حرف اضافه
321 subscribers
187 photos
20 videos
6 files
45 links
گل و گیاهان زینتی خوانده‌ام.
ارتباطات می‌خوانم.
می‌نویسم هم.
و به زبان لکی حرف می‌زنم.
#کلمه_بازی
Download Telegram
در زندگی لحظه‌ای هست که تو مثل هر روز می‌روی سرکار و سه چهار ساعت بعد توی اتوبوس نشسته‌ای رو به خانه.
▫️
نروم عقب‌تر. از تیرماه منتظر جواب یک نامهٔ اداری از سازمان کرمانشاه به قم هستم. تا مهر خبری نمی‌شود. من خوش خیالانه نشسته‌ام که کار روالش را طی کند. دو هفته پیش از اموراداری قم زنگ زدند خودت کارت را پیگیری کن چون تا آخر مهر بیشتر وقت نداری. این هم از کرامات امور اداری در ایران است. اگر قرار است خودم پیگیری کنم پس وظیفهٔ امور اداری چیست؟ شروع می‌کنم به تماس گرفتن. بی فایده است. به یکی از همکاران قدیمی زحمت می‌دهم و او می‌افتد پی کارها. نامه را می‌رساند تا روی میز رئیس سازمان و نامه ده روز آن‌جا می‌ماند. توجه می‌کنید ده روز برای یک امضا.
شنبه نامه امضا می‌شود و خان بعدی شروع. باز هم تلفن و رفت و آمد آن همکار و تلفن و تلفن.
خجالت می‌کشم از این همه زحمت و بی‌نتیجگی.
▪️
خانم سین زنگ می‌زند که این هشت تا مدرک را بفرست. چهارتا از قم و چهارتا از کرمانشاه. بی‌که صبحانه بخورم می‌روم مدارک را از امور اداری بگیرم. ساعت ۱۰:۰۵ می‌گیرمشان. به آقای مدیر زنگ می‌زنم که آن همه پیگیری تلفنی کم اثر بوده خودم بروم بهتر است. آدم همراهی است. موافقت می‌کند. همان لحظه درخواست اسنپ می‌دهم و هم‌زمان از سفر۷۲۴ برای ساعت ۱۱ بلیت می‌خرم.
▫️
۱۰:۲۵ می‌رسم خانه. گرسنه‌ام. میرزا قاسمی را گرم می‌کنم. یک ربع بیست دقیقه وقت قرار است چقدر کش بیاید که به خوردن غذا هم برسم؟
کفتان نوی سرمه‌ای، شال سرمه‌ایه، کیف سرمه‌ای، بالش پشت گردنی، ضدآفتاب، نرم کننده، پدبهداشتی، پد الکلی، قرص کلسیم و امگا سه، پاور بانک، شارژر، خودکار، دفترچه یادداشت، آدامس، سیب و‌ نارنگی،جنگ چهره زنانه ندارد، ارواح ملیت ندارند، قران، بطری آب و عینک. یکهو همهٔ این‌ها کپه می‌شوند وسط هال. عینک را می‌گذارم روی میز و بقیه را جا می‌دهم توی کیف و دو تا کیسه مشکی و قرمز.چرا کوله نمی‌برم؟ وقت دسته‌بندی و جا دادن توی کوله نیست.
میرزا قاسمی را چه کنم؟ می‌ریزمش توی ظرف و همراه یک نان تافتون اضافه می‌شوند به کیسه مشکی.
جوری قابلمه غذا را می‌شورم که انگار نه انگار ده دقیقه به یازده است. اسنپ را می‌زنم، لباس تنم می‌کنم و کیسهٔ زباله به دست می‌پرم توی آسانسور. شانس می‌آورم راننده همان نزدیک‌هاست.
▪️
راننده پسر جوان فرز و لاغری است. تی‌شرت و شلوار مشکی لاغرتر نشانش می‌دهد. بهش می‌گویم اسنپ زده ۱۱:۱۳ می‌رسیم. من یازده بلیت دارم. امکانش هست زودتر برسیم؟ با لبخند می‌گوید باید تندتر برم و گازش را می‌گیرد. ۱۱:۰۵ ترمینالم. نایلون زباله را می‌اندازم توی اولین سطل سر راه و می‌دوم سمت سالن برای چاپ بلیت. شش دقیقه بعد راه افتاده‌ایم.
▫️
علت سفرم بی نظمی و بوروکراسی اداری پیچ در پیچ ایرانی است اما این بدو بدو‌های یهویی را دوست دارم. شاید چون دارم می‌روم خانه. می‌رسم به دا.


