حرف اضافه
321 subscribers
187 photos
20 videos
6 files
45 links
گل و گیاهان زینتی خوانده‌ام.
ارتباطات می‌خوانم.
می‌نویسم هم.
و به زبان لکی حرف می‌زنم.
#کلمه_بازی
Download Telegram
توی محل کار قبلی‌ام همکاری داشتیم در دروغ و شیرینی‌پزی ماهر. «خانم شین» آن‌قدر شدت دروغگویی‌اش زیاد بود که وقتی پیراشکی‌های به آن‌ خوشگلی و خوشمزگی هم می‌پخت تو مدام توی سرت چراغ کوچکی روشن می‌شد «نکنه اینم دروغه.»
توی اینستاگرام صفحه خانمی را دنبال می‌کنم که پر بازدید است. همیشه هم تأکید دارد مستقل است و به جایی وصل نیست.
اما طبق نشانه‌شناسی نمی‌توانم صحت حرف‌هایش را باور کنم.
نشانه یعنی چه؟ یعنی چیزی که به چیز غیر از خودش اشاره می‌کند. نشانه‌شناسی می‌گوید نشانه‌ها دو معنای صریح و ضمنی دارند. مثال بزنم: معنای صریح و آشکار درخت سرو این است که اسم یک درخت است اما معنای ضمنی‌اش اشاره دارد به صفت آزادگی.
نشانه‌های صریح و ضمنی آن صفحه به من می‌گویند راوی صداقت کمی دارد. اگر کتابی معرفی می‌کند به سفارش است، سفری می‌رود با حمایت است و کپشن‌هایش با هماهنگی فلان طیف و جناح است.
حتی اگر از خریدن روسری از پیج دوستش هم حرف بزند و تأکید کند این یک رضایت شخصی است نه تبلیغ برای آن صفحه، تو مدام توی سرت چراغ کوچکی روشن می‌شود «نکنه اینم راست نیست.»
در حالی‌که ممکن است راست بگوید. مثل آن پیراشکی‌های‌ دستپخت «خانم شین» اما حرف‌ها و رفتارهایشان ما را می‌اندازد توی سرازیری ناباوری.
👍8
ته قلب آدم کجاست؟ یا عمق وجودش؟

یک.
صبح که می‌رفتیم سرکار همکارم در حین رانندگی گوشی‌اش را روشن کرد و دو تا آهنگ گذاشت. یکی «بی گناه» علیرضا قربانی و دیگری «تو را که‌ دیدم» راغب. دومی که تمام شد پلی لیستش را بست و گوشی را پرت کرد کنار پایش.
من داشتم جستار کسوف کامل انی دیلارد را می‌خواندم. همین که قربانی رسید به «تو سکوت مرا بشنو که صدای غمم نرسد به کسی» اشکم‌ راه گرفت. از همان جایی که نمی‌دانم کجاست و اسمش ته قلب و دل است یا عمق وجود.
چون غمی چندساله دارم که هر از گاهی شاید در نوشته‌هایم اشارهٔ محوی بهش کرده باشم اما درباره‌اش حرف نزده‌ام تا صدایش به کسی نرسد و قربانی با این مصرع دستِ قلبم را رو کرد.

دو.
به محض رسیدن خودم را پنهان می‌کنم پشت آن نقابی که در تمام این سال‌ها به چهره زده‌ام. مثل هر روز می‌روم سراغ سماور و دم کردن چای.
تا من چای دم کنم یکی دیگر از همکارها خبر رفتن همکاری دیگر را می‌دهد و فشل بودن سیستم سازمان را یادم می‌اندازد. آخ! چرا اول صبحِ این روزِ با غم آغاز شده باید دوباره یادم بیفتد گیر افتاده‌ام توی اداره‌ای که‌ دوستش ندارم
توی شهری که‌ دوستش ندارم
توی وضعیتی که دوستش ندارم
که هیچ کدامش حاصل انتخابم نیستند
و نتیجهٔ چربیدن زور جبر اجتماعی‌اند و روابط قدرتی که امثال من در آن تعریف نشده‌ایم.

