سینما.ادبیات.فلسفه
647 subscribers
66 photos
47 videos
49 links
Download Telegram
رقص زوربا

#علی_حاتم

رقص یکی از هنرهای هفتگانه است.فیلسوفان و اندیشمندان جملات قصار زیادی درباره ی این هنر گفته اند.ازجمله : "ملتی که نرقصد بیمار است."علیرغم همه محدودیت ها و ممنوعیت ها شاید تقریبا هیچ ملتی در دنیا نباشد که مردمانش نرقصند یا رقص محلی خود را نداشته باشند.مردم عادی در مقابل تمام موانع فکری و اعتقادی،برای شاد بودن می رقصند؛ و چه دلیلی موجه تر از این؟ در مباحث نظری اما اغلب پژوهشگران رقص های آیینی در قبایل بدوی را تقلیدی از طبیعت میدانند که برای هماهنگی با آن صورت میگرفته.رقص هایی دستجمعی به قصد همراهی با طبیعت و ستایش دستاوردهایش.رقص را حتی بین سایر جانداران میتوان مشاهده کرد.رویکردها و تفاسیر گوناگون هنری، فلسفی و عرفانی در مورد رقص وجود دارد.ازمنظر عرفانی برخی رقص را حرکت از نقصان به سوی کمال دانسته اند. نظریه محاکات،دیدگاههای عرفانی و سایر نگرش ها،همه در چند نکته اشتراک دارند:رقص(مثل هر هنر دیگری) وسیله ایست برای بیان و نمایش عواطف و احساسات عمیق بشری،یا راهی جهت هماهمنگی و یکی شدن با هستی.اما همیشه جنبه های متفاوت وگاه استثنایی نیز وجود دارد که به ما نشان میدهد چرا نمیتوان تعریفی کلی و نهایی از هنر و سایر مقولات مرتبط با بشر ارائه داد.
رمان "زوربا ی یونانی" نوشته نیکوس کازانتراکیس،برگرفته از زندگی شخصیتی واقعی است به همین نام؛ زوربا مردی است که با وجود ظاهر خشن و زمختش،عواطف نیرومندی دارد.به هیچ دین و مسلکی پایبند نیست جز اینکه باید شاد بود و در لحظه زندگی کرد.زوربا سنتور مینوازد و عاشق رقص است .باورش به زیستن در لحظه،به معنای بی مسئولیتی در قبال دیگران نیست،چون در سخت ترین شرایط به یاری دیگران می شتابد. رقص زوربا تنها برای شاد بودن نیست.زوربا هنگامی که پسر کوچکش را بخاطر بیماری از دست میدهد،سه شبانه روز می رقصد تا اینکه از هوش میرود.او عزیزترین موجود زندگیش را از دست داده ولی میرقصد؛نه برای نمایش درد و اندوهش،و نه به قصد یکی شدن با هستی و پذیرفتن تقدیر.رقص زوربا معنایی عرفانی،فلسفی یا هنری ندارد که از طریق آن بخواهد دردش را تسکین بدهد.رقص او اعتراضی است علیه هر آنچه نامش تقدیر، مشیت ،منطق و تصادف است. حتی حرکتی آگاهانه برای بیان اعتراض نیست،بلکه واکنشی است طبیعی به یک مصیبت.هرچند سرانجام بی هوش میشود و چاره ای جز پذیرش واقعیت و قبول شکست ندارد،ولی نفس این اعتراض مهم است.زوربا به دنبال توجیه عقلانی یا عاطفی فاجعه ای نیست که غیر عقلانی و بی معناست.رقص اش جلوه ایست از عدم پذیرش و تسلیم نشدن در برابر همه ی استدلالهای بی حاصل و کلیشه ای در چنین مواردی.
راوی داستان زوربا نویسنده ی جوانی است که میخواهد معدن ذغال سنگی را دوباره راه اندازی کند.زوربا که به طور تصادفی با نویسنده جوان آشنا شده،به عنوان مباشر او را یاری میکند.اما در انتها پروژه آنان شکست میخورد و همه آرزوهایشان برباد میرود.در صحنه ی پایانی فیلمی که از روی این رمان ساخته شده(با هنرنمایی جاودانه آنتونی کویین در نقش زوربا)نویسنده جوان که دارو ندارش را از دست داده،از زوربا میخواهدبه او رقص یاد دهد.این لحظه ای است که او بالاخره عمق نگرش زوربا را درک میکند و شاید میخواهد از او چگونه زیستن را فرا گیرد. آنها در اوج نا امیدی میرقصند تا تسلیم نشوند.بدون اینکه بخواهند تلخی حادثه را با دلایل اخلاقی یا منطقی توجیه کنند.ازخلال چنین رویکردی است که فردیت و آزادی معنا می یابد و نتیجه اش "آری" گفتن به زندگی در سخت ترین شرایط است.بی علت نیست که زوربا را ابرمرد نیچه قیاس کرده اند.
خیلی از منتقدان رقص آنتونی کویین در صحنه ی پایانی را زیباترین رقصی میدانند که تا کنون بر پرده ی سینما جان گرفته؛نه ازنظر مهارت های تکنیکی که از نظر حس و حالتی هنگام رقص دارد.گویی تنها هنگام رقص آزاد است و به معنای واقعی کلمه "رستگار".چه دلیلی بهتر از این برای رقصیدن
https://youtu.be/2AzpHvLWFUM
بیگانه ی کامو

