❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
94.1K subscribers
34.6K photos
4.19K videos
1.58K files
6.65K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
خداوند ناز خود رو
در دخترتجلی کرد
ای نازترین ناز خدا
روزت مبارک ...❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
روز " اوکی، هرجور راحتی " مبارک♥️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
دختر بودن
یعنی تو همزمان که داری با هزارتا مشکل میجنگی واسه سرپا موندن... هزارتا نقشم تو زندگی آدما داشته باشی تا زندگیو واسشون راحت و آسون تر
کنی مامانت مریض و خستس میشی پرستار پدر غمگین و گرفتس میشی عصای دست
داداش عصبیه میشی اب رو اتیش دلش
خواهر غصه میخوره میشی غمخوار یعنی وقتی رفیقات غمگینن میشی گوش شنوای
درداشون
عشقت خسته و اشوب باشه میشی مونس و همدم
حالا فکر کن بین اینهمه نقش و مسئولیت باید
حواست باشه زندگی خودتو از پا در نیاره
اره دختر بودن قشنگترین و سخت ترین کار
دنیاست!
🫶🏼

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
از بین آدم‌های دنیا
⚘فقط و فقط کفایت کنید
⚘ به آن‌هایی که حال شما را
⚘خوب می‌کنند.
⚘باقیِ آدم‌ها رابه حال خودشان
⚘رها کنید...🌱

#امروزتون‌سراسرشادی‌وعشق❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_170 - كاش هيچ وقت تو را نمی شناختم و هرگز عاشقت نمی شدم .تو با من بد كردی مها.انگار فقط آمده بودی عذابم بدهی و بروی.وقتی…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_171

با دستهای لرزان صفحاتش را ورق زد.به صفحه دوم كه رسيد،سرش گيج
رفت و نقش زمين شد
از صدای فرياد زن دايی مينو هراسن خود را به طبقه پايين رساند.آنها سعی در به هوش آوردن مادرم داشتند و من هم
يك گوشه نشسته بودم و زار می زدم.به محض اينكه مامان چشمهايش را باز كرد،خشمگين تر از قبل برخاست،دستم را
گرفت،مرا به زور به طرف پله ها كشاند و با فرياد گفت:
ـ برو گمشو.از اين خانه برو بيرون.
از شدت عصبانيت حال خودش را نمی فهميد.اشك و زاری ها و التماس هايم ثمری نداشت.همانطور كشان كشان مرا تا
جلوی در حياط با خود برد،در را باز كرد و با فريادی آميخته با نفرت گفت:
ـ برو ديگر برنگرد.
كجا را داشتم بروم.پاهايش را گرفتم و گفتم:
ـ نه مامان نه،خواهش می كنم مرا ببخشيد.
انگار اصلا صدايم را نمی شنيد.به زور در را بستم،ولی دوباره بازش كرد.دستش را گرفتم،بوسيدم.با نفرت دستش را
عقب كشيد و محكم به صورتم كوبيد.زن دايی او را كشيد كنار ديوار و گفت:
ـ آرام باش رويا.تو الان عصبانی هستی نمی فهمی.اين دختر جايی را ندارد كه برود.مگر نديدی آن نامرد چه كرد.پناهش تويی،نه كس ديگری.
با هق هق گفتم:
ـ غلط كردم مامان،مرا ببخشيد.
ـ چی را ببخشم.تو آبروی من و اين خانواده را بردی.
ـ من اشتباه كردم.حالا اختيارم دست شماست.فقط بگوييد چه كار كنم.
ـ حال كه هر كاری دلت خواست انجام دادی،اختيارت را دست من می دهی،خيلی خب همين امروز می برمت كه از آن
نامرد عوضی طلاق بگيری،بی چون و چرا،فهميدی؟
ـ بله مامان فهميدم.فقط اجازه بدهيد همه چيز را برايتان تعريف كنم.
همه با هم به خانه ی ما رفتيم و من در حاليكه يك بند اشك می ريختم،به شرح ماجرا پرداختم.وقتی كاملا در جريان قرار
گرفت،برخاست و گفت:
ـ بلندشو،آبی به سروصورتت بزن تا برويم تكليف تو را با آن بی همه چيز معلوم كنم،من غافل را بگو كه چه احترامی
برايش قائل بودم و فكرمی كردم آدم حسابی ست.
در طول راه هر دو سكوت اختيار كرديم،مامان شديدا عصبی بود و با كوچك ترين حرفی منفجر می شد.به شركت
رسيديم،بدون هماهنگی با شادی كه سرجای من نشسته بود،يك راست به دفتر پدرام رفت و من در حاليكه اشك می ريختم،
همانجا نشستم.شادي حتی كلامی نپرسيد كه چه اتفاقی افتاده و اصلا تحويلم نگرفت.
صدای داد و فرياد آن دو را از پشت در می شنيدم.مدتي طول كشيد تا بالاخره هر دو عصبانی از دفتر بيرون آمدند.
پدرام حتی سرش را بلند نكرد كه نگاهم كند.اصلا باورم نمی شد، حتی نمی توانستم تصورش را بكنم كه چطور امكان
دارد او در مقابل كسی كه عشقش را با تمام وجود نثارش كرده،كسی كه به خاطرش حاضر به آن فداكاری شده،چنين
رفتار بيگانه واری داشته باشد.مامان دست مرا كه بهت زده برجا مانده بودم كشيد و با لحن تندی گفت:
ـ زود باش،بيا برويم،دارد دير می شود.
به جلوی در شركت كه رسيديم،سوار تاكسی شديم،اما هنوز نگاه من متوجه پدرام بود كه بی اعتنا به من داشت سوار
ماشين خودش می شد.انگار آنقدر جرمم سنگين بود كه حتی ارزش يك نگاه را نداشتم.
دلم میخواست خودم را از ماشين به بيرون پرت كنم،ولی باز هم اميدم را از دست ندادم.چه بسا در آخرين لحظه اتفاقی
می افتاد و همه چيز رنگ ديگری به خود می گرفت،بالاخره به مقابل دفترخانه رسيديم.
باور كردن اين اتفاقات برايم سخت بود،سخت تر از خودكشی،قدرت بالا رفتن از پله ها را نداشتم.همانجا ايستادم.همين
كه مامان به عقب برگشت تا نگاهم كند اشك هايم جاری شد.با خشم و غضب،دوباره از پله ها پايين آمد و گفت:
ـ پس چرا ايستادی؟منتظر چه هستی؟اين آخر خط است و همه چيز بايد همين جا تمام شود.زود باش.
با التماس گفتم:
ـ به خدا نمی توانم.كمی فرصت بده.بگذار باهاش صحبت كنم.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
دورت بگـ‌❥ـردم
که شدی اولین و آخرین
فکر هر روزم . .🧸♥️
🧷

