ساعت شش صبح پیام بلندبالایی فرستاده بود که ببخشمش. با تواضع و تضرع (اینها کلمات خودش است) درخواست کرده بود. چندبار حضرت زهرا را واسطه کرده بود. بعد از دیدن پیامهایش یک ساعت فکر کردم. رفتم. آمدم. آب ریختم توی کتری. توی سماور. آب جوش آمد. چای دم کردم. سفرهٔ صبحانه انداختم. رفتارهایش میآمد جلوی چشمم و نمیگذاشت.
جواب نوشتم «خیلی ناراحتم ازتون. الان نمیتونم.
اگه هم بگم بخشیدم فقط زبونیه
چون دلم نمیتونه باهاتون صاف بشه.»
دوباره حرفهایش را تکرار کرد. خواست نشانی بدهم یک هدیهٔ معنوی بفرستد، ندادم.
چندبار دیگر به قول خودش حضرت مادر (منظورش حضرت زهرا سلام الله علیها بود) را واسطه کرد. نتوانستم.
ظهر تا فهمیدم دا منتقل شده بیمارستان پیام دادم «به خاطر مادرم گذشتم ازتون». میخواستم خدا به مادرم رحم کند.
ولی کاش هیچ وقت دل کسی را نشکنیم جوریکه با این همه التماس هم نتوانیم رضایت قلبیاش را بگیریم.
#دا
جواب نوشتم «خیلی ناراحتم ازتون. الان نمیتونم.
اگه هم بگم بخشیدم فقط زبونیه
چون دلم نمیتونه باهاتون صاف بشه.»
دوباره حرفهایش را تکرار کرد. خواست نشانی بدهم یک هدیهٔ معنوی بفرستد، ندادم.
چندبار دیگر به قول خودش حضرت مادر (منظورش حضرت زهرا سلام الله علیها بود) را واسطه کرد. نتوانستم.
ظهر تا فهمیدم دا منتقل شده بیمارستان پیام دادم «به خاطر مادرم گذشتم ازتون». میخواستم خدا به مادرم رحم کند.
ولی کاش هیچ وقت دل کسی را نشکنیم جوریکه با این همه التماس هم نتوانیم رضایت قلبیاش را بگیریم.
#دا
❤10💔6
کنار تخت مادرم خانمی بستری است که بیهوش است. البته من اسمش را گذاشتهام بیهوشی. نمیدانم از نظر پزشکی اسم این وضعیت چیست. علایم حیاتی دارد اما خواب است. پسرش میگفت ۲۳ آبان سکته کرده بعد از آن چند روزی توی خانه بوده و کوتاه و با اشاره حرف میزده و الان سه روز است در این وضع است.
نکتهٔ غمانگیزتر ماجرا میدانید کجاست؟امروز چهلم پدرشان است. یعنی همسر این خانم ۲۹ مهر از دنیا رفته. پسرش دارد با تلفن حرف میزند و میگوید امروز چهلم پدرمونه و ما توی بیمارستانیم و اصلاً اونو فراموش کردیم.
نکتهٔ غمانگیزتر ماجرا میدانید کجاست؟امروز چهلم پدرشان است. یعنی همسر این خانم ۲۹ مهر از دنیا رفته. پسرش دارد با تلفن حرف میزند و میگوید امروز چهلم پدرمونه و ما توی بیمارستانیم و اصلاً اونو فراموش کردیم.
💔14❤2
مادرم هنوز اورژانسه. از دیروز غذا نیاوردند براش. دیشب از اسنپ فود براش سوپ گرفتیم و همه رو بالا آورد. از صبح چیزی نخورده. خودم کلافهم از بیخوابی. نمیدونم از این وضعیت بی در و پیکر سیستم درمانی گریه کنم یا بیکسی و …
💔14❤2
آخرش با رضایت خودمون، مشورتهای زیاد و توکل به خدا دا رو منتقل کردیم به یه بیمارستان دیگه.
هنوز تشخیص ندادند مشکلش چیه. یعنی چی باعث شده قلبش درست کار نکنه. دیشب توی بیمارستان جدید اول توی اورژانس حاد بستریش کردند و بعد بردنش قسمت تحت نظر و الان منتظر خالی شدن تخت هستند برای انتقال به سی سی یو.
