حرف اضافه
321 subscribers
187 photos
20 videos
6 files
45 links
گل و گیاهان زینتی خوانده‌ام.
ارتباطات می‌خوانم.
می‌نویسم هم.
و به زبان لکی حرف می‌زنم.
#کلمه_بازی
Download Telegram
برادرم عکس‌هایی را که مادرم از آلوهای حیاط گرفته برایم فرستاده. می‌بینم زاویه‌های خوبی انتخاب کرده. خوب کادر بسته. کج و معوج نیستند. یک جایی زوم کرده و‌ یک جا فاصله‌اش را با سوژه تغییر داده.
هنری کاملاً بدوی و بی اطلاع از تکنیک.
در ادبیات هم اصل بر این بوده که آدم‌ها اول زندگی می‌کردند و تجربه بعد کم کم تکنیک‌ها از دل زندگی و‌ تجربه در آمدند. به اصطلاح Being مقدم بر Doing بوده. کاری که ما الان برعکسش را داریم عمل‌ می‌کنیم یعنی اول دنبال یادگیری تکنیکیم.

#دا
👌7💘1
همکارم می‌خواد برای کشاورز فرم پرکنه ازش می‌پرسه فرزنده؟
می‌گه فتحی. اسم قدیمیه.
حالا خود کشاورز متولد چنده؟
۴۲
جوری می‌گه قدیمی آدم می‌ره توی لایه‌های تاریخ. ‌ولی فتحی برای ما هنوز قدیمی نشده آقای قاف.

#اسم_فامیل_بازی
👍2
کمی از مسیر را سوار تاکسی شدم. تاکسی فرودگاه بود. راه که افتادیم راننده جوان ریشوی باحیا ضبطش را روشن کرد. آهنگ‌ها نوحه بودند عموماً. ظهر همین سه‌شنبه پیش را می‌گویم.
من داشتم جستار سهراب سپهری (قصهٔ سهراب و نوشدارو) از کتاب در سوگ‌ عشق و یاران شاهرخ مسکوب را می‌خواندم. هیچی از متن نوحه‌ها یادم نمانده جز این بند که بالای صفحه ۲۸ کتاب با مداد و لرزان نوشته‌امش «تو آقای مایی می‌دونم میایی».
اگر راننده نمی‌پرسید «۷۲ تن میاین یا زیر پل پیاده می‌شین؟ همین‌جا که تاکسیا وایسادن»، تا ته مسیر را به گریه ادامه می‌دادم. قلبم از شنیدن همین چهار پنج کلمه داشت جاکَن می‌شد.

#از_تاکسی
💘3
Rooza Bigharari ~ Music-Fa.Com
Mahmood Karimi ~ Music-Fa.Com
تو آقای مایی می‌دونم میایی
حرف اضافه
با زهره که رفته بودیم جلسه دخترکش را همراه آورده بود. با‌ خودم می‌گفتم یک روز این آمد و رفت‌هایش با ما تو‌ی خاطرش ثبت می‌شود؟ بشود کجاهاش پررنگ‌تر است؟ استاد؟ مادرش؟ دوستان مادرش؟ فضا؟ بازی‌ها؟ رنگ‌ها؟ خوراکی‌ها؟ بوها؟ یا چه؟ عصر تا حالا از خواب که بیدار شده‌ام،…
صبح برای ناهار خورش کرفس بار گذاشتم ولی ظهر دعوت شدم به مهمانی. وقتی آمدند دنبالم خورش هنوز جا نیفتاده بود. خاموشش هم می‌کردم سرد نمی‌شد که بگذارمش توی یخچال. زیرش را کم کردم شعله پخش کن گذاشتم و رفتم. حالا که برگشته‌ام کمی زیرش را زیاد کرده‌ام تا جا بیفتد و برش دارم. بویش که توی خانه پیچیده بی درنگ می‌بردم به سحری‌های ماه مبارک رمضان و آشپزی مادرم. مثل سه شنبه که از انقلاب می‌رفتم متروی فردوسی بوی حلیمی سر راه غوطه ورم کرد در یاد افطاری‌های خانه.
از وقتی تنها شده‌ام همیشه ناهار فردایم‌ را شب می‌پزم. طبیعی است بوی غذا در خانه بپیچد. اما چه سرّی است که فقط بعضی بوها چنین حسی را درونم بیدار می‌کنند؟
نمی‌دانم.