سه.
صبحانه که تمام می‌شود. همان همکار اول صبحی در آشپزخانه را می‌بندد تا ظرف‌ها را بشورد و پلی‌لیست دو آهنگه‌اش را باز می‌کند. من توی اتاقم و صدای آهنگ دوباره ته قلبم یا همان عمق وجودم را چنگ می‌زند. دلم می‌خواهد بروم توی حیاط زیر درخت‌ها بلند بلند گریه کنم ولی نمی‌خواهم کسی موقع خروج از اتاق اشک‌هایم را ببیند. دست می‌برم از کشو دستمالی برمی‌دارم و می‌کشم به دماغم. موقعیت میز خانم عین (همکارم) نسبت به من نود درجه است. صورتم را از نیمرخ می‌بیند. حتما ً اشک‌هایم را ندیده که وقتی دستمال دستم را می‌بیند می‌‌پرسد «می‌خوای بهت آنتی هیستامین بدم؟» و من بی که رو برگردانم سمتش با «مرسی. خوب می‌شم»ی سرو تهش را هم می‌آورم و می‌روم سراغ روشویی.

چهار.
چند دقیقه بعد همکار اتاق کناری صدایم می‌کند. آقای رئیس وسط اتاق‌هایمان ایستاده. آدم دقیقی است و تنها کسی که در آنْ چشمش به چشمانم می‌افتد غمش را می‌خواند. «چی‌شده؟ ناراحتین چرا؟»
سعی می‌کنم لبخند بزنم. با آن نقاب سخت است. تصور می‌کنم مثل صورتکی شده‌ام که برای شخصیتی غمناک طراحی شده و من دارم بر خلاف نمایش، نیم‌دایره لب‌هایش را به خطی مستقیم تبدیل می‌کنم.

پنج.
آقای رئیس که می‌خواهد برود بازدید کلید اتاقش را می‌گذارد روی کازیو‌ام و می‌گوید: «خانم قهرو! این پیشتون باشه اگه مهر خواستین برین توی اتاق» و من دوباره در تقلای تبدیل نیم دایره به خط مستقیمم.
چون اگر یک کلمه حرف بزنم اشک است که راه می‌گیرد.

شش.
توی مسیر برگشت از اداره حرف هدیه خریدن برای همکاری است که می‌خواهد برود. آقای رئیس دوباره گریزی می‌زند به ناراحتی من و تعبیر قهر به کار می‌برد.سعی می‌کنم بگویم چه قهری آخه؟ چرا باید با شما قهر باشم؟ صدای ضعیفم گم می‌شود بین پیشنهادهای هدیه.

هفت.
از ماشین اداره که پیاده می‌شوم توی اتوبوس اشک‌ها به صراحت می‌ریزند اما در کورس بعدی که سوار ماشینی شخصی می‌شوم عینک آفتابی را می‌زنم برای پنهان کردنشان از رانندهٔ جوان.
قربانی همچنان در سرم می‌خواند «تو سکوت مرا بشنو که صدای غمم نرسد به کسی» آن هم در شهری که تویش گیر افتاده‌ام. اداره‌ای که تویش گیر افتاده‌ام. وضعیتی که تویش گیر افتاده‌ام.
«چو پرندهٔ زخمیِ بی پر و بالِ گرفتارِ قفسی»
💔11
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صلَّی اللهُ عَلَیکَ یَا اَبَاعَبدِاللهِ الحُسَین
💔41
حرف اضافه
تا کی‌ام انتظار فرمایی وقت نامد که روی بنمایی؟ +سعدی
عمر کوته‌تر است از آن که تو نیز
در درازی وعده افزایی

+سعدی
2💘1
روایت کتاب، شهر، زنان، انتخابات و امید

یک.
از بهمن ماه قراره برم بیرون و از کتابم چند جلد بخرم برای‌هدیه به دوستانی که لطف می‌کنن بهم هدیه می‌دن. بالاخره دیروز طلسمش شکسته شد و رفتم.
شما فکر کنید از بهمن ماه تا وسط تیر:))
ملت توی این فاصله کلی ایرانگردی و جهانگردی کردند و من همت نکردم برم سه تا خیابون اونورتر. البته واقعاً به خاطر بی همتی نیست وقتی شهری رو دوست نداشته باشی سخت دل می‌دی بهش و می‌خوای باهاش مواجه‌بشی.


دو.
توی ورودی حرم در حالی‌که داشتم فکر می‌کردم خروج از این وضعیتم فقط با پول ممکنه و چقدر پول کارگشاست و داستان همیشگی علم بهتر است یا ثروت در ذهنم جولان می‌داد که صدای عصبانی یه خانمی از پشت‌سر منو‌ از ذهنم کشید بیرون. صدای زن لرزان شده بود که یهو رگه‌های فحش هم قاطیش شد. «این‌توله‌سگا، این کره‌خرا» رو به دو تا پسربچه‌ش می‌گفت و خطاب به شوهرش. «من هر وقت خواستم برای اینا لباس بخرم تو همین کارو کردی. چیکار کنم؟ مد جامعه است. تو برو جامعه رو درست کن.» مرد زن رو به آرامش دعوت می‌کرد «آروم. حالا سلام بده. رسیدیم حرم» و زن حرارت کلامش فروکش نمی‌کرد.


