❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
86.6K subscribers
34.7K photos
4.46K videos
1.58K files
6.96K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
ای زیبا ترین گل هستی🌸
دختر نازنین و مهربانم
🥰😍
روزت مبارک‌ دختر زیبا ❤️
.
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
تموم عروسکهای‌دنیا
تا همیشه یتیم می‌شدن
اگه خدادختر رو نمی‌آفرید
خدا لبخندزد
دخترآفریده شد


لبخندخداروزت‌مبارک …❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
᭄ᥫ
زیباترین دلبر دنیا
از وقتی تو توی زندگیمی
انگار من نوک‌نوک قلعه‌ی سعادتم چون
توعامل دقیق خوشحالی منی
روزت مبارک عشق من...❤️

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
⚘صبحتون‌عالی
⚘ولادت حضرت معصومه
⚘و روز دخترمبارک باد
⚘خدایا
⚘به یُمن این روز عزیز
⚘بهترین‌ها را نصیبمان کن
⚘و دختران سرزمینم را حفظ
⚘و آرزوهایشان را برآورده کن


خوش قلب ترین دختردنیاروزت مبارک...❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_169 ـ راستی مها جان،عموی آقای شمس فوت كرده؟ از دروغی كه می گفتم،شرمنده بودم: -  بله. دو روز در بی خبری محض گذشت.نه پدرام…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_170

- كاش هيچ وقت تو را نمی شناختم و هرگز عاشقت نمی شدم
.تو با من بد كردی مها.انگار فقط آمده بودی عذابم بدهی و بروی.وقتی همه چيز بين ما تمام شد،برای چه دوباره برايم گل فرستادی؟چرا؟
مگر من به كسی چيزی گفتم كه اين جوری داري خوردم می كنی؟
مامان با التماس گفت:
ـ مها تو را به خاك پدرت قسم،حرف بزن،نگذار بيش از اين خوردت كند بگو چی شده؟دارم می ميرم.
با هزار جان كندن دهان باز كردم و با هق هق گفتم:
ـ اين گل را من برايت نفرستادم،باور كن.اصلا نمی فهمم پشت پرده چه خبر است.
فرياد كشيد:
ـ دروغ می گويی،اين يكی هم كار توست.می خواستی دل مرا با گل فرستادن نرم كنی.يا بردن آبرو و خراب كردن
زندگی ام دلم را به دست بياری؟
ـ من تو را دوست داشتم و هرگز نمی خواستم آبرويت را ببرم.هنوز هم...
ـ حرف نزن،كافی ست.ديگر نمی خواهم چيزی بشنوم.كاش هيچ وقت نديده بودمت هرگز.
گل را به طرف من پرت كرد و از در بيرون رفت،چندين با پی در پی صدايش زدم،ولی برنگشت.تا خواستم به طرف در بروم،از حال رفتم.
وقتی چشمهايم را باز كردم،باورم نمی شد اتفاقی كه آن روز افتاده،واقعيت داشته،يعنی من خواب می ديدم؟با هراس از
جا پريدم و نشستم.مادرم و زن دايی همين كه متوجه شدند به هوش آمده ام،به طرفم آمدند.به نزديكم كه رسيديند،گفتم:
ـ وای مامان،نمی دانيد چه خواب بدی ديدم.از ترس داشتم می مردم.
مامان در حاليكه به شدت عصبانی بود.سيلی محكمي به گوشم نواخت كه هوش از سرم پريد.سپس شانه ايم را محكم با
دو دست گرفت و در حال تكان دادنشان با فرياد گفت:
- چرا؟چرا با ابروی ما بازی كردی؟چرا برايش گل فرستادی و با التماس ازش خواستی به خواستگاری ات بيايد،چرا  بگو؟
گونه هايم از سيلی پی درپيگی اش سرخ شد.چشم هايم داشت سياهی میرفت.
ترسيدم و دستم را روی صورتم گذاشتم و
خوردم به ديوار.
زن دايی دست مادرم را گرفت و گفت:
ـ پس كن رويا،كافی ست.
اما او دست بردار نبود و مدام می گفت:
ـ تو آبرو نداری.تو ديگر بی ابرو شدی.
قدرت تحملم را از دست دادم.بايد به آنها می فهماندم كه اشتباه می كنند.شايد بيان حقيت از گناهم می كاست.همين كه
دستش را دوباره بلند كرد،قبل از اينكه بر روی صورتم فرود بيايد،آن را در هوا گرفتم و با التماس گفتم:
ـ خواهش می كنم يك لحظه به حرفهايم گوش كنيد.من همسر قانونی پدرام هستم و مرتكب گناه نشده ام.
با غيظ خنديد و گفت:
ـ ديگر داری حالم را بهم می زنيیديوانه.
ـ باور كنيد دروغ نمی گويم.من زنش هستم.زن شرعی و عقد ی اش.
رو به زن دايی كرد و گفت:
ـ تو ميگی فهمی سارا اين دختر چه می گويد؟انگار زده به سرش ديوانه شده،ييا اينكه می خواهد مرا بكشد.گرچه حالا هم
من مرده ام.
ـ به روح بابا قسم،راست می گويم.
تا قسم پدر را خوردم،به طرف كمدم رفت.تمام كشوهايش را بهم ريخت و محتوياتش را به بيرون پرتاب كرد.به دنبال
شناسنامه ام می گشت،همين كه آن را يافت،با دستهای لرزان صفحاتش را ورق زد.به صفحه دوم كه رسيد،سرش گيج
رفت و نقش زمين شد.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
⚘گل دخترم تو بهانه زندگی منی
⚘چشمانت دریا و عطر تنت،
⚘چون عطر بهار نارنج
⚘روزت مبارک دخترم

.
#روز دختر مبارک‌...❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
خداوند ناز خود رو
در دخترتجلی کرد
ای نازترین ناز خدا
روزت مبارک ...❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
روز " اوکی، هرجور راحتی " مبارک♥️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
دختر بودن
یعنی تو همزمان که داری با هزارتا مشکل میجنگی واسه سرپا موندن... هزارتا نقشم تو زندگی آدما داشته باشی تا زندگیو واسشون راحت و آسون تر
کنی مامانت مریض و خستس میشی پرستار پدر غمگین و گرفتس میشی عصای دست
داداش عصبیه میشی اب رو اتیش دلش
خواهر غصه میخوره میشی غمخوار یعنی وقتی رفیقات غمگینن میشی گوش شنوای
درداشون
عشقت خسته و اشوب باشه میشی مونس و همدم
حالا فکر کن بین اینهمه نقش و مسئولیت باید
حواست باشه زندگی خودتو از پا در نیاره
اره دختر بودن قشنگترین و سخت ترین کار
دنیاست!
🫶🏼

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
از بین آدم‌های دنیا
⚘فقط و فقط کفایت کنید
⚘ به آن‌هایی که حال شما را
⚘خوب می‌کنند.
⚘باقیِ آدم‌ها رابه حال خودشان
⚘رها کنید...🌱

#امروزتون‌سراسرشادی‌وعشق❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_170 - كاش هيچ وقت تو را نمی شناختم و هرگز عاشقت نمی شدم .تو با من بد كردی مها.انگار فقط آمده بودی عذابم بدهی و بروی.وقتی…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_171

با دستهای لرزان صفحاتش را ورق زد.به صفحه دوم كه رسيد،سرش گيج
رفت و نقش زمين شد
از صدای فرياد زن دايی مينو هراسن خود را به طبقه پايين رساند.آنها سعی در به هوش آوردن مادرم داشتند و من هم
يك گوشه نشسته بودم و زار می زدم.به محض اينكه مامان چشمهايش را باز كرد،خشمگين تر از قبل برخاست،دستم را
گرفت،مرا به زور به طرف پله ها كشاند و با فرياد گفت:
ـ برو گمشو.از اين خانه برو بيرون.
از شدت عصبانيت حال خودش را نمی فهميد.اشك و زاری ها و التماس هايم ثمری نداشت.همانطور كشان كشان مرا تا
جلوی در حياط با خود برد،در را باز كرد و با فريادی آميخته با نفرت گفت:
ـ برو ديگر برنگرد.
كجا را داشتم بروم.پاهايش را گرفتم و گفتم:
ـ نه مامان نه،خواهش می كنم مرا ببخشيد.
انگار اصلا صدايم را نمی شنيد.به زور در را بستم،ولی دوباره بازش كرد.دستش را گرفتم،بوسيدم.با نفرت دستش را
عقب كشيد و محكم به صورتم كوبيد.زن دايی او را كشيد كنار ديوار و گفت:
ـ آرام باش رويا.تو الان عصبانی هستی نمی فهمی.اين دختر جايی را ندارد كه برود.مگر نديدی آن نامرد چه كرد.پناهش تويی،نه كس ديگری.
با هق هق گفتم:
ـ غلط كردم مامان،مرا ببخشيد.
ـ چی را ببخشم.تو آبروی من و اين خانواده را بردی.
ـ من اشتباه كردم.حالا اختيارم دست شماست.فقط بگوييد چه كار كنم.
ـ حال كه هر كاری دلت خواست انجام دادی،اختيارت را دست من می دهی،خيلی خب همين امروز می برمت كه از آن
نامرد عوضی طلاق بگيری،بی چون و چرا،فهميدی؟
ـ بله مامان فهميدم.فقط اجازه بدهيد همه چيز را برايتان تعريف كنم.
همه با هم به خانه ی ما رفتيم و من در حاليكه يك بند اشك می ريختم،به شرح ماجرا پرداختم.وقتی كاملا در جريان قرار
گرفت،برخاست و گفت:
ـ بلندشو،آبی به سروصورتت بزن تا برويم تكليف تو را با آن بی همه چيز معلوم كنم،من غافل را بگو كه چه احترامی
برايش قائل بودم و فكرمی كردم آدم حسابی ست.
در طول راه هر دو سكوت اختيار كرديم،مامان شديدا عصبی بود و با كوچك ترين حرفی منفجر می شد.به شركت
رسيديم،بدون هماهنگی با شادی كه سرجای من نشسته بود،يك راست به دفتر پدرام رفت و من در حاليكه اشك می ريختم،
همانجا نشستم.شادي حتی كلامی نپرسيد كه چه اتفاقی افتاده و اصلا تحويلم نگرفت.
صدای داد و فرياد آن دو را از پشت در می شنيدم.مدتي طول كشيد تا بالاخره هر دو عصبانی از دفتر بيرون آمدند.
پدرام حتی سرش را بلند نكرد كه نگاهم كند.اصلا باورم نمی شد، حتی نمی توانستم تصورش را بكنم كه چطور امكان
دارد او در مقابل كسی كه عشقش را با تمام وجود نثارش كرده،كسی كه به خاطرش حاضر به آن فداكاری شده،چنين
رفتار بيگانه واری داشته باشد.مامان دست مرا كه بهت زده برجا مانده بودم كشيد و با لحن تندی گفت:
ـ زود باش،بيا برويم،دارد دير می شود.
به جلوی در شركت كه رسيديم،سوار تاكسی شديم،اما هنوز نگاه من متوجه پدرام بود كه بی اعتنا به من داشت سوار
ماشين خودش می شد.انگار آنقدر جرمم سنگين بود كه حتی ارزش يك نگاه را نداشتم.
دلم میخواست خودم را از ماشين به بيرون پرت كنم،ولی باز هم اميدم را از دست ندادم.چه بسا در آخرين لحظه اتفاقی
می افتاد و همه چيز رنگ ديگری به خود می گرفت،بالاخره به مقابل دفترخانه رسيديم.
باور كردن اين اتفاقات برايم سخت بود،سخت تر از خودكشی،قدرت بالا رفتن از پله ها را نداشتم.همانجا ايستادم.همين
كه مامان به عقب برگشت تا نگاهم كند اشك هايم جاری شد.با خشم و غضب،دوباره از پله ها پايين آمد و گفت:
ـ پس چرا ايستادی؟منتظر چه هستی؟اين آخر خط است و همه چيز بايد همين جا تمام شود.زود باش.
با التماس گفتم:
ـ به خدا نمی توانم.كمی فرصت بده.بگذار باهاش صحبت كنم.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
دورت بگـ‌❥ـردم
که شدی اولین و آخرین
فکر هر روزم . .🧸♥️
🧷

بفرست‌واسه‌عشقت‌...❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
به قول نزار‌قبانی
کاش یکی بود،چشمامونو می‌فهمید...
وقتی ناراحت میشدیم به سینه‌اش اشاره‌ میکرد و
میگفت«اینجا وطنِ توست...»♥️
🫶🏼

  #بفرست‌براش‌...❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دلبـَـرجانم...♡
شاید هیچ وقت بِهت نگم که تو تنها داراییِ با ارزشِ مَنــی (:
تو این هَیاهوی زِندگی...
بودَنت برام آرامشِ مَحضه،🙂
شاید هیچ وقت بهت نگم امّا؛
انقَد دوستِت دارم که برای داشتَنت از همه دُنیا دست میکشم...
زندگیم کاش بدونی عشقت تنها دلیلِ زندگیمه مَن بدونِ تو هیچ وَقت نَتونِستم
هیچ وَقت نِمیتونَم ...
تا ابَد یِک روز عاشِقتَم...🫀🧿🖇