هممحلهایم. آرایشگاه زیر خانهشان است. زنگ که زدم گفت الان لباس تنم میکنم. تا برسی منم اومدم پایین.
در باز بود. سلام کردم و پرده را زدم کنار. زن جوانی (که مثلاً اسمش شیما بود) نشسته بود روی نیکمت پایینی و با تلفن حرف میزد. گوشی را دورتر از دهانش گرفت «الان میاد فاطمه خانم».
چند دقیقهای قدم زدم. گواهینامههای روی دیوار را خواندم. گلهای جلوی در ورودی را تماشا کردم. برگ بیدیها و حسن یوسفهای سرحالی که کنار سوز شیشهٔ رو به کوچه دوامشان ستودنی بود.
زن دیگری آمد. سن و سالدار از ما دو تا به نظر میآمد (فرض کنید اسمش اعظم بود). «فاطمه خانم کی میاد؟»
«میاد الان» را که شنید نشست روی همان نیمکت.
شیما داشت به یکی برای انتخاب دختر مشاوره میداد. «الان با توجه به مشکلاتی که میگی، اون دختره که به خاطر دماغ گردش میگفتی زشته، از این بهتر نیست؟»
فاطمه خانم آمد. تیغ و پنبه را برداشت. من نشستم روی صندلی چرمی.
اعظم گفت یه ذره ابروهامو مرتب میکنی؟ عجله دارم.
من روسریام را دادم عقب و سرم را گذاشتم روی پشتی صندلی.
فاطمه خانم از کنارم رد شد و بی کلام رفت پشت سرم. من سکوت کردم. چون نمیدانستم چه واکنشی نشان بدهم. از طرفی نوبت من بود و از طرفی اگر نمیرفت شاید مشتریاش را از دست میداد.
یکی دو دقیقه بعد به اعظم گفت تموم شد. خودتو ببین تو آینه.
اعظم توی آینهٔ قدی خودش را دید و تشکر کرد.
بعد دست کشید به صورتش. «چرا اینقدر پوستم خشکه؟ ضدآفتابم تموم شده. کرم سفید کننده زدم ولی انگار نه انگار».
فاطمه خانم تیغ را عوض کرد و دستهایش را الکل زد و آمد سر ابروهای من.
اعظم دوباره حرفهایش را تکرار کرد البته با این تکمله که «کاش یه بند بندازی برام. شاید این لایه از روی پوستم برداشته بشه».
«وایسا ابروی آجی تموم بشه. میندازم برات» منظورش من بودم.
اعظم تن صدایش عوض شد. ئه! فقط ابرو داره؟
ببخشید خانم من افتادم جلوت. گفتم لابد برای رنگ و اینا اومدی.
بچهها رو گذاشتم خونه گفتم زودتر برم. پس میشینم بند بندازی برام.
من همچنان با چشمان بسته در سکوت بودم. چطور زن خیال کرده بود کسی که با چادر و روسری نشسته روی صندلی برای رنگ مو آمده؟
یعنی نمیدانست باید اجازه بگیرد؟
فاطمه خانم به جایم شروع به قصه کرد. «توی فامیل مستوره نامی داشتیم که بچهدار نمیشد. توی عروسی و عزا همه صدایش میکردند مستوره بیا چایی بریز. مستوره سفره بنداز. مستوره ظرف بشور. جا تنگ بود مستور تو سوار ماشین نشو».
بلند که شدم اعظم خواست بعد از من بنشیند روی صندلی. شیما همچنان در حال اقناع مخاطبش بود و داشت ارجاعش میداد به یک محاسبهٔ آماری ساده.
از سالن زدم بیرون. از پشت در صدای شیما میآمد. «اشکال نداره. منم عجله دارم ولی شما بشینین».
در باز بود. سلام کردم و پرده را زدم کنار. زن جوانی (که مثلاً اسمش شیما بود) نشسته بود روی نیکمت پایینی و با تلفن حرف میزد. گوشی را دورتر از دهانش گرفت «الان میاد فاطمه خانم».
چند دقیقهای قدم زدم. گواهینامههای روی دیوار را خواندم. گلهای جلوی در ورودی را تماشا کردم. برگ بیدیها و حسن یوسفهای سرحالی که کنار سوز شیشهٔ رو به کوچه دوامشان ستودنی بود.
زن دیگری آمد. سن و سالدار از ما دو تا به نظر میآمد (فرض کنید اسمش اعظم بود). «فاطمه خانم کی میاد؟»
«میاد الان» را که شنید نشست روی همان نیمکت.
شیما داشت به یکی برای انتخاب دختر مشاوره میداد. «الان با توجه به مشکلاتی که میگی، اون دختره که به خاطر دماغ گردش میگفتی زشته، از این بهتر نیست؟»
فاطمه خانم آمد. تیغ و پنبه را برداشت. من نشستم روی صندلی چرمی.
اعظم گفت یه ذره ابروهامو مرتب میکنی؟ عجله دارم.
من روسریام را دادم عقب و سرم را گذاشتم روی پشتی صندلی.
فاطمه خانم از کنارم رد شد و بی کلام رفت پشت سرم. من سکوت کردم. چون نمیدانستم چه واکنشی نشان بدهم. از طرفی نوبت من بود و از طرفی اگر نمیرفت شاید مشتریاش را از دست میداد.
یکی دو دقیقه بعد به اعظم گفت تموم شد. خودتو ببین تو آینه.
اعظم توی آینهٔ قدی خودش را دید و تشکر کرد.
بعد دست کشید به صورتش. «چرا اینقدر پوستم خشکه؟ ضدآفتابم تموم شده. کرم سفید کننده زدم ولی انگار نه انگار».
فاطمه خانم تیغ را عوض کرد و دستهایش را الکل زد و آمد سر ابروهای من.
اعظم دوباره حرفهایش را تکرار کرد البته با این تکمله که «کاش یه بند بندازی برام. شاید این لایه از روی پوستم برداشته بشه».
«وایسا ابروی آجی تموم بشه. میندازم برات» منظورش من بودم.
اعظم تن صدایش عوض شد. ئه! فقط ابرو داره؟
ببخشید خانم من افتادم جلوت. گفتم لابد برای رنگ و اینا اومدی.
بچهها رو گذاشتم خونه گفتم زودتر برم. پس میشینم بند بندازی برام.
من همچنان با چشمان بسته در سکوت بودم. چطور زن خیال کرده بود کسی که با چادر و روسری نشسته روی صندلی برای رنگ مو آمده؟
یعنی نمیدانست باید اجازه بگیرد؟
فاطمه خانم به جایم شروع به قصه کرد. «توی فامیل مستوره نامی داشتیم که بچهدار نمیشد. توی عروسی و عزا همه صدایش میکردند مستوره بیا چایی بریز. مستوره سفره بنداز. مستوره ظرف بشور. جا تنگ بود مستور تو سوار ماشین نشو».
بلند که شدم اعظم خواست بعد از من بنشیند روی صندلی. شیما همچنان در حال اقناع مخاطبش بود و داشت ارجاعش میداد به یک محاسبهٔ آماری ساده.
از سالن زدم بیرون. از پشت در صدای شیما میآمد. «اشکال نداره. منم عجله دارم ولی شما بشینین».
👍7
Forwarded from نزهت الملوک
1501
مادر پسر از اهالی بهبهان بود. بهم گفت: راستش خانم! ما «امن نمیکنیم» برای پسرمون از تهران دختر بگیریم.
خانم کنار دستم داشت با اقوامش تو شهرستان تلفنی حرف میزد. یه جا آخرای کار گفت خب دیگه، «عاجزت نکنم» فعلا خداحافظ! (تو مایه خب دیگه مزاحمت نشم.)
دوست گیلانی ام برام فرستاده بود که: گیلانی ها وقتی میخوان قربون صدقه کسی برن میگن «جانی تو را غش!»
