حرف اضافه
321 subscribers
187 photos
20 videos
6 files
45 links
گل و گیاهان زینتی خوانده‌ام.
ارتباطات می‌خوانم.
می‌نویسم هم.
و به زبان لکی حرف می‌زنم.
#کلمه_بازی
Download Telegram
به لطف خدا دا برقرار است. نمی‌توانم حال الانم را بیان کنم. از یک طرف سبکم. درونم مثل یک آسمان آبی صاف بهاری است با یک نسیم دلچسبِ آرام.
از طرفی یاد مادرهای بیمار می‌افتم و یاد دوستانی که مادر ندارند.
خیلی‌ها بهم می‌گویند تو مادر نیستی حال مادرها را درک نمی‌کنی. شاید راست می‌گویند ولی کسی حال من را، این نسبت معکوس را با مادرم می‌فهمد؟
دفعهٔ اول که دا توی بیمارستان بستری شد با شنیدن خبرش حالم جوری بد شد که تا سی و چند روز بعد جسمم درگیر بود. انگار توی طوفانی بودم و قرار نمی‌گرفتم.
در این لحظه هزاران هزار بار خدا را شاکرم برای داشتن روتین‌ها و روزمرگی‌های معمولی و دعا می‌کنم تن خودتان و پدر‌ و مادرهایتان سلامت باشد.
و اگر درگذشته‌اند روحشان در آرامش باشد.


#دا
28
من از وقتی یادم می‌آید خانه‌مان پر مهمان بود. بابا پارچه‌فروشی داشت. ظهر که می‌آمد خانه دست یکی دو نفر را می‌گرفت با خودش می‌آورد. دوبیشتر مهمان‌ها مشتری‌هایش بودند. کشاورزانی که صبح آمده بودند شهر، بعدازظهر باید می‌رفتند پی باقی کارهایشان و کجا بهتر از خانهٔ ما برای ناهار و نماز و خستگی در کردن. دا می‌گوید این اخلاق بابا فقط مال زندگی توی شهر نبود. روستا هم همین بود. مثلاً کشت و کار چغندر قند کشت و کار قراردادی است. شرکت‌هایی که به آن‌ها دفتر چغندر قند می‌گویند با کشاورزان پیمان می‌بندند، کود و بذر در اختیارشان قرار می‌دهند و محصولشان را می‌خرند. دفتر بیستون یکی از دفاتر قدیمی ایران و منطقهٔ ما است که نقش پررنگی در زندگیمان دارد. (باید درباره‌اش بنویسم) وقتی آقای کاف برای پیمان بستن می‌آمده روستا، خان و کدخدای ده کاری باهاش نداشته‌اند اما بابا دعوتش می‌کرده خانه.
روزی که قرار آمدنش بوده دا باید می‌گشته توی آبادی مردی را پیدا کند تا مرغ یا خروسی را برایش سر ببرد، تنور کوچک را روشن کند، آب بگذارد جوش بیاید، پرهایش را بکند و بگذارد ته تنور تا بپزد.بعد در تنور را ببندد و‌ قابلمهٔ برنج را هم روی آن بگذارد برای دم.
سر شام امشب با دا و برادر بزرگم قصه می‌کردیم. قصهٔ گذشته‌ای که بر او رفته.

#دا
20💘1
حرف اضافه
دهه هشتادیمون داره می‌گه دِدِ دِدَم. یعنی اوضاعم ناجوره. وخیمه. دِد از کجا میاد؟ از Dead #کلمه_بازی
ده هشتادیمون می‌خواد غذا ببره سرکار. مامانش می‌گه‌ آش داریم. می‌گه آشه غروب رباط کریمه لابد. من این‌جوری‌ام😱
می‌پرسم غروب رباط کریم دیگه چیه؟
می‌گه یعنی یه غروب خشک و سرد و بی روح. مثلا اگه از فیس کسی خوشت نیاد یا از یه غذایی، این اصطلاح رو به کار می‌بری.
یا کسی رو می‌بینی که دپه ازش می‌پرسی چرا فیست غروب رباط کریمه؟


#کلمه_بازی
🤣8😁4😐2👀1
حرف اضافه
در بین حبوبات عدس این استعداد رو داره که بعضی‌ دونه‌هاش ناپز باشند. این دونه‌های ناپز هم بیژ هستند. یعنی زیادی‌اند. پست قبلی رو هم که بهش ریپلای کردم ببینید. #زبان_لکی #کلمه_بازی
آبجیم رفته برام عدس آشی بخره. به فروشنده گفته بیژ نداشته باشه.
گفته نه خیالت راحت مثل حنا می‌پزه:))
بعد از شنیدن تشبیهش تا چند دقیقه هنگ بودم.
🤔4
بهش می‌گم چاییت رو که خوردی اگه نخواستی راه بری بیا این بالا کنار پنجره بشین. آفتابه. می‌گه مَس الون ویر و وارون بای. اَسَه هَورَه و می‌خنده.
مَس با مد میم مخخف می‌بایسته. می‌بایست الان برف و بارون بیاد اون وقت آفتابه.
کرمانی‌ها می‌گن میاس.


