سینما.ادبیات.فلسفه
647 subscribers
66 photos
47 videos
49 links
Download Telegram
هیچکاک کبیر و اسکار صغیر

امروز ۱۳ اگوست سالروز تولد آلفرد هیچکاک است. بدون شک بزرگترین کارگردانی که هیچگاه جایزه اسکار را به خانه نبرد هیچکاک می باشد. البته جایزه ایروینگ جی. تالبرگ را که در سال ۱۹۶۸ به وی اعطا شد و منجر به این گشت که کوتاهترین نطق، بعد از گرفتن جایزه به وقوع بپیوندد، به حساب نمی آوریم.(هیچکاک بعد از گرفتن این جایزه فقط گفت: متشکرم)
درسال ۱۹۴۰، فیلم ربه کا ساخته هیچکاک
اسکار بهترین فیلم را از آن خود کرد. البته این جایزه طبیعتا به تهیه کننده تعلق گرفت و جالب اینجاست که میتوان
گفت فیلم ربه کا جزو کارهای معمولی استاد است و شاید در آن سال فیلم خوشه های خشم استحقاق بیشتری برای گرفتن اسکار بهترین فیلم را دارا بود.
هیچکاک برای فیلمهای زیر کاندید بهترین
کارگردانی شد :
۱- ربه کا ۱۹۴۰
۲- قایق نجات ۱۹۴۴
۳- طلسم شده ۱۹۴۵
۴- پنجره عقبی ۱۹۵۴
۵- روح ۱۹۶۰
فیلمهایی که در سالهای فوق رقیب فیلمهای هیچکاک بودند و اسکار بهترین کارگردانی را گرفتند عبارت بودند از :
۱۹۴۰ - خوشه های خشم به کارگردانی جان فورد که واقعا استحقاقش را داشت.
۱۹۴۴ - به راه خود میروم به کارگردانی لئو مک کاری که اگر هم استحقاق بردن این جایزه را نداشت، باز هم فیلم غرامت مضاعف به کارگردانی بیلی وایلدر که آن هم کاندید بهترین کارگردانی بود، جلوتر از هیچکاک و کارگردانی فیلم قایق نجات قرار میگرفت.
۱۹۴۵ - بیلی وایلدر برای کارگردانی تعطیلی از دست رفته، اسکار بهترین کارگردانی را از آن خود کرد و اینجا هم میتوان گفت که شاید حقی از هیچکاک برای کارگردانی فیلم طلسم شده پایمال نشده است.
۱۹۵۴ - در این سال الیا کازان با فیلم دربارانداز، رقیب هیچکاک و پنجره عقبی
بود و نهایتا هم اسکار بهترین کارگردانی را از آن خود کرد. این، یکی از مواردی است که میتوان گفت مجسمه طلائی میتوانسته نصیب آلفرد کبیر شود. کارگردانی ظریف و پر از جزئیات پنجره عقبی، اسکار را به گروه اکتورز استودیویی ها و کارگردانی و بازیهای پر طمطراق آنها میبازد.
۱۹۶۰ - در این سال هیچکاک با شاهکارش
یعنی فیلم روح کاندید بهترین کارگردانی است. ظاهرا دیگر نوبت استاد فرا رسیده
تا اسکار را به خانه ببرد. مگر میتوان چشم بر کارگردانی قدرتمند این فیلم بست و اسکار کارگردانی را به آن نداد؟ ولی چه میتوان کرد که استاد دیگری هم در این دوره حضور دارد تا برای دومین بار، مانع از دستیابی هیچکاک به مجسمه طلائی شود.
بیلی وایلدر برای فیلم آپارتمان، باز هم هیچکاک را دست خالی به خانه میفرستد. بحث در مورد اینکه از بین فیلمهای روح و آپارتمان، کدامیک لایق اسکار بهترین کارگردانی بودند، شاید بحث بیهوده ای باشد چرا که هر یک از این دو فیلم، امتیازات زیادی را جهت بردن جایزه نصیب خود خواهند کرد.
مطالب بالا در مورد فیلمهایی از استاد بود که کاندید شده بودند ولی موفق به بردن جایزه نشدند. ولی مشکلی که وجود دارد، مربوط به فیلمهایی از استاد است که اصلا کاندید نشدند و اعتنایی به آنها نشد. آیا سرگیجه، بدنام، طناب، شمال از شمالغربی،حرف ام را برای جنایت بگیر، و پرندگان لایق کاندیداتوری یا حتی بردن جایزه اسکار نبودند؟ البته استاد هیچکاک، آنقدر بزرگ است و آنقدر حق به گردن سینما دارد، که روسیاهی برای اعضای آکادمی اسکار میماند که هیچگاه این جایزه را به او ندادند و کوچکی خود و این جایزه را نشان دادند

#انوشیروان_حداد
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
لحظه ی اهدای جایزه ایروینگ تالبرگ به آلفرد هیچکاک در مراسم اسکار سال ١٩٦٨و کوتاهترین سخنرانی تاریخ این مراسم توسط استاد : متشکرم
شانس اخلاقی

کانت اخلاق را امری مطلق میدانست که شانس در آن نقشی ندارد.چون اگر اخلاق وابسته به شانس باشد دیگر اعتباری ندارد اما در دوران معاصر برنارد ویلیامز فیلسوف معروف بریتانیایی با مطرح کردن مبحث شانس اخلاقی علیه این نظر کانت موضع گرفت. پس از ویلیامز سایر اندیشمندان نیز به این موضوع توجه نشان دادند. آنها به مشکل بودن قضات در مورد درستی یک عمل پرداختند، چه تبعات و نتایج آن و چه انگیزه هایی که پشت انجام یک عمل نهفته است.مجموعه شرایطی که خارج از کنترل ما هستند اغلب به شکلی بغرنج بر اعمال مان و پی آمدهایش تاثیر میگذارند.اعمالی که با انگیزه های مثبت انجام میشود ممکن است نتایج فاجعه باری داشته باشد، بنابراین قضاوت اخلاقی در چنین مواردی آسان نیست، بطور مثال یک شوخی معمولی میتواند برای شخص آزاردهنده باشد و یک رفتار خودخواهانه ممکن است غیرمستقیم برای دیگران مفید باشد. ما شاید اعمالی را سرزنش و نقد کنیم که نتیجه ی شرایطی باشد متفاوت از آنچه ما در آن بسر میبریم.مثل غیر انسانی دانستن برده داری بدون در نظر گرفتن این واقعیت که چگونه هر یک ازما ممکن است در شرایط مشابه همین رفتار را بروز دهیم.
قضاوت اخلاقی به مراتب پیچیده تر از بررسی ساده ی عواقب یا انگیزه های یک عمل است،مطرح کردن سئوالاتی از قبیل اینکه شانس در تعیین خوب و بد بودن یک عمل چه نقشی بازی میکند ، آیا چیزی به عنوان شانس اخلاقی وجود دارد؟ آیا بدشانس بودن بد است یا اینکه بد بودن بدشانسی است؟
هر چند انتقاداتی به این نظریه وارد شده اما عده ای معتقدند شانس هم در مقوله اخلاق تاثیر گذار است . ما نمینوانیم بخاطر اینکه بر حسب شانس در فرهنگی خاص رشد کرده ایم به دیگران که چنین شانسی نداشته اند ، نگاهی از بالا به پایین داشته باشیم.

