حرف اضافه
320 subscribers
187 photos
20 videos
6 files
44 links
گل و گیاهان زینتی خوانده‌ام.
ارتباطات می‌خوانم.
می‌نویسم هم.
و به زبان لکی حرف می‌زنم.
#کلمه_بازی
Download Telegram
این تکه از روایت آقای عطار رو من تا حالا نشنیده بودم: واو ننداز و انگار یه اصطلاحیه به معنی چیزی رو از قلم ننداختن.

#کلمه_بازی
👌3
ما به کاکل ذرت می‌گیم خِیاطَه. کسره گذاشتم که مثل خیاط نخونیدش. کلمه خیلی نرم ادا می‌شه مثل بافت خود کاکل. و‌ اون کسره اصلا ادا نمی‌شه. خ به ی می‌چسبه. تشدید هم نداره. (دیگه کم کم باید کلمات رو ویس بدم).
و موی لخت رو به خیاطه ذرت تشبیه می‌کنیم.
این تشبیه‌ها در زبان‌ ما به زیست کشاورزی‌مون برمی‌گرده. توی زبان شما وجه شبه‌ برای موی لخت چیه؟


#کلمه_بازی
👏3👌1
انباری را موریانه زده. ظهر با آقای سمپاش هماهنگ کردم و الان آمد.
صبح‌ هم سپرده بودم آقای نظافتچی کارتن‌های خرد شده‌ را بریزد بیرون و خالی‌اش کند. همه‌ش می‌گفتم آخر از کجای این فضای کف‌سیمان و دیوار سنگ موریانه آمده تو؟ کارتن‌ها هم که جای وسایل خانه بودند و سالم.
با هم که رفتیم نگاه کردیم دو سه تا سوراخ کوچک پای یکی از دیوارها بود که نفوذ از آن‌جا اتفاق افتاده بود. آقای سمپاش می‌گفت این‌ها توی پی هستند و می‌گردند دنبال سوراخ. گشته‌اند تا رسیده‌اند به این‌جا.
روش نفوذ را می‌بینید و راهش را؟ یعنی هزاری هم همهٔ فضا ایمن باشد آن سه چهار حفرهٔ ریز کار خودش را می‌کند.
آقای کاف گفت فردا هفتم پدرمه. اگه اجازه بدید پس فردا بیام سمپاشی رو انجام بدم. لحظهٔ شنیدن این جمله یک آن متوقف شدم. او عزیزی را تازه از دست داده بود و با لباس مشکی سرکارش بود. من داشتم به روزهای اول مرگ عزیزانم فکر می‌کردم و فقدانی که تازه آن روزها داری باورش می‌کنی. تا قرار و مدارها را تنظیم کنیم توی دلم دست زدم برای قدرت عجیب زندگی.
پس زنده باد زندگی.
7💔2
حرف اضافه
«متاسفانه محیط بان برومند نجفی در جریان برگزاری جلسه دادگاه رسیدگی به اعاده دادرسی پرونده‌، توسط پدر فرد مقتول و در مقابل مجتمع قضایی کرمانشاه، به شهادت رسید.» گفته‌ام از وقتی کرونا آمده اخبار را پیگیری نمی‌کنم مگر در استوری‌ها یا توییت‌ها چیزی بخوانم یا برای…
محمد طلوعی در روایت «خانه‌های من» از یه هم‌خونه‌ش در دوران دانشجویی حرف می‌زنه به اسم شهرام که کرمانشاهیه.
طلوعی متولد ۵۸ ئه. آقا شهرام هم لابد سن و سالش همین حدوده.
این‌قدر توی کرمانشاه بین متولدین دهه پنجاه اسم شهرام شنیدم که خیال می‌کنم گسترش این اسم در ایران از سمت کرمانشاه بوده:)


#اسم_فامیل_بازی
عکس رو یکی از دوستان برام فرستاده. من می‌تونم قریب به یقین بگم مرحوم بروجردی بودند یا اهل لرستان. چرا؟
چون هم اسم و هم فامیلی‌شون تیپیک اون منطقه است.