بفرست‌واسه‌عشقت‌...❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
به قول نزار‌قبانی
کاش یکی بود،چشمامونو می‌فهمید...
وقتی ناراحت میشدیم به سینه‌اش اشاره‌ میکرد و
میگفت«اینجا وطنِ توست...»♥️
🫶🏼

  #بفرست‌براش‌...❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دلبـَـرجانم...♡
شاید هیچ وقت بِهت نگم که تو تنها داراییِ با ارزشِ مَنــی (:
تو این هَیاهوی زِندگی...
بودَنت برام آرامشِ مَحضه،🙂
شاید هیچ وقت بهت نگم امّا؛
انقَد دوستِت دارم که برای داشتَنت از همه دُنیا دست میکشم...
زندگیم کاش بدونی عشقت تنها دلیلِ زندگیمه مَن بدونِ تو هیچ وَقت نَتونِستم
هیچ وَقت نِمیتونَم ...
تا ابَد یِک روز عاشِقتَم...🫀🧿🖇
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
🎈زندگی‌باغی است
⚘که با عشق‌باقی است
🎈مشغولِ دل‌باش
⚘نه دل‌مشغول
🎈بیشتر غُصه‌های ما
⚘از قصه‌های خیالی ماست
🎈پس بدان اگرفرهاد باشی
⚘همه چیز شیرین است
🎈کسی‌هرگز نمیداند
⚘چه سازی‌میزند فردا
🎈زندگی رادریاب...