منبع:
Weeks;Marcus - Philosophy in minutes -Quercus-
-2014
برنارد ویلیامز (۱۹۲۹-۲۰۰۳)
در سال ۱۹۸۴، اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد به هاینگ اس. نگور بازیگر آسیائی برای فیلم کشتزارهای مرگ رسید.
سایر کاندیداها عبارت بودند از :
آدولف سزار برای فیلم داستان یک سرباز
جان مالکوویچ برای فیلم مکانهائی در قلب
نوریوکی موریتا برای فیلم بچه کاراته باز
رالف ریچاردسون برای فیلم افسانه تارزان
در طول تاریخ اهدای جوایز اسکار، مواقعی بوده که اعضای آکادمی جایزه را به بازیگری دادند که پا به سن گذاشته و قبلا هم اسکار نبرده و حالا فیلمی دارد که شاید در آن خیلی هم درخشان نباشد ولی فرصتی است که بالاخره جایزه را به او بدهند مانند جایزه ی اسکار جان وین برای شهامت واقعی، یا پل نیومن برای رنگ پول، یا جک پالانس (نقش مکمل) برای شیادان شهر. در سال ۱۹۸۴ اعضای آکادمی می توانستند این نگاه را به جری لوئیس نیز داشته باشند و بخاطر بازی در فیلم سلطان کمدی ساخته ی مارتین اسکورسیزی، اسکار نقش مکمل را به وی بدهند ولی او را حتی کاندید هم نکردند.
سلطان کمدی یکی از درخشان ترین فیلمهای دهه هشتاد است و بازی جری لوئیس در این فیلم، بدون هیچ آوانسی لایق گرفتن اسکار بود. نقش کمدین عبوس و تلخی که لوئیس در این فیلم ایفا کرد، نشان داد که او چه بازیگر بزرگی بوده و در کنار خنداندن و شاد کردن مردم، چقدر میتوانسته متفاوت هم باشد ولی چه میشود کرد که اعضای آکادمی، جانیانی بالفطره بودند

#انوشیروان_حداد
هیوم و علیت

دیوید هیوم بی تردید مهم ترین فیلسوف تجربه گراست. او با دیدگاه لاک موافق بود که ما شناخت فقط از طریق تجربه کسب میکنیم. ولی به این نکته پی برد که تنها با بکارگیری این اصل نمیتوان به شناختی توام با قطعیت دست یافت. از نظر هیوم بزرگترین معضل شناخت تجربی این است که روی دادن هر اتفاقی از پی اتفاق دیگر لزوماً نمیتواند روابط علت و معمولی را اثبات کند.اما این تصور که چیزی علت چیز دیگریست بنیان هر شناختی برای ادراک جهان است. روابط علی به ما کمک میکند که جهان را به گونه ای نظام مند درک کنیم تا به صورت رویدادهایی مجزا و از هم گسیخته.
هیوم این بحث را پیش کشید که روابط قابل مشاهده ی علی چیزی نیستند جز اتصال دائم رویدادهایی که بسادگی از پی هم می آیند.فرض ما این است یک توپ بیلیارد بر اثر برخورد توپی دیگر به حرکت در می آید، چون تجربه ما همواره چنین بوده است. اما وقتی ساعتی که عقب است به نسبت ساعتی که درست کار میکند با تاخیر زنگ میزند، آن را بر اساس روابط علت و معمولی تبیین نمیکنیم. چون میدانیم این یک مورد متفاوت است. ولی بر برپایه چه استدلالی اینگونه فکر میکنیم؟
زیر سوال بردن علیت توسط هیوم جهان فلسفه و علم را با چالش های عظیمی مواجه میکند که پذیرش آن برای خیلی ها دشوار است. با این حال ایرادات و شبهات وی به گونه ای است که راسل اعتقاد داشت در فلسفه هنوز از هیوم جلوتر نرفته ایم و کسی نتوانسته پاسخی قانع کننده به ایرادات او بدهد. پیش از راسل، نیچه هم چنین باوری داشت و خواندن یک صفحه از هیوم را ارزشمند تر از کل فلسفه هگل میدانست. در سده ی بیستم بزرگان فلسفه علم مانند پوپر و کوهن هریک به نوبه خود از هیوم تاثیر پذیرفتند. در حوزه ی فیزیک کوانتوم نیز قانون علیت نقض شد. همه این ها نشان میدهد فلسفه هیوم را همچنان باید جدی گرفت.

