یک روز باید جستاری دربارهٔ خالهٔ بزرگم و آداب و مناسکش بنویسم.
چای خوردنش آیین داشت. هر جا میرفت چای با خودش میبرد و میداد صاحبخانه از آن دم کند غیر از آن چای دیگری را قبول نداشت. چون اعتقاد داشت اگر چایش را عوض کند سردرد میگیرد.
اسم چایش مِصَفّا بود. من خیال میکردم برند چای چای مصفا است که خاله اینطور تلفظش میکند. امشب فهمیدم مصطفی اسم دکاندار نهاوندی بوده که ازش چای میخریده.
در اصل مصطفی چرچی بوده. اجناسش را میبرده روستا و تنها چای معتبر دنیا به چشم خالهام توی بازار این مرد بوده.
یک بار برادرم از چای خودمان دم کرد توی قوری جداگانهای و به اسم چای مصفا داد به خاله. ما میترسیدیم سردرد بگیرد اما برادرم نمایشی ترتیب داد که خاله باورش شد دارد چای اختصاصی خوشمزهاش را میخورد.
داستان چای خاله، داستان تلقین و بستن در تجربههای جدید و تکرار وابستگی به عادتهاست.
چای خوردنش آیین داشت. هر جا میرفت چای با خودش میبرد و میداد صاحبخانه از آن دم کند غیر از آن چای دیگری را قبول نداشت. چون اعتقاد داشت اگر چایش را عوض کند سردرد میگیرد.
اسم چایش مِصَفّا بود. من خیال میکردم برند چای چای مصفا است که خاله اینطور تلفظش میکند. امشب فهمیدم مصطفی اسم دکاندار نهاوندی بوده که ازش چای میخریده.
در اصل مصطفی چرچی بوده. اجناسش را میبرده روستا و تنها چای معتبر دنیا به چشم خالهام توی بازار این مرد بوده.
یک بار برادرم از چای خودمان دم کرد توی قوری جداگانهای و به اسم چای مصفا داد به خاله. ما میترسیدیم سردرد بگیرد اما برادرم نمایشی ترتیب داد که خاله باورش شد دارد چای اختصاصی خوشمزهاش را میخورد.
داستان چای خاله، داستان تلقین و بستن در تجربههای جدید و تکرار وابستگی به عادتهاست.
👌10
حرف اضافه
۷:۳۶ دقیقه توی سازمان الف هستم. میروم اتاق همکاری که این چند روزه تلفنی پیگیر کارهایم بوده. به اصرار کنارش چند لقمه صبحانه و استکانی چای میخورم. فرمم دست آقایی است در طبقه چهارم. میروم بالا ولی میگویند نیست. صبر کن بیاید. مینشینم توی اتاق یک همکار قدیمی…
قبل از اینکه مادرم دچار مشکل قلبی بشه من برای کار اداری رفته بودم کرمانشاه و سه روز پیشش بودم. همون روزی که شبش من رسیدم قم، حالش بد شده بود.
الان داره برای مهمونا از اون روز تعریف میکنه و میگه زینب و رضا تازه از کنگاور رفته بودند. برادر کوچیکم رو به قصه نزدیک و اضافه میکنه.
وقتی هم از اعزامش به کرمانشاه میگه فقط به برادر بزرگ و کوچیکم اشاره میکنه که خودشون رو رسوندند بیمارستان.
من غایبم در روایتش:)
#دا
الان داره برای مهمونا از اون روز تعریف میکنه و میگه زینب و رضا تازه از کنگاور رفته بودند. برادر کوچیکم رو به قصه نزدیک و اضافه میکنه.
وقتی هم از اعزامش به کرمانشاه میگه فقط به برادر بزرگ و کوچیکم اشاره میکنه که خودشون رو رسوندند بیمارستان.
من غایبم در روایتش:)
#دا
💔15
👌3❤2
حالا که داریم میریم رو به بهار با اسمهای بهاری آشناتون کنم؟
تازهگل یکی از این اسمهاست که در منطقهٔ ما مرسوم بوده. حیف که دیگه هیچ دختری به این نام صدا نمیشه.
#زبان_لکی
#اسم_فامیل_بازی
تازهگل یکی از این اسمهاست که در منطقهٔ ما مرسوم بوده. حیف که دیگه هیچ دختری به این نام صدا نمیشه.
#زبان_لکی
#اسم_فامیل_بازی
❤5
کارش را که انجام دادم گفت بر روح پدر و مادرت صلوات و خودش صلوات را بلند فرستاد.
