❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
84K subscribers
34.4K photos
3.64K videos
1.58K files
6.09K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_382 سوران خیلی اصرار کرد که تنها حموم نرم و پیشنهاد داد که خودشم بیاد تا  کمکم کنه اما سخت مخالفت کردم . وان رو پُرازآب…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_383
کاریت ندارم که عزیز دلم، فقط اومدم کمکت کنم،بعدشم چه معنی داره زن بدون شوهرش جایی بره اصلا؟!
زن بدون شوهر؟یجوری شدم،ته دلم قلقلک اومد، هنوز تازه داشت باورم می شد که ما زن و شوهریم .بغضم گرفت وتو دلم گفتم؛
خدایا ،دیگه واسه یه امتحان دیگه خیلی خسته ام ها!!!میشه بیخیال ما بشی ؟اینبار قول نمیدم سربلند بیرون بیام.
بلند شد لیف و شامپورو برداشت یکم به اصطالح خودش شست و شوم داد. 
دیدم دیگه ادامه نداد و مکث کرد.
لیف ُ گذاشتم زمین و بلند شد ،حس کردم حالش خیلی بده،قیافش وکه نگاه کردم کلافگی از سروروش میبارید.
همینجور که چشماشو بسته بود شروع کرد به درآوردن لباساش ،تا دیدم داره 
در میاره بلافاصله رومو برگردوندم تا خدایی نکرده یوقت چیزی نبینم .
یکم گذشت دیدم هیچ خبری نشد ،آرومکی لای  یه چشمو باز کردم و دیدم داره حولشو میپوشه...
هوس کردم یکم اذیتش کنم:
به،داری میری که؟خطرناکه و لیزهُ و نمیتونی و مریضُی !!!!!
چی شد دیگه یهو به این نتیجه رسیدی توانمند شدم؟
اصلا نگام نمی کرد :
اذیتم نکن نمیتونم توام تمیزی دیگه آب بکش خودت ُ خواستی بیای بیرون  بگوحولتُ بدم.
اینو گفت و رفت بیرون...
خندم گرفته بود،هنوز هیچی نشده کم آورد ،چجوری پس این همه مدت 
تحمل کرد و یجوری بیتفاوت رفتار کرد که من فکر میکردم اصلا به چشمش نمیام.
تازه وقتی رفت بیرون متوجه خودم شدم انقدر تو خودم جمع شده بودم که 
وقتی خودمو آزاد کردم تمام عضلاتم گرفته بود.
واقعا توی حموم با یه دست و یه پای گچ گرفته خیلی حرکت سخت بود،خونه 
ی مامان اینام که حموم رفتم تا یه حدودی مامان کمکم کرد.

کارم که تموم شد ،صداش زدم تا حولمُ بهم بده.
یک دقیقه بعد دیدم حوله بدست وارد حموم شد،پشت در حموم پناه گرفتم و دستمُ درازکردم:
مرسی فدات ،بدش من و برو بیرون.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_383 کاریت ندارم که عزیز دلم، فقط اومدم کمکت کنم،بعدشم چه معنی داره زن بدون شوهرش جایی بره اصلا؟! زن بدون شوهر؟یجوری شدم،ته…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_384

یک دقیقه بعد دیدم حوله بدست وارد حموم شد،پشت در حموم پناه گرفتم و دستمُ درازکردم:
مرسی فدات ،بدش من و برو بیرون.
بدون توجه به حرفم اومد و تو یک حرکت حولرو پیچید دورم و بغلم کرد،انقدر 
یهوویی این کارو کرد وقت نکردم جیغ بزنم یا مخالفت کنم .
زدم تو بازوش و گفتم خیلی بدجنسی!!
ُ اخم مصنوعی کردوگفت :بابا چشمامو بستم هیچی ندیدم
آره جونه عمـّت....
عه ،با عمه ی بدبخت من چیکار داری اخه؟!