#علی_حاتم
منبع:
Weeks;Marcus - Philosophy in minutes -Quercus-
-2014
فلسفه ی حقوق حیوانات

دیدگاه ماتریالیستی توماس هابز که انسان را یک ماشین می پنداشت، بعدها بیشتردر حوزه ی کامپیوتر وهوش مصنوعی مصداق پیدا کرد، ولی در عین حال سئوالاتی را درباره ی ذهن سایر موجودات زتده برانگیخت. دکارت اعتقاد داشت تنها انسان دارای خودآگاهی است و حیوانات را ماشین هایی خودکار میدانست. اما اگر حق با هابز باشد و انسان علیرغم ماشین بودن دارای قوه ی استدلال و آگاهی است، پس چنین چیزی شاید در مورد حیوانات نیز صادق باشد.با پیامدهای نظریه ی فرگشت داروین در قرن نوزدهم و اینکه انسان در واقع گونه ی دیگری از حیوان است ، بحث شباهت ذهن ما با حیوانات قوت بیشتری گرفت. اگر حیوانات ذهنی شبیه به ما داشته باشند ، پس میتوانند درد، وحشت و هر آنچه را ما احساس میکنم، احساس کنند. پذیرش این مطلب سئوالاتی اخلاقی و حتی سیاسی را ایجاد میکند: آیا رفتار ما با حیوانات باید به همان اندازه ی رفتارمان با انسان های دیگر اخلاقی باشد؟ آیا این حق را داریم که آزادی شان را سلب کنیم یا بدتر از آن، جان شان را بگیریم؟ درنهایت آیا حیوانات باید از حقوقی برابر با انسان برخوردار باشند؟

#علی_حاتم

منبع:
Weeks;Marcus - Philosophy in minutes -Quercus
-2014
فیلم نوآر و بن بست فلسفی

#علی_حاتم

فیلم نوآر(سیاه) عنوانی بود که منتقدان فرانسوی برای شماری از فیلم های سینمای آمریکا در دهه ی چهل و پنجاه میلادی برگزیدند.آثاری که متاثر ازپس لرزه های بحران بزرگ اقتصادی(۱۹۲۹)،جنگ جهانی دوم و معضلات اجتماعی،فضایی تیره و یاس آلود دارند.دنیایی که فیلم نوآر ترسیم می کند،دنیایی است پر سوءظن، آمیخته به خیانت، تباهی و مرگ؛فیلم نوآر را می توان به مثابه بن بستی فلسفی تلقی کرد.هیچ راه گریزی وجود ندارد و سایه شوم سرنوشت برهمه چیز گسترده است.قهرمانان این ژانرسینمایی قدم در راهی می گذارند که به نابودی و مرگ ختم می شود.آنها اغلب یا قربانی خیانت هستند یا خود خیانت می کنند.پس بی علت نیست که به لحاظ بصری این فیلم ها تحت تاثیر سینمای اکسپرسیونیستی آلمان دردهه ی بیست،دارای نورپردازی پر کنتراست و فضایی تیره وتارهستند.
در پایان فیلم های نوآر هیچ چشم انداز امیدوار کننده ای برای به دست آوردن دل مخاطب ارائه نمی شود.بیعدالتی،تبعیض و بیرحمی جامعه و نهادهای آن به تصویر کشیده می شود ولی خبری از راه حل نیست.با این حال بیشتر قهرمانان نوآر در مواجهه با موانع تسلیم نمی شوند، حتی زمانی که می دانند شانسی برای پیروزی ندارند تا آخرین نفس ایستادگی می کنند.این ویژگی برای "جان هیوستون" (که خیلی ها فیلم "شاهین مالت" او را اولین فیلم نوآر می دانند)به قدری مهم است که شکست شخصیت های آثارش را به گونه ای حماسی به تصویر می کشد(جنگل آسفالت)همین سرسختی و تسلیم ناپدیری وجود هر بن بستی را بی اهمیت جلوه می دهد و نیروی هولناک سرنوشت را بی اثر می سازد؛ چون برای شخصیت ها در نبرد علیه تقدیر و نظم موجود" نفس مبازره مهم است، نه نتیجه ی آن"
جمله ی فوق نقل قولی است از "فریتس لانگ" استاد بزرگ تاریخ سینما واز بنیان گذاران اکسپرسیونیسم سینمای آلمان که تاثیر ویژه ای بر ژانر نوآر گذاشت.دومین اثرلانگ پس از مهاجرت به آمریکا،شاهکاریست به نام"شما فقط یکبار زندگی می کنید"(۱۹۳۷)اثری که خیلی از مورخان سینما آن را از نظر فرم ومحتوی پیشگام ژانر نوآر محسوب می کنند.این فیلم داستان زوجی است که دست تقدیر آنها را به فراری نافرجام از چنگ قانون وامیدارد .مرد(هنری فاندا) به دلیل بیعدالتی و ضعف قوانین طی سلسه حوادثی ناخواسته تبدیل به یک قاتل می شود.زن(سیلیویا سیدنی) که عاشق اوست در آغاز فیلم علیرغم نصحیت اطرافیان که فکر می کنند وی می تواند با مردان ثروتمند و موفق ازدواج کند،نه تنها با فاندا ازدواج می کند، بلکه تا آخرین لحظه کنارش می ماند.در سکانس نهایی که هردو با گلوله ی ماموران زخمی شده اند،مرد زن را بغل کرده و بدون توجه به تهدید ماموران به سوی مرز پیش می رود. او حاضر نیست تسلیم شود.درست پیش از آن که گلوله های آخر آنها را از پای در آورد،زن در آغوش مرد جمله ای را می گوید که شاید چیکده ی اعتقاد همه ی قهرمانان فیلم های نوآر باشد:
"من بازم همین راهو انتخاب میکنم...با همه ی وجودم"
نیچه و مرگ خدا

فلسفه ی نیچه به طور گسترده ای ملهم از شوپنهاور بود و او در اینکه جهان به جای وجودی متعالی توسط اراده ای بدون فاعل و بی هدف اداره میشود با شوپنهاور توافق داشت. هر چند نیچه معتقد بود هیچ واقعیتی به جز جهانی که در آن زندگی میکنیم وجود ندارد و حیات این جهانی ما تنها حیاتی است که داریم. از زمان افلاطون بسیاری از نگرش های فلسفی شامل جهانی دیگر میشد که به نوعی برتر از جهان مادی است و بیشتر مذاهب باور داشتند زندگی ما مقدمه ای است برای شکلی از حیات پس از مرگ در جهان "واقعی" دیگر. علاوه بر این، ارزش ها و اخلاقیات ما توسط مذاهب شکل گرفتند، به ویژه ادیان ابراهیمی یعنی یهودیت ، مسحیت و اسلام که وارث نظریه های فلسفی یونان باستان بودند. این ارزش ها به اعتقاد نیچه مناسب جوامعی بود که در آن پدید آمده اند، ولی دیگر وجود آنها در دنیای مدرنی که بسیاری از مردم تعلقی به باورهای قدیمی نداشته، ضرورتی ندارد.
طبق ادعاهای ماتریالیستی، علمی و عقلانی باید قبول کنیم این جهان تمام اًن چیزی است که وجود دارد و مذاهب کهن در دنیای مدرن غیر ضروری اند که پی آمداش مرگ خداست.

