اپیکور و معضل شر در خداشناسی
فیلسوفان مسیحی نه تنها دنبال برهانی عقلانی برای اثبات وجود خدا بودند ، بلکه با استدلال هایی در رد خدا نیز سرو کار داشتند. یکی از قویترین استدلال ها در این زمینه توسط اپیکور ارائه شد که معضل شر را بوجود آورد. در پارادوکس مطرح شده از سوی اپیکور ، وی می پرسد: آیا خدا می خواهد مانع شر شود، ولی نمی تواند؟ پس خدا قادر متعال نیست.آیا می تواند، ولی نمی خواهد؟ پس خدا بدخواه است.آیا می تواند، و می خواهد؟ پس چرا شر در جهان هست؟ آیا نمی تواند، و نمی خواهد؟ پس چرا به او خدا می گوییم؟
آگوستین، اولین فیلسوف مسیحی بود که به این پارادوکس پاسخ داد. وی اینطور استدلال کرد که خداوند به ما آزادی انتخاب داده تا راه درست یا غلط را برگزینیم.گرچه خدا هر چیزی را که وجود دارد خلق کرده ، ولی از آنجا که شر یک چیز نیست، بلکه فقدان است، پس خدا آن را خلق نکرده - فقدان خیر که پی آمد عقلانیت بشر است، هنگامی نصیب ما شد که حضرت آدم انتخاب کرد میوه ی درخت دانش را بخورد.بنابراین شر هزینه ای است که باید بابت اینکه خدا به ما آزادی اراده عطا فرموده ، بپردازیم - گرچه این استدلال پرسش های دیگری را درباره ی آگاهی خدا نسبت به همه چیز برانگیخت.
فیلسوفان مسیحی نه تنها دنبال برهانی عقلانی برای اثبات وجود خدا بودند ، بلکه با استدلال هایی در رد خدا نیز سرو کار داشتند. یکی از قویترین استدلال ها در این زمینه توسط اپیکور ارائه شد که معضل شر را بوجود آورد. در پارادوکس مطرح شده از سوی اپیکور ، وی می پرسد: آیا خدا می خواهد مانع شر شود، ولی نمی تواند؟ پس خدا قادر متعال نیست.آیا می تواند، ولی نمی خواهد؟ پس خدا بدخواه است.آیا می تواند، و می خواهد؟ پس چرا شر در جهان هست؟ آیا نمی تواند، و نمی خواهد؟ پس چرا به او خدا می گوییم؟
آگوستین، اولین فیلسوف مسیحی بود که به این پارادوکس پاسخ داد. وی اینطور استدلال کرد که خداوند به ما آزادی انتخاب داده تا راه درست یا غلط را برگزینیم.گرچه خدا هر چیزی را که وجود دارد خلق کرده ، ولی از آنجا که شر یک چیز نیست، بلکه فقدان است، پس خدا آن را خلق نکرده - فقدان خیر که پی آمد عقلانیت بشر است، هنگامی نصیب ما شد که حضرت آدم انتخاب کرد میوه ی درخت دانش را بخورد.بنابراین شر هزینه ای است که باید بابت اینکه خدا به ما آزادی اراده عطا فرموده ، بپردازیم - گرچه این استدلال پرسش های دیگری را درباره ی آگاهی خدا نسبت به همه چیز برانگیخت.
نکاتی درباره مفهوم "خدا"
خدا احتمالاً مهمترین و چالش برانگیزترین واژه و مفهومی است که انسان در طول تاریخ با آن مواجه بوده است.از طریق مفهوم "خدا" شماری از بزرگترین آمال و آرزوهای بشری بازنمایی میشود. در واقع خدا پوششی برای جبران تنهایی ها، کمبودها و ضعف های بشری و آرامش بخش ترین واژه برای گروه کثیری از انسان هاست. واژه ی خدا سنگ بنای ایدئولوژیک ترین شکل تفکر، یعنی مذهب بشمار می آید. خدا حد نهایی تفکر انتزاعی یا فروکاستن همه چیز به یک چیز محسوب میشود.مبدا و آفریننده همه چیز خداست: " در آغاز کلمه بود و آن کلمه خدابود." خدایی که از رگ گردن به ما نزدیک تر است.
خدا در تمامی ادوار پاسخی بوده برای رفع عمیق ترین نیازهای بشری، مثل میل به جاودانه بودن ، میل به رستگاری ، میل به برتری و سلطه جویی (اسطوره ی قوم برگزیده خدا).
با این حال، تفکر الحادی نیز از دیر باز در تاریخ وجود داشته که به نوبه ی خود نمایانگر شکلی دیگر از بروز "میل" است . میل به رهایی از قید و بندهای ایدئولوژیکِ ناشی از خدا باوری، و میل به آزاد بودن در ارتباط با غرایز و نحوه ی زندگی. در عصر مدرن گروه بیشتری از انسان ها با پیشرفت علوم مختلف و از رهگذر تفکر منطقی به این نتیجه رسیده اند که خدا وجود ندارد. اما خدا به عنوان ابزاری برای رفع نیازها و رسیدن به آرامش و رستگاری به اشکال تازه ای بروز و ظهور یافته است؛ از ایسم ها و ایدئولوژی های صلب سیاسی گرفته تا نگرش های پوزیتیویستی که همه چیز را مثلا به ژن ها تقلیل میدهند؛ همان منطق فروکاستن همه چیز به یک چیز. در قرن بیستم برای دانشمندانی چون بیل همیلتون(زیست شناس معروف) بقای ژن، جای بقای روح را میگیرد. اگر در گذشته خیلی چیزها تحت عنوان مشیت الهی توجیه میشد، حالا مشیت ژن ها و طبیعت جای خدا را گرفته است، و کل ماهیت و ارزش انسان، به بقا و تولید مثل ژن خوب تقلیل می یابد. بنابراین از دید همیلتون انسان های دارای ژن ضعیف باید از صحنه ی روز گار محو شوند؛ درست شبیه کفار در تفکر مذهبی. هرچند دیدگاههایی نظیر این، بعدها توسط پژوهشگران دیگر تعدیل و اصلاح شد ، اما نشان داد مفهوم خدا و" اسطوره ی علت العلل" همچنان حضور پر رنگی در اندیشه ی انسان دارد که از جمله دلایل آن میل به قطعیت،آرامش، رستگاری، و بقا است .بسیاری ازمفاهیم انتزاعی و کلی غالباً برساخته ی امیالی هستند که هرگز ارضا نمیشود، به این دلیل که آرامش،رستگاری، و بقا به معنای ایده آل و مطلق کلمه وجود ندارد. پس خلا ناشی از وضعیت ایده آل را با مفاهیم انتزاعی پر میکنیم و خدا مشهورترین مثال آن است. مفاهیم انتزاعی البته نقشی دوگانه دارند، هم میتوانند ما را در دسته بندی و شناخت ابژه ها یاری کرده، هم "خدا" را خلق میکنند تا او خالق همه چیز شود.
#علی_حاتم
خدا احتمالاً مهمترین و چالش برانگیزترین واژه و مفهومی است که انسان در طول تاریخ با آن مواجه بوده است.از طریق مفهوم "خدا" شماری از بزرگترین آمال و آرزوهای بشری بازنمایی میشود. در واقع خدا پوششی برای جبران تنهایی ها، کمبودها و ضعف های بشری و آرامش بخش ترین واژه برای گروه کثیری از انسان هاست. واژه ی خدا سنگ بنای ایدئولوژیک ترین شکل تفکر، یعنی مذهب بشمار می آید. خدا حد نهایی تفکر انتزاعی یا فروکاستن همه چیز به یک چیز محسوب میشود.مبدا و آفریننده همه چیز خداست: " در آغاز کلمه بود و آن کلمه خدابود." خدایی که از رگ گردن به ما نزدیک تر است.
خدا در تمامی ادوار پاسخی بوده برای رفع عمیق ترین نیازهای بشری، مثل میل به جاودانه بودن ، میل به رستگاری ، میل به برتری و سلطه جویی (اسطوره ی قوم برگزیده خدا).
با این حال، تفکر الحادی نیز از دیر باز در تاریخ وجود داشته که به نوبه ی خود نمایانگر شکلی دیگر از بروز "میل" است . میل به رهایی از قید و بندهای ایدئولوژیکِ ناشی از خدا باوری، و میل به آزاد بودن در ارتباط با غرایز و نحوه ی زندگی. در عصر مدرن گروه بیشتری از انسان ها با پیشرفت علوم مختلف و از رهگذر تفکر منطقی به این نتیجه رسیده اند که خدا وجود ندارد. اما خدا به عنوان ابزاری برای رفع نیازها و رسیدن به آرامش و رستگاری به اشکال تازه ای بروز و ظهور یافته است؛ از ایسم ها و ایدئولوژی های صلب سیاسی گرفته تا نگرش های پوزیتیویستی که همه چیز را مثلا به ژن ها تقلیل میدهند؛ همان منطق فروکاستن همه چیز به یک چیز. در قرن بیستم برای دانشمندانی چون بیل همیلتون(زیست شناس معروف) بقای ژن، جای بقای روح را میگیرد. اگر در گذشته خیلی چیزها تحت عنوان مشیت الهی توجیه میشد، حالا مشیت ژن ها و طبیعت جای خدا را گرفته است، و کل ماهیت و ارزش انسان، به بقا و تولید مثل ژن خوب تقلیل می یابد. بنابراین از دید همیلتون انسان های دارای ژن ضعیف باید از صحنه ی روز گار محو شوند؛ درست شبیه کفار در تفکر مذهبی. هرچند دیدگاههایی نظیر این، بعدها توسط پژوهشگران دیگر تعدیل و اصلاح شد ، اما نشان داد مفهوم خدا و" اسطوره ی علت العلل" همچنان حضور پر رنگی در اندیشه ی انسان دارد که از جمله دلایل آن میل به قطعیت،آرامش، رستگاری، و بقا است .بسیاری ازمفاهیم انتزاعی و کلی غالباً برساخته ی امیالی هستند که هرگز ارضا نمیشود، به این دلیل که آرامش،رستگاری، و بقا به معنای ایده آل و مطلق کلمه وجود ندارد. پس خلا ناشی از وضعیت ایده آل را با مفاهیم انتزاعی پر میکنیم و خدا مشهورترین مثال آن است. مفاهیم انتزاعی البته نقشی دوگانه دارند، هم میتوانند ما را در دسته بندی و شناخت ابژه ها یاری کرده، هم "خدا" را خلق میکنند تا او خالق همه چیز شود.
#علی_حاتم
اسپینوزا: جوهر و عَرض
فیلسوف هلندی بندیکت اسپینوزا که حرفه اش ساختن لنز بود، دانش وسیعی نه فقط در زمینه ی نورشناسی، که در فیزیک ، نجوم و ریاضیات داشت.به عنوان یک فیلسوف، وی مجذوب شناخت شناسی خردگرایانه ی دکارت بود که با افکار علمی خودش تطبیق داشت، اما اسپینوزا با دوگانه انگاری جسم- ذهن در اندیشه ی دکارت موافق نبود.گرچه او تصدیق میکرد که تفکر عقلانی ما با حواس فیزیکی مان تفاوت دارد، نمیتوانست بپذیرد ذهن و جسم از آنجا که برهم تاثیرمتقابل دارند ، از یکدیگر جدا بوده، دارای دوجوهر مجزای روحی و فیزیکی اند.از این رو درکتاب خود " اخلاقیات" شکلی از مونیسم( یگانه انگاری) را مطرح کرد. بنا به باور اسپینوزا هرچیزی که وجود دارد بخشی از یک جوهر است، اما در عین حال دارای دو نمود یا عرض روحانی و جسمانی(فیزیکی) است: جوهر واحد نه منحصرا فیزیکی است و نه روحانی،ولی نمایش صورتی از هردوست. یگانه انگاری میانه یا دوگانه انگاری خاص اسپینوزا، راه حلی بود برای بر طرف کردن معضل تاثیر متقابل که ناشی از جدایی جوهر مادی و غیر مادی در
دوگانه انگاری قائم بذات دکارت بود.
فیلسوف هلندی بندیکت اسپینوزا که حرفه اش ساختن لنز بود، دانش وسیعی نه فقط در زمینه ی نورشناسی، که در فیزیک ، نجوم و ریاضیات داشت.به عنوان یک فیلسوف، وی مجذوب شناخت شناسی خردگرایانه ی دکارت بود که با افکار علمی خودش تطبیق داشت، اما اسپینوزا با دوگانه انگاری جسم- ذهن در اندیشه ی دکارت موافق نبود.گرچه او تصدیق میکرد که تفکر عقلانی ما با حواس فیزیکی مان تفاوت دارد، نمیتوانست بپذیرد ذهن و جسم از آنجا که برهم تاثیرمتقابل دارند ، از یکدیگر جدا بوده، دارای دوجوهر مجزای روحی و فیزیکی اند.از این رو درکتاب خود " اخلاقیات" شکلی از مونیسم( یگانه انگاری) را مطرح کرد. بنا به باور اسپینوزا هرچیزی که وجود دارد بخشی از یک جوهر است، اما در عین حال دارای دو نمود یا عرض روحانی و جسمانی(فیزیکی) است: جوهر واحد نه منحصرا فیزیکی است و نه روحانی،ولی نمایش صورتی از هردوست. یگانه انگاری میانه یا دوگانه انگاری خاص اسپینوزا، راه حلی بود برای بر طرف کردن معضل تاثیر متقابل که ناشی از جدایی جوهر مادی و غیر مادی در
دوگانه انگاری قائم بذات دکارت بود.
آدورنو،صنعت فرهنگ ساز و موسیقی پاپ
#علی_حاتم
هیچ فیلسوفی به اندازه "تئودور آدورنو" از بنیان گذاران مکتب فرانکفورت، با موسیقی آشنایی نداشت.آدورنو نوازنده ی چیره دست پیانو واز شاگردان"آرنولدشوئنبرگ" بود.وی موسیقی پاپ را محصول صنعت فرهنگ ساز می دانست."صنعت فرهنگ"(Culture Industry) مفهومی است که او در کتاب "دیالکتیک روشنگری"به همراه ماکس هورکهایمر به تبیین آن پرداخت.منظور آنها از این عبارت به طور خلاصه فرهنگ و هنری است که توسط مکانیزم بازار تولید و تبلیغ میشود و درخدمت اهداف تجاری قرار دار...د. نگاه زیبا شناختی آدورنو که دارای سویه ای سیاسی است،نشان می دهد چگونه ساختارقابل پیش بینی این نوع موسیقی به نظم سیاسی مستقر کمک می کند. موسیقی پاپ به زعم آدورنو بر اساس کلیشه های رایج و موقعیت های تکراری و شناخته شده عمل می کند.برخلاف موسیقی مدرن و یا موسیقی اعتراضی که تضادها را برجسته می کنند و مخاطب را به فکر وا می دارند،موسیقی پاپ از طریق کلیشه هایی که ذهن شنونده به آنها عادت کرده،در او نوعی آرامش کاذب ایجاد می کند.مردم به هنری عادت می کنند که نه تنها امکان تفکر و تامل درباره ی زندگی را از بین می برد بلکه سبب بی توجهی به مشکلات موجود در متن جامعه نیز می شود. پس بی علت نیست که اکثر نظام های سیاسی جهان ،کمترین مشکل را با موسیقی پاپ دارند.همان گونه که در کشور خودمان چه در رژیم گدشته و چه در نظام فعلی، هیچگاه شاهد نمایش و اجرای آثار موسیقی کلاسیک که تفکر برانگیزاند یا پخش موسیقی اعتراضی راک (که آدورنو باآن هم مخالف است)از تلویزیون نبودیم، ولی در هر دو دوره جعبه ی جادوی تحت کنترل حاکمیت جولانگاه خوانندگان پاپی که ضوابط را رعایت می کنند بوده؛ چون هیچ نقد و آسیبی به ایدئولوژی سیاسی حاکم وارد نمی کنند.
در دهه شصت میلادی هنرمندان موسیقی پاپ وراک وکسانی چون "باب دیلن" "جون بائز" کنسرت ها و راهپیمای های عظیمی در اعتراض به جنگ ویتنام برگزار کردند. از نظر برخی جامعه شناسان آنها نقش موثری درتهییج افکار عمومی و فشار آوردن به سیاستمداران برای پایان بخشیدن به جنگ ایفا کردند.آدورنو اما با این جنبه ی اعتراضی موسیقی پاپ نیز مخالف بود و آنرا بی اثر می دانست.به نظر او این موسیقی از آنجایی که با نیازهای جامعه مصرفی پیوند دارد هرگز نمی تواند زمینه سازتغییرو تحولی اساسی باشد و تغییر اساسی از دید آدورنو یعنی از بین رفتن کامل مناسبات نظام سرمایه داری.
جالب اینجاست "والتر بنیامین یکی دیگر از بزرگان مکتب فرانکفورت،در این خصوص نظری متفاوت با آدورنو داشت.بنیامین برخلاف آدورنو از هنر مردمی دفاع کرد.
#علی_حاتم
هیچ فیلسوفی به اندازه "تئودور آدورنو" از بنیان گذاران مکتب فرانکفورت، با موسیقی آشنایی نداشت.آدورنو نوازنده ی چیره دست پیانو واز شاگردان"آرنولدشوئنبرگ" بود.وی موسیقی پاپ را محصول صنعت فرهنگ ساز می دانست."صنعت فرهنگ"(Culture Industry) مفهومی است که او در کتاب "دیالکتیک روشنگری"به همراه ماکس هورکهایمر به تبیین آن پرداخت.منظور آنها از این عبارت به طور خلاصه فرهنگ و هنری است که توسط مکانیزم بازار تولید و تبلیغ میشود و درخدمت اهداف تجاری قرار دار...د. نگاه زیبا شناختی آدورنو که دارای سویه ای سیاسی است،نشان می دهد چگونه ساختارقابل پیش بینی این نوع موسیقی به نظم سیاسی مستقر کمک می کند. موسیقی پاپ به زعم آدورنو بر اساس کلیشه های رایج و موقعیت های تکراری و شناخته شده عمل می کند.برخلاف موسیقی مدرن و یا موسیقی اعتراضی که تضادها را برجسته می کنند و مخاطب را به فکر وا می دارند،موسیقی پاپ از طریق کلیشه هایی که ذهن شنونده به آنها عادت کرده،در او نوعی آرامش کاذب ایجاد می کند.مردم به هنری عادت می کنند که نه تنها امکان تفکر و تامل درباره ی زندگی را از بین می برد بلکه سبب بی توجهی به مشکلات موجود در متن جامعه نیز می شود. پس بی علت نیست که اکثر نظام های سیاسی جهان ،کمترین مشکل را با موسیقی پاپ دارند.همان گونه که در کشور خودمان چه در رژیم گدشته و چه در نظام فعلی، هیچگاه شاهد نمایش و اجرای آثار موسیقی کلاسیک که تفکر برانگیزاند یا پخش موسیقی اعتراضی راک (که آدورنو باآن هم مخالف است)از تلویزیون نبودیم، ولی در هر دو دوره جعبه ی جادوی تحت کنترل حاکمیت جولانگاه خوانندگان پاپی که ضوابط را رعایت می کنند بوده؛ چون هیچ نقد و آسیبی به ایدئولوژی سیاسی حاکم وارد نمی کنند.
در دهه شصت میلادی هنرمندان موسیقی پاپ وراک وکسانی چون "باب دیلن" "جون بائز" کنسرت ها و راهپیمای های عظیمی در اعتراض به جنگ ویتنام برگزار کردند. از نظر برخی جامعه شناسان آنها نقش موثری درتهییج افکار عمومی و فشار آوردن به سیاستمداران برای پایان بخشیدن به جنگ ایفا کردند.آدورنو اما با این جنبه ی اعتراضی موسیقی پاپ نیز مخالف بود و آنرا بی اثر می دانست.به نظر او این موسیقی از آنجایی که با نیازهای جامعه مصرفی پیوند دارد هرگز نمی تواند زمینه سازتغییرو تحولی اساسی باشد و تغییر اساسی از دید آدورنو یعنی از بین رفتن کامل مناسبات نظام سرمایه داری.
جالب اینجاست "والتر بنیامین یکی دیگر از بزرگان مکتب فرانکفورت،در این خصوص نظری متفاوت با آدورنو داشت.بنیامین برخلاف آدورنو از هنر مردمی دفاع کرد.
والتر بنیامین،هنر مردمی و گیتارالکتریک
#علی_حاتم
والتر بنیامین که پیوندی نزدیک با اندیشمندان مکتب فرانکفورت داشت،برخلاف مشهورترین چهره ی این حلقه یعنی آدورنو،معتقد بود هنر باید در دسترس عموم باشد.آدورنو هنر مردمی تولید شده توسط صنعت فرهنگ ساز و کلیشه های مسلط برآن را باعث انحطاط و بازاری شدن هنر میدانست. بنیامین در مقاله ی "اثر هنری و تکثیر مکانیکی آن"از تکثیر مکانیکی اثر هنری که نتیجه ی پیشرفت تکنولوژی است،دفاع کرد.در باز تولید مکانیکی اثر هنری(صنعت چاپ وامکان تکثیر اثردرهنرهای تجسمی، عکاسی، سینماو...) است که آثار هنری از جایگاه اشرافی ومقدس خود خارج شده و در اختیار توده ی مردم قرار میگیرند.درگذشته خیلی از مردم عادی امکان دسترسی به موزه ها، کنسرت ها و تالارهای هنر را نداشتند،ولی اکنون با تکثیرآثار هنری در مقیاسی وسیع(از تابلوهای نقاشان مشهور گرفته تاآثارگوناگون موسیقی)همه مردم جهان میتوانند با این آثارارتباط برقرار کرده و آنها را نقد کنند. به دلیل امکان ایجاد همین ارتباط گسترده با مخاطبان ، بنیامین از هنرهایی مثل عکاسی و سینما نیز دفاع میکرد.آدورنو نه فقط به سینما که به هنر پاپ اعتراضی هم به دیده نقد مینگریست.او مدافع هنر مدرن بود که با ساختار نا همگون و تکان دهنده اش،نابسامانی های وضعیت حاکم را به چالش میکشد و مخاطب را به تامل در مورد کاستی ها وامیدارد.به همین دلیل، وی طرفدار موسیقی آتونال بود. از دید بنیامین اما چنین نگرشی به هنر،حاصلی جز نخبه گرایی و آیینی شدن هنر نداشت.
آدورنو نگران بود توده ای شدن هنر چشم مردم رابرمشکلات ببندد و بنیامین برعکس وی معتقد بود این اتفاق آگاهی بخش است.
شاید نقطه تلاقی نظرات آدورنو و بنیامین،لحظه ای تاریخی از فستیوال موسیقی "وود استاک"باشد که سال 1969 در آمریکا توسط گروهای موسیقی پاپ و راک، در اعتراض به جنگ ویتنام و سیاست های امریکا به مدت سه شبانه روز و در حضور پانصد هزار تماشاگر برگزار شد.هنگامیکه "جیمی هندریکس"نوازنده ی نابغه ی گیتار الکتریک روی صحنه آمد،در میانه های اجرای خود شروع به نواختن سرود ملی آمریکا(Star spangled Banner)کرد،با صدایی که به عمد گوشخراش بود(استفاده ازافکت distortion)هندریکس ناگهان از خط اصلی ملودی خارج شدو با تولید اصوات وایجاد فضایی که بسیار شبیه به موسیقی آتونال بود ناظران را دربهت و حیرت فرو برد.بقول منتقدی شما در اجرا ی هندریکس صدای فریاد اعتراض سرخپوستان و سیاهپوستان تحت ستم،انفجار بمب ها و ویرانی های صحنه های نبرد را میشنوید.از نظر بسیاری به لحاظ سیاسی این اجرا سرود واقعی کشوری است که سیاستمدارانش دو بمب اتمی درژاپن وصدهابمب ناپالم در ویتنام ونقاط دیگر جهان انداخته اند.هندریکس تابو و کلیشه ی مقدس سرود ملی را شکسته بود.مخاطبان او با شنیدن این قطعه دست کم برای لحظاتی به تاریخ آمریکا وقربانیان جنگ فکر میکنند و سرود ملی جایگاه آیینی و مقدس خود را از دست میدهد.آن هم با اجرایی ساختار شکن ومدرن (آدورنو)توسط هنرمندی مردمی که اجرای زنده اش ضبط و در سرتاسر جهان تکثیر شد (بنیامین) و بر موسیقی نسل های پس از خود تاثیرگذاشت.
https://youtu.be/9E6yg4fx0LM
#علی_حاتم
والتر بنیامین که پیوندی نزدیک با اندیشمندان مکتب فرانکفورت داشت،برخلاف مشهورترین چهره ی این حلقه یعنی آدورنو،معتقد بود هنر باید در دسترس عموم باشد.آدورنو هنر مردمی تولید شده توسط صنعت فرهنگ ساز و کلیشه های مسلط برآن را باعث انحطاط و بازاری شدن هنر میدانست. بنیامین در مقاله ی "اثر هنری و تکثیر مکانیکی آن"از تکثیر مکانیکی اثر هنری که نتیجه ی پیشرفت تکنولوژی است،دفاع کرد.در باز تولید مکانیکی اثر هنری(صنعت چاپ وامکان تکثیر اثردرهنرهای تجسمی، عکاسی، سینماو...) است که آثار هنری از جایگاه اشرافی ومقدس خود خارج شده و در اختیار توده ی مردم قرار میگیرند.درگذشته خیلی از مردم عادی امکان دسترسی به موزه ها، کنسرت ها و تالارهای هنر را نداشتند،ولی اکنون با تکثیرآثار هنری در مقیاسی وسیع(از تابلوهای نقاشان مشهور گرفته تاآثارگوناگون موسیقی)همه مردم جهان میتوانند با این آثارارتباط برقرار کرده و آنها را نقد کنند. به دلیل امکان ایجاد همین ارتباط گسترده با مخاطبان ، بنیامین از هنرهایی مثل عکاسی و سینما نیز دفاع میکرد.آدورنو نه فقط به سینما که به هنر پاپ اعتراضی هم به دیده نقد مینگریست.او مدافع هنر مدرن بود که با ساختار نا همگون و تکان دهنده اش،نابسامانی های وضعیت حاکم را به چالش میکشد و مخاطب را به تامل در مورد کاستی ها وامیدارد.به همین دلیل، وی طرفدار موسیقی آتونال بود. از دید بنیامین اما چنین نگرشی به هنر،حاصلی جز نخبه گرایی و آیینی شدن هنر نداشت.
