❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
81.3K subscribers
34.4K photos
3.67K videos
1.58K files
6.13K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_456 بعد از چند لحظه مکث تو چشمام زل می زنه و به آرومی ادامه می ده: ـ سروش ماجرای آلاگل…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_457

بابا با حرص نفسش رو بیرون می ده و می گه:
ـ وقتی داشتی نامزدیت رو به هم می زدی باید به این جاش هم فکر می کردم.
با عصبانیت می گم:
ـ تصادف آلاگل چه ربطی به من داره!
بابا:
ـ مثل این که جناب عالی مثل همیشه بی توجه به احساسات آلاگل با بدترین شکل ممکن باهاش حرف زدی و همین باعث شد آلاگل با حالی خراب سوار ماشینش بشه و به سمت خونه برونه. توی راه هم واسه ی آیت زنگ زد و شروع به تعریف ماجرا کرد. از یه طرف خراب کاری جناب عالی، از یه طرف حواس پرتی خودش، از یه طرف هم صحبت با آیت و گریه و زاری هاش باعث شد که با کامیونی که از رو به رو داشت می اومد تصادف کنه. این طور که آیت می گفت مقصر هم خود آلاگل بوده! الان هم توی اتاق عمله.
آه از نهادم بلند می شه. بازوم رو از بین دستای ظریف سها خارج می کنم و خودم رو به سختی به مبل می رسونم. سرم رو بین دستام می گیرم و با ناراحتی به زمین خیره می شم. بابا:
ـ سروش این چه کاری بود که کردی؟!
همین جور که نگام به زمینه می گم:
ـ نمی خواستم باهاش اون طور حرف بزنم، خودش باعث شد.
بابا:
ـ تو حق نداشتی از خونه بیرونش کنی.
ـ هر چقدر می گفتم نمی تونم این رابطه رو ادامه بدم قبول نمی کرد!
بابا:
ـ انتظار داشتی با اون همه علاقه به همین راحتی قبول کنه!
جوابی برای حرفش ندارم. بابا:
ـ فکر کنم بهتر باشه یه سر به بیمارستان بزنیم.
سها:
ـ بابا آیت تهدی ...
حرف تو دهن سها می مونه. نگام رو از زمین می گیرم و به بابا خیره می شم. اَخمی می کنه و با لحن محکمی می گه:
ـ آیت عصبانی بود یه چیزی گفت. بهتره شماها خونه بمونید، من و مادرتون یه سر به بیمارستان می زنیم ببینیم اوضاع از چه قراره. به سرعت از روی مبل بلند می شم و می گم:
ـ من هم میام.
بابا:
ـ حرفشم نزن.
ـ درسته آلاگل رو به عنوان نامزدم قبول ندارم؛ ولی راضی به این حال و روزش هم نیستم!
مامان:
ـ سروش خانواده ی آلاگل بدجور از دستت شاکی هستن، بهتره فعلا دور و برشون آفتابی نشی.
ـ مادر من چرا این قدر شلوغش می کنید. من کاری نکردم که بخوام قایم بشم.
بابا:
ـ آیت همه چیز رو در مورد رفتارت با آلاگل می دونه! حالا با چه رویی می خوای به بیمارستان بیای؟!
مستاصل نگاشون می کنم. بابا که سکوتم رو می بینه ادامه می ده:
ـ حالا که قید آلاگل رو زدی بهتره به قول مادرت زیاد دور و بر خونواده ی آلاگل پیدات نشه. یه خرده صبر کن تا ببینیم بعد چی می شه. مطمئننا الان هیچ کس از دیدن تو خوش حال نمی شه!

🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
رمان #فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_456 مهتا عصبی و خشمگین پرسید: - واسه چایی اومده بودي یا فضولی؟ به او نگاه کرد. از نوع عاقل اندر…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_457