#علی_حاتم

امروز مادرم مرد.شاید هم دیروز.نمی دانم...
مشهورترین رمان کامو با این جمله ها آغاز می شود و راوی آن مردی است به نام "مورسو".
مورسو را اغلب بی تفاوت ترین و بی احساس ترین شخصیتی که در تاریخ ادبیات داستانی خلق شده قلمداد کرده اند؛نماد مجسم پوچی.او مردی را به قتل می رساند و به اعدام محکوم می شود،ولی از عمل خود پشیمان نیست.فقط اعصابش از کاری کرده خرد است. کامو درباره ی اثرش گفته:"در جامعه ی ما هرکس که در مراسم خاکسپاری مادرش گریه نکند می تواند به اعدام محکوم شود."اما منظور کامو این نبود که مورسو به دلیل تهی شدن از عواطف انسانی دست به قتل می زند و نهایتا اعدام میشود.مورسو برای این محکوم به مرگ است که قواعد بازی را رعایت نمی کند.
ضد قهرمان کامو طبق نشانه های موجود در متن،مردی بی احساس و بی تفاوت نیست،چون به دوستان خود(رمون) کمک می کند و به ماری (دوست دخترش)علاقه دارد،هرچند عاشقش نیست.کامو اعتقاد داشت مورسو بر خلاف دیگران اهل تظاهر نیست.حاضر نیست احساساتش را پنهان کند یا بنا به مصلحت دروغ بگوید.جامعه بلافاصله در برخورد با چنین افرادی احساس خطر کرده و آنها را به شیو ه های گوناگون طرد یا حذف می کند.مورسو که از مرگ مادرش ناراحت نیست دلیلی نمی بیند جلوی دیگران اشک بریزد یا وقتی از قتلی که انجام داده پشیمان نشده،کار خود را توجیه نمی کند و به دنبال عفو و بخشش نیست.کامو از طریق شخصیت مورسو باورها و رفتارهای اخلاقی ما را به چالش می کشد.اگر اخلاق را زیر پا نمی گذاریم تنها به این دلیل نیست که به اصول اخلاقی واقعا اعتقاد داریم،بلکه می ترسیم از سوی دیگران طرد شویم.می ترسیم قانون ما را مجازات کند.نگران عذاب اخروی هستیم.هراسی که در ما نهادینه شده و باعث میشود قبل از هر چیز،اخلاق را برای حفظ منافع شخصی رعایت کنیم،نه برای حفظ منافع جامعه یا از روی نوع دوستی.مورسو برای اصول اخلاقی حاکم بر جامعه کوچکترین ارزشی قائل نیست، ولی ریا کار هم نیست. صداقت غریبی دارد که او را در نظر ما یک بیگانه جلوه می دهد. صداقتی که اتفاقا پیوند عمیق تری با اخلاق راستین دارد. کامو نیز مثل نیچه ضربه ی مهلکی به بنیان اخلاق وارد می کند.هدفش نابودی آن نیست ،چون نقد اخلاق مرسوم، خود عملی است بغایت اخلاقی
سینماگران ، جامعه ، سیاست : مایکل مور و انتخابات آمریکا

