دیشب به لطف همراهی دوستی سه تا خوشحالی برای خودم تیک زدم. گل خریدم. توی سرما باقالی خوردم و شب بارانی شهر را دیدم.
اتفاق عجیب، میلم به خریدن گل زرد بود. اول وقتی توی یک گلخانهٔ نزدیک خانه رزهای تَسُرُّالناظرینی را دیدم خیال کردم به خاطر ارزانی شیفتهشان شدهام. آخه به این شادابی و نشکفتگی شاخهای شصت تومن؟ نخریدم.
ولی توی گلفروشی بعدی باز هم توی انبوه داوودیها رفتم سراغ یک دسته داوودی مینیاتوری زرد. خریدمش. و گفتم تغییر این است. تغییر این است.
اتفاق عجیب، میلم به خریدن گل زرد بود. اول وقتی توی یک گلخانهٔ نزدیک خانه رزهای تَسُرُّالناظرینی را دیدم خیال کردم به خاطر ارزانی شیفتهشان شدهام. آخه به این شادابی و نشکفتگی شاخهای شصت تومن؟ نخریدم.
ولی توی گلفروشی بعدی باز هم توی انبوه داوودیها رفتم سراغ یک دسته داوودی مینیاتوری زرد. خریدمش. و گفتم تغییر این است. تغییر این است.
❤12
دیروز روز خیلی بدی داشتم. افتضاح. گند. خراب. هر چه واژههایی با این معانی برایش ردیف کنم کثیفیاش را توضیح نمیدهد. اول روز عالی شروع شد. با احساسی خوب و برنامهای که همان اول تیک نوشتن را زدم. اما چند دقیقه بعد مجال دادن به یک احساس تخریب کننده تا آخر شب تمام دارایی روزم را خراب و حالم را مرداب کرد. تا ساعت ده شب مثل سیگاریهایی که سیگار را با سیگار روشن میکنند فیلم دیدم. سه تا پشت سر هم. فقط وسطش ساعت شش تا هفت در یک جلسه شرکت کردم. نفهمیدم چطور تخمه خوردم، کی غذا را از فریزر درآوردم، گرم کردم و همچنانکه رفته بودم توی بحر فیلم، فقط رفت و برگشت قاشق به قابلمه را حس میکردم. ساعت ده که سومی تمام شد بلند شدم که تیک رفت و روب خانه را بزنم. گردگیری مختصری کردم تا پیک مصرف برق تمام شود. جارو کردم. تی کشیدم. گلدان سانسوریا را هرس کردم. رویه بالشی و ملافه سفید تشک را با دست شستم. در اصل میخواستم از حال چرک درونم فاصله بگیرم.
دو ساعت و نیم بعد که خانهٔ سفیدم میدرخشید کمی آرام گرفته بودم. رفتم سروقت گوشی. روی ویدئویی این آهنگ را گذاشته بودند.
«مث یه پرنده که همه پراشو چیدن
پشت تو راه اومدم، تو رو نفس کشیدم
من میترسیدم ولی به خاطرت پریدم
چون دلم میخواد برات بمیرم و نگاه کنی
جاش فقط حسابمو از عاشقات جدا کنی
زخمی که میخورم از آدما رو دوا کنی»
ویدئو را قبلا هم دیده بودم. مال ازدواج دختر و پسری بود که میگفتند لبنانی هستند و پسر توی حادثهٔ پیجرها بیناییاش را از دست داده. ولی آهنگ را اولین بار بود میشنیدم، باهاش گریه کردم.
حتی تشخیص ندادم خوانندهش کی است.
آن لحظه یاد دو کس افتاده بودم. آغوش هر دوشان را میخواستم. خدا و اویی که سالهاست ندارمش.
#از
دو ساعت و نیم بعد که خانهٔ سفیدم میدرخشید کمی آرام گرفته بودم. رفتم سروقت گوشی. روی ویدئویی این آهنگ را گذاشته بودند.
«مث یه پرنده که همه پراشو چیدن
پشت تو راه اومدم، تو رو نفس کشیدم
من میترسیدم ولی به خاطرت پریدم
چون دلم میخواد برات بمیرم و نگاه کنی
جاش فقط حسابمو از عاشقات جدا کنی
زخمی که میخورم از آدما رو دوا کنی»
ویدئو را قبلا هم دیده بودم. مال ازدواج دختر و پسری بود که میگفتند لبنانی هستند و پسر توی حادثهٔ پیجرها بیناییاش را از دست داده. ولی آهنگ را اولین بار بود میشنیدم، باهاش گریه کردم.
حتی تشخیص ندادم خوانندهش کی است.
آن لحظه یاد دو کس افتاده بودم. آغوش هر دوشان را میخواستم. خدا و اویی که سالهاست ندارمش.