یه لحظه یاد عمه ی خودم افتادم یاد کوروش، یه حس ترس ناگهانی مثل وحشت از جدایی دوباره افتاد تو دلم ...هموجوری که تو بغلش بودم دستامو انداختم دور گردنش و سر در گریبان تو خودم جمع شدم.
خودش لباساشو پوشیده بود ،منو آروم گذاشت روی تخت و خودش کنارم 
دراز کشید .پتو رو انداخت رو جفتمون و محکم بغلم کرد .با لبخند نگام کرد 
و گفت: همینجوری واستا تا خشک بشی.
پیشونیشو چسبوند به پیشونیم ،
چشماشُ بست و گفت: خیلی لاغر شدی !
-عوضش تو ورزیده تر شدی!
لبخند کم جونی زدوگفت این مدت ورزشکار حرفه ای شدم، زور وعصبانیتمُ اینجوری
تخلیه میکردم.
-منم این مدت یه افسرده ی حرفه ای شدم،کسی که غیر از اشک و غم چیزی 
نداشت ،تمام زور و عصبانیتم رو هم روی خودم خالی میکردم.
ُ دستشو نوازش وار پشتم کشید
آب دهنشو قورت داد وگفت: بیا حال خوبمون
با این حرفا خراب نکنیم.
به معنای تایید سرتکون دادم.
یه چند دقیقه بی حرف گذشت و درنهایت پیشونیمو آروم بوسید و گفت:
یکم برام حرف بزن ،میخوام اندازه ی کل دلتنگیام این چند روز برام حرف بزنی...
-اوممم ،خب چی بگم؟
هرچی دوست داری....
-آها،بگو ببینم توی اون اتاق چی داری که همش قفلش میکنی؟
چشماشُ ریزکرد و موذیانه نگام کردوگفت:
توی فضول که خودت رفتی دیدی دیگه چی میپرسی؟
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_384 یک دقیقه بعد دیدم حوله بدست وارد حموم شد،پشت در حموم پناه گرفتم و دستمُ درازکردم: مرسی فدات ،بدش من و برو بیرون. بدون…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_385

چشماشُ ریزکرد و موذیانه نگام کردوگفت:
توی فضول که خودت رفتی دیدی دیگه چی میپرسی؟
میدونم
دیدم مثل اینکه لو رفتم با لب و لوچه ی آویزون گفتم:از کجا فهمیدی؟!
چشماش مثل چراغ بنز گرد شد ،یکم ازم جدا شد ،تو چشمام نگاه کردو با تعجب گفت:
مگه دیدی؟به جون جفتمون الکی گفتم یه دستی زده باشم...بابا تو دیگه کی هستی؟
ُ نمیدونستم چی بگم؟جیغ بزنم ؟گاز بگیرم خودمو بزنم؟الکی الکی خودم  لودادم...
خدا وکیلی چجوری بازش کردی؟
خودمُ زدم به بیخیالی وگفتم باکلید...
هیچ چیز از نگاه تیز بین من پنهان نخواهد ماند...
خندید و با هیجان گفت :وای خانومی کی خوب میشی؟دوسمت دارم بخورمت دیگه
یکم خودمُ جابه جا کردم  و بامِن مِن گفتم :
اومم سوران یچیزی بگم؟
-تو دوتا بگو....
میگم من این خونه رو دوست ندارم ،نمی شه یجور بشه بفروشیش ،عوضش کنیم؟
یکم فکر کرد و گفت :باشه هر چی تو بخوای
دستمو انداختم دورشُ و لپشو بوسیدم وگفتم :
من یه خونه ی حیاط دار میخوام ،مهم نیست قدیمی باشه ،یا محله ش کجا باشه ،
فقط میخوام یه حیاط هرچند جمع و جور داشته باشه.
-باشه ،فعلا تو زودتر خوب شو ،تو اولین فرصت میفروشمش...
اون یک هفته بهترین روزای عمرم بود،هرگز از تاریخچه ی ذهنم پاک م نخواهد شد.