#علی_حاتم

نتایج انتخابات آمریکا و تصاحب کرسی ریاست جمهوری توسط دونالد ترامپ، بسیاری از نظریه پردازان و تحلیل گران سیاسی و جامعه شناسان را بهت و حیرت فرو برد.اما مایکل مور کارگردان و مستند ساز بر جسته ی آمریکایی از ماه ها پیش نه فقط ریاست جهموری ترامپ که نحوه ی به قدرت رسیدن او و اینکه برخلاف تصور دموکرات ها دقیقاً در چه ایالت هایی آرای الکترال را کسب خواهد کرد، به راحتی پیش بینی کرده بود. مور از قبل گفته بود ترامپ تنها به ۶۴ رای الکترال ایالت های میشیگان ، اوهایو ، پنسیلوانیا و ویسکانسین احتیاج دارد و با توجه به نارضایتی مردم در این مناطق، آرای اًنها را در ماه نوامبر بدست خواهد آورد و همین برای پیروزی اش کافی است .اتفاقی که در میان ناباوری همگان رخ داد. آنچه هیچکدام از نظر سنجی ها، تحلیگران و سران حزب دموکرات و حتی جمهوری خواه پیش بینی نمیکردند.
مور به عنوان یک مستند ساز آشنا به زندگی مردم کشورش، دلایل خشم و سرخوردگی آنان از سیستم حاکم را میدانست و ارزیابی درستی از امور داشت.او بارها اعلام کرد مردم مناطقی که شغل های خود را از دست داده اند به هیلاری اعتماد ندارند و حمایت سندرز هم از وی بیهوده است.مور که خود زاده ی شهر فلینت از ایالت میشیگلن است ، در سال ۱۹۸۹ فیلم "راجر و من" را ساخت. مستندی درباره کارخانه جنرال موتورز شهر فلینت و انتقال کارخانه به کشورهای جهان سوم بدلیل نیروی کار ارزان و بیکار شدن مردم شهر. او همواره نسبت به اثرات چنین روندی در آینده سیاسی اًمریکا ابراز نگرانی کرده بود و اکنون پس از نتایج انتخابات سال ۲۰۱۶ جناح راست حزب دموکرات معترف به نادیده گرفتن این اقشاردر تحلیل های خود شده اند. مستند مشهور و خوش ساخت " بولینگ در کلمباین"(۲۰۰۲) نیز اثری بود که مور در آن به نقد آزادی اسلحه پرداخت و معتقد بود در صورتی که حمل سلاح محدود نشود جامعه خشن تر و شکاف بین مردم بیشتر خواهد شد.از سال ساخت این فیلم تا به امروز بارها حوادثی مشابه کلمباین(تیراندازی در مدارس و مکان های عمومی) رخ داده است. در مستند" فارنهایت ۱۱/۹" مور حوادث یازده سپتامبر را زیر ذره بین برد.او نقش عربستان سعودی در این حادثه و ارتباط اعضای خانواده بن لادن با خانواده بوش را نشان داد که آن زمان مخالفت های یسیاری برانگیخت اما اکنون پس از سالها حتی جمهوریخواهان و تندروهای کنگره خواستار تحریم شاهزادگان عربستان بدلیل آشکار شدن ارتباطشان با ماجرا هستند.
این باراول نیست فیلمسازان بزرگ که شناخت عمیقی از جامعه دارند سیر رویدادها را درست پیش بینی میکنند.فریتز لانگ با فیلم "دکتر مابوزه قمارباز" در دهه بیست میلادی ظهور شخصیتی مثل هیتلررا در جامعه آلمان پیش بینی کرد. لانگ در قسمت دوم تریلوژی مابوزه،یعنی " وصیتنامه دکتر مابوزه"(۱۹۳۳) نه تنها شیوه های به قدرت رسیدن که چگونگی تدوام ایده های یک رهبر ایدئولوژیک را در تاریخ به نمایش گذاشت،آنچه بعد ها به کرات مشاهده شد. ژان رنوار نیز هنگام نمایش فیلم ضد جنگ اش " توهم بزرگ"(۱۹۳۷)اعلام کرد: "دنیا در آستانه ی یک توهم بزرگ است." توهمی که مدتی بعد با آغاز جنگ به فاجعه ای ختم شد که جان شصت میلیون نفر را گرفت. رنوار در شاهکارش "قاعده بازی" (۱۹۳۹)که به محاق توقیف رفت، رفتار ریاکارانه ی بورژوازی فرانسه را آشکار ساخت.بورژواهایی که خیلی هاشان بعد از اشغال فرانسه توسط آلمان، دل به حکومت دست نشانده ویشی سپردند و با اشغالگران همکاری کردند. در آلمان فیلسوفانی مثل هایدگر یا حتی آدورنو که بعدها علیه فاشیسم مطالب زیادی نوشت،ابتدا نسبت به قدرت گرفتن پیشوا خوش بین بودند. در حال حاضر نیز اسلاوی ژیژک گفته کلینتون خطرناک تر از ترامپ است و اوهم اگر جای مردم آمریکا بود به ترامپ رای میداد.چون کلینتون را ادامه وضع موجود میداند. برخی فیلسوفان از هایدگر تا ژیژک ، همچنان بر اساس اندیشه های انتزاعی خود در مورد شرایط ابراز نظر میکنند .اما مایکل مور که مانند لانگ و رنوار، شناختی عمیق از مردم جامعه خود دارد ، ریاست جمهوری ترامپ را خطری جدی و هولناک برای تمام ارکان جامعه توصیف کرده و گفته بود پس از ورود وی به کاخ سفید آمریکا را ترک خواهد کرد. تبعیدی خود خواسته ، همان طور که لانگ و رنوار پس از ظهور فاشیسم و وقوع جنگ، سالها در تبعید زندگی کردند . هشدار هنرمندان را کسی جدی نمیگرد و حالا نوبت مایکل موراست که همچون اسلافش به تبعید برود
بکت و پارادوکس زبان

ما با کلمات زندگی می کنیم . زبان اما همواره برایمان عنصری بیگانه است،حتی زبان مادری. انسان هنگام تولد هیچ زبانی را نمی داند. هر جای دنیا چشم به جهان بگشاید ناچار است کلمات زبانی را فرا گیرد که متعلق به والدین اش، فرهنگ و جامعه ای است که در آن بدنیا آمده. سپس در قالب واژگان آن زبان مفاهیمی چون نیکی ، بدی ، عشق ، قدرت ، اخلاق و... را درک کرده و با توجه به تعریف این واژگان در یک فرهنگ خاص، دیدگاهها و باورهایش شکل می گیرد. ما از طریق کلمات نام خود ، آدمهای دیگر و همه اشیای جهان را آموخته و در مورد ماهیت شان می اندیشیم . حتی در سکوت محض بدون کلمات قادر نیستیم به معمای هستی بیاندیشیم . میلیاردها کلمه از دهان میلیاردها انسان در طول تاریخ خارج شده، یا در قالب قصه، شعر، اسطوره ، دین ، فلسفه و علم به نگارش درآمده تا بلکه معنای زندگی و حقیقت هستی برایمان روشن شود.