#از
💔18❤1
ظهر رفتم انار بخرم. زده بود انار ساوه هفتاد تومان. انارها بر و رویی نداشتند. هم دلم میخواست بخرم هم پولم را نریزم توی سطل زباله. از آقایی که پیش از من انار ریخته بود توی نایلون، پرسیدم اناراش خوبه؟ گفت زده ساوه. نمیدونم والا. ولی گردنباریکا رو بردار.
یکی دوتا را که جدا کرد رفتم نایلون آوردم. سه چهارتای دیگر هم سوا کرد و پرسید بسه؟
تشکری کردم و گفتم آره.
من بندهٔ همین محبتهای کوچکم.
یکی دوتا را که جدا کرد رفتم نایلون آوردم. سه چهارتای دیگر هم سوا کرد و پرسید بسه؟
تشکری کردم و گفتم آره.
من بندهٔ همین محبتهای کوچکم.
❤12
میگم دو روز دیگه از روزههام مونده. میگه نومَه نومَه مَگرینی. یعنی با فاصله با فاصله میگیریش.
نومه نومه توش ریلکسی هم هست. یعنی فاصله هست ولی بینگرانی میری جلو.
#دا
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
نومه نومه توش ریلکسی هم هست. یعنی فاصله هست ولی بینگرانی میری جلو.
#دا
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
🙏1👌1💘1
مشت مشت لوبیا چیتی را که از نایلون میریختم توی شیشه، تعجبم بیشتر میشد. این همه دانهٔ آفت زده و شکسته؟ از چه داشتم تعجب میکردم؟ من که میدانم اینها نشانهٔ یک محصول سالمند. تا ظرف را پرکنم داشتم به سؤال شکل گرفته حول لوبیاهای خراب شده فکر میکردم. این اولین لوبیایی بود که از خانه نیاورده بودم. اوایل ناخوشاحوالی دا خریده بودم. بُنشنی که از خانه میآورم پاک شده هستند و من هیچ وقت با روی غیرسالم آنها مواجه نمیشوم. مستقیم از ظرف توی کابینت میروند توی ظرف کوچکتری برای شستن و رفتن توی قابلمه.
آنقدر این رفتار تکرار شده بود که وقتی وارد سیکل طبیعی زندگی یک محصول کشاورزی میشدم برایم تعجب برانگیز شده بود.
و نکته همین جا بود: مواجهه. نقطهای که زیست ایزوله باعث شده بود من از چنین مواجههای محروم شوم و دست کم امکان سؤال را ازم گرفته بود.
آنقدر این رفتار تکرار شده بود که وقتی وارد سیکل طبیعی زندگی یک محصول کشاورزی میشدم برایم تعجب برانگیز شده بود.
و نکته همین جا بود: مواجهه. نقطهای که زیست ایزوله باعث شده بود من از چنین مواجههای محروم شوم و دست کم امکان سؤال را ازم گرفته بود.
❤3
حرف اضافه
روی پتوی پهن شدهٔ گوشه هال خوابیده، من هم با زاویه نود درجه بالای سرش دراز کشیدهام و حرف میزنیم. میگویم فردا که میخوای برگردی تولد «شَمَه گُلَه» است. میخندد. چشمانم را میبندم. موجی توی دلم لایه لایه شروع به حرکت میکند و داغیاش تا تیغه دماغم میرسد.…
امروز تولد مصطفاست.
دیشب قبل از اذان صبح بود یا بعدش خوابش را میدیدم. خواب در اکنون بود. میخواستیم برویم روستا. به برادر کوچکم میگفتیم شما برید منم با مصطفا میام. مصطفا برایم زنده بود. مثل تمام خوابهای این سیزده سال.
دو هفته پیش که داشتم با آقای سینِ سین دربارهٔ سوگهایم حرف میزدم. گفت کدامش برایت خیلی سخت بوده؟ گفتم مرگ مصطفا.
ماجرای زنده بودن در خوابها را بهش گفتم. ازم خواست تا هر چه میتوانم بروم سر خاکش یا از طرفش خیرات پخش کنم. میخواست برایش بنویسم تا عمیقاً باور کنم دیگر زنده نیست.
یک روزی حتماً دربارهٔ رنج نبودنش مینویسم. امروز باید از تولدش خوشحال باشم. کجاست آن جعبهٔ دستمال کاغذی؟
#مصطفای_ما
دیشب قبل از اذان صبح بود یا بعدش خوابش را میدیدم. خواب در اکنون بود. میخواستیم برویم روستا. به برادر کوچکم میگفتیم شما برید منم با مصطفا میام. مصطفا برایم زنده بود. مثل تمام خوابهای این سیزده سال.
دو هفته پیش که داشتم با آقای سینِ سین دربارهٔ سوگهایم حرف میزدم. گفت کدامش برایت خیلی سخت بوده؟ گفتم مرگ مصطفا.
ماجرای زنده بودن در خوابها را بهش گفتم. ازم خواست تا هر چه میتوانم بروم سر خاکش یا از طرفش خیرات پخش کنم. میخواست برایش بنویسم تا عمیقاً باور کنم دیگر زنده نیست.
