❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_167 ـ من همچين حرفی نزدم. بيخود گفته هايم را تفسير نكن. مامان صدايم زد: ـ بيا موبايلت زنگ می زند. اصلا نفهميدم چطور از…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_168
ـ آخر مگر تو چه حرفی داری كه نمی خواهی كسی بفهمد!
موضوع اين نيست.منظورم اين است كه چرا به خودش اجازه می دهد.دايم به زندگی ام سرك بكشد.
مينو با مظلوم نمايی سر به يك سو خم كرد و گفت:
ـ خب عمه جان.اگر مها دلسوزی و نگرانی مرا فضولی و گوش ايستادن تعبير می كند،معذرت می خواهم.
مامان با غيظ خطاب به من گفت:
ـ چرا ساكت ايستادی،زود باش،سريع معذرت بخواه.با تو هستم،مگر نشنيدی،زود باش.
حرفی نزدم،فقط سر تكان دادم،به اتاقم رفتم و در را بستم.صدای گفت و گوی آن دو هنوز به گوشم می رسيد:
ـ مينو جان،من به جای مها ازت معذرت می خواهم،ببخش.گريه نكن عزيزم.می دانی،آخر مها امروز خيلی اعصابش بهم ريخته .
ـ خب همين عمه رويا.بحث سر معذرت خواهی نيست.من می گويم چرا او فكر می كند من دارم فضولی اش را می كنم.امروز وقتی ديدم خيلی گرفته است،گفتم شايد بتوانم كمكش كنم.من چه می دانستم اينطوری می شود.
دروغ هايش حالم را به هم می زد.نمی توانستم تحمل كنم كه اينقدر پست باشد.شب وقتی از اتاقم بيرون آمدم،مامان با خشم به من توپيد و گفت:
ـ اين اداها چيست كه از خودت در می اوری.
راست و پوست كنده بگو دردت چيست؟
با لبخند مصنوعی پاسخ دادم:
ـ از چی نگرانی مامان جان.همش همان بود كه بهت گفتم و چيزی برای پنهان كردن ندارم.
ـ پس چرا اينقدر گرفته ای؟چرا با مينو آنطور بد برخورد كردی؟
ـ مادر من،آخر شما كه نمی دانيد،درد مينو چيز ديگری ست و دلش از جای ديگر می سوزد.تمام هدفش اين است كه مرا
بچزاند و دلش خنك شود.
ـ خيلی خب.پس اصلا حرفش را نزن.اينقدر هم ناراحت نباش.باور كن وقتی تو را ناراحت و غمگين مي بينم،ديوانه می شوم.
باز هم با لبخندی تصنعی گفتم:
ـ چيز مهمی نيست.فقط خسته ام و نياز به تنهايی دارم.
فصل بيست و هفتم
آن شب تا صبح فقط كابوس می ديدم.رگبار باران به شيشه ها شلاق می زد و يكنواخت و بدون مكث تا سپيده دم می باريد.از خواب كه می پريدم،چشم به سقف مي دوختم تا دوباره خوابم نبرد و با كابوسهايم درگير نشوم.
فردا روز خسته كننده ای بود.تمام مدت نشستم و چشم به صفحه تلويزيون دوختم،بی آنكه حتی يك لحظه هم فكرم را به تماشايش متمركز كنم.
تمام حواسم پيش پدرام بود و نمی دانستم به هيچ چيز ديگری غير از او فكر كنم.گوشم به صدای زنگ تلفن همراهم
بود،با اين اميد كه شايد تماس بگيرد و از بدرفتاری اش عذر بخواهد،همين كه زنگ زد،با چنان شتابی آن را برداشتم كه
از دستم افتاد.
مژده بود كه می خواست بداند حالم چطور است و اطمينان داد:
ـ بعيد می دانم پدرام آدمی باشد كه به اين راحتی از تو بگذرد.صبر داشته باش مها.همه چيز درست می شود.
ـ نمی توانم مژده،نمی توانم . دارم ديوانه می شوم.
ـ خودت را كنترل كن و مادرت را عذاب نده.
شب به اصرار زن دايی به خانه ی آنها رفتيم.سرميز شام،برخلاف هميشه كه مينو كنارم می نشست و سر صحبت را باز
می كرد تا از راز دلم باخبر شود،اينبار حتی يك كلام هم با من حرف نزد.فقط هر بار چشمم به او می افتاد،می ديدم به من زل زده.
تا به حال اينطور نديده بودمش.پس از صرف شام دايی پرسيد:
ـ راستی مها جان،عموی آقای شمس فوت كرده؟
از دروغی كه می گفتم،شرمنده بودم:
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_168
ـ آخر مگر تو چه حرفی داری كه نمی خواهی كسی بفهمد!