سال 1973 نمایشی تکان دهنده از ساموئل بکت به روی صحنه رفت به نام"من نه" (Not l ) این نمایش پانزده دقیقه ای مانند سایر آثار بکت نظر اندیشمندان حوزه ی فلسفه و زبان را به خود جلب کرد. در صحنه ای تاریک دهانی زنانه زیر تنها منبع نور، معلق بین زمین و آسمان، بی وقفه حرف می زند و سیل کلمات بر زبانش جاری می شود. "دهان" با لحنی مبهم قصه ی زندگی پیرزنی را روایت می کند که یتیم بوده و در نتیجه بدون عشق بزرگ شده . در واقع می خواهد مصائب زندگی خودش را با جملاتی بریده بریده ، تکراری و گاه نامفهوم بیان کند. هرجا طی نطق خود عبارت "خداوند بخشنده "را بیان می کند قهقه ای بلند و جنون آمیز سر می دهد. در عین حال اصرار دارد این سرگذشت تلخ ربطی به زندگی او ندارد، بلکه متعلق به دیگریست. برای همین مدام روایت را قطع کرده و می گوید:چی؟ کی؟ نه...اون( her).

هدف دهان شاید یافتن معنا یا علتی برای زندگی دردناک خویش در برزخ کلماتی باشد که از آن رهایی ندارد. سیل کلماتی که مغزش می خواهد آن را متوقف کند ولی نمی تواند، چون ناچار است خویشتن خویش را بیان کند. ما نیاز داریم حتی با پنهان کردن خود پشت کلمات از خود بگوییم، بی هیچ نتیجه ی مشخصی. از دید بکت در مواجهه با معمای زندگی و حوادث توضیح ناپذیرش، واژگان ذهن و زبان ما هیچگاه نمی توانند معنایی قطعی و آرامش بخش را برایمان بازنمایی کنند. دیدگاه های بیشماری در چارچوب ادیان، مکاتب فلسفی گوناگون و تفاسیر پایان ناپذیر در باب حقیقت زندگی عرضه شده که هریک مدعی اند کلام نهایی نزد خودشان است. هیچکدام نیز دیگری را قبول ندارد. به طور حتم پیروان خیلی از این آیین ها و مکاتب ایمان راسخ دارند معنای حقیقی زندگی را یافته و به آرامش درونی رسیده اند.اما آنها نیز در برابر اتفاقات بغرنج و پیش بینی ناپذیر هستی در خلوت خویش به کلماتی که برایشان مقدس است متوسل شده ، یا با تکرار استدلال های منطقی و فلسفی در قالب کلمات، خود را آرام می کنند.

پس جریان بی وقفه ی کلمات تا ابد ادامه خواهد داشت. جریانی که حاضر نیستیم مثل "دهان" نمایش بکت شکستش را در بیان معنای زندگی و علت رنج هایمان بپذیریم؛ و شکست را همواره به دیگری نسبت می دهیم (من نه) زیرا نه تنها باکلماتی که آموخته ایم و یک عمر تکرارشان کرده ایم بیگانه ایم، بلکه بین مفاهیم قراردادی کلمات با امور واقع نیز شکافی عمیق وجود دارد. هرچند"دهان" حتی در انتزاعی ترین حالت ممکن و در تاریک ترین زوایای ذهن (تاریکی صحنه) ناچار است با کلمات خود را ارضا کند، چون کلمات همه ی چیزیست که در اختیار دارد. پارادوکسی که بکت آن را به مثابه یکی از معضلات بنیادین و دیرپای اندیشه ی بشری روی صحنه نمایش می دهد.

#علی_حاتم
مسخ کافکا

یک روز صبح،همین که گره گوار سامسا از خواب آشفته ای پرید،در رختخواب خود به حشره ی تمام عیار عجیبی مبدل شده بود...1
هر چندگره گوار به حشره ای بزرگ مبدل می شود، ولی اندیشه و عواطف انسانی خود را حفظ می کند. پدر،مادر و خواهرش ابتدا امید دارند او به وضعیت سابق برگردد. اتفاقی که هرگز نمی افتاد و به تدریج گره گوار به عنوان موجودی مزاحم از سوی خانواده طرد شده و می میرد.
تا به امروز تحلیل های بیشماری بر "مسخ" نوشته شده است.بسیاری این اثر را نقدی بر زندگی مدرن و نظام بوروکراتیک دانسته اند.برای خیلی ها مسخ نمادیست از بی معنایی و پوچی مناسبات حاکم بر دنیای معاصر که درآن انسان مثل یک حشره بی ارزش است.مسخ شاهکاریست که به تاویل های متفاوت میدان می دهد. تاویل هایی پایان ناپذیرکه اغلب فلسفی و پیچیده هستند.اما با توجه به روابط شخصی کافکا با خانواده اش و نوع رابطه شخصیت ها در متن، میتوان خیلی ساده مسخ را اثری در باب تنهایی دانست.ذهن گره گوار،ذهن یک انسان است و فقط ظاهرش به حشره ای زشت تغییر شکل یافته.او حرف های اعضای خانواده را می فهمد،ولی قادر نیست با آنان سخن بگوید،چون صدایش شبیه صدای یک حشره شده و کلماتی که از دهانش خارج می شود نامفهوم است.وقتی خواهرش ویالون می نوازد،گره گوار برای شنیدن صدای موسیقی از اتاقش بیرون می آید و موجب وحشت و انزجار مهمانان می شود.خانواده اش به تدریج از دست او به ستوه می آیند.آنها حاضر نیستند وجود حشره ای بزرگ را تحمل کنند،ولو فرزندشان باشد.ظاهر که تغییر می کند دیگرکسی باطن را نمی بیند.کافکا نشان مان می دهد عواطف،احساسات و ارزش های اصیلی که برایمان مفاهیمی مقدس هستند تا چه حد به ظواهر وابسته اند.آنچه جاودانه است نه ارزش های انسانی که تنهایی انسان است.هر یک از ما اگر روزی مثل گره گوار تبدیل به یک حشره شویم تا کی توسط نزدیک ترین افراد زندگیمان تحمل خواهیم شد؟ آیا بعد از مدتی حضورمان آزار دهنده نمی شود؟ حضوری درد سر آفرین که هیچ سودی برای خانواده ندارد.بالاخره دیر یا زود روزی فرا میرسد که مانند خانواده ی گره گوار نبودنمان را به بودن ترجیح می دهند.گره گوار وقتی پی به این موضوع می برد، می میرد. شاید چون دیگر دلیلی برای بودنش نیست.
مسخ،داستانی است تلخ و بیرحمانه به عمق تنهایی ما.

#علی_حاتم

1مسخ.ترجمه صادق هدایت
پول و مرگ

ماکس وبر اعتقاد داشت پول انتزاعی ترین عنصری است که در زندگی بشر وجود دارد. یگانه مخلوق ذهن ما که می تواند خود را به همه ی اشیا، و همه ی اشیا را به خود تبدیل کند.هیچ عنصر دیگری در جامعه ی بشری نیرویی این چنین موثر و جادویی ندارد.در جهان کنونی شاید بیش از هر زمان دیگری در طول تاریخ، پول به هدف نهایی زندگی انسان و به ابژه ای مقدس مبدل گشته،ابژه ای مقدس تر از هر ایدئولوژی و باوری، چه مذهبی وچه غیر مذهبی که دوام و بقایشان در شرایط فعلی وابسته به پول است؛ برای تبلیغات، برای جذب نیرو، برای سرکوب مخالفان و ...
پول در مقام ابژه نیرویی است مهار نشدنی. نیرویی ورای تمام ارزش ها و نظام های موجود که با آن می توان بر هر چیزی غلبه کرد، جز حضور تعیین کننده و ابدی خودش در مناسبات انسانی. پول مثل مرگ،حضوری قطعی، غلبه ناپذیر و غیر قابل انکار در زندگی انسان دارد. رابطه ی پول با مرگ از دیر باز ذهن انسان را به خود مشغول کرده. تا آنجا که حتی در بسیاری از قصه ها،داستان ها و فیلم ها، نقشه ی رسیدن به گنج یا پولی که آدمها در پی یافتن آن هستند به گورستان ختم می شود.اشاره ای کنایه آمیز به اینکه اگر شخصیت های داستان تمام ثروت دنیا را بدست آورند از گورستان و مرگ گریزی نیست. با پول قادر نیستیم بر مرگ غلبه کنیم،تنها می توانیم آن را اندکی به تاخیر بیاندازیم. ازسوی دیگر، پول و مرگ در زندگی ما همواره جایگاهی ابدی و سرنوشت ساز دارند.
فیلم "خوب ،بد،زشت"(شاهکار سرجیو لئونه)رابطه ی بین پول و مرگ را به شکلی عریان و تاثیر گذار به تصویر می کشد.سه آدم اصلی و متفاوت قصه (خوب،بد،زشت) در جستجوی پول هنگفتی که در یک قبر دفن شده با هم رقابتی مرگبار دارند. در سکانسی بیادماندنی و درخشان،شخصیت زشت(با بازی ایلای والاک)به طور اتفاقی زودتر از دو نفر دیگر به گورستان می رسد. شادمانه میان قبرها می رود، گویی سرانجام عنصر رهایی بخش (پول) را به چنگ آورده.درجستجوی نام قبری که پول ها در آن دفن شده مثل پرنده ای سبکبال از قبری به قبر دیگر می پرد؛گورستان اما همچون دایره ای برزگ او را احاطه کرده است.موسیقی زیبای "انیو موریکونه" به این جستجو که آمیزه ای است از کمدی و تراژدی، وزنی حماسی می دهد.دوربین نیز با حرکت تراولینگ، والاک را که دیوانه وار لابلای قبرها می دود تعقیب می کند.ناگهان دوربین از والاک پیشی گرفته و با سرعتی سرسام آور بدور خود می چرخد.حرکتی نمادین برای نمایش دور باطلی که وی در چنبره ی آن گرفتار است.حتی اگر پول ها را پیدا کند، هرگز نمی تواند از دایره ی گورستان/مرگ رهایی یابد.در آخرین نمای این سکانس او سنگ قبر را یافته و بدان نگاه میکند، به حضور توامان و ابدی پول ومرگ.