یک روزی حتماً دربارهٔ رنج نبودنش مینویسم. امروز باید از تولدش خوشحال باشم. کجاست آن جعبهٔ دستمال کاغذی؟
#مصطفای_ما
💔22❤3
پیرزنه گنابادیه. بیست ساله همسرش رو از دست داده. اسمش که میاد گریهش میگیره. میگه دلم براش فریاد میکنه. دلم براش دود میکنه.
دل دود و فریاد بکنه خیلی دلتنگی وسیعیه ها و از یه عشق عمیق میاد.
#کلمه_بازی
دل دود و فریاد بکنه خیلی دلتنگی وسیعیه ها و از یه عشق عمیق میاد.
#کلمه_بازی
💘11❤3😢3
امروز دو تا شهید دیدم که اسم کوچیکشون گرام بود. یکی در استان فارس و یکی سمنان. اولین بار بود چنین اسمی میشنیدم. معنیش چیه؟
#اسم_فامیل_بازی
#اسم_فامیل_بازی
👍1
❤9
توی مشخصات کاپشنه نوشته: پفی ضخیم. جنس مموری با لایکو سه سانت. کاملاً گرم. اصلاً نازک و لواشکی نیست.
ندیده بودم لواشک بشه معیار نازکی:)
#کلمه_بازی
ندیده بودم لواشک بشه معیار نازکی:)
#کلمه_بازی
❤3😁3💘2
اسم شهلا زرلکی رو که دیدم گفتم چرا اسم شهلا حذف شد از بین نامهای زنانهٔ ایرانی. حیف.
#اسم_فامیل_بازی
#اسم_فامیل_بازی
❤4👀1
در زندگی لحظهای هست که کرفسها را خرد کردهای، نعنا جعفری را پاک کرده و ریختهای توی آب و باید بشوری و سرخش کنی وگرنه نعناها سیاه میشوند، چند روز از خریدن کدوها گذشته و باید سرخشان کنی. بادمجانها را شستهای که کبابی کنی، باید برای سحری غذا درست کنی، شام نخوردهای و تازه میخواستی دستی به سر و روی خانه هم بکشی. علی الحساب دنبال دکمهٔ غلط کردم میگردی. ناچاری امشب فقط کرفسها و سحری را تیک بزنی و به خودت بگویی دنیا که به آخر نرسیده فردا هم روز خداست.
❤11💘1
حرف اضافه
در زندگی لحظهای هست که کرفسها را خرد کردهای، نعنا جعفری را پاک کرده و ریختهای توی آب و باید بشوری و سرخش کنی وگرنه نعناها سیاه میشوند، چند روز از خریدن کدوها گذشته و باید سرخشان کنی. بادمجانها را شستهای که کبابی کنی، باید برای سحری غذا درست کنی،…
مثل مطبخهای قاجاری بوی کرفس و نعنا جعفری، بادمجان کبابی، کدوی سرخ شده، شوید پلو و مرغ و سالاد شیرازی پیچیده توی خانه. گاز پاککن رافونه هم علامت آروم نمیگیگیرم انسان عجول معاصر است و بوی اسفند دود خاتمهای بر این شب شلوغ و دلتنگ.
❤12
حرف اضافه
طلوع حقیقت بیشتر بهش میاد اسم یه نشریه اوایل انقلابی باشه که میخواد تیریپ روشنفکری مذهبی داشته باشه و خیلی رو نباشه برای مخاطب تا این که یه اسم فامیل دخترونه باشه. #اسم_فامیل_بازی @HarfeHEzafeH
اسم دختر یکی از ناظمهای دبیرستانمون طلوع بود. نه قبل و نه بعدش دیگه آدمی که اسمش طلوع باشه ندیدم.
#اسم_فامیل_بازی
#اسم_فامیل_بازی
صبحها مسیر پیادهرویام از دو خیابان است. یکی بلواری اصلی و دیگری کمی فرعی. چندروزی است تصمیم گرفتهام از کوچه پسکوچهها بروم. قبلاً فقط صدای گنجشکها را روی کاج بلند جلوی خانهای در انتهای فرعی میشنیدم حالا توی همان کوچهها بوتهٔ یاسی را پیدا کردهام که پاتوق گنجشکها و آوازهایشان است.
با اینکه چندتایی زیتون تلخ عریان همان حوالی هست گنجشکها روی یاس میخوانند و میرقصند.
یاد این بیت شعر میافتم:
جا برای من گنجشک زیاد است ولی
به درختان خیابان تو عادت کردم.
یعنی گنجشکها هم مثل ما عادت میکنند به صاحب درختهایشان؟
با اینکه چندتایی زیتون تلخ عریان همان حوالی هست گنجشکها روی یاس میخوانند و میرقصند.
یاد این بیت شعر میافتم:
جا برای من گنجشک زیاد است ولی
به درختان خیابان تو عادت کردم.
یعنی گنجشکها هم مثل ما عادت میکنند به صاحب درختهایشان؟
❤10