+دو پست قبلی رو که‌ بهشون ریپلای کردم ببینید.
5👍1💘1
حرف اضافه
با زهره که رفته بودیم جلسه دخترکش را همراه آورده بود. با‌ خودم می‌گفتم یک روز این آمد و رفت‌هایش با ما تو‌ی خاطرش ثبت می‌شود؟ بشود کجاهاش پررنگ‌تر است؟ استاد؟ مادرش؟ دوستان مادرش؟ فضا؟ بازی‌ها؟ رنگ‌ها؟ خوراکی‌ها؟ بوها؟ یا چه؟ عصر تا حالا از خواب که بیدار شده‌ام،…
عصر از مهمانی که برگشتم پسر خواهرم رساندم. دختر دو سال و نیمه‌اش هم همراهمان آمد. برای این‌که موقع خداحافظی بهانه‌ نگیرد با خودم آوردمش بالا. یک دور توی خانه چرخید و مدام می‌گفت به بابا زنگ بزن بیاد این‌جا. دلش نمی‌خواست برود. بردمش پایین و به بابا گفتیم بیاید.
بابا گفت فعلا بریم دور دور اما دخترک تا فهمید من نمی‌ر‌وم زد زیر گریه. از گریه‌اش بغض کردم. قید درس خواندن را زدم و رفتم تا اگر قرار است خاطره‌ای در ذهنش جا بگیرد خوشحالی باشد.
💘2
اسلاونکا دراکولیچ نویسنده اهل کرواسی (یوگسلاوی سابق) است. او متولد ۱۹۴۹ است یعنی تجربهٔ مستقیم زندگی در حکومت کمونیستی را از سر گذرانده. اگر کتاب «کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»ش را خوانده باشید می‌بینید چطور نادیده گرفتن زنان اروپای شرقی را در این حکومت‌ها روایت می‌کند.
جالب است یک‌جایی در خاطرات هفت سالگی‌اش از یک پودر رختشویی اسم می‌برد به نام «ژنکا هِوالا» به معنی رضایت زنان. به این‌جا که می‌رسی دوباره برمی‌گردی به چند صفحه قبل کتاب: «زن ایدئال کمونیست زنی سالم و قوی بود که ظاهرش تفاوت چندانی با مرد نداشت. اگر زنی لباس زیبا می‌پوشید عنصر مشکوکی به حساب می‌آمد…» و از خودت می‌پرسی کدام زن؟ کدام رضایت؟
استاد وقتی می‌خواد بگه متن جزء‌نگرانه و پرجزئیاتی بنویسید می‌گه متنتون ریز بافت باشه و چقدر خوبه این واژهٔ جانشین.