موضوع اين نيست.منظورم اين است كه چرا به خودش اجازه می دهد.دايم به زندگی ام سرك بكشد.
مينو با مظلوم نمايی سر به يك سو خم كرد و گفت:
ـ خب عمه جان.اگر مها دلسوزی و نگرانی مرا فضولی و گوش ايستادن تعبير می كند،معذرت می خواهم.
مامان با غيظ خطاب به من گفت:
ـ چرا ساكت ايستادی،زود باش،سريع معذرت بخواه.با تو هستم،مگر نشنيدی،زود باش.
حرفی نزدم،فقط سر تكان دادم،به اتاقم رفتم و در را بستم.صدای گفت و گوی آن دو هنوز به گوشم می رسيد:
ـ مينو جان،من به جای مها ازت معذرت می خواهم،ببخش.گريه نكن عزيزم.می دانی،آخر مها امروز خيلی اعصابش بهم ريخته .
ـ خب همين عمه رويا.بحث سر معذرت خواهی نيست.من می گويم چرا او فكر می كند من دارم فضولی اش را می كنم.امروز وقتی ديدم خيلی گرفته است،گفتم شايد بتوانم كمكش كنم.من چه می دانستم اينطوری می شود.
دروغ هايش حالم را به هم می زد.نمی توانستم تحمل كنم كه اينقدر پست باشد.شب وقتی از اتاقم بيرون آمدم،مامان با خشم به من توپيد و گفت:
ـ اين اداها چيست كه از خودت در می اوری.
راست و پوست كنده بگو دردت چيست؟
با لبخند مصنوعی پاسخ دادم:
ـ از چی نگرانی مامان جان.همش همان بود كه بهت گفتم و چيزی برای پنهان كردن ندارم.
ـ پس چرا اينقدر گرفته ای؟چرا با مينو آنطور بد برخورد كردی؟
ـ مادر من،آخر شما كه نمی دانيد،درد مينو چيز ديگری ست و دلش از جای ديگر می سوزد.تمام هدفش اين است كه مرا
بچزاند و دلش خنك شود.
ـ خيلی خب.پس اصلا حرفش را نزن.اينقدر هم ناراحت نباش.باور كن وقتی تو را ناراحت و غمگين مي بينم،ديوانه می شوم.
باز هم با لبخندی تصنعی گفتم:
ـ چيز مهمی نيست.فقط خسته ام و نياز به تنهايی دارم.
فصل بيست و هفتم
آن شب تا صبح فقط كابوس می ديدم.رگبار باران به شيشه ها شلاق می زد و يكنواخت و بدون مكث تا سپيده دم می باريد.از خواب كه می پريدم،چشم به سقف مي دوختم تا دوباره خوابم نبرد و با كابوسهايم درگير نشوم.
فردا روز خسته كننده ای بود.تمام مدت نشستم و چشم به صفحه تلويزيون دوختم،بی آنكه حتی يك لحظه هم فكرم را به تماشايش متمركز كنم.
تمام حواسم پيش پدرام بود و نمی دانستم به هيچ چيز ديگری غير از او فكر كنم.گوشم به صدای زنگ تلفن همراهم
بود،با اين اميد كه شايد تماس بگيرد و از بدرفتاری اش عذر بخواهد،همين كه زنگ زد،با چنان شتابی آن را برداشتم كه
از دستم افتاد.
مژده بود كه می خواست بداند حالم چطور است و اطمينان داد:
ـ بعيد می دانم پدرام آدمی باشد كه به اين راحتی از تو بگذرد.صبر داشته باش مها.همه چيز درست می شود.
ـ نمی توانم مژده،نمی توانم . دارم ديوانه می شوم.
ـ خودت را كنترل كن و مادرت را عذاب نده.
شب به اصرار زن دايی به خانه ی آنها رفتيم.سرميز شام،برخلاف هميشه كه مينو كنارم می نشست و سر صحبت را باز
می كرد تا از راز دلم باخبر شود،اينبار حتی يك كلام هم با من حرف نزد.فقط هر بار چشمم به او می افتاد،می ديدم به من زل زده.
تا به حال اينطور نديده بودمش.پس از صرف شام دايی پرسيد:
ـ راستی مها جان،عموی آقای شمس فوت كرده؟
از دروغی كه می گفتم،شرمنده بودم:
C᭄ᥫ᭡
⚘تمام خندههایم را نذرکرده ام
⚘تا تُ همانباشی
⚘که صبحیکی از روزهایخدا
⚘عطردستهایت،
⚘دلتنگیام را بهباد میسپارد...
