"دم عشق،دمشق"
نام زیبای هر مدافع تو میدرخشد به آسمان حرم هر ستاره که در میان شب است یادگار مدافعان حرم 🔘 @labbaykeyazeinab
برشى از خاطرات سرباز گمنام مدافع حرم؛
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
"ز کودکی خادم این تبار محترمم، چونان حبیب مظاهر مدافع حرمم؛ (بخش دوم)، تلاش براى اعزام" ...
🔻خلاصه بعد از پیگیری و پرسوجو فهمیدم که باید دنبال #ثبتنام توی گردان تهران باشم. چند جا رو بهم گفتند رفتم به دنبال آدرسها. اولین جا که رسیدم گفتند باید بعد از ظهر ساعت چهار به بعد بیایی. همون موقعی که گفته بودند اونجا حاضر شدم و کلیه مدارک رو هم آماده کردم. خلاصه اونجا رسیدم. دم دژبانی گفتند ظرفیت پر شده و اصلاً از دم در راه ندادند که برویم داخل. رفتم سراغ دومین آدرس. اونجا تا مدارک رو دیدند، گفتند چون #بسیجی یك استان دیگه هستی باید بری از استان خودت پیگیری کنی.
🔸منم که دست بردار نبودم و شعارم این بود که #من_گدای_سمجی_هستم، تا از #اهل_بیت نگیرم ولکن نیستم. خیلی پیگیریها انجام شد ولی همش بینتیجه بود. تا اینکه یه بنده خدایی من رو معرفی کرد به یکی از گردانهای استان البرز. ثبتنام کردیم و آخر هفتهها #آموزش بود و من از شهرستان میآمدم تا در آموزش حضور پیدا کنم.
🔺تو این مدت چند بار هم سر #مزار سید عشق #مصطفی_صدرزاده میرفتم و از این شهید عزیز کمک میخواستم.
یک روز جمعه که از آموزش میآمدم رفتم خصوصی #شهید_ابوعلی و بعد از حال و احوال گفتم:حاجی مشتاق #دیدار". گفت: "من سر مزار سید ابراهیمم". منم خودم رو رسوندم اونجا (کلی هم براى #اعزام به ابوعلی گیر دادم و ایشون مثل سابق میگفتند نمیشه #دلاور).
آموزشها ادامه داشت ولی خبری از اعزام نبود. این شد که دوباره پیگیریها شروع شد😃😃
و این بار سر از قم درآوردم و بعد از مدتی بالاخره با کمک معنوی #سیدابراهیم به #عراق اعزام شدم. از آنجا عکسهایی که به یاد سیدابراهیم میگرفتم رو برای شهید ابوعلی میفرستادم.
صفحه ۲
ادامه دارد ...
#ز_کودکی_خادم_این_تبار_محترمم
🔘 @labbaykeyazeinab
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
"ز کودکی خادم این تبار محترمم، چونان حبیب مظاهر مدافع حرمم؛ (بخش دوم)، تلاش براى اعزام" ...
🔻خلاصه بعد از پیگیری و پرسوجو فهمیدم که باید دنبال #ثبتنام توی گردان تهران باشم. چند جا رو بهم گفتند رفتم به دنبال آدرسها. اولین جا که رسیدم گفتند باید بعد از ظهر ساعت چهار به بعد بیایی. همون موقعی که گفته بودند اونجا حاضر شدم و کلیه مدارک رو هم آماده کردم. خلاصه اونجا رسیدم. دم دژبانی گفتند ظرفیت پر شده و اصلاً از دم در راه ندادند که برویم داخل. رفتم سراغ دومین آدرس. اونجا تا مدارک رو دیدند، گفتند چون #بسیجی یك استان دیگه هستی باید بری از استان خودت پیگیری کنی.
🔸منم که دست بردار نبودم و شعارم این بود که #من_گدای_سمجی_هستم، تا از #اهل_بیت نگیرم ولکن نیستم. خیلی پیگیریها انجام شد ولی همش بینتیجه بود. تا اینکه یه بنده خدایی من رو معرفی کرد به یکی از گردانهای استان البرز. ثبتنام کردیم و آخر هفتهها #آموزش بود و من از شهرستان میآمدم تا در آموزش حضور پیدا کنم.
🔺تو این مدت چند بار هم سر #مزار سید عشق #مصطفی_صدرزاده میرفتم و از این شهید عزیز کمک میخواستم.