آدورنو نگران بود توده ای شدن هنر چشم مردم رابرمشکلات ببندد و بنیامین برعکس وی معتقد بود این اتفاق آگاهی بخش است.
شاید نقطه تلاقی نظرات آدورنو و بنیامین،لحظه ای تاریخی از فستیوال موسیقی "وود استاک"باشد که سال 1969 در آمریکا توسط گروهای موسیقی پاپ و راک، در اعتراض به جنگ ویتنام و سیاست های امریکا به مدت سه شبانه روز و در حضور پانصد هزار تماشاگر برگزار شد.هنگامیکه "جیمی هندریکس"نوازنده ی نابغه ی گیتار الکتریک روی صحنه آمد،در میانه های اجرای خود شروع به نواختن سرود ملی آمریکا(Star spangled Banner)کرد،با صدایی که به عمد گوشخراش بود(استفاده ازافکت distortion)هندریکس ناگهان از خط اصلی ملودی خارج شدو با تولید اصوات وایجاد فضایی که بسیار شبیه به موسیقی آتونال بود ناظران را دربهت و حیرت فرو برد.بقول منتقدی شما در اجرا ی هندریکس صدای فریاد اعتراض سرخپوستان و سیاهپوستان تحت ستم،انفجار بمب ها و ویرانی های صحنه های نبرد را میشنوید.از نظر بسیاری به لحاظ سیاسی این اجرا سرود واقعی کشوری است که سیاستمدارانش دو بمب اتمی درژاپن وصدهابمب ناپالم در ویتنام ونقاط دیگر جهان انداخته اند.هندریکس تابو و کلیشه ی مقدس سرود ملی را شکسته بود.مخاطبان او با شنیدن این قطعه دست کم برای لحظاتی به تاریخ آمریکا وقربانیان جنگ فکر میکنند و سرود ملی جایگاه آیینی و مقدس خود را از دست میدهد.آن هم با اجرایی ساختار شکن ومدرن (آدورنو)توسط هنرمندی مردمی که اجرای زنده اش ضبط و در سرتاسر جهان تکثیر شد (بنیامین) و بر موسیقی نسل های پس از خود تاثیرگذاشت.
https://youtu.be/9E6yg4fx0LM
YouTube
jimi hendrix star spangled banner woodstock 1969
به بهانه دویست سالگی کارل مارکس
مارکس و سرمایه
فلسفه ی سیاسی مارکس مبتنی بر دیدگاهی بود که تاریخ را رشته ای از مبارزات طبقاتی می دانست. در میانه ی سده ی نوزدهم ستیز بین طبقه ی کارگر "پرولتاریا" با کارفرمایان سرمایه دار کاملاً مشهود بود.سرمایه داری تبدیل به نظام اقتصادی مسلط در جهان صنعتی شده بود، و مارکس در کتاب سرمایه، بر اساس تحلیل خود از مبارزه ی طبقاتی معاصر، نقدی جامع بر آن نوشت. طبق استدلال وی،انگیزه ی صاحبان ابزار تولید کسب سود است که از طریق انباشت سرمایه ی حاصل از نیروی کار بدست می آید.از دید مارکس این رابطه ای از بیخ و بن استثماری بود که کارگران را تحت فشار قرار می داد تا نظامی را حفظ کنند که به آنها ستم می کند؛ و در نهایت باعث می شود صفات انسانی خود را از دست داده،دچار از خودبیگانگی شوند.او به برخی از جنبه های مثبت سرمایه داری مثل بهبود فئودالیسم معترف است،ولی قصد آن را اصلاح ابزار تولید و رشد اقتصادی می داند. به هر روی،وی سرمایه داری را یک مرحله از تاریخ می دید که به عنوان یک تز درون خود حاوی آنتی تزی است که باعث تغییر می شود.
مارکس و سرمایه
فلسفه ی سیاسی مارکس مبتنی بر دیدگاهی بود که تاریخ را رشته ای از مبارزات طبقاتی می دانست. در میانه ی سده ی نوزدهم ستیز بین طبقه ی کارگر "پرولتاریا" با کارفرمایان سرمایه دار کاملاً مشهود بود.سرمایه داری تبدیل به نظام اقتصادی مسلط در جهان صنعتی شده بود، و مارکس در کتاب سرمایه، بر اساس تحلیل خود از مبارزه ی طبقاتی معاصر، نقدی جامع بر آن نوشت. طبق استدلال وی،انگیزه ی صاحبان ابزار تولید کسب سود است که از طریق انباشت سرمایه ی حاصل از نیروی کار بدست می آید.از دید مارکس این رابطه ای از بیخ و بن استثماری بود که کارگران را تحت فشار قرار می داد تا نظامی را حفظ کنند که به آنها ستم می کند؛ و در نهایت باعث می شود صفات انسانی خود را از دست داده،دچار از خودبیگانگی شوند.او به برخی از جنبه های مثبت سرمایه داری مثل بهبود فئودالیسم معترف است،ولی قصد آن را اصلاح ابزار تولید و رشد اقتصادی می داند. به هر روی،وی سرمایه داری را یک مرحله از تاریخ می دید که به عنوان یک تز درون خود حاوی آنتی تزی است که باعث تغییر می شود.
متنی که در ذیل آمده سه سال پیش به بهانه ی اولین قهرمانی تیم فوتسال بانوان ایران در آسیا نوشته شد.این تیم امسال بار دیگر بر سکوی قهرمانی تکیه زد. تبعیض ها و مشکلات سه سال قبل همچنان پابرجاست و آنها همچنان افتخار می آفرینند...
حالا تیم غرور آفرینی داریم که فلسفه ی فوتبال را به شکلی زیبا و کامل، و در تمامی ابعادش،برایمان معنا کرد:
"سپ هربرگر" مربی تاریخ ساز و تئوریسین بزرگ فوتبال آلمان و جهان،نظم و اتحاد تیمی را مهمترین ایده در فوتبال می دانست.دختران فوتسالیست ایرانی،منضبط ترین و متحدترین تیم پس از انقلاب بودند.بازیکنان روی نیمکت مثل بازیکنان داخل زمین،قلب شان با تیم بود.
ازنظر"یوهان کرایوف" ابرستاره ی فوتبال هلند، فلسفه ی فوتبال چیزی جز نبرد نیست.او زمانی گفته بود فوتبال شیبه جنگ است و بازیکن در زمین باید مثل یک سرباز بجنگد.دختران ایرانی با تمام وجود و تا آخرین نفس جنگیدند.بیشتر از تمام تیم های پر حاشیه ی فوتبال ما در طول سالیان اخیر.
بیل شنکلی مربی افسانه ای لیورپول اعتقاد داشت "فوتبال مسئله ی مرگ و زندگی نیست،بلکه مهمتر ازآن است." بازیکنان ما در زمین به گونه ای مبازره کردند که انگار به دنبال اثبات همین حرف شنکلی به عنوان جامع ترین و موجزترین تعریفی که تا کنون در مورد فوتبال ارائه شده هستند.آنها نشان دادندچگونه می توان برهمه ی کمبودها ،بی مهری ها، و کار شکنی ها غلبه کرد: با بودجه ی ناچیز، امکانات اندک فدراسیون، و بد قولی های مرسوم ساختند.کاپیتان شان در آخرین لحظه ها به دلیل قوانین مردسالارانه از سفر بازماند اما بهانه نیاوردند و حاشیه درست نکردند.با لباسهای غیر استاندارد و تحمیلی بازی کردند اما خم به ابرو نیاورند و از جان مایه گذاشتند.آن هم مقابل تیم مجهز ی مثل ژاپن.چون عشق شان به فوتبال و افتخار آفرینی برایشان مهم تر از مرگ و زندگی بود.تیم فوتسال بانوان ایران درس بزرگی به همگان داد.اینکه چگونه می شود در حساس ترین لحظه ها،در مواجهه با بزرگ ترین موانع و در اوج نا امیدی،با نظم،اتحاد،مسئولیت پذیری و فداکاری افتخار آفرید.این تیم با قهرمانی اش باعث سرافکندگی فرهنگ مردسالار و قوانین پوسیده ای شد که نمی گذارد یک قهرمان ملی بدون اجازه ی قیم از کشور خارج شود. قهرمانی تیم فوتسال بانوان یکی از مهم ترین و دلنشین پیروزی های تاریخ ورزش ما بود.افتخاری مهم تر از مرگ و زندگی.
حالا تیم غرور آفرینی داریم که فلسفه ی فوتبال را به شکلی زیبا و کامل، و در تمامی ابعادش،برایمان معنا کرد:
"سپ هربرگر" مربی تاریخ ساز و تئوریسین بزرگ فوتبال آلمان و جهان،نظم و اتحاد تیمی را مهمترین ایده در فوتبال می دانست.دختران فوتسالیست ایرانی،منضبط ترین و متحدترین تیم پس از انقلاب بودند.بازیکنان روی نیمکت مثل بازیکنان داخل زمین،قلب شان با تیم بود.
ازنظر"یوهان کرایوف" ابرستاره ی فوتبال هلند، فلسفه ی فوتبال چیزی جز نبرد نیست.او زمانی گفته بود فوتبال شیبه جنگ است و بازیکن در زمین باید مثل یک سرباز بجنگد.دختران ایرانی با تمام وجود و تا آخرین نفس جنگیدند.بیشتر از تمام تیم های پر حاشیه ی فوتبال ما در طول سالیان اخیر.
بیل شنکلی مربی افسانه ای لیورپول اعتقاد داشت "فوتبال مسئله ی مرگ و زندگی نیست،بلکه مهمتر ازآن است." بازیکنان ما در زمین به گونه ای مبازره کردند که انگار به دنبال اثبات همین حرف شنکلی به عنوان جامع ترین و موجزترین تعریفی که تا کنون در مورد فوتبال ارائه شده هستند.آنها نشان دادندچگونه می توان برهمه ی کمبودها ،بی مهری ها، و کار شکنی ها غلبه کرد: با بودجه ی ناچیز، امکانات اندک فدراسیون، و بد قولی های مرسوم ساختند.کاپیتان شان در آخرین لحظه ها به دلیل قوانین مردسالارانه از سفر بازماند اما بهانه نیاوردند و حاشیه درست نکردند.با لباسهای غیر استاندارد و تحمیلی بازی کردند اما خم به ابرو نیاورند و از جان مایه گذاشتند.آن هم مقابل تیم مجهز ی مثل ژاپن.چون عشق شان به فوتبال و افتخار آفرینی برایشان مهم تر از مرگ و زندگی بود.تیم فوتسال بانوان ایران درس بزرگی به همگان داد.اینکه چگونه می شود در حساس ترین لحظه ها،در مواجهه با بزرگ ترین موانع و در اوج نا امیدی،با نظم،اتحاد،مسئولیت پذیری و فداکاری افتخار آفرید.این تیم با قهرمانی اش باعث سرافکندگی فرهنگ مردسالار و قوانین پوسیده ای شد که نمی گذارد یک قهرمان ملی بدون اجازه ی قیم از کشور خارج شود. قهرمانی تیم فوتسال بانوان یکی از مهم ترین و دلنشین پیروزی های تاریخ ورزش ما بود.افتخاری مهم تر از مرگ و زندگی.