منبع:
Weeks;Marcus - Philosophy in minutes -Quercus
-2014
چارلز فاستر کین و دونالد جان ترامپ

همشهری کین بارها از سوی منتقدان به عنوان بهترین فیلم تاریخ سینما انتخاب شده است. فیلمی که اورسون ولز آن را برمبنای زندگی یک شخصیت واقعی یعنی "ویلیام راندلف هرست" که در زمان خود غول رسانه ای آمریکا بود ساخت؛اثری در نقد رویای آمریکایی و مناسبت قدرت در نظام سرمایه داری. شاید اکنون خیلی ها بر این باور باشند که همشهری کین کهنه شده و مناسبات قدرت در جامعه آمریکا نیز دگرگون و به مراتب پیچیده تر از زمان ساخت فیلم در دهه چهل میلادی است.اما ظهور پدیده ای چون دونالد ترامپ در سپهر سیاسی این کشور و پیروزی در انتخابات ریاست جمهوری نشان داد که این مناسبات در کلیت خود نه تنها تغییر چندانی نکرده بلکه پررنگ تر و مخوف تر از قبل شده است. کین به عنوان یک سرمایه دار پرمدعا وارد عرصه انتخابات میشود و شکست میخورد اما ترامپ با دیدگاههایی افراطی و آشکارا نژادپرستانه به پیروزی میرسد.علت شکست کین رسوایی اخلاقی و فاش شدن رابطه ی وی با مشعوقه اش بود.در مقابل ترامپ با وجود رسوایی های اخلاقی متعدد و فاش شدن حرفهای توهین آمیزش در مورد زنان(نیمی ازجامعه) باز هم کامیاب میشود. هردونفر پوپولیست هستند و شعارهایی عوامفریبانه سر میدهند. با این حال کین در تصاحب کرسی فرمانداری یک ایالت ناکام ماند و ترامپ اکنون در کاخ سفید است. کین موفق نشد از همسر دوم خود که خواننده ای معمولی بود یک ستاره مشهور بسازد ولی همسر سوم ترامپ که یک مدل بود حالا بانوی اول آمریکاست. عقاید ، احساسات و شخصیت "کین" و "ترامپ" بشدت متاثر ازوقایع دوران کودکی آنها است. چارلز فاستر کین که فرزند یک خانواده فقیر است در کودکی از والدین اش در ازای پرداخت پول خریداری میشود تا وارث ثروت عظیم خانواده ای شود که فرزندی ندارند. در یکی از مشهورترین پلان های تاریخ سینما از نظر کادربندی، هنگامی که والدین چارلز کوچک در حال بستن قرارداد فرزند خواندگی هستند ، او را در عمق میدان و از چارچوب پنجره میبنیم که بی خبر از همه جا در برف مشغول بازی با سورتمه ی خود است. آخرین کلمه ای که کین دربستر مرگ به زبان میاورد نام همین سورتمه است: " رُزباد". ترامپ هم از خانواده خود ثروت هنگفتی به ارث برده است و برای رسیدن به جایگاهی که دارد از صفر شروع نکرده. کسانی که به زندگی گذشته ترامپ و تحلیل خاطراتش پرداخته اند عقیده دارند که وی از نحوه رفتار خشن پدرش با مستاجرهای بدهکار متوجه شده باید برای گرفتن حق خود خشن و تهاجمی عمل کند. در واقع برای ترامپ دنیا همواره جای خطرناکی بوده و هست. آنچه در فیلم ولز کهنه نشده، نگرش فلسفی و روانشناختی او به مقوله قدرت است. اینکه چگونه شرایط زندگی ومناسبات جامعه به طور ناخواسته روی زندگی افراد و منش آنها اثر میگذارد و سرنوشت شان را رقم میزند، و چطور در یک سرمایه داری لجام گسیخته افراد همچنان میتوانند بدون سابقه سیاسی در راس قدرت قرار بگیرند. کین البته شکست خورد، شاید چون در قیاس با ترامپ شخصیت رمانتیک تری داشت. رزباد برای کین نشانه ی فقدان بود، یادگاری از دوران خوش کودکی. فقدانی که ثروت نتوانسته بود خلا آن را برای کین تا واپسین دم حیات پر کند.ترامپ اما گویی چنین خلا عاطفی ای ندارد و تنها فقدانی که ممکن است برایش مهم باشد یک چیز است: "پول"
اگر ولز نقد رویای آمریکایی را با شکست همشهری کین مغرور و رومانتیک به نمایش گذاشت، اکنون با پیروزی همشهری ترامپ فاشیست و نژاد پرست این رویا بدل به کابوسی شده که رنگ واقعیت بخود گرفته است. کابوسی آمریکایی برای کل جهان.

#علی_حاتم
دو شاخه ی هیوم

فیلسوف خردگرا "لایب نیتس" بین دو نوع حقیقت تمایز قائل شد. حقایقی که براساس استدلال هستند و حقایقی که متکی به واقعیت اند.هیوم با این تمایز موافق بود و آن را به شکل گزاره هایی که یا بر مبنای " ارتباط بین تصورات( ایده ها)" هستند و یا " مبتنی بر امور واقع" دسته بندی کرد. مانند دو مسیرمتمایز در جاده ای که دو شاخه میشود.با این حال هیوم این نگرش را به گونه ای کاملاً متفاوت از لایب نیتس بکار گرفت.حقایق نوع اول از دید وی گزاره هایی تحلیلی درباره ی تصوراتی هستند که بابت صدق شان اطمینان وجود دارد، اما معنای آنها وابسته به حوزه ای است که در آن بکار گرفته میشوند( مثل گزاره های منطق یا ریاضیات) در حالی که حقایق نوع دوم گزاره هایی ترکیبی مربوط به امور واقع اند که درارجاع به حقیقت جهان نمیتوانیم از صدق شان اطمینان داشته باشیم(مثل دانش تجربی) بطور مثال گزاره ی تحلیلی " مربع چهار ضلع مساوی دارد " به عنوان گزاره ای که اساس آن ارتباط بین ایده هاست قابل اثبات است؛ اما از آنجایی که چنین شکل کاملی در جهان وجود ندارد، این گزاره هیچ چیز درباره ی حقیقت جهان به ما نمیگوید و چیزی را در خصوص امور واقع اثبات نمیکند.هیوم نتیجه میگیرد هیچ گزاره ای نمیتواند هم صادق باشد و هم چیزی درباره ی واقعیت جهان به ما بگوید. ما نمی توانیم از یک شاخه ی جاده به شاخه ی دیگر گذر کنیم و ازطریق ارتباط بین تصورات، امور واقع را اثبات کنیم
آرمان های عصر روشنگری و جهان امروز