#اسم_فامیل_بازی
💘2
حرف اضافه
دنیای سوشال مدیا تغییرات زیادی رو وارد زندگی ما کرده. یکی از چیزایی که توجهم رو جلب می‌کنه ساخت رنگ‌های جدیده. یعنی هم‌پا با صنعت مد، رنگ‌ها هم مدام آپدیت می‌شن. ممکنه اسم بعضی رنگ‌ها توی ایران ادایی باشه اما به‌ طور کلی از این پدیده استقبال می‌کنم و براش…
اسم رنگ چیه؟ Sinnamon Slate
معنی لغویش سنگ دارچین. به فارسی ترجمه‌ش‌کردند به ترکیب آلویی کم‌رنگ و قهوه‌ای مخملی. حالا یکی باید بیاد بهمون بگه آلوهای ایرانی کم‌رنگ هم بشن کی‌ این‌رنگی می‌شن و مابه‌ازای قهوه‌ای مخملی چیه؟
یه رنگ که نباید این‌قدر دور باشه از ما.
اصلا همون تو‌ مایه‌های دارچینی که قابل فهم‌تره. مگه‌این که ترکیب سنگ دارچین یه چیزی جدای دارچین باشه.


#رنگ_و_مدرنیته
👌4💘1
وقتی سراغ خاطره می‌رویم نباید فانکشنال با آن برخورد کنیم.هر چه خاطره مادیت بیشتری پیدا کند ریزبافت‌تر است و دارای ارزش بیشتر. یکی از راه‌های ریزبافت شدن خاطره استفاده از حواس است.
مثل حس ما به بوی یک غذا، مربا، یا رنگ آن.
بوی مربای به من را وصل می‌کند به پاییز خانه و دا.
چه از زمان کودکی که توی دیگ روهی بزرگی آن را می‌پخت چه حالا که تهش دو سه تا به را مربا کند.
چند روز پیش کشاورزی یک نایلون به آورده بود اداره. به‌ها را کسی نمی‌خورد.
یک بطری آب معدنی شربت داشتیم. شربت یعنی همان شهد ساده‌ای که قاتی شربت آلبالو و آبلیمو می‌کنیم.
به‌ها را با همکارم خرد کردیم تا با شربت مربا شود.
هنوز مربا حاضر نشده اما هر کداممان می‌رویم توی آشپزخانه مست عطر به می‌شویم و برمی‌گردیم.
من آدم مرباخوری نیستم اما مرباها را فقط به خاطر رنگ و عطرشان دوست دارم که لذتش هزار برابر بیشتر از خوردنشان است.
ردپای بوها از کودکی در حافظه‌ام ثبت شده برای همین تو نوشته‌هایم ناخودآگاه خودشان را نشان می‌دهند و دوبیشتر این را مدیون زندگی با دا هستم.



+متن مال صبحه:)

#دا
#از_نویسندگی
8
حرف اضافه
شما اسم تابان و رخشان شنیدید؟ از اون اسم‌های زیبای دهه چهل و شاید پنجاه بودند که دیگه تکرار نشدند. حیف. #اسم_فامیل_بازی
می‌گید چرا به اسم‌ها توجه می‌کنی. آیا نباید برای این اسم برون‌ریزی احساسات داشته باشم و باشیم حتی:))


ممنونم که برام فرستادیش.
@shekeiin


#اسم_فامیل_بازی
😍4👍2
گوشیم روی سایلنت بود. ۸:۱۶ صبح که اسمش را روی صفحه گوشی دیدم تعجب کردم. جواب دادم. صدایش مثل دیشب بود که با هم حرف زده بودیم. پرسید ساعت چند است. گفتم.
«آها. گفتم نکنه ده باشه. به خاطر قرصم.»
برادرم صبح رفته بود کلاس. گفتم بخواب ساعت ده خودم زنگ می‌زنم بهت.
ساعت ده کار داشتم. ۱۰:۴۱ زنگ زدم. صدایش مثل آدم‌های سکته کرده بود. خوب نمی‌توانست حرف بزند اما هشیار بود.
قرصتو خوردی؟
آره.
ساعت چند؟
ده
کی بهت زنگ زد؟
رضا
خوبی الان؟
آره.
صدات یه جوریه آخه.
خوابیده بودم.
بعد از چند تا سوال و جواب دو سه دقیقه بعد دوباره زنگ زدم که وضعیت همان بود.
زنگ زدم به برادرم و گفت توی راه خانه است.
دا دوباره بستری شده بیمارستان.
نمی‌دانم در چه وضعیتی است.
درد زده به معده‌ام تا توی پشتم تیر می‌کشد. شاید قلبم باشد.
نمی‌خواهم جلوی همکارهایم گریه کنم.
برادرم می‌گوید فعلا نیا. لازم شد بیای خبرت می‌کنم.
در سرم هزار من نشسته. یکی می‌گوید اصلاً نگران نباش. دو سه روز دیگر مرخص می‌شود. آن یکی دلداری می‌دهد و ازم می‌خواهد مرگش را بپذیرم.
کاش معجزه‌ای از راه برسد.


#دا
💔15
دیروز وقتی مطمئن شدم به این زودی‌ها نمی‌آید قم گفتم پنج‌شنبه من میام. شب هلیم بذار برای صبونه‌مون. گفت رضا گندم نداره. پنج‌شنبه هم کلاس داره که بره بخره. گفتم می‌خرم. گفت اومدی با خودت یه ظرف پلاستیکی بیار که ترشی ببری.
خندیدم. «شیشه‌هام کوچیکه. من ترشی زیاد می‌خوام.» قرص گفت ایشالا رفتیم خونه باز میاری.
سر راه گندم خریدم. از فروشنده پرسیدم دیمه؟ تأیید کرد.
آمدم خانه گندم و شیشه را گذاشتم پایین هال که یادم نرود ببرمشان.
الان توی راه تهرانم. بی گندم. بی شیشهٔ ترشی.


#دا
💔9
خانم دکتر اومد بالای سرش سطح هوشیاریش رو بسنجه. گفت مامان جان اسمت چیه؟
خندید و گفت اسمم خوب نیست. قدیمیه.
‌ دکتر و پسر پرستار با هم گفتند به این قشنگی.


#دا
#اسم_فامیل_بازی
💔9
از ظهر که اومده بیمارستان توی اورژانسه. تخت خالی توی بخش نیست. حتی توی اورژانس هم توی راهروییم. بیمارستان اجازه انتقال نمی‌ده مگه با رضایت شخصی ببریمش.
و نمی‌دونم چی بگم از این وضعیت. دردناکه.
💔12
ساعت شش صبح پیام بلندبالایی فرستاده بود که ببخشمش. با تواضع و تضرع (این‌ها کلمات خودش است) درخواست کرده بود. چندبار حضرت زهرا را واسطه کرده بود. بعد از دیدن پیام‌هایش یک ساعت فکر کردم. رفتم. آمدم. آب ریختم توی کتری. توی سماور. آب جوش آمد. چای دم کردم. سفرهٔ صبحانه انداختم. رفتارهایش می‌آمد جلوی چشمم و نمی‌گذاشت.
جواب نوشتم «خیلی ناراحتم ازتون. الان نمی‌تونم.
اگه هم بگم بخشیدم فقط زبونیه
چون دلم نمی‌تونه باهاتون صاف بشه.»
دوباره حرف‌هایش را تکرار کرد. خواست‌ نشانی بدهم یک هدیهٔ معنوی بفرستد، ندادم.
چندبار دیگر به قول خودش حضرت مادر (منظورش حضرت زهرا سلام الله علیها بود) را واسطه کرد. نتوانستم.
ظهر تا فهمیدم دا منتقل شده بیمارستان پیام دادم «به خاطر مادرم گذشتم ازتون». می‌خواستم خدا به مادرم رحم کند.
ولی کاش هیچ وقت دل کسی را نشکنیم جوری‌که با این همه التماس‌ هم نتوانیم رضایت قلبی‌اش را بگیریم.


#دا
10💔6
کنار تخت مادرم خانمی بستری است که بیهوش است. البته من اسمش را گذاشته‌ام بیهوشی. نمی‌دانم از نظر پزشکی اسم این وضعیت چیست. علایم حیاتی دارد اما خواب است. پسرش می‌گفت ۲۳ آبان سکته کرده بعد از آن چند روزی توی خانه بوده و کوتاه و با اشاره حرف می‌زده و الان سه روز است در این وضع است.
نکتهٔ غم‌انگیزتر ماجرا می‌دانید کجاست؟امروز چهلم پدرشان است. یعنی همسر این خانم ۲۹ مهر از دنیا رفته. پسرش دارد با تلفن حرف می‌زند و می‌گوید امروز چهلم پدرمونه و ما توی بیمارستانیم و اصلاً اونو فراموش کردیم.
💔142
مادرم هنوز اورژانسه. از دیروز غذا نیاوردند براش. دیشب از اسنپ فود براش سوپ گرفتیم و همه رو بالا آورد. از صبح چیزی نخورده. خودم کلافه‌م از بی‌خوابی. نمی‌دونم از این وضعیت بی در و پیکر سیستم درمانی گریه کنم یا بی‌کسی و …
💔142
آخرش با رضایت خودمون، مشورت‌های زیاد و توکل به خدا دا رو منتقل کردیم به یه بیمارستان دیگه.
هنوز تشخیص ندادند مشکلش چیه. یعنی چی باعث شده قلبش درست کار نکنه. دیشب توی بیمارستان جدید اول توی اورژانس حاد بستریش کردند و بعد بردنش قسمت تحت نظر و الان منتظر خالی شدن تخت هستند برای انتقال به سی سی یو.


#دا
5👌1
دیشب یه پتوی دورنگ براش آوردن. یه ورش گل بهی بود یه ور آبی آسمانی. گفتم این چه آبی‌ایه؟ گفت هال. شایدم حال. یعنی روشن.
هال متضا‌د سیره. سیر یعنی تیره.


#دا
#کلمه_بازی
👌3💯1
بابام خدا بیامرز از مرگ می‌ترسید. یعنی ترسش را به زبان می‌آورد. گمانم یک سال قبل از مردنش بهش گفتم امروز تولدته. گفت منظورت اینه نزدیکه بمیرم. حالا من هر چه می‌خواستم درستش کنم مگر می‌شد. او یادآوری سن را یادآوری مرگ می‌دانست. واعظ شیب بر بناگوش‌ْطور.
مادرم نقطهٔ مقابل اوست. قبلاً می‌گفت این روزها بیشتر می‌گوید منم دیگه عمر خودم رو کردم.
امروز زیاد ازش عکس گرفتم. اول گوشی را سایلنت کردم می‌ترسیدم او هم احساسی مشابه بابا بهش دست بدهد. اما دیدم آرامشش ترسم را از بین برد. یک‌بار بهانهٔ عکاسی را کردم رنگ لباسش. گفتم این سبز ِهال هم چه بهت میاد. یک بار گفتم می‌خواهم عکس‌ها را نشان دخترک سه‌سالهٔ خانه‌مان بدهم.
و هر بار خندید گرچه می‌دانم عکس‌های بیمارستانی را. دوست ندارد.
دو ساعت است ازش جدا شده‌ام به خاطر فردا اداره رفتن و پیش پیش دارم گریه می‌کنم برای روزهایی که تا ابد وسعت آرامشش را کنارم نداشته باشم.

#دا
💔19💘2
یه غم بزرگی نشسته روی قلبم که با هیچی تسکین پیدا نمی‌کنه. هر چی کتاب خوندیم. متن آنالیز کردیم. حرف زدیم. خندیدیم. غصه خوردیم، نشد که این غم بره.
وقتی فکر می‌کنم دیگه راحت نمی‌تونم هر وقت خواستم به دا زنگ بزنم چون گوشیش پیشش نیست، باید ببینم کی پیششه و با واسطه و‌ کوتاه باهاش حرف بزنم، انگار بیشتر فرو می‌رم توی گرداب.
آدم چه نعماتی در دسترسشه و قدرش رو نمی‌دونه.


#دا
💔20💯2
یزدی‌ها می‌خوان بگن یه چیزی زشته می‌گن خواره.
تا جایی که می‌دونم منظورشون زشت مادیه. مثلا اون لباسه‌ چه خواره. یا چه رنگ خواری.

#کلمه_بازی
👌8