراش..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
مهمنیستشرایطچقدرسختباشه
آدمی که عاشقتباشه♥️🥰
هیچوقت ترکت نمیکنه🫶🏼
#بفرستبراش..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
ایده بیو تک خطی عاشقانه:🤍
_زندگی ترکم کرده بود ، زندگی آوردی:)
_واژه ها شعر میشوند ، وقتی ط لبخند میزنی♡
_ھر خمِ زلف ط صد حلقهی دامست مرا ࣫
_عاشق موی ط و شیفتهٔ روی توام♡
_خوش است گنج خیالت در این خرابه ما…
_گنج عِشق خود نمآدی در دل ویرآن ما:)
_صنما چگونه گویم که ط نور جان مایی ..
_زندگی ترکم کرده بود ، زندگی آوردی:)
_واژه ها شعر میشوند ، وقتی ط لبخند میزنی♡
_ھر خمِ زلف ط صد حلقهی دامست مرا ࣫
_عاشق موی ط و شیفتهٔ روی توام♡
_خوش است گنج خیالت در این خرابه ما…
_گنج عِشق خود نمآدی در دل ویرآن ما:)
_صنما چگونه گویم که ط نور جان مایی ..
⚘صبحتون بخیر
⚘امروزتون
⚘به قشنگیبهشت
⚘به زیباییگلها
⚘به شـادی پروانهها
⚘به خوشخبری قاصدکها
⚘و به محکمی پیوند قلبها
⚘که یادآور خـوبیهاست
⚘روزتـانبخیر و نیکی
⚘صبحتون بهشادی
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘صبحتون بخیر
⚘امروزتون
⚘به قشنگیبهشت
⚘به زیباییگلها
⚘به شـادی پروانهها
⚘به خوشخبری قاصدکها
⚘و به محکمی پیوند قلبها
⚘که یادآور خـوبیهاست
⚘روزتـانبخیر و نیکی
⚘صبحتون بهشادی
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_174 ـ حرف دهانت را بفهم.اگر من يك كمی ديرتر سر می رسيدم تو به پسرم جواب بله را هم می دادی. دايی محمود كه شديدا عصبانی به…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_175
فقط اين را بدان كه تو تمام زندگی و تمام اميد و
آرزو و عشقم را از من گرفتی.
- تو هم اميد زندگی ام را از من گرفتی.
ـ اره،ولی با آبرويت بازی نكردم،تو با رفتارت باعث شدی،در و همسايه مرا به هم نشان بدهند.
با كمال گستاخی گفت:
ـ بگو ببينم قيمت آبرويت چند است؟
به شنيدن اين جمله،سرم گيج رفت.باورم نمی شد كه اين جمله را از زبان پدرام شنيدم.يعنی او می خواست آبروی مرا با
پول بخرد.دستم را به ديوار تكيه دادم و گفتم:
ـ متاسفم كه به پول و دارايی ات می نازی،اما تمام ثروتت در مقابل من بی ارزش است.
زبان پوريا بند آمده بود،روبه او كردم و گفتم:
ـ آقا پوريا،به نظر شما،آبرو،عشق و زندگی من چه بهايی دارد؟نه هيچ بهايی ندارد.
سپس برای آخرين بار نگاهش كردم،تا چهره اش را به خاطر بسپارم كه هر وقت خواستم از او متنفر شوم به يادم بيايد و بعد از اتاق بيرون امدم.
پوريا داشت صدايم می زد.اهميتی ندادم و باحال خراب به خانه رفتم.از كفش مسعود فهميدم كه هنوز نرفته و منزل دايی است.
به اتاقم رفتم،در را به روی خودم بستم و در خلوت تنهايی ام گريستم.غروب موقعی كه از اتاق بيرون آمدم،ديدم دايی روبه روی در نشسته،مرا كه ديد،صدايم زد و گفت:
ـ بيا اينجا مها.
می دانستم می خواهد ملامتم كند،اما چاره ای نداشتم،تا كنارش نشستم،پرسيد:
ـ فقط به من بگو،چرا حاضر شدی اين كار را بكنی؟
با وجود اينكه جوابش را می دانستم،بيانش برای دايی ام آسان نبود.سر به زير انداختم و ساكت ماندم.
دوباره پرسيد:
- راستش را بگو.،وگرنه خودم را گنهكار می دانم.تو را به روح پدرت قسم،جوابم را درست بده.
به التماس گفتم:
ـ خواهش می كنم دايی.
ـ من هم خواهش می كنم.نگذار طور ديگری با هم صحبت كنيم،خب؟
ـ راستش....
نتوانستم ادامه بدهم و ساكت شدم.
ـ راستش چی؟بگو مها،من حالم خيلی خراب است.وقتی شنيدم چيزی نمانده بود كه سكته كنم.هيج می دانی با خودت و خانواده ات چه كردی؟
ـ بله می دانم.آبروی شما را بردم.بايد مرا ببخشيد،باور كنيد نمی دانستم كار به اينجا می كشد.
ـ اين جواب من نبود.می خواهم بدانم چرا حاضر شدی به خاطر يك آدم نامرد،آبرو و شرف ما و خودت راببری و مادرت را داغان كنی؟ها مها حرف بزن،بگو.
مثل هميشه تنها همراهم بغض و اشكم بود.بالاخره زبان به اعتراف گشودم و گفتم:
ـ چون بهش علاقه مند شدم.او هم مرا دوست داشت.لابد مامان به شما گفته كه بعد چه اتفاقی افتاد.می دانم با شما و ادرم چه كردم،
اما بيشتر از همه خودم شكستم.