گستردگی زبان به همین زیبایی است!
#واژه_آموزی
#نزهت_الملوک
@Nozhatolmolouk
مادر پسر از اهالی بهبهان بود. بهم گفت: راستش خانم! ما «امن نمیکنیم» برای پسرمون از تهران دختر بگیریم.
خانم کنار دستم داشت با اقوامش تو شهرستان تلفنی حرف میزد. یه جا آخرای کار گفت خب دیگه، «عاجزت نکنم» فعلا خداحافظ! (تو مایه خب دیگه مزاحمت نشم.)
دوست گیلانی ام برام فرستاده بود که: گیلانی ها وقتی میخوان قربون صدقه کسی برن میگن «جانی تو را غش!»
گستردگی زبان به همین زیبایی است!
#واژه_آموزی
#نزهت_الملوک
@Nozhatolmolouk
❤7
💠وَلَا يَحْزُنْكَ قَوْلُهُمْ ۘ إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعًا
سخن آنها تو را غمگین نسازد تمام عزّت، از آن خداست.
✨سوره یونس آیه ۶۵
+این آیه را در صفحهٔ مدرسه اسلامی هنر خواندم و شرح حال است.
#چهل_روزنه
بیست و دو
سخن آنها تو را غمگین نسازد تمام عزّت، از آن خداست.
✨سوره یونس آیه ۶۵
+این آیه را در صفحهٔ مدرسه اسلامی هنر خواندم و شرح حال است.
#چهل_روزنه
بیست و دو
❤12
💠فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسَانُ إِلَىٰ طَعَامِهِ
پس انسان باید به خوراکش با تأمل بنگرد.
✨سوره عبس آیه ۲۴
+این آیه را امروز استاد در کلاس میگفت که برخی مفسّران خوراک و طعام را علم تعبیر میکنند.
#چهل_روزنه
بیست و سه
پس انسان باید به خوراکش با تأمل بنگرد.
✨سوره عبس آیه ۲۴
+این آیه را امروز استاد در کلاس میگفت که برخی مفسّران خوراک و طعام را علم تعبیر میکنند.
#چهل_روزنه
بیست و سه
❤4👌2
شاه مصرع فال امشب چی بود؟
خداوندا مرا آن ده که آن به
شاهدش هم قشنگ بود
ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه؟ والخ:))
خداوندا مرا آن ده که آن به
شاهدش هم قشنگ بود
ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه؟ والخ:))
❤2
دخترک دوسالهمون دیوان حافظ روی سفرهٔ یلدا رو برداشت، بوسید و بازش کرد، به هوای قرآن.
❤4
هیچ حالی را بقایی نیست بی صبری مکن
چون شب صحبت دراید روز هجران بگذرد
+کمال خجندی
++از شعرهای قشنگی که شب یلدا شنیدم
چون شب صحبت دراید روز هجران بگذرد
+کمال خجندی
++از شعرهای قشنگی که شب یلدا شنیدم
👌3👍1👏1
حرف اضافه
هیچ حالی را بقایی نیست بی صبری مکن چون شب صحبت دراید روز هجران بگذرد +کمال خجندی ++از شعرهای قشنگی که شب یلدا شنیدم
شما میدونستید کمال خجندی در تبریز مدفون هستند؟
ایشون هم عصر حافظ بودند و اهل شهر خُجَند تاجیکستان. اما بعد از اینکه از سفر حج بر میگردن ساکن تبریز میشن و به خدمت سلطان حسین جلایر در میان. میگن ایشون پیوند دهندۀ ادب فارسی ایران با ادب فارسی تاجیکستان هستند.
ایشون هم عصر حافظ بودند و اهل شهر خُجَند تاجیکستان. اما بعد از اینکه از سفر حج بر میگردن ساکن تبریز میشن و به خدمت سلطان حسین جلایر در میان. میگن ایشون پیوند دهندۀ ادب فارسی ایران با ادب فارسی تاجیکستان هستند.
