.
وقتی بهار عربی خیلی زود تبدیل به زمستان عربی شد یک بار دیگر مردم خاورمیانه و شمال آفریقا از خواب خوش و کوتاه آزادی و دموکراسی پریدند. رویا در مصر، لیبی، یمن و سوریه به سرعت تبدیل به کابوس شد. از شروع جنگ داخلی در سوریه حدود هشت میلیون نفر خانه خراب و آواره شدهاند، از آلمان و ترکیه و امارات و کانادا و هر گوشه از این جهان که میشد ساکن شدهاند در حالی که وطن دارند. وطنی به نام سوریه... هشت میلیون نفر تقریبا نصف جمعیت این کشور است. به این رقمِ بزرگ سیصد تا پانصد هزار کشته را هم اضافه کنید. حضور ارتشهای اجنبی ( روسیه و آمریکا و باقی کشورهای ناتو تا لبنان و ترکیه و ایران و قطر ) در این کشور ارمغان زمستان عربی است که البته گویا همه جهان در وقوع آن مقصر هستند بجز دکتر بشار اسد.
در سوریه #انتخابات برگزار شده، انتخاباتی که پس از مرگ حافظ اسد پدر بشار همیشه با یک نتیجه مشخص به پایان میرسد. دوباره #بشاراسد نود و پنج درصد آرا را به دست آورده تا خیلی خوشحال و خندان به حکمرانی قشنگ و خداپسندانهاش ادامه دهد. در اینکه بسیاری از حاکمان تا آخرین لحظه از زندگی حاضر به ترک قدرتِ نامحدود نیستند هیچ شکی نیست. شاید خنده دارترین و در عین حال غم انگیزترین مثالی که میشود برای حرصِ قدرت زد عاقبتِ سرهنگ قذافی در لیبی باشد که زیر مشت و لگدِ مخالفان و دقایقی قبل از مرگِ شنیعش حتی به آنها که او را کتک میزدند امر و نهی میکرد. گویی استبداد سیاسی آدمی را دچار مرگِ وجدان و شرف میکند.
به چهره اسما اسد و بشار اسد خوب نگاه کنید، آثار استفاده از داروهای ضد افسردگی در لبخند و انجماد عضلات صورت هردو هنگام لبخند زدن هویداست. اسد در حالی که سرنوشت یک نسل کامل از کودکان کشورش به نابودی کشانده شده، صدها هزار انسان به بدترین شکل به قتل رسیدهاند اصرار دارد انتخابات برگزار کند، رای هم بدهد و هنگام رای دادن لبخند هم بزند. اسما اسد را نگاه کنید، او مهندس کامپیوتر از کالج سلطنتی انگلستان است، همزمان لیسانس ادبیات فرانسه هم دارد، او حتما بینوایان ویکتور هوگو را به زبان اصلی خوانده، او حتما ترانههای ادیت پیاف را گوش کرده، او حتما اشعار شارل آزنووار را خوانده او حتما با عشق با انسانیت با مفهومِ رنجی که انسان در قبال ظلم و بیعدالتی تحمل میکند آشناست. او حتما میداند غمِ بیوطنی یعنی چه و همینهاست که لبخند عصبی و مصنوعی ماسیده بر صورت غمگینش را رقم زده، دیکتاتورها مردمان غمگینی هستند و گاهی برای کاستن از غم تنهایی و انزوا باید توسط مردم تایید شوند آن هم توسط انتخاباتی که بیشتر انتخوابات است...
✍️ #رسول_اسدزاده
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
وقتی بهار عربی خیلی زود تبدیل به زمستان عربی شد یک بار دیگر مردم خاورمیانه و شمال آفریقا از خواب خوش و کوتاه آزادی و دموکراسی پریدند. رویا در مصر، لیبی، یمن و سوریه به سرعت تبدیل به کابوس شد. از شروع جنگ داخلی در سوریه حدود هشت میلیون نفر خانه خراب و آواره شدهاند، از آلمان و ترکیه و امارات و کانادا و هر گوشه از این جهان که میشد ساکن شدهاند در حالی که وطن دارند. وطنی به نام سوریه... هشت میلیون نفر تقریبا نصف جمعیت این کشور است. به این رقمِ بزرگ سیصد تا پانصد هزار کشته را هم اضافه کنید. حضور ارتشهای اجنبی ( روسیه و آمریکا و باقی کشورهای ناتو تا لبنان و ترکیه و ایران و قطر ) در این کشور ارمغان زمستان عربی است که البته گویا همه جهان در وقوع آن مقصر هستند بجز دکتر بشار اسد.
در سوریه #انتخابات برگزار شده، انتخاباتی که پس از مرگ حافظ اسد پدر بشار همیشه با یک نتیجه مشخص به پایان میرسد. دوباره #بشاراسد نود و پنج درصد آرا را به دست آورده تا خیلی خوشحال و خندان به حکمرانی قشنگ و خداپسندانهاش ادامه دهد. در اینکه بسیاری از حاکمان تا آخرین لحظه از زندگی حاضر به ترک قدرتِ نامحدود نیستند هیچ شکی نیست. شاید خنده دارترین و در عین حال غم انگیزترین مثالی که میشود برای حرصِ قدرت زد عاقبتِ سرهنگ قذافی در لیبی باشد که زیر مشت و لگدِ مخالفان و دقایقی قبل از مرگِ شنیعش حتی به آنها که او را کتک میزدند امر و نهی میکرد. گویی استبداد سیاسی آدمی را دچار مرگِ وجدان و شرف میکند.
به چهره اسما اسد و بشار اسد خوب نگاه کنید، آثار استفاده از داروهای ضد افسردگی در لبخند و انجماد عضلات صورت هردو هنگام لبخند زدن هویداست. اسد در حالی که سرنوشت یک نسل کامل از کودکان کشورش به نابودی کشانده شده، صدها هزار انسان به بدترین شکل به قتل رسیدهاند اصرار دارد انتخابات برگزار کند، رای هم بدهد و هنگام رای دادن لبخند هم بزند. اسما اسد را نگاه کنید، او مهندس کامپیوتر از کالج سلطنتی انگلستان است، همزمان لیسانس ادبیات فرانسه هم دارد، او حتما بینوایان ویکتور هوگو را به زبان اصلی خوانده، او حتما ترانههای ادیت پیاف را گوش کرده، او حتما اشعار شارل آزنووار را خوانده او حتما با عشق با انسانیت با مفهومِ رنجی که انسان در قبال ظلم و بیعدالتی تحمل میکند آشناست. او حتما میداند غمِ بیوطنی یعنی چه و همینهاست که لبخند عصبی و مصنوعی ماسیده بر صورت غمگینش را رقم زده، دیکتاتورها مردمان غمگینی هستند و گاهی برای کاستن از غم تنهایی و انزوا باید توسط مردم تایید شوند آن هم توسط انتخاباتی که بیشتر انتخوابات است...
✍️ #رسول_اسدزاده
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
.
تصویر اول آتش سوزی در پالایشگاه تهران
تصویر دوم صف پمپ بنزین در تهران
در ترکی اصطلاحی هست بنام " قاپان قاپیش " که ترجمه آن شاید مخلوطی از بِکِش بکش، بزن در رو، غارت، تاراج و تالان است. قاپان قاپیش در حقیقت توصیف وضعیتی است که هر کس هرچه به دستش میرسد را بر میدارد و از معرکه در میرود. این کار ممکن است وسط یک آشوب خیابانی، هنگام پخش نذری یا هر موقعیتی اتفاق بیافتد که چیزی برای برداشتن مهیّاست. یکی از ویژگیهای ما ایرانیهای معاصر که در وجود همهمان به نوعی نهادینه شده همین قاپان قاپیش است که به عقیده من باید به فرهنگ لغات فارسی هم افزوده شود. چون تعریفِ دقیق و اختصاصیِ حالات ما در مواقع بحران، هنگامِ رسیدن به قدرت و در زمانهایی است که چیزی برای بردن و چاپیدن وجود دارد. یکی از غم انگیزترین و البته بدترین مواقعی که قاپان قاپیش در ایران اتفاق میافتد مواقعِ بحران و حوادث غیر مترقبه است. نحوه هجوم ما مردم به فروشگاهها برای انبار کردن روغن، ماکارونی، برنج، گوشت مرغ، نوار بهداشتی، پوشک بچه، دستمال کاغذی و پر کردن باک بنزین مثال عملی و تجربی برای این اصطلاح است. در یک کشور نرمال با مردمی که ارزش های اخلاقی در بین آنها نه شعار بلکه یک ارزش درونی است هنگام بروز حوادث غیر مترقبه ( آن هم نه در حدّ اَبَر فاجعه ) نخستین واکنش طبیعی افراد باید همدلی و همکاری برای رفع خطر باشد. در حالی که تجربه چند سال اخیر در کشور ما چیزی عجیب و منحصر به فرد را نشان میدهد. البته که تعمیم این رفتار به تمام جامعه کاری عاقلانه و منصفانه نیست ولی هنگامی که یک رفتار در سطح وسیعی انجام و تکرار میشود، گواهی بر تبدیل شدن آن رفتار به یک ویژگی و صفتِ عمومی است. اینکه به محض وقوع خطر، منِ نوعی به فکر پر کردن باک، یخچال و فرار کردن باشم هیچ مزیّت اخلاقی نمیتواند باشد. این یک بیگانگی از جمع یک نوع فردگرایی و گسست اجتماعی عمیق است که بین ما ایرانیهای معاصر رواج پیدا کرده است.
برای چندمین بار به کمبود و نبود وجدان جمعی در کشور میرسیم. شوربختانه نبود مفاهیمی مانند نفع عمومی، وجدان و مسئولیت اجتماعی در کشور ما محسوس است و انگار هیچ عزمی هم برای بهبود در هیچ کس وجود ندارد. البته که دلایل جامعه شناختی و روانشناختی گوناگونی پشت این عادت جمعی وجود دارد ولی به شخصه اعتقاد دارم وجود فساد اداری در کشور و تاراج بیت المال توسط دیوانسالارانِ کشور این تصوّر بیمار را در اذهان پرورش داده که
" به هرچه که نقدا دستت میرسد بردار و فرار کن ..... "
✍ #رسول_اسدزاده
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
تصویر اول آتش سوزی در پالایشگاه تهران
تصویر دوم صف پمپ بنزین در تهران
در ترکی اصطلاحی هست بنام " قاپان قاپیش " که ترجمه آن شاید مخلوطی از بِکِش بکش، بزن در رو، غارت، تاراج و تالان است. قاپان قاپیش در حقیقت توصیف وضعیتی است که هر کس هرچه به دستش میرسد را بر میدارد و از معرکه در میرود. این کار ممکن است وسط یک آشوب خیابانی، هنگام پخش نذری یا هر موقعیتی اتفاق بیافتد که چیزی برای برداشتن مهیّاست. یکی از ویژگیهای ما ایرانیهای معاصر که در وجود همهمان به نوعی نهادینه شده همین قاپان قاپیش است که به عقیده من باید به فرهنگ لغات فارسی هم افزوده شود. چون تعریفِ دقیق و اختصاصیِ حالات ما در مواقع بحران، هنگامِ رسیدن به قدرت و در زمانهایی است که چیزی برای بردن و چاپیدن وجود دارد. یکی از غم انگیزترین و البته بدترین مواقعی که قاپان قاپیش در ایران اتفاق میافتد مواقعِ بحران و حوادث غیر مترقبه است. نحوه هجوم ما مردم به فروشگاهها برای انبار کردن روغن، ماکارونی، برنج، گوشت مرغ، نوار بهداشتی، پوشک بچه، دستمال کاغذی و پر کردن باک بنزین مثال عملی و تجربی برای این اصطلاح است. در یک کشور نرمال با مردمی که ارزش های اخلاقی در بین آنها نه شعار بلکه یک ارزش درونی است هنگام بروز حوادث غیر مترقبه ( آن هم نه در حدّ اَبَر فاجعه ) نخستین واکنش طبیعی افراد باید همدلی و همکاری برای رفع خطر باشد. در حالی که تجربه چند سال اخیر در کشور ما چیزی عجیب و منحصر به فرد را نشان میدهد. البته که تعمیم این رفتار به تمام جامعه کاری عاقلانه و منصفانه نیست ولی هنگامی که یک رفتار در سطح وسیعی انجام و تکرار میشود، گواهی بر تبدیل شدن آن رفتار به یک ویژگی و صفتِ عمومی است. اینکه به محض وقوع خطر، منِ نوعی به فکر پر کردن باک، یخچال و فرار کردن باشم هیچ مزیّت اخلاقی نمیتواند باشد. این یک بیگانگی از جمع یک نوع فردگرایی و گسست اجتماعی عمیق است که بین ما ایرانیهای معاصر رواج پیدا کرده است.
برای چندمین بار به کمبود و نبود وجدان جمعی در کشور میرسیم. شوربختانه نبود مفاهیمی مانند نفع عمومی، وجدان و مسئولیت اجتماعی در کشور ما محسوس است و انگار هیچ عزمی هم برای بهبود در هیچ کس وجود ندارد. البته که دلایل جامعه شناختی و روانشناختی گوناگونی پشت این عادت جمعی وجود دارد ولی به شخصه اعتقاد دارم وجود فساد اداری در کشور و تاراج بیت المال توسط دیوانسالارانِ کشور این تصوّر بیمار را در اذهان پرورش داده که
" به هرچه که نقدا دستت میرسد بردار و فرار کن ..... "
✍ #رسول_اسدزاده
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃 چیدمان انسانی تهران ( قسمت دوم )
✍️ #رسول_اسدزاده
در تهران هم مانند تمام شهرهای جهان خوی و خصلت باشندگانِ شهر روی سنگ و آجرِ ساختمانها و گُذرها رسوب کرده است. خاطرات و وقایعی که هر روز روی پوست این شهر اتفاق میافتد مانند روح به کالبد کوچهها و خیابانها دمیده میشود. عشق بازیهای آشکار، خیانتهای نهان، اولین و آخرین دیدارها، مرگها و فراقهای بیموقع و تنوع غمها و شادیها به گوشه گوشهی تهران ویژگی انسانی داده است. هر کنج از این شهرِ فرنگ دارای موسیقی و هویت است. تهران مانند یک چیدمان انسانی است، محلاتش شبیه به زنان و مردانی است که در کنار هم یا با فاصله، روز را شب میکنند. در میان این مردان و زنان، مرز و مفهوم شب و روز برای میدان آزادی سالهاست گُم شده، او نیم قرن است که شب بیدار و رازدارِ پایتخت است او نیمه های شب برای مسافران غریب و خسته برای شبگردها و کارگرانِ شیف شب مینوازد و میخوانَد....
این همه عاشق داری
چطور حسودی نکنم؟
وقتی شب فقط میاد؛ برای خوابیدنِ تو.....
میدان خراسان مادرِ چشم انتظاری است که برای فرزندش آش نذری پخته و زیر لب امن یُجیب میخوانَد، خیابان انقلاب از دروازه دولت تا سردر دانشگاه زخمی است، زخمی از آشوبهای بیپایان، زخمی از پامال شدنِ لالههاست، او هر نیمه شب بعد از ساعت سه همچون مرغِ حق، ترانهی چوبِ الف را برای خفتگان نجوا میکند....
میدان فردوسی انقلابیِ پیری است که همسرش سالها پیش درگذشته، فرزندانش خارج از کشورند و خودش در سالهای آخر عمر بی زن و فرزند به دنبال روزها و رویاهای از دست رفته، حوالی چهار راه استانبول پرسه میزند و ترانه مرغ سحر میخوانَد. خیابان سمیه، حوالی پلی تکنیک و طالقانی پسری است با موهای بافته، تیشرتِ سرخِ چگوارا بر تنش، او دُن کیشوتِ تهرانِ هزار و چهارصد است. نازی آباد از پشت خنجرِ نارفیق خورده، پارک شهر پدربزرگی است که پیپ آلمانیاش را چاق کرده و سوزن گرامافونِ گروندویک را روی صفحه بَنان تنظیم کرده است. ناصرخسرو اخراجیِ شهربانی است، سالهاست تاکسی گردشی دارد، پا منار مادربزرگی است که با عینک دسته شاخی برای نوه دختریاش منجوق دوزی میکند. سنگلج دستفروش است روی پیادهرو پوسترهای هیچکاک و آل پاچینو و کتابهای اُفستِ صادق هدایت را در کنار عکس فردین و بهروز وثوقی میفروشد. لالهزار سالهاست زندانی است، حُکم بریده، بی ملاقاتی، او سالهاست گوشه زندان تاوان پنجه خونین رضا موتوری را میدهد، لاله زار منتظر است، اگر همه شهر هم نا امید باشند لالهزار میداند روزی رضا موتوری با سوزوکی ۱۲۵ خواهد آمد. لاله زار تجسمِ ترانهی مردِ فرهاد است.... عباس آباد وکیل دعاوی است، مشاور حقوقیِ کسانی است که دستی بر اختلاس دارند، میدان آرژانتین زن میانسالی است که همین دیروز مُهر طلاق روی شناسنامهاش نشسته، هم سرخوش است هم ترسیده!! داخل ماشین ترانه نیمه گم شده گوگوش را لبخوانی میکند، نظامآباد مارادونای بعد از زدنِ گل با دست به انگلیس است، نارمک رئیس بانک است، اتو کشیده، کم حرف، هیز و تنها......، جوادیه تمام زندگیاش را در قمار باخته، پونک بادبادک بازی است که عاشقِ پارک پردیسان شده و جنت آباد هر روز صبح قبل از اینکه وارد آسانسور شود پیغامهای اکانت دومش را چک میکند. پیروزی بوی رختخواب مادر را میدهد، شکل تسبیح پدر بزرگ، بوی حیاطِ آب خورده وسط تابستان ..... ونک دانشجوی ترم دوی هنر است، روی مانتویِ طرح بلوچ، شالِ دولچه گابانا پوشیده، درونِ ماشینهای پارک شده در کوچههای خلوت، به دنبال سوژه میگردد، ونک ثبت کننده بوسههای کوچههای بن بست است. بلوار کشاورز هم سرپرستارِ بیمارستانِ قلبِ تهران است....