طوری شده بودیم که حتی تا بیرون واسه خرید میرفت دلمون تنگ میشد .
یک هفته گذشت، گچ دست و پاهام رو باز کردیم و جلسات فیزیو تراپی شروع شد .
قرار بود ۱۰جلسه هم فیزیوتراپی برم.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_385 چشماشُ ریزکرد و موذیانه نگام کردوگفت: توی فضول که خودت رفتی دیدی دیگه چی میپرسی؟ میدونم دیدم مثل اینکه لو رفتم با لب…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_386

یک هفته گذشت، گچ دست و پاهام رو باز کردیم و جلسات فیزیو تراپی شروع شد .
قرار بود ۱۰جلسه هم فیزیوتراپی برم.
سوران این یک هفته کامل نرفت شرکت حتی به اکثر تلفن هایی که از شرکت میشد هم پاسخ نمیداد .هرچی میگفتم جواب بده شاید کار واجبی باشه ،میگفت هیچی از تو واجب تر نیست...
گچ پام که باز شد ،لنگ لنگ میتونستم راه برم.
مامان و بابا خیلی اصرار کردن برم اونجا ولی قبول نکردم چون تا اون حد از پس کارام برمیومدم.
حقیقت این بود که یک ثانیه دلم نمیخواست
از سوران دور باشم ،حتی روزا که میرفت سر کار انقدر به ساعت نگاه میکردم،گاهی 
حس میکردم زمان اصلا نمیگذره .
مامان هریه روزدرمیون میومد کارامُ
میکردوغذا برامون میاورد.هرچی میگفتم
خودم میتونم قبول نمیکرد.
تو این مدت هرچی دفتر و نوشته و نشون از خاطرات روزای بدمون داشتیم 
دوتایی جمع کردیم و قرار شد روند درمانیم که تموم شد یه روز با سوران بریم  جنگل
و همرو بسوزونیم،حتی آهنگایی که خونده بود.هرچند آخرسرم دلم نیومد صداشُ
از توی لپتاپم حذف کنم و قایمکی نگهشون داشتم.
آخرین جلسه ی فیزیو تراپی که تموم شد .از خوشحالی یه جشن دونفره گرفتیم،رفتیم خرید و شامُ بیرون خوردیم و برگشتیم خونه.
جلوی آینه داشتم خودمُ براندازمیکردم،موهام از همیشه بلندتر شده بود تقریبا تا روی باسنمُ
میگرفت ،خیلی وقت بودکه اصلا کوتاهش نکرده بودم ،یه نگاه به ناخونام انداختم ،
ناخونام بلند شده بود ،لبخند رضایت روی لبام نقش بست .سوهانمُ برداشتم و رفتم تو سالن ،سوران داشت فیلم نگاه میکرد.
لم دادم کنارش و با خوشحالی گفتم سوران ببین ناخونام بلند شده!!
معمولی نگام کرد و گفت خب مگه خیلی عجیبه؟تو همیشه ناخونات بلنده 
دیگه!!!!
نخیرم ،پس معلومه اصلا هم نگام نکردی ،من خیلی وقته ناخونام بلند نشده 
بود چون یا میجویدمشون یاهم انقدر ضعیف شده بودم همش میشکست...
بعدشم لبامو مثل بچه ها جمع کردم و گفتم:الانم میخوام خوشگلش کنم و 
لاک بزنم...دلم تنگ شده بودااا...
منو کشید تو بغلش و گفت :قرمز بزن..
-چرا قرمز؟
چون من دوست دارم.
-باشه قرمز میزنم ،آقامون دوست داره دیگه حرفی نیست...
اولین سوهانو که رو ناخونم کشیدم ،گفت:
لباس خوابم سفید بپوش...
یجوری چپ نگاهش کردم که خندش گرفت وگفت:
خب چیه؟بابا اون همه لباس خواب داری، کپک زدن بپوششون دیگه ..