#کلمه_بازی
👌63👍1
گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست

+سعدی
💘3💔1
بوی سیگارش مثل بوی سیگار بابا در نوجوانی‌ام است. دلم می‌خواهد بپرسم چی می‌کشین؟ ولی دیسیپلین! اداری مانع است. صورت آفتاب سوخته‌ای دارد با موهای یکدست سفید. آمده برای حواله بذر سورگوم. همین‌که می‌گوید «پارسالم کاشته بودم و از بذرهای خودم دوباره برای امسال کاشتم و تک شاخه شد» سر حرف باز می‌شود.
«این بذرای اصلاح شده خاصیتشون اینه که یه بار کاشته بشن و والسلام وگرنه برای دوره بعد قدرت ندارن. سورگوم باید شاخه بده. نده علوفه‌ش کفافتون رو نمی‌ده و زحمتتون صرف نمی‌کنه.» را که می‌شنود تأییدم می‌کند و ادامه می‌دهد: «کشاورزی جون می‌خواد. دیگه جون ندارم. الان فقط روزی دو‌تا سرویس می‌رم. ساعت چهار که میام برم سر زمین ‌هلاکم.»
در جواب «مگه چندسالتونه؟» نفس‌عمیقی می‌کشد «رفتم تو شصت. خوب بودم. دو ساله افتادم. یه پسر داشتم مهندس مکانیک. بعد اون این‌طوری شدم.»
نمی‌گوید‌ پسرم مرد. پسرم را از دست دادم. اشاره واضحی به مرگ نمی‌کند. فقط از فعل گذشتهٔ «داشتم» ارجاعم می‌دهد به آن حادثه که پیرش کرده. درکش می‌کنم چون بارها تجربه‌اش کرده‌ام. شاید شما اینجا ببینید می‌نویسم خواهرم که مرد، مصطفا که مرد، پدرم که مرد اما هنوز هم بعد از یک یا دو‌ دهه این فعل در گفتارم نمی‌چرخد.
مرگ آسان به زبان نمی‌آید.
💔26
شادی‌های ما به یه نشونهٔ مادی وصلند معمولاً. به یه خاطرهٔ قشنگ یا احساس خوب. یه بار با مریم که حرف می‌زدم بهش گفتم من یه چیزایی رو دوست دارم مثل مسجد و اذان. روحم توشون به دام می‌افته اما دلیلش رو نمی‌دونم. به قول مادرم از اون دوستی‌هایی که بی دلیل، می‌شن. یعنی دوستی می‌تونه بی دلیل اتفاق بیفته.
مریم گفت دوست داشتن دلیل نمی‌خواد. آدم گرفتار زیبایی می‌شه دیگه.
عید غدیر از همون جنس دوست داشتن‌هاست. یه شعفی دارم براش که نمی‌دونم سَرش کجاست. هر چی هست اینجایی نیست. مدام و علی الداوم باشه الهی❤️
13
این ترم یه درسی داشتیم دربارۀ تبلیغ در ادیان. یکی از مقالاتی که براش خوندیم سیاست‌های تبلیغی دانشگاه اسلامی مدینه بود. توی مقاله می‌گه: از جمله دانش آموختگان اين دانشگاه سعودی عبارتند از: سَفَر الحَوالی، شخصيت مهم موج اسلام‌گرایی و فعال سیاسی...» من متوقف می‌شم روی اسم طرف. مگه سفر و حوالی نباید ما رو می‌بردند به شعر مسافر هشت کتاب سهراب؟