تهران جمع اضداد است، جمعِ آدمهایی که به مرور زمان در بطن یک آنارشیِ خشن، به نظمی ویژه رسیدهاند.... در نهایت هرچه بگویم هذیان است مگر اینکه تهران از دارآباد تا رِی گیسوی پریشانِ زنی به نام ایران است....
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #رسول_اسدزاده
در تهران هم مانند تمام شهرهای جهان خوی و خصلت باشندگانِ شهر روی سنگ و آجرِ ساختمانها و گُذرها رسوب کرده است. خاطرات و وقایعی که هر روز روی پوست این شهر اتفاق میافتد مانند روح به کالبد کوچهها و خیابانها دمیده میشود. عشق بازیهای آشکار، خیانتهای نهان، اولین و آخرین دیدارها، مرگها و فراقهای بیموقع و تنوع غمها و شادیها به گوشه گوشهی تهران ویژگی انسانی داده است. هر کنج از این شهرِ فرنگ دارای موسیقی و هویت است. تهران مانند یک چیدمان انسانی است، محلاتش شبیه به زنان و مردانی است که در کنار هم یا با فاصله، روز را شب میکنند. در میان این مردان و زنان، مرز و مفهوم شب و روز برای میدان آزادی سالهاست گُم شده، او نیم قرن است که شب بیدار و رازدارِ پایتخت است او نیمه های شب برای مسافران غریب و خسته برای شبگردها و کارگرانِ شیف شب مینوازد و میخوانَد....
این همه عاشق داری
چطور حسودی نکنم؟
وقتی شب فقط میاد؛ برای خوابیدنِ تو.....
میدان خراسان مادرِ چشم انتظاری است که برای فرزندش آش نذری پخته و زیر لب امن یُجیب میخوانَد، خیابان انقلاب از دروازه دولت تا سردر دانشگاه زخمی است، زخمی از آشوبهای بیپایان، زخمی از پامال شدنِ لالههاست، او هر نیمه شب بعد از ساعت سه همچون مرغِ حق، ترانهی چوبِ الف را برای خفتگان نجوا میکند....
میدان فردوسی انقلابیِ پیری است که همسرش سالها پیش درگذشته، فرزندانش خارج از کشورند و خودش در سالهای آخر عمر بی زن و فرزند به دنبال روزها و رویاهای از دست رفته، حوالی چهار راه استانبول پرسه میزند و ترانه مرغ سحر میخوانَد. خیابان سمیه، حوالی پلی تکنیک و طالقانی پسری است با موهای بافته، تیشرتِ سرخِ چگوارا بر تنش، او دُن کیشوتِ تهرانِ هزار و چهارصد است. نازی آباد از پشت خنجرِ نارفیق خورده، پارک شهر پدربزرگی است که پیپ آلمانیاش را چاق کرده و سوزن گرامافونِ گروندویک را روی صفحه بَنان تنظیم کرده است. ناصرخسرو اخراجیِ شهربانی است، سالهاست تاکسی گردشی دارد، پا منار مادربزرگی است که با عینک دسته شاخی برای نوه دختریاش منجوق دوزی میکند. سنگلج دستفروش است روی پیادهرو پوسترهای هیچکاک و آل پاچینو و کتابهای اُفستِ صادق هدایت را در کنار عکس فردین و بهروز وثوقی میفروشد. لالهزار سالهاست زندانی است، حُکم بریده، بی ملاقاتی، او سالهاست گوشه زندان تاوان پنجه خونین رضا موتوری را میدهد، لاله زار منتظر است، اگر همه شهر هم نا امید باشند لالهزار میداند روزی رضا موتوری با سوزوکی ۱۲۵ خواهد آمد. لاله زار تجسمِ ترانهی مردِ فرهاد است.... عباس آباد وکیل دعاوی است، مشاور حقوقیِ کسانی است که دستی بر اختلاس دارند، میدان آرژانتین زن میانسالی است که همین دیروز مُهر طلاق روی شناسنامهاش نشسته، هم سرخوش است هم ترسیده!! داخل ماشین ترانه نیمه گم شده گوگوش را لبخوانی میکند، نظامآباد مارادونای بعد از زدنِ گل با دست به انگلیس است، نارمک رئیس بانک است، اتو کشیده، کم حرف، هیز و تنها......، جوادیه تمام زندگیاش را در قمار باخته، پونک بادبادک بازی است که عاشقِ پارک پردیسان شده و جنت آباد هر روز صبح قبل از اینکه وارد آسانسور شود پیغامهای اکانت دومش را چک میکند. پیروزی بوی رختخواب مادر را میدهد، شکل تسبیح پدر بزرگ، بوی حیاطِ آب خورده وسط تابستان ..... ونک دانشجوی ترم دوی هنر است، روی مانتویِ طرح بلوچ، شالِ دولچه گابانا پوشیده، درونِ ماشینهای پارک شده در کوچههای خلوت، به دنبال سوژه میگردد، ونک ثبت کننده بوسههای کوچههای بن بست است. بلوار کشاورز هم سرپرستارِ بیمارستانِ قلبِ تهران است....
تهران جمع اضداد است، جمعِ آدمهایی که به مرور زمان در بطن یک آنارشیِ خشن، به نظمی ویژه رسیدهاند.... در نهایت هرچه بگویم هذیان است مگر اینکه تهران از دارآباد تا رِی گیسوی پریشانِ زنی به نام ایران است....
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃مصائب قشر متوسطِ سابق و نو فرودست فعلی در ایران
✍ #رسول_اسدزاده
بعضی از مردم در قبال وقایع سیاسی پیرامون دچار بیخیالی مزمن هستند. بیشتر این افراد متعلق به منتهیالیه بالا و پایین طبقات اجتماعیاند. آنهایی که هیچ ندارند و کسانی که همه چیز دارند. حرف بیربطی هم نیست، آنان که هیچ ندارند هرچه دست و پا میزنند هیچ گشایشی در زندگیشان اتفاق نمیافتد، در صورت نافرمانی بهراحتی سرکوب و حذف میشوند، آنها پس از آب در هاون کوبیدنهای بسیار چنان مطیع و منفعل میشوند که هر آنچه در جهان سیاست اتفاق بیافتد برای آنها نامرئی و بیمعنی میشود. از خواستن و نرسیدن، از خواستن و نتوانستن خسته میشوند. از انتقال موروثی محرومیت و زجر ذلّه میشوند و دیگر چرخ و فلک و گردانندگان زمینی و آسمانی آن را به حال خودشان رها میکنند. کسانی هم که همه چیز دارند به مرور زمان به چنان تکرار و عدم هیجانی در زندگی میرسند که هر کار جدید حتی احمقانهای انجام میدهند هیچ گشایشی در زندگیشان بوجود نمیآید. آنهایی که همه چیز دارند آنقدر خوردهاند و پوشیدهاند و تفریح کردهاند و به طول و عرض و عمق غرایزشان پرداختهاند که در واقع چیزی نمانده که آنها را اندکی تکان دهد. قشر مرفه هم به یک شکل دیگر دچار ملالِ مزمنِ زندگیاند. آنها رابطه، ضابطه و راهِ همزیستی با هر آنکه بر مسند سیاست باشد را به خوبی میدانند و همین باعث میشود دست به دست شدنِ ارکان قدرت و اتفاقات جهان سیاست تغییر معناداری در روال زندگی آنها پدید نیاورد. البته ملال فی نفسه اتفاق بدی هم نیست چرا که یک نوع ثبات عصبی و اخلاقی هم در پی دارد. غم انگیزترین حالات بشری را نه آن قشرِ چسبیده به کف دارد و نه آن قشری که بالای سقفِ طبقات اجتماعی جا خوش کرده، این قشر متوسط است که حالش همواره نزار و غمانگیز است، چرا که اندکی از نداری قِشر محروم را یدک میکشد و اندکی هم دستش به دهانش میرسد. مردمِ طبقه متوسط تمام عمر در حال گریز از نزدیک شدنِ هیولای آدم خوارِ فقر هستند، آنها میدانند زندگی میتواند بهتر از چیزی باشد که هست. آنها مانند شخصی هستند که پایین دستی او را به سمت خودش میکشد و بالا دستی او را با لگد از خودش میرانَد. این منگنه و مخمصه باعث بروز عدالت خواهی در درون افکار قشر متوسط است. بنا به اذعانِ آگاهان در علم جامعه شناسی و اقتصاد، طبقه متوسط در یک دهه اخیر با بحران موجودیت در ایران دست به گریبان است. پس از سونامی تورّم و گرانیِ زندگی در ایران طبقه متوسط شهری که برگرفته از مفهوم بورژوازی است در کشور ما به سمت نابودی پیش رفته است.
.
بنا به اذعانِ آگاهان در علم جامعه شناسی و اقتصاد، طبقه متوسط در یک دهه اخیر با بحران موجودیت در ایران دست به گریبان است. پس از سونامی تورّم و گرانیِ زندگی در ایران طبقه متوسط شهری که برگرفته از مفهوم بورژوازی است در کشور ما به سمت نابودی پیش رفته است. طبقه متوسط که عموما به طبقه تحصیل کرده با مشاغل دیوانسالاری اطلاق میشد در حال حاضر چنان درگیر رفع جوع و نیازهای اولیه زیستی است که بیش از پیش به طبقه پایین دست نزدیک و از طبقه مرفه فاصله گرفته است.
اما موضوعی که نمیشود انکار کرد، تاثیر گذاری قشر متوسطِ سابق و قشر نئو فرودستِ ( نو فرودست ) فعلی بر کنشهای اجتماعی و سیاسی در کشور است. درست است که قدرت خرید قشر متوسط مانند سابق نیست ولی این قشر هنوز پرچمدارِ هنجار های جدید اجتماعی، سبک زندگی مدرن و نافرمانیهایی است که با موجودیت این قشر پیوند ازلی و ابدی دارد حتی با شکم نیمه گرسنه...
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍ #رسول_اسدزاده
بعضی از مردم در قبال وقایع سیاسی پیرامون دچار بیخیالی مزمن هستند. بیشتر این افراد متعلق به منتهیالیه بالا و پایین طبقات اجتماعیاند. آنهایی که هیچ ندارند و کسانی که همه چیز دارند. حرف بیربطی هم نیست، آنان که هیچ ندارند هرچه دست و پا میزنند هیچ گشایشی در زندگیشان اتفاق نمیافتد، در صورت نافرمانی بهراحتی سرکوب و حذف میشوند، آنها پس از آب در هاون کوبیدنهای بسیار چنان مطیع و منفعل میشوند که هر آنچه در جهان سیاست اتفاق بیافتد برای آنها نامرئی و بیمعنی میشود. از خواستن و نرسیدن، از خواستن و نتوانستن خسته میشوند. از انتقال موروثی محرومیت و زجر ذلّه میشوند و دیگر چرخ و فلک و گردانندگان زمینی و آسمانی آن را به حال خودشان رها میکنند. کسانی هم که همه چیز دارند به مرور زمان به چنان تکرار و عدم هیجانی در زندگی میرسند که هر کار جدید حتی احمقانهای انجام میدهند هیچ گشایشی در زندگیشان بوجود نمیآید. آنهایی که همه چیز دارند آنقدر خوردهاند و پوشیدهاند و تفریح کردهاند و به طول و عرض و عمق غرایزشان پرداختهاند که در واقع چیزی نمانده که آنها را اندکی تکان دهد. قشر مرفه هم به یک شکل دیگر دچار ملالِ مزمنِ زندگیاند. آنها رابطه، ضابطه و راهِ همزیستی با هر آنکه بر مسند سیاست باشد را به خوبی میدانند و همین باعث میشود دست به دست شدنِ ارکان قدرت و اتفاقات جهان سیاست تغییر معناداری در روال زندگی آنها پدید نیاورد. البته ملال فی نفسه اتفاق بدی هم نیست چرا که یک نوع ثبات عصبی و اخلاقی هم در پی دارد. غم انگیزترین حالات بشری را نه آن قشرِ چسبیده به کف دارد و نه آن قشری که بالای سقفِ طبقات اجتماعی جا خوش کرده، این قشر متوسط است که حالش همواره نزار و غمانگیز است، چرا که اندکی از نداری قِشر محروم را یدک میکشد و اندکی هم دستش به دهانش میرسد. مردمِ طبقه متوسط تمام عمر در حال گریز از نزدیک شدنِ هیولای آدم خوارِ فقر هستند، آنها میدانند زندگی میتواند بهتر از چیزی باشد که هست. آنها مانند شخصی هستند که پایین دستی او را به سمت خودش میکشد و بالا دستی او را با لگد از خودش میرانَد. این منگنه و مخمصه باعث بروز عدالت خواهی در درون افکار قشر متوسط است. بنا به اذعانِ آگاهان در علم جامعه شناسی و اقتصاد، طبقه متوسط در یک دهه اخیر با بحران موجودیت در ایران دست به گریبان است. پس از سونامی تورّم و گرانیِ زندگی در ایران طبقه متوسط شهری که برگرفته از مفهوم بورژوازی است در کشور ما به سمت نابودی پیش رفته است.
.
بنا به اذعانِ آگاهان در علم جامعه شناسی و اقتصاد، طبقه متوسط در یک دهه اخیر با بحران موجودیت در ایران دست به گریبان است. پس از سونامی تورّم و گرانیِ زندگی در ایران طبقه متوسط شهری که برگرفته از مفهوم بورژوازی است در کشور ما به سمت نابودی پیش رفته است. طبقه متوسط که عموما به طبقه تحصیل کرده با مشاغل دیوانسالاری اطلاق میشد در حال حاضر چنان درگیر رفع جوع و نیازهای اولیه زیستی است که بیش از پیش به طبقه پایین دست نزدیک و از طبقه مرفه فاصله گرفته است.
اما موضوعی که نمیشود انکار کرد، تاثیر گذاری قشر متوسطِ سابق و قشر نئو فرودستِ ( نو فرودست ) فعلی بر کنشهای اجتماعی و سیاسی در کشور است. درست است که قدرت خرید قشر متوسط مانند سابق نیست ولی این قشر هنوز پرچمدارِ هنجار های جدید اجتماعی، سبک زندگی مدرن و نافرمانیهایی است که با موجودیت این قشر پیوند ازلی و ابدی دارد حتی با شکم نیمه گرسنه...