سه.
از حرم پیاده رفتم تا سر صفاییه و فروشگاه پاتوق کتاب. کتابارو که گرفتم مسیر رو دوباره برگشتم که برم دنیای کتاب. اونم از شیش ماه پیش توی برنامه بود🤭
توی مسیر برگشت منْ لولی‌وش مغمومْ طور در حالی‌که به خاطر گریه چشم‌هام ریز شده بود و داشتم به وضعیتم و خروج ازش فکر می‌کردم، یه خانوم چادری اومد جلوی صورتم. «فردا اول وقت موقع رای‌گیری می‌بینمیتون». زن جوری منو از دنیای ذهنیم کشید بیرون که انگار وارد جهان متفاوتی شدم. حرفش مثل سیلی بود. مثل وقتی که توی تابستون می‌رفتیم سراب فارسبان و آبش اون‌قدر یخ بود که خیال می‌کردی الانه که قلبت رو هم منجمد کنه و‌ بمیراندت.


چهار.
یه چرخی زدم توی دنیای کتاب، سه تا کتاب چاپ‌تمومی رو که می‌خواستم نداشت. کسری‌های ناداستان رو هم. کلاً مجله نداشت. تصادفی چشمم خورد به کتاب خاک زوهر. همیشه می‌خواستم بخونمش. ۱۲تومن بود. خریدمش با این‌که توی طاقچه داشتمش. و می‌دونید یاد چی افتادم؟


پنج.
یاد کتاب کمونیسم رفت ما ماندیم و خندیدیم افتادم.
اسلاونکا دراکولیچ نویسنده‌ش از تجربه پالتو پوست خریدن خودش و دوستش می‌گه. از این‌که نیاز به خریدش نداشتن اما براشون حسرت شده یا چون توی آمریکا به قیمت ارزون دیدنش گفتن بخریمش.
و چقدر در یه جاهایی از کتاب تو به خودت می‌گی چقدر این منم. چقدر این ماییم و چقدر قلبت از غصه مچاله می‌شه.


شش.
از دنیای کتاب بدو‌ خودم رو رسوندم به ایستگاه که از آخرین اتوبوس جا نمونم. یه دختر جوون ازم پرسید اتوبوس توحید از این‌جا رد می‌شه؟ گفتم بلد نیستم. تشکر کرد و گفت فردا توی انتخابات شرکت می‌کنین؟ فقط بهش لبخند زدم و رفتم. چی شده بود که دختر با نصف سن و سال من خیال می‌کرد من ممکنه رأی ندم؟ منی که تا حالا هیچ انتخاباتی رو از دست ندادم. بیشتر از هر چیز ته ذهن دخترک برام مهم بود اما خسته‌تر از اون بودم که بخوام از سیاست حرف بزنم. تا اتوبوس برسه خوردن یه لیوان آب هویج مثل مسکّن بود.


هفت.
باید به دخترک می‌گفتم آره رأی می‌دم. همهٔ مایی که داریم می‌ریم رأی بدیم به این روزنه یقین داریم. طبیعیه که منم دوست دارم روزنه از افق کاندیدای مدنظرم باز بشه و نوربتابونه به وضعیتی که دراون هستم و هستیم. ولی بازم معتقدم هر دو گروه با امید به ایجاد روشنایی دارند می‌رند سراغ صندوق‌ها. الهی که امیدمون ناامید‌ نشه. بگین آمین.
👍41🥴1
عصر که به مادرم زنگ زدم گفت عمه‌ نرگس هم اینجاست.
گفتم گوشی رو بده باهاش حرف بزنم.
بعد سلام و احوالپرسی با خنده گفت دیدی چه تند‌تند میام به دات سر می‌زنم.
گفتم هر وقت میای انگار درِ دنیا رو به روی من باز می‌کنند.
ما وقتی خیلی خوشحال می‌شیم در دنیا به رومون باز می‌شه. رها می‌شیم ازش.

#کلمه_بازی
#عمه_نرگس
#دا
6
جمع کردن ۲۵ تا لواش ماشینی چقدر طول می‌کشد؟
به‌ همین اندازه توی صف نانوایی بودم. پنج نفر بودیم. نانوای جوان، مردجوانی که نوبتش بود، پیرمرد و مرد جوان دیگری در صف و من.
مردی که نوبتش بود تعریف می‌کرد: «آره این بازیه که این جوریه که مسلمونا رو هر جوری بخوای بزنی تیر نمی‌خورن ولی تا بلند می‌شن می‌گن الله اکبر تیر می‌خورن.»
نانوا می‌خندد. «پس اگه بگن الله اکبر می‌میرن.»
مرد ادامه می‌دهد «آره. اگه بگن الله اکبر کشته می‌شن. پس نگو.»
پیرمرد تأیید می‌کند. «ضد مسلمونا درستش کردن.»
مرد می‌گوید «بچهٔ من الان که نمی‌فهمه ولی همین توی ذهنش می‌مونه. چند روز پیش رفته بودیم براش تی‌شرت بخریم. عدل رفت دست گذاشت روی تی‌شرتی که جلوش عکس تک چشم بود.»
و پیرمرد زود انگشت اشاره‌اش را می‌آورد بالا «آره اون همون دجالّه که یه چشم داره.»
مرد نادانسته دارد «نظریهٔ کاشت جورج گربنر» را صورت‌بندی می‌کند. گربنر می‌گوید رسانه‌ها به تدریج و در درازمدت بر شکل‌گیری تصویر ذهنی مخاطبان از دنیای اطراف نقش دارند. ایده‌اش هم از کاشت جوانه آمده. یعنی ما جوانه‌ای را که می‌کاریم به تدریج شاهد رشد و نموّش هستیم تا به مرحلهٔ ثمردهی برسد.
من با خودم می‌گویم کودکان چه سهمی در برنامه‌های ریاست جمهور آینده دارند؟ ایده‌ای برای کاشت جوانه‌هایشان دارند؟
👌53
ما یه فعلی داریم به نام توچیدن. یعنی از هم پاشیدن. از هم پاشاندن. برجسته‌ترین کاربردش اونجاییه که در قالب نفرین می‌گیم «خدا تِفاقِت بتوچنی.» یعنی خدا اتفاقت رو هم از هم بپاشونه. اتفاق یعنی گرد هم اومدن. جمع بودن. چندتا مثال بزنم براتون:

اگه زنی وارد زندگی زن دیگه‌ای بشه می‌گیم رفت تِفاق اون خانواده رو توچوند.

اگه زلزله بیاد و روستایی یا شهری ویران بشه مردمش می‌گن تِفاقْمون توچیا.

جنگ و مهاجرت هم باعث تِفاق از هم توچیدن می‌شن.

البته فعل معانی رقیق‌تری هم داره. فرض‌کنید پاییزه. حیاط خونه رو جارو و همهٔ برگ‌ها رو جمع کردید یه گوشه، یهو باد شدیدی میاد و برگ‌ها رو دوباره پخش می‌کنه. در این حالت باد برگ‌ها رو می‌توچانه.
برای خرمن جمع شدهٔ کشاورزی هم می‌تونه‌این‌ اتفاق بیفته.

#کلمه_بازی
9👏1
می‌گفت غم شما محترمترین غم عالمه.


#عزیزم_حسین
12
💠 فَلَمَّا أَنْ جَاءَ الْبَشِيرُ أَلْقَاهُ عَلَىٰ وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيرًا ۖ قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ
پس چون مژده رسان آمد، پیراهن را بر صورت او افکند و او دوباره بینا شد، گفت: آیا به شما نگفتم من از خدا چیزهایی می‌دانم که شما نمی‌دانید؟


سوره یوسف آیه ۹۶


+این آیه‌ را دیشب خواندم. وقتی بعد از مدت‌ها رفتم سراغ قرآن کوچکم. و درحالی که غبار غم وجودم را گرفته بود لایش را باز کردم و این آیه آمد. دلگرمی‌اش هنوز با من است.


#چهل_روزنه
بیست و شش
9
حرف اضافه
به مادرم گفته بودم دو تا کار نوشتنی دارم. دیشب که یکی‌ش رو‌ نوشتم زنگ زدم و بهش گفتم یکی از «نوسِریاینی‌هام» تموم شد. +Nouseryaynei #کلمه_بازی #دا
می‌دونه که امروز به خاطر آلودگی هوا تعطیلم. ازم می‌پرسه «نوسِرْیاتْ نوُسیات؟» یعنی نوشتنیت رو نوشتی؟
می‌گم نه! آخراشم ولی حوصله ندارم.
می‌گه یه کم سر به سرش بذاری تمومه. تمومش کن با خیال راحت برو سراغ کارای دیگه‌ت.


#کلمه_بازی
#دا
9
ما به آدم مودی می‌گیم هوکی هوکی.
احتمالاً دیدید این اصطلاح به خاطر سریال در انتهای شب وایرال شده.


#کلمه_بازی
2
از روضه برمی‌گشتیم سرراهمون یه آقایی شربت آبلیمو برامون آورد. جلوی یه‌ کلینیک‌ ترک اعتیاد موکب کوچیکی زده بودند به نام «چایخانه افتادگان به پاخواسته».

#عزیزم_حسین
16💔5
امروز به مادرم زنگ نزده بودم تا همین چند دیقه پیش. من گفتم چه خبر؟ اون پرسید چه خبر؟
اون گفت رفته بودم مسجد تازه برگشتم. عصر هم با زن عموت رفته بودیم روضه.
من گفتم صبح رفتم روضهٔ آقای انصاریان.
اون‌ گفت الحمدلله. من گفتم خوب کردید. قبول باشه.
مادرم بسیار شکرگزاری می‌کنه حتی برای همین چیزهای به ظاهر دم‌دستی و معمولی.
اگه بگم «صبور و شکور» از صفاتشه، گزاف نگفتم.

#دا
10😍8💘1
این شور که در سر است ما را
وقتی برود که سر نباشد

+سعدی
👌75
من از مرگ مادرم می‌ترسم. اصلش برای همین زنگ زده بودم بهش. چهار جملهٔ احوالپرسی را نتوانستم تمام کنم. بغضم شکست. او هم از حس مشترکش گفت. آن‌قدر به این موضوع فکر کرده بودم که همهٔ زوایایش را از بر بودم. می‌دانستم به پیشواز ترس رفتن نادانی محض است چون قاعدهٔ دنیا «چه کنم چه کنم نیست چه کُنَد چه کُنَد است»، اما چرا دوباره پیشگویی می‌کردم؟ از کجا معلوم عمر من بلندتر از مادرم باشد؟ از کجا معلوم مرگمان هم‌زمان نباشد؟ از کجا معلوم‌ها که تمام ‌شد زوم ‌کردم روی این‌که «ولی دلم نمیاد زودتر از مادرم بمیرم چون خیلی سخته بخواد به داغ جدیدی صبر کنه» و دوباره هق‌هق‌ام در ‌آمد.
در نسبت با مادرم من دچار تضاد بین مرگ و زندگی‌ام. خودش این چیزها را نمی‌داند. یعنی از زبان من‌ نشنیده. پدر و مادرها بعد از به دنیا آوردن فرزندانشان یادشان می‌ماند فرزند بودگی این روی‌های سخت‌ را در بطنش دارد؟

#دا
💔17😭4
Forwarded from حرف اضافه
من مادر نیستم ولی وقت روضهٔ علی‌اکبر دنبال فرارم. طاقت شنیدن ندارم. دیشب که رفته بودیم روضه، مداح هی می‌گفت جوان از دست دادن سخته.
قلبم از یک طرف میان ارباً ارباها هزارپاره شده بود و از طرف دیگر شرحه‌شرحه برای مادرم که چادرش را کشیده بود توی صورتش. نه صدایش می‌آمد نه حتی شانه‌هایش تکان می‌خورد.
الان که وسط حرف‌هایش می‌گفت: «دیشب دلم می‌خواست خودم ر‌و تکّه‌تکّه کنم برای علی‌اکبر» دانستم چرا گریهٔ بی صدایش می‌کشدم.

#عزیزم_حسین
💔14😢3👍1😭1
مسعود فروتن در یکی از شماره‌های همشهری داستان روایتی نوشته بود از ماجرای سفرش با دوستانش به همدان. ده سال بیشتر از خواندنش گذشته اما هر وقت به پلیس راه همدان می‌رسم یادش می‌کنم. قدرت کلمه این است.
👍7💘1
مسافر پشت سری‌ام در اتوبوس مردی کُرد بود. به چند نفر که زنگ زد یکی از قسم‌هاش این بود: به این قتِلگاه حسین. منظورش ایام محرم بود.


#کلمه_بازی
💔12