     امروزتون‌قشنگ❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_171 با دستهای لرزان صفحاتش را ورق زد.به صفحه دوم كه رسيد،سرش گيج رفت و نقش زمين شد از صدای فرياد زن دايی مينو هراسن خود…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_172

با التماس گفتم:
ـ به خدا نمی توانم.كمی فرصت بده.بگذار باهاش صحبت كنم.
با نفرت گفت:
-  چه می خواهی به آن عوضی بگويی.او حتی حاضر نيست نگاهت كند.تو چقدر ساده ای دختر.اگر يك كم عقل داشتی كه گولش را
نمی خوردی.
دستم را كشيد و مرا با خود به طبقه بالا برد.وارد دفترخانه كه شدم،پدرام را ديدم كه عصبی و ناآرام روی صندلی نشسته.دستم يخ كرده بود.تمام بدنم می لرزيد.چند قدمی به طرفش برداشتم و بی آنكه اعتنايی به اعتراض مادرم كنم،
بازهم جلوتر رفتم.خودم هم نمی دانستم چه می خواهم بگويم.قلبم آنقدر تند می تپيد كه می ترسيدم از جا كنده شود.
سرش را بالا آورد،ولی نگاهم نكرد.خدايا،ديگر مرا نمی خواست،در حاليكه اشك می ريختم كنار مادرم نشستم و خودم
را به دست سرنوشت سپردم.صدای آقايی را كه با كلماتش،داشت ما را به نقطه پايان ماجرا می رساند نمی شنيدم،موقع جواب خواستن از من كمی مكث كرد،انگار دلش به حالم سوخته بود.بايد جواب می دادم.برای آخرين بار به پدرام نگاه كردم و در نگاهش چيزی به غيراز نفرت نديدم.با صدای لرزانی جواب دادم و بعد همه چيز تمام شد،تباه و نابود.
دستم در موقع امضای دفتر لرزيد.پدرام رفت و ما هم پشت سرش داشتيم می رفتيم كه آن آقا صدايش زد.وقتی برگشت،نگاهش به نگاهم خورد.ناخودآگاه ايستادم.آخر چطور می توانستم آن نگاه،آن چشم های جذاب را به دست
فراموشی بسپارم،آن نگاه برايم زندگی بخش بود.بايد حرفی می زدم.اشك هايم را پاك كردم و گفتم:
ـ خداحافظ پدرام.
بی روح و بی عشق بدون هيچ كلامی می رفت.
صبرم تمام شد و با شتاب از پله ها پايين رفتم.مامان پشت سرم می آمد،اما
نمی توانست به من برسد،بالاخره خسته شد و ايستاد.من ماندم و راهی كه فقط آن را می شناختم.از كنار هر كسی می گذشتم،برمی گشت و با نگرانی به من خيره می شد.تا بالاخره به پاركی رسيدم و صندلی خالی ای را يافتم تا همراهم
گريه كند.وقتی نشستم،غصه های تمام عمرم را به يادآوردم و های های گريستم.
اصلا به اطرافم توجه ای نداشتم و به حال خودم بودم.كمی كه سبك شدم،برخاستم و با حال زارخودم را به خانه رساندم.صدای گريه مامان را كه شنيدم،در آغوشش پناه گرفتم و همراهش گريستم.
دستم را گرفت و گفت:
ـ انگار باز تب كردی.بايد استراحت كنی.
سپس مرا با خود به اتاقم برد،در تختم خواباند و كنارم نشست،گفت:
-  تو اصلا جای هيچ حرفی باقی نگذاشتی،كاری كردی كه اصلا نمی توانم بفهمم جرا.آخر مگر چقدر دوستش داشتی كه حاضر به چنين فداكاری بزرگی شدی و گذاشتی ازت به نفع خودش سوءاستفاده كند و من غافل آنقدر بهت اطمينان
داشتم كه اصلا نمی فهميدم داری چكار می كني.كاش همه ی اين اتفاقات خواب بود.اگرپدر خدا بيامرزت زنده بود،هرگز
نمی گذاشت چنين اتفاقی بيفتد.
وقتی با حسرت اين جمله را گفت،تازه فهميدم چقدر بهش صدمه زدم و حق دارد هيچ وقت مرا نبخشد.
ـ داداش می خواست بيايد بپرسد چرا حال تو بد شده،ولی من نگذاشتم و گفتم،چون اقای شمس ديگر خيال ازدواج با تو را ندارد،ناراحتی پس تو هم همه چيز را فراموش كن.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
باهمه حرف کم میارم ..♥️
با تو زمان...🥰

#بفرست‌براش... ️‍

┄•●❥ @mitingg♥️♥️‌‌