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
یکی از دشوارترین موقعیتهای زندگی زمانی است که دیدگاه سیاسی و جهان بینی اطرافیان با دیدگاه ما اختلاف شدید دارد. حفظ رابطه دوستانه و تعارفات خانوادگی با این قبیل اشخاص کار دشواری است. اما به عقیده من سختتر از مراوده با اشخاصی که نظراتی کاملا مخالف ما دارند رابطه با افرادی است که هیچ نظری راجع به مسایل سیاسی ندارند. این افراد که به حزب باد هم مشهور هستند غالبا یک رونوشت بلامنازع و دقیق از والدینشان هستند. آدمهایی تکراری که الگوی زندگی چند نسل پیشین را بدون هیچ تغییر و خدشهای ادامه میدهند. آدمهایی که تمام غایت زندگیشان خانه خریدن، ازدواج کردن، تولید مثل طبق جدول زمان بندی مامان و بابا، خریدن خانهی دوم و انباشتن دارایی است. آدمهایی که مانند مجسمههای سنگی روبروی تلوزیون دراز میکشند از تلوزیون اینوری اخبار اقتصادی را دنبال میکنند و از تلوزیون آنوری قِر خشکیده در کمر و چشمهایشان را برطرف میکنند. وقتی کنار این تیپ آدمها قرار میگیرم به قدری حرف مشترک باهم نداریم که جملهی "دیگه چه خبر" بارها بینمان رد و بدل میشود و هربار هم یک جواب کم رمق تکرار میشود : سلامتی خدارا شکر شما چه خبر؟ آدمهایی که وقتی ما از سیاست حرف میزنیم به ما پوزخند میزنند، ما را به ذکر خدا فرا میخوانند و میگویند سیاست را به اهلش واگذار کنید ( گویی تا کنون دست که بوده ) آدمهایی که راجع به چالههای عمیق اقتصادی و فرهنگی کشور هیچ نظری ندارند. اسامی کودکانشان ترکیبی دو بخشی است، یکی برای رضای خدا و یکی برای اینکه خدایی ناکرده فرزندشان در مدرسه و اجتماع طَرد نشود. آدمهایی که نه فیلم میبینند، نه کتاب میخوانند نه از حقایق جالب جهان اطلاع دارند. نه سوالات هستی شناسانه در فکر دارند. نه به تاریخ علاقه دارند. هنر اصیل و مترقی را خوار میشمارند و تمام ظرفیت عقلیشان صرفِ یافتن راهی برای تطبیق با اوضاع موجود است. زنهایی که تمامِ استعداد انسانیشان خلاصه شده در مربا گرفتن و ترشی انداختن و اتلاف وقت جلوی آینه، مردهایی که عضو سفید رنگ داخل جمجمهشان مانند اتومبیلشان بدون خط و خش است. آدمهایی که از وقایع جاری کشور سبکترین و مضحکترینها را دنبال میکنند. آدمهای مسافرت نرفته، عاشق نشده، رنج هم نوع نکشیده، متعصب، راکد و حق به جانب، آدم هایی که استقلال فکری و نظر شخصی راجع به هیچ چیزی ندارند ولی به خودشان اجازه میدهند در خصوصی ترین مسائل زندگیدیگران دخالت کنند و نظر بدهند. من از حرف زدن با این آدمها که باد به هر سمتی بوزد بادبانهایشان آن سمتی است دلم میگیرد....
✍️ #رسول_اسدزاده
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #رسول_اسدزاده
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
.
زنی که صورتش را اسیدِ افراطیگری سوزانده ( در نقش رای دهنده ) زنانِ موتور سوار در حال تبلیغ برای کاندیدایی که بدنه اصلی هواداران او مخالف دوچرخه سواری و موتور سواری بانوان هستند ( در نقش کمپین تبلیغاتی ) زنانی که چهره آنها نامقبولترین شکل از حضور زن در دستگاه سیاسی و مدیریتی کشور است ( در نقش کاندیدا )
روانشناسی ایرانیان معاصر کار چندان آسانی نیست ولی میشود اذعان کرد افراط و تفریط در میان بیشتر ما تبدیل به یک ویژگی ارگانیک شده است. هر حرف و عملی که از ما سر بزند یا سیاهِ سیاه است یا سفیدِ سفید. این ویژگی اخلاقی تنها مختصِ رفتار اجتماعی و سیاسی هم نیست بلکه در روابط شخصی و علایق ما هم نمود ظاهری و واقعی دارد. نحوه تخلیه خشم و هیجان در بین اکثر ما به شدیدترین و افراطیترین شکل است. ما هنگام یک نزاع خیابانیِ نه چندان جدی یا تماشای مسابقه فوتبال به راحتی شدیدترین دشنامها و رکیکترین الفاظ را به همدیگر نسبت میدهیم، کسی که مخالف عقیده سیاسی ما باشد را انسان نمیدانیم یا در بهترین حالت او را فاقد شرف، وجدان و عقل خطاب میکنیم، اصلا برای او حق حیات هم قائل نیستیم. دشواری تامین نیازهای اساسی در کنارِ فضای دو قطبیِ شدید ایدئولوژیک، سبب شده هر شهروند مانند یک سلّول منفرد یا گروههای موسمی به دنبال منافع شخصی خودش باشد و اصول اخلاقیاش بنا به منافع فردی و مقطعی تغییر کند. در جامعه دوقطبی مردم در منتها الیه چپ و راست و پشت به هم میایستند. در نتیجه فاصلهی ایجاد شده بزرگ و بزرگتر میشود، فاصلهای که سرشار از کینه، نفرت و انکار است. این انفصال شدید در زمانهایی محدود و موقت که هر دو سوی این بازی منافع مشترک یا فرصتی مساوی برای کسب منفعت دارند به طرز طنز آلودی به هم میریزد. افرادی که شدیدترین دافعه را نسبت به هم دارند یک شبه تمام منازعات و زاویه های اعتقادی را فراموش کرده و کنار هم قرار میگیرند و بدیهی است که در چنین شرایطی مفهومِ آرمان اجتماعی و سیاسی دچار سرگیجه و سرگشتگی شود. اما در جوامعِ تکثرگرا که مردم برای تامین نیازهای انسانی پیچیدگیها و دشواریهای یک جامعه قطبی شده و مستمند را ندارند، تعداد مردم خاکستری بسیار بیشتر از مردم سفید و سیاه است. فاصله بین دو قطب پر از تعامل و پذیرش و دیالوگ و فرصتهای عادلانه و برابر است. در این جوامع مردم نه پشت به هم که بدون نقاب کنار هم میایستند تا از میان گفتگو و رقابت سالم، راهکار و در نهایت آرمان متولد شود، آرمانی که به آسانی و برای منافع شخصی زیر پا گذاشته نخواهد شد...
✍ #رسول_اسدزاده
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
زنی که صورتش را اسیدِ افراطیگری سوزانده ( در نقش رای دهنده ) زنانِ موتور سوار در حال تبلیغ برای کاندیدایی که بدنه اصلی هواداران او مخالف دوچرخه سواری و موتور سواری بانوان هستند ( در نقش کمپین تبلیغاتی ) زنانی که چهره آنها نامقبولترین شکل از حضور زن در دستگاه سیاسی و مدیریتی کشور است ( در نقش کاندیدا )
روانشناسی ایرانیان معاصر کار چندان آسانی نیست ولی میشود اذعان کرد افراط و تفریط در میان بیشتر ما تبدیل به یک ویژگی ارگانیک شده است. هر حرف و عملی که از ما سر بزند یا سیاهِ سیاه است یا سفیدِ سفید. این ویژگی اخلاقی تنها مختصِ رفتار اجتماعی و سیاسی هم نیست بلکه در روابط شخصی و علایق ما هم نمود ظاهری و واقعی دارد. نحوه تخلیه خشم و هیجان در بین اکثر ما به شدیدترین و افراطیترین شکل است. ما هنگام یک نزاع خیابانیِ نه چندان جدی یا تماشای مسابقه فوتبال به راحتی شدیدترین دشنامها و رکیکترین الفاظ را به همدیگر نسبت میدهیم، کسی که مخالف عقیده سیاسی ما باشد را انسان نمیدانیم یا در بهترین حالت او را فاقد شرف، وجدان و عقل خطاب میکنیم، اصلا برای او حق حیات هم قائل نیستیم. دشواری تامین نیازهای اساسی در کنارِ فضای دو قطبیِ شدید ایدئولوژیک، سبب شده هر شهروند مانند یک سلّول منفرد یا گروههای موسمی به دنبال منافع شخصی خودش باشد و اصول اخلاقیاش بنا به منافع فردی و مقطعی تغییر کند. در جامعه دوقطبی مردم در منتها الیه چپ و راست و پشت به هم میایستند. در نتیجه فاصلهی ایجاد شده بزرگ و بزرگتر میشود، فاصلهای که سرشار از کینه، نفرت و انکار است. این انفصال شدید در زمانهایی محدود و موقت که هر دو سوی این بازی منافع مشترک یا فرصتی مساوی برای کسب منفعت دارند به طرز طنز آلودی به هم میریزد. افرادی که شدیدترین دافعه را نسبت به هم دارند یک شبه تمام منازعات و زاویه های اعتقادی را فراموش کرده و کنار هم قرار میگیرند و بدیهی است که در چنین شرایطی مفهومِ آرمان اجتماعی و سیاسی دچار سرگیجه و سرگشتگی شود. اما در جوامعِ تکثرگرا که مردم برای تامین نیازهای انسانی پیچیدگیها و دشواریهای یک جامعه قطبی شده و مستمند را ندارند، تعداد مردم خاکستری بسیار بیشتر از مردم سفید و سیاه است. فاصله بین دو قطب پر از تعامل و پذیرش و دیالوگ و فرصتهای عادلانه و برابر است. در این جوامع مردم نه پشت به هم که بدون نقاب کنار هم میایستند تا از میان گفتگو و رقابت سالم، راهکار و در نهایت آرمان متولد شود، آرمانی که به آسانی و برای منافع شخصی زیر پا گذاشته نخواهد شد...
✍ #رسول_اسدزاده
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃کوچ نشینِ شهرِ کلان
✍ #رسول_اسدزاده
سر و کله کامیونهای باربری بیشتر از پارسال در کوچهها پیدا شده است. در کوچههای تنگ و باریک که با اکراه اجازه توقف دو تا ماشین را میدهند کامیونها خودشان را زورچپان میکنند تا کولهبار زندگی مستاجران را از خانهای به خانه دیگر ببرند. معمولا زن خانه زودتر از اثاث میرود تا آثار ساکن قبلی را از خانه جدید بِروبد و خانه پیشین را هم به مظنهای که از کنج لب دلّال و املاکی و صاحبخانه بیرون آمده ترک کند. خانه صرفا جایی برای خوابیدن و حمام کردن نیست. خانه وامدارِ خیالبافی، غم و شادی، شب بیداری، تنهایی و بچگی کردنِ زنان و مردانِ بزرگسال است. زن پیش از وداع با خانه آخرین کارهایش را انجام داده، توصیهها را تکرار کرده، اثاث را در کارتنها چیده رویشان با ماژیک وایت برد و به شکسته نستعلیق نوشته شکستی با احتیاط حمل شود. کارگران غالبا کُرد هستند، نوجوان و به سن رسیده، آنها کولبرانِ مقیم مرکز هستند. یخچال را چنان بر گُرده میگیرند، انگار که نبرد رستم و سهراب است. تا پیش از ایّام کرونا و تورّمِ بند پاره کرده، اسباب کشی بیشتر اوقات یا به خانهی خریداری شده بود یا به جایی بهتر، بزرگتر، محلهای ساکتتر و پاکیزهتر، ولی این روزها کمتر کسی پیدا میشود که خانه استیجاریاش را به احسنت تبدیل کند. غالبا کوچ به خانه ارزانتر است، در روزگاری که اسب گرانی چون اسبِ سردارِ مغول به تاراجِ زندگیها زین شده، مردم برای بقا میجنگند. کسانی که طعم صاحبخانه بودن را نچشیدهاند میدانند، بار کردنِ یک زندگی و وداع با خانه یعنی چه، وداع با دیوارها، با تراس و منظره بیرون پنجره یعنی چه، وداع با همسایههایی که تازه به خلق و خوی خوب و بدشان عادت کردهای یعنی چه، هراس از همسایگان جدید، از رفتارِ صاحبخانهای که معمولا تا قبل از امضای قرارداد متشخص و مهربان است یعنی چه، انتظار برای کشف دروغهایی که پسرک بنگاهی گفته یعنی چه، سر ماه و شمردن صفرهای جلوی یک عدد که از حساب بانکی تو به حساب صاحبخانه پر میکشد یعنی چه، رایزنی برای اولویت پارک در پارکینگ مزاحم دار یعنی چه، گفتن کلمه مستاجرم در جلسات مدیر ساختمان یعنی چه.... مستاجری در شهرِ کلان شنا بر خلاف رودخانه است. تلاش ماهی رنگین کمان است برای رسیدن به سرچشمه، تقلّای آدمیزاد است برای تصاحبِ یک قوطی سیمانی که بهشت موعود شده، آنقدر دور که برای بسیاری از کارگران و کارمندان تبدیل به یک رویای خیس در وسط چرت تابستانی شده است. .
گرانی مسکن و اجاره بها تاسِ تخته نردِ مناظرات سیاسی و انتخاباتی است. تاسی که همیشه برای مالک جفت شش است برای مستاجر جفت هیچ.....
اما تو ای هم کوچ، نترس از جابجایی، از تغییرِ ناگزیرِ سقف غمگین نباش که دخترانگی و پسرانگیهای جدید در خانه جدید انتظار ما را میکشد حتی اگر سپیدی موهایمان بیشتر از قبل شده...
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃کوچ نشینِ شهرِ کلان
✍ #رسول_اسدزاده
سر و کله کامیونهای باربری بیشتر از پارسال در کوچهها پیدا شده است. در کوچههای تنگ و باریک که با اکراه اجازه توقف دو تا ماشین را میدهند کامیونها خودشان را زورچپان میکنند تا کولهبار زندگی مستاجران را از خانهای به خانه دیگر ببرند. معمولا زن خانه زودتر از اثاث میرود تا آثار ساکن قبلی را از خانه جدید بِروبد و خانه پیشین را هم به مظنهای که از کنج لب دلّال و املاکی و صاحبخانه بیرون آمده ترک کند. خانه صرفا جایی برای خوابیدن و حمام کردن نیست. خانه وامدارِ خیالبافی، غم و شادی، شب بیداری، تنهایی و بچگی کردنِ زنان و مردانِ بزرگسال است. زن پیش از وداع با خانه آخرین کارهایش را انجام داده، توصیهها را تکرار کرده، اثاث را در کارتنها چیده رویشان با ماژیک وایت برد و به شکسته نستعلیق نوشته شکستی با احتیاط حمل شود. کارگران غالبا کُرد هستند، نوجوان و به سن رسیده، آنها کولبرانِ مقیم مرکز هستند. یخچال را چنان بر گُرده میگیرند، انگار که نبرد رستم و سهراب است. تا پیش از ایّام کرونا و تورّمِ بند پاره کرده، اسباب کشی بیشتر اوقات یا به خانهی خریداری شده بود یا به جایی بهتر، بزرگتر، محلهای ساکتتر و پاکیزهتر، ولی این روزها کمتر کسی پیدا میشود که خانه استیجاریاش را به احسنت تبدیل کند. غالبا کوچ به خانه ارزانتر است، در روزگاری که اسب گرانی چون اسبِ سردارِ مغول به تاراجِ زندگیها زین شده، مردم برای بقا میجنگند. کسانی که طعم صاحبخانه بودن را نچشیدهاند میدانند، بار کردنِ یک زندگی و وداع با خانه یعنی چه، وداع با دیوارها، با تراس و منظره بیرون پنجره یعنی چه، وداع با همسایههایی که تازه به خلق و خوی خوب و بدشان عادت کردهای یعنی چه، هراس از همسایگان جدید، از رفتارِ صاحبخانهای که معمولا تا قبل از امضای قرارداد متشخص و مهربان است یعنی چه، انتظار برای کشف دروغهایی که پسرک بنگاهی گفته یعنی چه، سر ماه و شمردن صفرهای جلوی یک عدد که از حساب بانکی تو به حساب صاحبخانه پر میکشد یعنی چه، رایزنی برای اولویت پارک در پارکینگ مزاحم دار یعنی چه، گفتن کلمه مستاجرم در جلسات مدیر ساختمان یعنی چه.... مستاجری در شهرِ کلان شنا بر خلاف رودخانه است. تلاش ماهی رنگین کمان است برای رسیدن به سرچشمه، تقلّای آدمیزاد است برای تصاحبِ یک قوطی سیمانی که بهشت موعود شده، آنقدر دور که برای بسیاری از کارگران و کارمندان تبدیل به یک رویای خیس در وسط چرت تابستانی شده است. .
گرانی مسکن و اجاره بها تاسِ تخته نردِ مناظرات سیاسی و انتخاباتی است. تاسی که همیشه برای مالک جفت شش است برای مستاجر جفت هیچ.....
اما تو ای هم کوچ، نترس از جابجایی، از تغییرِ ناگزیرِ سقف غمگین نباش که دخترانگی و پسرانگیهای جدید در خانه جدید انتظار ما را میکشد حتی اگر سپیدی موهایمان بیشتر از قبل شده...
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃عشق سالهای نوجوانی ...