- شاداب با توام. در رو باز می کنی یا بزنم بشکنمش؟
باز نمی کردم. دلم نمی خواست باز کنم. از دانیار بدم می آمد. از برادرش هم بدم می آمد. از همه مردها بدم می آمد.
- شاداب!
اما به من ربطی نداشت، داشت؟ به من چه که دانیار دختري را بغل می کرد؟ آن هم دوست دختر سابقش را؟ مگر زندگی
شخصی خودش نبود؟ زندگی شخصی آدم ها به من چه ربطی داشت؟ دیاکو هم کیمیا را بغل کرده بود. دیاکویی که آن قدر
معتقد به اصول اخلاقی بود. دانیار که دیگر ...
ضربه محکم دانیار به در از جا پراندم. گفتم الان است که کل سایت را خبر کند. لنگ لنگان رفتم و در را باز کردم. چشمانش
دو کاسه خون بود و رگ پیشانی اش می زد. بی اجازه من داخل شد. نفس هایش مثل نفس هاي اژدها بود. آتشین و داغ!
- این مسخره بازیا چیه؟ چرا در رو باز نمی کنی؟
حق داشت. مسخره بازي بود دیگر. چه جوابی داشتم بدهم؟ می گفتم چرا مهتا را بغل کردي؟ می گفت به تو چه. خب راست
هم می گفت. به من چه؟
- می خوام بخوابم. نصفه شبه مثلا. بعدشم اگه کسی تو رو اینجا ببینه خیلی بد میشه. من مثل تو بی خیال حرفاي مردم
نیستم.
این را خوب گفته بودم. مگر نه؟ راست گفتم. من مثل او بی پروا نبودم.
چقدر خسته به نظر می رسید.
- الان اینی که گفتی متلک که نبود خداي نکرده؟
متلک؟ متلک نبود، واقعیت بود. روي تخت نشستم و به کف دست هاي سوزانم نگاه کردم.
- بده ببینم چی کار کردي با خودت.
دلم نمی خواست ببیند. دلم نمی خواست باشد. بی هیچ دلیلی! از دستش ناراحت بودم.
- چند تا خراش کوچیکه. خوب میشه.
پیشم نشست. فاصله گرفتم. حس بدي داشتم. او هم داشت. از نفس هاي عمیقی که براي کنترل رفتارش می کشید و از نگاه
دلخوري که به فاصله مان کرد فهمیدم.
- پات چی؟
- اونم خوب میشه.
- بذار ببینمش. نکنه مشکلی داشته باشه.
با غیظ گفتم:
- مگه تو دکتري؟
ماتش برد، اما به روي خودش نیاورد.
- دکتر نیستم، ولی انقدر از این چیزا دیدم می تونم تشخیص بدم. انگشتات رو می تونی تکون بدي؟

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_456 شما ....خلاصه منم گفتم تنها نمونن... از حرف سروش خوشم اومد ... ته مفهموش اين بود يعني بابا خوش غيرت!!!!!! منم خيلي عادي رو كردم…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_457

براي يه لحظه خيره نگام كرد و گفت :
- من رسم مهمون نوازي رو داشتم به جا مياوردم؟؟؟!!
دلم ميخواست زور داشتم اونقدر ميزدمش تا صداي سگ ازش در بياد ولي خودم رو كنترل كردم و گفتم :
- آهان.. پس ميتوني تصور كني منم همون كار رو ميكردم!!!!
عصبي دستي تو موهاش كشيد و گفت :
- حاليت ميكنم؟؟!!
پوزخندي زدم و گفتم :
- از شما زياد به مارسيده ... بعدم به دوتا بخيه ي روي پيشونيم دستي كشيدم ...
به پيشونيم لحظه اي خيره شد و بعدم كلافه از آشپزخونه رفت بيرون ... 
نفس عميقي كشيدم ... تند رفته بودم بازم .... خودم ميدونستم .. ولي دست من نبود ... مگه چقدر ميتونستم تحمل كنم ... دوباره
بين يه حس پشيموني و يه حس علاقه گير كرده بودم ...و اين بيش از همه آزارم ميداد ... با هر زحمتي بود از جام پاشدم و رفتم
بالا و آرايشم رو خيلي سريع تجديدي كردم و اومدم پايين كيك رو از يخچال در آوردم و شمع ها رو روش چيدم و بعد از ريختن
دوتا سيني چايي پگاه و كتي رو صدا كردم تا چايي ها و ببرن و چراغ هاي سالنم خاموش كننن و خودمم بعد از آتيش زدن شمعها
كيك رو گرفتم دستم ... 
با آهنگ تولد مبارك وارد شدم ... شروين نشسته بود رو مبل و حميرا و پرنازم دوطرفش ... 
نميدونم چرا ولي با ديدن اين صحنه دوست داشتم با همه ي وجود كيك رو بكوبونم تو صورت شروين ..
هنوز انگار ازم دلگير بود چون بر خلاف لباش كه ميخنديد چشماش خيلي جدي بود ... ولي من برعكس ته هنرپيشه شدم بودم .. 
با شادي كيك رو گذاشتم رو ميز و بعدم در كمال پررويي رفتم بين پرناز و شروين نشستم و عملا با باسنم زدمش كنار .. كتيم با
اون زبون چرب و نرمش حميرارو بلند كرد و خودش جاش نشست ..
همه دست ميزدن و يك صدا به شروين ميگفتن كه آرزو كنه وشمع رو فوت كنه ...توي همين حين پرناز با زيركي هرچه تمام تر
از جاش بلند شد و رفت درست روبروي شروين نشست و پاهاش رو انداخت رو پاش و با يه لبخند مرموزي من رو بعدم شروين
رو نگاه كرد ... يه استرسي داشتم ميترسيدم شروين لحظه ي فوت كردن شمع ها نگاش به پرناز بيفته و .... افكار بد رو دور كردم

