سعی کنید برید با کسایی که به قیافشون میخوره با ۱۰۰ نفر باشن اینا همشون سینگل ترین عالم هستن :))
ممکنه یکی دو سه ماه بیاد، اندازه کسایی که چهار پنج سال بودن تو چشمات بدرخشه میدونی خیلی چیزا به قدمت نیست.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
اگر عشق مُردن است؛
برایت میمیرم.
اگر عشق دیوانگیست،
برایت دیوانه ام.
اگر عشق دوستی است،
به تمام مقدسات عالم..
دوستدارم..🫀
#بفرستبراش...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
اگر عشق مُردن است؛
برایت میمیرم.
اگر عشق دیوانگیست،
برایت دیوانه ام.
اگر عشق دوستی است،
به تمام مقدسات عالم..
دوستدارم..🫀
#بفرستبراش...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⌝بودنٺ⌞ آرٰامشیسٺ❤️
که ٺزریق میشود 🫠
درون رگهٰایم 🫂
بٰا حس نفسهٰایٺ🫁
ٺکثیر میشود درونِ من🥰
مبٺلٰای طُ شدهام🫶🏼
ای دلیل هر ٺپشِ قلب من🫀
که ٺزریق میشود 🫠
درون رگهٰایم 🫂
بٰا حس نفسهٰایٺ🫁
ٺکثیر میشود درونِ من🥰
مبٺلٰای طُ شدهام🫶🏼
ای دلیل هر ٺپشِ قلب من🫀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
⚘تو همان صبحِ عزيزی
⚘و دلیلِ نفسی
⚘ڪه اگر باز نيايی به تنم
⚘جانی نيست...!
#صبحتون_عاشقانه ❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘تو همان صبحِ عزيزی
⚘و دلیلِ نفسی
⚘ڪه اگر باز نيايی به تنم
⚘جانی نيست...!
#صبحتون_عاشقانه ❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_166 ـ می خواهی بروم برايش توضيح بدهم.شايد نظرش عوض شود. ـ نه بی فايده است.ديگر خيلی دير شده. - باور كردنش سخت است.امكان…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_167
ـ من همچين حرفی نزدم. بيخود گفته هايم را تفسير نكن.
مامان صدايم زد:
ـ بيا موبايلت زنگ می زند.
اصلا نفهميدم چطور از پله ها پايين دويدم.با شتاب و هزار اميد،گوشی را از كيفم بيرون آوردم.صدای شادی را كه شنيدم،انگار اب سردی را به رويم پاشيدند:
ـ سلام،من هستم شادی.
اول خود را مسبب بدبختی هايم می دانستم،بعد شادی را..
سكوت كردم و جوابش را ندادم،گفت:
ـ حق داری چيزی نگويی،مها من در اين مورد تقصيری نداشتم.من نمی خواستم آن اتفاق بيفتد.
ـ مها جان حق داری ازم دلگير باشی.حاضرم هر كاری بگويی برای جبران انجام بدهم.من فكر می كردم اگر بداند خوشحال می شود.به خدا قصد بدی نداشتم بعد از اينكه رفتی،خواستم بهش بفهمانم كه جريان چيست،اما او با عصبانيت
مرا از اتاقش بيرون كرد.حالا من بايد چه كار كنم؟من قصد بدی نداشتم،مرا ببخش.
ـ حالا كه من همه چيزم را از دست داده ام،چطور توقع داری تو را ببخشم؟دست از سرم بردار شادی.ديگر هم با من
تماس نگير.خداحافظ.
تا ارتباط قطع كردم،برگشتم ديدم مينو پشت سرم ايستاده از شدت خشم كنترلم را از دست دادم و با فرياد گفتم:
ـ از جانم چه می خواهی.برای چه اينقدر در مسايل خصوصی ام كنجكاوی می كنی؟چه چيزی را می خواهی بفهمی،بگو
خودم بهت بگويم.
مامان با لحن تندی گفت:
ـ مها اين چه طرز صحبت كردن با مينوست!
نمی دانستم مادرم پشت سرم ايستاده و به حرفهايم گوش می دهد.ادامه داد:
ـ آخر مگر تو چه حرفی داری كه نمی خواهی كسی بفهمد!
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_167
ـ من همچين حرفی نزدم. بيخود گفته هايم را تفسير نكن.
مامان صدايم زد:
ـ بيا موبايلت زنگ می زند.
اصلا نفهميدم چطور از پله ها پايين دويدم.با شتاب و هزار اميد،گوشی را از كيفم بيرون آوردم.صدای شادی را كه شنيدم،انگار اب سردی را به رويم پاشيدند:
ـ سلام،من هستم شادی.
اول خود را مسبب بدبختی هايم می دانستم،بعد شادی را..