✍️ #رسول_اسدزاده
نزاع ۳ نوجوان بر سر یک دختر به مرگ یکی از آنها منجر شد. در توضیح آن هم تنها به سن چهار نوجوانی اشاره شده که در اجرای این تراژدی خیابانی نقش داشتهاند. دو پسر ۱۶ ساله بر سر یک دختر ۱۷ ساله با یک پسر ۱۳ ساله درگیر و او را روی آسفالت داغ تهران حوالی میدان تجریش به قتل رساندهاند. مجموع سن این چهار مرتکب کمتر از متوسط سن یک انسان است. در انشای خبر هم به دختر طوری اشاره شده که انگار مالِ دزدی یا گنجی است که شرکا بر سر تقسیم آن به جان هم افتادهاند. تمام عناصر این خبر آزار دهنده است.
این خبر به لباس زمخت و تنگی میماند که به هیچ راه و روشی نمیشود به قد و قواره شهر پوشاند. عشق و تَنانگی در روزگار کنونی به سنین پایین رخنه کرده است. تازه بالغهای کشور برخلاف اسلافِ خودشان در نسلهای پیش، فاش و بی پروا غرایزشان را به عمل تبدیل میکنند. به جای فکر کردن به عشق و رویا پردازی درباره نیمه گم شده، طغیانهای هورمونی و روحیشان را عملی تجربه میکنند. تجربیات خامی که با موسیقی تتلو و بوی عَلَف و درون گسلهای عمیق نسلی اتفاق میافتند.
من ۳۸ سالم است و خوب میدانم تفاوت عشق نوجوانی در نسل من با نسل امروزی چیست. بیست و چند سال پیش ظلّ تابستان، بعد از صلات ظهر که اهالی محل چای بعد از ناهار را هم خورده بودند و بی حال و کرخت مثل کفترهای گرما زده چرت میزدند، تَهِ بن بست جای ما بود. اوایل که یخمان آب نشده بود، چمباتمه میزدیم ته بن بستِ آقا ناصر از فوتبال حرف میزدیم بعدها شدیم سه جفت چشم که چین و شِکَنِ زن های محل را میپاییدیم. بس که برای زن های محل نان خریده بودیم، زنبیلِ خرید اینور و آنور کرده بودیم ،ماشین مردها را دستمال کشیده بودیم و در صف عزای محرّم زنجیر بر سر و کله مان کوبیده بودیم، کسی گمان نمی کرد اینطور بارآمده باشیم. مینا زن همسایه ی دیوار به دیوار خانهی مرتضی و پروانه دخترِ بیوهی حاج ناصر را در کامِ هیولای حسرت سازِ جسم تازه بالغ مان میریختیم و مانند سیگارهای پنهانی به درون خیالاتمان میکشیدیم. از حرف زدن در باره این زنها چنان نشئه میشدیم که ته بن بست آقا ناصر برای ما سه نفر حکم عشرتکده پیدا کرده بود. در همان تابستان داغ بود که اولین داغِ جدّی حیات بر دلم نشست. در همان حالت چمباتمه ی ته بن بست روی پله پادری خانه مرتضی نشسته بودم که چشمم به موهای بلند صبا افتاد. انگار نه انگار که بارها او را در لباس مدرسه در کوچه دیده بودم. بر آمدگی پستانها و موهای بلندش او را متفاوت از یک دختر بچه مدرسهای نشان میداد. از همان لحظه برای اینکه توجه دو دوست دیگرم به او جلب نشود، آنطور که توجه من جلب بود، چه بیچارگیها که نکشیدم، دوست نداشتم او هم ورقِ بازیِ بلوغ ما بشود. میدانستم او با مینا زن همسایه و پروانه دختر حاج ناصر متفاوت است. میدانستم او در کنار آن دو زنِ دیگر نمیگنجد. ولی توضیحی برای علت آن حال و هوای عجیب در درون خودم پیدا نمیکردم .از همان نوجوانی و از همان بار اولی که صبا را بی روسری دیدم، فهمیدم که بعضی چیزها در زندگی هست که آدمی هرگز توضیحی برای آن پیدا نمیکند اما میداند که آن چیز وجود دارد، واقعی تر از هر واقعیتی وجود دارد، حتی از خود آدم هم واقعیتر است. شلوار پلیسهدار با جیب های خالی، پیراهنی که شانههایش روی بازوهایم گریه میکرد، به اضافه یک اندام استخوانی و صورتِ پر از جوش و لک، ترکیبی از من ساخته بود که خودم هم علاقهای به آن نداشتم. تابستان های بلوغ من اینگونه گذشت، ته بن بست آقا ناصر روی پله پادری خانه، بعد از ظهر یک روز تابستانی که خورشید تمام زورش را میزند تا آدم را بچزاند، عاشق شدم..... به هیچ کس هم نگفتم حتی به چشمهای خودِ صبا در انگشت شمار دفعاتی که در کوچه روبروی هم ظاهر میشدیم ... تا ما به سن برسیم و آدم حساب بشویم، صبا را هم باد برد. او رفت پی بختش، لابد مثل بیشتر ما که پدر و مادر سوار قالی سرنوشت مان میکرد، او هم رفت پی بختش .... نمی دانم اگر فرصت حرف زدن شبانه با او را داشتم، اگر او را در آغوش میکشیدم و می بوسیدم شاید من هم میتوانستم کسی را به قتل برسانم...
عشق نوجوانی نسل من غالبا این شکلی است، کشتنِ عشق و دفن درونِ خویشتن ...
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #رسول_اسدزاده
نزاع ۳ نوجوان بر سر یک دختر به مرگ یکی از آنها منجر شد. در توضیح آن هم تنها به سن چهار نوجوانی اشاره شده که در اجرای این تراژدی خیابانی نقش داشتهاند. دو پسر ۱۶ ساله بر سر یک دختر ۱۷ ساله با یک پسر ۱۳ ساله درگیر و او را روی آسفالت داغ تهران حوالی میدان تجریش به قتل رساندهاند. مجموع سن این چهار مرتکب کمتر از متوسط سن یک انسان است. در انشای خبر هم به دختر طوری اشاره شده که انگار مالِ دزدی یا گنجی است که شرکا بر سر تقسیم آن به جان هم افتادهاند. تمام عناصر این خبر آزار دهنده است.
این خبر به لباس زمخت و تنگی میماند که به هیچ راه و روشی نمیشود به قد و قواره شهر پوشاند. عشق و تَنانگی در روزگار کنونی به سنین پایین رخنه کرده است. تازه بالغهای کشور برخلاف اسلافِ خودشان در نسلهای پیش، فاش و بی پروا غرایزشان را به عمل تبدیل میکنند. به جای فکر کردن به عشق و رویا پردازی درباره نیمه گم شده، طغیانهای هورمونی و روحیشان را عملی تجربه میکنند. تجربیات خامی که با موسیقی تتلو و بوی عَلَف و درون گسلهای عمیق نسلی اتفاق میافتند.
من ۳۸ سالم است و خوب میدانم تفاوت عشق نوجوانی در نسل من با نسل امروزی چیست. بیست و چند سال پیش ظلّ تابستان، بعد از صلات ظهر که اهالی محل چای بعد از ناهار را هم خورده بودند و بی حال و کرخت مثل کفترهای گرما زده چرت میزدند، تَهِ بن بست جای ما بود. اوایل که یخمان آب نشده بود، چمباتمه میزدیم ته بن بستِ آقا ناصر از فوتبال حرف میزدیم بعدها شدیم سه جفت چشم که چین و شِکَنِ زن های محل را میپاییدیم. بس که برای زن های محل نان خریده بودیم، زنبیلِ خرید اینور و آنور کرده بودیم ،ماشین مردها را دستمال کشیده بودیم و در صف عزای محرّم زنجیر بر سر و کله مان کوبیده بودیم، کسی گمان نمی کرد اینطور بارآمده باشیم. مینا زن همسایه ی دیوار به دیوار خانهی مرتضی و پروانه دخترِ بیوهی حاج ناصر را در کامِ هیولای حسرت سازِ جسم تازه بالغ مان میریختیم و مانند سیگارهای پنهانی به درون خیالاتمان میکشیدیم. از حرف زدن در باره این زنها چنان نشئه میشدیم که ته بن بست آقا ناصر برای ما سه نفر حکم عشرتکده پیدا کرده بود. در همان تابستان داغ بود که اولین داغِ جدّی حیات بر دلم نشست. در همان حالت چمباتمه ی ته بن بست روی پله پادری خانه مرتضی نشسته بودم که چشمم به موهای بلند صبا افتاد. انگار نه انگار که بارها او را در لباس مدرسه در کوچه دیده بودم. بر آمدگی پستانها و موهای بلندش او را متفاوت از یک دختر بچه مدرسهای نشان میداد. از همان لحظه برای اینکه توجه دو دوست دیگرم به او جلب نشود، آنطور که توجه من جلب بود، چه بیچارگیها که نکشیدم، دوست نداشتم او هم ورقِ بازیِ بلوغ ما بشود. میدانستم او با مینا زن همسایه و پروانه دختر حاج ناصر متفاوت است. میدانستم او در کنار آن دو زنِ دیگر نمیگنجد. ولی توضیحی برای علت آن حال و هوای عجیب در درون خودم پیدا نمیکردم .از همان نوجوانی و از همان بار اولی که صبا را بی روسری دیدم، فهمیدم که بعضی چیزها در زندگی هست که آدمی هرگز توضیحی برای آن پیدا نمیکند اما میداند که آن چیز وجود دارد، واقعی تر از هر واقعیتی وجود دارد، حتی از خود آدم هم واقعیتر است. شلوار پلیسهدار با جیب های خالی، پیراهنی که شانههایش روی بازوهایم گریه میکرد، به اضافه یک اندام استخوانی و صورتِ پر از جوش و لک، ترکیبی از من ساخته بود که خودم هم علاقهای به آن نداشتم. تابستان های بلوغ من اینگونه گذشت، ته بن بست آقا ناصر روی پله پادری خانه، بعد از ظهر یک روز تابستانی که خورشید تمام زورش را میزند تا آدم را بچزاند، عاشق شدم..... به هیچ کس هم نگفتم حتی به چشمهای خودِ صبا در انگشت شمار دفعاتی که در کوچه روبروی هم ظاهر میشدیم ... تا ما به سن برسیم و آدم حساب بشویم، صبا را هم باد برد. او رفت پی بختش، لابد مثل بیشتر ما که پدر و مادر سوار قالی سرنوشت مان میکرد، او هم رفت پی بختش .... نمی دانم اگر فرصت حرف زدن شبانه با او را داشتم، اگر او را در آغوش میکشیدم و می بوسیدم شاید من هم میتوانستم کسی را به قتل برسانم...
عشق نوجوانی نسل من غالبا این شکلی است، کشتنِ عشق و دفن درونِ خویشتن ...
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
جامعهشناسی
📊رشد جمعیت میلیونرها در ایران رکورد جهان در سال ۲۰۲۰ را شکست موسسه مطالعاتی کَپجِمِنای (Capgemini) با انتشار گزارش جهانی ثروت در سال ۲۰۲۱ اعلام کرد که جمعیت میلیونرهای جهان در سال گذشته میلادی ۶.۳ درصد و مجموع ثروت آنها نیز ۷.۶ درصد افزایش یافته ولی این…
⚠️ایران، چهاردهمین کشور ثروتمند جهان
به نوشته مجله فوربس بیش از ۲۵۰ هزار ثروتمند (میلیونر به دلار) در ایران زندگی میکنند، تعداد ایرانیان ثروتمند در سال ۲۰۲۰ بیش از ۲۱ درصد نسبت به سال قبل آن بیشتر شده ثروت این افراد نیز طی همین سال بر حسب دلار ۲۴.۳ درصد افزایش داشته است... فوربس در ادامه میافزاید اختلاف شدید طبقاتی و زندگی های اعیانی عجیب و غریب چیز جدیدی در ایران نیست، آنها در دهه نود میلادی آقازاده نامیده میشدند و حالا در صفحه therichkidsoftehran میشود آنها و سبک زندگی متفاوتشان را دید.
این خبر تازگی ندارد، بقدری کهنه و کپک زده است که هرچه از آن بنویسی حرفهای تکراری است. همه زندگان میدانند در این وادی چه خبر است و همین دانستنِ همگانی است که این خبر را بیات و بیاهمیت میکند. همزمان با این غیب گوییِ مجله فوربس، شمال تا جنوبِ صنایع نفت درگیر اعتصاب کارگران است، قیمت آپارتمان در زعفرانیه تهران به متری صد و بیست و پنج میلیون تومان رسیده و آخرین خرگوشی که شعبدهبازِ جغرافیا برای ما ایرانی جماعت رو کرده، اجاره کانتینر فلزی به عنوان سقف بالای سر در حومه تهران است. چهاردهمین کشور ثروتمند جهانیم و شماره یک در خاورمیانه، چه جمله عجیبی است. ما چهاردهمین کشور ثروتمند جهانیم... از بیشتر کشورهای اروپایی هم بالاتر... کدامین ما؟ مایی که در قشم با بیکینی عکس داریم، در تهران پول مشروب و مزه مهمانی آخر هفتهمان بیش از صد میلیون تومان است، مایی که به وقتش وطن پرست ولایی هستیم و هنگام فراقت گیلاس به گیلاسِ اِبی و شادمهر میکوبیم؟ مایی که دهها باب آپارتمان در تهران داریم، گرانی اجاره و ملک به نفعمان است، گذران روز هموطنان به کتف چپمان است، سیاه روزی آن هشتاد و چند میلیون نفر به کفش راستمان است یا مایی که بلافاصله بعد از امضای قرارداد اجاره لرز و ترس سال بعد را داریم؟ مایی که دو شغله و سه شغلهایم، مایی که از ترسِ مشقات زندگی خودخواسته خودمان را وازکتومی و توبکتومی کردهایم تا یک انسان دیگر به جمعیت بینوایان اضافه نکنیم؟ مایی که هنوز مانند جوجه پرندگان دهانمان برای یارانه چهل و پنج هزار تومانی باز است. مایی که زیر پای غول تورّم نیمه جانیم، مایی که آرزو به دلِ یک خودروی آبرومند، یک آپارتمان تکخوابه، یک سفر بیدغدغه به کشوری دیگر هستیم. مایی که خیلی از رؤیاهایمان سالهاست جوان مرگ شده؟ مایی که خواندن خبرِ ثروتمند بودنِ کشورمان مانند سیخ داغی که وعدهاش را در جهنم دادهاند به جگرمان فرو میرود.
کدامین ( ما ) مردمِ چهاردهمین کشور ثروتمند جهان است.
✍️ #رسول_اسدزاده
استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است...
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
به نوشته مجله فوربس بیش از ۲۵۰ هزار ثروتمند (میلیونر به دلار) در ایران زندگی میکنند، تعداد ایرانیان ثروتمند در سال ۲۰۲۰ بیش از ۲۱ درصد نسبت به سال قبل آن بیشتر شده ثروت این افراد نیز طی همین سال بر حسب دلار ۲۴.۳ درصد افزایش داشته است... فوربس در ادامه میافزاید اختلاف شدید طبقاتی و زندگی های اعیانی عجیب و غریب چیز جدیدی در ایران نیست، آنها در دهه نود میلادی آقازاده نامیده میشدند و حالا در صفحه therichkidsoftehran میشود آنها و سبک زندگی متفاوتشان را دید.
این خبر تازگی ندارد، بقدری کهنه و کپک زده است که هرچه از آن بنویسی حرفهای تکراری است. همه زندگان میدانند در این وادی چه خبر است و همین دانستنِ همگانی است که این خبر را بیات و بیاهمیت میکند. همزمان با این غیب گوییِ مجله فوربس، شمال تا جنوبِ صنایع نفت درگیر اعتصاب کارگران است، قیمت آپارتمان در زعفرانیه تهران به متری صد و بیست و پنج میلیون تومان رسیده و آخرین خرگوشی که شعبدهبازِ جغرافیا برای ما ایرانی جماعت رو کرده، اجاره کانتینر فلزی به عنوان سقف بالای سر در حومه تهران است. چهاردهمین کشور ثروتمند جهانیم و شماره یک در خاورمیانه، چه جمله عجیبی است. ما چهاردهمین کشور ثروتمند جهانیم... از بیشتر کشورهای اروپایی هم بالاتر... کدامین ما؟ مایی که در قشم با بیکینی عکس داریم، در تهران پول مشروب و مزه مهمانی آخر هفتهمان بیش از صد میلیون تومان است، مایی که به وقتش وطن پرست ولایی هستیم و هنگام فراقت گیلاس به گیلاسِ اِبی و شادمهر میکوبیم؟ مایی که دهها باب آپارتمان در تهران داریم، گرانی اجاره و ملک به نفعمان است، گذران روز هموطنان به کتف چپمان است، سیاه روزی آن هشتاد و چند میلیون نفر به کفش راستمان است یا مایی که بلافاصله بعد از امضای قرارداد اجاره لرز و ترس سال بعد را داریم؟ مایی که دو شغله و سه شغلهایم، مایی که از ترسِ مشقات زندگی خودخواسته خودمان را وازکتومی و توبکتومی کردهایم تا یک انسان دیگر به جمعیت بینوایان اضافه نکنیم؟ مایی که هنوز مانند جوجه پرندگان دهانمان برای یارانه چهل و پنج هزار تومانی باز است. مایی که زیر پای غول تورّم نیمه جانیم، مایی که آرزو به دلِ یک خودروی آبرومند، یک آپارتمان تکخوابه، یک سفر بیدغدغه به کشوری دیگر هستیم. مایی که خیلی از رؤیاهایمان سالهاست جوان مرگ شده؟ مایی که خواندن خبرِ ثروتمند بودنِ کشورمان مانند سیخ داغی که وعدهاش را در جهنم دادهاند به جگرمان فرو میرود.