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_386 یک هفته گذشت، گچ دست و پاهام رو باز کردیم و جلسات فیزیو تراپی شروع شد . قرار بود ۱۰جلسه هم فیزیوتراپی برم. سوران این…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_387

یجوری چپ نگاهش کردم که خندش گرفت وگفت:
خب چیه؟بابا اون همه لباس خواب داری، کپک زدن بپوششون دیگه ..
سرمُ گذاشتم رو شونه هاش وگفتم: اینم بچشم
امردیگه؟
اها....موهاتم....
زودی سرمو بلند کردم و مثل کسی که چیزی فهمیده باشه باهیجان گفتم :
بباف برام...
ابروهاشو به حالت نفی بالا انداخت و گفت:
نُـــچ...موهاتُ که صاف میکنی حیفه ببافی ،باز بزار..
یه نگاه به موهام انداختم و با تعجب گفتم :من که موهام صاف نکردم!!!
خندید و از بازوم گاز گرفت که باعث شد جیغم بره هوا.
چیکااااار میکنی،دیووونه ی زنجیری؟؟؟
ُ لپمو کشیدو گفت :خنگول منی دیگه !
منظورم اینه که موهاتُ صاف کن عشقِ من!
ماساژ میدادم،با اخم گفتم :
همینجوری که بازومُ ماساژمیدادم بااخم گفتم 
آقاااااا،چرا هر چی تو بگی؟ 
سرخوش گفت:چون من شوهرتم ...
از خوشحالیش ،ذوق کردم و کشدار گفتم :
اِی به چشم ،همسرم....
پس توموهامو صاف کن منم ناخنامو
مرتب میکنم و لاک میزنم..
جلوی تلوزیون تو سکوت کامل نشسته بودیم ،سوران با چنان وسواسی موهام
صاف میکرد ،انگار روی پروژه ی هسته ای کار میکنه...
یه نگاه به تلوزیون انداختم و گفتم:
سوران اینا چیه نگاه میکنی؟از اول فیلم این یارو کچله داره آدم میکشه،همینارو 
میبینی که روحیت خشن شده دیگه!
خم شد جلوی صورتم و گفت :دوساعته عین خاله زنکا نشستم با لطافت موهاتُ صاف
میکنم تومیگی خشنم؟
- بله خشنی ،کانالم عوض کن حرف نباشه...
شیطنت وار کنترل و برداشت و گفت:
باشه،حالا که اینو دوست نداری میزنم یه کانال که دوست داری.
منم کنجکاو به خیال این که میخواد یه کانال موزیک بزنه همینجوری که ناخونامُ
فوت میکردم تا خشک بشه چشم دوختم به تلوزیون ..یکم بالا پایین کرد و روی یه کانال خاک برسری استپ کرد.
خوشم نیومد،تیزبرگشتم سمتش
ودر حالی که سعی میکردم کتترل از چنگ
در بیارم با جیغ گفتم..عوضش کن سوراااان...
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_387 یجوری چپ نگاهش کردم که خندش گرفت وگفت: خب چیه؟بابا اون همه لباس خواب داری، کپک زدن بپوششون دیگه .. سرمُ گذاشتم رو شونه…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_388

خوشم نیومد،تیزبرگشتم سمتش
ودر حالی که سعی میکردم کتترل از چنگ
در بیارم با جیغ گفتم..عوضش کن سوراااان...
اونم واسه اینکه حرصممُ دربیاره
زل زده بودبه صفحه تلوزیون وکنترل رو چپُ
وراست میکرد و نمیزاشت که بگیرمش.
وقتی دیدم نمیتونم بگیرمش با حالت قهر بلند شدم و رفتم تو اتاق خواب و درو محکم بستم.
با توجه به سوء سابقه ای که سوران داشت، این فکر که سوران بدن برهنه ی زن دیگه ای
رو ببینه اذیتم میکرد.