#علی_حاتم

https://youtu.be/ubVc2MQwMkg
شبح آزادی بونوئل و بازیهای زبانی ویتگنشتاین.

فیلم "شبح آزادی" یکی ازواپسین آثار لوییس بونوئل کارگردان بزرگ سورئالیست،هجویه ای است علیه بی معنایی نظم موجود و مناسبات اخلاقی حاکم بر جامعه معاصر.اما چه شباهتی میتواند بین این اثر و "بازیهای زبانی" ویتگنشتاین وجود داشته باشد؟
در سکانسی مشهور ازفیلم شبح آزادی،افرادی متشخص به ضیافتی برای قضای حاجت دعوت شده اند.دردنیایی که بونوئل به تصویرمیکشد غدا خوردن درجمع عملی است مذموم، و بالعکس قضای حاجت کاری است لذتبخش که دستجمعی انجام میشود. حتی گفتگوی حضار با یکدیگرنامتعارف است. درواقع گفتگوها ازبازی زبانی نا آشنایی پیروی میکنند.
ویتگنشتاین در دوره دوم حیات فکری خویش و در کتاب "تحقیقات فلسفی" نشان داد که رابطه بین واژگان زبان و اشیاء(ابژه ها) ازطریق نحوه ی کاربرد واژه ها و عملی که با آنها انجام میشود مشخص میگردد؛ پس دیگر نمیتوان زبان را صرفا ابزاری بیطرف برای انتقال معنای واقعیت دانست. ویتگنشتاین در فصل اول کتابش به طرح این موضوع پرداخت که کودکان زبان را نه ازطریق فهم معنای واژه ها، که ازطریق کاربرد آنها هنگام عمل فرا میگیرند .ما در بدو تولد هیچ زبانی را نمیدانیم، و مفاهیمی مثل "خوب" یا "بد" را بسته به شرایط فرهنگی ای که زبان مادریمان در آن شکل گرفته میاموزیم ، یعنی براساس قواعد یک بازی زبانی خاص. دربخشی ازسکانس یاد شده، دختربچه (سوفی) با صدای بلند به مادرش میگوید "من گشنمه" و مادر با لحنی تند(گویی فرزندش با صدای بلند گفته ادرار دارد) به او تذکر میدهد بکار بردن این کلمه بی ادبی است.سوفی معنای"بی ادبی "را از واکنش و نوع رفتار مادر، و با توجه به نحوه ی کاربرد کلمات درک میکند. چند لحظه بعد وقتی یکی از مدعوین (پروفسور) احساس گشنه گی میکند با صدایی آهسته از خدمتکارخانه میپرسد غذا خوری کجاست ؟ سپس درون اتاقی کوچک رفع حاجت میکند!
بونوئل همچون ویتگنشتاین نشان میدهد چگونه یک بازی زبانی خاص، مفاهیم ، ارزشها و در نهایت جهان بینی ما را قوام میبخشد. نه فقط دیالوگها بلکه کلیت فیلم شبح آزادی به لحاظ قواعد و زبان سینمایی ، یک بازی زبانی متفاوت و هنجار شکن درقیاس با سینمای متعارف و تجاری محسوب میشود؛فیلمی بدون خط داستانی مشخص،با رخدادهایی غریب و تکان دهنده مانند سایرآثار بونوئل.