کدامین ( ما ) مردمِ چهاردهمین کشور ثروتمند جهان است.
✍️ #رسول_اسدزاده
استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است...
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃 یاهو مسنجر شهر هرتِ دوست داشتنی...
✍️ #رسول_اسدزاده
چند روز پیش رمز عبورِ ایمیل یاهو را که سالها پیش فراموش کرده بودم اتفاقی پیدا کردم. اعلانهای دیده نشده، پیغامهای خوانده نشده از اعماقِ زمان، صفحه را شبیه به اتاقی متروک کرده بود که سالهاست تار عنکبوت بسته است. تجربههای اینچنینی مانند سفر به گذشته است... یادش بخیر... اواخر دهه هفتاد، اینترنت تازه به سر زبانها افتاده بود، بیشتر مردم گمان میکردند چیزی فیزیکی مانند دیش ماهواره یا یک جور تلفن است. اینترنت در کشور ما با یاهومسنجر و موتور جستجوی یاهو شناخته شد. چُو افتاده بود در جایی بنام کافی نت مردم جمع میشوند و با آشنایانشان در آنور آب با قیمتی ارزانتر از تلفن خارجه صحبت میکنند. اینترنت در آغاز رقیب چموشی برای کارتهای تلفن بین الملل و تلفنخانههای راه دور بود. یادم هست یک زمانی دعوایی حسابی بین صاحبان کافینت و تلفنخانههای خارجه بر پا شده بود ( چیزی شبیه به دعوای تاکسی تلفنیها و اسنپ ) رفته رفته فهمیدیم اینترنت چیزی فراتر از یک تلفن ارزان قیمت به خارج از کشور است. یادم هست همان سالهای آغازینِ دهه هشتاد از رادیو بی بی سی میشنیدم که بهزادِ بلور آدرس سایت فارسی بی بی سی را میگوید. اولین بار هفده سالم بود که روبروی کامپیوتر کافی نت نشستم و سایت بی بی سی را باز کردم و یک راست رفتم سراغ آهنگی از خواننده جاماییکایی شَگی ( هِی سکسی لیدی معروف )
آرام آرام که اینترنت از انحصار کافینتها و دانشگاهها خارج شد، پای یاهو مسنجر هم به زندگی میلیونها ایرانی باز شد. یاهو مسنجر برای ما ایرانیها فقط یک محیط برای گفتگو و دوستیابی نبود، جایی بود که فقدانِ خیلی چیزها را جبران میکرد. در یاهو مسنجر خیلیها که در دنیای حقیقتی جرات و امکانِ ابراز عشق نداشتند پشت یک شناسه کذایی صاحبِ اعتماد به نفس میشدند. اتاقهای آسیا از یک تا بیست محل جولان ما ایرانیها بود جایی برای یکه تازیِ بدون ترس از آبروریزی، از مردم آزار و سادیست جنسی گرفته تا فعال سیاسی، از کاسبِ شهوت گرفته تا فیلسوف و ادیب و شاعر و بیکاره و بدکاره، از غربت نشین تا آدمهای تنها در یک سلول تنگ و تاریک کیپ تا کیپ هم جمع شده بودیم، یک شهر هرت به معنای واقعیِ واژه... یادش بخیر در همان شهر هرتِ بی در و پیکر چه آشناییها و عشقها که شکل میگرفت چه قلبها و بوسهها که رد و بدل نمیشد، چه دعواهای ناموسی و چاقو کشیهای مجازی که بیا و ببین!
روزگاران گذشت و همین چند سال پیش شرکت یاهو بخاطر ضرر دهی و عدم توانایی در رقابت با اپلیکیشنهای موبایل محور قافیه را باخت. ابتدا اتاقهای چت را بست و پس از چند سال مقاومتِ سخت یاهو مسنجر را هم به گورستان خاطراتِ دیجیتال فرستاد. حالا تنها چیزی که از آن سالها باقی مانده فقط آدرس ایمیل یاهو است و خدا میداند آن هم باقی خواهد ماند یا به دیار باقی خواهد شتافت. هرچه باشد اسم یاهو مسنجر در حافظه تاریخی متولدین دهه پنجاه و شصت چیزی فراتر از یک نرمافزار پیامرسان است. یاهو مسنجر پاسخی بود به بسیاری از نداشتهها، پناهگاهی خصوصی بود برای فرار کردن از زیرِ یوغِ ممنوعههای بی دلیل، قدغنهایی که امروزیها آن را جلوی چشم همه بدون پروا و در دنیای واقعی زندگی میکنند. یاهو مسنجر برای بسیاری از نوجوانهای دیروزی همان لنگه کفشِ در بیابان بود. داستانهای زیادی راجع به این پدیده فراموش نشدنی وجود دارد چه بسا کسانی که از طریق یاهو مسنجر یار یافتند، ازدواج کردند، چه کسانی که با یاهو مسنجر از کشور مهاجرت کردند کار پیدا کردند و زندگی امروزشان تحت تاثیر آشنایی با کسانی است که این نرمافزار دوست داشتنی و خاطره انگیز بانی آن شد.
Buzzz!!!!!
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #رسول_اسدزاده
چند روز پیش رمز عبورِ ایمیل یاهو را که سالها پیش فراموش کرده بودم اتفاقی پیدا کردم. اعلانهای دیده نشده، پیغامهای خوانده نشده از اعماقِ زمان، صفحه را شبیه به اتاقی متروک کرده بود که سالهاست تار عنکبوت بسته است. تجربههای اینچنینی مانند سفر به گذشته است... یادش بخیر... اواخر دهه هفتاد، اینترنت تازه به سر زبانها افتاده بود، بیشتر مردم گمان میکردند چیزی فیزیکی مانند دیش ماهواره یا یک جور تلفن است. اینترنت در کشور ما با یاهومسنجر و موتور جستجوی یاهو شناخته شد. چُو افتاده بود در جایی بنام کافی نت مردم جمع میشوند و با آشنایانشان در آنور آب با قیمتی ارزانتر از تلفن خارجه صحبت میکنند. اینترنت در آغاز رقیب چموشی برای کارتهای تلفن بین الملل و تلفنخانههای راه دور بود. یادم هست یک زمانی دعوایی حسابی بین صاحبان کافینت و تلفنخانههای خارجه بر پا شده بود ( چیزی شبیه به دعوای تاکسی تلفنیها و اسنپ ) رفته رفته فهمیدیم اینترنت چیزی فراتر از یک تلفن ارزان قیمت به خارج از کشور است. یادم هست همان سالهای آغازینِ دهه هشتاد از رادیو بی بی سی میشنیدم که بهزادِ بلور آدرس سایت فارسی بی بی سی را میگوید. اولین بار هفده سالم بود که روبروی کامپیوتر کافی نت نشستم و سایت بی بی سی را باز کردم و یک راست رفتم سراغ آهنگی از خواننده جاماییکایی شَگی ( هِی سکسی لیدی معروف )
آرام آرام که اینترنت از انحصار کافینتها و دانشگاهها خارج شد، پای یاهو مسنجر هم به زندگی میلیونها ایرانی باز شد. یاهو مسنجر برای ما ایرانیها فقط یک محیط برای گفتگو و دوستیابی نبود، جایی بود که فقدانِ خیلی چیزها را جبران میکرد. در یاهو مسنجر خیلیها که در دنیای حقیقتی جرات و امکانِ ابراز عشق نداشتند پشت یک شناسه کذایی صاحبِ اعتماد به نفس میشدند. اتاقهای آسیا از یک تا بیست محل جولان ما ایرانیها بود جایی برای یکه تازیِ بدون ترس از آبروریزی، از مردم آزار و سادیست جنسی گرفته تا فعال سیاسی، از کاسبِ شهوت گرفته تا فیلسوف و ادیب و شاعر و بیکاره و بدکاره، از غربت نشین تا آدمهای تنها در یک سلول تنگ و تاریک کیپ تا کیپ هم جمع شده بودیم، یک شهر هرت به معنای واقعیِ واژه... یادش بخیر در همان شهر هرتِ بی در و پیکر چه آشناییها و عشقها که شکل میگرفت چه قلبها و بوسهها که رد و بدل نمیشد، چه دعواهای ناموسی و چاقو کشیهای مجازی که بیا و ببین!
روزگاران گذشت و همین چند سال پیش شرکت یاهو بخاطر ضرر دهی و عدم توانایی در رقابت با اپلیکیشنهای موبایل محور قافیه را باخت. ابتدا اتاقهای چت را بست و پس از چند سال مقاومتِ سخت یاهو مسنجر را هم به گورستان خاطراتِ دیجیتال فرستاد. حالا تنها چیزی که از آن سالها باقی مانده فقط آدرس ایمیل یاهو است و خدا میداند آن هم باقی خواهد ماند یا به دیار باقی خواهد شتافت. هرچه باشد اسم یاهو مسنجر در حافظه تاریخی متولدین دهه پنجاه و شصت چیزی فراتر از یک نرمافزار پیامرسان است. یاهو مسنجر پاسخی بود به بسیاری از نداشتهها، پناهگاهی خصوصی بود برای فرار کردن از زیرِ یوغِ ممنوعههای بی دلیل، قدغنهایی که امروزیها آن را جلوی چشم همه بدون پروا و در دنیای واقعی زندگی میکنند. یاهو مسنجر برای بسیاری از نوجوانهای دیروزی همان لنگه کفشِ در بیابان بود. داستانهای زیادی راجع به این پدیده فراموش نشدنی وجود دارد چه بسا کسانی که از طریق یاهو مسنجر یار یافتند، ازدواج کردند، چه کسانی که با یاهو مسنجر از کشور مهاجرت کردند کار پیدا کردند و زندگی امروزشان تحت تاثیر آشنایی با کسانی است که این نرمافزار دوست داشتنی و خاطره انگیز بانی آن شد.
Buzzz!!!!!
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃مشقّاتِ اصغر بودن.....
✍️ #رسول_اسدزاده
ده سال پیش سینمای ایران یک زمستانِ فراموش نشدنی سپری کرد. داستانِ طلاق به سبک ایرانی دلِ بینندگان و منتقدین جهانی را هم ربود تا اصغر فرهادی برای جدایی نادر از سیمین، برنده گُلدن گلاب و اسکار بشود. خود او درباره ایده شکلگیری داستان آن فیلم میگوید : " من یک تصویری در ذهن خود داشتم که بعدها متوجه شدم از ماجرایی شکل گرفته که زمانی برادرم برایم تعریف کردهبود؛ مرد میانسالی که پدر پیر و مبتلا به آلزایمر خود را تنهایی حمام میکند. این تصویر مانند دکمهای بود که من را وادار کرد برایش کت بدوزم... " یک دهه از شبی که افشین صنایعی در خیاطی مشهورِ خیابان وزرا برای فرهادی کت و شلوارِ اسکار دوخت میگذرد. جایگاه فرهادی مانند دکمهای در دست مردم شده و جامعهی سیاستزده ایران اصرار دارد به سلیقه خودش برای او کت بدوزد. اما دلیل حساسیتِ مردم به اصغر فرهادی صرفا جوایز بین المللی او نیست. فیلمهای فرهادی برخلاف کارگردانانی چون عباس کیاررستمی، سهراب شهید ثالث، مجید مجیدی، محسن مخملباف، جعفر پناهی و محمد رسولاُف، علاوه بر منتقدین و نشریات هنری، برای مخاطبِ عادی سینما هم جذاب و قابل فهم است و همین گسترهی وسیع مخاطب باعث شده بسیاری از او انتظار داشته باشند در تریبونهای مطبوعاتی بازتاب دهنده مسائل اجتماعی و سیاسی کشور باشد. اگر اصغر فرهادی در تریبونهای مهم سینمایی دهان و زبانِ اوپوزیسیون سیاسی باشد ناگفته پیداست که ادامه فعالیت او درون ایران با مشکل جدّی روبرو خواهد شد. اگر در قبال سوالاتِ سیاسی که در جشنوارههای اروپایی ( برلین، ونیز و کَن ) رواج دارد سکوت کند و پاسخ منفعلانه بدهد باعث هجمه و انتقاد شدید قطبِ دیگرِ جامعه خواهد بود. اگر در دفاع از هر آنچه که در ایران میگذرد لب به سخن باز کند احتمالا اقبالِ عمومی برای فیلمهایش را خواهد باخت. اصغر فرهادی مانند بسیاری از همکارانش در مخمصهی شهرت و عافیت گرفتار است. تجربههای اخیر او در ساختن فیلم در خارج از ایران گویای این حقیقت است که فرهادی برای ادامه حیات سینماییاش ناگزیر به ساختنِ فیلمِ ایرانی به معنای واقعی کلمه است. او برای ساختن فیلم در داخل و عرضه آن در خارج از کشور ناچار به بندبازی روی مرزبندیهای سیاسی است. این بندبازی سبب شده فرهادی در تعلیقی شبیه به پایانِ فیلمنامههای خودش باشد، او روی خطوط قرمز پاورچین و آهسته گام بر میدارد ولی خودش بهتر از هرکسی میداند بندبازی را نمیشود تا ابد ادامه داد...
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #رسول_اسدزاده
ده سال پیش سینمای ایران یک زمستانِ فراموش نشدنی سپری کرد. داستانِ طلاق به سبک ایرانی دلِ بینندگان و منتقدین جهانی را هم ربود تا اصغر فرهادی برای جدایی نادر از سیمین، برنده گُلدن گلاب و اسکار بشود. خود او درباره ایده شکلگیری داستان آن فیلم میگوید : " من یک تصویری در ذهن خود داشتم که بعدها متوجه شدم از ماجرایی شکل گرفته که زمانی برادرم برایم تعریف کردهبود؛ مرد میانسالی که پدر پیر و مبتلا به آلزایمر خود را تنهایی حمام میکند. این تصویر مانند دکمهای بود که من را وادار کرد برایش کت بدوزم... " یک دهه از شبی که افشین صنایعی در خیاطی مشهورِ خیابان وزرا برای فرهادی کت و شلوارِ اسکار دوخت میگذرد. جایگاه فرهادی مانند دکمهای در دست مردم شده و جامعهی سیاستزده ایران اصرار دارد به سلیقه خودش برای او کت بدوزد. اما دلیل حساسیتِ مردم به اصغر فرهادی صرفا جوایز بین المللی او نیست. فیلمهای فرهادی برخلاف کارگردانانی چون عباس کیاررستمی، سهراب شهید ثالث، مجید مجیدی، محسن مخملباف، جعفر پناهی و محمد رسولاُف، علاوه بر منتقدین و نشریات هنری، برای مخاطبِ عادی سینما هم جذاب و قابل فهم است و همین گسترهی وسیع مخاطب باعث شده بسیاری از او انتظار داشته باشند در تریبونهای مطبوعاتی بازتاب دهنده مسائل اجتماعی و سیاسی کشور باشد. اگر اصغر فرهادی در تریبونهای مهم سینمایی دهان و زبانِ اوپوزیسیون سیاسی باشد ناگفته پیداست که ادامه فعالیت او درون ایران با مشکل جدّی روبرو خواهد شد. اگر در قبال سوالاتِ سیاسی که در جشنوارههای اروپایی ( برلین، ونیز و کَن ) رواج دارد سکوت کند و پاسخ منفعلانه بدهد باعث هجمه و انتقاد شدید قطبِ دیگرِ جامعه خواهد بود. اگر در دفاع از هر آنچه که در ایران میگذرد لب به سخن باز کند احتمالا اقبالِ عمومی برای فیلمهایش را خواهد باخت. اصغر فرهادی مانند بسیاری از همکارانش در مخمصهی شهرت و عافیت گرفتار است. تجربههای اخیر او در ساختن فیلم در خارج از ایران گویای این حقیقت است که فرهادی برای ادامه حیات سینماییاش ناگزیر به ساختنِ فیلمِ ایرانی به معنای واقعی کلمه است. او برای ساختن فیلم در داخل و عرضه آن در خارج از کشور ناچار به بندبازی روی مرزبندیهای سیاسی است. این بندبازی سبب شده فرهادی در تعلیقی شبیه به پایانِ فیلمنامههای خودش باشد، او روی خطوط قرمز پاورچین و آهسته گام بر میدارد ولی خودش بهتر از هرکسی میداند بندبازی را نمیشود تا ابد ادامه داد...