ولتر فیلسوفی روشن اندیش و از منادیان آرمان های عصر روشنگری بود.او مانند سایر همفکران خود در آن دوران باور داشت انسان قادر است با بکارگیری عقل و روش های علمی در سیاست و اخلاق به صلح و سعادت برسد. ولتر معتقد بود انسان ها با وجود همه فراز و نشیب ها در نهایت خواهان همزیستی مسالمت آمیز، آرامش و رستگاری هستند.
اندیشمندان رومانتیک که با پیش فرض های عصر روشنگری مخالف بودند،درست نقطه مقابل ولتر قرار داشتند . یکی از آنها "یوهان گئورگ هامان" بود که هر چند شهرت ولتر را ندارد اما تاثیر عمیقی بر متفکران مکتب رومانتیک(از گوته تا فیشته) گذاشت.از نظر هامان انسان ها به دنبال سعادت و رستگاری نیستند،بلکه میخواهند " تمام استعدادها و توانایی هاشان را به کامل ترین و خشونت بارترین شکل ممکن بکار گیرند"۱ انسان حاضر است درراه خواست هایش به جنگ و کشتار جمعی دست بزند.انسان آن موجود عقلانی و صلح جویی نیست که طبق نگرش ولتر، باید فیلسوفان و علما به او فیزیک ، ریاضیات و همه علوم توصیه شده در "دایره المعارف"را بیاموزند تا خوشبخت شود. انسان موجودی است که میتواند ازهمین علوم در راستای نابودی همنوع خود بهره ببرد.چنانکه در سده بیستم و طی دو جنگ عالمگیر بین کشورهای صاحب علم ومتمدن،نزدیک به نود میلیون نفر کشته شدند. در پایان جنگ جهانی دوم سلاح های هسته ای نیز ساخته و بکار گرفته شد.عده ای گمان میکردند این فجایع که انحراف از آرمان های روشنگری تلقی شد، موجب عبرت است و بشریت از این پس در مسیر صلح وعقلانیت گام برخواهد داشت.اما اکنون و درسده بیستم ویکم، همچنان اوضاع جهان نابه سامان است .جنگ های متعدد در خاومیانه و سیل مهاجرت به غرب که اختلافات نژادی و مذهبی را در دنیا به اوج رسانده ، خطر نابودی محیط زیست که کشورهای صنعتی و پیشرفته با وجود وعده ها موضوع را جدی نگرفته اند،خطر تروریسم ، بحران آب ، غذا ... وسرانجام ظهور یک رییس جمهور نژاد پرست وتند رو درقدرتمندترین کشور دنیا که سبب هراس همگان شده است.
تمام آنچه در یکصد سال اخیراز جنگ جهانی اول تا ظهور داعش رخ داده ، به رغم همه پیشرفت های شگرف درعلوم مختلف،حاکی از این است که بدبینی رومانتیک هامان-دستکم تا این لحظه از تاریخ- به واقعیت نزدیک تر است تا خوشبینی روشنگرانه ی ولتر. انسان ها در پی صلح و اًرامش نیستند، درپی حفظ منافع و بقای خویش اند به خشونت بارترین روش های ممکن.

#علی_حاتم

۱- برلین،آیزایا - ریشه های رومانتیسم - کوثری،عبدالله - نشر ماهی -چاپ اول بهار۱۳۸۵ - ص۸۱
یوهان گئورگ هامان(۱۷۳۰ - ۱۷۸۸)
دُن کیشوت