#دا
هنوز تشخیص ندادند مشکلش چیه. یعنی چی باعث شده قلبش درست کار نکنه. دیشب توی بیمارستان جدید اول توی اورژانس حاد بستریش کردند و بعد بردنش قسمت تحت نظر و الان منتظر خالی شدن تخت هستند برای انتقال به سی سی یو.
#دا
❤5👌1
دیشب یه پتوی دورنگ براش آوردن. یه ورش گل بهی بود یه ور آبی آسمانی. گفتم این چه آبیایه؟ گفت هال. شایدم حال. یعنی روشن.
هال متضاد سیره. سیر یعنی تیره.
#دا
#کلمه_بازی
هال متضاد سیره. سیر یعنی تیره.
#دا
#کلمه_بازی
👌3💯1
بابام خدا بیامرز از مرگ میترسید. یعنی ترسش را به زبان میآورد. گمانم یک سال قبل از مردنش بهش گفتم امروز تولدته. گفت منظورت اینه نزدیکه بمیرم. حالا من هر چه میخواستم درستش کنم مگر میشد. او یادآوری سن را یادآوری مرگ میدانست. واعظ شیب بر بناگوشْطور.
مادرم نقطهٔ مقابل اوست. قبلاً میگفت این روزها بیشتر میگوید منم دیگه عمر خودم رو کردم.
امروز زیاد ازش عکس گرفتم. اول گوشی را سایلنت کردم میترسیدم او هم احساسی مشابه بابا بهش دست بدهد. اما دیدم آرامشش ترسم را از بین برد. یکبار بهانهٔ عکاسی را کردم رنگ لباسش. گفتم این سبز ِهال هم چه بهت میاد. یک بار گفتم میخواهم عکسها را نشان دخترک سهسالهٔ خانهمان بدهم.
و هر بار خندید گرچه میدانم عکسهای بیمارستانی را. دوست ندارد.
دو ساعت است ازش جدا شدهام به خاطر فردا اداره رفتن و پیش پیش دارم گریه میکنم برای روزهایی که تا ابد وسعت آرامشش را کنارم نداشته باشم.
#دا
مادرم نقطهٔ مقابل اوست. قبلاً میگفت این روزها بیشتر میگوید منم دیگه عمر خودم رو کردم.
امروز زیاد ازش عکس گرفتم. اول گوشی را سایلنت کردم میترسیدم او هم احساسی مشابه بابا بهش دست بدهد. اما دیدم آرامشش ترسم را از بین برد. یکبار بهانهٔ عکاسی را کردم رنگ لباسش. گفتم این سبز ِهال هم چه بهت میاد. یک بار گفتم میخواهم عکسها را نشان دخترک سهسالهٔ خانهمان بدهم.
و هر بار خندید گرچه میدانم عکسهای بیمارستانی را. دوست ندارد.
دو ساعت است ازش جدا شدهام به خاطر فردا اداره رفتن و پیش پیش دارم گریه میکنم برای روزهایی که تا ابد وسعت آرامشش را کنارم نداشته باشم.
#دا
💔19💘2
یه غم بزرگی نشسته روی قلبم که با هیچی تسکین پیدا نمیکنه. هر چی کتاب خوندیم. متن آنالیز کردیم. حرف زدیم. خندیدیم. غصه خوردیم، نشد که این غم بره.
وقتی فکر میکنم دیگه راحت نمیتونم هر وقت خواستم به دا زنگ بزنم چون گوشیش پیشش نیست، باید ببینم کی پیششه و با واسطه و کوتاه باهاش حرف بزنم، انگار بیشتر فرو میرم توی گرداب.
آدم چه نعماتی در دسترسشه و قدرش رو نمیدونه.
#دا
وقتی فکر میکنم دیگه راحت نمیتونم هر وقت خواستم به دا زنگ بزنم چون گوشیش پیشش نیست، باید ببینم کی پیششه و با واسطه و کوتاه باهاش حرف بزنم، انگار بیشتر فرو میرم توی گرداب.
آدم چه نعماتی در دسترسشه و قدرش رو نمیدونه.
#دا
💔20💯2
یزدیها میخوان بگن یه چیزی زشته میگن خواره.
تا جایی که میدونم منظورشون زشت مادیه. مثلا اون لباسه چه خواره. یا چه رنگ خواری.
#کلمه_بازی
تا جایی که میدونم منظورشون زشت مادیه. مثلا اون لباسه چه خواره. یا چه رنگ خواری.