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
بعضی مخارج در زندگی برای احترام و خوشیِ دل است. یعنی اگر انجام نشود بقای انسان به خطر نمیافتد ولی برای ادامه زندگی اهمیت دارد. مثلا دو نفر که برای اولین بار قرار ملاقات دارند اگر کنار خیابان فلافل هم بخورند شکمشان سیر میشود ولی معمولا ترجیح میدهند در یک رستوران یا کافه خلوت و تمیز ملاقات کنند. این پولی است که آدمی برای احترام پرداخت میکند نه برای بقا... این نوع مخارج ربط و تاثیر مستقیم با زیباییِ زندگی دارند. موضوع گرانیِ یک هدیه و ریخت و پاشهای لاکچری نیست. هر انسانی از هر طبقه اجتماعی و اقتصادی گاهی پولی برای دلش یا برای دلِ کسی که دوستش دارد خرج میکند. حتی گاهی اهمیتِ این "دِل خواست" از بقا هم فراتر میرود. هدایای دیوانهواری که آدمی به یک عشق تقدیم میکند، باج و پولی که بعضیها برای حفظ آبرو پرداخت میکنند، ریخت و پاشی که یک هوسِ آنی روی دست آدمی میگذارد هم از این نوع مخارج است. این نوع از پول خرج کردن با اقتصاد ارتباط مستقیم دارد. هرچه آدمی به گردابِ فقر نزدیکتر باشد، پولی که برای دِل خودش و دلِ محبوب خرج میکند کمتر میشود. فقر، نیازهای ابتدایی انسان را پررنگ تر میکند و دست پا زدنِ انسانِ درگیرِ فقر گاهی صحنههایی پدید میآورد که تشخیصِ کمدی یا تراژدی بودنِ آن دشوار است. مثلا کاهش ارزش پول ملی و کاهش قدرت خرید در بعضی کشورها باعث بروز پدیدهای میشود که شاید اسم فِیکچِری برازنده آن باشد. فِیک + لاکچری یعنی تلاش برای لوکس بودن با کالاهای بیکیفیت و تقلبی... از پوشاک تقلبی تا خودروهای کپی شده چینی نمادِ این پدیده در کشور ماست. فِیکچری بودن یک تلاش معصومانه و آغشته به استیصال است. تلاش برای حفظِ همان احترامی که در ابتدای مطلب به آن اشاره شد. درست است که با حذفِ " دل خواستها " انسان هنوز قادر به زیستن است ولی تفاوت زنده بودن و زندگی کردن در پرداختن به خواستههای دل است وگرنه اگر قرار بود آدمی با زیستن راضی شود الان ما در غارهای نیاکانمان به دنبال شکار و حکاکی روی سنگ بودیم. " دل خواستها " معنای زندگی انسانی هستند، یک سطح از نیازهای ابتدایی بیولوژیک بالاتر هستند و ارتباط مستقیم با مفاهیمی چون زیبایی، عشق، آزادی، اختیار و هنر دارند. تحدید و تهدیدِ این نوع مخارج یعنی دلمُردگی و آدمی که دلش بمیرد ممکن است زنده باشد ولی زندگی نخواهد کرد.
✍️ #رسول_اسدزاده
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #رسول_اسدزاده
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📕 گنجشک کُشی ( طرح صیانت از محصولات کشاورزی به سبک مائو )
✍️ #رسول_اسدزاده
در اواخر دهه 50 مائو تسه تونگ اصلاحات کشاورزی را با هدف هدایت چین به آیندهای مرفه، سازماندهی کرد. در نظریه "جهش بزرگ به جلو" فرض بر این بود که گنجشکها محصولاتی را میخورند که در مزارع کاشته شدهاند، بنابراین این پرندگان کوچک باید نابود شوند. مشکل بعدی نحوه کُشتنِ گنجشکها بود. تیراندازی به آنها مهمات زیادی که میتوانست علیه ضدانقلاب و امپریالیسم جهانی به کار برد را هدر میداد. سموم شیمیایی هم خطر مسمومیت احتمالی انسان را بالا میبرد. تلهها خوب بودند، اما گذاشتن میلیونها تله حتی برای چین کمونیست هم بسیار مشکل ساز بود. در نتیجه دولت تصمیم گرفت یک بسیج عمومی برای گنجشک کُشی راه بیندازد. نابودی گنجشکها در چین با فریاد شعار "زنده باد مائو بزرگ" و تكان پارچههای متصل به تیرهای بلند آغاز شد. در پارکها، خیابانها و پشت بامها ( شهرنشینان و دهقانان، دانش آموزان و افراد مسن، مردان و زنان ) فریاد میکشیدند، سوت میزدند و پارچهها را تکان میدادند، همه کار میکردند تا گنجشکها تا جایی که ممکن است در هوا بمانند. این انتظار که گنجشکها نمیتوانند بیش از پانزده دقیقه بدون استراحت در هوا باشند، توجیه شد. همه روستاییان با فریاد و دست تکان دادن به مزارع رفتند. پرندگانی که از پرواز طولانی مدت در هوا خسته شده بودند و امکان فرود نداشتند، به معنای واقعی کلمه از آسمان شروع به سقوط کردند. گنجشکهایی که بر اثر اصابت به زمین جان خود را از دست ندادند با هر وسیله ای در دست مردم چین کشته شدند. آن پرندگانی که موفق شدند به درخت پناه ببرند تیرباران شدند. در نهایت دو میلیارد گنجشک کشته شد، همراه با افزایش تولید غلات، تعداد ملخها و کرمها هم در حال رشد بود، زیرا دیگر پرندهای آنها را نمیخورد. سال بعد، یک فاجعه غذایی رخ داد ملخها محصولات را نابود کردند. در نتیجه، تقریباً سی میلیون شهروند چینی جان خود را از دست دادند. در سال 59، آکادمی علوم چین از زاویه جدیدی به این مشکل نگاه کرد و تشخیص داد که جنگ با گنجشکها یک اشتباه بزرگ است. سال بعد، مائو کبیر با یافتن یک دشمن جدید ( ساس ) برای جمهوری خلق چین تصمیم گرفت تا مبارزه با گنجشکها را متوقف کند و مردم چین مجبور شدند جمعیت گنجشکها را دوباره احیا کنند. میلیونها انسان و صدها میلیون پرنده تلف شدند، چین در یکی از احمقانهترین اتفاقات تاریخ بشر از شوروی و کانادا گنجشک وارد کرد ولی دیکتاتورِ خود خُدا پندارِ چین هرگز به تصمیم اشتباهش اذعان نکرد...
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #رسول_اسدزاده
در اواخر دهه 50 مائو تسه تونگ اصلاحات کشاورزی را با هدف هدایت چین به آیندهای مرفه، سازماندهی کرد. در نظریه "جهش بزرگ به جلو" فرض بر این بود که گنجشکها محصولاتی را میخورند که در مزارع کاشته شدهاند، بنابراین این پرندگان کوچک باید نابود شوند. مشکل بعدی نحوه کُشتنِ گنجشکها بود. تیراندازی به آنها مهمات زیادی که میتوانست علیه ضدانقلاب و امپریالیسم جهانی به کار برد را هدر میداد. سموم شیمیایی هم خطر مسمومیت احتمالی انسان را بالا میبرد. تلهها خوب بودند، اما گذاشتن میلیونها تله حتی برای چین کمونیست هم بسیار مشکل ساز بود. در نتیجه دولت تصمیم گرفت یک بسیج عمومی برای گنجشک کُشی راه بیندازد. نابودی گنجشکها در چین با فریاد شعار "زنده باد مائو بزرگ" و تكان پارچههای متصل به تیرهای بلند آغاز شد. در پارکها، خیابانها و پشت بامها ( شهرنشینان و دهقانان، دانش آموزان و افراد مسن، مردان و زنان ) فریاد میکشیدند، سوت میزدند و پارچهها را تکان میدادند، همه کار میکردند تا گنجشکها تا جایی که ممکن است در هوا بمانند. این انتظار که گنجشکها نمیتوانند بیش از پانزده دقیقه بدون استراحت در هوا باشند، توجیه شد. همه روستاییان با فریاد و دست تکان دادن به مزارع رفتند. پرندگانی که از پرواز طولانی مدت در هوا خسته شده بودند و امکان فرود نداشتند، به معنای واقعی کلمه از آسمان شروع به سقوط کردند. گنجشکهایی که بر اثر اصابت به زمین جان خود را از دست ندادند با هر وسیله ای در دست مردم چین کشته شدند. آن پرندگانی که موفق شدند به درخت پناه ببرند تیرباران شدند. در نهایت دو میلیارد گنجشک کشته شد، همراه با افزایش تولید غلات، تعداد ملخها و کرمها هم در حال رشد بود، زیرا دیگر پرندهای آنها را نمیخورد. سال بعد، یک فاجعه غذایی رخ داد ملخها محصولات را نابود کردند. در نتیجه، تقریباً سی میلیون شهروند چینی جان خود را از دست دادند. در سال 59، آکادمی علوم چین از زاویه جدیدی به این مشکل نگاه کرد و تشخیص داد که جنگ با گنجشکها یک اشتباه بزرگ است. سال بعد، مائو کبیر با یافتن یک دشمن جدید ( ساس ) برای جمهوری خلق چین تصمیم گرفت تا مبارزه با گنجشکها را متوقف کند و مردم چین مجبور شدند جمعیت گنجشکها را دوباره احیا کنند. میلیونها انسان و صدها میلیون پرنده تلف شدند، چین در یکی از احمقانهترین اتفاقات تاریخ بشر از شوروی و کانادا گنجشک وارد کرد ولی دیکتاتورِ خود خُدا پندارِ چین هرگز به تصمیم اشتباهش اذعان نکرد...
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃 عذاب تانتالوس
✍️ #رسول_اسدزاده
" زندگی در اینجا شبیه به سیگار کشیدن با لوله خودکار بیک است، دودی درکار نیست ولی تو پُک عمیقتری میزنی.... سیگار کشیدن با لوله خودکار بیک هم چیزی شبیه به سکس چت است، میشوی ولی چه شدنی !!! تو خالی میشود و بلافاصله پر از خالی... ای تانتالوسِ غمگین "
حسین اینها را سال دوم دانشگاه در حاشیه کتاب فیزیک هالیدی برای من به یادگار نوشته است. تانتالوس یکی از اساطیر یونان است و مانند باقی اساطیرِ ایلیاد و اودیسه که سه هزار سال پیش خلق شدهاند به طرز هنرمندانهای حالات، آلام و روحیات بشر را توصیف میکند. در توضیح شخصیت او این طور آوردهاند که تانتالوس پس از جسارت به ساحتِ خدایان به یک عذاب ابدی محکوم شد. عذابی عجیب که مصداق آن را در تمام نسلهای انسان میشود یافت. تانتالوس را درون آب اسیر کردند ولی هربار که تشنه میشد رودخانه میخشکید. در نزدیکی او درختانی پربار با میوههای درشت پروراندند ولی هربار که گرسنه میشد شاخه درختان از دسترس او دور میشدند. او تا ابد به همین صورت بود که با وجود آن همه نعمت، آب گوارا و میوههای زیبا و جذاب همیشه با گلوی خشک و تشنه باید گرسنگی را تحمل میکرد. امروز که جملات حسین را در حاشیه کتاب فیزیک هالیدی میخواندم تطبیق عجیب آن را با زندگی امروزی میلیونها آدم متوجه شدم. در زمانهای زندگی میکنیم که آگاهی از کیفیت زندگی مردم جهان مارا درون آب قرار داده، رسانهها دنیا را برای ما مانند شاخه درختان پربار نشان میدهند. با اینترنت سواحل کشورهای همسایه را سیر و سیاحت میکنیم. شادیهای جمعی، کنسرتها و خوش گذرانیها را میبینیم، تصاویرِ اختیار و آزادی برای جورِ دیگر زیستن را در همسایگی خودمان میبینیم در حالی که درون آب اسیریم، کنار درختان پر از میوه گرفتاریم، بهرهمندی دهکهای بالای جامعه، برجهای زیبای شمال تهران، اتومبیلهای گران و زندگیهای لوکس را میبینیم و دستمان به هیچ کدام نمیرسد. در کنار این عذابِ تانتالوس، اَمربَر بودن برای آدمهایی که خوشایندمان نیستند به اَدبار میافزاید.
حسین با صدای احمد شاملو میگوید : آری برادر زیستن در این بِلاد شبیه پُک عمیق به لوله خودکار بیک است. تقّلا برای زندگی نرمال روی این خاک مثل دور باطلِ تانتالوس است درونِ سرزمینِ هادِس، درحالی که تو خاکسترِ سیگارِ خیالیات را میتکانی سکس چت تمام میشود. و کسی بالای سنگ قبرت می خوانَد انّا لللِه و انا الیه راجعون...
میگویم تو که همه اینها را میدانستی چرا از اینجا مهاجرت نکردی؟ حسین میگوید چون دوستش دارم و من زبانم بند میآید...
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #رسول_اسدزاده
" زندگی در اینجا شبیه به سیگار کشیدن با لوله خودکار بیک است، دودی درکار نیست ولی تو پُک عمیقتری میزنی.... سیگار کشیدن با لوله خودکار بیک هم چیزی شبیه به سکس چت است، میشوی ولی چه شدنی !!! تو خالی میشود و بلافاصله پر از خالی... ای تانتالوسِ غمگین "
حسین اینها را سال دوم دانشگاه در حاشیه کتاب فیزیک هالیدی برای من به یادگار نوشته است. تانتالوس یکی از اساطیر یونان است و مانند باقی اساطیرِ ایلیاد و اودیسه که سه هزار سال پیش خلق شدهاند به طرز هنرمندانهای حالات، آلام و روحیات بشر را توصیف میکند. در توضیح شخصیت او این طور آوردهاند که تانتالوس پس از جسارت به ساحتِ خدایان به یک عذاب ابدی محکوم شد. عذابی عجیب که مصداق آن را در تمام نسلهای انسان میشود یافت. تانتالوس را درون آب اسیر کردند ولی هربار که تشنه میشد رودخانه میخشکید. در نزدیکی او درختانی پربار با میوههای درشت پروراندند ولی هربار که گرسنه میشد شاخه درختان از دسترس او دور میشدند. او تا ابد به همین صورت بود که با وجود آن همه نعمت، آب گوارا و میوههای زیبا و جذاب همیشه با گلوی خشک و تشنه باید گرسنگی را تحمل میکرد. امروز که جملات حسین را در حاشیه کتاب فیزیک هالیدی میخواندم تطبیق عجیب آن را با زندگی امروزی میلیونها آدم متوجه شدم. در زمانهای زندگی میکنیم که آگاهی از کیفیت زندگی مردم جهان مارا درون آب قرار داده، رسانهها دنیا را برای ما مانند شاخه درختان پربار نشان میدهند. با اینترنت سواحل کشورهای همسایه را سیر و سیاحت میکنیم. شادیهای جمعی، کنسرتها و خوش گذرانیها را میبینیم، تصاویرِ اختیار و آزادی برای جورِ دیگر زیستن را در همسایگی خودمان میبینیم در حالی که درون آب اسیریم، کنار درختان پر از میوه گرفتاریم، بهرهمندی دهکهای بالای جامعه، برجهای زیبای شمال تهران، اتومبیلهای گران و زندگیهای لوکس را میبینیم و دستمان به هیچ کدام نمیرسد. در کنار این عذابِ تانتالوس، اَمربَر بودن برای آدمهایی که خوشایندمان نیستند به اَدبار میافزاید.
حسین با صدای احمد شاملو میگوید : آری برادر زیستن در این بِلاد شبیه پُک عمیق به لوله خودکار بیک است. تقّلا برای زندگی نرمال روی این خاک مثل دور باطلِ تانتالوس است درونِ سرزمینِ هادِس، درحالی که تو خاکسترِ سیگارِ خیالیات را میتکانی سکس چت تمام میشود. و کسی بالای سنگ قبرت می خوانَد انّا لللِه و انا الیه راجعون...
میگویم تو که همه اینها را میدانستی چرا از اینجا مهاجرت نکردی؟ حسین میگوید چون دوستش دارم و من زبانم بند میآید...