لرد بایرون عقیده داشت دن کیشوت غم انگیزترین رمان تاریخ است؛ چون آرمانگرایی را به سخره گرفته،اما سروانتس خالق دن کیشوت،نه صرفا آرمانگرایی که تصویر بی عیب و نقصی را که ما از خویشتن در ذهن میپرورانیم،مضحک و دست نیافتنی میدانست.هرفردی ناخودآگاه گمان داردعاقل،با اخلاق و داناست یا ممکن است خود را بهتر، آگاه تر و شجاع تراز بقیه تصور کند، درست مثل دن کیشوت.سروانتس با خلق این شخصیت اولین "رمان" تاریخ را به معنای امروزی و مدرن آن پدید آورد.تا پیش از نگارش دن کیشوت در اواخر قرن شانزدهم حماسه ها،تراژدی ها و رمانس ها جولانگاه شخصیت های اسطوره ای، پهلوانان، شاهزادگان و شوالیه هایی بود که عموما مظهر کمال و تصور آرمانی از انسان بودند.اگر نقصی داشتند در برابر خدایان بود و اگر شکست میخوردند در مواجهه با نیروهایی بود برتر و کامل تر از خود آنها.دن کیشوت اما داستان یک اشراف زاده ی معمولی است؛ او در جهانی که افسون اسطوره ها از آن رخت بر بسته،مغلوب رویاپردازی خود میشود.جهانی که به تدریج به سوی شهرنشینی و دوران مدرن میرود و فرم "رمان" محصول چنین دورانی است.در رمان است که با شخصیت هایی واقعی و حوادث زندگی روزمره روبرو میشویم و نقاط ضعف آدمها و روابط بین آنها به واقعیت زندگی نزدیک است.
رابطه ی دن کیشوت با خدمتکارش(سانچو پانزا) رابطه ای تامل برانگیز و تاثیر گذار است.این دو شاید نخستین زوج کمیک تاریخ باشند.آنها کنار هم میمانند چون هر کدام برای ابراز وجود و مهم جلوه کردن، احتیاج به طرف مقابل دارد.سانچو تنها کسی است که دن کیشوت را در خیال پردازی هایش همراهی میکند و در عوض مورد توجه و احترام اوست و خود را مهتر پهلوانی بزرگ می پندارد. انگار هیچیک بدون دیگری نمی تواند سر کند.سه قرن پس از سروانتس، هگل اهمیت "دیگری" را در بخش "خدایگان و بنده" از اثر سترگ خویش "پدیدار شناسی روح" به شکلی فلسفی و با نگرشی دیالکتیکی نشان داد؛این که چگونه سوژه در وجود دیگری معنا پیدا میکند. دیدگاهی که اثر عمیقی بر مکاتب مختلف فلسفی و حتی روانشناسی(لکان) گذاشت.زوج دن کیشوت/پانچو به مثابه یک کهن الگو در بسیاری از آثار پس از خود تکرار شد:پوتزو ولاکی(در انتظار گودو)هم وکلاو(آخر بازی)هردو از بکت،فیلم پیشخدمت اثر جوزف لوزی و در ادبیات خودمان دایی جان ناپلئون و مش قاسم.داستایووسکی گفته بود شخصیت ابله(پرنس مشکین)تلفیقی از دن کیشوت و مسیح است.جالب اینجاست کل روایت از دید نویسنده ای است که سروانتس نام او را سید حامد خطاب میکند.نوعی روایت در روایت و دخالت نویسنده در داستان و همینطور گفتگو با شخصیت ها در رمان وجود دارد که امروزه آنرا از ویژگی های آثار پست مدرن میشناسند.
دامنه نفوذ و تاثیر دن کیشوت از ادبیات به سایر حوزه ها گسترش یافته،حتی در گفتمان سیاسی نام او برای وصف بلند پروازی های سیاستمداران بکار میرود.نسل های گوناگون در دوره های مختلف با دن کیشوت همذات پنداری کرده اند.شاید شکست او در آرمانگرایی را با تمام وجود لمس کرده اند و از طرفی خلوص نیت دن کیشوت در باورهایش برایشان جذاب است.
درون همه ی ما یک دن کیشوت زندگی میکند.

#علی_حاتم
شبیه سازی ژنتیک در فیلم "بلید رانر" شاهکار ریدلی اسکات

فیلم بلید رانر اثر ریدلی اسکات که در سال ۱۹۸۲ به اکران عمومی در آمد، در گیشه ناموفق بود و از سوی منتقدان نیز با اقبال چندانی مواجه نشد.اما اکنون به عنوان یک فیلم کالت، اثری پست مدرن، و بنا به نظر اغلب منتقدان تلفیقی عالی از دو ژانر نوآر و علمی تخیلی محسوب میشود.
پلیسی به نام "دکارد"( هریسون فورد) که عضو تیمی از کارآگاهان ویژه به نام بلید رانر است، مامور میشود تا چهار انسان شبیه سازی شده را بخاطر نافرمانی و شورش نابود کند.انسان هایی که محصول دستکاری ژنتیک هستند و دارای نیرویی خارق العاده جهت انجام اکتشافات، نبردها و ماموریت های خطرناک درکلونی های خارج از کره زمین.آنها طوری طراحی شده اند که هیچ احساسی نداشته باشند وطول عمرشان بسیار کوتاه است(چهار سال)ضمن اینکه حق ورود به زمین را ندارند. اما تعدادی از آنها مافوقان خود را در یک سفینه به قتل رسانده، به زمین می آیند تا با یافتن طراح و خالق ژتنیکی خودشان، راهی برای طول عمر بیشتر وگریز از مرگ بیابند.
دکارد سه تن از آنها را از پای در میاورد. جدال نهایی او با نفر چهارم و سردسته گروه(بتی) بر بلندای ساختمانی متروک و زیر باران به پایانی غیره منتظره وتکان دهنده منجر میشود. دکارد شکست میخورد و درحال سقوط از بلندی است، اما بتی در آخرین لحظه او را نجات میدهد و حرف هایی به زبان میاورد که خیلی ها از آن به عنوان تأثیرگذارترین و فلسفی ترین تک‌گویی عالم سینما یاد کرده اند:

" زندگی در وحشت معرکه است،نه؟ بردگی یعنی همین...من چیزهایی دیدم که شما انسان ها باور نمیکنید.سفینه های جنگی در سیاره ی اوریون درآتش میسوختند.در ظلمات سیاره ی تان هاوزر پرتوهای نور رو تماشا کردم .همه ی اون لحظه ها در زمان محو میشن، مثل قطره اشکی در بارون . زمان مرگ فرا رسیده..."

بر خلاف تمام برنامه ریزی ها بتی و سایر انسان های طراحی شده عاشق میشوند. آنها پی میبرند که برده هستند و برای بقای خویش میجنگند. بتی حتی به معنای زندگی و هستی می اندیشد.هر چند او خالق ژنتیک خود "تایرول" را میکشد چون حاضر نیست برای زنده ماندن به آنها کمک کند،ولی مسئله اصلی فیلم صرفا پرداختن به رابطه خالق و مخلوق نیست.همه انسان ها به یک معنا محصول برنامه ریزی ژنتیک توسط طبیعت هستند. اشاره های زیادی به طبیعت و سایر موجودات زنده مثل عنکبوت و مار در فیلم وجود دارد.دکارد نیز اسب تک شاخی را به خواب میبیند که در طبیعت و زیر آفتاب( تمام فیلم در تاریکی و شب میگذرد)میدود.برخی ها معتقدند دکارد هم یک انسان شبیه سازی شده است.با این حال فراتر از هر گونه برنامه ریزی ژنتیکی-چه بدست طبیعت باشد، چه انسان- آنچه غیر قابل کنترل است و پیش بینی ناپذیر،اندیشه ی آدمی است. هر موجود هوشمندی مثل بتی سرانجام به پوچی جنگ و اعمال انسان ها فکر میکند.با وجود اینکه دکارد معشوقه او(پریس)را کشته اما بتی که خود به مرگ نزدیک است و ارزش زندگی را بیش از هر کسی میداند، خلاف آنچه انتظار میرود دکارد را از مرگ نجات میدهد. شاید خشونت و انتقام گرفتن دیگر برایش بی معنا شده است. جمله ی پایانی حاکی از مرگ آگاهی بتی است، نه به حکم غریزه، بلکه حاصل تجربه و تفکراوست. بالهای اندیشه ورای همه ی محدویت هایی که از سوی طبیعت یا خود آدمی ایجاد شده به پرواز در می آید. مثل همان پرنده ای که به هنگام مرگ از دستان بتی به آسمان پر میکشد.
#علی_حاتم
https://youtu.be/NoAzpa1x7jU
هدف و وسیله در سیاست