#کلمه_بازی
👌8
ساعت نه که آشغالها را بردم پایین آقای میانسالی از ماشین پیاده شد با یک نایلون نارنگی در دست. جا در جا یاد بابام افتادم که هر روز عصر وقتی از مغازه برمیگشت خودش از حاجی علی ممد میوه میخرید.
بعد دیدم سیزده سال چقدر زمان زیادی است. چه تغییراتی در این مدت اتفاق افتاده. حاجی دیگر زنده نیست. مغازهٔ دو سه دهنهاش تفکیک شده به لباسفروشی و سوپری. محلهٔ خودمان پر شده از میوهفروشی. زنها هم مشارکت دارند در خرید خانه. و تصویر یک بابای با دستِ پر در غروبِ پشت در خانه رفته لای خاطرات گم.
بعد دیدم سیزده سال چقدر زمان زیادی است. چه تغییراتی در این مدت اتفاق افتاده. حاجی دیگر زنده نیست. مغازهٔ دو سه دهنهاش تفکیک شده به لباسفروشی و سوپری. محلهٔ خودمان پر شده از میوهفروشی. زنها هم مشارکت دارند در خرید خانه. و تصویر یک بابای با دستِ پر در غروبِ پشت در خانه رفته لای خاطرات گم.
💔14👌1
👌8💘3✍1
حرف اضافه
وقتی سراغ خاطره میرویم نباید فانکشنال با آن برخورد کنیم.هر چه خاطره مادیت بیشتری پیدا کند ریزبافتتر است و دارای ارزش بیشتر. یکی از راههای ریزبافت شدن خاطره استفاده از حواس است. مثل حس ما به بوی یک غذا، مربا، یا رنگ آن. بوی مربای به من را وصل میکند به پاییز…
یک.
در قابلمهٔ خورش کرفس را که برداشتم جا در جا چراغ سحریهای ماه رمضان روشن شد. شبهایی که بوی غذا خانه را برمیداشت. بعد با خودم فکر کردم اگر این خورش را روز میپختم چنین احساسی داشتم؟ دیدم نه. ممکن بود ببردم به خاطرهٔ دیگری اما وصلم نمیکرد به رمضان عزیزم. کی چنین ریزبافتیهایی را برای من ساخته؟
دو.
تابستان که زینب را دیدم گفت کارش را رها کرده تا برای دو فرزندش خاطره بسازد از زندگی.
سه.
این ویس استاد عزیزم است: بسیار خوب مینویسی. قلم خوبی داری. حس و حال داری. نقطه قوتت تصویر سازیه. و از همهٔ اینها مهمتر اینکه زندگی کردی. و متنها رو که میخونی میفهمی طرف غنی زندگی کرده. غنی حتما دشواریهای خاص خودش رو داشته، تحمل درد داشته، میفهمم همه و همهٔ اینا رو اما به قول فیلیپ لوپیت یه تجربهٔ به عمل اومده پشتشه. و خب ترجمهٔ زندگی به متن میتونه خیلی کمک بکنه که خیلی چیزا باقی بمونه. خیلی کسا بدونن کسای دیگه چه جور زندگی کردند. موندن و رفتن.
چهار.
من هر چه از زندگی مینویسم و میدانم همه را از مادرم دارم.
وقتی زینب داشت از تصمیمش میگفت داشتم به تاثیرش در پُر بودن زندگی این دو کودک فکر میکردم.
#دا
در قابلمهٔ خورش کرفس را که برداشتم جا در جا چراغ سحریهای ماه رمضان روشن شد. شبهایی که بوی غذا خانه را برمیداشت. بعد با خودم فکر کردم اگر این خورش را روز میپختم چنین احساسی داشتم؟ دیدم نه. ممکن بود ببردم به خاطرهٔ دیگری اما وصلم نمیکرد به رمضان عزیزم. کی چنین ریزبافتیهایی را برای من ساخته؟
دو.
تابستان که زینب را دیدم گفت کارش را رها کرده تا برای دو فرزندش خاطره بسازد از زندگی.
سه.