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃ژاپن غیراسلامی
✍ #رسول_اسدزاده
وقتی هواپیمای اِنولاگِی (پدربزرگِ بی ۵۲) بمب Litle boy را روز ۶ آگوست ۱۹۴۵ بر روی شهر هیروشیما رها کرد برگ مهمی از تاریخِ ژاپن وَرَق خورد. امپراتور هیروهیتو و جنگ سالاران ارتش ژاپن باید آتش بس را میپذیرفتند تا جنگ جهانی دوم رسما تمام شود. از سوی دیگر روسها هم از شمال به سمتِ سرزمینِ آفتابِ تابان یورش آورده بودند. در ۹ آگوست ۱۹۴۵ بمب Fatman هم بر روی ناکازاکی رها شد تا صدها هزار ژاپنی در یک چشم به هم زدن با داس عزرائیل روبرو شوند. ژنرال مک آرتور به هیروهیتو پیغام فرستاد که بمب بعدی بر روی کیوتو انداخته خواهد شد (در حالی که این سخن یک بلوف بود آمریکا به جز آن دو بمب، بمب اتمی دیگری نداشت) از لحظه پذیرش شکست تا روزی که ژاپن المپیک برگزار کرد نوزده سال زمان لازم بود. ساموراییها کشور ویران شده را ساختند، ژاپن هم مانند آلمان همچون ققنوس از خاکستر خویش زاده شد و سال ۱۹۶۴ توکیو میزبان #المپیک تابستانی بود. امسال اختتامیه المپیک ۲۰۲۰ تقارن عجیبی با سالگرد بمباران هستهای ژاپن داشت. در روزگاری استثنایی که تمام جهان گرفتارِ دسته گلی هستند که آزمایشگاه ویروس شناسی ووهان در دامان بشریت گذاشته ژاپن تنها کشوری بود که میتوانست کارزار عظیمی مانند المپیک را برگزار کند. سرزمین نظم، قانون مندی و شرافت چنان از انجام این وظیفه سربلند بیرون آمد که بیگمان در تاریخ تمدن بشر به یادگار خواهد ماند. المپیکی که باعث شد تمام جهان یکصدا فریاد بزنند آریگاتو ژاپن (متشکرم ژاپن) در روزهایی که ژاپن در حال برگزاری المپیکی بیتماشاگر بود، المپیکی که درآمدی برای این کشور نداشت بلکه میلیاردها دلار هزینه روی دست سرزمین آفتاب گذاشت کشور ما از ژاپن واکسنهای صدقهای دریافت کرد. ما اعانه گرفتیم. در آن گوشه جهان که اثری از ادیان ابراهیمی نیست کسانی دلشان به حال ما سوخت. اما این جهش عظیم که ساموراییها در هفتادوپنج سال به آن رسیدهاند بیدلیل نیست. در کنار سخت کوشی و صداقت عجیبی که ژاپنیها دارند احترام به قانون در آن سرزمین نقشه راه تمام مردم است. در ژاپن ضرب المثل مشهوری وجود دارد که ترجمه فارسی آن اینچنین است : به خاطر میخی نعلی افتاد به خاطر نعلی اسبی افتاد به خاطر اسبی سواری افتاد به خاطر سواری جنگی شکست خورد به خاطر شکستی مملکتی نابود شد و همه این ها به خاطر کسی بود که میخ را خوب نکوبیده بود. انجام وظیفه در جایگاه مناسب راز پیشرفت این کشور است. کشوری که در آن هرگز یک پزشک برای شهردار شدن قانون کشور را تغییر نمیدهد بلکه در چیزی که تخصص دارد بهترینِ خودش را ارائه میدهد.
https://www.instagram.com/p/CSV9AX-KxxS/?utm_medium=copy_link
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍ #رسول_اسدزاده
وقتی هواپیمای اِنولاگِی (پدربزرگِ بی ۵۲) بمب Litle boy را روز ۶ آگوست ۱۹۴۵ بر روی شهر هیروشیما رها کرد برگ مهمی از تاریخِ ژاپن وَرَق خورد. امپراتور هیروهیتو و جنگ سالاران ارتش ژاپن باید آتش بس را میپذیرفتند تا جنگ جهانی دوم رسما تمام شود. از سوی دیگر روسها هم از شمال به سمتِ سرزمینِ آفتابِ تابان یورش آورده بودند. در ۹ آگوست ۱۹۴۵ بمب Fatman هم بر روی ناکازاکی رها شد تا صدها هزار ژاپنی در یک چشم به هم زدن با داس عزرائیل روبرو شوند. ژنرال مک آرتور به هیروهیتو پیغام فرستاد که بمب بعدی بر روی کیوتو انداخته خواهد شد (در حالی که این سخن یک بلوف بود آمریکا به جز آن دو بمب، بمب اتمی دیگری نداشت) از لحظه پذیرش شکست تا روزی که ژاپن المپیک برگزار کرد نوزده سال زمان لازم بود. ساموراییها کشور ویران شده را ساختند، ژاپن هم مانند آلمان همچون ققنوس از خاکستر خویش زاده شد و سال ۱۹۶۴ توکیو میزبان #المپیک تابستانی بود. امسال اختتامیه المپیک ۲۰۲۰ تقارن عجیبی با سالگرد بمباران هستهای ژاپن داشت. در روزگاری استثنایی که تمام جهان گرفتارِ دسته گلی هستند که آزمایشگاه ویروس شناسی ووهان در دامان بشریت گذاشته ژاپن تنها کشوری بود که میتوانست کارزار عظیمی مانند المپیک را برگزار کند. سرزمین نظم، قانون مندی و شرافت چنان از انجام این وظیفه سربلند بیرون آمد که بیگمان در تاریخ تمدن بشر به یادگار خواهد ماند. المپیکی که باعث شد تمام جهان یکصدا فریاد بزنند آریگاتو ژاپن (متشکرم ژاپن) در روزهایی که ژاپن در حال برگزاری المپیکی بیتماشاگر بود، المپیکی که درآمدی برای این کشور نداشت بلکه میلیاردها دلار هزینه روی دست سرزمین آفتاب گذاشت کشور ما از ژاپن واکسنهای صدقهای دریافت کرد. ما اعانه گرفتیم. در آن گوشه جهان که اثری از ادیان ابراهیمی نیست کسانی دلشان به حال ما سوخت. اما این جهش عظیم که ساموراییها در هفتادوپنج سال به آن رسیدهاند بیدلیل نیست. در کنار سخت کوشی و صداقت عجیبی که ژاپنیها دارند احترام به قانون در آن سرزمین نقشه راه تمام مردم است. در ژاپن ضرب المثل مشهوری وجود دارد که ترجمه فارسی آن اینچنین است : به خاطر میخی نعلی افتاد به خاطر نعلی اسبی افتاد به خاطر اسبی سواری افتاد به خاطر سواری جنگی شکست خورد به خاطر شکستی مملکتی نابود شد و همه این ها به خاطر کسی بود که میخ را خوب نکوبیده بود. انجام وظیفه در جایگاه مناسب راز پیشرفت این کشور است. کشوری که در آن هرگز یک پزشک برای شهردار شدن قانون کشور را تغییر نمیدهد بلکه در چیزی که تخصص دارد بهترینِ خودش را ارائه میدهد.
https://www.instagram.com/p/CSV9AX-KxxS/?utm_medium=copy_link
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃 پاکنهای دورنگِ پلیکان یکی از معماهای لاینحلِ دوران کودکی و نوجوانی من بود. هنوز هم نمیدانم قسمت آبی رنگِ پاک کن به چه دردی قرار بود بخورد. اینطور مشهور شده بود که با قسمت آبی رنگ میشود نوشته خودکار را پاک کرد ولی هرگز به یاد ندارم نوشتهای را با آن پاک کرده باشم. اگر هم به سابیدنِ کاغذ اصرار میکردیم کاغذ پاره میشد و چنان لکه زشتی روی کاغذ به جا میگذاشت که گویی صفحه مشق و تمرین پیسی و گال و جزام گرفته است. امروز لابلای گپ زدنم با حسین به یاد آن پاککن های دورنگ افتادیم. صحبت بر سرِ زندگیِ دوگانه ما ایرانیها بود، حسین گفت ما موجودات عجیب الخلقهای هستیم، نوع زیست ما، تمام کارهایی که میکنیم، حرفهایی که میزنیم، افکاری که داریم در تلوزیون و روزنامه و سینما و ... ممنوع است و سانسور میشود. در فیلمها و ادبیات ما هیچ خبری از سکس نیست، از نقد مذهب از نقدِ مستقیم و واضحِ سیاست هم هیچ خبری نیست. حتی سبک زندگی بیشتر مردم انگار وجود خارجی ندارد در حالی که ما همینها را زندگی میکنیم. دست به کارهایی میزنیم که در سینما و تلوزیون و روایتِ رسمیِ رسانههای مملکت هیچ اثری از آنها نیست، روایتی اَلکَن و فَشَل که ما در آن نادیده انگاشته میشویم. ما یک نوع جدیدی از آدم بودن را تجربه میکنیم، یک آدمیّت جدید که ایرانیها ابداع کردهاند، انکارِ روزانه خودمان، زیستن آن، انکار و سعی در پنهان کردنِ آن و دوباره تکرار.....
حسین میگوید : در سینمای ما هیچ دختر و پسری هم را نمیبوسند ولی تهران پر از بوسههای ممنوعه است، در ادبیات ما کسی شراب نمیخورد ولی شهر، سیاه مست از شراب و خُمر است. در تلوزیون ما هیچ زن و مرد نامحرمی باهم به مسافرت نمیروند ولی دوستیهای افلاطونی در جامعه ما جریان دارد. ما وجود داریم در حالی که هر روز توسط رسانه، حاکمیت، جامعه و حتی خودمان انکار و سانسور میشویم ... ما در زیر پوسته شهر زندگی میکنیم و روی آن نقش بازی میکنیم. پس از این حرفهاست که حسین میگوید : ما آن واژه خودکار نوشته هستیم که با نیمه آبی رنگ پاک کن از صفحه زندگی پاکمان کردهاند .... خیال میکنند پاکمان کردهاند ولی صفحه زندگی بدون ما مثل همان کاغذِ لَک و پیس دار است. ما هستیم حتی اگر حذفمان کنند. ما انسانیم .... و انسان حتی پس از مرگ هم وجود دارد.
✍️ #رسول_اسدزاده
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
حسین میگوید : در سینمای ما هیچ دختر و پسری هم را نمیبوسند ولی تهران پر از بوسههای ممنوعه است، در ادبیات ما کسی شراب نمیخورد ولی شهر، سیاه مست از شراب و خُمر است. در تلوزیون ما هیچ زن و مرد نامحرمی باهم به مسافرت نمیروند ولی دوستیهای افلاطونی در جامعه ما جریان دارد. ما وجود داریم در حالی که هر روز توسط رسانه، حاکمیت، جامعه و حتی خودمان انکار و سانسور میشویم ... ما در زیر پوسته شهر زندگی میکنیم و روی آن نقش بازی میکنیم. پس از این حرفهاست که حسین میگوید : ما آن واژه خودکار نوشته هستیم که با نیمه آبی رنگ پاک کن از صفحه زندگی پاکمان کردهاند .... خیال میکنند پاکمان کردهاند ولی صفحه زندگی بدون ما مثل همان کاغذِ لَک و پیس دار است. ما هستیم حتی اگر حذفمان کنند. ما انسانیم .... و انسان حتی پس از مرگ هم وجود دارد.
✍️ #رسول_اسدزاده
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃پورنوگرافیِ ثروت-توجه
(نمایشِ رذیلانه هر آنچه که نشان دادنی نیست)
✍️ #رسول_اسدزاده
بازیگران پورن معمولا انسانهای بیاستعداد یا تنبلی هستند که به دنبال کسب سریعِ پول یا در برخی موارد خاص کسبِ آسانِ توجه هستند. البته واژه Porn بجز توصیفِ تصویربرداریِ واضح از سکس کاربردهای دیگری هم در ادبیات انگلیسی دارد که به نوعی به همان هدفِ کسب سریعِ پول و توجه ربط پیدا میکند. برای مثال وقتی با کلمه ماشین ترکیب شود میشود Car-porn که بیانگر علاقه افراطی به خودرو و نمایش بیش از حد امکانات یک ماشین در هر نوع رسانه تصویری است. Book-porn نمایشِ زیبایی رنگِ جلد، استفاده از کتاب برای دکور یا تظاهر به مطالعه است. یکی دیگر از ترکیباتی که با پورن ساخته میشود Food-porn است. فود پورن به زبان ساده ویدیوهایی است که از ظاهر غذا و نحوه خوردن غذای اینفلوئنسرهای خوراک در اینترنت دیده میشود. فود پورن بهترین توصیف برای صدای مشمئز کننده بزاق دهان یا صدای واضح جویدن و بلعیدن غذا توسط این اشخاص است. البته از این نوع پورنها در کشورهای فلکزده بسیار زیاد است. ولع سیری ناپذیرِ قشرِ نوکیسه به پُز دادن، از کفش و لباس و خودرو به مبلمان خانه و حتی پیامک موجودی بانک هم کشیده شده است. این نوع رفتارها در تمام جهان وجود دارد ولی بدون شک تعدّد و تنوّع آن در کشورهایی که اختلاف طبقاتی در آنها زیاد است و راههای کسب درآمد سریع و غیر مشروع مهیا هست، به مراتب بیشتر از کشورهای نرمال از نظر اقتصادی است و البته تبعاتی خارج از فضای مجازی هم دارد. مثلا در ماه اخیر یک جوان اهل برزیل که از طریق معاملات ارز دیجیتال به ثروت سریع رسیده بود در روز روشن به قتل رسید. قتل فجیع او در پِیِ پز دادن با بستههای دلار و اتومبیلِ گران در کشوری که فقر یکی از مشخصههای آن است نه تنها باعث جریحه دار شدن افکار عمومی شده بلکه بسیاری را بر آن داشته تا به اقشار ثروتمند در برزیل هشدار دهند تا بیشتر مراقب رفتارشان در صفحات مجازی باشند.
پینوشت : بروز و ظهورِ قشر تازه به دوران رسیده و بی اِتیکت که نمایشِ غرایز و شهوتهای جمع شده در وجودشان سوهان روح باقی مردم میشود. خشم و خصومتی که هر روز در تک تک سلولهای بدنه اصلی جامعه تولید میشود، از نتایج آشکارِ اختلاف طبقاتی در جوامع بشری است. اختلافی که همواره در تاریخ نتایجی ترسناک به بار آورده است.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
(نمایشِ رذیلانه هر آنچه که نشان دادنی نیست)
✍️ #رسول_اسدزاده
بازیگران پورن معمولا انسانهای بیاستعداد یا تنبلی هستند که به دنبال کسب سریعِ پول یا در برخی موارد خاص کسبِ آسانِ توجه هستند. البته واژه Porn بجز توصیفِ تصویربرداریِ واضح از سکس کاربردهای دیگری هم در ادبیات انگلیسی دارد که به نوعی به همان هدفِ کسب سریعِ پول و توجه ربط پیدا میکند. برای مثال وقتی با کلمه ماشین ترکیب شود میشود Car-porn که بیانگر علاقه افراطی به خودرو و نمایش بیش از حد امکانات یک ماشین در هر نوع رسانه تصویری است. Book-porn نمایشِ زیبایی رنگِ جلد، استفاده از کتاب برای دکور یا تظاهر به مطالعه است. یکی دیگر از ترکیباتی که با پورن ساخته میشود Food-porn است. فود پورن به زبان ساده ویدیوهایی است که از ظاهر غذا و نحوه خوردن غذای اینفلوئنسرهای خوراک در اینترنت دیده میشود. فود پورن بهترین توصیف برای صدای مشمئز کننده بزاق دهان یا صدای واضح جویدن و بلعیدن غذا توسط این اشخاص است. البته از این نوع پورنها در کشورهای فلکزده بسیار زیاد است. ولع سیری ناپذیرِ قشرِ نوکیسه به پُز دادن، از کفش و لباس و خودرو به مبلمان خانه و حتی پیامک موجودی بانک هم کشیده شده است. این نوع رفتارها در تمام جهان وجود دارد ولی بدون شک تعدّد و تنوّع آن در کشورهایی که اختلاف طبقاتی در آنها زیاد است و راههای کسب درآمد سریع و غیر مشروع مهیا هست، به مراتب بیشتر از کشورهای نرمال از نظر اقتصادی است و البته تبعاتی خارج از فضای مجازی هم دارد. مثلا در ماه اخیر یک جوان اهل برزیل که از طریق معاملات ارز دیجیتال به ثروت سریع رسیده بود در روز روشن به قتل رسید. قتل فجیع او در پِیِ پز دادن با بستههای دلار و اتومبیلِ گران در کشوری که فقر یکی از مشخصههای آن است نه تنها باعث جریحه دار شدن افکار عمومی شده بلکه بسیاری را بر آن داشته تا به اقشار ثروتمند در برزیل هشدار دهند تا بیشتر مراقب رفتارشان در صفحات مجازی باشند.