اضطراب وجودی
سورن کیر گه گور، بدون شک اولین فیلسوف اگزیستانسیالیست(گرچه این اصطلاح تا قرن بیستم رواج نداشت)بود که علیه نظریه ی هگل درباره ی اینکه انسان بخشی از روندی تاریخی است موضع گرفت. در عوض، وی اعتقاد داشت به جای پذیرش نظام ارزشیِ تحمیل شده از سوی جوامع و مذهب، ما آزاد هستیم تصمیم هایی اخلاقی بگیرم که زندگی مان را شکل می دهد.کیرگه کور در رویکرد فلسفی خویش که بیشتر ذهن گرا بود، به تبیین اینکه انسان بودن به چه معناست، و خصوصاً به تاثیری که آزادی در تصمیمگیری بر زندگی ما دارد، پرداخت.وی معتقد بود هر فردی به تنهایی مسئول است که به زندگی خود در جهت رسیدن به کمال معنا ببخشد.ولی آگاهی از این مطلب که ما در انتخاب های خود آزادی مطلق داریم، تجربه ی هراس آورس است- که سبب ایجاد دلهره ای می شود که امروزه آن را اضطراب وجودی می گویند. کیرگه گور این " آزادی اضطراب آور" را به احساس سرگیجه ای تشبیه می کند که ما هنگام ایستادن بر لبه ی پرتگاه داریم؛ زمانی که از افتادن وحشت کرده ایم، ولی در عین حال همزمان ممکن است با غلبه بر این ترس، تمایل به پرت کردن خود داشته باشیم، چون هیچ چیز مانع تصمیم ما نیست.
سورن کیر گه گور، بدون شک اولین فیلسوف اگزیستانسیالیست(گرچه این اصطلاح تا قرن بیستم رواج نداشت)بود که علیه نظریه ی هگل درباره ی اینکه انسان بخشی از روندی تاریخی است موضع گرفت. در عوض، وی اعتقاد داشت به جای پذیرش نظام ارزشیِ تحمیل شده از سوی جوامع و مذهب، ما آزاد هستیم تصمیم هایی اخلاقی بگیرم که زندگی مان را شکل می دهد.کیرگه کور در رویکرد فلسفی خویش که بیشتر ذهن گرا بود، به تبیین اینکه انسان بودن به چه معناست، و خصوصاً به تاثیری که آزادی در تصمیمگیری بر زندگی ما دارد، پرداخت.وی معتقد بود هر فردی به تنهایی مسئول است که به زندگی خود در جهت رسیدن به کمال معنا ببخشد.ولی آگاهی از این مطلب که ما در انتخاب های خود آزادی مطلق داریم، تجربه ی هراس آورس است- که سبب ایجاد دلهره ای می شود که امروزه آن را اضطراب وجودی می گویند. کیرگه گور این " آزادی اضطراب آور" را به احساس سرگیجه ای تشبیه می کند که ما هنگام ایستادن بر لبه ی پرتگاه داریم؛ زمانی که از افتادن وحشت کرده ایم، ولی در عین حال همزمان ممکن است با غلبه بر این ترس، تمایل به پرت کردن خود داشته باشیم، چون هیچ چیز مانع تصمیم ما نیست.
درعصر طلایی رابطه جنسی وجود ندارد.
(لکان و بونوئل)
فیلم عصرطلایی(1930) حاصل دومین همکاری دوهنرمند سوررئالیست،دالی و بونوئل، پس از"سگ آندالوسی"است.فیلنامه را با هم نوشتند و بونوئل آن را کارگردانی کرد.فیلمی ملهم از مارکس، فروید و ساد. برای بونوئل و دالی مانند سایر سورئالیست ها فجایعی چون جنگ جهانی اول (بابیش از بیست میلیون کشته)پی آمد نظام اخلاقی و ارزشهای بورژوایی حاکم بردوران مدرن بود.فاجعه ای که دراروپای متمدن و درعصری ظاهرا طلایی توسط پیشرفته ترین کشورهای آن زمان شکل گرفت.از این رو فیلم عصرطلایی عصیانی است تمام عیارعلیه باورهای رایج وپیش فرض های عقلانی وفرهنگی مرسوم؛ از جمله پیش فرض های ما درباره روابط عاشقانه و جنسی. درسکانسی که دو شخصیت اصلی فیلم در باغی بزرگ معاشقه میکنند، عملاً هیچگونه رابطه هماهنگی میان آن دو پدید نمی آید.نگرش بونوئل و دالی به رابطه جنسی، مشابه نظرمناقشه برانگیز ژاک لکان درباره این موضوع است؛ لکان اعلام کرد:"رابطه جنسی وجود ندارد." منظوراو قطعا این نبود که رابطه جنسی به لحاظ فیزیکی بین دونفراتفاق نمی افتد.لکان اعتقاد داشت ما هرگزنمی توانیم هنگام رابطه جنسی با شریک خود پیوندی عمیق و کامل برقرارکنیم. هریک از طرفین رابطه می خواهد یا شریکش در خدمت فانتزی جنسی او باشد ، یا اودرخدمت فانتزی جنسی شریکش؛ اما هیچگاه فانتزی و میل جنسی دوطرف به طور کامل بر هم منطبق و در نتیجه ارضا نمی شود.به همین دلیل طرفین حین عمل جنسی، ناخودآگاه به فانتری هایی که درذهن خود دارند می اندیشند.آنچه میان عاشق و معشوق فیلم رخ میدهد مبتنی بر همین دیدگاه است. ذهن آنها در حال عشق ورزی، مدام به فانتزی های شخصی و حتی عناصر پیرامون معطوف میشود، ازانگشتان پای مجسمه گرفته تا موسیقی ای که در بخش دیگری ازباغ اجرا میشود.درست لحظه ای که صدای مکالمه ذهنی آنها را میشنویم و تصور میکنیم سرانجام آن دو به وصال هم میرسند، زن در ذهن خود چهره خون آلود مرد را مجسم میکند.تصور امکان وجود ارتباط کامل عاطفی و جنسی با دیگری، و یکی شدن عاشق و معشوق، تصوری است رومانتیک و کاذب که فرهنگ بورژوایی نیز همچنان بدان باور دارد. بونوئل ودالی چند دهه جلوتر از لکان در فیلم خودچنین نگرشی رابه تصویر کشیدند.شباهتی که شاید تصادفی نبوده، چون لکان در دهه بیست میلادی عضو گروه سورئالیستها و از دوستان بونوئل و دالی بوده است.
جالب اینجاست همان گونه که نظرات لکان در خصوص رابطه جنسی مورد تمسخر واقع شد و عده ای وی را دیوانه نامیدند،فیلم عصر طلایی نیز در زمان خود تراوشات ذهنی یک مجنون خوانده شد.فاشیست ها آن را از پرده سینماها پایین کشیدند و تا پنجاه سال بعد امکان نمایش نیافت؛ ولی اکنون به عنوان یکی از شاهکارهای تاریخ سینما شناخته میشود.
#علی_حاتم
https://youtu.be/5poYDpkbsuc
(لکان و بونوئل)
فیلم عصرطلایی(1930) حاصل دومین همکاری دوهنرمند سوررئالیست،دالی و بونوئل، پس از"سگ آندالوسی"است.فیلنامه را با هم نوشتند و بونوئل آن را کارگردانی کرد.فیلمی ملهم از مارکس، فروید و ساد. برای بونوئل و دالی مانند سایر سورئالیست ها فجایعی چون جنگ جهانی اول (بابیش از بیست میلیون کشته)پی آمد نظام اخلاقی و ارزشهای بورژوایی حاکم بردوران مدرن بود.فاجعه ای که دراروپای متمدن و درعصری ظاهرا طلایی توسط پیشرفته ترین کشورهای آن زمان شکل گرفت.از این رو فیلم عصرطلایی عصیانی است تمام عیارعلیه باورهای رایج وپیش فرض های عقلانی وفرهنگی مرسوم؛ از جمله پیش فرض های ما درباره روابط عاشقانه و جنسی. درسکانسی که دو شخصیت اصلی فیلم در باغی بزرگ معاشقه میکنند، عملاً هیچگونه رابطه هماهنگی میان آن دو پدید نمی آید.نگرش بونوئل و دالی به رابطه جنسی، مشابه نظرمناقشه برانگیز ژاک لکان درباره این موضوع است؛ لکان اعلام کرد:"رابطه جنسی وجود ندارد." منظوراو قطعا این نبود که رابطه جنسی به لحاظ فیزیکی بین دونفراتفاق نمی افتد.لکان اعتقاد داشت ما هرگزنمی توانیم هنگام رابطه جنسی با شریک خود پیوندی عمیق و کامل برقرارکنیم. هریک از طرفین رابطه می خواهد یا شریکش در خدمت فانتزی جنسی او باشد ، یا اودرخدمت فانتزی جنسی شریکش؛ اما هیچگاه فانتزی و میل جنسی دوطرف به طور کامل بر هم منطبق و در نتیجه ارضا نمی شود.به همین دلیل طرفین حین عمل جنسی، ناخودآگاه به فانتری هایی که درذهن خود دارند می اندیشند.آنچه میان عاشق و معشوق فیلم رخ میدهد مبتنی بر همین دیدگاه است. ذهن آنها در حال عشق ورزی، مدام به فانتزی های شخصی و حتی عناصر پیرامون معطوف میشود، ازانگشتان پای مجسمه گرفته تا موسیقی ای که در بخش دیگری ازباغ اجرا میشود.درست لحظه ای که صدای مکالمه ذهنی آنها را میشنویم و تصور میکنیم سرانجام آن دو به وصال هم میرسند، زن در ذهن خود چهره خون آلود مرد را مجسم میکند.تصور امکان وجود ارتباط کامل عاطفی و جنسی با دیگری، و یکی شدن عاشق و معشوق، تصوری است رومانتیک و کاذب که فرهنگ بورژوایی نیز همچنان بدان باور دارد. بونوئل ودالی چند دهه جلوتر از لکان در فیلم خودچنین نگرشی رابه تصویر کشیدند.شباهتی که شاید تصادفی نبوده، چون لکان در دهه بیست میلادی عضو گروه سورئالیستها و از دوستان بونوئل و دالی بوده است.
جالب اینجاست همان گونه که نظرات لکان در خصوص رابطه جنسی مورد تمسخر واقع شد و عده ای وی را دیوانه نامیدند،فیلم عصر طلایی نیز در زمان خود تراوشات ذهنی یک مجنون خوانده شد.فاشیست ها آن را از پرده سینماها پایین کشیدند و تا پنجاه سال بعد امکان نمایش نیافت؛ ولی اکنون به عنوان یکی از شاهکارهای تاریخ سینما شناخته میشود.
#علی_حاتم
https://youtu.be/5poYDpkbsuc
YouTube
Buñuel L'AGE D'OR 1930 Erothic escene
جهان کافکا از نگاه بارت
کافکا نویسنده ای است که بر شاخه های گوناگون ادبیات، و نویسندگان بیشماری از کامو و یونسکو گرفته تا کوندرا تاثیر گذاشته.وقتی صحبت از آفات اداری و معضلات بوروکراسی است، یاد آثاری چون محاکمه،قصر ، و گروه محکومین می افتیم یا همین که بحث حقوق فرد و استحاله زیر فشار نظم حاکم به میان می آید،نام مسخ و سایر داستان های کافکا مطرح میشود که تنهایی و غربت انسان را در جهان روایت میکنند.