#امروزتونعشق❤️
@mitingg♥️♥️
⚘تمام خندههایم را نذرکرده ام
⚘تا تُ همانباشی
⚘که صبحیکی از روزهایخدا
⚘عطردستهایت،
⚘دلتنگیام را بهباد میسپارد...
#امروزتونعشق❤️
@mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
به اندازهی قلبِکوچکم🫀
دوستتدارم🫶🏼
شایدکم باشد؛
اماقلبِ هرکسی
تمامِ زندگیاوست...♥️
#بفرستبراش..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
به اندازهی قلبِکوچکم🫀
دوستتدارم🫶🏼
شایدکم باشد؛
اماقلبِ هرکسی
تمامِ زندگیاوست...♥️
#بفرستبراش..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
نمیدونم "تا ابد"
تا ڪجا میشه تا چه وقت میشه
ولے من تا ابد دوستت دارم🫀🫂
تا ڪجا میشه تا چه وقت میشه
ولے من تا ابد دوستت دارم🫀🫂
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
اونجاکه ابتهاج میگه:
در این پریشانی روزگار،مبادا
فراموشکنی دوستت دارم♥️🫀
#بفرستبراش..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
اونجاکه ابتهاج میگه:
در این پریشانی روزگار،مبادا
فراموشکنی دوستت دارم♥️🫀
#بفرستبراش..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
⚘براتروز خاصی
⚘آرزو میکنم
⚘از اونروزایی که
⚘با خندهشروع میشن
⚘و با آرامش
⚘به پایان میرسند
⚘آرزو میکنم که امروز
⚘بالهای آرزویت
⚘بهجاهایی ببرنت که
⚘دلت میخواد بـری
⚘تقدیم باآرزوی بهترینها❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘براتروز خاصی
⚘آرزو میکنم
⚘از اونروزایی که
⚘با خندهشروع میشن
⚘و با آرامش
⚘به پایان میرسند
⚘آرزو میکنم که امروز
⚘بالهای آرزویت
⚘بهجاهایی ببرنت که
⚘دلت میخواد بـری
⚘تقدیم باآرزوی بهترینها❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_168 ـ آخر مگر تو چه حرفی داری كه نمی خواهی كسی بفهمد! موضوع اين نيست.منظورم اين است كه چرا به خودش اجازه می دهد.دايم به…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_169
ـ راستی مها جان،عموی آقای شمس فوت كرده؟
از دروغی كه می گفتم،شرمنده بودم:
- بله.
دو روز در بی خبری محض گذشت.نه پدرام تماس گرفت و نه از كس ديگری خبر داشتم.بالاخره طاقت نياوردم و آخر
شب كه به اتاقم رفتم،با موبايل شماره پدرام را گرفتم.زنگ كه می خورد،قلبم به شدت می زد و داشت از جا كنده می شد،گوشی در دستهايم می لرزيد.
وقتی گفت«الو»تمام بدنم لرزيد.قدرت حرف زدن را نداشتم و اشك هايم قابل مهار نبود.با خشونت گفت:
ـ لزومی ندارد حرفی بزنی.اصلا دلم نمی خواهد صدايت را بشنوم.ديگر هم تماس نگير.
به آخر خط رسيدم،به آخر خط ناكامی،ولی چطور می توانستم از او دل بكنم.هنوز سرم داغ بود و دستم گرم.
به احساس پوچ و بيهوده ام خنديدم.خنده ای كه از سر بغض و بدبختی بود.هرگز نمی توانستم باور كنم كه آنچه بين ما رخ داده،حالا فقط به يك خاطره تبديل شده.با فكرش خوابيدم صبح كه از خواب برخاستم،از شدت گريه چشم هايم سرخ بود.مادرم تا مرا ديد با نگرانی پرسيد:
ـ مها باز گريه كردی!چرا رنگت پريده؟
ـ چيز مهمی نيست.از بی خوابی ست.
از صبح دلهره داشتم.درونم آشوب بود و دلم بی جهت شور می زد.دلم می خواست با كسی دردل كنم و تسكين يابم.به مژده زنگ زدم،جواب نداد.به حياط رفتم و روی تخت چوبی نشستم.انتظار داشتم باز مينو پيدايش شود،ولی انگار منزل نبود.
به خانه برگشتم و به اتاقم رفتم،ناخودآگاه كشوی ميزم را كشيدم و عكس پدرام را برداشتم،تا خواستم نگاهش
كنم،صدای پای مامان آمد.يكهو ترسيدم و قلبم هري ريخت پايين.با شتاب عكس را توی كشو انداختم،اما گير كرده بود
و پايين نمی رفت.به زور كشو را هل دادن و محكم بستم.
صداي زنگ در باعث شد كه مامان به حياط برود.از پنجره چشم به حياط دوختم و كسی را نديدم.وقتی صدای پدرام را
شنيدم،نفسم در نيامد.تمام بدنم می لرزيد.وقتی پدرام با دسته گلی كه من برايش می فرستادم به داخل آمد.ديگر فكرم
كار نكرد.چشم هايم داشت سياهی می رفت.آنقدر عصبانی بود كه ترس و وحشت تمام وجودم را فرا گرفت.
دستش را با گلها به طرف مامان دراز كرد و گفت:
- من از اين گلها متنفرم،می فهميد،متنفر.
مامان با حيرت چند قدمی به عقب برداشت و با تعجب پرسيد:
ـ مشكلی پيش آمده،آقای شمس؟
ـ من نمی دانم شما تا چه حد در جريان هستيد،فقط خواهش می كنم،به مها بگوييد دست از سرم بردارد.
ـ يعني چه!شما داريد از چی صحبت می كنيد؟مگر مها چه كار كرده؟
با سرگردانی نگاهش كرد و پاسخ داد:
ـ مرا ببخشيد،چون نمی توانم در اين مورد توضيحی بدهم،از خودش بپرسيد.
داشتم پس می افتادم،با هر زحمتی بود از پله ها بالا رفتم.از سر و صدای آنها زن دايی و مينو هم به حياط آمدند.
زبانم بند آمده بود و نمی دانستم حرفی بزنم.فقط همانجا روی پله ايستادم.زن دايی خطاب به مادرم گفت:
ـ رويا جان چی شده؟اين آقا چه می گويند؟
مامان جوابش را نداد.با خشم به طرف من آمد و گفت:
ـ حرف بزن مها،زود باش.اينقدر مرا دق نده،بگو موضوع چيست؟مگر قرار نبود آقای شمس براي خواستگاری به اينجا
بيايد،پس اين حرفها چيست كه حالا می زند؟
پدرام به من مجال پاسخ نداد و گفت:
ـ بله خانم،قرار بود بيايم،البته قبل از اينكه ايشان را خوب بشناسم،ولی حالا ديگر نه.
احساس كردم مادرم دارد پس می افتد.زن دايی زير بازويش را گرفت تا مانع از افتادنش شود.لرزش اشك را برای فرو
ريختن در ديدگانش ديدم و صدای نالانش را شنيدم:
ـ مها حرف بزن،اين آقا چرا اينطوری حرف می زند؟مگر تو چه كار كردی؟اصلا نمی فهمم.
دهانم قفل شد.بغض گلويم را گرفت.پدرام گفت:
- كاش هيچ وقت تو را نمی شناختم و هرگز عاشقت نمی شدم
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_169
ـ راستی مها جان،عموی آقای شمس فوت كرده؟
از دروغی كه می گفتم،شرمنده بودم:
- بله.
دو روز در بی خبری محض گذشت.نه پدرام تماس گرفت و نه از كس ديگری خبر داشتم.بالاخره طاقت نياوردم و آخر
شب كه به اتاقم رفتم،با موبايل شماره پدرام را گرفتم.زنگ كه می خورد،قلبم به شدت می زد و داشت از جا كنده می شد،گوشی در دستهايم می لرزيد.
وقتی گفت«الو»تمام بدنم لرزيد.قدرت حرف زدن را نداشتم و اشك هايم قابل مهار نبود.با خشونت گفت:
ـ لزومی ندارد حرفی بزنی.اصلا دلم نمی خواهد صدايت را بشنوم.ديگر هم تماس نگير.
به آخر خط رسيدم،به آخر خط ناكامی،ولی چطور می توانستم از او دل بكنم.هنوز سرم داغ بود و دستم گرم.
به احساس پوچ و بيهوده ام خنديدم.خنده ای كه از سر بغض و بدبختی بود.هرگز نمی توانستم باور كنم كه آنچه بين ما رخ داده،حالا فقط به يك خاطره تبديل شده.با فكرش خوابيدم صبح كه از خواب برخاستم،از شدت گريه چشم هايم سرخ بود.مادرم تا مرا ديد با نگرانی پرسيد:
ـ مها باز گريه كردی!چرا رنگت پريده؟
ـ چيز مهمی نيست.از بی خوابی ست.
از صبح دلهره داشتم.درونم آشوب بود و دلم بی جهت شور می زد.دلم می خواست با كسی دردل كنم و تسكين يابم.به مژده زنگ زدم،جواب نداد.به حياط رفتم و روی تخت چوبی نشستم.انتظار داشتم باز مينو پيدايش شود،ولی انگار منزل نبود.
به خانه برگشتم و به اتاقم رفتم،ناخودآگاه كشوی ميزم را كشيدم و عكس پدرام را برداشتم،تا خواستم نگاهش
كنم،صدای پای مامان آمد.يكهو ترسيدم و قلبم هري ريخت پايين.با شتاب عكس را توی كشو انداختم،اما گير كرده بود
و پايين نمی رفت.به زور كشو را هل دادن و محكم بستم.
صداي زنگ در باعث شد كه مامان به حياط برود.از پنجره چشم به حياط دوختم و كسی را نديدم.وقتی صدای پدرام را
شنيدم،نفسم در نيامد.تمام بدنم می لرزيد.وقتی پدرام با دسته گلی كه من برايش می فرستادم به داخل آمد.ديگر فكرم
كار نكرد.چشم هايم داشت سياهی می رفت.آنقدر عصبانی بود كه ترس و وحشت تمام وجودم را فرا گرفت.
دستش را با گلها به طرف مامان دراز كرد و گفت:
- من از اين گلها متنفرم،می فهميد،متنفر.
مامان با حيرت چند قدمی به عقب برداشت و با تعجب پرسيد:
ـ مشكلی پيش آمده،آقای شمس؟
ـ من نمی دانم شما تا چه حد در جريان هستيد،فقط خواهش می كنم،به مها بگوييد دست از سرم بردارد.
ـ يعني چه!شما داريد از چی صحبت می كنيد؟مگر مها چه كار كرده؟
با سرگردانی نگاهش كرد و پاسخ داد:
ـ مرا ببخشيد،چون نمی توانم در اين مورد توضيحی بدهم،از خودش بپرسيد.
داشتم پس می افتادم،با هر زحمتی بود از پله ها بالا رفتم.از سر و صدای آنها زن دايی و مينو هم به حياط آمدند.
زبانم بند آمده بود و نمی دانستم حرفی بزنم.فقط همانجا روی پله ايستادم.زن دايی خطاب به مادرم گفت:
ـ رويا جان چی شده؟اين آقا چه می گويند؟
مامان جوابش را نداد.با خشم به طرف من آمد و گفت:
ـ حرف بزن مها،زود باش.اينقدر مرا دق نده،بگو موضوع چيست؟مگر قرار نبود آقای شمس براي خواستگاری به اينجا
بيايد،پس اين حرفها چيست كه حالا می زند؟
پدرام به من مجال پاسخ نداد و گفت:
ـ بله خانم،قرار بود بيايم،البته قبل از اينكه ايشان را خوب بشناسم،ولی حالا ديگر نه.
احساس كردم مادرم دارد پس می افتد.زن دايی زير بازويش را گرفت تا مانع از افتادنش شود.لرزش اشك را برای فرو
ريختن در ديدگانش ديدم و صدای نالانش را شنيدم:
ـ مها حرف بزن،اين آقا چرا اينطوری حرف می زند؟مگر تو چه كار كردی؟اصلا نمی فهمم.
دهانم قفل شد.بغض گلويم را گرفت.پدرام گفت:
- كاش هيچ وقت تو را نمی شناختم و هرگز عاشقت نمی شدم
C᭄ᥫ᭡
⚘زیباییخریدنی نیست
⚘شـادابی هدیه گرفتنینیست
⚘طراوت اتفاقی نیست
⚘همهی اینها بستهبه انتخـاب
⚘و تلاشتوست ، شادباش و
⚘شادزندگیکن و شادیببخش
❤️ صبحتوننیلوفری❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘زیباییخریدنی نیست
⚘شـادابی هدیه گرفتنینیست
⚘طراوت اتفاقی نیست
⚘همهی اینها بستهبه انتخـاب
⚘و تلاشتوست ، شادباش و
⚘شادزندگیکن و شادیببخش
❤️ صبحتوننیلوفری❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
C᭄ᥫ᭡
هزاران بار خدا را شکرکه
چنین روزی را آفریدتا باغ جهان
نظارهگرشگفتن گلی چون تو باشد
روزت مبارک بهترین دخترِدنیا...❤️🎀🪄
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
هزاران بار خدا را شکرکه
چنین روزی را آفریدتا باغ جهان
نظارهگرشگفتن گلی چون تو باشد
روزت مبارک بهترین دخترِدنیا...❤️🎀🪄
┄•●❥ @mitingg♥️♥️