جواب سؤالش را هم که دادم اینطوری دعام کرد: خدا بچههاتونو نگهداره و عمر پدر و مادرشون بلند.
لبخند زدم. تشکر کردم و توی دلم گفتم کجاست اون پدر و کجایند اون فرزندان که پیشپیش این همه دعا در حقشون روانه شده؟
هربار که مراجعه میکند غرق دعا و صلواتمان میکند و میرود.
جواب سؤالش را هم که دادم اینطوری دعام کرد: خدا بچههاتونو نگهداره و عمر پدر و مادرشون بلند.
لبخند زدم. تشکر کردم و توی دلم گفتم کجاست اون پدر و کجایند اون فرزندان که پیشپیش این همه دعا در حقشون روانه شده؟
هربار که مراجعه میکند غرق دعا و صلواتمان میکند و میرود.
❤11
در اسفند یکساعت، یکساعت و نیم مانده به غروب را دوست دارم. ساعتی است که روز بلند شده، نور خورشید به نقطهٔ طلایی رسیده و هوا هنوز خنک و حتی سرد است.
این کش آمدن روشنایی در کنار خنکی هوا ترکیب معجزهبخشی است برایم.
آنقدری که دلم فراغتی میخواهد برای بیرون زدن از خانه و فقط راه رفتن به قصد از آنخود کردن این وقت عزیز قشنگ.
این کش آمدن روشنایی در کنار خنکی هوا ترکیب معجزهبخشی است برایم.
آنقدری که دلم فراغتی میخواهد برای بیرون زدن از خانه و فقط راه رفتن به قصد از آنخود کردن این وقت عزیز قشنگ.
❤8
یک جایی از حیاط اداره به خاطر شیببندی ناتراز موزاییکها آب جمع میشود. پریروز یکی از همکارها تمام آب را که گل آلود هم شده بود با جارو ریخت توی باغچه.
دیشب و پریشب دوباره باران باریده و آب جمع شده بود.
از انعکاس درخت توت توی زلالی آب عکس گرفتم. چه تصویر زیبایی هم شد. بابتش از همکارم تشکر کردم. او هم در خلق این زیبایی مؤثر بود.
دیشب و پریشب دوباره باران باریده و آب جمع شده بود.
از انعکاس درخت توت توی زلالی آب عکس گرفتم. چه تصویر زیبایی هم شد. بابتش از همکارم تشکر کردم. او هم در خلق این زیبایی مؤثر بود.
❤6
وقتی میگیم اهلاً و سهلاً یعنی تو که از دور میای دیگه اهل ما هستی و پیش ما همه چیز برات سهل و آسونه.
+مونا دوست اهوازیم نوشته
#کلمه_بازی
+مونا دوست اهوازیم نوشته
#کلمه_بازی
❤18🥰1
حرف اضافه
چه عجیب. چه باورنکردنی. آدمی را که ندیده بودم و فقط چند بار تلفنی با او حرف زده بودم دقیقا همانی بود که تصورش کرده بودم. صدای آدمها چقدر میتواند متناسب با چهرهشان باشد مگر؟ + در جلسه دفاع دکترایش
چند بار تلفنی برای کارهای اداری تماس گرفته بودم باهاش. امروز که آمده بود کلاس بی که حرف زدنش را بشنوم حدس زدم ایشان همان آقای فلانی است و وقتی اسمش را نوشت دیدم بله خودش است.
حرف اضافه
داریم از تولد خودم و دیگر بچهها با هم حرف میزنیم. میگوید زحمت که زیاد میکشیدیم. بیکران. میگویم بیکران یعنی چه؟ میگوید یعنی فِرَه. زیاد. دوباره میپرسم چقدر زیاد؟ جواب میدهد آنقدر که به حساب نمیآید. #دا #کلمه_بازی
دارم حرفهای ضبط شدهٔ خودم و مادرم را تایپ میکنم. خیلی از بِگِر استفاده میکند. همه را ترجمه میکنم به انگار. اینکه توی متنهایم از انگار زیاد استفاده میکنم به همین ویژگی زبانیمان برمیگردد شاید.
البته بِگِر در اصل همان فعل بگیر است. که با انگار کن و فرض کن یا فرض بگیر معادل است.
#دا
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
البته بِگِر در اصل همان فعل بگیر است. که با انگار کن و فرض کن یا فرض بگیر معادل است.