این ویس استاد عزیزم است: بسیار خوب مینویسی. قلم خوبی داری. حس و حال داری. نقطه قوتت تصویر سازیه. و از همهٔ اینها مهمتر اینکه زندگی کردی. و متنها رو که میخونی میفهمی طرف غنی زندگی کرده. غنی حتما دشواریهای خاص خودش رو داشته، تحمل درد داشته، میفهمم همه و همهٔ اینا رو اما به قول فیلیپ لوپیت یه تجربهٔ به عمل اومده پشتشه. و خب ترجمهٔ زندگی به متن میتونه خیلی کمک بکنه که خیلی چیزا باقی بمونه. خیلی کسا بدونن کسای دیگه چه جور زندگی کردند. موندن و رفتن.
چهار.
من هر چه از زندگی مینویسم و میدانم همه را از مادرم دارم.
وقتی زینب داشت از تصمیمش میگفت داشتم به تاثیرش در پُر بودن زندگی این دو کودک فکر میکردم.
#دا
❤14💘1
حرف اضافه
یک. در قابلمهٔ خورش کرفس را که برداشتم جا در جا چراغ سحریهای ماه رمضان روشن شد. شبهایی که بوی غذا خانه را برمیداشت. بعد با خودم فکر کردم اگر این خورش را روز میپختم چنین احساسی داشتم؟ دیدم نه. ممکن بود ببردم به خاطرهٔ دیگری اما وصلم نمیکرد به رمضان عزیزم.…
همینکه دستم رفت برای ارسال این کلمات زنگ زد. با گوشی خواهرم.
گفتم داشتم دربارهٔ تو مینوشتم. میخواستم بعدش زنگ بزنم. خندید. «هَم چَه مَنوسین؟»
گفتم چیزای خوب و با هم خندیدیم.
گفتم چشم من روشن که مرخصی شدی و توی دلم خواندم چشم ما روشن عشق.
گفتم با گوشی خودت زنگ بزن که وقتی اسمت میافته در دنیا به روم باز بشه.
نگفتم که کاش بال میگرفتم و همین حالا میومدم بغلت میکردم. بغلم میکردی.
#دا
گفتم داشتم دربارهٔ تو مینوشتم. میخواستم بعدش زنگ بزنم. خندید. «هَم چَه مَنوسین؟»
گفتم چیزای خوب و با هم خندیدیم.
گفتم چشم من روشن که مرخصی شدی و توی دلم خواندم چشم ما روشن عشق.
گفتم با گوشی خودت زنگ بزن که وقتی اسمت میافته در دنیا به روم باز بشه.
نگفتم که کاش بال میگرفتم و همین حالا میومدم بغلت میکردم. بغلم میکردی.
#دا
❤23👍1💘1
قاعدتاً منم باید در جواب شکر خداها و الحمدللههای شما بگم الحمدِ خیرت:)
ممنونم از همگیتون دوستان❤️🌱
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
ممنونم از همگیتون دوستان❤️🌱
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
🥰11❤1😍1
حرف اضافه
هم برای کلمه بازیها و هم اسم و فامیل بازیها یک کانال جداگانه زدهام اما کی وقت کنم محتوا را منتقل کنم، خدا میداند. امیدوارم زودتر بتوانم.
مدل من اینطوریه که دلم میخواد الان تمام محتوای این دوتا هشتگ رو منتقل کنم به کانالهاشون ولی فرصت نمیکنم.
از طرفی خیلی چیزا رو که میخوام بنویسم ملاحظه میکنم که حجم مطالب این مدلی زیاده از حد نشه.
برای نوشتن یه چیزایی هم اجتناب دارم. از جمله نوشتنهام و کتابهایی که میخونم.
تنها دربارهٔ مادرم اون هم فقط یه بخشهایی ازش راحتتر مینویسم.
پیچیده شدم چرا:)
از طرفی خیلی چیزا رو که میخوام بنویسم ملاحظه میکنم که حجم مطالب این مدلی زیاده از حد نشه.
برای نوشتن یه چیزایی هم اجتناب دارم. از جمله نوشتنهام و کتابهایی که میخونم.
تنها دربارهٔ مادرم اون هم فقط یه بخشهایی ازش راحتتر مینویسم.
پیچیده شدم چرا:)
ما کلمهٔ مطمئن نداریم. به جاش یقین داریم. مثلاً وقتی میخوایم بگیم از چیزی خیلی مطمئنیم میگیم یقین به دلم زده بوده. و خب توی تلفظها یقین به زقین تبدیل شده.
مثلا زقین داوتِه دلِم دانشگاه قبولَه موم.
یقین به دلم زده بود که دانشگاه قبول میشم.
