❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
101K subscribers
34.4K photos
3.7K videos
1.58K files
6.16K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
اونجاکه ابتهاج میگه:
در این پریشانی روزگار،مبادا
فراموش‌کنی دوستت دارم
♥️🫀

#بفرست‌براش..❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
روزت مبارک قشنگ‌ترین
دختردنیا..‌❤️


#بفرست‌براش...❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
⚘برات‌روز خاصی
⚘آرزو میکنم
⚘از اون‌روزایی که
⚘با خنده‌شروع میشن
⚘و با آرامش
⚘به پایان میرسند
⚘آرزو میکنم که امروز
⚘بال‌های آرزویت
⚘به‌جاهایی ببرنت که
⚘دلت میخواد بـری
⚘تقدیم باآرزوی بهترین‌ها
❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_168 ـ آخر مگر تو چه حرفی داری كه نمی خواهی كسی بفهمد! موضوع اين نيست.منظورم اين است كه چرا به خودش اجازه می دهد.دايم به…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_169

ـ راستی مها جان،عموی آقای شمس فوت كرده؟
از دروغی كه می گفتم،شرمنده بودم:
-  بله.
دو روز در بی خبری محض گذشت.نه پدرام تماس گرفت و نه از كس ديگری خبر داشتم.بالاخره طاقت نياوردم و آخر
شب كه به اتاقم رفتم،با موبايل شماره پدرام را گرفتم.زنگ كه می خورد،قلبم به شدت می زد و داشت از جا كنده می شد،گوشی در دستهايم می لرزيد.
وقتی گفت«الو»تمام بدنم لرزيد.قدرت حرف زدن را نداشتم و اشك هايم قابل مهار نبود.با خشونت گفت:
ـ لزومی ندارد حرفی بزنی.اصلا دلم نمی خواهد صدايت را بشنوم.ديگر هم تماس نگير.
به آخر خط رسيدم،به آخر خط ناكامی،ولی چطور می توانستم از او دل بكنم.هنوز سرم داغ بود و دستم گرم.
به احساس پوچ و بيهوده ام خنديدم.خنده ای كه از سر بغض و بدبختی بود.هرگز نمی توانستم باور كنم كه آنچه بين ما رخ داده،حالا فقط به يك خاطره تبديل شده.با فكرش خوابيدم صبح كه از خواب برخاستم،از شدت گريه چشم هايم سرخ بود.مادرم تا مرا ديد با نگرانی پرسيد:
ـ مها باز گريه كردی!چرا رنگت پريده؟
ـ چيز مهمی نيست.از بی خوابی ست.
از صبح دلهره داشتم.درونم آشوب بود و دلم بی جهت شور می زد.دلم می خواست با كسی دردل كنم و تسكين يابم.به مژده زنگ زدم،جواب نداد.به حياط رفتم و روی تخت چوبی نشستم.انتظار داشتم باز مينو پيدايش شود،ولی انگار منزل نبود.
به خانه برگشتم و به اتاقم رفتم،ناخودآگاه كشوی ميزم را كشيدم و عكس پدرام را برداشتم،تا خواستم نگاهش
كنم،صدای پای مامان آمد.يكهو ترسيدم و قلبم هري ريخت پايين.با شتاب عكس را توی كشو انداختم،اما گير كرده بود
و پايين نمی رفت.به زور كشو را هل دادن و محكم بستم.
صداي زنگ در باعث شد كه مامان به حياط برود.از پنجره چشم به حياط دوختم و كسی را نديدم.وقتی صدای پدرام را
شنيدم،نفسم در نيامد.تمام بدنم می لرزيد.وقتی پدرام با دسته گلی كه من برايش می فرستادم به داخل آمد.ديگر فكرم
كار نكرد.چشم هايم داشت سياهی می رفت.آنقدر عصبانی بود كه ترس و وحشت تمام وجودم را فرا گرفت.
دستش را با گلها به طرف مامان دراز كرد و گفت:
-  من از اين گلها متنفرم،می فهميد،متنفر.
مامان با حيرت چند قدمی به عقب برداشت و با تعجب پرسيد:
ـ مشكلی پيش آمده،آقای شمس؟
ـ من نمی دانم شما تا چه حد در جريان هستيد،فقط خواهش می كنم،به مها بگوييد دست از سرم بردارد.
ـ يعني چه!شما داريد از چی صحبت می كنيد؟مگر مها چه كار كرده؟
با سرگردانی نگاهش كرد و پاسخ داد:
ـ مرا ببخشيد،چون نمی توانم در اين مورد توضيحی بدهم،از خودش بپرسيد.
داشتم پس می افتادم،با هر زحمتی بود از پله ها بالا رفتم.از سر و صدای آنها زن دايی و مينو هم به حياط آمدند.
زبانم بند آمده بود و نمی دانستم حرفی بزنم.فقط همانجا روی پله ايستادم.زن دايی خطاب به مادرم گفت:
ـ رويا جان چی شده؟اين آقا چه می گويند؟
مامان جوابش را نداد.با خشم به طرف من آمد و گفت:
ـ حرف بزن مها،زود باش.اينقدر مرا دق نده،بگو موضوع چيست؟مگر قرار نبود آقای شمس براي خواستگاری به اينجا
بيايد،پس اين حرفها چيست كه حالا می زند؟
پدرام به من مجال پاسخ نداد و گفت:
ـ بله خانم،قرار بود بيايم،البته قبل از اينكه ايشان را خوب بشناسم،ولی حالا ديگر نه.
احساس كردم مادرم دارد پس می افتد.زن دايی زير بازويش را گرفت تا مانع از افتادنش شود.لرزش اشك را برای فرو
ريختن در ديدگانش ديدم و صدای نالانش را شنيدم:
ـ مها حرف بزن،اين آقا چرا اينطوری حرف می زند؟مگر تو چه كار كردی؟اصلا نمی فهمم.
دهانم قفل شد.بغض گلويم را گرفت.پدرام گفت:
- كاش هيچ وقت تو را نمی شناختم و هرگز عاشقت نمی شدم
C᭄ᥫ᭡
زیبایی‌خریدنی نیست
⚘شـادابی هدیه گرفتنی‌نیست
⚘طراوت اتفاقی نیست
⚘همه‌ی این‌ها بسته‌به انتخـاب
⚘و تلاش‌توست ، شادباش و
⚘شادزندگی‌کن و شادی‌ببخش