#زبان_لکی
#کلمه_بازی
5
می‌گه این‌قدر کار داشتیم که وقت نداشتیم با زن‌ها یه پیاله چای بخوریم. چه توی روستا چه در شهر. یک بار عمه‌ام بهش می‌گوید امروز نیومدی بشینی؟
چون زن‌های فامیل و همسایه‌ها رفته بودند خانه‌اش بعدازظهر نشینی. دا هم بهش گفته بود خونهٔ تو مثل قهوه خونهٔ خانم‌بس همیشه شلوغه.
عمه بهش برمی‌خورد که چرا به چنین زنی تشبیه شده و دا که زن را نمی‌شناخته فقط او را به عنوان‌ وجه شَبَه برای شلوغی مثال زده.
از مادرم می‌پرسم خانم‌بس کی بوده؟ و اصلاً چطور زنی در شهر کوچکی مثل نهاوند قهوه‌خانه داشته؟ آن ‌هم در در دست کم شصت سال پیش.
دا جوابی ندارد. می‌گویم پس چرا عمه ناراحت شد؟ خانم‌بس زن خوشنامی نبود؟
سرش را می‌اندازد پایین. دست‌هایش را تکان می‌دهد. نمی‌دونم.
اصرارم به این جواب منتهی می‌شود «با مردها بگو بخند می‌کرده انگار.»


#دا
2👍1
پنج ساعت پیش
توی فکر است. می‌پرسم به چی فکر می‌کنی؟ می‌گوید به خانم بنفشه. زن خوبی بود. دوست داشتم زنگ بزنم حالش رو بپرسم. کاشکی خوب شده باشه.
بنفشه خانم هم‌اتاقی بیمارستانش بوده. پریروز که آمدم گفت شماره‌ش رو بگیر باهاش حرف بزنم.
از برادرم پرسیدم نداشت. خواهرم انگار داشت و نخواست بدهد. از سست حرف زدنش معلوم بود.


الان
برادر زاده‌ام ازاتاق آمده بیرون. چشمش که بهش افتاده می‌گوید اگه به خانم بنفشه می‌گفتم برای داداشت که هیچ برای امیر هم زن پیدا می‌کرد.


#دا
😁2
قابلمه را می‌گذارم داغ شود. کمی نمک و روغن می‌پاشم کفَش. قابلمه را می‌گردانم و یک مشت دانه می‌ریزم. می‌ایستم بالای سرش. اولین دانه شکوفه می‌زند. انگار فیلم آهستهٔ جوانه زدن مقابل چشمت در حال اکران باشد.
جا در جا بوی ذرت قبل از خانه می‌پیچید توی عصب‌های بویایی مغزم. می‌روم به خانه. به آشپزخانه. دست‌های دا دارد با دو دستگیره قابلمه را می‌‌رقصاند.


#دا
10
اول خاطرات کتابی احمد اخوت نوشته: ویرایش و آماده‌سازی متن: تحریریه‌ی نشر گمان (کیوان حشمتی، بهداد دادبه)
و خب برای من بهداد دادبه خیلی اسم منظم و خط‌کش‌داریه:)

#اسم_فامیل_بازی
👍5
هفت ساعت متوالی و با اشتیاق سر یه کلاس بودن، تجربهٔ متفاوتیه که کمتر توی زندگیم تکرار شده.
5
سلام خوبی خسته نباشی
کت منو حاضر کردی بیام براش.
این پیامک از یه شماره کنگاوری اشتباهی اومده برام. بیام براش کرمانشاهی بیام بگیرمشه.
مثل جناب خان دعوایی نخونیدش:)


#کلمه_بازی
👍4
اگه این ویدئوی آقای علی دهباشی رو که رفته بخارا نمی‌دیدم داشت یادم می‌رفت که خودمون هم به غذا خوردن می‌گیم نان‌خوردن.
مثلاً من می‌خوام یه قراری با صبا بذارم. بهش می‌گم بذا نون بخورم میام.
یا مادرم نگران حال برادرمه. می‌گه گُپی نونم هُوارد هر نِمَزونم چو چیه هُوار.
یه لقمه نون خوردم اصلاً نفهمیدم چطور رفت پایین.
یه لقمه نون همون یه لقمه غذاست.



#زبان_لکی
#کلمه_بازی
باید متنی بنویسم. برای فردا ناهار ندارم. تصمیم می‌گیرم فردا حاضری بخورم. اما خانه را بی اجاق خاموش دوست ندارم. برادر زاده‌ام تا وقتی ایران بود همیشه به مامانش می‌گفت تو پرتابی غذا درست می‌کنی. یعنی مواد را پرت می‌کنی توی قابلمه و غذا سه سوت بعد حاضر است. گرچه بعد از مهاجرت نظریه‌اش را پس گرفت. (حسین اگه اینو می‌خونی یه قلب آبی بفرست). امشب آرزو کردم کاش سیستم پرتابی محقق می‌شد تا هم غذا داشته باشم هم به کارم برسم. ولی حیف که این آرزو از ساحت زن ایرانی دور است.
شعلهٔ غذا را کم می‌کنم. کتابی را با خودم می‌برم به رختخواب. چشمم باز نمی‌شود. کتاب باز نشده می‌افتد کنار دستم. چراغ‌ها را خاموش می‌کنم. به خودم وعده می‌دهم زود بیدار شوم بنویسم. می‌دانم که تا خواب شیرین صبح‌های سرد پاییز هست این وعده صادق نیست. صدایی مثل نم نم باران از دریچهٔ کولر می‌آید. گوش تیز می‌کنم نمی‌دانم از کجاست. بلند می‌شوم به امید باران لامپ تراس را روشن می‌کنم. زمین خشک بی امیدم می‌کند.
توی این کویر من در حسرت صدای باران می‌میرم.
💔6