یکی از پیام های رئالیسم سیاسی ماکیاولی در کتاب شهریار این است که "هدف وسیله را توجیه میکند" عبارتی که تغییر چشمگیری در فلسفه سیاسی و متعاقباً در فلسفه اخلاق ایجاد کرد ، بطوریکه هنگام قضاوت در مورد اخلاقی بودن یک عمل ،عواقب آن بر نیت و انگیزه ها ترجیح داده شد. از پیامدهای انسان گرایی عصر رنسانس این بود که اصول اخلاقی دیگر توسط حاکمیت مذهبی دیکته نمیشد ، و ایده ی خیر وشر به مثابه مفاهیمی مطلق که در آموزه های مسیحی مطرح است، مورد قبول نبود.همچنین لزومی ندارد که بنیان فلسفه سیاسی صرفاً بر پایه ی آرمان ها و ایده آل های اخلاقی بنا شود. از رنسانس تا عصر روشنگری این نظریه ی که نتیجه ی عمل معیار قضاوت درمورد درستی آن است، در فلسفه ی اخلاق رایج شد و بر فایده گرایی اواخر قرن هیجدهم و ابتدای قرن نوزدهم(بنتام و میل) تاثیر گذاشت.
تا زمانیکه کانت در نظام فلسفه ی اخلاق خود معیار وظیفه گرایی را مطرح کرد و به جای نتیجه ی عمل، نیت و انگیزه ها را مبنای قضاوت اخلاقی دانست. ولی بسیاری از کسانی نیت شان بر پا کردن بهشت روی زمین و خوشبختی دیگران بود، حکومت هایی را پدید آوردند که با جهنم تفاوت چندانی نداشت.ضمن اینکه برای رسیدن به آرمان های خود از هر وسیله ای استفاده کردند.
ماکیاولی معتقد بود درحوزه قدرت و سیاست، توسل به نیرنگ و فریب امری اجتناب ناپذیر وحتی ضروری است. تجربه های تاریخی نشان داده مخالفت با چنین نگرشی در عمل بسیار دشوار است ؛ هم از سوی سیاستمداران و هم مردم. خیلی از ما در زندگی روزمره برای رسیدن به اهدافی کوچک دست به هر کاری میزنیم و عمل خود را اینگونه توجیه میکنیم که برای رسیدن به هدف چاره ی دیگری نداشتیم، یعنی همان عذری که اغلب سیاستمداران میاورند.از این رو برای مقابله با نگرش ماکیاولی -که حاوی واقعیت هایی است تلخ و غیرقابل انکار- تنها نقد نظام های سیاسی و سیاستمداران کافی نیست، بلکه نیازمند به نقد و تامل در رفتارهای خود نیز هستیم

منبع:
Weeks;Marcus - Philosophy in minutes -Quercus-2014
خشم و هیاهو شاهکار ویلیام فاکنر

رمان خشم و هیاهو به همراه اولیس( جیمز جویس) و خانم دالووی(ویرجینیا وولف) از شاخص ترین و بهترین نمونه های بکارگیری شیوه ی سیال ذهن
(stream of consciousness )
در ادبیات داستانی محسوب میشود .این عبارت نخستین بار توسط ویلیام جیمز مطرح شد.وی در کتاب اصول روانشناسی(1890)به جریان غیرمنسجم و بی وقفه فعالیت ذهن انسان پرداخت که توام با پرش های موضوعی و زمانی است.وقتی غرق در افکار خود هستیم هیچگاه به گونه ای منظم،خطی و سازمان یافته نمی اندیشیم. فاکنر در آثارش از همین شیوه برای بیان افکار و احساسات درونی شخصیت ها استفاده میکند که یکی از ویژگی های رمان مدرن است.
فاکنر درخشم و هیاهو داستان خانواده ی "کامپسن" در جنوب امریکا را از دریچه ی ذهن سه فرزند ذکور این خانواده روایت میکند.فصل اول از دید پسر کند ذهن خانواده روایت میشود که "بنجی" نام دارد.فصل دوم در ذهن "کونتین" میگذرد، فردی حساس و عاطفی که دست به خودکشی میزند.روایت گر فصل سوم "جیسون" است که نماد عقل محاسبه گر و منفعت جوست.در فصل چهارم فاکنر زاویه ی دید دانای کل را انتخاب میکند تا نگاهی بیرونی نیز به ماجرا داشته باشد.از مجموع روایت ها مشخص میشود سه برادر، خواهری به نام "کدی" داشته اند و بنجی او را بخاطر رفتار محبت آمیزش بیشتر از بقیه دوست داشته.کدی هم مرده و از او دختری بجا مانده که نامش کونتین است(همنام برادرش)دخترک در فصل نهایی برای رهایی از قید و بندهای خانواده به سوی سرنوشت نامعلومی می گریزد.مانند سایر آثار فاکنر حکایت خانواده های جنوبی در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم،بهانه ای است برای نشان دادن انحطاط تمدن در جنوب آمریکا.تمدنی آمیخته به برده داری،تبعیض نژادی،جنایت و تجاوز،و مردمانی که به دنبال سر زمین موعود و رستگاری پای به جنوب گذاشتند و تشکیل خانواده دادند،اما به زعم فاکنر بخاطر تبعیض ها و جنایاتی که صورت گرفت هرگز طعم رستگاری در سرزمین موعود را نچشیدند(یکی از دلایل استفاده فاکنر از نمادهای عهد عتیق همین است.)
جویس راوی زندگی دوبلینی ها بود و فاکنر راوی زندگی مردمان جنوب آمریکا.هر دو برای بیان سرگذشت شخصیت های آثارشان شیوه ی سیال ذهن را برگزیدند، نه شیوه ای خطی ، منطقی و متعارف را. مهمترین شخصیت رمان خشم و هیاهو "بنجی" است و قهرمان اصلی رمان اولیس،"بلوم" نام دارد که یک یهودی تنها در جامعه ای مسیحی است. دربسیاری از روایت های قوم نگارانه و تاریخ نگاری های رسمی، اقلیت ها،افراد استثنایی و انسان های اعماق جامعه حذف میشوند.روایت هایی خطی از این دست همواره بخشی از ماجرا و آنچه را واقعا بر سر قوم و ملتی آمده،نایده گرفته اند.از سوی دیگر همه ی ابعاد تمدن صرفا برساخته ی تفکری عقلانی،خودآگاه و منطقی نیست که بتوان در تحلیل آن تنها به روش های متعارف و منظم پژوهشی بسنده کرد. در هنر مدرن، حقیقت به مثابه پازلی است که تکه های آن را افکار غیر منسجم و از هم گسیخته ی آدمها میسازد.هنرمندانی نظیر فاکنر به ما یادآوری میکنند که چگونه احساسات و سیر درونی ذهن اشخاص نمایانگر حقایقی است که بازنمایی آن تنها از عهده هنر بر می آید،حتی اگر این شخص یک ناتوان ذهنی ولی دوست داشتنی مثل بنجی باشد.