#اسم_فامیل_بازی
💘3👌1
آش دوغ ما این‌طوری درست می‌شود که نخود، لوبیا، عدس، سبزی و رشته را با هم می‌پزیم. پیاز داغ، نعنا داغ، نمک و زردچوبه هم که چاشنی‌اش هستند. دوغ را هم آخر می‌ریزیم. اضافه کردن دوغ فوت اصلی کار است. دوغ غلیظ را می‌گذاریم روی حرارت با شعله کم و مدام هم می‌زنیم تا داغ شود. اسم این هم زدن «مو دادن» است. مو مثل درخت مو تلفظ می‌شود. وقتی داغ شد از روی حرارت برش می‌داریم اما نباید مو دادن را قطع کنیم. قطع کردن همانا و بریدن دوغ همان. البته فکر نکنید اگر دستمان را از قابلمه برداریم در همان لحظه شاهد‌ بریدن دوغ خواهیم بود. نه! بریدن وقتی اتفاق می‌افتد که بریزیمش توی آش و ای دل غافل. رنگ و رخ آش عزیزمان چه شد! پس وقتی شعله را خاموش کردیم‌ همچنان مو می‌دهیم تا وقتی دوغ از داغی بیفتد و‌ ولرم شود.
الان که داشتم مو می‌دادم می‌دانید یاد چه افتادم؟ هیجانات آدمی. گاهی اجازه می‌دهیم هیجاناتمان اوج بگیرد بعد بدون این‌که صبر کنیم دمایمان متعادل شود و به قرار برسیم تا خروجی خوشمزه کار را ببینیم هیجان را قطع می‌کنیم. نتیجه هم که معلوم است: بریدن.
خودتان بگردید برایش مصداق پیدا کنید. من الان دو مثال به ذهنم می‌رسد یکی دوستی‌ها است و دیگری انتخابات.
👍51💘1
Forwarded from گفت و چای | فهیم عطار (Fahim Attar)
از کجا شروع کنم؟ از این‌جا: قرار بود همین دوشنبه، نقشه‌های پروژه‌ی فلان آماده شوند و بفرستیم برای کارفرما. اما مادربزرگِ مهندسِ پروژه مرد. قلب مهندس درجا پکید و دنیا برایش سیاه شد و زانوی غم به بغل گرفت و ته ماجرا این شد که پروژه خورد به تاخیر و نقشه‌ها آماده نشد. حالا کی قرار است آماده بشوند؟ یک ماه دیگر. دیروز کارفرما بابت همین تاخیر یک ایمیل طویل زد که چکیده‌اش این بود که: «نقشه‌ها امروز به دستم نرسید. فردا یک جلسه می‌گذاریم و با شما هم‌آغوشی خواهیم کرد». فقط بابت یک ماه تاخیر. زانوی غم من هم به بغل آمد. تهدید بزرگی بود. آخر شب برای این‌که کمی از فکر سرنوشت شومی که فردا در انتظارم بود بیرون بیایم، افتادم به جان یوتیوب. هزار ویدیو دیدم. لای همین‌ها بود که رسیدم به یک ویدیو از دکتر حیدری. آرش حیدری. می‌شناسم؟ نه. داشت سخنرانی می‌کرد. وسط حرف‌هایش از تفاوت بین روایت و اطلاعات می‌گفت. مثال یک زن مسن را زد که بابت زانو درد رفته دکتر. زن، «روایتِ» دردِ زانو را به دکتر می‌گوید که مثلا زانویم درد می‌کند و دیگر نمی‌توانم به دیدن دخترم بروم و راه رفتن سخت شده و حبس شده‌ام و الخ. بخش انسانی اتفاقی که افتاده است. اما دکتر صرفا به زبان اطلاعات حرف می‌زند و مثلا می‌گوید سر استخوان فیبولا سابیده شده و فلان و فلان. به زبان خشک اما دقیق اطلاعات. حیدری پانزده دقیقه در این باب حرف زد و حرف زد و چراغِ یک اتاقِ تاریک در مغزم را روشن کرد. اتاقی که همیشه بوده اما تاریک بود. دکتر دمت گرم.

چرخِ شغل و زندگی و دنیای اطراف من با اطلاعات می‌چرخد. چرخ خشکِ اطلاعات. مثل همین داستانِ یک ماه تاخیر. این‌که دویست و نود صفحه نقشه‌در تاریخ فلان باید تحویل کارفرمای فلان فلان شده داده شود. اطلاعات خشک. اما روایتِ ماجرا کاملا متفاوت است. روایت، مرگ مادربزرگ مهندس است که قلبش را مچاله کرده و بابت همین هم نقشه‌ها به موقع آماده نشده است. محور روایت خودِ انسان است. صبح حرف‌های حیدری را شمشیر کردم و رفتم توی جلسه با کارفرما. بدون مهندس. جنگ شد. جنگ بین اطلاعات و روایت. چی شد؟ برنده شدم. من فهمیدم که روایت زورش بیشتر است. من روایت مادربزرگ مهندس را لوله کردم و فرو کردم توی حلق کارفرما و همان‌جا گذاشتم بماند و یک ماه ازش مهلت گرفتم برای تحویل نقشه‌ها. بدون هم‌آغوشی.