تو اتاق که اومدم ،گریه م گرفت .دلم نمیخواست سوران بفهمه سر همچین 
مسئله ای ناراحت شدم ،اما اشکام برای فرود اجازه نمیگرفتن و با وجود تمام 
تلاشی که کردم ،در عرض چند ثانیه صورتم پر از اشک شد.
سرمُ گذاشتم روی پاهام ،حدودیکدقیقه بعد اومد تواتاق،روی زمین کنارم نشست و آروم سرمُ آورد باال وگفت:
آرام؟؟؟توداری گریه میکنی؟
از گریه کردنم اعصابش ریخت بهم و با ناراحتی گفت:
میشه بپرسم واسه چی گریه میکنی؟
نمیخواستم ناراحتش کنم ،نمیخواستم بفهمه من هنوزم به گذشته فکر میکنم.
مصنوعی خندیدم و گفتم :زن خل و چل گیرت اومده دیگه مجبوری بسوزی و بسازی...
نگاهش رنگ غم گرفت،دستشو برد لای موهام و آروم شروع کرد نوازش کردن،
ازونجایی که زیادی قلقلکی بودم گردنمُ دزدیدم. نگاهش سر خورد روی لبهام ،سرشوآوردنزدیک ،چشمامُ بستم
وبلا فاصله گرمی لب هاشرو روی
لبهام حس کردم...
یه حس قشنگ بهم القا شد ،ولی نمیتونستم همراهیش کنم.ازم جدا شد ،یه نگاه
مشکوک بهم انداخت ،لبخند زد و گفت :قسمت نمیشه لباس خواب بپوشی .
از روی زمین بلندم کرد و گذاشت روی تخت و به کارش ادامه داد.اولش همه 
چیز خوب پیش میرفت ولی همین که کارش شدت گرفت حس کردم بدنم مثل سنگ شد.
تمام عضلاتم سخت منقبض شد...
نمیتونستم بفهمم چم شده،چرا اینجوری میشم؟!از طرفی هم نمیخواستم 
سوران متوجه حالم بشه .
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_388 خوشم نیومد،تیزبرگشتم سمتش ودر حالی که سعی میکردم کتترل از چنگ در بیارم با جیغ گفتم..عوضش کن سوراااان... اونم واسه اینکه…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_389

نمیتونستم بفهمم چم شده،چرا اینجوری میشم؟!از طرفی هم نمیخواستم 
سوران متوجه حالم بشه .
کم کم از درون شروع کردم به لرزیدن،سوران تک تک اعضای صورتم رو بوسید و اومد ست گردنم ولی من مثل یک تیکه چوب خشک شده بودم.
حتم دارم متوجه حالم شد ،سوران خیلی تیز بود،بدون اینکه حتی بروم بیاره 
ازم جدا شد و گفت :
امشب خیلی خسته ایم مگه نه؟بهتره بخوابیم...
شاید اگه مواقع دیگه بود و اینجوری میگفت و ازم جدا میشد خیلی عصبی می شدم .
ولی اون لحظه ازین حرکتش خیلی خوشحال شدم.ولی اعصابم بهم ریخت ،سوران بغلم کرد و به ظاهر خوابید ولی من با ذهن آشفته تا خود صبح بیدار بودم و فکر کردم.
چرا من اینجوری شدم؟این وضع تا کی میخواست ادامه پیدا کنه ؟من دوست نداشتم سوارن رو‌ بیشترازین منتظربزارم.اونم مرد بود ،احتیاج داشت،اونم مردی مثل سوران....
چند روز با خودم کلنجار رفتم اخرسرتصمیم گرفتم برم پیش یه روانشناس،به امید اینکه بتونه برام کاری کنه.
از تصمیم چیزی به سوران نگفتم ،نمیخواستم این مشکل براش یادآور بلایی که سرم اومده باشه.فردای همون شب سوران که رفت شرکت منم رفتم مطب روانشناسی که 
آدرسشو از مهدیه گرفته بودم،همه چیز از حالت هام برای مهدیه گفته بودم.