#علی_حاتم
نظر دریدا درباره عشق و هستی.

ژاک دریدا، فیلسوف معاصر فرانسوی،روش شالوده شکنی (deconstruction) رابرای نقد متون بکار گرفت.روشی که با استخراج اجزا وعناصر متناقض موجود در هر متن، شالوده و بنیان آنرا ویران ، و بازنمایی احکام کلی توسط متون رابه چالش می کشد.شاید به همین علت در این فیلم، وی ابتدا از اینکه نظری کلی در مورد عشق ابراز کند طفره می رود.

ترجمه زیرنویس:

سئوال: در مورد عشق چه می توانید بگویید؟
دریدا: در مورد چی؟
سئوال: عشق.
دریدا: عشق یا مرگ؟
سئوال: مرگ نه، عشق.به اندازه کافی در مورد مرگ شنیده ایم.
دریدا: درباره عشق حرفی برای گفتن ندارم...حداقل یک سئوال مشخص مطرح کن...اینطوری نمی تونم عشق رو بررسی کنم...باید یک سئوال مشخص طرح کنی...من نمی تونم در مورد عشق حرف های کلی بزنم...قادر نیستم...شاید این همون چیزیه که می خوای جلوی دوربین بگم...اینکه درباره کلیت عشق حرفی برای گفتن ندارم...
سئوال: می توانید توضیح دهید چرا این مقوله قرن هاست مورد توجه فلاسفه قرارگرفته؟این یک موضوع مهم فلسفی است،اینطور نیست؟
دریدا: امی،نمی تونی چنین سئوالی از من بپرسی...چرا فلاسفه همیشه درباره عشق حرف می زنند؟خب فلسفه اینطوری شروع شد...نه،نه...ممکن نیست...من درمورد مفهوم کلی عشق حضور ذهن ندارم، و بنا به دلایلی فلاسفه اغلب از عشق سخن گفتند...من یا باید چیزی نگم یا باید خیلی کلیشه ای حرف بزنم ...
سئوال: افلاطون اغلب در موردش سخن گفته...شاید شما هم بتوانید حرفی در این خصوص بزنید؟
دریدا: یکی از اولین سئوالاتی که هر کس می تواند مطرح کند_دارم دنبالش میگردم_سئوالی است درباره تفاوت بین چه کس(کی) یا چه چیز(چی)...آیا عشق ، عشق به کسی است، یا عشق به چیزی؟...خب ، فرض کنیم من عاشق کسی هستم. آیا عاشق او هستم بخاطر یگانگی مطلق اش آن گونه که هست؟ من عاشق تو هستم بخاطر خودت یا عاشق ات هستم بخاطر ویژگی هایت ،بخاطر زیبایی ات ، هوش ات؟آیا آدم عاشق خود یک شخص می شود یا عاشق چیزی مربوط به او؟
تفاوت بین کی یا چی در قلب عشق شکافی ایجاد می کند.اغلب گفته می شود عشق انگیزشی است قلبی.قلب من برانگیخته می شود چون عاشق کسی هستم که مطلقا یگانه است، یاعاشق کسی هستم به خاطر شیوه بودنش؟
عشق معمولا بانوعی اغواء شروع می شود.یک نفر عاشق دیگری می شود چون او شبیه "این" یا "آن" است...متقابلا، عشق دچار سرخوردگی و مرگ می شود وقتی یک نفر درمی یابد دیگری استحقاق عشق او را ندارد.دیگری شبیه این یا آن نیست.
پس هنگام مرگ عشق، واضح است ما دست از عشق ورزیدن به دیگران می کشیم نه بخاطرخودشان بل بخاطر اینکه آنها فلان و بهمان اند.بنابراین می توان گفت :تاریخ عشق، قلب عشق، شکافی است بین کی و چی،سئوال هستی_اگر بخواهیم به بحث فلسفه بازگردیم_چون اولین سئوال فلسفه این است که:بودن چیست؟هستی چیست؟ سئوال درباره هستی به خودی خود همواره شکافی است بین "کی" و "چی".هستی یک شخص یا یک چیز؟من دارم در این مورد انتزاعی حرف میزنم، ولی به گمانم هر کس شروع به عشق ورزیدن می کند،عاشق است،یا از عشق ورزیدن دست کشیده،بین شکاف کی یا چی گیر می افتد.کسی می خواهد با دیگری به گونه ای خاص و غیرقابل جایگزین صادق باشد و کسی هم پی می برد دیگری چنین و چنان نیست ؛او فاقد قابلیت ها و ویژگی ها و بینشی است که من گمان می کردم عاشق آنها هستم.پس پایبندی(درعشق)از سوی شکاف بین کی و چی مورد تهدید واقع می شود
#علی_حاتم

https://youtu.be/dj1BuNmhjAY