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
مثلا زقین داوتِه دلِم دانشگاه قبولَه موم.
یقین به دلم زده بود که دانشگاه قبول میشم.
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
👌5
یه مستندی رو احسان مهدی زاده ساخته دربارهٔ یه زوج کویر نشین به نامهای قدرت و کشور. کشور با قدرت یا قدرتِ کشور:)
اسم کشور توی منطقهٔ ما یه اسم زنانه است مال دههٔ بیست و قبلتر. و توی دههٔ سی کمتر شده و من بعدش دیگه نشنیدمش.
این دونفر اهل کویر سه قلعه در خراسان جنوبی هستند.
کشورخانم عاشق پفکه و یه جا به آقا قدرت میگه بره براش بخره. فعلی که برای خریدن استفاده میکنه سوندنه: «یه بسته پفک میستونی
نه مو بی پول نمیسونم.
از خلیل به قرض بسون.»
ما هم برای فعل خریدن فعل سَنِن داریم.
سَنِم، سَنِت،سَنی
سَنْمون، سَنْتون، سَنون.
به جز این معنی گرفتن هم میده.
مثلاً قابلمه سنگینه. ئه دس بِسینْتی.
از دستش بگیرش.
یا به کسی کلید خونه رو دادی و صلاحیت نداره. وقتی میخوای باز پس بگیریش میگی اَژِن بِسینتیا.ازش پسش بگیر.
یعنی این فعل از ستاندن اومده؟
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
#اسم_فامیل_بازی
اسم کشور توی منطقهٔ ما یه اسم زنانه است مال دههٔ بیست و قبلتر. و توی دههٔ سی کمتر شده و من بعدش دیگه نشنیدمش.
این دونفر اهل کویر سه قلعه در خراسان جنوبی هستند.
کشورخانم عاشق پفکه و یه جا به آقا قدرت میگه بره براش بخره. فعلی که برای خریدن استفاده میکنه سوندنه: «یه بسته پفک میستونی
نه مو بی پول نمیسونم.
از خلیل به قرض بسون.»
ما هم برای فعل خریدن فعل سَنِن داریم.
سَنِم، سَنِت،سَنی
سَنْمون، سَنْتون، سَنون.
به جز این معنی گرفتن هم میده.
مثلاً قابلمه سنگینه. ئه دس بِسینْتی.
از دستش بگیرش.
یا به کسی کلید خونه رو دادی و صلاحیت نداره. وقتی میخوای باز پس بگیریش میگی اَژِن بِسینتیا.ازش پسش بگیر.
یعنی این فعل از ستاندن اومده؟
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
#اسم_فامیل_بازی
👌3
حرف اضافه
یه مستندی رو احسان مهدی زاده ساخته دربارهٔ یه زوج کویر نشین به نامهای قدرت و کشور. کشور با قدرت یا قدرتِ کشور:) اسم کشور توی منطقهٔ ما یه اسم زنانه است مال دههٔ بیست و قبلتر. و توی دههٔ سی کمتر شده و من بعدش دیگه نشنیدمش. این دونفر اهل کویر سه قلعه در خراسان…
https://www.instagram.com/reel/DB_4r3oNmZ6/?igsh=dHVvZjd5aThubXcw
از اینجا میتونید این تیکهش رو ببینید.
از اینجا میتونید این تیکهش رو ببینید.
حرف اضافه
دیروز وقتی مطمئن شدم به این زودیها نمیآید قم گفتم پنجشنبه من میام. شب هلیم بذار برای صبونهمون. گفت رضا گندم نداره. پنجشنبه هم کلاس داره که بره بخره. گفتم میخرم. گفت اومدی با خودت یه ظرف پلاستیکی بیار که ترشی ببری. خندیدم. «شیشههام کوچیکه. من ترشی زیاد…
گفتم فردا دارم میام گندمم میارم برای هلیم.
گفت من نمیتونما.
گفتم عب نداره این دفعه من درست میکنم. مزه داره توی سرما. با هم.
#دا
گفت من نمیتونما.
گفتم عب نداره این دفعه من درست میکنم. مزه داره توی سرما. با هم.
#دا
🥰13❤3
دل نازک شدهام. وقتی دوتا پسر جلوی مترو مینواختند و توی کیف گیتارشان روی کاغذی نوشته بود برای درمان مامانمه اگه کمکمون کنید خوشحال میشیم، نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم.
💔23