از همون جلسه اول ،حرفای دکتر خیلی روم موثر واقع شد.تمام اتفاقاتم رو برای دکتر تعریف کردم .
دکتر انگار که خوب مشکلمو بدونه سرتکون داد و گفت: این یک" فوبیا" هست،
یعنی وحشت از چیزی ،یک چیزی فراتر از ترس .
فوبیا میتونه درمورد هرچیزی اتفاق بیفته .
مثل فوبیای تاریکی،ارتفاع،فضای بسته.
ازون اتفاق به بعد ،ترس توی وجود من مونده بود،ولی جالب اینجاست که من اون لحظه
اصلا یاد اون اتفاق و کوروش نبودم اما دکتر میگفت این ترس در حافظه ی
ناخودآگاه بیمارهست بدون اینکه بدونی بهش فکر میکنی.
برام جالب بود که میگفت بیماری داشتم که بعد از ازدواج فهمیده نمیتونه 
رابطه داشته با شه .مثل مشکلی که من دارم،بعد از جلسات روانکاوی پی در پی
متوجه شدن درسن شش سالگی مورد آزار جنسی یکی از بستگانشون قرار گرفته
و جالبتر اینکه خود فرد بیمار چیزی از این ماجرا یادش نمیومده واین موضوع
با هیپنوتیزم مشخص شده و درمان شده.
دکتر خیلی بهم امیدواری داد و گفت مشکلم خیلی هم حاد نیست و با چند جلسه
گفتار درمانی و روانکاوی قابل حله...
تقریبا۱۰روز ازون ماجرا گذشته بودجلسات درمانم رو میرفتم .
یه روز تو خونه با کتابام سرگرم بودم که سوران زودتر ازون ساعتی که همیشه میومد اومد خونه...
من توی آشپزخونه بودم که درو باز کرد به محض ورودش به خونه کیفشو پرت 
کرد و با عصبانیت صدام زد.
وحشت زده خودمو رسوندم بهش و نگران پرسیدم چی شده؟
قیافشو که دیدم سنگ کپ کردم چنان اخم وحشتناکی کرده بود که قالب تهی کردم
داشتم به کارایی که نکردم فکر میکردم که گفت :تو خجالت نمیکشی؟
با لکنت گفتم:
چ....چی کارکردم ،مَــ...مگه؟...
دستی توی موهاش کشید و گفت :من با تو چیکار کنم آخه؟
دیگه داشت گریه م میگرفت ،با صدای لرزون گفتم :
چرا اینجوری می کنی ؟چی کار کردم منه بدبخت؟!
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_389 نمیتونستم بفهمم چم شده،چرا اینجوری میشم؟!از طرفی هم نمیخواستم  سوران متوجه حالم بشه . کم کم از درون شروع کردم به لرزیدن،سوران…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_390

دیگه داشت گریه م میگرفت ،با صدای لرزون گفتم :
چرا اینجوری می کنی ؟چی کار کردم منه بدبخت؟!
خشم و عصبانیتش یهو خوابید ،چشماشو ریز کرد و زل زد تو چشمم و با  لحن
کاملا جدی گفت :
تو خجالت نمیکشی انقدر جیگری؟
من از دست تو چیکار کنم ؟آسایش ندارم دو دقیقه سرکار بند نمیشم...
هنوز داشتم باخودم تجزیه تحلیل میکردم که چی شد ؟این که الان عصبانی  بود !!!
لپمو کشید و در حالی که میخندید گفت هنگ کردی جوجه؟ شوخی کردم از یکنواختی دربیای ....
انقدر کفری شدم میخواستم خرخرشو بجوعم.
عقب عقب رفت سمت اتاق و گفت جمع کن میخوام ببرمت مسافرت.
تا اینو گفت انقدر خوشحال شدم که یادم رفت همین الان میخواستم  بکشمش...
