🌀 یادداشت فیلم
#زندگی_دوگانه_ورونیکا
از چند وقت پیش، این حسِ غریب بِهِم دست داده که انگار تَک و تنها رها شدهام. درحالیکه هیچچی توی زندگیم تغییر نکرده.
ورونیک به پدرش
... «زندگی دوگانهیِ ورونیک» جادویِ مَحض است؛ فیلمی سراسر راز و رَمز و چُنان خیرهکننده که نمیتوان از تماشایش دل کَند. هر دیداری با فیلم، فُرصتِ تازهایست تا رازهایی دیگر رُخ بنمایند و خودی نشان بدهند، بیآنکه فکری برایِ رازگُشایی کنند. سینمایِ «کریشتُف کیشلوفسکی»، اساساً، چُنین سینماییست، سینمایی سراسر پُرسش که غمی آشکار در آن بهچشم میآید. فیلمهایی که مرثیهخوان نیستند، امّا نگرانند؛ نگرانِ موقعیتهایِ انسانی که از دست میروند و آدمهایی که به آخرِ خط رسیدهاند. در این دُنیایِ ترسناک، چیزی که میتواند مرهَمی باشد بر دردها، همین احساسهایِ مُشترک است؛ حِسّی که آدمی را از اینسویِ زمین، به آدمی دیگر در آنسو پیوند میزند. چیزی بهتر و خوشایندتر و دلپذیرتر از این سُراغ دارید؟
... «زندگی دوگانهیِ ورونیک» شاهکاریست دربارهیِ این حِسِ غریب و گُنگ و مُبهم که نه توضیحدادنَش مُمکن است و نه سَردرآوردن از آن آسان است. فیلم، بهسادگی، این نظر را طرح میکند که آدمها میتوانند در گوشهای دیگر «هَمزاد»ی داشته باشند و حتّا مُمکن است این دو هَمزاد، روزی، در یک نُقطهیِ زمین باشند، بیآنکه یکدیگر را درستوحسابی ببینند و از دیدنِ هم شگفتزده شوند. و این همان اتّفاقیست که برایِ «ورونیکا» و «ورونیک» میافتد...
ورونیکا، در حالِ قدمزدن است که ناگهان چیزی میبیند و به تماشا میایستد. اتوبوسِ توریستها آنسویِ میدان ایستاده و دارد مُسافرها را سوار میکند. قرار نیست هیچ توریستی در تظاهراتِ مردم آسیب ببیند. امّا آنچه مایهیِ حیرتِ ورونیکا میشود، دخترکی همشکلِ اوست که دوربین به دست دارد و از هر چیزی عکس میگیرد. تا ورونیکا بجُنبد، ورونیک عکسی هم از او انداختهست. ورونیکا، حیرانتر از آن است که از ماجرا سَردرآوَرَد. و کمی بعد، در نخستین کُنسرتی که اجرا میکند، میمیرد و بعد از این، ما فقط با ورونیک سَروکار داریم. بعد از اینست که میفهمیم هر دو مادرهایِشان را از دست دادهاند، هر دو مادر بیماری قلبی داشتهاند و هر دو دختر هم این بیماریها را به ارث بردهاند. ورونیکا و ورونیک، هردو، صدایِ خوشی دارند. ورونیکا چشمبهراهِ نخستین کنسرت است و در میانهیِ همین کنسرت آن بیماری قدیمی او را از پا میاندازد. ولی ورونیک نمیخواهد خوانندگی را ادامه دهد، و ترجیح میدهد مُعلّم باشد نه خواننده. هردو، توپِ پلاستیکی کوچکی دارند که زیباست. ورونیکا همیشه با این توپ خوش است و دنیا را، گاهی، با این توپِ کوچک میبیند. ولی توپِ ورونیک در گوشهیِ کیفَش جا خوش کردهست و او هیچ اعتنایی به این توپ نمیکند. این دو هَمزاد، حلقهای طلایی هم دارند که بیدلیل آن را به زیرِ چشم میکشند. شباهتهایِ آنها، بیشتر از اینهاست. امّا برای بیشتر لذّتبردن از فیلم که نباید بهدنبالِ شباهتها بود؛ باید تفاوتهایِ این دو هَمزاد را پیدا کرد. کلیدِ فیلم، شاید، در همین چیزهاست: اینکه چرا ورونیکا روحی آزادتر دارد و ورونیک پایبَندتر است. اصلاً همینکه در یکسوّمِ ابتدایی فیلم، ورونیکا رها میشود و زندگی ورونیک بهنمایش درمیآید، نشانهیِ اینست که نباید دنبالِ شباهتها گشت. ورونیکا، نمونهیِ کاملشُدهیِ ورونیکست؛ آدمی بهشدّت شکننده با ویژگیهایِ خاصّ و رفتارهایی که فقط خودش از آنها سَردرمیآوَرَد. از راهرفتن زیرِ باران گرفته تا حسِ سرخوشی که از ریختنِ گَردههای گَچ روی سرش به او دست میدهد. حتّا مرگِ او هم نوعی سَرخوشیست؛ به همین سادگی...
حالا، فهمِ آن جُملهی ورونیک که در ابتدایِ یادداشت آمده، آسانتر است؛ هیچچیز، ظاهراً تغییر نکرده. زندگی، همان زندگیِ سابق است، امّا این حسِ تکافتادگی، این حسِ تنهایی، سرِ جایش هست بدونِ اینکه ورونیک بداند جایِ خالیِ ورونیکا را نمیشود هیچجوری پُر کرد. زندگی ادامه دارد و همیشه چیزی هست که این تنهایی و تکافتادگی را به یادِ آدم بیندازد. تابآوردنِ زندگی، گاهی، کارِ آسانی نیست.
برگرفته از کانال هنرنامه
#فرهنگ
#سینما
🔸🔸🔸
📚 کانال صنفی معلمان ایران
🆔 @Kasenfi
#زندگی_دوگانه_ورونیکا
از چند وقت پیش، این حسِ غریب بِهِم دست داده که انگار تَک و تنها رها شدهام. درحالیکه هیچچی توی زندگیم تغییر نکرده.
ورونیک به پدرش
... «زندگی دوگانهیِ ورونیک» جادویِ مَحض است؛ فیلمی سراسر راز و رَمز و چُنان خیرهکننده که نمیتوان از تماشایش دل کَند. هر دیداری با فیلم، فُرصتِ تازهایست تا رازهایی دیگر رُخ بنمایند و خودی نشان بدهند، بیآنکه فکری برایِ رازگُشایی کنند. سینمایِ «کریشتُف کیشلوفسکی»، اساساً، چُنین سینماییست، سینمایی سراسر پُرسش که غمی آشکار در آن بهچشم میآید. فیلمهایی که مرثیهخوان نیستند، امّا نگرانند؛ نگرانِ موقعیتهایِ انسانی که از دست میروند و آدمهایی که به آخرِ خط رسیدهاند. در این دُنیایِ ترسناک، چیزی که میتواند مرهَمی باشد بر دردها، همین احساسهایِ مُشترک است؛ حِسّی که آدمی را از اینسویِ زمین، به آدمی دیگر در آنسو پیوند میزند. چیزی بهتر و خوشایندتر و دلپذیرتر از این سُراغ دارید؟
... «زندگی دوگانهیِ ورونیک» شاهکاریست دربارهیِ این حِسِ غریب و گُنگ و مُبهم که نه توضیحدادنَش مُمکن است و نه سَردرآوردن از آن آسان است. فیلم، بهسادگی، این نظر را طرح میکند که آدمها میتوانند در گوشهای دیگر «هَمزاد»ی داشته باشند و حتّا مُمکن است این دو هَمزاد، روزی، در یک نُقطهیِ زمین باشند، بیآنکه یکدیگر را درستوحسابی ببینند و از دیدنِ هم شگفتزده شوند. و این همان اتّفاقیست که برایِ «ورونیکا» و «ورونیک» میافتد...
ورونیکا، در حالِ قدمزدن است که ناگهان چیزی میبیند و به تماشا میایستد. اتوبوسِ توریستها آنسویِ میدان ایستاده و دارد مُسافرها را سوار میکند. قرار نیست هیچ توریستی در تظاهراتِ مردم آسیب ببیند. امّا آنچه مایهیِ حیرتِ ورونیکا میشود، دخترکی همشکلِ اوست که دوربین به دست دارد و از هر چیزی عکس میگیرد. تا ورونیکا بجُنبد، ورونیک عکسی هم از او انداختهست. ورونیکا، حیرانتر از آن است که از ماجرا سَردرآوَرَد. و کمی بعد، در نخستین کُنسرتی که اجرا میکند، میمیرد و بعد از این، ما فقط با ورونیک سَروکار داریم. بعد از اینست که میفهمیم هر دو مادرهایِشان را از دست دادهاند، هر دو مادر بیماری قلبی داشتهاند و هر دو دختر هم این بیماریها را به ارث بردهاند. ورونیکا و ورونیک، هردو، صدایِ خوشی دارند. ورونیکا چشمبهراهِ نخستین کنسرت است و در میانهیِ همین کنسرت آن بیماری قدیمی او را از پا میاندازد. ولی ورونیک نمیخواهد خوانندگی را ادامه دهد، و ترجیح میدهد مُعلّم باشد نه خواننده. هردو، توپِ پلاستیکی کوچکی دارند که زیباست. ورونیکا همیشه با این توپ خوش است و دنیا را، گاهی، با این توپِ کوچک میبیند. ولی توپِ ورونیک در گوشهیِ کیفَش جا خوش کردهست و او هیچ اعتنایی به این توپ نمیکند. این دو هَمزاد، حلقهای طلایی هم دارند که بیدلیل آن را به زیرِ چشم میکشند. شباهتهایِ آنها، بیشتر از اینهاست. امّا برای بیشتر لذّتبردن از فیلم که نباید بهدنبالِ شباهتها بود؛ باید تفاوتهایِ این دو هَمزاد را پیدا کرد. کلیدِ فیلم، شاید، در همین چیزهاست: اینکه چرا ورونیکا روحی آزادتر دارد و ورونیک پایبَندتر است. اصلاً همینکه در یکسوّمِ ابتدایی فیلم، ورونیکا رها میشود و زندگی ورونیک بهنمایش درمیآید، نشانهیِ اینست که نباید دنبالِ شباهتها گشت. ورونیکا، نمونهیِ کاملشُدهیِ ورونیکست؛ آدمی بهشدّت شکننده با ویژگیهایِ خاصّ و رفتارهایی که فقط خودش از آنها سَردرمیآوَرَد. از راهرفتن زیرِ باران گرفته تا حسِ سرخوشی که از ریختنِ گَردههای گَچ روی سرش به او دست میدهد. حتّا مرگِ او هم نوعی سَرخوشیست؛ به همین سادگی...
حالا، فهمِ آن جُملهی ورونیک که در ابتدایِ یادداشت آمده، آسانتر است؛ هیچچیز، ظاهراً تغییر نکرده. زندگی، همان زندگیِ سابق است، امّا این حسِ تکافتادگی، این حسِ تنهایی، سرِ جایش هست بدونِ اینکه ورونیک بداند جایِ خالیِ ورونیکا را نمیشود هیچجوری پُر کرد. زندگی ادامه دارد و همیشه چیزی هست که این تنهایی و تکافتادگی را به یادِ آدم بیندازد. تابآوردنِ زندگی، گاهی، کارِ آسانی نیست.
برگرفته از کانال هنرنامه
#فرهنگ
#سینما
🔸🔸🔸
📚 کانال صنفی معلمان ایران
🆔 @Kasenfi