#علی_حاتم

https://youtu.be/EXFg_CrOqhI
نسبت بین زبان و حقیقت در یونان باستان و قرون وسطی

فیلسوفان از زمان سقراط و پرسش هایش درباره ی مفاهیم زندگی،به دنبال کشف معنای مسائل گوناگونی بوده اند که بشر با آنها سروکار داشته است؛پرسش هایی چون:
حقیقت چیست؟نیکی یا بدی چیست؟امر زیبا یعنی چه؟واز این قبیل،همواره ذهن آنها را به خود مشغول کرده.این پرسش ها برپایه این فرض شکل گرفته اند که الفاظی مثل حقیقت،زیبایی،نیکی،بدی،عدالت و...نماینده ی چیزی مشخص و مطلق اند یا بازنمایی امری نادیدنی،مجرد و مستقل از زبان و تجربیات بشری هستند.چنی...ن پیش فرضی یکی از سنت های مهم متافیزیک غرب به شمار می رود که براساس آن پشت الفاط،حقایقی مستقل و قائم به ذات وجود دارد.حقایقی غیر زبانی که باید توسط الفاظ و واژگان زبان بازنمایی شود . بدین ترتیب پیوندی ناگسستنی بین زبان و گوهر امور پدید می آید،زیرا هر واژه بیانگر ذات شی یا مفهومی می شود که برآن دلالت می کند.
این پندار که واژه ها با ذات چیزها یکی هستند، عملا نتیجه ی غیر مستقیم ایده آلیسم افلاطون بود.افلاطون با طرح مفهوم "ایده" (مثال) و اینکه ایده یا مثال اصلی همه ی اشیا و مفاهیم در عالمی دیگر،یعنی عالم مُثُل قرار دارد،بنیان گذار اندیشه متافیزیک در غرب شد.بنا به نظریه ی مُثُل،همه ی اشیا و همچنین مفاهیمی مانند حقیقت،عدالت وغیره، وجود جدا و مستقلی خارج از دنیایی که ما در آن زندگی می کنیم، دارند(ریشه چنین تفکری به عالم مینوی زرتشت می رسد).این باور که جهان دیگری غیر از جهان محسوس و مادی وجود داشته (عالم مثل)وسرچشمه ی همه ی امور آنجاست ، تاثیر شگرفی بر اندیشه و فرهنگ بشری گذاشته است.
منشا تاثیر افلاطون بر"سنت آگوستین قدیس"(St.Augustine)یکی از برجسته ترین فیلسوفان قرون وسطی،استوار بر همین نگرش است.اگوستین در کتاب مشهور خود"اعترافات"(The Confessions)فلسفه افلاطون را با مسیحیت قیاس کرده و می نویسد:
"...در این هنگام خداوند برخی از کتاب افلاطونیان را (در دسترس او قرار می دهد) که از یونانی به لاتینی ترجمه شده بود و در آن کتب ،البته نه بدین بیان ولی به همین معنا وبه استناد دلایل فراوان چنین خواندم که:در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود."
آگوستینوس در آثار افلاطون نظریه ی متافیزیکی "کلمه"را یافته است.از نظر او اما ضعف افلاطون این است که به نظریه ی حلول و نتایج آن،یعنی رستگاری بشر نمی پردازد.نقطه ی اشتراک بین دو اندیشمند در باورشان به ارتباط درونی و متافیزیکی میان زبان و پدیده های هستی است.طی قرون وسطی هدف کلیسا ارائه تعاریفی کلی و مطلق در قالب الهیات برای تبیین جهان آفرینش بود.گریز از اشیا و امور خارجی و فرو رفتن در کلیات زبانی یکی از دلایل ستیز با علم در دوران حاکمیت کلیسا به شمار می رود.سرتاسر قرون وسطی کلمات در خدمت بازنمایی مقاصد کلیسا بودند.
علی حاتم
نسبت بین زبان و حقیقت در فلسفه خرد گرا (دکارت و چامسکی)

رنه دکارت به عنوان بنیان گذار فلسفه جدید و مکتب خردگرا شناخته میشود.دکارت عالم را به دو بخش تقسیم کرد،نخست ذهن یا خرد انسانی در مقام فاعل شناسایی (سوژه)و دوم،اشیا و امور خارجی که شناسایی ما به آنها تعلق میگیرد یا به بیانی دیگر موارد شناسایی (ابژه )خرد آدمی در مقام فاعل شناسایی قادر خواهد بود حقایق عالم را بشناسد.دکارت این شناخت را مستقل از تجربه و متکی به نیروی ذاتی ذهن انسان میداند.او به نوعی ادامه دهنده سنت فکری سقراط و افلاطون است که معتقد بودند ذهن انسان در مقام شناخت،پاسخ درست نسبت به مسائل هستی را در خود دارد و این شناخت را مقدم بر تجربه میدانستند.در نتیجه،زبان باز هم مانند عهد سقراط و افلاطون صرفا ابزاری میشود که باید حقیقت و معرفت اخذ شده توسط ذهن را بازنمایی کند، و در عین حال بازتاب گوهر اشیا باشد.نیچه در مقام انتقاد به دکارت اعتقاد داشت ما همواره بنا به عادتی که دستور زبان در ما به وجود آورده است،بین انسان و جهان رابطه ی فاعل(سوژه)ومفعول (ابژه) برقرارمیکنیم.رابطه فاعل و مفعولی که در زبان وجود دارد باعث میشود تا "من" آگاه خود را منشاء هرگونه شناخت و باور به حقیقت بدانیم و این من را جدا از همه ی اعمال، تجربیات و جنبه های ناخود آگاه وجودش در نظر آوریم.
در عصر حاضر زبانشناس برجسته "نوآم چامسکی"مانند دکارت باور دارد ادارک و فهم ما از جهان خارج مبتنی برمفاهیمی است که به طور فطری در ذهن قرار دارند.وی پس از تحقیقات گسترده در قواعد نحوی و ساختار زبان انگلیسی وسایر زبان ها به این نتیجه دست یافت که گرچه زبان های مختلف در سطح یا روساخت(Surface Structure)با هم تفاوت دارند،ولی دارای ساختمان مشترک و زیر بنایی هستند که چامسکی آنرا ژرف ساخت(Deep Structuree)نامید.روساخت زبان ها به صور گوناگون پدید می آیند،اما ژرف ساخت آنها که نشان دهنده ساختمان ذهن انسان است،در همه ی زبان ها یکسان است.چامسکی دستور زبان را مجموعه ی محدودی از قواعد ذهنی میداندکه میتواند مجموعه ی نا محدودی جمله ذر زبان تولید کند.اوتا جایی پیش میرود که زبان را یکی از اندام های ذهنی ما به حساب می آورد.از نظرچامسکی زبان میتواند یک دستگاه بیولولوژیک باشد، مثل دستگاه گردش خون یا دستگاه بینایی .بنابراین زبان برخلاف نظر "رفتارگرایان" براساس عادت یا تجربه و آموزش فرا گرفته نمیشود، بلکه قواعد آن در ذهن انسان از پیش موجود است.چامسکی بر این باور است که ما از لحاظ ژنتیکی برای زبان برنامه ریزی شده ایم.اصولو قواعد عام مشترک بین تمام زبان ها،توان مارا برای فهم جهان ومفاهمه با یکدیگر محدود به حدودی میکند که گریزی از آن نیست.بدین ترتیب، زبان باید بازنمایی معانی ،وقایع وحقایق مشترکی باشد که برای عموم قابل فهم است.نظریه چامسکی متاثر از مکتب خردگرا و دکارت است، از این رو به وی لقب زبانشناس دکارتی داده اند
علی حاتم
نسبت بین زبان و حقیقت در فلسفه تجربی(لاک و هیوم)

جان لاک بنیان گذار فلسفه تجربی در اثر مشهور خود"تحقیق درباره فهم انسانی"
(An Essay Concerning Human Understanding)با افلاطون ،دکارت و فیلسوفان ایده آلیست که بر فطری بودن دانش بشری تاکید دارند مخالفت میکند.وی دانش و معلومات بشری_به استثنای منطق و ریاضیات_را حاصل تجربه میداند.لاک در جلد سوم اثر خود راجع به واژگان بحث میکند ونشان میدهد فیلسوفان ایده آلیست و طرفداران نظریه های متافیزیکی آنچه را در باب کسب شناخت و معرفت از جهان مطرح میکنند،لفاظی محض است.وی به موضوع اصطلاحات کلی میپردازد و این اصطلاحات را نتیجه ی نوعی نامگرایی افراطی میداند.هر شی یا ابژه ای دارای جزئیات گوناگونی است،ولی فیلسوفان به یاری زبان مفهوم و تصوری کلی را بدان اطلاق میکنند.مانند"انسان"که به جزئیات متفاوتی قابل اطلاق است،اما به واسطه ی تصور کلی ای که از لفظ انسان داریم ناخودآگاه این جزئیات را در نظر نمی آوریم.در فصل پنجم از جلد سوم،لاک به نقد نظریه ی ایده آلیست ها و خردگرایان در مورد ذات ابژه ها میپردازد.ابژه در نظر لاک ممکن است دارای یک گوهر واقعی باشد که همان ساختمان مادی آن است والبته بیشترش برما نامعلوم است.فیلسوفان غالبا با عباراتی کلی و انتزاعی در مورد گوهر یا ذات اشیا نظر میدهند.لاک پیوند متافیزیکی میان ذات ابژه هاو واژگان زبان را زیر سئوال برد.به طور مثال بحث در مورد اینکه آیا ذات جسم چنانکه دکارت میگوید فقط امتداد است یا معانی دیگری نیز دارد،بحثی است در حوزه واژگان زبان وبستگی به این دارد که واژه جسم را چگونه تعریف کنیم.بنابراین به هر شکل میتوانیم آنرا تعریف نماییم وبه هر کدام از تعاریف بیشتر علاقه داشته باشیم ،جسم برایمان همان معنا را میدهد.
پس ازلاک،دیوید هیوم یکی دیگر از بزرگان فلسفه ی تجربی اساس نظریات خود در مورد زبان را بر این گذاشت که هر واژه برای اینکه معنایی داشته باشد نخست باید با تصور مشخصی مرتبط بوده و اگر آن تصور درباره ی عالم خارج و طبیعت باشد تا از تجربه اخذ نشده باشد،دارای ارزش و اعتبار نیست.طبق این نظریه اگر بخواهیم معنای هر واژه را بدانیم باید دنبال تجربه ای برویم که واژه برپایه ی آن شکل گرفته است.هیوم میان فکر کردن و سخن گفتن تفاوت گذاشت.موقع فکر کردن ما با مفاهیم واقعی عمل میکنیم که از تجربیات واقعی ما سرچشمه میگیرند،اما وقتی حرف میزنیم یا مینویسیم یعنی مواقعی که با زبان به شکلی مستقیم سرو کار داریم از عبارات تهی از محتوی استفاده میکنیم که به ظاهر دربازه ی مفاهیم هستند ولی دلالت برهیچگونه مفهومی واقعی ندارند.به عنوان مثال اگر کسی مدعی شود واژه های ماهیت، انسانیت ، حقیقت، وجود و...یا هر واژه دیگری در سخن ونوشته ی او دلالت برمفهوم خاصی دارد،از نظر هیوم باید تعیین کند که این مفهوم از کدام تجربه واقعی سرچشمه میگیرد واگر نتواند،هیوم نتیجه میگیرد واژه ی مورد بحث تهی از معناست.
لاک وهیوم مدتها قبل ازکسانی چون نیچه بازنمایی(Representationn)
حقیقت توسط زبان را در متافیزیک غرب به چالش کشیدند.با این تفاوت که برای آنان برخلاف نیچه معیار سنجش معنا و حقیقت تجربه وآزمون علمی بود.بدین ترتیب این دو تاثیر عظیمی بر فلسفه علم، فلسفه تحلیلی و پوزیتیویسم گذاشتند.بویژه هیوم که حتی بر برخی فیلسوفان قاره ای و معاصر نظیر ژیل دلوز تاثیر گذار بوده است
علی حاتم