یک روز جمعه که از آموزش میآمدم رفتم خصوصی #شهید_ابوعلی و بعد از حال و احوال گفتم:حاجی مشتاق #دیدار". گفت: "من سر مزار سید ابراهیمم". منم خودم رو رسوندم اونجا (کلی هم براى #اعزام به ابوعلی گیر دادم و ایشون مثل سابق میگفتند نمیشه #دلاور).
آموزشها ادامه داشت ولی خبری از اعزام نبود. این شد که دوباره پیگیریها شروع شد😃😃
و این بار سر از قم درآوردم و بعد از مدتی بالاخره با کمک معنوی #سیدابراهیم به #عراق اعزام شدم. از آنجا عکسهایی که به یاد سیدابراهیم میگرفتم رو برای شهید ابوعلی میفرستادم.
صفحه ۲
ادامه دارد ...
#ز_کودکی_خادم_این_تبار_محترمم
🔘 @labbaykeyazeinab
🔴دلنوشته دختر گرامى شهيد مدافع حرم مرتضى عطايى (ابوعلى)؛
📝بسم الله الرحمن الرحیم
پدرم را #بزرگترین_مرد_زندگی_ام میدانستم. او #تکیه_گاه خانواده و ستون خانهمان بود.
تا او بود غمی را در زندگی حس نمیکردم. او شجاع بود و با غیرت. تا آوازه مدافعان حرم به گوشش رسید خود را مشتاقانه به گردان #عاشقان_حضرت_زینب (س) رساند. حدود دو سال با پشتکار #مدافع_حرم عمه جان بود.
مدتی که در منطقه بود، چشم میکشیدم تا او دوباره بازگردد و زندگی ما رنگ شیرینی و با معنا بودن به خود بگیرد. هر بار که مجروح برمیگشت خوشحال میشدم، چرا که میدانستم به این زودیها از پیشمان نمیرود.
موجهای انفجار و #شهادت دوستان عزیزش جلوی چشمان او، روحیهاش را ضعیف کرده بود. از آن #پدر_شوخ_طبع و پرانرژیام چیزی باقی نمانده بود. او سعی داشت خود را جلویمان خوب جلوه دهد ولی من میدانستم که هیچگاه پدرم با خلق و خوی قبل از #جنگ، باز نمیگردد.
من، علی و مادرم او را همانطور هم قبول داشتیم و حضور او را در خانه میطلبیدیم، ولی او دیگر مرد ماندن نبود و دلش را در #سوریه جا گذاشته بود. امروز و فردا میکرد تا دوباره بازگردد.
انگار #تعهدی نانوشته با خود و خدای خود داشت که امنیت مسلمانان آنجا را وظیفه خود میدانست.
یک روز به او گفتم مگر ما را دوست نداری که به سوریه میروی؟
او به من گفت: شما را خیلی دوست دارم ولی حضرت زینب از شما بیشتر دوست دارم. در آن لحظه بود که فهمیدم هنگامی که #عاشورا میخواند و جمله (#بابی_انت_و_امی) را بر زبانش جاری میکند، از ته دل این جمله و معنایش را به جان خریده است.
#پدر که نبود #مادرم سعی میکرد مرد خانه باشد و کارها را به تنهایی انجام میداد.
#من و #علی با #نبود_پدر سر میکردیم و سعی میکردیم طوری وانمود کنیم که در زندگیمان کمبودی احساس نمیکنیم.
#سال_تحویل را سهتایی سپری میکرديم و #سفره_هفت_سین مان را پهن میگذاشتیم تا پدر از منطقه بازگردد. آن موقع بود که سال نویمان تحویل میشد، آری همان موقعی که جسما او را در کنار خود داشتیم.
حالا #سه-سالی میشود که فکر میکنم سالهای نو تحویل نمیشوند، یعنی این سالها با نبود پدرم ما را تحویل نمیگیرند.
پيامرسان سروش
🆔 sapp.ir/Labbaykeyazeinabs
پيامرسان تلگرام
🆔 t.me/Labbaykeyazeinab
📝بسم الله الرحمن الرحیم
پدرم را #بزرگترین_مرد_زندگی_ام میدانستم. او #تکیه_گاه خانواده و ستون خانهمان بود.
تا او بود غمی را در زندگی حس نمیکردم. او شجاع بود و با غیرت. تا آوازه مدافعان حرم به گوشش رسید خود را مشتاقانه به گردان #عاشقان_حضرت_زینب (س) رساند. حدود دو سال با پشتکار #مدافع_حرم عمه جان بود.
مدتی که در منطقه بود، چشم میکشیدم تا او دوباره بازگردد و زندگی ما رنگ شیرینی و با معنا بودن به خود بگیرد. هر بار که مجروح برمیگشت خوشحال میشدم، چرا که میدانستم به این زودیها از پیشمان نمیرود.
موجهای انفجار و #شهادت دوستان عزیزش جلوی چشمان او، روحیهاش را ضعیف کرده بود. از آن #پدر_شوخ_طبع و پرانرژیام چیزی باقی نمانده بود. او سعی داشت خود را جلویمان خوب جلوه دهد ولی من میدانستم که هیچگاه پدرم با خلق و خوی قبل از #جنگ، باز نمیگردد.
من، علی و مادرم او را همانطور هم قبول داشتیم و حضور او را در خانه میطلبیدیم، ولی او دیگر مرد ماندن نبود و دلش را در #سوریه جا گذاشته بود. امروز و فردا میکرد تا دوباره بازگردد.
انگار #تعهدی نانوشته با خود و خدای خود داشت که امنیت مسلمانان آنجا را وظیفه خود میدانست.
یک روز به او گفتم مگر ما را دوست نداری که به سوریه میروی؟
او به من گفت: شما را خیلی دوست دارم ولی حضرت زینب از شما بیشتر دوست دارم. در آن لحظه بود که فهمیدم هنگامی که #عاشورا میخواند و جمله (#بابی_انت_و_امی) را بر زبانش جاری میکند، از ته دل این جمله و معنایش را به جان خریده است.
#پدر که نبود #مادرم سعی میکرد مرد خانه باشد و کارها را به تنهایی انجام میداد.
#من و #علی با #نبود_پدر سر میکردیم و سعی میکردیم طوری وانمود کنیم که در زندگیمان کمبودی احساس نمیکنیم.
#سال_تحویل را سهتایی سپری میکرديم و #سفره_هفت_سین مان را پهن میگذاشتیم تا پدر از منطقه بازگردد. آن موقع بود که سال نویمان تحویل میشد، آری همان موقعی که جسما او را در کنار خود داشتیم.
حالا #سه-سالی میشود که فکر میکنم سالهای نو تحویل نمیشوند، یعنی این سالها با نبود پدرم ما را تحویل نمیگیرند.
پيامرسان سروش
🆔 sapp.ir/Labbaykeyazeinabs
پيامرسان تلگرام
🆔 t.me/Labbaykeyazeinab
sapp.ir
ویترین سروش پلاس
دنیایی متنوع و رنگارنگ از کانالها و باتها در سروشپلاس وجود دارد. اما چطور باید از بین اینهمه کانال و بات، آنهایی که مورد نظرمان هستند را پیدا کنیم؟ ویترین، راه حل این مساله است و منتخبی از بهترین کانالها و باتهای کاربردی را به شما معرفی میکند. معرفی…
🔴دلنوشته دختر گرامى شهيد مدافع حرم مرتضى عطايى (ابوعلى)؛
📝بسم الله الرحمن الرحیم
روزی که #خبر_شهادتش به گوشم رسید حسی دوگانه داشتم، از یک طرف برای #پدرم و #آرزوی_نابی که حالا به آن رسیده بود، خوشحال بودم و از طرفی بودنش را که دیگر در کنارم نداشتم ناراحتم می کرد.
در آن روز ها هر کسی به من تسلیت میگفت ناراحت میشدم، چرا که از #شهادت_پدرم فقط #خواسته_قلبی او مهم بود و حالا او به #آرزویش رسیده بود و من خوشحال بودم از این #پایان_زیبای_عمر_پدرم.
هنگامی که او را در #معراج لمس کردم، قلبش بسیار سرد بود، بر عکس آن روز های کودکانه ام که تا ناراحت میشدم او مرا در آغوش می گرفت و سرم را در کنج بغلش محصور می کرد.
لب هایش یخ زده بود بر عکس آن وقت ها که در کاری موفق میشدم پیشانی ام را می بوسید و من دیگر آن گرمای وجودش را حس نمیکردم و تن محکم و مردانه اش را حفاظ خود در برابر نامحرمان نمی دیدم.
او #شهید شده بود و #من_میدانستم_که_دیگر_تنهايی_های_دخترانه_ام_را_احساس_پدرانه_اش_پر_نمی _کند.
اولین شبی که بدون حضور او به خواب رفتم ، خود را #غریب می دیدم، گاه از خواب می پریدم و گویی به خواب رفتن را نمی دانستم.
#روز _های_دختر و #تولدم را هیچگاه از خاطر نمی برم. همان روز هایی که #پدر مختص من میدانست و برنامه را طبق نظر من پیش میبرد.
آن روز هایی که #خستگی_کار را پشت درب خانه مان می گذاشت و همراه کادو به خانه می آمد و شام مطابق میل من صرف میشد.
کودکانه ها و نوجوانی هایم را به خاطر می آورم، همان زمان هایی که به #کربلا می رفتیم. #پدر_را_قهرمان_آن_روزهای_خوبم_میدانم، چرا که به واسطه ی او فامیل هم همراهمان به کربلا می آمدند.
به #سالمندان_فامیل کمک میکرد تا آنها هم به #زیارت بپردازند. او معتقد بود سالمندان را فرزندان خودشان به زیارت نمی آورند و گویی او این #وظیفه را #سهم_خود میدانست.
به یاد ندارم که در کربلا کفش به پا کند، او همیشه میگفت:#خاک_کربلا_حرمت_دارد، چرا که #خون_حسین (ع) و #یارانش در آنجا ریخته شده است.
پيامرسان سروش
🆔 sapp.ir/Labbaykeyazeinabs
پيامرسان تلگرام
🆔 t.me/Labbaykeyazeinab
📝بسم الله الرحمن الرحیم
روزی که #خبر_شهادتش به گوشم رسید حسی دوگانه داشتم، از یک طرف برای #پدرم و #آرزوی_نابی که حالا به آن رسیده بود، خوشحال بودم و از طرفی بودنش را که دیگر در کنارم نداشتم ناراحتم می کرد.
در آن روز ها هر کسی به من تسلیت میگفت ناراحت میشدم، چرا که از #شهادت_پدرم فقط #خواسته_قلبی او مهم بود و حالا او به #آرزویش رسیده بود و من خوشحال بودم از این #پایان_زیبای_عمر_پدرم.
هنگامی که او را در #معراج لمس کردم، قلبش بسیار سرد بود، بر عکس آن روز های کودکانه ام که تا ناراحت میشدم او مرا در آغوش می گرفت و سرم را در کنج بغلش محصور می کرد.
لب هایش یخ زده بود بر عکس آن وقت ها که در کاری موفق میشدم پیشانی ام را می بوسید و من دیگر آن گرمای وجودش را حس نمیکردم و تن محکم و مردانه اش را حفاظ خود در برابر نامحرمان نمی دیدم.
او #شهید شده بود و #من_میدانستم_که_دیگر_تنهايی_های_دخترانه_ام_را_احساس_پدرانه_اش_پر_نمی _کند.
اولین شبی که بدون حضور او به خواب رفتم ، خود را #غریب می دیدم، گاه از خواب می پریدم و گویی به خواب رفتن را نمی دانستم.
#روز _های_دختر و #تولدم را هیچگاه از خاطر نمی برم. همان روز هایی که #پدر مختص من میدانست و برنامه را طبق نظر من پیش میبرد.
آن روز هایی که #خستگی_کار را پشت درب خانه مان می گذاشت و همراه کادو به خانه می آمد و شام مطابق میل من صرف میشد.
کودکانه ها و نوجوانی هایم را به خاطر می آورم، همان زمان هایی که به #کربلا می رفتیم. #پدر_را_قهرمان_آن_روزهای_خوبم_میدانم، چرا که به واسطه ی او فامیل هم همراهمان به کربلا می آمدند.
به #سالمندان_فامیل کمک میکرد تا آنها هم به #زیارت بپردازند. او معتقد بود سالمندان را فرزندان خودشان به زیارت نمی آورند و گویی او این #وظیفه را #سهم_خود میدانست.
به یاد ندارم که در کربلا کفش به پا کند، او همیشه میگفت:#خاک_کربلا_حرمت_دارد، چرا که #خون_حسین (ع) و #یارانش در آنجا ریخته شده است.
پيامرسان سروش
🆔 sapp.ir/Labbaykeyazeinabs
پيامرسان تلگرام
🆔 t.me/Labbaykeyazeinab
sapp.ir
ویترین سروش پلاس
دنیایی متنوع و رنگارنگ از کانالها و باتها در سروشپلاس وجود دارد. اما چطور باید از بین اینهمه کانال و بات، آنهایی که مورد نظرمان هستند را پیدا کنیم؟ ویترین، راه حل این مساله است و منتخبی از بهترین کانالها و باتهای کاربردی را به شما معرفی میکند. معرفی…