#دا
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
👌4
حرف اضافه
حالا که داریم میریم رو به بهار با اسمهای بهاری آشناتون کنم؟ تازهگل یکی از این اسمهاست که در منطقهٔ ما مرسوم بوده. حیف که دیگه هیچ دختری به این نام صدا نمیشه. #زبان_لکی #اسم_فامیل_بازی
یکی دیگه از این اسمهای لطیف بهاری عطر گل هست که اینم داره منسوخ میشه متأسفانه.
اینم بگم ما عطر رو عَطِر میگیم. مثل اون اسم شُکرْخدا که میگیم شُکِرْخدا.
#زبان_لکی
#اسم_فامیل_بازی
اینم بگم ما عطر رو عَطِر میگیم. مثل اون اسم شُکرْخدا که میگیم شُکِرْخدا.
#زبان_لکی
#اسم_فامیل_بازی
❤5
مصطفا پرکاری تیرویید داشت و قرصی میخورد به اسم پروپرانولول ۱۰. هرسال عید که خانهتکانی میکردیم تعدادی قرص زیرفرشها پیدا میکردیم. وقتی هم مرد قرصهای زیر فرش شده بودند یادآور نبودنش. با دیدنشان هم میخندیدیم و هم گریه میکردیم.
دا هم از خوردن یازده وعده قرص خسته شده. داروهایش را که تجدید میکنی اخمش میرود توی هم که یعنی دیگه نمیخورم. نگیرید. نمیداند باتریاش و در اصل قلبش و فشار خونش به کمک این قرصها دارند کار میکنند.
به شوخی بهش میگویم یه وقت قرصاتو نذاری زیر فرش و میخندیم.
صبح خواب میدیدم تمام قرصهایش را خانهٔ خالهام جا گذاشته. خالهای که خودش مرده و شوهرش و خانهاش خاموش و بی چراغ است. توی خواب همهاش در تقلا بودم وسیلهای پیدا کنم قرصها را بیاورد بس که ناخودآگاهم درگیر این شده که نکند یواشکی قرصهایش را نخورد.
چه سخت است مراقب کسی باشی که یک عمر از تو مراقبت کرده.
#دا
#مصطفای_ما
دا هم از خوردن یازده وعده قرص خسته شده. داروهایش را که تجدید میکنی اخمش میرود توی هم که یعنی دیگه نمیخورم. نگیرید. نمیداند باتریاش و در اصل قلبش و فشار خونش به کمک این قرصها دارند کار میکنند.
به شوخی بهش میگویم یه وقت قرصاتو نذاری زیر فرش و میخندیم.
صبح خواب میدیدم تمام قرصهایش را خانهٔ خالهام جا گذاشته. خالهای که خودش مرده و شوهرش و خانهاش خاموش و بی چراغ است. توی خواب همهاش در تقلا بودم وسیلهای پیدا کنم قرصها را بیاورد بس که ناخودآگاهم درگیر این شده که نکند یواشکی قرصهایش را نخورد.
چه سخت است مراقب کسی باشی که یک عمر از تو مراقبت کرده.
#دا
#مصطفای_ما
💔20😢4
خوابْبیمار
لیلا همکارم خوابیدنش مناسک داشت. هر شب ساعت ده میخوابید. مهمانی هم که میرفت حتی اگر تمام خانوادۀ چهلپنجاه نفرهشان دور هم جمع میشدند او طوری آنجا را ترک میکرد که دَه توی رختخواب باشد. دَه میشد دَه و پنج دقیقه قرص خواب میخورد. فوبیای بیخوابی داشت. دوبار در سال مرخصیاش قطعی بود یکی روز تولدش و یکی فردای شب یلدا. چون نمیخواست دورهمی خانوادگی را زود ترک کند. نقطۀ مقابلش من بودم. به قول عباس معروفی توی سمفونی مردگان «آدمیزاد باید بگوید آب و بخورد. بگوید نفس و بکشد.» من هم اضافه میکنم «بگوید خواب و بخوابد.» گمان میکردم این یک ویژگی ژنتیکی و میراث مادری است. تا سرم را میگذاشتم روی بالش نمیفهمیدم دنیا دست کیست. کاری نداشتم تلویزیون و لامپ روشن باشند، بقیه حرف بزنند، صدای آهنگ بلند باشد یا هر تقوتوق دیگری، خوابم سر جایش بود. در تمام ده یازده سالی که مسافر اتوبوس و جاده بودم گاهی پیش میآمد از تهران که راننده استارت ماشین را میزد تا همدان که خودش یا شاگردش داد میزدند: «فرهنگیان، کرمانشاه، سنندج، چراغ قرمز» خواب بودم. دو سه سال پیش که برای تراپی رفته بودم بعد از انجام دو سه تست شخصیت، تراپیست ازم پرسید «خوابت چطوره؟» جوابم بدیهی بود: «بگوید خواب و بخوابد.»