ـ اگر آن مرد واقعا دوستت داشت،به اين سادگی ازت نمی گذشت.بعد از اين هوشيار باش و فرق بين دوغ و نوشابه را بدان.خداحافظ.
به دنبالش،من هم به حياط رفتم و كنار حوض نشستم.باران اشك هايم قصد بند آمدن را نداشت.
چند روزی گذشت و هيچ تغييری در رفتار اطرافيان نسبت به من ايجاد نشد.تا اينكه يك روز مامان وقتی از خانه دایی برگشت،گفت:
ـ داداش خيال دارد ما را برای مدتی به منزل عموی مان در ساری بفرستد.يك مدتی كه از اين محيط دور باشی،حالت خيلی بهتر می شود.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_175
فقط اين را بدان كه تو تمام زندگی و تمام اميد و
آرزو و عشقم را از من گرفتی.
- تو هم اميد زندگی ام را از من گرفتی.
ـ اره،ولی با آبرويت بازی نكردم،تو با رفتارت باعث شدی،در و همسايه مرا به هم نشان بدهند.
با كمال گستاخی گفت:
ـ بگو ببينم قيمت آبرويت چند است؟
به شنيدن اين جمله،سرم گيج رفت.باورم نمی شد كه اين جمله را از زبان پدرام شنيدم.يعنی او می خواست آبروی مرا با
پول بخرد.دستم را به ديوار تكيه دادم و گفتم:
ـ متاسفم كه به پول و دارايی ات می نازی،اما تمام ثروتت در مقابل من بی ارزش است.
زبان پوريا بند آمده بود،روبه او كردم و گفتم:
ـ آقا پوريا،به نظر شما،آبرو،عشق و زندگی من چه بهايی دارد؟نه هيچ بهايی ندارد.
سپس برای آخرين بار نگاهش كردم،تا چهره اش را به خاطر بسپارم كه هر وقت خواستم از او متنفر شوم به يادم بيايد و بعد از اتاق بيرون امدم.
پوريا داشت صدايم می زد.اهميتی ندادم و باحال خراب به خانه رفتم.از كفش مسعود فهميدم كه هنوز نرفته و منزل دايی است.
به اتاقم رفتم،در را به روی خودم بستم و در خلوت تنهايی ام گريستم.غروب موقعی كه از اتاق بيرون آمدم،ديدم دايی روبه روی در نشسته،مرا كه ديد،صدايم زد و گفت:
ـ بيا اينجا مها.
می دانستم می خواهد ملامتم كند،اما چاره ای نداشتم،تا كنارش نشستم،پرسيد:
ـ فقط به من بگو،چرا حاضر شدی اين كار را بكنی؟
با وجود اينكه جوابش را می دانستم،بيانش برای دايی ام آسان نبود.سر به زير انداختم و ساكت ماندم.
دوباره پرسيد:
- راستش را بگو.،وگرنه خودم را گنهكار می دانم.تو را به روح پدرت قسم،جوابم را درست بده.
به التماس گفتم:
ـ خواهش می كنم دايی.
ـ من هم خواهش می كنم.نگذار طور ديگری با هم صحبت كنيم،خب؟
ـ راستش....
نتوانستم ادامه بدهم و ساكت شدم.
ـ راستش چی؟بگو مها،من حالم خيلی خراب است.وقتی شنيدم چيزی نمانده بود كه سكته كنم.هيج می دانی با خودت و خانواده ات چه كردی؟
ـ بله می دانم.آبروی شما را بردم.بايد مرا ببخشيد،باور كنيد نمی دانستم كار به اينجا می كشد.
ـ اين جواب من نبود.می خواهم بدانم چرا حاضر شدی به خاطر يك آدم نامرد،آبرو و شرف ما و خودت راببری و مادرت را داغان كنی؟ها مها حرف بزن،بگو.
مثل هميشه تنها همراهم بغض و اشكم بود.بالاخره زبان به اعتراف گشودم و گفتم:
ـ چون بهش علاقه مند شدم.او هم مرا دوست داشت.لابد مامان به شما گفته كه بعد چه اتفاقی افتاد.می دانم با شما و ادرم چه كردم،
اما بيشتر از همه خودم شكستم.
ـ اگر آن مرد واقعا دوستت داشت،به اين سادگی ازت نمی گذشت.بعد از اين هوشيار باش و فرق بين دوغ و نوشابه را بدان.خداحافظ.
به دنبالش،من هم به حياط رفتم و كنار حوض نشستم.باران اشك هايم قصد بند آمدن را نداشت.
چند روزی گذشت و هيچ تغييری در رفتار اطرافيان نسبت به من ايجاد نشد.تا اينكه يك روز مامان وقتی از خانه دایی برگشت،گفت:
ـ داداش خيال دارد ما را برای مدتی به منزل عموی مان در ساری بفرستد.يك مدتی كه از اين محيط دور باشی،حالت خيلی بهتر می شود.
C᭄ᥫ᭡
⚘امروز را فدای دیروز وفردا نکنیم
⚘شادیها و کامیابیهایمان را
⚘در اثرغفلت با افسوسهای
⚘غمانگیز عوض نکنیم
⚘ضعیفترین نور
⚘بر سیاهترین تاریکی
⚘پیروز است
❤️ روزتان بینظیر❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘امروز را فدای دیروز وفردا نکنیم
⚘شادیها و کامیابیهایمان را
⚘در اثرغفلت با افسوسهای
⚘غمانگیز عوض نکنیم
⚘ضعیفترین نور
⚘بر سیاهترین تاریکی
⚘پیروز است
❤️ روزتان بینظیر❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️