دمت گرم حیدری! از دیشب جهانِ من دو نیم شده است. جهان اطلاعات و جهان روایت. افتاده‌ام به جان جهان اطلاعات و تبدیل کردنش به روایت. حتی دردها و رنج‌ها. تحمل روایت رنج و درد از چرایی‌شان راحت‌تر است. همان چیزی که حیدری گفت که هسته هر چیزی، روایت است. مادربزرگ مهندس بر اثر آمبولی مغزی مرد و مهندس کارش را به موقع تحویل نداد. همین قدر خشن و خشک و گزارش طور. اما روایت رنج مهندس این است که هر روز عصر سر می‌زده به مادربزرگش و شام به بدن می‌زده‌اند و بعدش هم بستنی و این اواخر یک قسمت از سریال فرزندز. ماه گذشته، بابت کار زیاد، مهندس یک هفته به مادربزرگ سر نزده. بعد پلیس بهش زنگ زده که آمبولی و این برنامه‌ها. همین شد که مهندس مثل قوطی نوشابه مچاله شد. این بود روایت تاخیر پروژه. داستان همان داستان است. اما در روایت، محور، مرگ و مچالگی انسان است و نه تاخیر در پروژه. بزن قدش حیدری.

خوب شد این‌ها را برای خودم ثبت کردم. احتمالا از حالا به بعد، اتفاقات را طور دیگری می‌بینم. سهل‌گیرتر می‌شوم. روایت‌طور وارد حلق جهان اطلاعات می‌شوم. روایت، پنبه‌ی روی فنرهای فلزی تشک اطلاعات است.
#فهیم_عطار
@fahimattar
👍7👌2
بیاین بگین امنیت نوروزی می‌تونه اسم یه طرح از طرف پلیس باشه نه اسم و فامیل کسی.


+توی لیست حامیان یکی از کاندیداها دیدمش


#اسم_فامیل_بازی
😁5
تا کی‌ام انتظار فرمایی
وقت نامد که روی بنمایی؟

+سعدی
5
ما به بارون شدید می‌گیم رٍفت. بعد با همین ضرب‌المثل ساختیم. مثلاً به جای این‌که بگیم یه چیزی رو به باد دادی می‌گیم «داتَه رِفت‌ ِرا» یعنی دادیش به دست رِفت.
(چون اقلیم روی ساخت ضرب‌المثل‌ها مؤثره احتمالاً توی منطقهٔ ما بارون شدید باعث از دست دادن مال و اموال می‌شده تا باد شدید.)
به «رِفت دادن» علاوه بر ساحت فردی وارد فضای اجتماعی هم شده. یعنی تو می‌تونی هم یه چیز شخصی رو به رِفت بدی هم چیزای خانوادگی و ملی رو. مثلاً اگه یه کاندیدایی به نظر ما مطلوب نباشه می‌گیم «ایرونَه میه رِفت‌ِ را» یعنی ایران رو به رِفت می‌ده.
به رِفت دادن نتیجهٔ بی مبالاتی و بی دقتیه.

#زبان_لکی
#کلمه_بازی
👍6👌3
رسیدیم به پله‌های ورودی، خواستیم دست ببریم سمت جاکفشی که پیرمردی با یک کتری استیل پشت پردهٔ دو لَت شده پیدایش شد. برگشتیم عقب. چای مسجد و شیرینی تولد باب الحوائج امام موسی کاظم خوردن داشت. سینی اول چای را دختر هجده نوزده ساله‌ای برد گرداند. برای سینی دوم خانم حدوداً سی و دو سه ساله‌ای آمد. چشم و ابرو مشکی با پوستی سبزه، نمی‌گویم گندمی چون تیره‌تر از گندمی بود. صورتش نچرال و تیپیک یک چهرهٔ ایرانی. نه بینی عروسکی داشت و نه لب و گونه‌های برجسته. چندبار دزدکی تماشایش کردم. وقتی هم چای‌ها را گرداند و دوبار جعبه شیرینی را با لبخند جلویم گرفت باز هم تماشاگرش شدم. این همه جمال در آن چشم و ابرو بی حساب بود. زن مثل شعر بود. یقین داشتم سعدی و حافظ و دیگر شعرای قدیم چنین زن‌هایی را دیده‌اند و برای فتنهٔ چشمان و زلف و خط و خال و ابروهایشان سروده‌اند.»
👍42👌1
در دانشگاهِ دوره کارشناسی‌ اتاقی بود به نام باجهٔ پست. نمی‌دانم مردی که آن‌جا بود کارمند پست بود یا دانشگاه؟ من هیچ وقت بسته‌ای ازش دریافت نکردم جز یک‌بار. همیشه اسم کسانی را که نامه یا بسته داشتند می‌زد پشت شیشه. دفترش چسبِ دفتر بسیج خواهران بود. سر راهم. ترم اول یک روز دیدم با خودکار مشکی و خط لرزانی اسم مرا هم روی تکه کاغذ پشت پنجره نوشته. مرسوله را گرفتم نه نامه بود نه بسته. یک کارت پستال بود. چون صدسال از ماجرا گذشته حتی یادم نیست کارت چه طرح و اندازه‌ای داشت مگر بروم خانه و لای خرد و‌ ریزهایم پیدایش کنم. کارت پستالی بی پاکت که وقتی بازش می‌کردی تویش یک بیت شعر حافظ با خط کودکانه‌ای نوشته شده بود.
وقتی با چند تا از بچه‌های کلاس حرف زدیم دیدم آن‌ها هم چنین کارتی را دریافت کرده‌اند. شعر من چه بود؟
واعظان کین جلوه در محراب و منبر می‌کنند
چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند
شعر آن چندتا همکلاسی چه؟ ابیاتی نایس از جناب حافظ.
وقتی مال خودم را خواندم خندیدم به انتخاب حافظ. چون حقیقتاً معصوم‌تر از آن‌بودم که اهل وعظ و منبر و خلوت و آن‌کارها باشم.
گرچه برای همه‌مان سؤال بود ارسال کارت پستال‌ها کار کی است اما خلاقیت شیرینی بود.
توی آن دوران با مرضیه دوست کرمانی‌ام صمیمی شدیم. هر دو چادری بودیم و مذهبی. تنها تفاوتمان حضور من در برنامه‌های بسیج بود. مرضیه بعداً بهم گفت کارت‌ها را فلانی فرستاده. به‌جای فلانی بگوییم ویدا. ویدا دختر شاهین‌شهری پرجنب‌جوش کلاس که از قضا خودش هم چادری بود و پل بین خانم‌ها و آقایان کلاس.
کلاس‌مان کلاس شلوغی بود و تا آخر جز چند نفر روابطم با بقیه به رفاقت و درجه یک بودن نرسید با این‌که خیلی‌هامان خوابگاهی بودیم.
روزهای آخر دوره، یک عصر زمستانی توی اتاق تنها بودم که ویدا آمد نشست.برایم توی برگه‌ای ابر و بادی این شعر را نوشته بود:
«جای من در عشق
جای من در زندگی خالی‌است»
تشکرها و ابراز محبت‌های کلامی که تمام شد بغلم کرد و زد زیر گریه. توی گریه‌هایش می‌گفت منو ببخش.
نمی‌دانستم چه را ببخشم؟ ما که با هم کاری نداشتیم و روابطمان در حد همکلاسی حسنه بود.
یادم نیست خودم تنها به این نتیجه رسیدم یا با همفکری مرضیه که ویدا داشت به خاطر شعر روی آن کارت پستال ازم عذرخواهی می‌کرد. شعری که من خیال می‌کردم از سر تفأل به حافظ نصیبم شده بود و او عامدانه چنین انتخابی را برایم فرستاده بود.
3
نگو نشان بده

دوتایی داریم از گرمای هوا حرف می‌زنیم.
من: در تراس باز بود ولی یه حرارتی میومد تو.
دا: وقتی می‌ری توی آشپزخونه «بِگِر تاو تنوره»، انگار حرارتیه که از آتیش تنور بهت می‌رسه.
غلظت تجربه آن‌جایی است که او‌ سال‌ها نان پخته و می‌داند هُرم گرمایی که این‌روزها به صورت آدم می‌خورد شبیه‌ترین است به تجربهٔ پای تنور نشستن و نان‌پختن.
رقیق بودن توصیفات ما گاهی از همین تجربه‌نکردن‌ها و از سر نگذراندن‌ها می‌آید. من فقط می‌گویم و او نشان می‌دهد.

#دا
16