حرف اضافه
320 subscribers
187 photos
20 videos
6 files
44 links
گل و گیاهان زینتی خوانده‌ام.
ارتباطات می‌خوانم.
می‌نویسم هم.
و به زبان لکی حرف می‌زنم.
#کلمه_بازی
Download Telegram
حرف اضافه
روستای رودمعجن جزو بخشی به نام بایْگ هست. نود درصد مردم این بخش کارشون تولید ابریشمه. که پرورش کرم ابریشم و‌ تولید سنتی ابریشم در این‌جا ثبت ملی شده. یه حلوا هم دارند به نام حلوا جوزی که اونم ثبت ملی شده. یه جا می‌خوندم که تربت حیدریه ۴۰۰ اثر تاریخی و جاذبه…
بعضی روایت‌ها درباره شکل‌گیری بایْگ جالبه. می‌گن بعد از حمله مغول‌ها تعدادی از بزرگان نیشابور با حاکم جدید حال نمی‌کردند و‌ از سر مخالفت رفتند ساکن این روستا شدند و اسمش رو گذاشتند بایْگ.
اما بعضی روایت‌های دیگه اینو مردود می‌دونن و استناد می‌کنند به حکایتی از حضور شیخ احمد جامی در این‌روستا قبل از حمله مغول‌ها.


#از_جاها
2
حرف اضافه
می‌پرسم مردم تربت حیدریه فارسی حرف می‌زنند؟ می‌گه آره. تنها شهریه که ترک و کرد نداره برخلاف بقیه شهرهای شمال خراسان. و اضافه می‌کنه حتی یک نفر افغانی هم نداره. مردم اونجا از اول خودشون کاراشون رو کردند و غریبه راه ندادند. در مورد مذهبشون می‌پرسم چون یادمه…
از رشته کوه هزار مسجد هم اسم بردند و گفتند چون ارتفاع زیادی داره خودشون از اونجا گلدسته‌های حرم امام رضا رو دیدند.
توی جستجوهام دیدم که نوشتند وجه تسمیه‌ش اینه که بیش از هزارتا مسجد در ارتفاعات اطرافش هست.


#از_جاها
5
توی این هیری ویری عینکی هم شدم:)
😎8🤓2💘2
Akharin Yad
Arman Garshasbi - سخاموزیک
آن شب که در بغض خنداندی‌ام کو…
😢4👌1
بچه که زیاد بالا و پایین می‌پره و سر و صدا می‌کنه چه‌طوری دعوتش می‌کنیم به یک‌جا نشینی؟
با گفتن آرومت بِگِری. قِرارِت بِگِری.
وقتی بهش می‌گیم سِتارِت بِگِری معلومه خیلی عاصی شدیم از دستش.

#زبان_لکی
#کلمه_بازی
حرف اضافه
وقتی به بچه می‌گیم سِتارِت بِگِری معلومه خیلی عاصی شدیم از دستش. #زبان_لکی #کلمه_بازی
ستار در زبان‌های لکی و لری به معنی صبر، حوصله و طاقته. و معمولاً آدم برای آستانهٔ تحمل به کار می‌بردش. مثلاً توی خونه‌ایم و منتظر یه خبری هستیم از بیمارستان. از یه جایی به بعد که دیگه طاقتمون طاق می‌شه و بی‌قرار می‌شیم پا می‌شیم می‌ریم بیمارستان چون سِتارِمون نمی‌گیره.
یا وقتی بچه‌ها کلافه می‌شن از خونه موندن زیاد می‌گیم سِتار ئه سر چَسَی. یعنی حوصله‌ش سررفته.


#زبان_لکی
#کلمه_بازی
با خودم قول و قرار کرده بودم دندان عقلم را وقتی بکشم که خانه باشم و در فصل گرم نکشم. مادرم همیشه می‌گوید دندان کشیدن توی گرما رمق بدن را می‌گیرد چون خون زیادی ازت می‌رود. اولین تجربهٔ دندان کشیدنم خاطرهٔ محوی از کلاس چهارم ولی چون جالی خالی‌‌اش در دهانم نبود به خاطره‌ام اعتمادی نبود. حتی مادرم هم چیزی از آن یادش نبود. هیچ‌وقت هم دندان‌هایم را نشمرده بودم که بدانم یکی کم‌است یا نه. سال ۹۹ که برای اردتونسی رفتم دکتر مهر تأیید زد به خیالم. باید سه تا دندان دیگر می‌کشیدم تا تعادل فک بالا و پایین و چپ و راست برقرار شود. زل تابستان دو تا دندان بالا و پایین سمت چپ را با هم کشیدم. قبلش از برادرزاده‌ام که تجربهٔ کشیدن دندان عقل را داشت نکات پیش و پس مراقبتی را پرسیدم. مهمترینش این‌ها بود که صبح بکش و بستنی بخور. ظهر مرخصی ساعتی گرفتم و رفتم کشیدم. دو سه تا بستنی میوه‌ای هم سرراه خریدم. ناهار هم که سوپ رقیق بود. اما خون بند نمی‌آمد‌ که بشود سوپ را حتی چشید.
نسخهٔ محلی مادرم نجاتم داد. گوشت نیمه برشته با نمک. تا غروب اوضاع نزدیک شد به حالت عادی وگرنه مثل زهرا تا فردایش دچار عواقب شدیدش بودم.
بیمهٔ تکمیلی واسطه‌ای شد تا سر قول و قرارم نمانم و تنهایی بزنم به عمق حادثه.
2
حرف اضافه
با خودم قول و قرار کرده بودم دندان عقلم را وقتی بکشم که خانه باشم و در فصل گرم نکشم. مادرم همیشه می‌گوید دندان کشیدن توی گرما رمق بدن را می‌گیرد چون خون زیادی ازت می‌رود. اولین تجربهٔ دندان کشیدنم خاطرهٔ محوی از کلاس چهارم ولی چون جالی خالی‌‌اش در دهانم نبود…
کلاس ضمن خدمت که داشته باشی اجازه داری بعد از پایانش سرکار نروی. ده و نیم که تمام شد بدو زنگ زدم به مطب دندانپزشک. گفت تا ساعت یک خودت را برسون چون بعدش برق قطع می‌شه. هفته قبل حضوری رفته بودم و بی‌برقی نگذاشته بود کار را یکسره کنم. مستقیم از اداره رفتم سمت دکتر. نخوردن صبحانهٔ درست و حسابی را با یک لیوان آب هویج جبران کردم. یک مسواک و خمیردندان از داروخانه خریدم و بعد از مسواک‌زدن نشستم به انتظار نوبت. جستار درها را باز کن رو به آخر بود. ربکا سولنیت این متن را برای گم شدن نوشته است. برای این‌که یاد بگیری وارد دنیای ناشناخته‌ها شوی و دست به کارهایی بزنی که از قبل پیش‌بینی نکرده‌ای. برای این‌که یادبگیری گم شوی.
مترجم کتاب در مقدمه‌ از قول آناییس نین جستارنویس فرانسوی که در حوزهٔ روان‌کاوی تحقیق می‌کند نوشته: جبهه‌گیری سفت و سخت در برابر ناشناخته‌ها و‌ امور ناآشنا نشانهٔ احساس ناامنی شدید است.» و بعد خودش اضافه کرده ما از گم شدن، بلاتکلیفی، عدم قطعیت و رازآلودگی زندگی هراس داریم و می‌خواهیم از قبل وقایع و حتی رفتار انسان‌ها را پیش‌بینی کنیم تا مبادا چیزی خلاف انتظارمان‌ رخ بدهد، تا بتوانیم سکان زندگی را در دست بگیریم.
کشیدن یک‌هویی دندان عقل، هراس مواجهه با شرایط ناشناخته و شاید سخت پیش رو را در من از بین برد.
قبض آب هنوز به اسم پدرم است. تنها قبضی است که اجبار نکردند برای تغییر نامش. هر وقت پیامکش برایم می‌آید ثانیه‌هایی خیال می‌کنم بابا زنده است. گذاشتن حاج قبل از اسمش این حس را شدت می‌بخشد.
8
من از آن مدل آدم‌هایی هستم که موقع حرف زدن دست‌هایم را تکان می‌دهم. حتماً روان‌شناس‌ها ما را در یک یا چند دسته‌بندی قرار داده و برایمان اسم گذاشته‌اند. امروز دقت کردم و دیدم موقع توضیح نکاتی در متن یکی از دوستان جوری دست‌هایم را تکان می‌دهم که انگار او روبه‌رویم ایستاده و تماشایم می‌کند، در حالی‌که صدای ضبط شده فرستادم برایش. انگار صدا به مثابهٔ حضور است برایم.
4
می‌گه مادرم یه خواهر داشته که قبل از خودش مرده. اسمش زهرا بوده. دوسال بعد که مادرش به دنیا میاد شناسنامهٔ خواهره رو می‌ذارن برای ایشون ولی فاطمه صداش می‌کنند چون نمی‌خواستند اسم بچهٔ از دنیا رفته روش باشه.
تا این‌جا سنت ایرانی دههٔ چهل جریان داره.
چندسال بعد یه دختر دیگه توی خانواده به دنیا میاد. اسمش رو توی شناسنامه می‌ذارن فاطمه و صداش می‌کنند زهرا.
تو این قسمت رو که می‌شنوی گم می‌شی در تودرتویی روایت و دوست داری خودت بی واسطه بری با پدر و‌ مادر این خانواده حرف بزنی تا بفهمی چی توی ذهنشون می‌گذشته که اصرار داشتند به تکرار این‌ دو اسم حتی اگه یه ماجرای ضربدری پیچیده شکل بگیره.


#اسم_فامیل_بازی
🥴51👀1
ماهنی تذهیبی تصویرگره. نمی‌دونم فامیلیش نشان از یه پیشینهٔ خانوادگی داره یا نه. اما نزدیکه به رشته و حرفه‌ش.


#اسم_فامیل_بازی
3🤝1
یک.
تصویری زنگ می‌زنم خانه چون خواهرم پیش مادرم است. در جواب چه خبرهای همدیگر کمی از کارهای آن روزمان را به هم می‌گوییم. خواهرم با خنده می‌گوید دا از ساعت یه ربع به یک خورشت کرفس گذاشته. اول خورشت رو بار گذاشت بعد ناهار خورد. ساعت پنج هم برنج دم کرد. الانم ظرفای شام رو حاضر کرده. الان یعنی شش و نیم عصر.
من طرف مادرم را می‌گیرم و می‌گویم کارش درسته. در اصل سمت سنت روستایی او می‌ایستم که با فرهنگ قمی‌ها در تضاد است. ما شام خوردن در ساعت ده و یازده شب را نمی‌فهمیم.

#از_زندگی
7
حرف اضافه
یک. تصویری زنگ می‌زنم خانه چون خواهرم پیش مادرم است. در جواب چه خبرهای همدیگر کمی از کارهای آن روزمان را به هم می‌گوییم. خواهرم با خنده می‌گوید دا از ساعت یه ربع به یک خورشت کرفس گذاشته. اول خورشت رو بار گذاشت بعد ناهار خورد. ساعت پنج هم برنج دم کرد. الانم…
دو.
از صبح خانه را تمیز کرده‌ام. بعدازظهر مهمان عزیزی دارم. مهمان هم نداشتم حتما این کار را می‌کردم چون دو روز تعطیلی در خانهٔ تمیز بیشتر می‌چسبد. اما فرقش در نیت کار است. مهمانم شاید فقط یک‌بار بهم گفته چه خانهٔ تمیزی اما خودم از این فراهم کردن چنین فضایی برای او لذت می‌بردم. گاهی خیال می‌کنم مواجههٔ من با مهمان مثل مواجهه‌ام با خداست. گرچه به ظاهر زحماتم را نمی‌بیند اما من کارم را می‌کنم. هر چه مهمان عزیزتر یعنی خداواره‌تر و من خلوصم بیشتر.

#از_زندگی
11
حرف اضافه
دو. از صبح خانه را تمیز کرده‌ام. بعدازظهر مهمان عزیزی دارم. مهمان هم نداشتم حتما این کار را می‌کردم چون دو روز تعطیلی در خانهٔ تمیز بیشتر می‌چسبد. اما فرقش در نیت کار است. مهمانم شاید فقط یک‌بار بهم گفته چه خانهٔ تمیزی اما خودم از این فراهم کردن چنین فضایی…
سه.
چه می‌شود یادم می‌افتد فصل نخودفرنگی دارد تمام می‌شود و هنوز نخریده‌ام؟ یادم نیست.
دو هفته پیش یک‌جا دیدم کیلویی ۶۵. به‌خواهرم گفتم قیمتش خوب است بخرم؟ نمی‌دانست ولی حدس می‌زد ارزان‌تر هم باشد. نخریدم. دو روز بعدش قیمت همان مغازه‌ بیست تومان گران‌تر شد و مغازه‌های دیگر نود و نود و‌ پنج می‌دادند. بازار عجیبی شده. میوه و سبزی هم روزانه نرخ عوض می‌کنند.
نخریدم بعد از آن‌هم دیگر خرید نرفتم.
تلفنم که تمام شد حاضر شدم بروم تافتون و نخودفرنگی بخرم. وضو هم گرفتم. می‌دانستم مسجدی نزدیک تره بار و نانوایی نیست و اصلا ًدر این فاصلهٔ ۴۵ دقیقه‌ای تا اذان من برگشته بودم خانه. اما با خودم گفتم شاید دوستی را دیدی که خیال داشت برود مسجد و تو همراهش شدی.
خیال من خیالی است که هنوز توی شهر خودمان سیر می‌کند. پیدا کردن دوست و دیدنش در این شهر سخت است. خاکش انگار فاصله‌انداز است. شاید هم اثر آب و هوایش است. هرچه هست با من سازگاری ندارد.

#از_زندگی
11
حرف اضافه
سه. چه می‌شود یادم می‌افتد فصل نخودفرنگی دارد تمام می‌شود و هنوز نخریده‌ام؟ یادم نیست. دو هفته پیش یک‌جا دیدم کیلویی ۶۵. به‌خواهرم گفتم قیمتش خوب است بخرم؟ نمی‌دانست ولی حدس می‌زد ارزان‌تر هم باشد. نخریدم. دو روز بعدش قیمت همان مغازه‌ بیست تومان گران‌تر…
چهار.
نانوایی بسته است. مگر نانوا خودش نگفت هر روز شیفت بعدازظهر از چهار و‌ پنج هستیم تا هشت هشت و‌ نیم. هنوز که ساعت هفت بود. نانوایی آزادپز است و‌ لابد قانون‌گذار خودش. می‌روم آن دست خیابان از پلاستیک‌فروشی یک کاسهٔ پلاستیکی بزرگ برای اداره بخرم. یک مدل متوسط دارد که بیشتر تشت دسته‌دار است تا کاسه. برای شستن سبزی و میوه‌ خوب است. سه چهار بار از ته مغازه می‌پرسم آقا اینا چند. فروشنده سرش توی گوشی است. غرقِ غرق. صدای من آرام است اما او هم در این جهان نیست. آخرش داد می‌زنم تا بگوید سی، چهل، بیست. بیستی بزرگتر است اما نازک. دو تا می‌خرم. یکی هم برای خودم.
فروشنده مثل آدمی که وسط خوابی عمیق شاشش گرفته و کورمال کورمال خودش را می‌کشاند به دستشویی، می‌ترسد نور صفحهٔ کارتخوان لذت چت شیرینش را بگیرد، یک چشم به صفحهٔ موبایل و یک چشم به دستگاه، جلدی کارت را پَسَم می‌دهد. کارت را که نگرفته می‌پرسم این طرفا نونوایی تافتون هست؟ به جز اون روبه‌رو که بسته است.
می‌گوید کوچهٔ فلان و دوباره میخ صفحه می‌شود.
نمی‌دونم کوچهٔ فلان کجاست. الان تصوری از مسیرش ندارم چقد راهه تا اینجا؟ این‌ها را انگار برای خودم می‌گویم. نمی‌شنود. بلندتر می‌گویم آقا اونجا خیلی دوره؟ دوباره نمی‌شنود. به قیافه‌اش می‌آید چهل و یکی دوساله باشد. موقع چت عضلات صورتش سفتند و ابروهایش گره‌افتاده و چروک‌های پیشانی‌اش عمیق‌ شده. من چرا اصرار می‌کنم او را از موقعیتش هر چه که هست، بکشم بیرون؟
دوباره می‌پرسم اونجا‌‌ دوره؟
چشمش روی صفحه است، فقط سرش را می‌آورد بالا، دو کلمهٔ ده دیقه از دهانش خارج می‌شود و دوباره مثل یک ربات سرش می‌افتد پایین.
در گفتن ممنونم به تردید می‌افتم. بگم که نمی‌شنوه.
ممنونم را قبل از پاگذاشتن روی پلهٔ اول می‌گویم و می‌زنم بیرون.

#از_زندگی
👌3🤣2
حرف اضافه
چهار. نانوایی بسته است. مگر نانوا خودش نگفت هر روز شیفت بعدازظهر از چهار و‌ پنج هستیم تا هشت هشت و‌ نیم. هنوز که ساعت هفت بود. نانوایی آزادپز است و‌ لابد قانون‌گذار خودش. می‌روم آن دست خیابان از پلاستیک‌فروشی یک کاسهٔ پلاستیکی بزرگ برای اداره بخرم. یک مدل…
پنج‌.
کوچهٔ فلان دو کوچه پایین‌تر است. وسط‌های کوچه از یک تعمیرکار لوازم خانگی پی نانوایی تافتون را می‌گیرم نمی‌داند‌. حواله‌ام می‌دهد به سوپری جلوتر. سوپری‌ها ثبت احوال و ثبت اسناد محله‌اند. مشتری دارد. وسط کشیدن موزها بهم آدرس می‌دهد. پیرمرد می‌گوید اگه صبرکنی من خریدامو حساب کنم می‌برم بهت نشون می‌دم. منم اون‌وری می‌رم. صبر می‌کنم. ته توی نخودفرنگی روی یک گونی در پیشخان وسطی مغازه پهن است. می‌پرسم‌کیلویی چند؟
چون آخرشه پنجاه‌تومن. حالا برو‌‌ نونتو بگیر برگشتنی ببر اینو.
من و پیرمرد به راست می‌رفتیم. از آن‌ور صدای قرآن می‌آمد. دیدن آن مسجد نو‌ساز مثل کشف یک سرزمین تازه بود و من دلبستهٔ این سرزمین‌هام.
نونوایی بسته نرو تا وسط کوچه. آخه قرار بود برق قطع بشه. این را پسر جوان بنگاهی گفت که بعد از رفتن پیرمرد ازش آدرس پرسیدم. توی این یکی دو هفته بارها دیده‌ام پزشکی نوبت‌هایش را کنسل کرده به هوای برنامهٔ قطعی برق و بعد برنامه اجرا نشده. این هم یادگاری از مختصات مدیریتی بهار و تابستان کشورمان است و زنگ خطری برای آینده.
دست خالی خودم را می‌رسانم به سرزمین‌تازه‌ام. احساسی که فقط آنی از ذهنم عبور کرده بود، دوستی که در کار نبود، بی‌نانی و کوچهٔ فلان و پلاستیک فروش و سماجتم در سؤال، مسیر رسیدن بودند. شنیدن صدای اذان در این شهر از لذت‌های اندکی است که محرومم از آن. حالا اذان، مسجد و چشیدن حضور را با هم داشتم. اجازه نمی‌خواهد، این بیت از حافظ را مال این لحظهٔ خودم می‌کنم:
گل در بَر و می در کف و معشوق به کام است
سلطانِ جهانم به چنین روز غلام است.


#از_زندگی
11
توی گرمای تند و تیز ظهر و شلوغی آن همه تابلوی نازیبا و بی نظم دنبال یک دفتر پیشخوان بودم که با دیدن تابلوی پزشکی به نام امیر بابا، اغتشاش و گرما از یادم رفت.


#اسم_فامیل_بازی
2
فامیلی دانش آموزه کَر نوکر بود.


#اسم_فامیل_بازی
😨4