با هیجان جیغ کشیدم و پریدم بغلش و از گردنش آویزون شدم ،مثل این دختر 
بچه های شیطون ...
اونم نامردی نکرد و بغلم کرد و دوسه دور چرخوند و رفت سمت کاناپه .
تا منو خوابوند روی کاناپه ،لبخند رو لبم ماسید ،ترسیده بودم چون اصلاامادگیشو
نداشتم...
درسته من وسوران درمورد مشکلم باهم حرف نمیزدیم ولی جفتمون هم به این مسئله
واقف بودیم .
لاله ی گوشمُ بوسید وگفت:نترس عزیز دلم،
من تا وقتی آمادگی شو ندا شته باشی قول میدم کاریت نداشته باشم...
با این حرفش هزار برابر بیشتر و بیشتر عاشقش شدم.
گونشو بوسیدم و گفتم :از بس که آقایی ،
پادشاهه من...
روم که خیمه زده بود،پیرهنش رفته بود بالا ،دیدم حرارت بدنش بالاست و 
پاهای منم زیادی یخه ،حیفم اومد تعادل برقرار نکنم ،برای همین تو یه حرکت پاهامو
چسبوندم روشکمش .یه تکونی خورد و گفت :اولا ،حالا که آماده نیستی ؛شیطنتم نکن بلا...
دوما ،تو چرا انقدر یخی؟؟!!
خندیدم و گفتم :
اولا چشم
دوما کجا میخوای ببری منو؟
بلند شد و همینطور که دکمه های پیرهنشو باز میکرد گفت :هرجا تو بگی فقط 
من یه دوش بگیرم ،ناهارم بده بخوریم ،بعد هرجا و هروقت تو بگی میریم.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_390 دیگه داشت گریه م میگرفت ،با صدای لرزون گفتم : چرا اینجوری می کنی ؟چی کار کردم منه بدبخت؟! خشم و عصبانیتش یهو خوابید…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_391
بلند شد و همینطور که دکمه های پیرهنشو باز میکرد گفت :هرجا تو بگی فقط 
من یه دوش بگیرم ،ناهارم بده بخوریم ،بعد هرجا و هروقت تو بگی میریم.
گفتم ،بریم شمال سوران من دو ست دارم یکی دوروز بریم مازندران خونه ی  مامانت،
ازون ورم بریم گیلان...
دست گذاشت رو سینش و گفت چشم قربان ،اطاعت امر میشه.
سوران رفت و منم ناهارو آماده کردم .
بعد از ناهارم رفتم وسیله جمع کردم ،چقدر که سوران غر زد ،میگفت مونده 
فقط یخچال و فرشارو بار بزنی ...
دم دمای غروب بود که راه افتادیم سمت شمال ،هرچند شب بود و جاده خطرناک ولی جفتمون مسافرت شب ُ دوست داشتیم...
دو روز خونه ی مامانش موندیم ،کلی خوش گذشت ،فضای خونشونو خیلی دوست داشتم .
من که از اتاق سوران بیرون نمیومدم ،میگفت اتاقش از روزی که ازین خونه 
بیرون اومده هیچ فرقی نکرده...
بعد ازون راه افتادیم سمت گیلا ،هرچند مادر جون و بابا جون خیلی ا صرار کردن بیشتر
وایستیم ،به قول خود شون این جور اومدن به درد خودتون میخوره یا بازار بودین یا باهم چپیدین تو اتاق ما که ندیدیمتون.
اون مسافرت شد بهترین اتفاق زندگیم،روزایی که مطمعنم به شیرینیش هرگز در عمرم
نخواهم چشید ...
رفتیم رامسر یه ویلا اجاره کردیم لب دریا...
اول که رسیدیم جفتی غش کردیم از خستگی ،چون هردو رانندگی میکردیم 
.البته من چون هنوزم چشمام اذیت میکرد خیلی پشت فرمون نمی نشستم.