رولان بارت، در مقاله ی "پاسخ کافکا"، از قول مارت روبر می نویسد: معنای آثار کافکا در شگرد اوست. از دید بارت ادبیات چیزی جز شگردهای ادبیات نیست.حقیقت کافکا نه همان جهان کافکا(کافکائیسم) بلکه نشانه های جهان اوست.بارت، اثر هنری را هرگز پاسخ معمای مرموز جهان نمیداند.ادبیات هرگز جزمی نیست.و نویسنده با تقلید از جهان و افسانه های آن کار دیگری جز ارائه ی نشانه های بی مدلول نمی تواند بکند.برخلاف تصور رایج، بارت معتقد است " نماد" ویژگی اصلی کار کافکا نیست.آثار وی نمادین نیستند، بلکه از شگردی کاملاّ متفاوت، یعنی " کنایه" در آنها استفاده شده.تفاوت این دو با همه ی هستی کافکا سروکار دارد.نماد، نشانه ای است قطعی و مشخص، مثل صلیب در مسیحیت.نماد، تشابهی جزئی بین یک صورت و یک اندیشه بر قرار میکند و حاوی قطعیت و یقین است.اگر آدم ها و حوادث آثار کافکا نمادین بودند، معنایی قطعی داشتند و به انسان ازلی ارجاع میدادند. به نظر بارت، در مورد تفسیر یک نماد اختلاف عقیده وجود ندارد. اگر جز این باشد، نماد موفق نیست.داستان های کافکا دارای تفاسیر مقبول متفاوت است،به این دلیل که اعتبار هیچیک از تفاسیر را بطور قطعی تایید نمیکند.شگرد کافکا کنایه است که معنای اثر را به چیزی فراسوی خود ارجاع میدهد.کنایه عملاً همه ی جهان را درگیر میسازد و همین که تشابهی بر قرار کرد، ویرانش میکند.کاف در رمان محاکمه به حکم یک دادگاه بازدداشت میشود،این کاری رایج در دادگستری است.اما بعد گفته میشود این دادگاه با همه ی دادگاه های دیگر فرق دارد. تشابه خدشه بر میدارد، ولی محو نمی گردد.همان طور که در رمان قصر، با قصری مواجه هستیم که با تمام قصرهای دیگر تفاوت دارد. بنابراین، "دادگاه" و "قصر" ما را به تامل در معنای خود وامیدارند، بدون آن که حاوی معنایی قطعی باشند یا به عنوان نشانه به مدلولی مشخص و معین ارجاع دهند. دادگاه و قصر کافکا میتوانند هر کجای جهان باشند، و آشنا برای هر مخاطبی.
شگرد کنایی کافکا مستلزم هماهنگی با جهان و تبعیت از زبان جاری مردم است. ولی بلافاصله پس از این مرحله، شگرد او مستلزم احتیاط، و شک در برابر نشانه های جهان است.به باور بارت، چون نشانه ها مورد اطمینان نبود، ادبیات پدیدار شد و شگرد کافکا نشان میدهد که معنای جهان هرگز در بیان نمی گنجد.زبان و ادبیات قادر به بازنمایی حقیقت نیستند.ادبیات متعهد و واقعگرا ، و ادبیاتی که پیرو هنر برای هنر است، هر یک به شیوه ای متفاوت همچنان به دنبال بازنمایی حقیقت اند.اما به نظر بارت، پاسخ کافکا به پرسش های کنونی درباره ی ادبیات و داستانویسی این است که حقیقت خود نویسنده است و تعهد وی صراحت قلم اوست، نه در سبک و زیبانویسی، بلکه در ناکامی و شکست وی در بازنمایی قطعیت و حقیقت: ادبیات بدان جهت پدیدار و ممکن شده که بنای جهان پایان نپذیرفته است.
منبع:
بارت، رولان- نقد تفسیری- محمد تقی غیاثی-امیرکبیر- چاپ اول ۱۳۵۲
کافکا نویسنده ای است که بر شاخه های گوناگون ادبیات، و نویسندگان بیشماری از کامو و یونسکو گرفته تا کوندرا تاثیر گذاشته.وقتی صحبت از آفات اداری و معضلات بوروکراسی است، یاد آثاری چون محاکمه،قصر ، و گروه محکومین می افتیم یا همین که بحث حقوق فرد و استحاله زیر فشار نظم حاکم به میان می آید،نام مسخ و سایر داستان های کافکا مطرح میشود که تنهایی و غربت انسان را در جهان روایت میکنند.
رولان بارت، در مقاله ی "پاسخ کافکا"، از قول مارت روبر می نویسد: معنای آثار کافکا در شگرد اوست. از دید بارت ادبیات چیزی جز شگردهای ادبیات نیست.حقیقت کافکا نه همان جهان کافکا(کافکائیسم) بلکه نشانه های جهان اوست.بارت، اثر هنری را هرگز پاسخ معمای مرموز جهان نمیداند.ادبیات هرگز جزمی نیست.و نویسنده با تقلید از جهان و افسانه های آن کار دیگری جز ارائه ی نشانه های بی مدلول نمی تواند بکند.برخلاف تصور رایج، بارت معتقد است " نماد" ویژگی اصلی کار کافکا نیست.آثار وی نمادین نیستند، بلکه از شگردی کاملاّ متفاوت، یعنی " کنایه" در آنها استفاده شده.تفاوت این دو با همه ی هستی کافکا سروکار دارد.نماد، نشانه ای است قطعی و مشخص، مثل صلیب در مسیحیت.نماد، تشابهی جزئی بین یک صورت و یک اندیشه بر قرار میکند و حاوی قطعیت و یقین است.اگر آدم ها و حوادث آثار کافکا نمادین بودند، معنایی قطعی داشتند و به انسان ازلی ارجاع میدادند. به نظر بارت، در مورد تفسیر یک نماد اختلاف عقیده وجود ندارد. اگر جز این باشد، نماد موفق نیست.داستان های کافکا دارای تفاسیر مقبول متفاوت است،به این دلیل که اعتبار هیچیک از تفاسیر را بطور قطعی تایید نمیکند.شگرد کافکا کنایه است که معنای اثر را به چیزی فراسوی خود ارجاع میدهد.کنایه عملاً همه ی جهان را درگیر میسازد و همین که تشابهی بر قرار کرد، ویرانش میکند.کاف در رمان محاکمه به حکم یک دادگاه بازدداشت میشود،این کاری رایج در دادگستری است.اما بعد گفته میشود این دادگاه با همه ی دادگاه های دیگر فرق دارد. تشابه خدشه بر میدارد، ولی محو نمی گردد.همان طور که در رمان قصر، با قصری مواجه هستیم که با تمام قصرهای دیگر تفاوت دارد. بنابراین، "دادگاه" و "قصر" ما را به تامل در معنای خود وامیدارند، بدون آن که حاوی معنایی قطعی باشند یا به عنوان نشانه به مدلولی مشخص و معین ارجاع دهند. دادگاه و قصر کافکا میتوانند هر کجای جهان باشند، و آشنا برای هر مخاطبی.
شگرد کنایی کافکا مستلزم هماهنگی با جهان و تبعیت از زبان جاری مردم است. ولی بلافاصله پس از این مرحله، شگرد او مستلزم احتیاط، و شک در برابر نشانه های جهان است.به باور بارت، چون نشانه ها مورد اطمینان نبود، ادبیات پدیدار شد و شگرد کافکا نشان میدهد که معنای جهان هرگز در بیان نمی گنجد.زبان و ادبیات قادر به بازنمایی حقیقت نیستند.ادبیات متعهد و واقعگرا ، و ادبیاتی که پیرو هنر برای هنر است، هر یک به شیوه ای متفاوت همچنان به دنبال بازنمایی حقیقت اند.اما به نظر بارت، پاسخ کافکا به پرسش های کنونی درباره ی ادبیات و داستانویسی این است که حقیقت خود نویسنده است و تعهد وی صراحت قلم اوست، نه در سبک و زیبانویسی، بلکه در ناکامی و شکست وی در بازنمایی قطعیت و حقیقت: ادبیات بدان جهت پدیدار و ممکن شده که بنای جهان پایان نپذیرفته است.
منبع:
بارت، رولان- نقد تفسیری- محمد تقی غیاثی-امیرکبیر- چاپ اول ۱۳۵۲
پروانه و زنبور
دو سال پیش در چنین روزی مردی چهره در نقاب خاک کشید که از او به عنوان بهترین و محبوب ترین بوکسور و حتی ورزشکار تاریخ یاد میشود. مردی که به دلیل نبوغ ذاتی اش نگاهی زیبا شناسانه وشاعرانه به یکی از خشن ترین ورزش های دنیا داشت و فلسفه ی مبارزه اش را بارها در این جمله ی معروف بیان کرده بود: حرکت مثل پروانه،نیش زدن مثل زنبور.
محبوبیت کلی البته دلایل دیگری هم داشت:کری خواندن ها، شوخ طبعی اش، موضع گیری علیه تبعیض نژادی و جنگ ویتنام ،مسلمان شدنش... شاید همه این حوادث درگذر زمان به تدریج فراموش شوند، اما آنچه ماندگار است واو را تا ابد ازسایرین متمایز میسازد،نگاه و عملکرد متفاوتش در رینگ بود.نه به لحاظ آماری که خیلی ها از جمله راکی مارسیانو( که هرگز شکست نخورد) از این حیث عملکرد بهتری داشتند(محمد علی پنچ شکست در کارنامه داشت) نه بدلیل ضربات سنگین که ضربات فورمن و فریزر سنگین تر و مهلک تر از او بود و نه بخاطرعضلاتش که سانی لیستون و کن نورتون تنومندتر و قویتر بودند.محمد علی سلاح دیگری داشت: هوش و فلسفه ای متفاوت برای نبرد.
در فیلم مسنتد " وقتی سلطان بودیم" (اثرلئون گست) که درباره مسابقه تاریخی کلی با فورمن است؛ نورمن میلر نویسنده ی بزرگ توصیفات جالبی از نحوه ی مبارزه کلی ارائه میکند.بویژه لحظه ی پایانی که فورمن ناک داون میشود.کلی چند راند متوالی عمدا کتک خورد و با رقص پا حریف را خسته کرد. سرانجام برق آسا حمله کرد و ضربه ای به فورمن زد...فورمن چند لحظه تلو تلو خورد.هر بوکسور دیگری بود بازهم ضربه میزد،اما محمد علی نزد و فقط نگاه کرد تا فورمن به زمین افتاد.میلر در مورد این لحظه میگوید:"کلی ضربه ی آخر رو نزد چون میخواست به شکوه افتادن یک مرد احترام بذاره"
جاودانگی در چنین لحظاتی رقم میخورد.متاثر از نگاهی خاص و متفاوت که معنای عمیق تری به رویدادها میدهد .حتی رویدادی خشن مثل یک مسابقه بوکس حرفه ای.
بی علت نبود که جورج فورمن در رثای رقیب دیرینه اش نوشت:احساس میکنم بخشی از وجود خودم مرده ...
فیلم لئون گست ،یکی از بهترین مستندهای ورزشی است .در فیلم علاوه بر نورمن میلر چهره های سرشناس دیگری هم حضور دارند و در مورد آن نبرد تاریخی سخن میگویند،مانند اسپایک لی کارگردان مشهور و شماری از بهترین کارشناسان بوکس. فیلم به حواشی جالب این مسابقه که در سال ۱۹۷۳ در زئیر برگزار شد میپردازد.به دیکتاتور وقت آن کشور، وضعیت مردم و کنسرت معروفی که بی بی کینگ قبل از مسابقه برگزار کرد. وقتی سلطان بودیم جایزه اسکار بهترین فیلم مستند را در سال ۱۹۹۶ دریافت کرد.در مراسم اسکار آن سال هنگامی که نام فیلم اعلام شد ، کلی و فورمن دو رقیب قدیمی که پا به سن گذاشته بودند روی صحنه رفتند. خیلی از هنرپیشه های معروف مثل جیمز وودز با دیدن دو اسطوره سابق اشک از چشمانشان سرازیرشد
#علی_حاتم
https://youtu.be/ZvQ254aRYWw
دو سال پیش در چنین روزی مردی چهره در نقاب خاک کشید که از او به عنوان بهترین و محبوب ترین بوکسور و حتی ورزشکار تاریخ یاد میشود. مردی که به دلیل نبوغ ذاتی اش نگاهی زیبا شناسانه وشاعرانه به یکی از خشن ترین ورزش های دنیا داشت و فلسفه ی مبارزه اش را بارها در این جمله ی معروف بیان کرده بود: حرکت مثل پروانه،نیش زدن مثل زنبور.
محبوبیت کلی البته دلایل دیگری هم داشت:کری خواندن ها، شوخ طبعی اش، موضع گیری علیه تبعیض نژادی و جنگ ویتنام ،مسلمان شدنش... شاید همه این حوادث درگذر زمان به تدریج فراموش شوند، اما آنچه ماندگار است واو را تا ابد ازسایرین متمایز میسازد،نگاه و عملکرد متفاوتش در رینگ بود.نه به لحاظ آماری که خیلی ها از جمله راکی مارسیانو( که هرگز شکست نخورد) از این حیث عملکرد بهتری داشتند(محمد علی پنچ شکست در کارنامه داشت) نه بدلیل ضربات سنگین که ضربات فورمن و فریزر سنگین تر و مهلک تر از او بود و نه بخاطرعضلاتش که سانی لیستون و کن نورتون تنومندتر و قویتر بودند.محمد علی سلاح دیگری داشت: هوش و فلسفه ای متفاوت برای نبرد.