سكوت كردم و جوابش را ندادم،گفت:
ـ حق داری چيزی نگويی،مها من در اين مورد تقصيری نداشتم.من نمی خواستم آن اتفاق بيفتد.
ـ مها جان حق داری ازم دلگير باشی.حاضرم هر كاری بگويی برای جبران انجام بدهم.من فكر می كردم اگر بداند خوشحال می شود.به خدا قصد بدی نداشتم بعد از اينكه رفتی،خواستم بهش بفهمانم كه جريان چيست،اما او با عصبانيت
مرا از اتاقش بيرون كرد.حالا من بايد چه كار كنم؟من قصد بدی نداشتم،مرا ببخش.
ـ حالا كه من همه چيزم را از دست داده ام،چطور توقع داری تو را ببخشم؟دست از سرم بردار شادی.ديگر هم با من
تماس نگير.خداحافظ.
تا ارتباط قطع كردم،برگشتم ديدم مينو پشت سرم ايستاده از شدت خشم كنترلم را از دست دادم و با فرياد گفتم:
ـ از جانم چه می خواهی.برای چه اينقدر در مسايل خصوصی ام كنجكاوی می كنی؟چه چيزی را می خواهی بفهمی،بگو
خودم بهت بگويم.
مامان با لحن تندی گفت:
ـ مها اين چه طرز صحبت كردن با مينوست!
نمی دانستم مادرم پشت سرم ايستاده و به حرفهايم گوش می دهد.ادامه داد:
ـ آخر مگر تو چه حرفی داری كه نمی خواهی كسی بفهمد!
C᭄ᥫ᭡
⚘اردیبهشت ؛
⚘حال و هوایعجیبی دارد
⚘انگار خدابرایآدمها
⚘یک فنجـان"عشق"دمکرده !
⚘انگارخیابانها آغوشبازکرده اند
⚘تاغمهایعابـران را
⚘تویخودشان حلکنند !
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘اردیبهشت ؛
⚘حال و هوایعجیبی دارد
⚘انگار خدابرایآدمها
⚘یک فنجـان"عشق"دمکرده !
⚘انگارخیابانها آغوشبازکرده اند
⚘تاغمهایعابـران را
⚘تویخودشان حلکنند !
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
سلام دلبر🖐
خواستم بگم حتی تصورکردنشم قشنگه که 🥰
همه شبای عمرمو😌
توبغل تو بخوابم🤗
#بفرستبراش..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
سلام دلبر🖐
خواستم بگم حتی تصورکردنشم قشنگه که 🥰
همه شبای عمرمو😌
توبغل تو بخوابم🤗
#بفرستبراش..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
یکی بهم میگفت:
«اگه تو تمام لحظات تصورش میکنی؛
اگرنمیتونی فراموشش کنی؛
یعنی روحت تو اون آدم گیر کرده!»
داشتم فکرمیکردم راست میگه ها.
شاید قشنگترین نوع دلبستگی همین باشه
که روحت گیر اون آدم باشه.
جوری که دلت بخواد تو لحظه به لحظه ی زندگیت،
توخوشحالیت، تو شادیات،
تو ناراحتیت، توغم هات باشه!
یکی که همیشگی باشه♥
«اگه تو تمام لحظات تصورش میکنی؛
اگرنمیتونی فراموشش کنی؛
یعنی روحت تو اون آدم گیر کرده!»
داشتم فکرمیکردم راست میگه ها.
شاید قشنگترین نوع دلبستگی همین باشه
که روحت گیر اون آدم باشه.
جوری که دلت بخواد تو لحظه به لحظه ی زندگیت،
توخوشحالیت، تو شادیات،
تو ناراحتیت، توغم هات باشه!
یکی که همیشگی باشه♥
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
دختری که خیانت نمیکنه
دلیلش ایننیست
آدمای بهتری سرراهش قرار نمیگیرن
فقط ذاتش رو مثل ذاتِ
بعضیا لجن نگرفته :)
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
دختری که خیانت نمیکنه
دلیلش ایننیست
آدمای بهتری سرراهش قرار نمیگیرن
فقط ذاتش رو مثل ذاتِ
بعضیا لجن نگرفته :)
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
اسکاربهترین پیام دنیاهممیرسه به :
"دلم براصدات تنگشده زنگبزنم؟" :)
#بفرستبراش...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
اسکاربهترین پیام دنیاهممیرسه به :
"دلم براصدات تنگشده زنگبزنم؟" :)
#بفرستبراش...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
کوردی قربون صدقش برو :
هناسکم: نفسم
ژیانم: زندگیم
چاوانم: چشام
گلاویژم: ستارم
هناسکم: نفسم
ژیانم: زندگیم
چاوانم: چشام
گلاویژم: ستارم
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
⚘عاشقی
⚘رسم قشنگ صبح است
⚘که سَرصبح برایت
⚘چای ولبخند و
⚘سلام آوردم
⚘من سر ذوق همین عشق
⚘چنین بیدارم
#صبحتونعاشقانه...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘عاشقی
⚘رسم قشنگ صبح است
⚘که سَرصبح برایت
⚘چای ولبخند و
⚘سلام آوردم
⚘من سر ذوق همین عشق
⚘چنین بیدارم
#صبحتونعاشقانه...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_167 ـ من همچين حرفی نزدم. بيخود گفته هايم را تفسير نكن. مامان صدايم زد: ـ بيا موبايلت زنگ می زند. اصلا نفهميدم چطور از…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_168
ـ آخر مگر تو چه حرفی داری كه نمی خواهی كسی بفهمد!