       ❤️صبحتون‌نیلوفری❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄
بفرست برا قشنگ ترین دختر دنیا❤️
و بهش تبریک بگو🪄

روزت مبارک قشنگ ترینممم🧸💜

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
᭄ᥫ
هزاران بار خدا را شکرکه
چنین روزی را آفریدتا باغ جهان
نظاره‌گرشگفتن گلی چون تو باشد

روزت مبارک بهترین دخترِدنیا...❤️🎀🪄

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
خوشا آنان که یار باوفا دارن..♡
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
ای زیبا ترین گل هستی🌸
دختر نازنین و مهربانم
🥰😍
روزت مبارک‌ دختر زیبا ❤️
.
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
تموم عروسکهای‌دنیا
تا همیشه یتیم می‌شدن
اگه خدادختر رو نمی‌آفرید
خدا لبخندزد
دخترآفریده شد


لبخندخداروزت‌مبارک …❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
᭄ᥫ
زیباترین دلبر دنیا
از وقتی تو توی زندگیمی
انگار من نوک‌نوک قلعه‌ی سعادتم چون
توعامل دقیق خوشحالی منی
روزت مبارک عشق من...❤️

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
⚘صبحتون‌عالی
⚘ولادت حضرت معصومه
⚘و روز دخترمبارک باد
⚘خدایا
⚘به یُمن این روز عزیز
⚘بهترین‌ها را نصیبمان کن
⚘و دختران سرزمینم را حفظ
⚘و آرزوهایشان را برآورده کن


خوش قلب ترین دختردنیاروزت مبارک...❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_169 ـ راستی مها جان،عموی آقای شمس فوت كرده؟ از دروغی كه می گفتم،شرمنده بودم: -  بله. دو روز در بی خبری محض گذشت.نه پدرام…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_170

- كاش هيچ وقت تو را نمی شناختم و هرگز عاشقت نمی شدم
.تو با من بد كردی مها.انگار فقط آمده بودی عذابم بدهی و بروی.وقتی همه چيز بين ما تمام شد،برای چه دوباره برايم گل فرستادی؟چرا؟
مگر من به كسی چيزی گفتم كه اين جوری داري خوردم می كنی؟
مامان با التماس گفت:
ـ مها تو را به خاك پدرت قسم،حرف بزن،نگذار بيش از اين خوردت كند بگو چی شده؟دارم می ميرم.
با هزار جان كندن دهان باز كردم و با هق هق گفتم:
ـ اين گل را من برايت نفرستادم،باور كن.اصلا نمی فهمم پشت پرده چه خبر است.
فرياد كشيد:
ـ دروغ می گويی،اين يكی هم كار توست.می خواستی دل مرا با گل فرستادن نرم كنی.يا بردن آبرو و خراب كردن
زندگی ام دلم را به دست بياری؟
ـ من تو را دوست داشتم و هرگز نمی خواستم آبرويت را ببرم.هنوز هم...
ـ حرف نزن،كافی ست.ديگر نمی خواهم چيزی بشنوم.كاش هيچ وقت نديده بودمت هرگز.
گل را به طرف من پرت كرد و از در بيرون رفت،چندين با پی در پی صدايش زدم،ولی برنگشت.تا خواستم به طرف در بروم،از حال رفتم.
وقتی چشمهايم را باز كردم،باورم نمی شد اتفاقی كه آن روز افتاده،واقعيت داشته،يعنی من خواب می ديدم؟با هراس از
جا پريدم و نشستم.مادرم و زن دايی همين كه متوجه شدند به هوش آمده ام،به طرفم آمدند.به نزديكم كه رسيديند،گفتم:
ـ وای مامان،نمی دانيد چه خواب بدی ديدم.از ترس داشتم می مردم.
مامان در حاليكه به شدت عصبانی بود.سيلی محكمي به گوشم نواخت كه هوش از سرم پريد.سپس شانه ايم را محكم با
دو دست گرفت و در حال تكان دادنشان با فرياد گفت:
- چرا؟چرا با ابروی ما بازی كردی؟چرا برايش گل فرستادی و با التماس ازش خواستی به خواستگاری ات بيايد،چرا  بگو؟
گونه هايم از سيلی پی درپيگی اش سرخ شد.چشم هايم داشت سياهی میرفت.
ترسيدم و دستم را روی صورتم گذاشتم و
خوردم به ديوار.
زن دايی دست مادرم را گرفت و گفت:
ـ پس كن رويا،كافی ست.
اما او دست بردار نبود و مدام می گفت:
ـ تو آبرو نداری.تو ديگر بی ابرو شدی.
قدرت تحملم را از دست دادم.بايد به آنها می فهماندم كه اشتباه می كنند.شايد بيان حقيت از گناهم می كاست.همين كه
دستش را دوباره بلند كرد،قبل از اينكه بر روی صورتم فرود بيايد،آن را در هوا گرفتم و با التماس گفتم:
ـ خواهش می كنم يك لحظه به حرفهايم گوش كنيد.من همسر قانونی پدرام هستم و مرتكب گناه نشده ام.
با غيظ خنديد و گفت:
ـ ديگر داری حالم را بهم می زنيیديوانه.
ـ باور كنيد دروغ نمی گويم.من زنش هستم.زن شرعی و عقد ی اش.
رو به زن دايی كرد و گفت:
ـ تو ميگی فهمی سارا اين دختر چه می گويد؟انگار زده به سرش ديوانه شده،ييا اينكه می خواهد مرا بكشد.گرچه حالا هم
من مرده ام.
ـ به روح بابا قسم،راست می گويم.
تا قسم پدر را خوردم،به طرف كمدم رفت.تمام كشوهايش را بهم ريخت و محتوياتش را به بيرون پرتاب كرد.به دنبال
شناسنامه ام می گشت،همين كه آن را يافت،با دستهای لرزان صفحاتش را ورق زد.به صفحه دوم كه رسيد،سرش گيج
رفت و نقش زمين شد.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
⚘گل دخترم تو بهانه زندگی منی
⚘چشمانت دریا و عطر تنت،
⚘چون عطر بهار نارنج
⚘روزت مبارک دخترم

.
#روز دختر مبارک‌...❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️