پینوشت : بروز و ظهورِ قشر تازه به دوران رسیده و بی اِتیکت که نمایشِ غرایز و شهوتهای جمع شده در وجودشان سوهان روح باقی مردم میشود. خشم و خصومتی که هر روز در تک تک سلولهای بدنه اصلی جامعه تولید میشود، از نتایج آشکارِ اختلاف طبقاتی در جوامع بشری است. اختلافی که همواره در تاریخ نتایجی ترسناک به بار آورده است.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃صدای اعتراض زمین را بشنویم
✍️ #رسول_اسدزاده
رفتار ما ایرانیانِ معاصر از حاکمیت تا مردم با محیطزیست و طبیعتِ کشور مترادف با تصرّف عُدوانی است. ما به حق و حریم کوه و رودخانه، کویر و دریا و آبهای زیرسطحی، خاک و درخت و حیوانات وحشیِ سرزمینمان تجاوز کردهایم. ما در سراشیبیهایی که حتی بز کوهی هم بهسختی از آن صعود میکند فنس و تابلوی ملک شخصی کاشتهایم، سرتاسر دریای خزر را تبدیل به ساحل خصوصی کردهایم، در دل کوهها، هر کجایی که قطرهای آب و چند اصله درخت یافتیم ویلا و آپارتمان رویاندهایم، باغات اطراف تمام شهرها را تفکیک و تکهتکه کرده و فروختهایم. بهجای ساخت هتلها و اقامتگاههای مدرن و ارزان مردم را به داشتن یک چهاردیواری (بهاصطلاح ویلا) در روستاهای مازندران و گیلان ترغیب کردهایم. روستانشین و بومی را آلوده به ولع و دلّالیِ ملک کردهایم. از قانونگذار و مسئول و بهرهبردارِ کلان مانند وزارتخانهها و اَبرکارخانهها تا مردم عادی هرکجای محیطزیست و عرصه کشور که دستمان رسیده برای منافع شخصی خراشیدهایم. ما کوههای کشورمان را هم خوردهایم. در نبودِ قوانین بازدارنده، هرکجا که شده چاه حفر کردهایم، مرز بین روستاها و شهرها را با ساختوساز و تغییر کاربریِ مراتع و مزارع از صفحه روزگار پاککردهایم. ما خاکِ قشم و نخلهای جنوب را هم تبدیل به دلار کردهایم. بدون توجه به اقلیمِ استانها در آنجا کارخانههای صنعتیِ آب بَر ساختهایم، به استانهای مرزی بیمحلی کردهایم، موجبات مهاجرت اقتصادی به مرکز را تسریع کردهایم و حالا ابتدای قرن پانزدهم خورشیدی است. پس از سالها کجرفتاری با مادرِ طبیعت، صدای اعتراضِ زمین با فرونشست، با خشکیِ رودها، کمرمقی چاهها و جاری شدنِ سیلابها برخاسته است... اینها صدای اعتراض زمین است به خاطر تصرف عُدوانیِ فرزندانش... این روزها که زخمِ کهنه میهن سر باز کرده و صدای خشکیدگی و بیآبی بیشازپیش شنیده میشود، در کنار اصلاحِ بنیادینِ قوانینِ مربوط به محیطزیست و منابع آب، باید الگو و نوع نگاه مردم نیز به منابع طبیعی تغییر کند. انتقال صورتمسئله از یک استان و اقلیم به استانهای مجاور نهتنها هیچ کمکی به حل مشکل نخواهد کرد بلکه باعث فوت وقت است. درحالیکه هیولای تنشِ آبی سالبهسال به میهن ما نزدیک میشود توجه به راهکارهای علمیِ دلسوزانِ وطن تنها و تنها چاره در این روزگارِ سخت است. هیولای تنش آبی را با هیچ سلاحی نمیشود شکست داد مَگر با علم و خِرَد... ما باید بیاموزیم بقای ما با بقای محیطزیست کشورمان گرهخورده است، اگر نیاموزیم طبیعت آن را به ما خواهد آموخت...
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #رسول_اسدزاده
رفتار ما ایرانیانِ معاصر از حاکمیت تا مردم با محیطزیست و طبیعتِ کشور مترادف با تصرّف عُدوانی است. ما به حق و حریم کوه و رودخانه، کویر و دریا و آبهای زیرسطحی، خاک و درخت و حیوانات وحشیِ سرزمینمان تجاوز کردهایم. ما در سراشیبیهایی که حتی بز کوهی هم بهسختی از آن صعود میکند فنس و تابلوی ملک شخصی کاشتهایم، سرتاسر دریای خزر را تبدیل به ساحل خصوصی کردهایم، در دل کوهها، هر کجایی که قطرهای آب و چند اصله درخت یافتیم ویلا و آپارتمان رویاندهایم، باغات اطراف تمام شهرها را تفکیک و تکهتکه کرده و فروختهایم. بهجای ساخت هتلها و اقامتگاههای مدرن و ارزان مردم را به داشتن یک چهاردیواری (بهاصطلاح ویلا) در روستاهای مازندران و گیلان ترغیب کردهایم. روستانشین و بومی را آلوده به ولع و دلّالیِ ملک کردهایم. از قانونگذار و مسئول و بهرهبردارِ کلان مانند وزارتخانهها و اَبرکارخانهها تا مردم عادی هرکجای محیطزیست و عرصه کشور که دستمان رسیده برای منافع شخصی خراشیدهایم. ما کوههای کشورمان را هم خوردهایم. در نبودِ قوانین بازدارنده، هرکجا که شده چاه حفر کردهایم، مرز بین روستاها و شهرها را با ساختوساز و تغییر کاربریِ مراتع و مزارع از صفحه روزگار پاککردهایم. ما خاکِ قشم و نخلهای جنوب را هم تبدیل به دلار کردهایم. بدون توجه به اقلیمِ استانها در آنجا کارخانههای صنعتیِ آب بَر ساختهایم، به استانهای مرزی بیمحلی کردهایم، موجبات مهاجرت اقتصادی به مرکز را تسریع کردهایم و حالا ابتدای قرن پانزدهم خورشیدی است. پس از سالها کجرفتاری با مادرِ طبیعت، صدای اعتراضِ زمین با فرونشست، با خشکیِ رودها، کمرمقی چاهها و جاری شدنِ سیلابها برخاسته است... اینها صدای اعتراض زمین است به خاطر تصرف عُدوانیِ فرزندانش... این روزها که زخمِ کهنه میهن سر باز کرده و صدای خشکیدگی و بیآبی بیشازپیش شنیده میشود، در کنار اصلاحِ بنیادینِ قوانینِ مربوط به محیطزیست و منابع آب، باید الگو و نوع نگاه مردم نیز به منابع طبیعی تغییر کند. انتقال صورتمسئله از یک استان و اقلیم به استانهای مجاور نهتنها هیچ کمکی به حل مشکل نخواهد کرد بلکه باعث فوت وقت است. درحالیکه هیولای تنشِ آبی سالبهسال به میهن ما نزدیک میشود توجه به راهکارهای علمیِ دلسوزانِ وطن تنها و تنها چاره در این روزگارِ سخت است. هیولای تنش آبی را با هیچ سلاحی نمیشود شکست داد مَگر با علم و خِرَد... ما باید بیاموزیم بقای ما با بقای محیطزیست کشورمان گرهخورده است، اگر نیاموزیم طبیعت آن را به ما خواهد آموخت...
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃چند روز پیش ۱۴ جولای در فرانسه روز باستیل بود. این روز که آغاز جشنهای ملی فرانسه لقب گرفته بخاطر بزرگداشت هجوم تاریخی مردم پاریس به زندان باستیل در سال ۱۷۸۹ نامگذاری شده است. زندان باستیل نماد سلطنت مستبدانه لوئی شانزدهم و همسرش ماری آنتوانت بود که دویست و سی و سه سال پیش به دست انقلابیون تسخیر و زندانیان آن آزاد شدند. در تاریخ آمده صبح روز ۱۴ جولای ۱۷۸۹ لوئی شانزدهم که در کاخ ورسای سکونت داشت در دفتر خاطرات روزانهاش فقط یک کلمه نوشته است : " هیچ " این کلمه نشان میدهد پادشاه تا چه اندازه از آرامش حاکم بر پاریس مطمئن بوده و تا چه حد مخالفان و مردم را هیچ میانگاشته است. در ادامه تاریخنگاریِ انقلاب فرانسه اینطور آمده : لویی شانزدهم که صبح روز بعد خبر سقوط باستیل را شنید، پرسید : «این شورش است؟» کسی که خبر را آورده بود، پاسخ داد: «نه اعلیحضرت، این انقلاب است.» یادآور جمله مشهور هانا آرنت که گفته : " در کشورهای دیکتاتوری پانزده دقیقه پیش از انقلاب همه چیز عادی به نظر میرسد." تصرف باستیل سر آغاز انقلاب کبیر فرانسه و انتقال قدرت از شخص به مردم بود. البته این انتقال خونین یک شبه انجام نشد بلکه چندین دهه طول کشید تا در نهایت پس از ناپلئون بناپارت و لویی فیلیپ پرونده حکومت فردی و موروثی برای همیشه در کشور فرانسه بسته شود. بسیاری از اندیشمندانِ سیاسی اعتقاد دارند شروع انقلاب فرانسه که در نهایت به تغییر سیستم حاکمیت در آن کشور از پادشاهی و دیکتاتوری به دموکراسی و پارلمانتاریسم شد تغییر نگرش و طرز فکر مردم فرانسه به مقوله حکومت بوده است. تابلوی " آزادی هدایتگر مردم " که در آن یک بانوی نیمه برهنه ( ماریان ) با اسلحهای در دست و پرچم فرانسه در دست دیگر پیش قراول انقلابیون است اشاره به انقلاب جولای در فرانسه دارد. ماریان ( الهه آزادی در فرهنگ فرانسه ) بر روی یک سنگر ایستاده و با نگاهی به سمت راست خود، جمعیت را به سوی پیروزی هدایت میکند. در سمت راست ماریان میتوان افرادی از هر دو قشر ثروتمند و فقیر جامعه را دید. قشر بورژوازی ( ثروتمند ) که بوسیله کت و شلوار و کراوات و کلاه استوانهای نشان داده شده و قشر کارگر که بوسیله شلوار تسمهای و کلاه گرد پشمی نشان داده شده است. همچنین وجود یک کودک در سمت چپ ماریان نشان دهنده حضور آحاد ملت در انقلاب جولای است.
پ ن : ماریان یک الگو برداری از ( لیبرتاس ) الهه رومی است که در مجمسه آزادی آمریکا هم دیده میشود.
✍️ #رسول_اسدزاده
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
پ ن : ماریان یک الگو برداری از ( لیبرتاس ) الهه رومی است که در مجمسه آزادی آمریکا هم دیده میشود.
✍️ #رسول_اسدزاده
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
ImgBB
0-14-1-1 hosted at ImgBB
Image 0-14-1-1 hosted in ImgBB
📃 در این محدوده Safe search فعال است !
✍️ #رسول_اسدزاده
این تصویرِ وزیر ارتباطات (در انتهای متن) در سفارت ایران در مسکو چیزی شبیه به فعال کردن جستجوی امنِ گوگل برای کاربران ایرانی است. شما چیزی را ببینید که ما صلاح میدانیم ! غافل از اینکه دسترسی به آن سوی قاب و صلاحدید چندان هم دشوار نیست. نتیجه تونل زدن بوسیله وی پی ان و هزار و یک روش دیگر میشود چیزی شبیه به همین تصویر... از این جَهدِ خندهدار برای نمایشِ تقیّد که بگذریم، تحمیلِ عقاید و باورهای دینی و مذهبی در دنیای دیپلماتیک و روابط بینالملل کار عجیبی است. مثلا فکر کنید هر مقام سیاسی یا توریستی برای دیدار از هند یا دیدار با مقامات سیاسی آن بِلاد مجبور باشد بین دو ابرویش خالِ هندو بکارد. یا هر مقام سیاسی و توریستی برای دیدار از کشورهای مسیحی یا نشست و برخاست با مقامات سیاسی آن ممالک ناچار به آویختنِ صلیب شود. موضوع همینقدر Absurd و غیر قابل تصور است. قابِ فوقالعادهای که از جناب وزیر این روزها دست به دست میشود یادآور یک واقعه تاریخی نیز هست که در بین ایرانیان تبدیل به ضرب المثل شده است. در زمان ناصرالدین شاه قند ایران را روسها تامین میکردند. از آنجایی که مصرف قند رو به فزونی گذاشته بود بلژیکیها تصمیم گرفتند در ایران کارخانه قند تاسیس کنند و با پرداخت پول به شاه امتیاز آنرا بدست آوردند. از قند بلژیکی در ایران استقبال زیادی شد و رقبا از این موضوع ناراحت بودند. همین باعث شد شایعاتی درباره نجس بودن قند بلژیکی در تهران ساخته شود، اعم از اینکه کارگران کارخانههای قند بلژیکی مسلمان نیستند یا مواد آن نجس است. صاحبان کارخانه قند بلژیکی كه قندهایشان روی دست مانده بود به سراغ یكی از آقايانِ مفتی میروند و مشكل را برای وی طرح میکنند. بعد از آن تبصرهای صادر شد با این مضمون كه حرام بودن قند وقتی است كه مستقیما در دهان گذاشته شود، اگر قند را پیش از گذاشتن در دهان در چای بزنید حلال می شود... هنوز هم بسیاری از افراد بدون آنكه دلیل آن را بدانند ،قبل از آنكه قند را در دهان بگذارند آن را در استكان چای فرو میبرند ! گرفتنِ قاب بسته از وزیر در حالی که روبروی او زنی بدون حجاب نشسته یک جور ماست مالی از جنسِ فرو بردنِ حبه قند داخل استکانِ چای است.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #رسول_اسدزاده
این تصویرِ وزیر ارتباطات (در انتهای متن) در سفارت ایران در مسکو چیزی شبیه به فعال کردن جستجوی امنِ گوگل برای کاربران ایرانی است. شما چیزی را ببینید که ما صلاح میدانیم ! غافل از اینکه دسترسی به آن سوی قاب و صلاحدید چندان هم دشوار نیست. نتیجه تونل زدن بوسیله وی پی ان و هزار و یک روش دیگر میشود چیزی شبیه به همین تصویر... از این جَهدِ خندهدار برای نمایشِ تقیّد که بگذریم، تحمیلِ عقاید و باورهای دینی و مذهبی در دنیای دیپلماتیک و روابط بینالملل کار عجیبی است. مثلا فکر کنید هر مقام سیاسی یا توریستی برای دیدار از هند یا دیدار با مقامات سیاسی آن بِلاد مجبور باشد بین دو ابرویش خالِ هندو بکارد. یا هر مقام سیاسی و توریستی برای دیدار از کشورهای مسیحی یا نشست و برخاست با مقامات سیاسی آن ممالک ناچار به آویختنِ صلیب شود. موضوع همینقدر Absurd و غیر قابل تصور است. قابِ فوقالعادهای که از جناب وزیر این روزها دست به دست میشود یادآور یک واقعه تاریخی نیز هست که در بین ایرانیان تبدیل به ضرب المثل شده است. در زمان ناصرالدین شاه قند ایران را روسها تامین میکردند. از آنجایی که مصرف قند رو به فزونی گذاشته بود بلژیکیها تصمیم گرفتند در ایران کارخانه قند تاسیس کنند و با پرداخت پول به شاه امتیاز آنرا بدست آوردند. از قند بلژیکی در ایران استقبال زیادی شد و رقبا از این موضوع ناراحت بودند. همین باعث شد شایعاتی درباره نجس بودن قند بلژیکی در تهران ساخته شود، اعم از اینکه کارگران کارخانههای قند بلژیکی مسلمان نیستند یا مواد آن نجس است. صاحبان کارخانه قند بلژیکی كه قندهایشان روی دست مانده بود به سراغ یكی از آقايانِ مفتی میروند و مشكل را برای وی طرح میکنند. بعد از آن تبصرهای صادر شد با این مضمون كه حرام بودن قند وقتی است كه مستقیما در دهان گذاشته شود، اگر قند را پیش از گذاشتن در دهان در چای بزنید حلال می شود... هنوز هم بسیاری از افراد بدون آنكه دلیل آن را بدانند ،قبل از آنكه قند را در دهان بگذارند آن را در استكان چای فرو میبرند ! گرفتنِ قاب بسته از وزیر در حالی که روبروی او زنی بدون حجاب نشسته یک جور ماست مالی از جنسِ فرو بردنِ حبه قند داخل استکانِ چای است.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY