حرف اضافه
320 subscribers
187 photos
20 videos
6 files
44 links
گل و گیاهان زینتی خوانده‌ام.
ارتباطات می‌خوانم.
می‌نویسم هم.
و به زبان لکی حرف می‌زنم.
#کلمه_بازی
Download Telegram
حرف اضافه
کلاس ضمن خدمت که داشته باشی اجازه داری بعد از پایانش سرکار نروی. ده و نیم که تمام شد بدو زنگ زدم به مطب دندانپزشک. گفت تا ساعت یک خودت را برسون چون بعدش برق قطع می‌شه. هفته قبل حضوری رفته بودم و بی‌برقی نگذاشته بود کار را یکسره کنم. مستقیم از اداره رفتم سمت…
استاد می‌گوید جستار ژانر میان‌سالی است. چون آدم‌ها در این سن و سال هم زندگی‌شان به لحاظ روزگار از سر گذرانده غنی‌تر می‌شود و هم جهان‌بینی‌شان عمیق‌تر.
ربکا سولنیتِ ۶۱ ساله جستارنویسی است در تأیید این گزاره. کتاب‌ نقشه‌هایی برای گم شدنش را داریم با دوستی می‌خوانیم. مزه مزه کردن شاید تعبیر دقیق‌تری باشد. کتاب به جز آنالیز متن برای چگونه نوشتن، راهنمای معتبری است برای چگونه نگاه کردن.
نُه جستار کتاب یکی در میان اسم‌شان آبی دور دست است. درها را بازکن، آبی دوردست، حلقهٔ گل‌های مینا، آبی دور دست، رها کن، آبی دور دست، دو سر پیکان، آبی دور دست و خانهٔ یک طبقه.
اگر از خانم سولنیت فقط این نکته را یاد بگیرم که انتخابم درنگ کردن در مسیر زندگی و خلق معنا از آن باشد برایم کافی است.


#از_زندگی
👍1
حرف اضافه
استاد می‌گوید جستار ژانر میان‌سالی است. چون آدم‌ها در این سن و سال هم زندگی‌شان به لحاظ روزگار از سر گذرانده غنی‌تر می‌شود و هم جهان‌بینی‌شان عمیق‌تر. ربکا سولنیتِ ۶۱ ساله جستارنویسی است در تأیید این گزاره. کتاب‌ نقشه‌هایی برای گم شدنش را داریم با دوستی می‌خوانیم.…
ما میل و اشتیاق را مسئله‌ای می‌دانیم که باید حلش کنیم. عوض این‌که بر ماهیت و حس اشتیاق تمرکز کنیم دنبال این هستیم که ببینیم مشتاق چه‌ شده‌ایم و متمرکز می‌شویم بر آن چیز و نحوهٔ به دست آوردنش.





+ نقشه‌هایی برای گم شدن، ربکا سولنیت
👍1
رییس قبلی‌مان سودای پست و مقام داشت اما میلش در جهت رفاه حال کارکنانش هم بود. مثلاً پشت پنجرهٔ همه اتاق‌ها را توری زد، یک سرویس بهداشتی تازه برای خانم‌ها ساخت، مزدای کهنه را با نو تعویض کرد و بعضی کارهای دیگر.
با این‌که می‌دانست خیلی آن‌جا ماندنی نیست اما چند نهال کاشت از جمله دو تا درخت انگور که حالا یک سال و نیمه‌‌اند.
توی حیاط پشتی کسی کمتر بهشان توجه می‌کند اما آن‌ها در خلوت دارند استخوان می‌ترکانند و گسترده می‌شوند مثل دو سخاوتمند بی‌هیاهو‌. چهارشنبه کمی از برگ‌های نازک و جوانشان را چیدم برای دلمه. آداب بهاره‌ای که بعد از کوچ‌ کمتر به جایش آورده‌ام.


#از_زندگی
8
حرف اضافه
خانومه شیرازیه. می‌گه من جورِ خیلی از دخترا تو یه سنی خواستْگار زیاد داشتم. ما هم به جای مثل می‌گیم جور. #زبان_لکی #کلمه_بازی@HarfeHEzafeH
یکی دیگه از کلماتی که ما برای تشبیه استفاده می‌کنیم چو هست. مثلاً رنگ صورتش شده بود چو این گچ دیوار.
یه ترانهٔ بختیاری هست به اسم بافه غم که می‌خونه:
تو چی بارون مو‌ چی گورآو
تو چی برنو مو چی بَردُم
تو چشمه‌ساری مو چی گندآو
این چی‌ها هم یعنی چون، مثل و مانند.


#زبان_لکی
#کلمه_بازی
3
حرف اضافه
سه. چه می‌شود یادم می‌افتد فصل نخودفرنگی دارد تمام می‌شود و هنوز نخریده‌ام؟ یادم نیست. دو هفته پیش یک‌جا دیدم کیلویی ۶۵. به‌خواهرم گفتم قیمتش خوب است بخرم؟ نمی‌دانست ولی حدس می‌زد ارزان‌تر هم باشد. نخریدم. دو روز بعدش قیمت همان مغازه‌ بیست تومان گران‌تر…
نخودفرنگی شده بود کیلویی نود. نه اعتباری به‌ قیمت‌ها بود نه به بازگشت زود هنگام من به تره‌بار. مواجههٔ من و این مکان مثل موقعیت دو دلداده‌ای است که عاشق آن‌قدر مانع دارد که وصال کمتر برایش میسر می‌شود. نه تنها تصمیم گرفتم به خرید که حریص هم شدم. هر چه بیشتر می‌ریختم توی کیسه، میلم به پرکردنش زیادتر می‌شد. جوری‌که وسطش رفتم میوه و سبزی خریدم. قبل از بیرون آمدن قصد خرید سبزی نداشتم. خودم را اقناع کرده بودم دلمه‌ را با سبزی کوکو هم می‌شود درست کرد.
درست کردن دلمه‌ در خانه با من بود اما هیچ‌وقت نه سبزی دلمه خریده و‌ نه خُرد کرده بودم. بعد از کارمند شدنم یکی دو تا جمعهٔ خرداد دلمه‌پزان داشتیم. سبزی‌اش را دا خودش حاضر می‌کرد.
جلوی سبزی‌ها که رسیدم در جدال با چیزی عقب کشیدم. آن چیز یک اسم ندارد. می‌شود زنانگی باشد، وفاداری به طعم‌های اصیل هر غذا باشد یا کار نیکو کردن از پرکردن است و تعاریفی دیگر. با کمک گوگل فقط نوع سبزی‌ها را فهمیدم و اندازه‌ها را چشمی سفارش دادم.
ساعت نه شب من بودم و سه کیلو نخود فرنگی و حدود یک کیلو سبزی. نصف نعنا جعفری را گذاشتم برای خورش کرفس که از قضا این دو قلم را کم داشت. نصف دسته‌های ترخون و مرزه هم رفت برای خشک کردن. در خانه‌های مدرن که آشپزخانه مرز ندارد طبق قانون انتشار بوها به همه جا سرک می‌کشند. تمام خانه شده بود مثل مطبخ‌های قاجاری. بوی نعنا جعفری خرد و سرخ شده، تره، جعفری، ترخون و‌ مرزه و برنج و‌ لپهٔ نیم‌پز شده. لالوی بوها دانه‌های نخود فرنگی از غلاف در می‌آمدند و فصلی از کتاب صوتی «تهران فصل پیاده‌روی‌های طولانی مهام میقانی» پخش می‌شد تا دو ساعت و نیم بیداری نیمه‌شبانه سهل بگذرد.
توی رختخواب خسته بودم به خصوص درد شانهٔ راستم که هنوز زنده است اما هفت ساعت تلاشم برای خانه‌داری، ریزه ریزه‌هایی هستند که من را وصل می‌کنند به زندگی و آرام می‌برندم جلو.

#از_زندگی
11
همسرش اهل یکی از روستاهای بروجرده. یه آقای هشتاد نودساله‌ای از اقوامشون هست به نام سید سام که اهالی صداش می‌کنند عمو سام. می‌گه چون مردم اون روستا به شاهنامه علاقه دارند اسامی گودرز، کیامرز، ساسان، سامان، کاوه بینشون مرسومه.
توی کنگاور ما هم یه روستا داریم به اسم وَناکوه که دوبیشتر اسامی مردانه‌شون از شاهنامه بود در گذشته. متاسفانه از اسم‌های زنانه‌‌شون اطلاع ندارم.


#اسم_فامیل_بازی
3
حرف اضافه
پنج‌. کوچهٔ فلان دو کوچه پایین‌تر است. وسط‌های کوچه از یک تعمیرکار لوازم خانگی پی نانوایی تافتون را می‌گیرم نمی‌داند‌. حواله‌ام می‌دهد به سوپری جلوتر. سوپری‌ها ثبت احوال و ثبت اسناد محله‌اند. مشتری دارد. وسط کشیدن موزها بهم آدرس می‌دهد. پیرمرد می‌گوید اگه…
اشتیاقم برای مسجد کاری کرد غروب از خانه بِکَنم. کیسهٔ پارچه‌ای جا نانی و سه تا کیسهٔ توری خرید را گذاشتم توی یک کیسهٔ پارچه‌ای و مسیری شبیه دو روز قبل را طی کردم. نانوایی باز هم بسته بود. آزادپز که باشی شاه وقتت هستی.
آقای پلاستیک‌فروش با تی‌شرت قرمزش حرکتی داده بود به تیپ و رفتارش. مشتری قبلی را با حواس جمع راه انداخت. به آن یکی که هم‌زمان با من آمده بود قیمت کاسه‌های پلاستیکی را گفت ۳۰ و ۲۵ چون با فاکتور چک کرد در حالی‌که آن‌ روز به من گفته بود سی و چهل. کاسه‌ای مثل مال خودم برای خواهرم خریدم. جلوی یکی از املاکی‌های توی مسیر سه مرد در استکان‌های کوچک و نعلبکی چای می‌خوردند و از جایی دورتر بوی آتش می‌آمد. آن لحظه دلم خواست بنگاهی باشم. کاش مرز شرعی یا عرفی در کار نبود و به مردها می‌گفتم هر روز غروب این زیبایی را تکرار کنید.
تا برسم به کوچهٔ فلان الله اکبر اذان بلند شد. آدم برای این‌که سرزمینی را مال خودش بکند باید در آن خانه کند. پس باید بیشتر در آن حاضر شوم. مثلاً هر شب.
تسبیحات و تعقیبات را در فاصلهٔ مسجد و تره‌بار گفتم. می‌خواستم پنج‌شش‌تا خیار و گوجه و یک بوته کاهو بخرم. خیارهای ریز قلمی مثل سیب‌های وسوسه‌گر آدم و حوا طلب می‌کردند بخرمشان. زنگ زدم به خواهرم که برای یک بطری نوشابه خیارشور چقدر خیار بخرم؟ گفت یک کیلو. سرکه و سیر هم داشتم. ترخون و مرزه‌های پنج‌شنبه شب هم که بود. می‌ماند فلفل سبز که با پودر جایگزینش می‌کردم.
بزرگسالی میل به تجربه کردن را در آدم بیشتر می‌کند و‌ اگر این تجربه خلقی را در پی داشته باشد شوق آدم برایش دوچندان‌تر است حتی اگر یک کیلو خیارشور باشد.

#از_زندگی
15
مادرم روی مانتوی مشکیش روسری مشکی سر کرده بود. بهش گفت مگه می‌خوایم بریم هیئت مشکی پوشیدی؟


#از_دخترک
6
توی مجلهٔ شور‌وم یه روایت خوندم از کارگر بی شناسنامهٔ بلوچی به نام جان‌عزیز شه‌بخش که در حادثهٔ انفجار بندرعباس کشته شد.
اسم و سرنوشتش چه تضادی دارند با هم.



#اسم_فامیل_بازی
💔12
مادرم زن بالابلند و چهارشانه‌ای بود. می‌گویم بود چون از پاییز پارسال تا حالا خیلی تکیده شده. انگار قلب که ضعیف می‌شود بدن هم از رشادت می‌افتد. تازگی‌ها زرافشان زن همسایه که از قضا او هم زن قدبلند و کشیده اندامی است مادرم را توی کوچه دیده و گفته حاجی فلانی چرا این‌قدر کوچیک شدی؟ و خودش همان موقع گفته جاخورده‌ام از دیدن کوچکی‌ات. و فردایش که آبجی‌ام را دیده گفته ببخشید به مادرت اون‌جوری گفتم. خیلی ناراحت شدم. هزاری هم علم پزشکی روند پیری را کند کنَد به هر حال ما به لحاظ فیزیولوژیکی با آن موجه می‌شویم. مسئله‌ای که کسی به خاطرش کنار کهنسالان‌مان نیست.


#دا
💔10
نوشته توی مشهد یه مسجدهایی هستند بهشون می‌گیم مسجدْ خُردو یعنی مسجد کوچولو.
یعنی مثلاً مسجد بیست متری.


#از_جاها
#کلمه_بازی
می‌گه دزد زده به خونهٔ فلانی و خونه گَرتِ گلّه شده. چند روزه داره جمعش می‌کنه مگه جمع می‌شه.
گَرتِ گلّه گرد و غباریه که گلّهٔ گوسفندان موقع رفت و آمدشون به پا می‌کنند.
اما ربطش به به‌هم‌ریختگی خونه چیه؟
وقتی گوسفندان از صحرا برمی‌گشتند یا در آغلشون باز می‌شده و می‌اومدند توی حیاط، اون‌جا رو به هم می‌ریختند به خصوص اگه علف یا خوراکی دیگه‌ای مثل پوست هندونه می‌دیدند. که در تشریح این وضعیت می‌گفتند حیاط رو گَرتِ گلّه ‌کردند. اون وقت‌ها چون حیاط‌ها خاکی بوده این بریز و بپاش همراه با بلند شدن گرد و خاک بوده.


#دا
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
4
می‌گه دزدها همین که ببینند دو سه شب چراغ خونهٔ کسی نمی‌سوزه نشونش می‌کنند برای دزدی. الان که ما می‌گیم برقش روشن باشه یا لامپاش روشن باشه. سوختن چراغ از کجا میاد؟
از سوختن چراغ‌های لامپا و نفتی و موشی و توری.



#دا
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
3
توی روستاهای منطقهٔ ما یک نوع طویله وجود داشته به اسم زاغه. اگر کسی حیاط کوچکی داشته باشد که نتواند گوشهٔ آن طویله بسازد زاغه می‌کَند. زاغه یک تونل زیرزمینی است که مادرم در تعریفش می‌گوید زیر کَن است. یعنی ورودی‌اش یک تونل تاریک است و بعد در ادامه پهن و وسیع می‌شود که بسته به نوع دام می‌تواند بخش‌های مختلفی داشته باشد. مثلاً زاغه گاوها، گوسفندها، بزها و بره‌های تازه به دنیا آمده. ما هر چهارتای این زاغه‌ها را داشته‌ایم. زاغهٔ حیاط ما تهش می‌رسیده به حیاط عموی بزرگم که خانه‌اش پشت خانهٔ ما بوده.
توی روستای پدر و‌ مادری‌ام الله‌داد زاغه‌کن بوده. چون آدم کم‌دستی بوده این کار را برای امرار معاش می‌کرده. تمام زاغه را تنهایی با کلنگ می‌کنده و تمام خاکش را با خر و گوآله می‌برده توی بیابان خالی می‌کرد. گوآله کیسه‌های ضخیم لاستیکی یا پلاستیکی است.
من در کودکی یک‌بار رفته‌ام توی زاغه. اما نه‌ زاغهٔ خودمان. زاغهٔ دایی‌این‌ها. من هیچ وقت خانهٔ خودمان را ندیده‌ام. چون بعد از مهاجرت خانواده‌مان عموی کوچکم صاحب خانه می‌شود و بعد پسرعموی پدرم. که او هم خانه را دست زده بود.
زاغهٔ یک تونل بلند تاریک با شیب تندی بود و‌ کفَش پوشیده از کاه. هر لحظه خیال می‌کردم الان است فرو بروم توی یک تونل دیگر و سر از جهان تازه‌ای دربیاورم. برای همین سفت دست دختردایی‌ام را چسبیده بودم تا بتواند بکشدم بالا. او هم یک چراغ دستی با خودش آورده بود ولی مگر زور آن شعلهٔ کوچک به آن حجم از تاریکی می‌رسید؟ وقتی رسیدیم به گاوها من از درخشش چشم‌ها و صداها و بوهای تندتر پیچیده در فضا حضورشان را حس می‌کردم.
به علف دادن گاو و‌ گوسفندها می‌گویند کَه‌پوش کردن. یعنی بسته به فصل جلویشان کاه یا علف بریزی. نمی‌دانم دختردایی‌ام چطور چشمش می‌دید و برایشان علف می‌ریخت؟
5
حرف اضافه
اصفهانیه، رومیزی بافته و نوشته: در دو رنگ صورتی «سیر» و‌ «باز» مخصوص میزهای عسلی و سرویس صبحانه خوری. #کلمه_بازی @HarfeHEzafeH
با خودش دو تا روسری مشکی ساده آورده و دوتا مشکی‌طرح‌دار. که چهارتاش نازکند. امروز از حمام که آوردمش بیرون یکی از روسری‌های کمی ضخیم‌تر خودم رو بهش دادم که تناژ رنگیش کرم و قهوه‌ایه. می‌گه خوشم نمیاد ازش. باز بازینه.
باز بازین یعنی رنگ روشن و طرح‌دار و شلوغ‌پلوغ که تأکیدش روی روشن بودنه. رنگ باز یعنی روشن و بازبازین یعنی روشنی که برای یک زن پا به سن گذاشته خلاف عُرفه. در مقابل سیر یعنی پررنگ، تیره.


#دا
#کلمه_بازی
#کلمه_بازی
6😢1
نزدیک چهل ساله هر پنج‌شنبه حلوا می‌پزه.
امروز که توی جا بود بهش گفتم تو فقط بیا نظارت کن تا من بپزم. نتونست از جا بلند شه. اون توی هال، من توی آشپزخونه، با راهنمایی‌ش پختم. اولش گفت نیت هم بکن. برای بابا، خواهرت، مصطفا و شهید… .


#دا
💔131
زنگ زده‌ایم به برادرم. بعد از سلام و علیک می‌پرسد مراقب دا هستی؟ می‌خندم و می‌گویم نه.
ادامه می‌دهد آخه تعادل نداره باید خیلی حواست بهش باشه. می‌گم هست.
بدون این‌که بگوید ممنون، دستت درد نکنه یا یک کلمهٔ تشکر آمیز می‌گوید خیلی خوب.
این دیالوگ در حالت همدلانه‌اش می‌توانست این طور شروع شود ممنون که داری از دا مراقبت می‌کنی.
ولی وقتی مطالبه‌گرانه شروع می‌شود حتی به تو اضطرابی را منتقل می‌کند که اگر اتفاقی بیفتد مقصر تویی چون به قدر کافی مراقبت‌ نکرده‌ای.
آن هم وقتی هر دوی ما در نقش فرزندی نقش مساوی و‌موازی‌ای داریم.
و نگاه عمودی نگاه ارباب و‌ رعیتی است نه خواهر و برادری.
این آسیب در خانواده‌های پرجمعیت ایرانی خیلی پرتکرار است و نگاه مردسالارانه بازتولیدش می‌کند.
💔13👍3
یک.
برادرم دو تا همکلاسی دبیرستانی دارد که هنوز هم با وجود پدربزرگ شدن با هم رفیق‌اند و به جز او با ما هم رفت و آمد خانوادگی دارند. پدر و مادر هردوشان به رحمت خدا رفته. دا وقتی می‌بیندشان دست می‌اندازد گردنشان و پیشانی‌شان را می‌بوسد. یکی‌شان حدود هفده سال بعد از ازدواج صاحب فرزند شد و امشب عروسی پسرش است. مادرم می‌گفت اگر دعوتم هم نکنند خودم می‌روم عروسی که با داماد چوپی بگیرم. که دعوتش کردند ولی به خاطر کسالت نمی‌تواند برود. صبح بعد از شنیدن خبر حملۀ اسراییل گفت شمارۀ «ر» را بگیر تا سرشان شلوغ نشده زنگ بزنیم تبریک بگوییم. خوشحال شدم که میان آن ناراحتی بزرگ شادی کوچک این خانواده را فراموش نکرد. شماره را گرفتم مادر داماد جواب نداد به خود داماد زنگ زدیم. بعد از تبریک و آرزوی خوشبختی، استراتژای‌اش را با حسرت برایش توضیح داد. بعد دوباره زنگ زدیم به پدر و مادرش. مادرش بعد از تشکر گفت به امید نابودی اسرائیل.


+ چوپی اسم رقص محلی ماست.
7
دو.
خانۀ داماد نزدیک یکی از مراکز انفجار در تهران بوده. آن‌قدر نزدیک که مادرش صبح بعد از شنیدن صدا از هوش رفته بود. توی مراسم امشب یکی از دوستان قدیمی‌شان هم دعوت بود. اما چون پسرش جزو شهداست شرکت نمی‌کند. پسر را وقتی کوچک بود دیده بودم. الان مرد رشیدی شده بود و پدر سه فرزند. خیلی‌ها از شنیدن خبر عروسی پسر «هفده سال مراد»ِ امشب خوشحال بودند. حالا حالشان چطوری است؟
💔6