در فیلم مسنتد " وقتی سلطان بودیم" (اثرلئون گست) که درباره مسابقه تاریخی کلی با فورمن است؛ نورمن میلر نویسنده ی بزرگ توصیفات جالبی از نحوه ی مبارزه کلی ارائه میکند.بویژه لحظه ی پایانی که فورمن ناک داون میشود.کلی چند راند متوالی عمدا کتک خورد و با رقص پا حریف را خسته کرد. سرانجام برق آسا حمله کرد و ضربه ای به فورمن زد...فورمن چند لحظه تلو تلو خورد.هر بوکسور دیگری بود بازهم ضربه میزد،اما محمد علی نزد و فقط نگاه کرد تا فورمن به زمین افتاد.میلر در مورد این لحظه میگوید:"کلی ضربه ی آخر رو نزد چون میخواست به شکوه افتادن یک مرد احترام بذاره"
جاودانگی در چنین لحظاتی رقم میخورد.متاثر از نگاهی خاص و متفاوت که معنای عمیق تری به رویدادها میدهد .حتی رویدادی خشن مثل یک مسابقه بوکس حرفه ای.
بی علت نبود که جورج فورمن در رثای رقیب دیرینه اش نوشت:احساس میکنم بخشی از وجود خودم مرده ...
فیلم لئون گست ،یکی از بهترین مستندهای ورزشی است .در فیلم علاوه بر نورمن میلر چهره های سرشناس دیگری هم حضور دارند و در مورد آن نبرد تاریخی سخن میگویند،مانند اسپایک لی کارگردان مشهور و شماری از بهترین کارشناسان بوکس. فیلم به حواشی جالب این مسابقه که در سال ۱۹۷۳ در زئیر برگزار شد میپردازد.به دیکتاتور وقت آن کشور، وضعیت مردم و کنسرت معروفی که بی بی کینگ قبل از مسابقه برگزار کرد. وقتی سلطان بودیم جایزه اسکار بهترین فیلم مستند را در سال ۱۹۹۶ دریافت کرد.در مراسم اسکار آن سال هنگامی که نام فیلم اعلام شد ، کلی و فورمن دو رقیب قدیمی که پا به سن گذاشته بودند روی صحنه رفتند. خیلی از هنرپیشه های معروف مثل جیمز وودز با دیدن دو اسطوره سابق اشک از چشمانشان سرازیرشد
#علی_حاتم
https://youtu.be/ZvQ254aRYWw
فلسفه ی محیط زیست
آلودگی محیط زیست یکی از حساس ترین مسائل پیش روی جهان است.برخی دولت ها و سیاستمداران محافظه کار و پوپولیست، نظیر دونالد ترامپ علیرغم هشدارهای دانشمندان، پژوهشگران و کارشناسان محیط زیست، از آنجا که تنها به منافع تجاری و اقتصادی کوتاه مدت گروه های دست راستی حامی خود می اندیشند،از معاهده ی زیست محیطی پاریس خارج شده، به تولید بیشتر سوخت های فسیلی و آلودگی آب و هوای زمین ادامه می دهند.برای بعضی از نظام های سیاسی ، محیط زیست تبدیل به موضوعی امنیتی می شود تا جایی که فعالان محیط زیست را به بند می کشند. ظاهراً آنچه برای رهبران سیاسی کوچکترین اهمیتی ندارد حق حیات نسل های آینده بر روی این سیاره ی کوچک است.
اما نگرانی برای محیط زیست از کی تبدیل به دغدغه ی اصلی برخی اندیشمندان شد؟ محیط زیست در جهان صنعتی شده، نقش اندکی در فلسفه ی سده ی نوزدهم داشت.دغدغه ی فکری متفکران رومانتیک در مورد طبیعت و آرمان فلسفه ی تعالی گرایی (Transcendentalism) در آمریکا در باب هماهنگی با طبیعت و احترام گذاشتن به آن، تا حدی واکنش به جهان صنعتی بود، اما این ایده که گونه ی انسان تنها یکی از اجزای طبیعت است در فلسفه شوپنهاور نیز حضور داشت.
نظرات مربوط به علم نوین زیست بوم شناسی در اواسط قرن بیستم، توسط فیلسوفانی چون آرن نائس مطرح شد، کسی که نشان داد در قبال وظیفه نشناسی نسبت به جهانی که بدلیل سودجویی ما بسیاری از گونه های آن نابود شده، مسئول هستیم.سهل انگاری در استفاده از منابع طبیعی که باعث کاهش دسترسی به آنها در آینده می شود و آلوده کردن محیط زیست،تمام انواع حیات از جمله خود ما را به خطر انداخته است.نائس نروژی که یک کوهنورد حرفه ای بود، ما را وامیدارد تا پیوندمان را با "زیست کره" به رسمیت شناخته، خود را جزیی از طبیعت بدانیم و "مثل یک کوه بیاندیشیم"، نه فقط برای اینکه مانع آسیب رسیدن به جهان طبیعت شویم، بلکه زندگی خودمان نیز معنای عمیق تری پیدا کند.اندیشه های وی بر شکل گیری جنبش ها و احزاب سیاسی سبز در اروپا تاثیر گذاشت. تا چند دهه ی پیش فیلسوفی چون پوپر که یکی از اصحاب فلسفه ی علم بود، با احزاب سبز مخالفت میکرد و کار آنها را سیاه نمایی میدانست، اکنون اما تحقیقات گسترده ی علمی نشان داده خطر فزاینده ی تغییرات اقلیمی بدست انسان در حدی است که مشکل بتوان آن را نادیده انگاشت.
آلودگی محیط زیست یکی از حساس ترین مسائل پیش روی جهان است.برخی دولت ها و سیاستمداران محافظه کار و پوپولیست، نظیر دونالد ترامپ علیرغم هشدارهای دانشمندان، پژوهشگران و کارشناسان محیط زیست، از آنجا که تنها به منافع تجاری و اقتصادی کوتاه مدت گروه های دست راستی حامی خود می اندیشند،از معاهده ی زیست محیطی پاریس خارج شده، به تولید بیشتر سوخت های فسیلی و آلودگی آب و هوای زمین ادامه می دهند.برای بعضی از نظام های سیاسی ، محیط زیست تبدیل به موضوعی امنیتی می شود تا جایی که فعالان محیط زیست را به بند می کشند. ظاهراً آنچه برای رهبران سیاسی کوچکترین اهمیتی ندارد حق حیات نسل های آینده بر روی این سیاره ی کوچک است.
اما نگرانی برای محیط زیست از کی تبدیل به دغدغه ی اصلی برخی اندیشمندان شد؟ محیط زیست در جهان صنعتی شده، نقش اندکی در فلسفه ی سده ی نوزدهم داشت.دغدغه ی فکری متفکران رومانتیک در مورد طبیعت و آرمان فلسفه ی تعالی گرایی (Transcendentalism) در آمریکا در باب هماهنگی با طبیعت و احترام گذاشتن به آن، تا حدی واکنش به جهان صنعتی بود، اما این ایده که گونه ی انسان تنها یکی از اجزای طبیعت است در فلسفه شوپنهاور نیز حضور داشت.
نظرات مربوط به علم نوین زیست بوم شناسی در اواسط قرن بیستم، توسط فیلسوفانی چون آرن نائس مطرح شد، کسی که نشان داد در قبال وظیفه نشناسی نسبت به جهانی که بدلیل سودجویی ما بسیاری از گونه های آن نابود شده، مسئول هستیم.سهل انگاری در استفاده از منابع طبیعی که باعث کاهش دسترسی به آنها در آینده می شود و آلوده کردن محیط زیست،تمام انواع حیات از جمله خود ما را به خطر انداخته است.نائس نروژی که یک کوهنورد حرفه ای بود، ما را وامیدارد تا پیوندمان را با "زیست کره" به رسمیت شناخته، خود را جزیی از طبیعت بدانیم و "مثل یک کوه بیاندیشیم"، نه فقط برای اینکه مانع آسیب رسیدن به جهان طبیعت شویم، بلکه زندگی خودمان نیز معنای عمیق تری پیدا کند.اندیشه های وی بر شکل گیری جنبش ها و احزاب سیاسی سبز در اروپا تاثیر گذاشت. تا چند دهه ی پیش فیلسوفی چون پوپر که یکی از اصحاب فلسفه ی علم بود، با احزاب سبز مخالفت میکرد و کار آنها را سیاه نمایی میدانست، اکنون اما تحقیقات گسترده ی علمی نشان داده خطر فزاینده ی تغییرات اقلیمی بدست انسان در حدی است که مشکل بتوان آن را نادیده انگاشت.
تاملات فلسفی یک سورئالیست
آخرین شاهکار کارگردان سورئالیست و نابغه ی اسپانیایی،لوییس بونوئل، نه یک فیلم که کتاب خاطرات اوست به نام "با آخرین نفسهایم".یکی از جذاب ترین اتو بیو گرافی هایی که تا کنون نگاشته شده.اثری مملو از خاطرات جالب و جملات قصاری که هرگز از یاد نمی روند.یکی از جالب ترین فصل های کتاب، فصلی است آمیخته به طنز تحت عنوان "تاملات فلسفی" که اینگونه آغاز می شود:
"تصادف رهبر حقیقی عالم است.ضرورت در مقامی پایین تر قراردارد و ازخلوص و صراحت تصادف هم محروم است..."بونوئل در ادامه می نویسد:
"ما از آمیزش اتفاقی یک تخمک با یک اسپرم (ازمیان میلیونها اسپرم) به صورت کاملا تصادفی متولد می شویم؛اما با تشکیل جوامع بشری مسیر حیات ما به زیر سلطه قوانینی می رود که نقش تصادف را محدود می کنند... تصادف هیچگاه کاملا از بین نمی رود،بلکه با همسازی با ضرورت های اجتماعی به حیات شگفت آور خود ادامه می دهد... روی دیگر تصادف ، راز قرار دارد... در خلوتگاه میان راز و تصادف، تخیل ره باز می کند: رهایی کامل انسان.اما این آزادی راهم تلاش کرده اند مثل آزادی های دیگر محدود کنند و از بین ببرند و به همین منظور مسیحیت ایده ی نفس اماره را ابداع کرده است."
نظرات بونوئل درباره خداوند نیز جالب است و حاوی طنز خاص او:
"نمی توانم باور کنم یک نیروی ماوراءطبیعی بی وقفه مرا زیر نظردارد و سلامتی،امیال و اشتباهاتم را دنبال می کند.نمی توانم بپذیرم که این نیرو بتواند عذابی اخروی نصیبم کند . مگر من برای او چه هستم؟-هیچ،سایه ای از خاک...موجودی فانی و حقیرهستم که در زمان و مکان هیچ به حساب نمی آیم...این استدلال را در این عبارت خلاصه کرده ام: من از رهگذر باور به خدا،خدا ناباورم.استدلالی که فقط به ظاهر متضاد می نماید."
و جمله پایانی بونوئل در این بخش نقل قولی است مشهور از آندره برتون: "فیلسوفی که من حرفش را نفهمم شیادی بیش نیست"
بونوئل این نقل قول را در پاسخ به فیلسوفی اسپانیایی(خوزه گائوس)می نویسد که زبانی نا مفهوم و مغلق داشته و می گفته به درک که مردم نمی فهمند،فلسفه مال فیلسوف هاست.
بونوئل مدت کوتاهی پس از انتشار این اثر درگذشت.گویی واقعا با آخرین نفس هایش آن رانوشته بود.