پانزدهم بهمن پارسال طومار بدیهیاتم پیچیده شد. شب نیم ساعت یک بار از خواب بیدار میشدم. دقیقاً نیم ساعت. انگار توی این ششهفت ساعت خواب شبانه یکی ساعتی را تنظیم کرده بود تا از خواب بیدارم کند، شانۀ چپم را که تیر میکشید و بعضی قسمتهایش مثل سنگ سفت شده بود، از درد بمالم و دوباره خوابم ببرد. دو سه بار اول جدیاش نگرفتم اما وقتی به پنج شش بار رسید فهمیدم بدنم دارد هشدار میدهد. یاد مصطفی برادرم افتادم. بعد از آنکه رودهاش پیچ خورد و عمل کرد رودههایش صدای قار و قور میدادند. خودش دست میگذاشت روی شکمش و میگفت توی دلم جنگه. وقتی هم مرد آلارم مرگش یک دل درد بود که نفهمیدیم ربطی به آن جنگهای مکرر داشت یا نه. توی گواهی فوتش نوشتند علت مرگ نامشخص. توی بدن من هم جنگی شروع شده بود که آژیر قرمزش بدخوابی بود. مثل بمبارانهای زمان جنگ که به هر شهری میرسیدند خواب راحت مردم را میگرفتند.
ترسیده بودم. عصر از ارتوپد نوبت گرفتم...
+ادامهٔ جستار رو میتونید در شمارهٔ چهار مجله مدام ویژه خواب بخونید.
@modaam_magazine
لیلا همکارم خوابیدنش مناسک داشت. هر شب ساعت ده میخوابید. مهمانی هم که میرفت حتی اگر تمام خانوادۀ چهلپنجاه نفرهشان دور هم جمع میشدند او طوری آنجا را ترک میکرد که دَه توی رختخواب باشد. دَه میشد دَه و پنج دقیقه قرص خواب میخورد. فوبیای بیخوابی داشت. دوبار در سال مرخصیاش قطعی بود یکی روز تولدش و یکی فردای شب یلدا. چون نمیخواست دورهمی خانوادگی را زود ترک کند. نقطۀ مقابلش من بودم. به قول عباس معروفی توی سمفونی مردگان «آدمیزاد باید بگوید آب و بخورد. بگوید نفس و بکشد.» من هم اضافه میکنم «بگوید خواب و بخوابد.» گمان میکردم این یک ویژگی ژنتیکی و میراث مادری است. تا سرم را میگذاشتم روی بالش نمیفهمیدم دنیا دست کیست. کاری نداشتم تلویزیون و لامپ روشن باشند، بقیه حرف بزنند، صدای آهنگ بلند باشد یا هر تقوتوق دیگری، خوابم سر جایش بود. در تمام ده یازده سالی که مسافر اتوبوس و جاده بودم گاهی پیش میآمد از تهران که راننده استارت ماشین را میزد تا همدان که خودش یا شاگردش داد میزدند: «فرهنگیان، کرمانشاه، سنندج، چراغ قرمز» خواب بودم. دو سه سال پیش که برای تراپی رفته بودم بعد از انجام دو سه تست شخصیت، تراپیست ازم پرسید «خوابت چطوره؟» جوابم بدیهی بود: «بگوید خواب و بخوابد.»
پانزدهم بهمن پارسال طومار بدیهیاتم پیچیده شد. شب نیم ساعت یک بار از خواب بیدار میشدم. دقیقاً نیم ساعت. انگار توی این ششهفت ساعت خواب شبانه یکی ساعتی را تنظیم کرده بود تا از خواب بیدارم کند، شانۀ چپم را که تیر میکشید و بعضی قسمتهایش مثل سنگ سفت شده بود، از درد بمالم و دوباره خوابم ببرد. دو سه بار اول جدیاش نگرفتم اما وقتی به پنج شش بار رسید فهمیدم بدنم دارد هشدار میدهد. یاد مصطفی برادرم افتادم. بعد از آنکه رودهاش پیچ خورد و عمل کرد رودههایش صدای قار و قور میدادند. خودش دست میگذاشت روی شکمش و میگفت توی دلم جنگه. وقتی هم مرد آلارم مرگش یک دل درد بود که نفهمیدیم ربطی به آن جنگهای مکرر داشت یا نه. توی گواهی فوتش نوشتند علت مرگ نامشخص. توی بدن من هم جنگی شروع شده بود که آژیر قرمزش بدخوابی بود. مثل بمبارانهای زمان جنگ که به هر شهری میرسیدند خواب راحت مردم را میگرفتند.
ترسیده بودم. عصر از ارتوپد نوبت گرفتم...
+ادامهٔ جستار رو میتونید در شمارهٔ چهار مجله مدام ویژه خواب بخونید.
@modaam_magazine
❤8💔2
اصلا تصورش رو نمیکردم کبریا اسم دخترانه باشه. اون هم کبریا سادات.
ظاهرا برای پسرها هم این اسم رو میگذارند.
#اسم_فامیل_بازی
ظاهرا برای پسرها هم این اسم رو میگذارند.
#اسم_فامیل_بازی
⚡5👍2
دوبیشتر مسیر پیادهروی صبحم از کنار برجها و خانههای آپارتمانی است. لالوی آسمانخراشیدنها، تک و توکی هم خانهٔ ویلایی کوتاه قامت مظلومانه پا در زمین دارند. این یک ماهه که سر به هوا راه میروم و چشمم دنبال صدای گنجشکها و جوانه زدن درختان است، حواسم به خانهتکانی هم هست که ردپایی ازش نمیبینم. فرق زندگی در کلانشهرهای ایرانی با شهرهای کوچک و روستاهایش همین است. معماری معاصر و زیست مدرن اگر آیینها را حذف نکند، تقلیلشان میدهد جوری که در شهر به چشم نمیآیند. صبح که سه تا فرش دوازده متری شسته شده روی دیوار دو خانه ویلایی پهن شده بود دیدم که نوستالژی چه رنگ باخته است.
👌6💔3❤1
امروز دهمین سالیه که کارمند شدم.
شغلی که انتخابم نبود اما در مسیرم قرار گرفت. دوستش نداشتم ولی به هزار و یک دلیل ادامهش دادم. یه چیزایی بهم داد خیلی چیزا رو ازم گرفت.
علیالحساب هنوز باهاش توی رابطهام ولی تا کی دووم بیارم نمیدونم.
دعا کنید شرایط بهتری و به خیر برام رقم بخوره.
شغلی که انتخابم نبود اما در مسیرم قرار گرفت. دوستش نداشتم ولی به هزار و یک دلیل ادامهش دادم. یه چیزایی بهم داد خیلی چیزا رو ازم گرفت.
علیالحساب هنوز باهاش توی رابطهام ولی تا کی دووم بیارم نمیدونم.
دعا کنید شرایط بهتری و به خیر برام رقم بخوره.
🙏13❤7
حرف اضافه
دارم حرفهای ضبط شدهٔ خودم و مادرم را تایپ میکنم. خیلی از بِگِر استفاده میکند. همه را ترجمه میکنم به انگار. اینکه توی متنهایم از انگار زیاد استفاده میکنم به همین ویژگی زبانیمان برمیگردد شاید. البته بِگِر در اصل همان فعل بگیر است. که با انگار کن و…
دیروز ده یازده صفحه از مصاحبههای پیاده شده را پرینت گرفتم و فرستادم برای استاد.
امروز استاد میگفت آقای دکتر فلانی صفحه اول را که دیده گفته متن خانم خزاییه؟
آقای دکتر فلانی استاد یکی از درسهای ترم دومم بودند.
و من خوشحال از اینکه نثرم هویت پیدا کرده.
امروز استاد میگفت آقای دکتر فلانی صفحه اول را که دیده گفته متن خانم خزاییه؟
آقای دکتر فلانی استاد یکی از درسهای ترم دومم بودند.
و من خوشحال از اینکه نثرم هویت پیدا کرده.
❤10👏6
تالار عقدی نزدیکهای شهر هست به اسم اسپی. همکارم اسمش رو با شک میگه. از تلفظش مطمئن نیست. بهش میگم درسته. همونه اسپیده که در لری و لکی اِسپی تلفظ میشه.
#کلمه_بازی
#کلمه_بازی
👌6