#دا
15
دا پاییز آورده به خانه. بخاری روشن و در و پنجره‌ها همه بسته.
بوی غذا پخش شده توی خانه و گرمای دلچسبی است. من اما لبریزم از آفتاب جادهٔ همدان کنگاور. اول بخاری را می‌گذارم روی شمع و چند ساعت بعد با کمی پیشروی درِ راهروی توی حیاط را باز می‌کنم. تا خنکای هوا روی تنم ننشیند باور نمی‌کنم فصل عوض شده.
سالاد را که درست می‌کنم از توی کمد تی‌شرتی را روی تاپ، تنم می‌کنم.
برای من هم حالا پاییز شده.
11
آفتاب تازه درآمده. از خانه که می‌زنم بیرون اول سرما به استقبالم می‌آید بعد آواز شاد گنجشک‌های پنهان شده میان شاخ و برگ چنارها یا زبان گنجشک‌های سر خیابان. از خودم می‌پرسم من چرا از این شهر رفته‌ام؟

#از_کوچ
👍42
کردها وقتی می‌خوان بگن ببین، نگا کن می‌گن تِمشا بِکَه. توی فارسی کرمانشاه هم تماشا بکن به کار می‌ره.
ما توی لکی چی می‌گیم؟ سیل کَه. سیل از کجا اومده؟ از سیر.
لرها هم‌ تلفظشون برگرفته از سیره. ممکنه یه جا بگن سیل و‌ یه جا سِی و الخ:)


#کلمه_بازی
6💘1
حرف اضافه
در زندگی لحظه‌ای هست که تو مثل هر روز می‌روی سرکار و سه چهار ساعت بعد توی اتوبوس نشسته‌ای رو به خانه. ▫️ نروم عقب‌تر. از تیرماه منتظر جواب یک نامهٔ اداری از سازمان کرمانشاه به قم هستم. تا مهر خبری نمی‌شود. من خوش خیالانه نشسته‌ام که کار روالش را طی کند. دو…
۷:۳۶ دقیقه توی سازمان الف هستم. می‌روم اتاق همکاری که این چند روزه تلفنی پیگیر کارهایم بوده. به اصرار کنارش چند لقمه صبحانه و استکانی چای می‌خورم. فرمم دست آقایی است در طبقه چهارم. می‌روم بالا ولی می‌گویند نیست. صبر کن بیاید. می‌نشینم توی اتاق یک همکار قدیمی دیگر. حوالی ساعت ده آقا می‌آید. معلوم می‌شود توی سازمان ب بوده. همان‌جا که مقصد دوم من است. فرم را می‌دهد و می‌گوید فعلا نرو. آقای فلانی که باهاش کار داری نیستش. رفته بیرون. ساعت حدود ۱۱ زنگ می‌زند بهش. برگشته اداره. بدو سوار تاکسی می‌شوم به سمت سازمان ب.

وقتی می‌رسم چند دقیقه منتظر فلانی می‌شوم تا برسد. مدارکم را بررسی می‌کند و می‌برد دفتر رییس. من هم پشت سرش می‌روم. رییس رفته جلسه. از رییس دفتر اجازه می‌گیرم و همان‌جا منتظر می‌شوم.
اذان می‌شود و خبری از برگشت نیست. می‌پرسم جلسهٔ چیه که این‌قدر طولانیه؟
-ستاد اربعین؟
لبی بالا می‌اندازم و می‌پرسم از حالا برای اربعین؟
- نه اربعین سیدحسن نصرالله.
منشی دوبار برایم چای می‌آورد. یک بار تنها یک بار با بیسکوییت. دفعه دوم به داد گرسنگی‌ام رسید. چند صفحه از کتاب ارواح ملیت ندارند خواندم. دو جستاری را که‌خوانده بودیم از طریق ویس با دوستم آنالیز کردیم. ولی همچنان خبری از رییس نبود. رییس دفتر تلفنی متوجه شد رفته جلسهٔ دومی.
۱:۲۴ دقیقه شارژ گوشی‌ام یک درصد شد. نت را خاموش کردم و گذاشتمش کنار.

تلویزیون روی شبکه خبر بود و اخبار لبنان را نشان می‌داد. حزب الله با موشک به اسراییل حمله کرده بود. مقداری از وقت را به تحلیل این موضوع صرف کردیم و‌ بخشی را به تحلیل وضعیت کارمندی و‌ افول و سقوط آن که خبر رسید رییس به جلسهٔ سوم رفته.

ساعت اداری تمام شد. آن یکی رییس دفتری که همراه رییس بود برگشت و گفت رییس رفته جلسهٔ دیگری.
«برمی‌گرده یا رفت تا فردا؟»
هر دوگفتند تا هر ساعتی جلسه باشد بعدش حتماً برمی‌گردد اداره. قرار شد وقتی برگشت امضای نامه‌ را ازش بگیرند و باهام تماس بگیرند.

با دخترعمویم هماهنگ کردم ناهار بروم خانه‌اش. شماره خودم و او را‌ دادم برای تماس. چون ممکن بود با آن یک درصد گوشی‌ام خاموش شود.
تا عصر در حالت آماده‌باش بودم. چندبار‌تماس گرفتم و گفتند هنوز نیامده. و خوشبختانه هر بار هم باخوشرویی جوابم را می‌دادند.

ساعت ۱۸:۱۵ بالاخره تماس گرفتند که نامه امضا شد.
دوباره سوار تاکسی بشو و بدو به سوی سازمان ب. ساعت ۱۸:۴۱ نامه را با مهر و امضا تحویل گرفتم.
اول به دا زنگ زدم و بعد به مدیرم در قم. گفتم خسته‌ام. نمی‌توانم امشب برگردم. فردا را بهم مرخصی بدهد.
خوشحال بودم که دوازده ساعت خستگی و استرس تمام شده بود. باورم نمی‌شد دیگر این‌جا کاری نداشته باشم.
سوار تاکسی که شدم زدم زیر گریه. دلم می‌خواست سر می‌گذاشتم توی آغوش دا و بهش می‌گفتم چرا من باید از تو دور شوم؟

دیشب پشت ترافیک و شنیدن صدای کردی و لهجهٔ شیرین فارسی مسافران و مردم به «کرمانشاه» می‌گفتم: آه شهر و استانی که دوستت دارم. کاش این همه بی‌نظم و آشفته نبودی که از تو دور شوم.
8💘2
حرف اضافه
۷:۳۶ دقیقه توی سازمان الف هستم. می‌روم اتاق همکاری که این چند روزه تلفنی پیگیر کارهایم بوده. به اصرار کنارش چند لقمه صبحانه و استکانی چای می‌خورم. فرمم دست آقایی است در طبقه چهارم. می‌روم بالا ولی می‌گویند نیست. صبر کن بیاید. می‌نشینم توی اتاق یک همکار قدیمی…
و درود بر آیفون که با یک درصد شارژ کنارم موند. در یازده تماس برقرار شده و هفت تماس از دست رفته و بیش از پونزده دقیقه مکالمه همراهیم کرد و بعد از هفت ساعت که رسیدم خونه همچنان روشن بود.
👻3💘3🤔1
بله بله
همین الان اسم مرداد رو شنیدم.
مرداد عباسپور منتقد داستان.



#اسم_فامیل_بازی
3
حرف اضافه
بله بله همین الان اسم مرداد رو شنیدم. مرداد عباسپور منتقد داستان. #اسم_فامیل_بازی
از اسامی ماه‌ها کدوم‌هاش اسم شدند؟
مهر، آبان، آذر، بهمن، اسفند، فروردین.
از اسامی منتسب به ماه‌ها مهرداد و تیرداد رو هم داریم.
مرداد رو هم باید به این لیست اضافه کنیم:)


#اسم_فامیل_بازی
2
خانم خزایی جسارتاً کجایی هستید؟
این را امشب رانندهٔ اسنپ ازم پرسید. جواب دادم اصالتاً از روستاهای نهاوند و متولد کنگاور. نه می‌دانست نهاوند مال کدام استان است و نه کنگاور. اصلاً سؤال را برای این پرسیده بود که بداند بوشهری هستم یا نه؟ چون خودش بوشهری بود و توی بوشهر فامیلی خزایی شنیده بود. بخشی از داستان فامیلی‌مان را تعریف کردم و برایم جالب شد که بدانم قصهٔ خزایی‌های بوشهر چی است؟ گرچه قصهٔ خزایی‌های زاهدان یا آن یکی شهر جنوبی که اسمش را یادم رفته، هم نمی‌دانم.
و نکته این است که کلمه‌بازها و اسم و فامیل‌بازها همدیگر را پیدا می‌کنند حتی اگر در سفر کوتاه اسنپ باشد:)



#اسم_فامیل_بازی
👌6
دیروز که از خانه زدم بیرون به سمت همدان تا برسم چندبار به هم زنگ زدیم. آخرین بار ۱۰:۵۲ دقیقه دیشب چهار دقیقه با هم حرف زدیم. هی می‌گفت خسته‌ای برو بخواب. مزاحمت نشم.
صبح منتظر بودم از خواب بیدار شود و‌ زنگ بزنم که سرم شلوغ شد. به خودم گفتم اشکالی نداره امروز زود تعطیل می‌شیم اون موقع زنگ می‌زنم.
سیزده ساعت از آخرین مکالمه‌مان گذشته بود که برادرم زنگ زد.«دا قلبش گرفته. با عمه نرگس رفته بیمارستان و اعزامش کردن کرمانشاه.»
از آن موقع راه افتاده‌ام سمت کرمانشاه. حتی به گریه‌های بی امان هم آرام نمی‌شوم.
💔7
حرف اضافه
همین که داشتم این چند خط را می‌نوشتم شماره‌اش افتاد روی گوشی‌ام. در دنیا به رویم باز شد. خودش حرف زد. آه از این همه صبر و نجابت تو.
سلام که کرد با خنده جواب سلامش را دادم ولی همین که شروع کرد از حال دیشب تا صبحش گفت گریه‌ام دوباره شروع شد. از صدایم فهمید. ناراحت غصه خوردنم بود. بعد دید آرام نمی‌شوم دور از جانش می‌گفت حالا بمیرم هم. مگه جون من از این مردم مظلوم غزه و فلسطین عزیزتره؟
نگاه او به مرگ چطور بود نگاه من چطور؟ درحالی‌که ابایی از پنهان کردن گریه‌ام نداشتم می‌گفتم تو نباید بمیری.


#دا
💔18
حرف اضافه
سلام که کرد با خنده جواب سلامش را دادم ولی همین که شروع کرد از حال دیشب تا صبحش گفت گریه‌ام دوباره شروع شد. از صدایم فهمید. ناراحت غصه خوردنم بود. بعد دید آرام نمی‌شوم دور از جانش می‌گفت حالا بمیرم هم. مگه جون من از این مردم مظلوم غزه و فلسطین عزیزتره؟ نگاه…
هفت ساعت است توی راهم و هنوز نرسیده‌ام. از هفت شهر گذشته‌ام و هنوز نرسیده‌ام. آن‌قدر گریه کرده‌ام که چشم‌هایم باز نمی‌شوند و هنوز نرسیده‌ام. گاهی یک «من»ی از درون بهم می‌گوید چرا نمی‌خواهی مثل دا صبور باشی. شاکر باشی. مگر خودش همیشه نمی‌گوید نمیر خداست. تا کجا می‌خواهی از مرگ فرار کنی؟ ولی دلم نمی‌خواهد صدایش را بشنوم. دل من خیلی کوچک است. کجا می‌تواند به پای آن دریا برسد.


#دا
💔21
دکتر امروز توضیح داد ضربان قلبش باید حدودا شصت باشد ولی به طور طبیعی بین بیست تا سی است و‌ به‌ کمک باتریِ موقت به شصت رسیده. باید برایش باتری دائم بگذاریم.
خواست تا اگر نیاز به مشورت داریم، مشورت‌هایمان‌را انجام دهیم و تشکیل پرونده دهیم تا فردا باتری را کار بگذارد.
هنوز دکتر پایش را از بخش نگذاشته بود بیرون که پرستار آمد و گفت باتری نداریم. باید سفارش دهیم و تازه اگر برسد باید صبر کنید تا شنبهٔ بعد چون دو دکتری که تخصص این کار را دارند شنبه‌ها و یکشنبه‌ها هستند. به واسطهٔ آشنایی با رییس بیمارستان تماس گرفتیم و ایشان گفتند باتری موجود است.
القصه منتظر فرداییم و لطف مدام خدا و دعای شما.
17
حرف اضافه
دکتر امروز توضیح داد ضربان قلبش باید حدودا شصت باشد ولی به طور طبیعی بین بیست تا سی است و‌ به‌ کمک باتریِ موقت به شصت رسیده. باید برایش باتری دائم بگذاریم. خواست تا اگر نیاز به مشورت داریم، مشورت‌هایمان‌را انجام دهیم و تشکیل پرونده دهیم تا فردا باتری را کار…
دکتر که گفت خیلی خوشحالم که یک مادر شهید را جراحی کرده‌ام ما با چشمان گرد شده نگاهش می‌کردیم. «از کجا می‌دونه؟»
بعد که دکتر رفت دا شروع به قصه کرد: بعد از عمل وقتی داشت چسب می‌زد بهم گفت مادر چه مریض خوبی بودی. خیلی تحملت خوب بود.
منم براش گفتم هر وقت می‌رم دکتر و درد سختی دارم یاد شهدا می‌افتم، همهٔ شهدا نه فقط پسر خودم. وقتی جنازهٔ پسرم رو هم دیدم خیلی تحمل کردم.


#دا
23😢5
صبح توی حیاط بیمارستان دنبال جای سایه بودیم. رفتیم نشستیم یک جای خلوت و لبهٔ یک پیاده‌رو طور. دو سه متر آن‌طرف‌تر دو مرد نشسته بودند. با لهجهٔ کردی سورانی حرف می‌زدند. حدس زدیم از سمت پاوه آمده باشند. دو تا زیلو پهن کرده بودند و روی هر زیلو یک پتو. پشتشان هم دو نیکمت فلزی بود. روی نیمکت‌ها پر از وسیله. قابلمه، فلاسک، برنج، قند، چای، شکر، قاشق و بشقاب، کلمن، دبه، میوه، نان، سبزی خوردن و خیلی خرد و ریزهای دیگر.

لبهٔ سیمانی که رویش نشسته بودیم سرد بود. مرد جوان‌تر گفت بفرمایید روی پتو. اون‌جا سرده. می‌گویند رنج آدم‌ها را به‌ هم نزدیک‌تر می‌کند.

همین که پرسیدم از کجا اومدید؟ مرد شروع کرد به قصه. «از طرف‌های نوسود. سی، سی و پنج روزه این‌جاییم. یه خواهر سی ساله دارم. جراحی قلب باز کرده. بعد از عمل آوردنش توی بخش و حالش خوب شده بود دیگه که یه پرستاری رفته بود بالای سرش و گفته بود این چه وضعشه؟ می‌خوای زخم بستری بگیری بمیری؟ خواهر ما هم از ترس بیهوش شده‌ بود و ده دوازده روز رفت توی کما.
حالا خدا رو شکر به هوش اومده و الان توی بخشه و شاید دکتر فردا پس فردا مرخصش کنه. از اون موقع که از کما اومده بیرون از بس می‌ترسه می‌گه خواهرم نباید ازم جدا بشه.»

قصه‌اش که تمام شد یک‌خوشه انگور سیاه گذاشت جلوبم. کمی بعد خواهرشان آمد با اسمی برازندهٔ رفتارش: صبریه. زنی لاغر با قد متوسط. پیراهن کردی حریر مشکی تنش بود با لوزی‌های کرم که زر قاطی‌شان بود.
فرز شروع کرد به جمع و جور کردن وسایل اضافه که ببرند خانه. سری به غذا زد. در قابلمه را که‌ برداشت بویی مثل آش ترخینه پیچید توی هوا. هم حواسش به غذا بود هم سرو سامان دادن خانهٔ سی روزه‌شان هم من، مهمان چند دقیقه‌ای‌شان. بخور نازارَکم. بخور.
وقتی هم تلفنم زنگ خورد و قرار شد برگردم پیش مادرم اصرار پشت اصرار که ناهار بخور بعد برو.

مهمان‌نوازی توی خون مردم این دیار است حتی وقتی در شرایطی به این سختی باشند.
19
حرف اضافه
صبح توی حیاط بیمارستان دنبال جای سایه بودیم. رفتیم نشستیم یک جای خلوت و لبهٔ یک پیاده‌رو طور. دو سه متر آن‌طرف‌تر دو مرد نشسته بودند. با لهجهٔ کردی سورانی حرف می‌زدند. حدس زدیم از سمت پاوه آمده باشند. دو تا زیلو پهن کرده بودند و روی هر زیلو یک پتو. پشتشان…
یک ساعت پیش رفتم توی حیاط شام بخورم، چپ و راست در ورودی ساختمان، دو سه متر آن طرف‌تر، یک جا سه مرد جوان و جای دیگر پنج‌شش تا مرد و یک زن زیرانداز انداخته و به حالت شب‌نشینی دور هم بودند. مردان جوان حتی بالش هم گذاشته بودند پشت‌شان برای تکیه‌دادن.
گاهی یادم می‌رود این‌جا بیمارستان است:)
😢21
هر بار برایش لگن می‌ذارم چقدر ببخشید برایم ردیف می‌کند. می‌گویم‌‌‌ تو‌‌ دو سال برای من هر لحظه این کارها را کرده‌ای. بقیهٔ زحمت‌هایت بماند. حالا برای چهار بار کار کوچک من عذرخواهی می‌کنی؟ می‌گوید آخه من وظیفه‌م‌ بوده.
می‌پرسم من وظیفه‌م نیست؟
می‌گوید نه. تو باید دنبال کارات باشی.

#دا
💔12😢3😭2