منبع: بونوئل ، لوییس . با آخرین نفسهایم . علی امینی نجفی.هوش و ابتکار.چاپ نخست ۱۳۷۱
آخرین شاهکار کارگردان سورئالیست و نابغه ی اسپانیایی،لوییس بونوئل، نه یک فیلم که کتاب خاطرات اوست به نام "با آخرین نفسهایم".یکی از جذاب ترین اتو بیو گرافی هایی که تا کنون نگاشته شده.اثری مملو از خاطرات جالب و جملات قصاری که هرگز از یاد نمی روند.یکی از جالب ترین فصل های کتاب، فصلی است آمیخته به طنز تحت عنوان "تاملات فلسفی" که اینگونه آغاز می شود:
"تصادف رهبر حقیقی عالم است.ضرورت در مقامی پایین تر قراردارد و ازخلوص و صراحت تصادف هم محروم است..."بونوئل در ادامه می نویسد:
"ما از آمیزش اتفاقی یک تخمک با یک اسپرم (ازمیان میلیونها اسپرم) به صورت کاملا تصادفی متولد می شویم؛اما با تشکیل جوامع بشری مسیر حیات ما به زیر سلطه قوانینی می رود که نقش تصادف را محدود می کنند... تصادف هیچگاه کاملا از بین نمی رود،بلکه با همسازی با ضرورت های اجتماعی به حیات شگفت آور خود ادامه می دهد... روی دیگر تصادف ، راز قرار دارد... در خلوتگاه میان راز و تصادف، تخیل ره باز می کند: رهایی کامل انسان.اما این آزادی راهم تلاش کرده اند مثل آزادی های دیگر محدود کنند و از بین ببرند و به همین منظور مسیحیت ایده ی نفس اماره را ابداع کرده است."
نظرات بونوئل درباره خداوند نیز جالب است و حاوی طنز خاص او:
"نمی توانم باور کنم یک نیروی ماوراءطبیعی بی وقفه مرا زیر نظردارد و سلامتی،امیال و اشتباهاتم را دنبال می کند.نمی توانم بپذیرم که این نیرو بتواند عذابی اخروی نصیبم کند . مگر من برای او چه هستم؟-هیچ،سایه ای از خاک...موجودی فانی و حقیرهستم که در زمان و مکان هیچ به حساب نمی آیم...این استدلال را در این عبارت خلاصه کرده ام: من از رهگذر باور به خدا،خدا ناباورم.استدلالی که فقط به ظاهر متضاد می نماید."
و جمله پایانی بونوئل در این بخش نقل قولی است مشهور از آندره برتون: "فیلسوفی که من حرفش را نفهمم شیادی بیش نیست"
بونوئل این نقل قول را در پاسخ به فیلسوفی اسپانیایی(خوزه گائوس)می نویسد که زبانی نا مفهوم و مغلق داشته و می گفته به درک که مردم نمی فهمند،فلسفه مال فیلسوف هاست.
بونوئل مدت کوتاهی پس از انتشار این اثر درگذشت.گویی واقعا با آخرین نفس هایش آن رانوشته بود.
منبع: بونوئل ، لوییس . با آخرین نفسهایم . علی امینی نجفی.هوش و ابتکار.چاپ نخست ۱۳۷۱
نافرمانی مدنی
فیلسوف آمریکایی، هنری ثورو که در قرن نوزدهم می زیست، پایه گذار نافرمانی مدنی بود.ثورو یک فیلسوف " تعالی گرا" (Transcendentalist) بود. فلسفه ای که جانمایه اش رهایی از نهادهای سیاسی، اجتماعی ، مذهبی، و جایگزین کردن آن با یک زندگی ساده، متکی به نفس خویش و هماهنگ با طبیعت بود.از این طریق، افراد می توانند به حداکثر توانایی خود دست یابند.ثورو، کسی بود که فردگرایی و سنت گریزی را به مخالفت با حاکمیت تعمیم داد و به آنارشیسم نزدیک شد.نیازی به گفتن نیست که افراد اغلب با سیاست های دولتمردان خود موافق نیستند- به ویژه اگر یک دولت خودکامه یا قدرتی استعماری باشد.اما اگر افراد به این نتیجه برسند که عملکرد دولت به لحاظ اخلاقی نادرست است، چه باید کرد؟
ثورو باور داشت قانون به جای آن که از آزادی های شهروندان حمایت کند، آنها را سرکوب می کند، و این را حق شهروندان و هر مرد یا زنی میدانست که با هر قانونی که بخاطر وجدان خود به آن معترض است، مخالفت کند.وی طرفدار مقاومت صلح آمیز از طریق کارشکنی بود - خود او از پرداخت مالیاتی که برای برده داری و جنگ با مکزیک هزینه می شد، سرباز زد و به زندان افتاد.عدم مقابله با قوانین و سیاست های دولتمردانی که علیه باورهای ما هستند باعث اعتبارشان می شود، پس این نه تنها حق که وظیفه ی ماست با آنها مخالفت کنیم.عقیده ی ثورو درباره ی حقانیت اخلاقیِ نافرمانی مدنی بر بستر وجدان، و به ویژه اعتراض بدون خشونت، توسط گاندی در راه مبارزه برای استقلال هند، و مارتین لوتر کینگ در نبرد برای حقوق مدنی در ایالات متحده با موفقیت بکارگرفته شد.
فیلسوف آمریکایی، هنری ثورو که در قرن نوزدهم می زیست، پایه گذار نافرمانی مدنی بود.ثورو یک فیلسوف " تعالی گرا" (Transcendentalist) بود. فلسفه ای که جانمایه اش رهایی از نهادهای سیاسی، اجتماعی ، مذهبی، و جایگزین کردن آن با یک زندگی ساده، متکی به نفس خویش و هماهنگ با طبیعت بود.از این طریق، افراد می توانند به حداکثر توانایی خود دست یابند.ثورو، کسی بود که فردگرایی و سنت گریزی را به مخالفت با حاکمیت تعمیم داد و به آنارشیسم نزدیک شد.نیازی به گفتن نیست که افراد اغلب با سیاست های دولتمردان خود موافق نیستند- به ویژه اگر یک دولت خودکامه یا قدرتی استعماری باشد.اما اگر افراد به این نتیجه برسند که عملکرد دولت به لحاظ اخلاقی نادرست است، چه باید کرد؟
ثورو باور داشت قانون به جای آن که از آزادی های شهروندان حمایت کند، آنها را سرکوب می کند، و این را حق شهروندان و هر مرد یا زنی میدانست که با هر قانونی که بخاطر وجدان خود به آن معترض است، مخالفت کند.وی طرفدار مقاومت صلح آمیز از طریق کارشکنی بود - خود او از پرداخت مالیاتی که برای برده داری و جنگ با مکزیک هزینه می شد، سرباز زد و به زندان افتاد.عدم مقابله با قوانین و سیاست های دولتمردانی که علیه باورهای ما هستند باعث اعتبارشان می شود، پس این نه تنها حق که وظیفه ی ماست با آنها مخالفت کنیم.عقیده ی ثورو درباره ی حقانیت اخلاقیِ نافرمانی مدنی بر بستر وجدان، و به ویژه اعتراض بدون خشونت، توسط گاندی در راه مبارزه برای استقلال هند، و مارتین لوتر کینگ در نبرد برای حقوق مدنی در ایالات متحده با موفقیت بکارگرفته شد.
اپیکور و زندگی پس از مرگ
مکتب فلسفی اپیکوریسم، علیرغم معنای ضمنی نام آن در زمان حاضر، فراتر از لذت گرایی ساده است. گرچه از دید اپیکور بنیان گذار این مکتب "زندگی خوب" یعنی طلب خوشبختی و رسیدن به آن، اما برای وی در زندگی اهدافی چون دستیابی به آرامش ذهنی و رهایی از ترس نیز اهمیت داشت - بویژه ترس از مرگ که ذهن را بخود مشغول می کند. اپیکوریسم بر پایه ی این اعتقاد بنا شد که همه چیز ، من جمله بدن ما ، از اتم هایی فنا ناپذیر تشکیل شده است. هنگام مرگ، این اتم ها متلاشی شده و جایی دیگر بازسازی می شوند؛ این پایان حیات جسمانی و آگاهی ماست، در نتیجه پایانی بر دردهای جسمانی و عاطفی مان. بنابراین، دلیلی برای ترس از مرگ وجود ندارد، طبق گفته ی اپیکور: "مرگ برای ما بی معناست، چون وقتی ما هستیم مرگ نیست ، و وقتی مرگ هست ما نیستیم". در نتیجه باید به جای ترس از معدوم شدن در حیات پس از مرگ، روی لذت های زندگی تمرکز کنیم. اپیکور فراتر از این رفته، ارتباط با خدا و حتی وجود یک خدای رئوف و سخاوتمند را مورد تردید قرار داد( با اینکه انکار کامل وجود خدا می توانست وی را با دردسرهایی جدی مواجه کند.) اپیکوریسم بعدها توسط مسیحیت و به دنبال آن فلسفه ی اسلامی رد شد، اما بسیاری از اصول اش دوباره در انسان گرایی لیبرال و تقاسیر مدرن علمی ظهور کرد.
مکتب فلسفی اپیکوریسم، علیرغم معنای ضمنی نام آن در زمان حاضر، فراتر از لذت گرایی ساده است. گرچه از دید اپیکور بنیان گذار این مکتب "زندگی خوب" یعنی طلب خوشبختی و رسیدن به آن، اما برای وی در زندگی اهدافی چون دستیابی به آرامش ذهنی و رهایی از ترس نیز اهمیت داشت - بویژه ترس از مرگ که ذهن را بخود مشغول می کند. اپیکوریسم بر پایه ی این اعتقاد بنا شد که همه چیز ، من جمله بدن ما ، از اتم هایی فنا ناپذیر تشکیل شده است. هنگام مرگ، این اتم ها متلاشی شده و جایی دیگر بازسازی می شوند؛ این پایان حیات جسمانی و آگاهی ماست، در نتیجه پایانی بر دردهای جسمانی و عاطفی مان. بنابراین، دلیلی برای ترس از مرگ وجود ندارد، طبق گفته ی اپیکور: "مرگ برای ما بی معناست، چون وقتی ما هستیم مرگ نیست ، و وقتی مرگ هست ما نیستیم". در نتیجه باید به جای ترس از معدوم شدن در حیات پس از مرگ، روی لذت های زندگی تمرکز کنیم. اپیکور فراتر از این رفته، ارتباط با خدا و حتی وجود یک خدای رئوف و سخاوتمند را مورد تردید قرار داد( با اینکه انکار کامل وجود خدا می توانست وی را با دردسرهایی جدی مواجه کند.) اپیکوریسم بعدها توسط مسیحیت و به دنبال آن فلسفه ی اسلامی رد شد، اما بسیاری از اصول اش دوباره در انسان گرایی لیبرال و تقاسیر مدرن علمی ظهور کرد.
شکاکیون و نسبی گرایی
ماهیت پژوهش فلسفی مطرح کردن فرض هایی است که باید بررسی شوند، اما پیرن و پیروانش، یعنی شکاکیون، تردید را به اصل مرکزی فلسفه ی خود بدل کردند.آنها مانند افلاطون اعتقاد داشتند نمی توان به حواس انسانی اعتماد کرد و به همین علت ما نمی دانیم واقعیت اشیا و امور چیست ، بلکه فقط میدانیم چگونه ظاهر می شوند. بنابراین هر گواهی که برای اثبات ادعای خود داریم، از آنجا که از طریق حواس ما بدست آمده، غیر قابل اعتماد است. این بدان معنا نیست که نظر ما غلط است ، بلکه می تواند غلط یا درست باشد. یعنی در بحث استدلال منطقی، درستی یک پیشفرض محل تردید است و تنها می تواند برمبنای استدلالی بنا شده باشد که خودش متکی به یک پیشفرض غیر قابل اعتماد دیگر است؛ روندی بی انتها: قطعیتی غایی وجود ندارد. بنا به استدلال آنها ، در مقابل هر اظهار نظر قطعی، نظرات قطعیِ کاملا متناقض و مخالف با توجیهات یکسان ساخته می شود. شک گرایی را می توان یکی از اشکال نسبی گرایی افراطی دانست، و در ناب ترین حالت خود اعتبار هر گونه استدلال فلسفی را رد می کند.با این وجود ، تاثیر عظیمی به ویژه بر و فلسفه ی علم و منطق، و همچنین نظریه های پست مدرن در سده ی بیستم گذاشت.
ماهیت پژوهش فلسفی مطرح کردن فرض هایی است که باید بررسی شوند، اما پیرن و پیروانش، یعنی شکاکیون، تردید را به اصل مرکزی فلسفه ی خود بدل کردند.آنها مانند افلاطون اعتقاد داشتند نمی توان به حواس انسانی اعتماد کرد و به همین علت ما نمی دانیم واقعیت اشیا و امور چیست ، بلکه فقط میدانیم چگونه ظاهر می شوند. بنابراین هر گواهی که برای اثبات ادعای خود داریم، از آنجا که از طریق حواس ما بدست آمده، غیر قابل اعتماد است. این بدان معنا نیست که نظر ما غلط است ، بلکه می تواند غلط یا درست باشد. یعنی در بحث استدلال منطقی، درستی یک پیشفرض محل تردید است و تنها می تواند برمبنای استدلالی بنا شده باشد که خودش متکی به یک پیشفرض غیر قابل اعتماد دیگر است؛ روندی بی انتها: قطعیتی غایی وجود ندارد. بنا به استدلال آنها ، در مقابل هر اظهار نظر قطعی، نظرات قطعیِ کاملا متناقض و مخالف با توجیهات یکسان ساخته می شود. شک گرایی را می توان یکی از اشکال نسبی گرایی افراطی دانست، و در ناب ترین حالت خود اعتبار هر گونه استدلال فلسفی را رد می کند.با این وجود ، تاثیر عظیمی به ویژه بر و فلسفه ی علم و منطق، و همچنین نظریه های پست مدرن در سده ی بیستم گذاشت.