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_456 - ولم كن شروين ...  زير گوشم خنديد و گفت : - نه ديگه جوجو دست به مهره حركته .... دلم مي خواست كلشو بكنم ... ولي خوب خودمم دلم…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_457

نميدونستم چي كار كنم براي يه لحظه ياد بليط قطار افتادم . ناخود آگاه دستم به گردنبد رفت و چشمم دوباره افتاد رو كاغذ تو
دستم ....
مونده بودم .... نفس عميقي كشيدم ساعت نزديك 15:7 بود ... فرصت كمي داشتم براي اينكه رفتن يا موندن رو انتخاب كنم
....از جام بلند شدم و مثل مسخ شده از جام بلند شدم .....
تقريا 5 دقيقه به رفتن قطار مونده بود كه رسيدم .. بر عكس قبل كه فكر ميكردم رفتن ميتونه كمك كنه خيلي دو دل بودم ... با
هر قدم سينه ريز توي گردنم رو جس ميكردم و نا خودآگاه نرفته دلتنگ بودم ... دلتنگ كسي كه نميدونم چرا ولي هميشه توي
غافلگير كرد استاد بود ... 
با بي انگيزگي توي قطار دنبال كوپم ميگشتم ... تا بالاخره پيداش كردم ... به محض ورود با ديدن مرد ي كه روي سرش شمدي
انداخته بود و معلوم بود خوابيده تعجب كردم تا اونجايي كه ميدونستم كوپه ي مشترك به مرد و زن تنها نميدادن ...با شك اينكه
اشتباه اومدم دوباره شماره ي روي در رو ديدم ... 
نه درست بود!!!.... با احتمال اينكه مرد اشتباه سوار شده باشه بليطش كه كنار دستش بود رو آروم دولا شدم و بر داشتم ...
نه درست بود ... داشتم فكر ميكردم به مسئول قطار چي بگم .. يه خانوم و آقاي جوون ديگم وارد كوپه شدن و با لبخند
وسايلشون رو گذاشتن روي صندلي ها .. ناخودآگاه رو كردم وبا صداي آرومي گفتم :
- توي كوپه ها مگه زن و مردمجردم ميتونن باشن ؟؟؟!!
زن لبخندي زد و گفت :
- آره عزيزم ... قطارهايي كه صبح حركت ميكنن قانونشون متفاوته ...
سري تكون دادم و بعد از جا دادن ساكم نشستم روي صندلي كنار مرد غريبه .....
نزديك سه ساعت از حركت قطار گذشته بود كه زن و شوهري كه همسفرم بودن براي خورد ن ناهار از كوپه بيرون رفتن ... مرد
غريبه هم كماكان خواب بود انگار خر و پف هاي اين بشرم روي من اثر گذاشت خميازه اي كشيدم و سرم رو تكيه دادم به گوشه
ي صندلي و با هزار تا فكر و خيال چشمام رو بستم ....
تازه چشما گرم شده بود احساس كردم يه دست داره از يقم ميره تو ... يه لحظه راه تنفسيم بسته شد و مغزم از ترس فرمان
نميداد بالاخره به خودم اومدم يه تكون به خودم داد كه باعث شد همون دست محكم جلوی دهنم رو بگيره ..