موضوع اين نيست.منظورم اين است كه چرا به خودش اجازه می دهد.دايم به زندگی ام سرك بكشد.
مينو با مظلوم نمايی سر به يك سو خم كرد و گفت:
ـ خب عمه جان.اگر مها دلسوزی و نگرانی مرا فضولی و گوش ايستادن تعبير می كند،معذرت می خواهم.
مامان با غيظ خطاب به من گفت:
ـ چرا ساكت ايستادی،زود باش،سريع معذرت بخواه.با تو هستم،مگر نشنيدی،زود باش.
حرفی نزدم،فقط سر تكان دادم،به اتاقم رفتم و در را بستم.صدای گفت و گوی آن دو هنوز به گوشم می رسيد:
ـ مينو جان،من به جای مها ازت معذرت می خواهم،ببخش.گريه نكن عزيزم.می دانی،آخر مها امروز خيلی اعصابش بهم ريخته .
ـ خب همين عمه رويا.بحث سر معذرت خواهی نيست.من می گويم چرا او فكر می كند من دارم فضولی اش را می كنم.امروز وقتی ديدم خيلی گرفته است،گفتم شايد بتوانم كمكش كنم.من چه می دانستم اينطوری می شود.
دروغ هايش حالم را به هم می زد.نمی توانستم تحمل كنم كه اينقدر پست باشد.شب وقتی از اتاقم بيرون آمدم،مامان با خشم به من توپيد و گفت:
ـ اين اداها چيست كه از خودت در می اوری.
راست و پوست كنده بگو دردت چيست؟
با لبخند مصنوعی پاسخ دادم:
ـ از چی نگرانی مامان جان.همش همان بود كه بهت گفتم و چيزی برای پنهان كردن ندارم.
ـ پس چرا اينقدر گرفته ای؟چرا با مينو آنطور بد برخورد كردی؟
ـ مادر من،آخر شما كه نمی دانيد،درد مينو چيز ديگری ست و دلش از جای ديگر می سوزد.تمام هدفش اين است كه مرا
بچزاند و دلش خنك شود.
ـ خيلی خب.پس اصلا حرفش را نزن.اينقدر هم ناراحت نباش.باور كن وقتی تو را ناراحت و غمگين مي بينم،ديوانه می شوم.
باز هم با لبخندی تصنعی گفتم:
ـ چيز مهمی نيست.فقط خسته ام و نياز به تنهايی دارم.
فصل بيست و هفتم
آن شب تا صبح فقط كابوس می ديدم.رگبار باران به شيشه ها شلاق می زد و يكنواخت و بدون مكث تا سپيده دم می باريد.از خواب كه می پريدم،چشم به سقف مي دوختم تا دوباره خوابم نبرد و با كابوسهايم درگير نشوم.
فردا روز خسته كننده ای بود.تمام مدت نشستم و چشم به صفحه تلويزيون دوختم،بی آنكه حتی يك لحظه هم فكرم را به تماشايش متمركز كنم.
تمام حواسم پيش پدرام بود و نمی دانستم به هيچ چيز ديگری غير از او فكر كنم.گوشم به صدای زنگ تلفن همراهم
بود،با اين اميد كه شايد تماس بگيرد و از بدرفتاری اش عذر بخواهد،همين كه زنگ زد،با چنان شتابی آن را برداشتم كه
از دستم افتاد.
مژده بود كه می خواست بداند حالم چطور است و اطمينان داد:
ـ بعيد می دانم پدرام آدمی باشد كه به اين راحتی از تو بگذرد.صبر داشته باش مها.همه چيز درست می شود.
ـ نمی توانم مژده،نمی توانم . دارم ديوانه می شوم.
ـ خودت را كنترل كن و مادرت را عذاب نده.
شب به اصرار زن دايی به خانه ی آنها رفتيم.سرميز شام،برخلاف هميشه كه مينو كنارم می نشست و سر صحبت را باز
می كرد تا از راز دلم باخبر شود،اينبار حتی يك كلام هم با من حرف نزد.فقط هر بار چشمم به او می افتاد،می ديدم به من زل زده.
تا به حال اينطور نديده بودمش.پس از صرف شام دايی پرسيد:
ـ راستی مها جان،عموی آقای شمس فوت كرده؟
از دروغی كه می گفتم،شرمنده بودم:
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_168
ـ آخر مگر تو چه حرفی داری كه نمی خواهی كسی بفهمد!
موضوع اين نيست.منظورم اين است كه چرا به خودش اجازه می دهد.دايم به زندگی ام سرك بكشد.
مينو با مظلوم نمايی سر به يك سو خم كرد و گفت:
ـ خب عمه جان.اگر مها دلسوزی و نگرانی مرا فضولی و گوش ايستادن تعبير می كند،معذرت می خواهم.
مامان با غيظ خطاب به من گفت:
ـ چرا ساكت ايستادی،زود باش،سريع معذرت بخواه.با تو هستم،مگر نشنيدی،زود باش.
حرفی نزدم،فقط سر تكان دادم،به اتاقم رفتم و در را بستم.صدای گفت و گوی آن دو هنوز به گوشم می رسيد:
ـ مينو جان،من به جای مها ازت معذرت می خواهم،ببخش.گريه نكن عزيزم.می دانی،آخر مها امروز خيلی اعصابش بهم ريخته .
ـ خب همين عمه رويا.بحث سر معذرت خواهی نيست.من می گويم چرا او فكر می كند من دارم فضولی اش را می كنم.امروز وقتی ديدم خيلی گرفته است،گفتم شايد بتوانم كمكش كنم.من چه می دانستم اينطوری می شود.
دروغ هايش حالم را به هم می زد.نمی توانستم تحمل كنم كه اينقدر پست باشد.شب وقتی از اتاقم بيرون آمدم،مامان با خشم به من توپيد و گفت:
ـ اين اداها چيست كه از خودت در می اوری.
راست و پوست كنده بگو دردت چيست؟
با لبخند مصنوعی پاسخ دادم:
ـ از چی نگرانی مامان جان.همش همان بود كه بهت گفتم و چيزی برای پنهان كردن ندارم.
ـ پس چرا اينقدر گرفته ای؟چرا با مينو آنطور بد برخورد كردی؟
ـ مادر من،آخر شما كه نمی دانيد،درد مينو چيز ديگری ست و دلش از جای ديگر می سوزد.تمام هدفش اين است كه مرا
بچزاند و دلش خنك شود.
ـ خيلی خب.پس اصلا حرفش را نزن.اينقدر هم ناراحت نباش.باور كن وقتی تو را ناراحت و غمگين مي بينم،ديوانه می شوم.
باز هم با لبخندی تصنعی گفتم:
ـ چيز مهمی نيست.فقط خسته ام و نياز به تنهايی دارم.
فصل بيست و هفتم
آن شب تا صبح فقط كابوس می ديدم.رگبار باران به شيشه ها شلاق می زد و يكنواخت و بدون مكث تا سپيده دم می باريد.از خواب كه می پريدم،چشم به سقف مي دوختم تا دوباره خوابم نبرد و با كابوسهايم درگير نشوم.
فردا روز خسته كننده ای بود.تمام مدت نشستم و چشم به صفحه تلويزيون دوختم،بی آنكه حتی يك لحظه هم فكرم را به تماشايش متمركز كنم.
تمام حواسم پيش پدرام بود و نمی دانستم به هيچ چيز ديگری غير از او فكر كنم.گوشم به صدای زنگ تلفن همراهم
بود،با اين اميد كه شايد تماس بگيرد و از بدرفتاری اش عذر بخواهد،همين كه زنگ زد،با چنان شتابی آن را برداشتم كه
از دستم افتاد.
مژده بود كه می خواست بداند حالم چطور است و اطمينان داد:
ـ بعيد می دانم پدرام آدمی باشد كه به اين راحتی از تو بگذرد.صبر داشته باش مها.همه چيز درست می شود.
ـ نمی توانم مژده،نمی توانم . دارم ديوانه می شوم.
ـ خودت را كنترل كن و مادرت را عذاب نده.
شب به اصرار زن دايی به خانه ی آنها رفتيم.سرميز شام،برخلاف هميشه كه مينو كنارم می نشست و سر صحبت را باز
می كرد تا از راز دلم باخبر شود،اينبار حتی يك كلام هم با من حرف نزد.فقط هر بار چشمم به او می افتاد،می ديدم به من زل زده.
تا به حال اينطور نديده بودمش.پس از صرف شام دايی پرسيد:
ـ راستی مها جان،عموی آقای شمس فوت كرده؟
از دروغی كه می گفتم،شرمنده بودم: