کانال صنفی معلمان ایران
6.38K subscribers
16.9K photos
2.59K videos
406 files
8.24K links
#این_کانال_مستقل_است

حقوق دانش آموزان و معلمان
قوانین اداری
بخشنامه ها
یادداشت های صنفی و آموزشی
پلی بین معلمان و فعالان صنفی.
شعر ، داستان ، یادداشت خود را از طریق آی دی زیر برای ما ارسال نمایید.
@Ertebat_ba_kasenfe
Download Telegram
#داستانک

⭕️ «شیفت ویژه»

نویسنده : ایلماز


اولین بار سرباز بود که این کار را کرده بود حالش بد شده بود هر چه خورده بود بالا آورده بود و بعد تو آینه که نگاه کرده بود انگار چیزی توی چشمش تاب می خورد خیره که شده بود سرش گیج رفته بود و افتاده بود انگار از داخل آینه از میان چشمانش یک جفت چشم داشت بیرون می زد .حالا تازه فهمیده بود چه کاری کرده است باورش نمیشد که یک بار دیگر هم بتواند. ولی کرده بود.
بعدها هم برای زنش جا انداخته بود که بعضی چهارشنبه شب ها شیفت ویژه دارد و کارش تا اذان صبح طول می کشد. و هر باری هم که زنگ زده بود تا به زنش بگوید این هفته هم شیفت ویژه دارد تلفن را که قطع کرده بود با خودش گفته بود دیگر نمی کنم اما کرده بود.

آنقدری که حالا توی کارش وارد بود سعی می کرد هیچ موقع چشم تو چشم نشود یاد اولین بار که می افتاد احساس می کرد یک جفت چشم پشت سر او حرکت می کند و هر لحظه ممکن است از دیوار روبرو یا از صفحه گوشی بیرون بزند حتی یکبار که زنش را بغل کرده بود و سنگینی چانه اش را روی شانه سمت چپ زنش انداخته بود و داشت توی آینه چنگ زدنش به موهای زن را تماشا می کرد احساس کرده بود یک جفت چشم از داخل آینه انگار دارد نگاهش می کند و زنش را هل داده بود عقب .شانس آورده بود که زن با پشت سرش نرفته بود توی آینه.
حالا سعی می کرد فاصله و زاویه اش طوری باشد که چشمش با چشمش گره نخورد. البته همان یکبار هم اگر از سر کنجکاوی زود نمی آمد اصلا صورتش را نمیدید. برای همین حالا زمان را هم خوب می شناخت دقیقا وقتش را می شناخت. می گذاشت چند ثانیه قبل از شروع کارش وارد سالن می شد سعی می کرد اصلا گوش ندهد و چیزی نشنود. می دانست هر کلمه ای که بشنود تا مدت ها روی مغزش رژه می رود.
همیشه به بار اولی ها می گفت تو این کار نه چشم لازم است نه گوش و نه احساس. باید همه چیز رو بذاری کنار و تو یک لحظه خلاصش کنی. بعضی مواقع هم به آنها می گفت اگر دوست دارند بیایند کارش را از نزدیک ببینند.

همیشه از پشت به محکوم نزدیک می شد اول یک تکان کوچک به صندلی می داد طوری که فکر کند زیر پایش خالی شده است بعد در یک حرکت صندلی را از زیر پایش می کشید و سعی می کرد دست و پا زدن ها را نبیند برمی گشت به سمت در خروجی و یکراست می رفت سمت دستشویی، اول آبی به صورت می زد و تو آینه با ترس چشمانش را نگاه می کرد وضو می گرفت و آنقدر همانجا می ماند تا اذان دهند نماز که می خواند آرام می شد.

🆔 @kasenfi
🔴#داستانک

بهشت ناقص

بدون آنکه نگاهش را در آن شبِ زمستان، از شعله‌های آتشی که در شومینه جرقه می‌زد بردارد، سودا زده گفت: راست است که در بهشت دوستان هستند، موسیقی هست، حتی شاید کتاب هم باشد؛ اما بخش تاسف انگیزِ عروج به آسمان، ندیدن آسمان از آنجاست.


نویسنده: آگوستو مونته روسو
مترجم: مهشید شریفیان


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories


🔻🔻🔻
#ارتباط_با_کانال :
@Ertebat_ba_kasenfi


🔸🔹🔶🔷

🔹 #کانال_صنفی_معلمان

🆔 @kasenfi
👇👇👇
https://tttttt.me/kasenfi
🔴#داستانک

🔹توت

نيما و مانی زير درخت توت ايستاده بودند. سرشان را بالا گرفته بودند، توت‏های رسيده و سفيد و درشت را نگاه می‌کردند. آب دهانشان راه افتاده بود. به درخت سنگ زدند که توت بريزد, نريخت. توت‏ها تازه رسيده بودند، بندشان محکم بود و شاخه‏ها را چسبيده بود.
نيما کفش‏هايش را کند، جوراب‏هايش را در آورد. تنه‏‌ی درخت را گرفت‌، عين گربه، با سختی و سماجت خود را بالا کشيد، هی ليز خورد و هی ليز خورد. اما از پا ننشست. عرق ريخت و به پوست سفت و ناجور و ترک ترک شيارهای زمخت و سخت درخت چنگ زد و پا گذاشت. کف دست‏ها، انگشت‏ها و کف پاهايش زخم شد و سوخت. اما، به روی خودش نياورد. ماني نگاهش می‌کرد.
- می‌افتی بيا پايين. اگر بيافتی مامان ناراحت می‌شود.
نيما به حرفش گوش نکرد. همچنان بالا رفت، رفت تا دستش به اولين شاخه رسيد. شاخه را چسبيد خود را بالا کشاند. پايش را روی شاخه گذاشت، دست دراز کرد و توتی چيد و خواست برای مانی بياندازد. پايين را نگاه کرد مانی نبود. رفته بود پيش مادر:
- مامان، مامان، نيما رفته روی درخت دارد توت می‌خورد.
دست مادر را کشيد و آورد زير درخت، اشاره کرد و نيما را نشان داد.
- ببين مامان، نيما رفته است بالا و دارد توت می‌خورد.
مادر نيما را نگاه کرد، اول ترسيد که نيما بيفتد. اما کم‏کم از شجاعت و همت او خوشش آمد. رو کرد به مانی:
- خب، تو هم برو بالا توت بخور. بزرگ شدی، تصميم بگير، نترس.
نيما از بالای درخت توت‏های تو مشتش را به مانی نشان داد و با دهان شيرين شده از توت گفت:
- اين‏ها هم مال تو، برای تو و مامان چيدم.
خم شد و توت‏ها را توی دست مادر ريخت. مادر توت‏ها جلوی مانی گرفت:
- بيا بخور.
- نه نمی‌خورم. توت‏هايی که نيما چيده دوست ندارم.
- پس خودت برو بالا، بچين و بخور.
- نمی‌توانم.
مادر زير بغل‏های مانی را گرفت، کمکش کرد که برود بالای درخت. مانی پاهايش را تکان داد و گفت:
- مرا بگذار زمين. می‌ترسم بالا بروم. نمی‌خواهم به من کمک کنی.
مادر مانی را گذاشت زمين. شاخه‏ی پايين درخت را خم کرد و رو به روی صورت مانی گرفت. شاخه چند توت درشت و رسيده داشت.
- خودت توت بکن و بخور. اين جور راحت است.
مانی شانه بالا انداخت و پا به زمين کوفت:
- نمی‌خواهم.
مادر گفت:
- خودم برايت می‌چينيم. خوب است؟
- نه، نمی‌خواهم تو برايم توت بچينی.
مادر، که از دست مانی کلافه شده بود، گفت:
- توتی که نيما بچيند، دوست نداری. به خودت زحمت نمی‌دی که از درخت بالا بروی. توتی هم که من بچينم، قبول نداری. توت آماده را هم که نمی‌چينی. اصلا تو چه می‌خواهی؟
مانی سرش را بلند کرد. توت خوردن نيما را ديد و گفت:
- می‌خواهم نيما بيايد پايين. توت نچيند. توت نخورد.
- همين؟
- همين.
مادر به مانی نگاه کرد. هيچ نگفت. دلش به حال او سوخت. راهش را کشيد و رفت.
مانی زير درخت نشست. زانوهايش را بغل گرفت. به درخت تکيه داد و زار زد.


نویسنده: هوشنگ مرادی کرمانی


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories


🔻🔻🔻
#ارتباط_با_کانال :
@Ertebat_ba_kasenfi


🔸🔹🔶🔷

🔹 #کانال_صنفی_معلمان

🆔 @kasenfi
👇👇👇
https://tttttt.me/kasenfi
#داستانک

تا کمر میانه تنور خم شده بود که صدای ناله لولای بی رمق در بلند شد.
نان را به دیواره چسباند و برگشت.
موهای خیس چسبیده به صورتش را کنار زد.
مردمکان سیاهش میان چشم های به خون نشسته از حرارت تنور، به دالان منتهی به حیاط دوخته شد که می دانست، دقایقی دیگر جانش از آنجا رد خواهد شد.
و او مثل همیشه چشمانش را بست تا بهتر ببیند.
 صدای کشیدن پاها در طی کردن دالان، سر کمی خم شده به راست و انگشتانی که گویی همیشه در پی چیزی، بی قرار بودند.
 موهای رنگ باخته کمی مجعد، که تا همین چندسال پیش مشکی مشکی بودند و او با عشق انگشتانش را درونش به باد می داد.
و کتف هایش که چند سالی می شد در دردهای عظیم ریخته بر تنش فرو رفته بود.

همه اینها را که دید؛
چشمانش به لبخند همیشگی مرد باز شد.
و نگاهی که سلام و دردت به جانم متقابل بود.

مرد بقچه مچاله شده در دستش را مچاله تر کرد. روی پله اول نشست و مستاصل که ...

زری همه این ها را می دید و منتظر بود.
چند روزی می شد که از غم و بغض چشمان مردش خوانده بود که دوباره قصه تکراری بیکاری است.
و صبح زود بیرون زدن ها به امید یافتن کاری جدید و شکستن ها و فرو ریختن های مدام بر جان جانش.
 و شرم مردش، از دستان پینه بسته و زخمی زن. زنی که حاضر بود جانش را برایش بدهد.

شیر سماور را که بست، استکان پررنگ چایی در دستانش گرم تر شدند.
چای را روی پله دوم گذاشت.
مرد به استکان نگاه کرد که قندی پهلویش نبود!
چشم دوخت به چشمان زری که اینک به تمامی، گرمای نفسش را روی صورتش حس می کرد.
چشمانش را بست، دهانش را باز کرد،
و مزه شیرین قند آب شده در دلش را با لبان زری قسمت کرد.

آسیه سپهری

#کارگر
#بیگاری
#بیکاری
#عشق
#زن
#درک
#همراهی
#رهایی


📌 ۱۱ اردیبهشت روز جهانی کارگر


🔻🔻🔻
🔹 #کانال_صنفی_معلمان

🆔 @kasenfi
#داستانک

آبشاری سیاه
محمد حبیبی

وقتی آمدی ،وقتی نشستی،وقتی سنگینی نگاهت نشست بر پیشانی ام؛نگاهم به تارهای درهم تنیده ی قالی پدری بود.آنجا که تو نشسته بودی ،چشمان غزالی به رنگ شب ،می درخشید.
گفتی :خب!
و من نگاهم افتاد به گیسوانی به رنگ شب ،که خروار خروار راه شانه ها را طی می کرد تا برسد به میانه ی کمر و از آنجا فرو ریزد بر تار و پود قالی پدری.
همچون آبشاری آسیاه!
گفتم ،کاش همیشه بودی .تو خندیدی و سری تکان دادی .آبشار سیاه مواج شد و من فرو رفتم در تاریکی ته چاه!
چشم که باز کردم ،تو همچنان می خندیدی و نگاهم می کردی.دست دراز کردم که لمس کنم این انبوه سیاهی را.تو عقب نشستی و دستهایم ماند همانجا.
گفتم ،چرا نمی شود؟
گفتی همین است که هست.بلند شدی که بروی و من خسته از این همه سرگردانی ،گفتم راضی ام به همین دیدارهای کوتاه خانه پدری.
نشستیم ؛گفتیم ؛خندیدیم ،نه آنچنان که بشود،آنقدری که دلم لک نزند،یا اگر زد به پیسی نخورد‌.
وقت رفتن ،لرزش سیبک گلویم را که دیدی ،خندیدی و گفتی ،بگو سیب.
و من ،میخکوب آن همه سیاهی که تاب می خورد با لرزش کمر ،
گفتم،کاش معلقم می کردی،کاش می شد گم شوم در آن همه سیاهی ،کاش ...
به چارچوب در که رسیدی ،
برگشتی ،نگاهم کردی ،خندیدی و گفتی ،
همین است که هست.

پ ن :
اسمش رحیم بود.گاه به گاه می نشستیم در حیاط زندان ،و او روایت می کرد عاشقی اش را در شانزده سالگی.دل سپرده بود به نامادری اش که هم سال خودش بود وسی سال جوانتر از پدرش.به همین جرم از خانه رانده شده بود ، وحالا زندان شده بود خانه اولش.این نوشته روایتی است از آن عاشقی.چاره ای نیست باید نوشت از رحیم ها که پیر می شوند درکودکی ،آن هم در جایی به جز خانه پدری .
#محمد_حبیبی
#کودک_کار
#گیسوان
#زندان
#زندان_تهران_بزرگ
#کودک_همسری

📌 آدرس صفحه اینستاگرام👇

https://www.instagram.com/p/CO2Dz70B1lq/?igshid=htp4qb1esnpq

@kasenfi
#داستانک

قول داده بود.
مگر می شد سر قولش نایستد.
او خوش قول ترین پسر محله بود.
حداقل همسایه ها که اینطور می گفتند.
وقتی برای اولین بار در ۶ سالگی، روی قولی که به پدرش داده بود ایستاد و در میان تانک های طالبان که گذرها را بی رهگذر کرده بودند، خواهرش را رسانده بود به تنها شفاخانه باقیمانده از جنگ.
و حتی قبل تر وقتی خانه روی سر مادرش آوار شد و جان داد و او قنداق خواهرش را ... به دندان گرفت.
و حتی زمانی که بجای پدرش، جنازه اش از تپه های خاکی بامیان زنگ خانه را زد.

او قول داده بود؛ نه به پدرش- که وقت قول و قراری نداشت-
و نه حتی به مادرش -که مرگ بی مقدمه میزبانش شده بود-
به خودش قول داده بود،‌ به خودش.

 که خواهرش #زنده_گی کند.
 قول داده بود؛ خودش نه، اما خواهرش باید زنده گی کند و در تنها مکتب خانه دخترانه باسواد شود تا در تنها شفاخانه شهر جان بدهد به مادران و پدران دیگر.
قول داده بود؛
کتابخانه ها را پس بگیرد و بسازد شهر را دوباره.
و تا الان با دستفروشی و باربری، با نان خشک و کارگری در چند محله، سر قولش ایستاده بود.

اما
حالا چه!
حالا که دوباره کسی نمانده بود تا برای زنده گی او، با خودش قول و قراری بگذارد.
تا بتواند راه برود.
تا بتواند بایستد. بدود.
مشت هایش درد می کرد از بس که بهم فشرده بود.
دستخط خواهرش را میان خون و تکه پاره های آجر می دید که با جوهر خونش نوشته بود:
🌳« درس خواندن برای من زندگی است».🌳

شانه هایش را تکان داد.
خودش را سیلی زد.
و ... دوباره ایستاد؛
اما اینبار نه در حاشیه؛ ایستاد درست وسط خیابان.
و مشت هایش را گره کرد برای جنگ
برای جنگی نابرابر؛
 روی ویرانه های مکتب #ایستاد.
آجرهای خونی را از روی زمین جمع کرد
و شروع کرد به ساختن.
ساختن مکتب خانه.
تنها مکتب خانه دخترانه در این ولایت.

آسیه سپهری
     یک معلم

#کودکان
#دختران
#حق_آموزش
#نشرآگاهی
#بخاطر_کودکان
#آموزش_حق_کودکان
#آموزش_برابر_حق_همه


🖌مطالب بیشتر 👇

کانال آموزش حق کودکان
🆔 @Hagh_Amozesh_kodakan

@kasenfi
https://tttttt.me/kajpg/41
#داستانک

سال هاست گوشی تلفن سرجاش نیست.
از وقتی بخاطر تو؛ بخاطر تو زیور خانوم من خودم رو به انزوا و تاریکی و سکوت فروختم.
به دیدارهای نیم ساعته در هفته و یا شاید حتی در ماه.
به تماس های بی وقت و بی موقع که با شوق در هر شرایطی جواب میدادم.
به دیده نشدن و هر چه بیشتر محو شدن.
به سنگ صبور شدن.

تا وقتی آرامش به زندگیت برگشت.
دیگه غُرهات کمتر شده بود.
به بچه ها بیشتر می رسیدی.
کمتر بهونه می گرفتی
و به زندگی زناشوییت امیدوارتر شده بودی.
بی آنکه بدونی دلیل این آرامشت چیه.
اینا رو اون می گفت. من که میدونی هیچ وقت نبودم.
همیشه #دیگری بودم. یک دیگری که تو خیابون ی لحظه زیر طاق خونه ها زیر بارون وایساده.
 تا اینکه یبار در خونه ای باز شد و دیگری رو کشوند تو و بهش گفت: بیا تو خیس نشی دختر.
                          ***
...
صدای کفشاش رو می شنیدم. حتی صدای محکم پلک زدناش رو.
آدامس جویدنش رو. شونه بالا انداختنشو و در نهایت #رفتنش رو.

همشون صدا داشتن.
یک صدای بلند با یک فرکانس قوی که انگار داشت زیر ذره ذره خاطرات این دوسال آشنایی رو خط می کشید تا توی تنهایی ازم امتحان بگیره.
من.
من که تا حالا دختر سر‌ به زیری بودم.
من که فقط سرم به کارگاه خیاطی گرم بود تا سربار کسی نباشم.
من که تا قبل این دوسال، حتی چشم تو چشم یک غریبه نشده بودم.
حالا میان میدان مین،
توی یک بیابون خالی خالی، تک و تنها ایستاده بودم و باید امتحان پس میدادم.
امتحان الهی نه؛ امتحانی دوزخی.
بخاطر پایان دوره برزخی دوسال زندگی در تاریکی.
در محو بودن و در نیست شدن.
دوسال همراهی بی دریغ کسی که از زندگی زناشوییش بریده بود.
دوسال برگردوندن آرامش تو زندگی دوتا بچه که تو دعوای هرروزه پدرمادرشون قد کشیده بودن.
 و دوسال در تنهایی زیستن و در توهم زندگی توامان با عشق دیگری، رؤیا بافتن.
دوسال خودت رو در جای دیگری تصور کردن.
فقط نگاه کردن و ... در نهایت باختن.

حالا گرسنگی م رو با کلمات درمان می کنم.
کلماتی که نباید از دهان بیرون بیاد که مبادا هیچ گوشی بشنوه.
باید یجور هضم کرد این همه حرف رو.
این همه خاطره رو.
این همه سکوت رو و این همه خواهش فریاد رو.
ذهنم درد میکنه.
بوی عطر مریم های هرگز نخریده از مشامم خارج نمیشه.

روی زخم هام دست می کشم.
باورم نمیشه حتی اشکی ندارم که بریزم!
از این همه آرامش خودم در تعجبم.
اما میدونم جسمم در اختیار خودم نیست.

میرم داروخونه.
دارم خون گریه میکنم.
انگار برای #زن_بودن هیچ درمانی نیست.

آسیه سپهری
خرداد ۰۰

#رؤیا
#زنان
#دیگری
#قضاوت
#زن_بودن
#گفتگوهای_درمانگری
#حرف_زدن
#نوشتن
#سالها

🔸🔸🔸
📚 کانال صنفی معلمان

🆔 @kasenfi
🌀 سنگسار رؤیا

آسیه سپهری

🔹 حلیمه جان و گوهر خیر و سلیمه هم بودند.
بیدَگل و حمیرا و نغمه و فاطمه و‌سرور و حبیبه ...
مریم و شمیمه و خاتون و ... همه.
تقریبا همه اونایی که جان بدربرده بودیم.
دوباره جمع شده بودیم.
دوباره برای ی بدبختی دیگه، بدبختی ترسناک تر.

▪️فکر می کردم بعد این همه سال غم و غصه و آوارگی، بعد این همه دربدری، بعد این همه رنج به جان ریخته مان، بعد این همه زخم و چرک و بیچارگی،
دیگه چیزی نمونده از دست بدیم.
من که مثل قبل حمله طالبان، سوزنم رو میزدم و با دستای بی سرانگشت! طرح لباسای اصیل می دوختم برای اونایی که حتی ی لحظه هم نمیتونستن فکر کنن لباسایی که باهاش تو مجالس دلبری می کنن، دست دوز کسی که چشماش از بس دیگه اشک نداره غده درآورده.
دستای ۴۰ ساله ش شبیه دستای ۷۰ ساله هاست.
و قلبش ... . نه. سالهاست بی قلب زنده ست. دروغه که میگن قلب بمیره ادم هم میمیره.

🔹آه، نمونه ش من.
زنده و حاضر، هنوز دارم سوزن میزنم.
هنوز دارم خاطره ش رو مرور میکنم و هنوز فکر میکنم اون برمیگرده و میگه؛
« من که نمردم گل اندامم.
من از بالای تپه ای که محاصره شده بودیم ، ی خندق کندم و خودمو این همه سال مخفی کرده بودم ولایت غریب.
حالا که دیگه دستای اون ناکسا قطع شده برگشتم.
من سر قولم هستما گل اندام
من بهت قول دادم کار کنم و ی عروسی بگیرم کل پنجشیر حسرت کشون دختر تاج شاه مراد بشن.
شک نکن گل اندامم....».

🔹هی میگه و میگه تا من دوباره بعد این همه سال چشام از ذوق و خجالت تر بشن، لبخند بزنم، جووون بشم، حناببندم به سرم و ناخن هام رو طرح بزنم، دستامو روغن شترمرغ بمالم که هم دردش کم بشه، هم دوباره جوون بشه؛ آخه تو دستای کلفت و پر از چروک، با مفصلای کج و داغون که حلقه نمیبرن! مبرن؟!

▪️باز که داری خیال میبافی گل اندام،
مگه نمیدونی تو این ولایت، تو این سرزمین، حتی به خیال و رؤیا هم شلیک میکنن.
چندبار باید تو رؤیات حسن ت رو تیرباران کرده باشن و تو با برقع خونین و تن سنگباران شده، خیس عرق شرم و زجر و ناباوری، سوزن رو فرو کنی تو انگشتات و هی زخم به زخمت اضافه کنی!

🔹آره گل اندام خانم، رؤیات رو بشور البته تو قحطی آب! پاشو بایست پیش همون اسامی زنانی که لیست کردی!
کسایی مثل خودت؛ زجر کشیده، آواره و یک عمر حسرت کش ی دلِ سیر نه، لحظاتی نوازش عاشقانه.
پاشو
پاشو آماده شو، اسلحه ت رو بردار،
نه از خودت، که از رؤیات؛
از مرگت دفاع کن. حداقل از چگونه مردنت.
از ما که چیزی نمونده!
طالبان این دفعه با فرش قرمز دارن میان
رؤیاها رو سنگسار کنن.📌


#تاریخ_های_تکراری
#زنان
#خاورمیانه
#ما
#ادبیات
#داستانک


🔸🔸🔸
📚کانال صنفی معلمان ایران

🆔 @kasenfi

📷: مسلح شدن زنان در افغانستان
برای مقابله با طالبان. سال۱۴۰۰ !!!

📎https://tttttt.me/pn11sp/6
🌀 داستانک

سالی که رادیو عراق حتمی ش کرد که راکت میزنه و از کارخونجات تا هفت تومنی ها تا فنس نیرو هوایی رو صافِ صاف میکنه، دوتا خونه موندن و اثاث جمع نکردن:
یکی حبیب آزما که گفت: نمیرُمبه؛ یکی حسین اُسالی که گفته بودن نمیمونه.
دکترای بیمارستان اُختیف کمیسیون کرده بودند و گفته بودند “فوقش شیش ماه” و حسین دست از مبارزه کشیده بود.
راکت، جاش فرود نیمد. نصفی که ساعت سه نصف شب تو جلالیه مُردن، کارگرای کارخونجات و بچه هاشون بودن.
کمیسیون هم خطا داشت، چون سی و شش سال بعد، خبر رُمبیدن متروپل رو حسین اُسالی به مو داد. صد و پنجاه متری متروپل، کنار گاریِ رانی و رِدبولش ایستاده بوده و تمام ماجرا را دیده بود.
گفت، سه دقیقه قبل توش بودم. بشکه مو آب کردم. سه دقیقه احسانو!
گفتم:حسین آیا تو یه روز میمیری هم؟؟
ساکت شد. نایاب ترین غمگینترین وحشی ترین حالت حسین اُسالی، ساکتیشه.
آن جمله که از سوادش میزد بالا را اینجا گفت. گفت: کم نه! گفت: مُرده ها مرگشون میذارن رو کولِ زنده ها و میرن. میّت فهم نداره که. درد نداره که. کارش سخت نیس که.
خوب نگاه کردم. از شصت و چهار تا حالا را نگاه کردم… دیدم حسین توی همه روایت ها مُرده واقعا.
زنش که نهادش رفت
سر چتربازی که زندگی ش رفت.
تو قمار که گالانتِ معروفِ خسروشاهی رو برد، ولی برنداشت و از خونه درویشی زد در.
کُکاش اصغر که خواست ببرد پیش خودش بلژیک، نگفت ها و نرفت.
بوشهر را که ول کرد رفت.

گفتم الان کجا بساط میکنی؟
گفت:تو مبارزه م. شبا بیرونم با مردم.
گفتم: مبااارزززه؟! در بیو لاجون! تو تا مستراح سه بار دیوار میگیری میری. لهت میکنن!
گفت: کو پس؟چرا نمیکُنن؟

آخ از اینجای تلفن. آخ از کم و وحشی حرف زدنای حسین اُسالی.
آخ از گُه مزگیِ مرگ که اهمیتش را نزد نکبت زندگی از دست داده باشد.
گفتم: حسین ده تا باسکت ردبول به حساب مو بده مردم، هر کدوم که خسته و تشنه س.
گفت: چه عادتای زشتی توت پیدا شده احسانو. ای راه پله و پنجره خونه ت نیس که یکی بگیری بیاد جات بشوردش، مدرسه بچه ت نیس که یکی بگیری جات ببردش. گُه تو پولت که جات میره همه جا.
و
غمدار گفت: آدمِ تخم ندار! کسی نایب الزیاره ی کسی نیست روبرو باتوم.
و
آخ از لودرِ تو کلماتِ حسین اُسالی.

#متروپل_آبادان
#فرهنگ
#داستانک
#احسان_عبدی‌پور

🔸🔸🔸
📚 کانال صنفی معلمان ایران

🆔 @Kasenfi
🖋 #روز_قلم

#داستانک

«شیفت ویژه»

نویسنده: #جعفر_ابراهیمی

اولین بار بود که این کار را می‌کرد. حالش بد شد و هر چه خورده بود را بالا آورد و بعد توی آینه که نگاه کرد انگار چیزی توی چشمش تاب می خورد. خیره که شد سرش گیج رفت و افتاد. انگار از داخل آینه از میان چشمانش یک جفت چشم بیرون می زد . تازه فهمیده بود چه کاری کرده، باورش نمی‌شد که یک بار دیگر هم بتواند. ولی کرده بود، بارها.
بعدها هم این‌طور برای زنش جا انداخته بود که چهارشنبه ها شیفت ویژه دارد و کارش تا اذان صبح طول می کشد. و هر باری هم که زنگ زده بود تا به زنش بگوید این هفته هم شیفت ویژه دارد تلفن را که قطع می‌کرد با خودش گفته بود دیگر نمی کنم اما باز ...

حالا دیگر توی کارش وارد بود و سعی می کرد هیچ موقع چشم توی چشم نشود یاد اولین بار که می‌افتاد احساس می کرد یک جفت چشم پشت سر او حرکت می کند و هر لحظه ممکن است از دیوار روبرو یا از صفحه تلفن بیرون بزند حتی یکبار که زنش را بغل کرده بود و سنگینی چانه اش را روی شانه سمت چپ زنش انداخته بود و داشت توی آینه چنگ زدنش به موهای زن را تماشا می کرد احساس کرده بود یک جفت چشم از داخل آینه انگار دارد نگاهش می کند. زنش را هل داد عقب .شانس آورد که زن با پشت سرش نرفته بود توی آینه.
حالا سعی می کرد فاصله و زاویه اش طوری باشد که چشمش با چشمان آنها گره نخورد. البته همان یکبار هم اگر از سر کنجکاوی زود نمی آمد اصلا آن صورت را نمی‌دید. برای همین زمان را هم خوب می شناخت دقیقا وقتش را می شناخت. چند ثانیه قبل از شروع کار وارد سالن می شد، سعی می کرد اصلا گوش ندهد و چیزی نشنود. می دانست هر کلمه ای که بشنود تا مدت ها روی مغزش رژه می رود.
همیشه به بار اولی ها می گفت تو این کار نه چشم لازم است نه گوش و نه احساس. باید همه چیز رو بذاری کنار و تو یک لحظه خلاصش کنی. بعضی موقع هم به آنها می گفت اگر دوست دارند بیایند کارش را از نزدیک ببینند.
همیشه از پشت به محکوم نزدیک می شد اول یک تکان کوچک به صندلی می داد طوری که فکر کند زیر پایش خالی شده است بعد در یک حرکت صندلی را از زیر پایش می کشید و سعی می کرد دست و پا زدن ها را نبیند برمی گشت به سمت در خروجی و یکراست می رفت سمت دستشویی اول آبی به صورت می زد تو آینه با ترس چشمانش را نگاه می کرد وضو می گرفت و آنقدر همانجا می ماند تا اذان دهند نماز که می خواند آرام می شد.

#فرهنگ
#داستانک
#اعدام
#نه_به_اعدام
#قلم
#روز_قلم

🔸🔸🔸
📚 کانال صنفی معلمان ایران

🆔 @Kasenfi