بازنمایی واقعیت در آگراندیسمان
اثرمیکل آنجلو آنتونیونی
آگراندیسمان (۱۹۶۶) فیلمی است ساخته ی یکی از بزرگترین استادان سینمای جهان که شناخت و بازنمایی "واقعیت" را درجامعه ی مدرن به چالش میکشد.
یک عکاس حرفه ای به نام توماس هنگام عکس گرفتن در پارک با زوجی میانسال مواجه میشود و از آنها عکس میگیرد. توماس وقتی در لابراتوار خود عکس ها را ظاهر و چاپ میکند، متوجه رخدادی مشکوک در گوشه ی کادر میشود. به نظر می آید وی ناخواسته از صحنه ی به قتل رسیدن مرد عکس گرفته، اما صحنه واضح نیست. توماس سعی دارد با آگراندیسمان(بزرگنمایی) محل وقوع حادثه درعکس، پی به واقعیت ماجرا ببرد. ولی هرچه عکس را بزرگ تر میکند، تصویر محوتر میشود و تشخیص واقعیت دشوارتر. هرچه تلاش میکند به واقعیت نزدیک شود ، واقعیت از او دورتر میشود. توماس شبانگاه به محل حادثه رفته و جنازه مرد را میبیند. او سعی دارد قضیه را با اطرافیان خود در میان بگذارد، اما کسی فرصت گوش دادن به داستان توماس را ندارد. موضوع برای هیچکس جذابیت ندارد. آنتونیونی فیلم خود را در کلانشهر مدرن لندن و در دهه شصت میلادی ساخت. وی جامعه ای را به تصویر میکشد که نسبت به واقعیت بی اعتنا شده، به خصوص افراد جامعه ی هنری که توماس بواسطه شغلش با آنها سروکار دارد، غرق در خوشی های لحظه ای، مواد مخدر و اوهام هستند. توماس صبح روز بعد باردیگر تنها به محل حادثه بازمیگردد، ولی اثری از جنازه نیست.او سرگردان در پارک قدم میزند که گروهی دلقک وارد میشوند. دونفر از آنها با هم تنیس بازی میکنند. توپ و راکتی در کار نیست اما دوربین آنتونیونی با حرکت خود مسیررفت و برگشت توپ خیالی را دنبال میکند، به نحوی که گویی توپ واقعاً وجود دارد و بازی واقعی است.انگار واقعیت همان بازی خیالی واوهامی است که بر جامعه حاکم شده. نگاه آنتونیونی به واقعیت در دو سطح جریان دارد: بازنمایی واقعیت نزد افراد جامعه و بازنمایی توسط ابزار ثبت واقعیت(دوربین عکاسی وفیلمبرداری).
دکارت که به عنوان موسس فلسفه جدید شناخته میشود،از طریق شک ریشه ای در همه چیز، عقل را اثبات کرد تا عقل(سوژه) واقعیت امور( ابژه ها) را به یاری علم بازنمایی کند. کسانی چون فرانسیس بیکن- فیلسوفی که از بنیانگذاران نگرش پوزیتیویستی به عالم بود- تا آنجا پیش رفتند که اعلام کردند: واقعیت تنها درآزمایشگاه اثبات میشود.در فیلم آنتونیونی اما بازنمایی واقعیت امری پیچیده تر و چالش برانگیزتر ازچنین تصوری است. توماس نه از طریق ابزار لابراتوار عکاسی و با بزرگنمایی حادثه توسط دستگاه آگراندیسور، و نه به کمک افراد جامعه، قادر به اثبات واقعیت نیست.هنگام بازی تنیس یکی از دلقک ها ضربه ای محکم میزند و توپ خیالی از زمین بازی خارج میشود. دوربین با حرکت"پن" توپ را روی زمین تعقیب کرده تا متوقف شود. یکی از بازیکنان با اشاره دست از توماس میخواهد توپ را برایشان بیاورد، توماس توپ را برای دلقک ها پرتاب میکند، وحالا صدای برخورد توپ به راکت را هم میشنود.آنتونیونی نشان میدهد چگونه "واقعیت" از طریق پذیرفتن قرادادهای بازی- ولو خیالی- ساخته میشود. واقعیتی که اعتباری ندارد اما وقتی مثل توماس در بازی شرکت میکنیم (پرتاب توپ) باورش کرده و برایمان عینیت می یابد(صدای برخوردتوپ با راکت ها) در چنین وضعیتی که مرز بین واقعیت وخیال از بین میرود، راز قتل یک انسان شاید هرگز کشف نشود،حتی با وجود ابزار دقیق ثبت واقعیت مثل دوربین. همان طورکه فی المثل راز ترورجان.اف. کندی که از قضا اوایل دهه شصت میلادی و در حضور صدها دوربین عکاسی و فیلمبرداری رخ داد، هرگز برملانشد. آنتونیونی معضلات پیش روی انسان معاصر دربازنمایی واقعیت را نمایش میدهد. وی حتی ابزار کار خودش را مستثنی نمیداند. برای همین دوربین او قبل از توماس وارد بازی میشود و توپ خیالی را دنبال میکند.توماس بعد از پرتاب توپ، درنمایی لانگ شات هنگام قدم زدن روی چمن پارک به آرامی محو میشود.وقتی برای همرنگ شدن با جماعت تن به قواعد بازی و نظم نمادین میدهد، دیگر بودن یا نبودنش به عنوان یک " فرد" تفاوتی ندارد. زمانی این امید وجود داشت سوژه ی دکارتی که از طریق شک وجودش اثبات شده، بتواند به شناخت کامل و دقیقی از واقعیت دست یابد.اما در جامعه ای که آنتونیونی نشانمان میدهد، شک سوژه(توماس) به شناخت واقعیت نمی انجامد و خود او نیز در متن بازی برساخته ی جامعه محو میشود.
#علی_حاتم
https://youtu.be/ItDmn40TvuI
اثرمیکل آنجلو آنتونیونی
آگراندیسمان (۱۹۶۶) فیلمی است ساخته ی یکی از بزرگترین استادان سینمای جهان که شناخت و بازنمایی "واقعیت" را درجامعه ی مدرن به چالش میکشد.
یک عکاس حرفه ای به نام توماس هنگام عکس گرفتن در پارک با زوجی میانسال مواجه میشود و از آنها عکس میگیرد. توماس وقتی در لابراتوار خود عکس ها را ظاهر و چاپ میکند، متوجه رخدادی مشکوک در گوشه ی کادر میشود. به نظر می آید وی ناخواسته از صحنه ی به قتل رسیدن مرد عکس گرفته، اما صحنه واضح نیست. توماس سعی دارد با آگراندیسمان(بزرگنمایی) محل وقوع حادثه درعکس، پی به واقعیت ماجرا ببرد. ولی هرچه عکس را بزرگ تر میکند، تصویر محوتر میشود و تشخیص واقعیت دشوارتر. هرچه تلاش میکند به واقعیت نزدیک شود ، واقعیت از او دورتر میشود. توماس شبانگاه به محل حادثه رفته و جنازه مرد را میبیند. او سعی دارد قضیه را با اطرافیان خود در میان بگذارد، اما کسی فرصت گوش دادن به داستان توماس را ندارد. موضوع برای هیچکس جذابیت ندارد. آنتونیونی فیلم خود را در کلانشهر مدرن لندن و در دهه شصت میلادی ساخت. وی جامعه ای را به تصویر میکشد که نسبت به واقعیت بی اعتنا شده، به خصوص افراد جامعه ی هنری که توماس بواسطه شغلش با آنها سروکار دارد، غرق در خوشی های لحظه ای، مواد مخدر و اوهام هستند. توماس صبح روز بعد باردیگر تنها به محل حادثه بازمیگردد، ولی اثری از جنازه نیست.او سرگردان در پارک قدم میزند که گروهی دلقک وارد میشوند. دونفر از آنها با هم تنیس بازی میکنند. توپ و راکتی در کار نیست اما دوربین آنتونیونی با حرکت خود مسیررفت و برگشت توپ خیالی را دنبال میکند، به نحوی که گویی توپ واقعاً وجود دارد و بازی واقعی است.انگار واقعیت همان بازی خیالی واوهامی است که بر جامعه حاکم شده. نگاه آنتونیونی به واقعیت در دو سطح جریان دارد: بازنمایی واقعیت نزد افراد جامعه و بازنمایی توسط ابزار ثبت واقعیت(دوربین عکاسی وفیلمبرداری).
دکارت که به عنوان موسس فلسفه جدید شناخته میشود،از طریق شک ریشه ای در همه چیز، عقل را اثبات کرد تا عقل(سوژه) واقعیت امور( ابژه ها) را به یاری علم بازنمایی کند. کسانی چون فرانسیس بیکن- فیلسوفی که از بنیانگذاران نگرش پوزیتیویستی به عالم بود- تا آنجا پیش رفتند که اعلام کردند: واقعیت تنها درآزمایشگاه اثبات میشود.در فیلم آنتونیونی اما بازنمایی واقعیت امری پیچیده تر و چالش برانگیزتر ازچنین تصوری است. توماس نه از طریق ابزار لابراتوار عکاسی و با بزرگنمایی حادثه توسط دستگاه آگراندیسور، و نه به کمک افراد جامعه، قادر به اثبات واقعیت نیست.هنگام بازی تنیس یکی از دلقک ها ضربه ای محکم میزند و توپ خیالی از زمین بازی خارج میشود. دوربین با حرکت"پن" توپ را روی زمین تعقیب کرده تا متوقف شود. یکی از بازیکنان با اشاره دست از توماس میخواهد توپ را برایشان بیاورد، توماس توپ را برای دلقک ها پرتاب میکند، وحالا صدای برخورد توپ به راکت را هم میشنود.آنتونیونی نشان میدهد چگونه "واقعیت" از طریق پذیرفتن قرادادهای بازی- ولو خیالی- ساخته میشود. واقعیتی که اعتباری ندارد اما وقتی مثل توماس در بازی شرکت میکنیم (پرتاب توپ) باورش کرده و برایمان عینیت می یابد(صدای برخوردتوپ با راکت ها) در چنین وضعیتی که مرز بین واقعیت وخیال از بین میرود، راز قتل یک انسان شاید هرگز کشف نشود،حتی با وجود ابزار دقیق ثبت واقعیت مثل دوربین. همان طورکه فی المثل راز ترورجان.اف. کندی که از قضا اوایل دهه شصت میلادی و در حضور صدها دوربین عکاسی و فیلمبرداری رخ داد، هرگز برملانشد. آنتونیونی معضلات پیش روی انسان معاصر دربازنمایی واقعیت را نمایش میدهد. وی حتی ابزار کار خودش را مستثنی نمیداند. برای همین دوربین او قبل از توماس وارد بازی میشود و توپ خیالی را دنبال میکند.توماس بعد از پرتاب توپ، درنمایی لانگ شات هنگام قدم زدن روی چمن پارک به آرامی محو میشود.وقتی برای همرنگ شدن با جماعت تن به قواعد بازی و نظم نمادین میدهد، دیگر بودن یا نبودنش به عنوان یک " فرد" تفاوتی ندارد. زمانی این امید وجود داشت سوژه ی دکارتی که از طریق شک وجودش اثبات شده، بتواند به شناخت کامل و دقیقی از واقعیت دست یابد.اما در جامعه ای که آنتونیونی نشانمان میدهد، شک سوژه(توماس) به شناخت واقعیت نمی انجامد و خود او نیز در متن بازی برساخته ی جامعه محو میشود.
#علی_حاتم
https://youtu.be/ItDmn40TvuI
YouTube
BLOW-UP (Michelangelo Antonioni, 1966.) Tenis silencioso
El siempre peculiar Antonioni nos hace reflexionar en "Blow-Up" sobre una de las preguntas más antiguas de la filosofia: ¿qué es lo real? A través de la mirada de un experto en la contemplación del mundo, un fotógrafo, vamos recorriendo las distintas perspectivas…