❤4
حرف اضافه
شما میدونستید کمال خجندی در تبریز مدفون هستند؟ ایشون هم عصر حافظ بودند و اهل شهر خُجَند تاجیکستان. اما بعد از اینکه از سفر حج بر میگردن ساکن تبریز میشن و به خدمت سلطان حسین جلایر در میان. میگن ایشون پیوند دهندۀ ادب فارسی ایران با ادب فارسی تاجیکستان هستند.
گوگل میگه در بلوار هفت تیر تبریز یه خیابونی هست به نام خیابان شیخ کمال که در یکی از باغهای محلهٔ بیلانکوه در شرق شَهره. بهش میگن دو کمال چون علاوه بر آرامگاه جناب شاعر «کمال خجندی» آرامگاه کمال الدین بهزاد (نقاش و نگارگر مینیاتوریستِ مشهور قرن دهم) هم اونجاست. مقبرۀ این دو مرد بزرگ در یه زیرزمین قرار داره. در چند سال اخیر این باغ به «دانشگاه دو کمال تبریز» یا «مرکز آموزش نگارگری» تبدیل شده و مجهز به کتابخانه تخصصی، گالری نمایشگاهی، موزه نگارگری، چندین کلاس و آتلیه است. و سال ۷۷در فهرست آثار ملی ایران به ثبت رسیده.
تبریزیها بیان بهمون اطلاعات کاملتر بدن:)
تبریزیها بیان بهمون اطلاعات کاملتر بدن:)
❤4
حرف اضافه
شاه مصرع فال امشب چی بود؟ خداوندا مرا آن ده که آن به شاهدش هم قشنگ بود ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه؟ والخ:))
چندسال پیش شب یلدا مهمون بودیم. برای همه فال گرفتم. یه تازه عروسی توی جمع بود که فالش از این غزلهای فراق و هجران و اینا اومد. گفت دوباره بگیر. بازم همون مضمون بود. بار سوم هم درخواست کرد و دوباره همون. حافظ اون شب مراعات و لفّافه رو یادش رفته بود و خیلی رو بازی میکرد.
دختر بلوز قرمز کاموایی و دامن فون مشکی تنش بود با یه رژ گوجهای. هر غزلی رو که میشنید صورت کرم زدهاش به عرق مینشست، لبهاش رو گاز میگرفت و دستهاش رو گره میکرد توی هم. شوهرش دست از خوردن نمیکشید و با دهان پر و قهقهه، حافظ رو دست مینداخت.
نمیدونم نیت دختر چی بود. هر چی بود کلمات حافظ به همش میریخت. منم هیچ وقت ندیده بودم شب یلدا حافظ اینجوری بزنه تو پر کسی اونم سه بار.
گمونم شب یلدای سال بعدش از هم جدا شده بودند.
بعد از اون هر شب یلدایی که میخوام تفأل بزنم به حافظ نگرانی دختره از جلوی چشمم محو نمیشه.
دختر بلوز قرمز کاموایی و دامن فون مشکی تنش بود با یه رژ گوجهای. هر غزلی رو که میشنید صورت کرم زدهاش به عرق مینشست، لبهاش رو گاز میگرفت و دستهاش رو گره میکرد توی هم. شوهرش دست از خوردن نمیکشید و با دهان پر و قهقهه، حافظ رو دست مینداخت.
نمیدونم نیت دختر چی بود. هر چی بود کلمات حافظ به همش میریخت. منم هیچ وقت ندیده بودم شب یلدا حافظ اینجوری بزنه تو پر کسی اونم سه بار.
گمونم شب یلدای سال بعدش از هم جدا شده بودند.
بعد از اون هر شب یلدایی که میخوام تفأل بزنم به حافظ نگرانی دختره از جلوی چشمم محو نمیشه.
💔10👍2
نماهنگ به سمت دریا
آره شب جمعه نیست. محرم هم نیست. منم یهویی شنیدمش. بهونه پیدا کردم که اگه مادرم پرسید چه دردته که از عصر تا حالا گریه میکنی؟
بگم دلم برای کربلا تنگ شده.
#دا
بگم دلم برای کربلا تنگ شده.
#دا
❤5😭2
رجا را نگاه میکنم. امروز فقط یک بلیت خالی برای مشهد دارد. یک روزی حتماً روایتی میخوانیم از کسی که صبح کمی سرد پنجم دیماه ۱۴۰۲ در حالیکه پی یک رفیق میگشته، تک بلیت خالی ساعت ۱۶:۱۵ امروز را میخرد و ساعت سه نیمه شب که میرسد مستقیم میرود حرم.
کولهاش را میدهد امانات و از باب الرضا میرود داخل. مرد باشد نمیدانم کجا قرار میگیرد. زن باشد جایش صحن انقلاب است. داخل رواق نزدیک ضریح. آنجا که پشتش به پنجره فولاد است و رویش به ضریح…
کولهاش را میدهد امانات و از باب الرضا میرود داخل. مرد باشد نمیدانم کجا قرار میگیرد. زن باشد جایش صحن انقلاب است. داخل رواق نزدیک ضریح. آنجا که پشتش به پنجره فولاد است و رویش به ضریح…
❤18
💠أَفَرَأَيْتُمْ مَا تَحْرُثُونَ
آیا هیچ درباره آنچه کشت میکنید اندیشیدهاید؟
✨سوره واقعه آیه ۶۳
+این آیه را امشب در صفحهٔ طریق قرآن خواندم. برای من که سروکارم با کشت و رویش است تکان دهنده بود.
#چهل_روزنه
بیست و چهار
آیا هیچ درباره آنچه کشت میکنید اندیشیدهاید؟
✨سوره واقعه آیه ۶۳
+این آیه را امشب در صفحهٔ طریق قرآن خواندم. برای من که سروکارم با کشت و رویش است تکان دهنده بود.
#چهل_روزنه
بیست و چهار
❤4
کتاب کآشوب نشر اطراف را خواندهاید؟
اگر کتاب را دارید بروید سراغ روایت چهاردهمش.سقا باشی.
یک جاییش راوی تعریف میکند در جلسهٔ خصوصی «حاج آقا مجتبی» -با روحانیها که من هم خودم را جا کرده بودم،- گفت: «به جای اینکه وقت بگذارید و آیه و حدیثها را حفظ کنید تا جلوی مردم از رو نخوانید، از رو بخوانید و آن وقت را بگذارید روی اخلاصتان کار کنید.»
اگر کتاب را دارید بروید سراغ روایت چهاردهمش.سقا باشی.
یک جاییش راوی تعریف میکند در جلسهٔ خصوصی «حاج آقا مجتبی» -با روحانیها که من هم خودم را جا کرده بودم،- گفت: «به جای اینکه وقت بگذارید و آیه و حدیثها را حفظ کنید تا جلوی مردم از رو نخوانید، از رو بخوانید و آن وقت را بگذارید روی اخلاصتان کار کنید.»
❤10👍1
حرف اضافه
توی منطقهٔ ما دوبیشتر اسمهای مردانهٔ قدیمی ترکیبی است که یک بخش آن علی است. مثل: محمدعلی، حسنعلی، حسینعلی، جعفرعلی، رضاعلی، عباسعلی، محبعلی، امیدعلی، دوستعلی، نجاتعلی، جانعلی، مِهرعلی، نادعلی، کرمعلی، براتعلی، حمزهعلی، شمسعلی، همتعلی، خاصعلی،…
علیدوست
به به از این اسم❤️.
آبجیم داره از خانواده یوسِه خان همسایهمون میگه و اسم پسرهاش.
علیدوست پسر سومشه.
#اسم_فامیل_بازی
به به از این اسم❤️.
آبجیم داره از خانواده یوسِه خان همسایهمون میگه و اسم پسرهاش.
علیدوست پسر سومشه.
#اسم_فامیل_بازی
❤9