بیدار که شدیم هوا تاریک شده بود .به پیشنهاد سوران رفتیم لب ساحل و آتیش 
روشن کردیم ،سیب زمینی انداختیم توش و کنارش نشستیم.
سیب زمینی هامونو که خوردیم ،به سوران گفتم بره دوربینشُ بیاره چندتاعکس بگیریم.
فکرم لابه لای امواج دریا غرق شده بود که یه کت انداخت رو شونه هام و کنارم نشست .
دستاشو زد زیر بغلاش و گفت:
دیگه هوا سرد شده ها!!!
سرمو گذاشتم رو شونش و گفتم :
دقت کردی دریا همونقدر که توی روز قشنگه ،توی شب ترسناکه؟!
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_391 بلند شد و همینطور که دکمه های پیرهنشو باز میکرد گفت :هرجا تو بگی فقط  من یه دوش بگیرم ،ناهارم بده بخوریم ،بعد هرجا و…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_392

سرمو گذاشتم رو شونش و گفتم :
دقت کردی دریا همونقدر که توی روز قشنگه ،توی شب ترسناکه؟!
آره تو شب یجورایی چون خروشانه ابهت داره،ولی تو روز آرومه،وقتی آرومه 
آدما هم جدی نمیگیرنش میزنن به دل دریا ،اونجاست که میفهمن ظاهرش 
آرومه ولی اگه بخوای پا رو قانونش بزاری میتونه خطرناک باشه.
یجورایی ،با غم درونش این حرفارو میزد،اونم مثل من هنوزم به گذشته ها فکر میکرد.
چیزی که اونشب فهمیدم این بود که سال های پر دردی که بهمون گذشت 
روی هر جفتمون جوری اثر گذاشته بود که حتی توی روزای خوبمون هم ازما جدا نمیشد
،سوران هم خصوصیت هایی پیدا کرده بود که در وجودش نهادینه شده بود،
هرچند بعضیاش خوب نبود ولی هرچه که بود نسبت به قبل مردتر شده بود...واین مرد با تمام خوبی ها و بدی هاش تمام دنیای من بود...
یکم همینجوری بدون حرف گذشت و درنهایت گفت:
آرام ؟!یه چیزی بگم قول میدی ناراحت نشی؟
سرمُ از شونش برداشتم وگفتم آره حتمابگو .!
روی ماسه ها دراز کشید و سرشو گذاشت رو پاهام و گفت:
می شه زودتر خوب شی؟نمیخوام فکر کنی به فکر خودمم ،اگه بگی یک سالم طول میکشه من حرفی ندارم ،ولی راستش تحملش برام سخته ....یکم مکث کرد و ادامه داد:
با دکترت صحبت کردم گفت ازین ببعدش دیگه خودت باید بخوای وگرنه از 
نظر روحی روانی مشکلت حل شدست!!
بهت زده نگاهش کردم و گفتم:
چیه نکنه باز داری یه دستی میزنی؟من دکتر نمیرم اصلا !!!
خندید و گفت :
نه عشقم،درجریانم، اس ام اس هاتو با مهدیه خوندم ،ببخشید قصد فضولی نبود فقط جهت یک کنجکاویه ساده بود.
دستمُ کردم لای موهاش وگفتم :
کنجکاوی و فضولی جفتش یکیه نفسم...
دلم براش سوخت،سوران عمرا اگه روش فشار نبود اینو نمیگفت...
همینطوری که موهاشو نوازش میکردم گفتم باشه یه قولی میدم...
چشماشو باز کرد و منتظر نگام کرد.
-قول میدم اولین بارونی که بیاد بعدش دیگه مخالفتی نکنم ،من مال تو ،تو مال من!!!
ابروهاش بالا پرید و با سرخوشی گفت:
مطمعنی؟
آره مطمعنم...
نزنی زیر حرفت ها اینجا شماله ممکنه همین الان بارون بیاد...